بخشی از مقاله

چکیده:

آدمی آن گاه که در برابر مشکلات زندگی و نابهسامانی ها درمانده می شود و گره کار فروبسته خویش را گشایشی نمی بیند، روزگار، آسمان، دهر یا زمانه غدار را گناهکار می داند. بازتاب این باور را در شعر و سخن شاعران بزرگ به روشنی می توان دید و کم نیستند سخنورانی که درباره ستم روزگار داد سخن داده اند. همچنین دعوت به خردورزی و ستایش خرد، برای رسیدن به زندگی بهتر، را در شعر و ادبیات اقوام و ملل مختلف می توان دید. در این میان ناصرخسرو شاعر بزرگ ایرانی و احمد شوقی شاعر بلند آوازه مصری اگر چه به دو فرهنگ و تمدن و دو زمان متفاوت تعلق دارند، لیک در پرداخت و بیان برخی مضامین، دیدگاههایی شبیه به هم دارند. در این جستار به بررسی تطبیقی دیدگاه این دو شاعر بزرگ درباره روزگار، خرد و جهل می پردازیم.

مقدمه:

زندگی در جامعه ای عدالت محور که در آن ریا و نیرنگ، ستمگری، ستیزه و دشمنی دیده نشود و بر پایه آموزه های دینی و عقلی اداره شود، آرزوی هر انسان شرافتمند و آزاده ای است. برای همین است که از دیرباز اندیشمندان، حکما، فلاسفه و بسیاری از شاعران، که به انسانیت متعهد بوده اند، تلاش کرده اند تا با ارائه دیدگاههای خود، مردمان را در رسیدن به جامعه ای آرمانی و به دور از هرگونه نابرابری و ظلم و ستم یاری دهند.

از سوی دیگر آدمیان پیوسته از روزگار گله مند بوده اند و بسیاری از نامرادیها و شکستهای خود را به روزگار نسبت داده اند و هر چند باور به ستمکاری روزگار در شعر بسیاری از شاعران بازتاب داشته است، لیک اندیشمندان و شاعران متعهد به انسانیت با شیوه های گوناگون، تلاش می کنند حاکمان را به دادگستری و مردم را به تهذیب نفس و انسان دوستی و... دعوت نمایند و گاه جان خویش بر سر آن می نهند. اینان اگرچه در روزگاران و در جوامع مختلف و گاه بسیار دور از هم می زیسته اند، در گفتار و کردارشان شباهتهای بسیار دیده می شود.

در این پژوهش سعی کرده ایم، دیدگاههای ناصر خسرو، شاعر توانمند ایرانی ، را با احمد شوقی،شاعر مصری ،درباره روزگار، خرد و جهل که در عقب ماندگی یا پیشرفت و توسعه کشورها نقش اساسی دارند به گونه ای تطبیقی بررسی و تحلیل نماییم. در این مقاله ابتدا به زندگی ناصر خسرو و احمد شوقی نگاهی می افکنیم تا فهم سخن آنان در این زمینه آسان تر شود و سپس دیدگاههای این دو را بررسی می کنیم.

الف - ناصر خسرو 1 سرگذشت: تولد حکیم ناصرخسرو قبادیانی را 394 و مرگش را 471 یا 481 ه.ق، نوشته اند. در پیشگفتار دیوانش چنین می خوانیم »: شاعر ارجمند و نویسنده توانا و فیلسوف متفکر و جهانگرد شجاع و مبلغ چیره دست، حکیم ناصر خسرو، از چهره های درخشان ادبی و علمی ایران است.« - ناصر خسرو، 1365، پنج - وی جوانی را در دربار شاهان و به شغل دیوانی گذراند و چون دیگر درباریان به عیش و عشرت و مال اندوزی مشغول بود. چهل ساله بود، که بعثت انسانی او آغاز شد و انقلابی درونی، چنان آتشی در وجودش زد، که ققنوس وار خاکسترش کرد. از این خاکستر وجود دیگری سر بر آورد، که با آن جوان جویای نام درباری فرسنگها فاصله داشت.

بنابراین، خانه و کاشانه را رها کرد و عطای درباریان را به لقایشان بخشید و به سیر و سیاحت پرداخت. مدت هفت سال در سفر بود، چند بار حج کرد و به مصر رفت، در آنجا با فاطمیان و آرا و عقاید اسماعیلیان آشنا شد و گویی گمشده خود را یافته است، شیفته مذهب اسماعیلی و طریقه فاطمیان مصر شد. سرانجام با عنوان »حجت خراسان« به زادگاهش برگشت. اما خراسان، در چشم و دل شاعر، دیگر آن جذبه ها و زیبایی ها را نداشت و عالمان دینی که در بحث و مناظره با او بر نمی آمدند، تکفیرش کردند و خونش را مباح دانستند. این بار برای همیشه از خراسان دل برید و به تبعیدی خود خواسته تن در داد و به یمگان، شهری کوچک در دل کوههای سر به فلک کشیده، رفت. وی تا پایان عمر در آنجا ماند و به تبلیغ مذهبش پرداخت.

از اشعاروزگار جوانی و دوره اول زندگی ناصر خسرو، که طبیعتاً می بایست در مدح امیران و شاهان و بزرگان دربار باشد، چیزی در دست نداریم و مشخص نیست که اساساً چنان اشعاری داشته است یا خیر؟ به نظر می رسد، که اشعار روزگار نخست را از بین برده باشد. زنده یاد زرین کوب در این باره چنین می گوید:» این دیوان البته، تمام سفرنامه روح او نیست و اگر هست،شاعر ضرورت ندیده است که آن لحظه های سرگردانی و گمراهی خویش را که سرانجام از آنها رهایی یافته است، در اشعار جاودانی سازد.« - زرین کوب، - 91 :1372 اما در برخی از قصایدش به اشاره و کنایه، درباره عیش و عشرت و وابستگی به دربار سخن گفته است. وی در قصیده 62 دیوانش شرح می دهد که روزگاری می پنداشتم، این دنیا چراگاه من است و برای رهایی از رنج روزگار، با ثنا و مدح به دربار شاهان رفتم و برای اندک مالی ناچار به بندگی شدم، نیز شرابخواری و گمراهی خویش را در همین قصیده شرح داده است:

تا  همچو  زید  و  عمر  مرا  کور  بود  دل      عیبم   نکرد   هیچ   کس   هر   کجا   شدم...

- ناصر خسرو، 1365ش: - 138

حجت خراسان، پس از بیداری و یافتن مذهب مطلوب خویش، سر بر آسمان می ساید و از هیچ شاه و امیری بیمی به دل راه نمی دهد و باورها و اندیشه های خود را، در جامه ای از شعر عرضه می دارد. او همه کسانی را که به نحوی در مقابل اعتقادات و باورهای مذهبی او قرار دارند، به باد انتقاد می گیرد. وی واژه ها را همچون سربازانی وفادار و فداکار به میدان مبارزه دشمنان می فرستد. در به دریها و رنجها و مشکلاتی که چه در کودکی و چه پس از تغییر حال متحمل شده است، بسیار بیشتر از خوشیها و باده گساریهای وی، در روحیه این شاعر مبارز تأثیر گذارده است. برای همین لحن شعرش خشن و کوبنده است و هر چند در دیوان شعرش چندان به وصف طبیعت نپرداخته است، لیک در همین اندک وصفها نیز خشونت کلامش به خوبی جلوه گر است.

شاعر آواره یمگان، هر دین و آیین و مذهبی را، به جز مذهب خود، باطل می داند و راه نجات دنیا و آخرت را پناه بردن به پیامبر - ص - و اهل بیت مطهر وی می داند و بس. به طور کلی دیوان اشعار او، » که گنجینه ای، از اشعار فصیح بلیغ و افکار بلند و عمیق و ترکیبات و اصطلاحات و تعبیرات شیرین فارسی است.« - همان: پنج - از مضامین قرآنی و احادیث اسلامی بسیار تأثیر پذیرفته است. علاوه بر این، مطالب فلسفی و کلام شیعه، خداشناسی و جهان شناسی را با زبانی ساده و روان بیان کرده است. وی از زشتکاریها و کژیها، انتقاد نموده و دفاع از حق و مبارزه با باطل را، البته بر مبنای مذهب شیعه اسماعیلی، وجهه همت خود قرار داده است.

2 روزگار از دیدگاه ناصرخسرو:

ناصر خسرو جهان را چون شاهینی - بازی - قدرتمند می داند، که با انسان در نبرد است و او را پیر و فرتوت و سرانجام نابود می سازد. وی می گوید: آدمی را یارای مقابله با آن نیست و سفارش می کند، که سزاوار است، آدمیان از رویارویی با وی بپرهیزند و کار خویش را سامان دهند :

به    چنگ    باز  گیتی    در،    چو    بازت  گشت    سر    پیسه    کنونت    باز    باید  گشت    از    این    بازی  و    طنازی

چو    روی    دهر    زی    بازی    طرازیدن    همی    بینی    سزد    گر    زو  بتابی  روی    و    کار    خویش    بطرازی

- همان ، - 127                

در جای دیگری نیز باز جهان را تیز پر و خلق شکار می داند، که بر خلاف بازهای دیگر هم راهزن است و هم قافله شکار.

باز    جهان   تیز   پر   و   خلق   شکار   است      باز   جهان   را   جز   شکار   چه   کار   است؟

- همان : - 45

حکیم یمگان، جهان را نه دام گذارنده، بلکه عین دام می داند. جهان دامی است که کسی را از آن خبری نیست. وی دانه های دام جهان را، شراب و جام باده می داند. روزگار قدرتمندان و پادشاهان مقتدر را با همه چاکران و خادمان و ملک و مملکت نابود می کند و فرو می خورد؛ در برابر این دام نه زیرکی کار ساز می تواند بود و نه قدرت و ثروت و جاه و مقام. تنها راه چاره آدمی آن است که غافل وار به دانه این دام مشغول نشود و به آن دل نبندد، تا در جهان دیگر به رستگاری برسد.

دام    است    جهان    تو،    ای    پسر    دام    زین    دام    ندارد    خبر    دد    و    دام

در    دام    به    دانه    مباش        مشغول    دانه  ی    تو    چه  چیز    است    جز    می  و    جام؟

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید