بخشی از مقاله
ناصر خسرو قبادياني
________________________________________
ناصر خسرو قبادياني
ناصر خسرو قبادياني، حكيم ناصر بن خسرو بن حارث القبادياني بلخي مروزي، ملقب به حجت، قباديان از نواحي بلخ 394 ـ يمگان بدخشان 481ق، شاعر و نويسنده، متكلم و فيلسوف، جهانگرد و مبلغ اسماعيلي ايراني. گويا از خانواده محتشمي كه به كارهاي دولتي و شغل ديواني مي پرداختند، برآمد و در بلخ داراي ثروت و املاكي بوده است. از كودكي به فراگيري دانش ها و فنون و ادبيات پرداخت و قرآن را از بر كرد و كمابيش در همه دانش هاي متداول عقلي و نقلي، مانند رياضيات و طب و موسيقي و نجوم و فلسفه و كلام و حكمت متألهين استادي يافت. در جواني به دربار شاهان و اميران راه يافت و به گفته خودش :
« بارگاه ملوك عجم و سلاطين را چون سلطان محمود غزنوي (389 ـ 421) و پسرش مسعود (421 ـ432) » ديده است. در كارهاي ديواني دبير پيشه و متصرف «در اموال و اعمال سلطاني» بود و عنوان «اديب» و «دبير فاضل» داشت و با پادشاهان وقت و وزراي برجسته هم مجلس و هم پياله بود. گويا در آغاز در بلخ در خدمت غزنويان به سر مي برد ولي پس از افتادن آن شهر به دست سلجوقيان (432) به خدمت آنان درآمد و به مرو، مقر حكومت ابوسليمان چغري بيگ بن داود بن
مكائيل بن سلجوق (451) رفت و در درگاه او نيز مقامي در خور يافت. ظاهراً در دوره خدمتش نزد غزنويان يا سلجوقيان به هند و سند و تركستان سفر كرد (شايد به قصد آشنايي با ملل و اديان و مذاهب گوناگون). از جواني شعر مي سرود و همچون بيشتر شاعران زمان به باده نوشي و عشق ورزي و گفتن اشعار مدح و غزل و هزل مي گذرانيد و شاعر و دبير ملازم دربار بود. رفته رفته از اين نوع زندگي سرخورد و در پي يافتن حقيقت برآمد ولي پاسخ هايي كه به پرسش هاي بي شمار وي درباره راز خلقت و حكمت شرايع در ظاهر تنزيل و طريقه ظاهريان داده مي شود. وي را قانع و
مجاب نساخت. در 437 كه در جوزجانان از توابع بلخ بود يك ماه پيوسته شراب مي خورد تا آنكه شبي در خواب ديد كه يكي وي را گفت: «چند خواهي خوردن از اين شراب كه خرد از مردم زايل كند اگر بهوش باشي بهتر، من جواب گفتم كه حكما جز اين چيزي نتوانستند ساخت كه اندوه دنيا كم كند، جواب داد كه بيخودي و بيهوشي راحتي نباشد، حكيم نتوان گفت كسي را كه مردم را به بيهوشي رهنمون باشد، بلكه چيزي بايد طلبيد كه خرد و هوش را به افزايد. گفتم كه من اين را از كجا آرم؟ گفت جوينده يابنده باشد و پس سوي قبله اشارت كرد و ديگر سخن نگفت.» پس از اين
خواب، ناصر خسرو دستخوش تحول روحي شديدي شد و ترك شراب گفت و نخست به مرو رفت و از شغل ديواني كناره گرفت و آنگاه رهسپار سفر حج شد (23 شعبان 437) و از راه نيشابور و سمنان و ري و قزوين به آذربايجان رفت و در تبريز، قطران شاعر را ديد و از آنجا از راه مرند و خوي و وان و اخلاط و بتليس و ميافارقين و آمد و حران به سرزمين شامات رسيد و در هنگامي كه هنوز ابوالعلاي معري (363 ـ 449) زنده بود، وارد شهر معره النعمان شد. از معره النعمان به طرابلس و
صيدا و فلسطين رفت و در 5 رمضان 438 به بيت المقدس رسيد و از آنجا رهسپار مكه شد و پس از گزاردن حج به بيت المقدس بازگشت (5 محرم 439). آنگاه از راه خشكي به طينه و از آنجا با كشتي به تونس و از تونس به مصر رفت. در مصر سه سال به سر برد و به مذهب اسماعيلي گرويد و به خدمت خليفه فاطمي المستنصربالله ابوتميم معد بن علي (427 ـ487) رسيد.
ناصر خسرو از درجات هفتگانه اسماعيليان، درجات مستجيب، مأذون وداعي را پيمود و به درجه حجتي رسيد و از سوي امام فاطمي اداره قسمت خراسان (يا «جزيره خراسان» در تقسيمات اسماعيليان) بدو واگذار شد. هنگام اقامت در مصر دوبار ديگر به مكه سفر كرد و حج گزارد (339، 440). در 441 مصر را ترك گفت و پس از رفتن به مكه و گزاردن حج (442) از راه طائف و تهامه و
يمن و لحساء و بصره و ارجان و اصفهان و نايين و تون و قاين و سرخس در 26 جمادي الاخري 444 ق به بلخ بازگشت. در بازگشت به وطن به ترويج مذهب اسماعيلي و دعوت به سوي خليفه فاطمي و مباحثه با علماي اهل سنت پرداخت. اما ديري نگذشت كه بر اثر دشمني و مخالفت متعصبان و علماي اهل سنت و حكام سلجوقي ناگزير به ترك بلخ شد (پيش از 453) و به نيشابور و مازندران و سرانجام به يمگان در ناحيه بدخشان كه شهري استوار در ميان كوه ها بود پناه برد و ظاهراً تا آخر عمر در آنجا بوده و به اداره كار دعوت اسماعيلي در خراسان سرگرم بوده است.
پس از مرگ پيكرش را در يمگان به خاك سپردند و مزار وي در شمار زيارتگاه هاي معروف اسماعيليان درآمد. سال مرگ وي را برخي منابع با اختلاف 458، 471 و جز آن نيز گفته اند. اقامت طولاني ناصر خسرو در يمگان كه برابر برخي منابع بيش از 25 سال به درازا كشيد تأثير فراواني در ارتقاي فكري مردم بدخشان و انتشار مذهب اسماعيلي در ميان آنان داشته است و هنوز هم در آن ناحيه مذهب اسماعيلي هواداران بسيار دارد و اسماعيليان آنجا ناصر خسرو را «پير ناصر خسرو»
يا «شاه ناصر خسرو» مي گويند. ناصر خسرو بي گمان از شاعران بسيار توانا و سخن آور فارسي به ويژه در قصيده سرايي است. از ويژگي هاي شعر او شكوه در بيان، انسجام و آهنگ محكم جمله ها و روشني عبارت ها است. در شعر ناصر خسرو مشخصات سبك خراساني به وضوح ديده مي شود. اشتراك او در شيوه بيان با رودكي، فرخي، عنصري، كسايي و فردوسي بسيار است. اما شيوه او زهد و مناقب است، نه مدح و غزل و از اين رو به مديحه گوياني همچون عنصري مي
تازد و غزلگويان و شاد خواران را نكوهش مي كند و آنها را به خودداري از وصف شمشاد و لاله و زلفك عنبري فرا مي خواند. جهاني كه در منظره او پديدار مي شود، جهان خاصي است كه فرسنگ ها با جهان فرخي و منوچهري و عنصري فاصله دارد.
همان اندازه كه فردوسي به گذشته ايران دلبسته است، ناصر خسرو به انديشه هاي مذهبي و اخلاقي (اسماعيلي) سرگرم است و سخن را داراي پايگاهي والا مي شمرد كه نبايد آن را بيهوده
صرف كرد. شعر ناصرخسرو در واقع شعري خردمندانه است كه احساسات و عواطف در آن زير نفوذ خرد و قوانين اخلاقي ويژه قرار دارد: «سخن حجت بشنو كه همي ماند ـ نرم و با قيمت و نيكو چو خزاد كن / سخن حكمتي و خوب چنين بايد ـ صعب و بايسته و در تافته چو آهن.» وي از جواني به دانش و فلسفه عشق مي ورزيد و در نوشته و اشعار او اصلاحات نجوم، رياضيات، جبر و مقابله،
فلسفه و دين هاي گوناگون جا به جا آمده است. با همه اينها، نبايد پنداشت كه انديشه هاي بلند و جلوه هاي تعقل و حكمت در شعر او چنان است كه مجال تجلي به صور خيال شاعرانه نمي دهد. در واقع در شعر او عنصر خيال در نقطه اوج قرار دارد، اما از آنجا كه در اشعارش تفكر و عاطفه در كنار عناصر خيال همواره در حركت است، مجال خودنمايي به صور خيال نمي رسد و اين شايد به خاطر شيوه استفاده وي از عنصر خيال باشد؛ ناصر خسرو در بسياري از موارد در همان اوج تخيل
كه از چهره طبيعت تصويرهاي شاعرانه و بديع ارائه مي دهد، كمابيش خيال را به علت تربيت فكري خاصي كه دارد به نوعي استدلال يا پرسش حكيمانه مي آميزد. از ويژگي هاي صور خيال در شعر ناصر خسرو و توجه فراوان وي به تشبيهات حروفي است. او همچنين به علت تعمق در مسايل ديني و توجه بسيار به قرآن، از مجازها و تشبيهات خاص قرآن در شعر خود كمابيش بهره برده
است. شب و روز كه نماينده گذشت زمان هستند در شعر او تصويرهاي خاصي دارند كه در شعر هيچ شاعري اين مايه خيال هاي شاعرانه در باب زمان وجود ندارد؛ زيرا كمتر شاعري به اندازه او به گذشت زمان و اهميت آن انديشيده است، اما آنچه براي او محسوس است، گذشت بي امان روزها و شب ها تغيير فصول است؛ وقتي ناصر خسرو طبيعت را وصف مي كند، انديشه كامكاري از آن را ندارد و به نتيجه هايي كه منوچهري و فرخي و خيام به دست آورده اند اعتنايي نمي كند، بلكه بي درنگ ضدي در برابر زيبايي هاي آن مي گذارد و نتيجه مي گيرد كه بايد رخت سفر بر بست و به جمع آوري توشه و زاد راه پرداخت. جهان ناصر خسرو جهاني است زاينده و ميرنده و همين سبب اندوه بي پايان او است. روي هم رفته ناصر خسرو شاعري يگانه، هم در طرز فكر و هم در شيوه شاعري؛ به ديگر سخن شعر و زندگي او به هم پيوسته و همانند است. در واقع شعر او در محتوي و صورت، واژگان و آهنگ، اوج و فرود و شتاب و درنگ همان ساخت انديشه او است در قالب وزن و كلمه. زبان وي به زبان شعراي آخر دوره ساماني مي ماند، زيرا از به كارگيري واژه ها و تركيبات فصيح كهن كه به شعر او قدمت مي بخشد ابا ندارد. با اين همه، ناصر خسرو در جاي جاي شعرهايش از تركيب ها و واژگان عربي بيش از آنچه در اواخر دوره ساماني رواج داشته، بهره جسته است تا بهتر راه را بر ورود مباحث حكمي و انديشه هاي فلسفي اش در شعر هموار سازد. از ناصر خسرو كتاب هايي به نثر در شرح عقايد اسماعيلي به جا مانده كه همه آنها همچون اشعارش فصيح و استوار است.
از آثارش:
1ـ ديوان در 11047 بيت شامل قصايد و مقطعات و ابيات متفرقه. ديوان ناصر خسرو پر است از عقايد ديني، اخلاق انتقاد از شاهان و اميران ترك و شاعران مديحه سرا، شكايت از مردم عامي و عالمان و فقيهان خراساني و اعتراض به دستگاه خلفاي عباسي و نيز وصف طبيعت، ستايش پيامبر و علي (ع) و خاندان او، پند و اندرز و سخنان حكيمانه. اين ديوان تاكنون بارها و از جمله به كوشش سيد نصرالله تقوي و مقدمه سيد حسن تقي زاده و با همكاري مجتبي مينوي و علي اكبر دهخدا در 1304 ـ 1306 ش در تهران و به كوشش مجتبي مينوي و مهدي محقق در 1353 ش در تهران به
چاپ رسيده است؛
2ـ جامع الحكمتين؛
3ـ زاد المسافرين؛
4ـ وجه دين؛
5ـ سفرنامه؛ كتابي از ناصر خسرو قبادياني (394ـ481 ق) در شرح مسافرت هفت ساله وي (437ـ444) به ايران و آسياي صغير و شامات و مصر و عربستان. اين اثر كه به نثري بسيار ساده و بي آلايش و روان و دل انگيز نوشته شده ظاهراً نخستين كتاب ناصر خسرو به نثر است كه پس از پايان سفر از يادداشت هاي روزانه خود تنظيم كرده است. برخي قراين حكايت از آن دارند كه اين
سفرنامه خلاصه اي از يك متن اصلي است كه اينك در دست نيست. چنانكه در زندگينامه ناصر خسرو آمده است وي در پي خوابي كه در جوزجانان ديد، آهنگ سفر حج كرد (6 جمادي الاخري 437) و نخست از راه شبورغان، ده بارياب، سمنگان، طالقان و مرورود به مرو بازگشت و از كار ديواني كناره گرفت و در 23 شعبان همان سال سفرش را به همراه برادر كهترش و يك غلام هندي آغاز كرد و از قسمت هاي شمالي و غربي ايران به شهرهاي ارمنستان، آسياي صغير، حلب،
طرابلس، شام، فلسطين، مصر ـ كه نزديك سه سال در آنجا ماند ـ قيروان (تونس)، نوبه، سودان و عربستان رفت و در اين مدت چهار بار حج گزارد و در حج آخر از راه طائف و يمن و لحسا به بصره رسيد (443) و سپس از ارجان به اصفهان شتافت (444) و در جمادي الاخر همان سال به بلخ بازگشت. سفرنامه در واقع دستاورد اين سفر است و حاوي اطلاعات دقيق و گرانبهاي جغرافيايي
و تاريخي و بيان عادات و آداب مردم ممالك و نواحي گوناگون است. ناصر خسرو در تنظيم و نگارش سفرنامه رعايت صداقت، امانت و بي طرفي را كرده و همچون مهندسي دقيق و معماري كار ديده و با تجربه و دانشمندي آگاه به دانش اقتصاد و جامعه شناسي در اوضاع و احوال شهرها و
مساحت ها و مسافت ها و نحوه ساختمان ها و بناهاي تاريخي و اوضاع جغرافيايي و شهرسازي و شيوه گذاردن زندگي مردم و ميزان محصول و تجارت و اقتصاد سخت دقيق شده و نكته هاي باريك را از نظر دور نداشته است. نثر سفرنامه از تصنع و حشو و صناعات لفظي به دور است. مطلب همه جا با جمله هاي كوتاه و دلنشين و توصيف هاي كامل بيان شده است. سفرنامه سرشار از واژه هاي زيباي فارسي است كه بيشتر آنها تا به امروز رواج دارند. شيوه نثر اين كتاب، تركيبي است از نثر دوره غزنوي و نثرهاي دوره هاي بعد و آن را بايد از سرمشق هاي گرانبهاي ساده نويسي و ايجاز شمرد. سفرنامه ناصرخسرو تاكنون بارها و از جمله نخستين بار به كوشش شارل شفر با
برگردانيده فرانسوي آن در 1881 م / 1298 ق در پاريس، سپس به كوشش خواجه الطاف حسين حالي با مقدمه اي بسيار مفصل از او در سرگذشت ناصر خسرو در 1882 م در دهلي، به كوشش محمود غني زاده سلماسي در 1341 ق در برلين و به كوشش محمد دبير سياقي در 1335 ش در تهران به چاپ رسيده است. سفرنامه به زبان هاي مختلف برگردانيده شده است از جمله به
فرانسوي (شارل شفر، پاريس 1881 م)، روسي (برتلس، لنينگراد 1933 م)، اردو (محمد ثروت الله، 1937م؛ عبدالرزاق كاني پور؛ دهلي 1941 م)، عربي (يحيي الخشناب، 1945م)، تركي (عبدالوهاب طرزي، استانبول 1950م)، انگليسي (تاكسون ويلر، نيويورك 1985م) و آلماني (فون ملزر، اتريش 1993).
6ـ گشايش و رهايش؛
7ـ خوان اخوان؛
8ـ روشنايي نامه؛
9ـ سعادتنامه؛
10ـ اختيار الامام و اختيار الايمان؛
11ـ بستان العقول؛
12ـ دليل المتحيرين؛
13ـ عجايب الصنعه؛
14ـ عجايب الحساب و غرايب الحساب (نسخه خطي تابخانه ملك به شماره 640)؛
15ـ كتاب اندر رد مذهب محمد زكريا؛
16ـ لسان العالم؛
17ـ مصباح؛
18ـ مفتاح / مفتح الرساله؛
19ـ رساله در جواب 99 سوال فلسفي كه همراه ديوان او در 1304 ـ 1306 ش به چاپ رسيده است. همچنين به ناصر خسرو كتاب هاي فراواني منسوب است كه در صحت انتساب همه آنها بدو بايد به ديده ترديد نگريست. از جمله اين كتاب ها عبارتند از 1ـ آفاق نامه/ آفاق و انفس (نسخه خطي كتابخانه مركزي دانشگاه تهران به شماره 36/4736)؛ 2ـ ارشاد السالكين؛ 3ـ اكسير اعظم؛ 4ـ الف نامه؛ 5ـ ترجيح بند (چاپ تهران 1274 ق، همراه عوارف المعارف)؛ 6ـ تفسير قرآن؛ 7ـ
چراغنامه (چاپ كراچي 1958م)؛ 8ـ خلق نيكو خلق بد؛ 9ـ دستور اعظم؛ 10ـ رساله الندامه في زاد القيامه/ سوانح عمري؛ 11ـ رساله در تسخير كواكب (چاپ بمبئي)؛ 12ـ رساله روحيه (چاپ كراچي 1958 م)؛ 13ـ شش فصل / روشنايي نامه مثنور؛ 14ـ عالم صغير و عالم كبير؛ 15ـ قانون اعظم؛ 16ـ كتاب در علم يونان؛ 17ـ كلام پير؛ 18ـ كنز الحقايق؛ 19ـ مستوفي في الفقه؛ 20ـ نور نامه؛ 21ـ هفت گناه.
حكيم ناصر خسرو
درخت تو گر بار دانش بگيرد **** به زیر آوری چرخ نیلوفری را
حکيم ناصر خسرو قباديانی شاعر و انديشمند بزرگ ايران زمين و مايه ی افتخار همه ماست. کار زيبای آقای مجيدی در ايجاد اين وبلاگ جای تقدير داره. با اين کارها ميشه بزرگان و انديشمندانی رو که از ذهنهامون پاک شدن يا دارن فراموش ميشن و از اون مهمتر انديشه های بزرگ و متعاليشون رو مورد بررسی قرار داد و از آثار مهم و پندها و نصايح اونا بيشتر استفاده کرد. اين کار ميتونه در مورد بزرگان ديگه مثل ابن سينا * مولانا * حافظ * سعدی و يا شاعران بزرگ منطقه خودمون مثل حکيم نزاری يا ابن حسام هم انجام بشه. اونوقت ما با مطالعه چند تا وبلاگ ميتونيم با آثار افکار و زندگينامه اين بزرگان آشنا بشيم.
باز هم از شما آقای مجيدی بخاطر ابتکار قشنگتون تشکر می کنم و اميدوارم شما و همه اوونايی که در راه شناسوندن بهتر زندگی به جوونا کمک می کنند هميشه در زندگيتون موفق و پيروز باشيد.
ناصر خسرو
حكيم ابومعين ناصر بن خسرو حارث قبادياني (481 ـ 394) تا حدود 40سالگي در بلخ و در دستگاه دولتي غزنويان و سپس سلجوقيان به سر ببرد ولي اندك اندك آن محيط را براي انديشه خود تنگ يافت و در پي درك حقايق به اين سوي و آن سوي رفت تا اين كه در چهل سالكي به دليل خوابي كه ديده بود عازم كعبه شد و پس از يك سفر هفت ساله كه چهار بار سفر حج و سه سال اقامت در مصر مركز خلافت فاطمي را در خود داشت به مذهب اسماعيليه گرويد و به عنوان حجت جزيره خراسان راهي موطن خود شد. بقيه عمر ناصرخسرو در يك مبارزه بيامان عقيدتي گذشت و اگر چه از هر نوع آسايشي محروم شد اما شعرش پشتوانهاي يافت كه در ادبيات فارسي بينظير بود. متعصبان آن روزگار حضور ناصرخسرو در بلخ را برنتافتند و او را با تهمتهاي بدوين، قرمطي، ملحد و رافضي از آن سرزمين به نيشابور و مازندران و سپس يمكان
بدخشان آواره كردند.
شعر او شعري است تعليمي و اعتقادي و برخوردار از پشتوانه عميق معنايي و از اين رو ميتوان او را نقطه مقابل شاعران دربار غزنويان و سلجوقي دانست، البته ديوان او از مدح خالي نيست، ولي اين ستايشها كه در حق خليفه فاطمي ميباشد خود نوعي مبارزه است آن هم در محيط خطر خيز خراسان.
ولي نبايد از نظر دور داشت كه اين گرايش شديد محتوايي شعر ناصرخسر را از بعضي بدايع هنري و ظرايف شعري دور نگه داشته و به بعضي از قصايد او يك رنگ خشك تعليمي زده است. زبان او نسبت به ديگران كهنتر حس ميشود و شباهتي به زبان دوره ساماني دارد. ناصر اگر چه در
تصويرگري شاعري تواناست اما سنگيني محتواي شعرش مجالي براي خودنمايي اين خلاقيتهاي او نداده است و در جاهايي كه اين سنگيني كمتر است و شاعر بيشتر قصد توصيف دارد تا تعليم، توانايي او سخت آشكار ميشود و به ويژه در محور عمودي خيال و ساختمان شعر از ديگران توانمندتر ظاهر شده است. به هر حال شعر او زيبايي شناسي خاص خود را دارد ممكن است در چشم
ادباي محفلي كه در هر شعري در پي صنايع بديعي و سلامت كلام هستند موقعيت چنداني به دست نياورد ولي براي آنان كه بيشتر در پي غرايب ميگردند پر است از چيزهايي كه در شعر ديگران نميتوان يافت.
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
نمونه اثر
حج
حاجيان آمدند با تعظيم
شاكر از رحمت خداي كريم
جسته از محنت و بلاي حجاز
رسته از دوزخ و عذاب اليم
آمده سوي مكه از عرفات
زده لبيك عمره از تنعم
يافته حج و كرده عمره تمام
بازگشته به سوي خانه سليم
من شدم ساعتي به استقبال
پاي در كردم برون ز حد گليم
مرمرا در ميان قافله بود
دوستي مخلص و عزيز و كريم
گفتم او را بگو كه چون رستي
زين سفر كردن به رنج و به بيم
تا ز تو باز ماندهام جاويد
فكرتم را ندامت است نديدم
شاد گشتم بدان كه كردي حج
چون تو كسي نيست اندر اين اقليم
بازگو تا چگونه داشتهاي
حرمت آن بزرگوار حريم
چون همي خواستي گرفت احرام
چه نيست كردي اندر آن تحريم
جمله بر خود حرام كرده بدي
هر چه مادون كردگار قديم
گفت ني گفتمش زدي لبيك
از سر علم و از سر تعظيم
ميشنيدي نداي حق و جواب
باز دادي چنان كه داد كليم
گفت ني گفتمش چو در عرفات
ايستادي و يافتي تقديم
عارف حق شدي و منكر خويش
به تو از معرفت رسيد نسيم
گفت ني گفتمش چو ميكشتي
گوسفند از پي يسير و يتيم
قرب خود ديدي اول و كردي
قتل و قربان نفس شوم لئيم
گفت ني گفتمش چو ميرفتي
در حرم همچو اهل كهف و رقيم
ايمن از شر نفس خود بودي
و ز غم فرقت و عذاب جحيم
گفت ني گفتمش چو سنگ جمار
همي انداختي به ديو رجيم
از خود انداختي برون يكسر
همه عادات و فعلهاي ذميم
گفت ني گفتمش به وقت طواف
كه دويدي به هر وله چو ظليم
از طواف همه ملائكتان
ياد كردي به گرد عرش عظيم
گفت ني گفتمش چو كردي سعي
از صفا سوي مروه بر تقسيم
ديدي اندر صفاي خو كونين
شد دلت فارغ از جحيم و نعيم
گفت ني گفتمش چو گشتي باز
مانده از هجر كعبه بر دل ريم
كردي آنجا به گور مر خود را
هم چنان كنون كه گشته رميم
گفت از اين باب هر چه گويي تو
من ندانستهام صحيح و سقيم
گفتم اي دوست پس نكردي حج
نشدي در مقام محو، مقيم
رفتهاي مكه ديده، آمده باز
محنت باديه خريده به سيم
گر تو خواهي كه حج كني پس از اين
اين چنين كن كه كردمت تعليم
بازتاب دين، انسان و آل ياسين در قصايد حكيم ناصر خسرو
مقدمه
حكيم ناصرخسرو در ميان شاعران و سخنوران مسلمان، مقامي ويژه دارد. در بيشتر سرودهها و قصايد اين شاعر گرانمايه، از منزلت دين، كرامت انسان و مراتب ولاي بنيفاطمه و لزوم اطاعت و فرمانبرداري از رسولالله و اهلبيت طاهرين، سخن به ميان آمده است آن هم با سوز و گداز و تعبيرهايي بس شيوا و دلپذير. اصولا مهر و محبت پيامبر اكرم و آلالبيت و التزام عملي بر اطاع
ت و پيروي از ايشان مقولهاي ديني قرآني است كه برخي شاعران متعهد پارسيگوي و يا عربيسرا را همواره از چشمه جوشان خويش سيراب كرده است. آنان سرمست از زلال صافي مكتب رسالت، با عشق و اشتياقي وصفناشدني، سخن گفته و فرهنگي ناب و انساني را رواج داده و بشر را با اصيلترين معارف و سازندهترين انديشهها
، آشنا كردهاند.
آثار ولا و مهر آل رسول(ص) و فرزندان علي(ع) و ذريه فاطمه زهرا(س) در ديوان بسياري از شاعران پارسيگوي نيز، حتي آنان كه به تشيع شهره نيستند، ميدرخشد و ابياتي از سرودههاي ايشان ورد زبان ادبپژوهان و دوستداران خاندان پيامبر(ص) است.
سعدي اگر عاشقي كني و جواني عشق محمد بس است و آل محمد(ص) (1) خدايا بحق بني فاطمه كه بر قول و ايمان كنم خاتمه اگر طاعتم رد كني ور قبول من و دست و دامان آل رسول (2)
و فردوسي چنين سرود:
منم بنده اهل بيت نبي ستاينده خاك پاك وصي ابا ديگران مر مرا كار نيست جز اين مر، مرا راه گفتار نيست (3) و در يك كلام، دين و انسانيت و ولاي رسول و آل او، حقيقتي به هم آميختهاند كه تفكيك ميان آنها نامعقول است.
من معشر حبهم دين و بغضهم كفر و قربهم منجا و معتصم (4) : جمع مباركي كه مهرشان دين، بغض و دشمنيشان كفر و تقرب به ايشان دستاويز و نجاتبخش است.
اين نكته نيز ناگفته نماند همه شاعران مادح ذريه پيامبر و آل علي و بني فاطمه عليهمالصلوة والسلام كه سرمايه سخنشان ياد فضايل و ذكر مناقب اهل بيت عصمت و طهارت بوده است، در يك سطح، سخن نگفتهاند زيرا كلام برخي، از سهولت و رواني برخوردار است و همين معني، سرودههاي ايشان را نقل مجالس و ورد محافل كرده است.
ولي در ميان برخي ديگر از شاعران چه از خيل عربيسرايان و چه پارسيزبانان، شعرايي را ميبينيم كه شعرشان صعب و دشوار و حاوي لغات غريب است و ناصرخسرو از آن سلسله است و شايد به همين سبب و اسباب ديگر، سرودههاي او در عين پرمحتوا بودن، بر سر زبانها نيست هر چند كه خود شهره آفاق است.
سخن حجتبشنو كه همي بافد نرم و با قيمت و نيكو چو خز ادكن سخن حكمتي و خوب چنين بايد صعب و بايسته و دربافته چون آهن (5)
البته ممكن است اشعار بعضي شاعران قبل و يا بعد از حكيم ما، حتي از اين نيز دشوارتر باشد ليكن ادعاي ما قرين حجت است و آن، كلام خود حكيم ناصرخسرو است. اولا: او سخنش را حكمت مينامد و حكمت، نه متاع همگاني است. و ثانيا: آن را صعب و پرصلابت چون آهن ميخواند كه باب دندان همه كس نيست. و ثالثا: آگاهي از مقوله سهل و ممتنع از ديدگاه ادب فارسي مطلبي درخور بحث و توجه است. و رابعا: گذشته از تصريح خود شاعر به صعوبت و سختي سرودههايش، وجود واژههاي مهجور در قصايد وي اين مدعا را اثبات ميكند.
سخن چون زنگ روشن بايد از هر عيب و آلايش كه تا نايد سخن چون زنگ، زنگ از جانت نزدايد (6)
و شايد سبب ديگر نامعروفي شعر ناصرخسرو، در افتادن او با غوغاي عصر خويش باشد كه خود او در اين زمينه چنين سروده است:
اي حجت زمين خراسان، تو هر چند قهر كرده غوغايي پنهان شدي و ليك به حكمتها خورشيدوار شهره و پيدايي (7)
ما در اين مقاله، برخي اشعار اين شاعر حكيم و اين سرايشگر بلندمرتبت تشيع و ولايت علوي را تحتسه عنوان: منزلت دين، كرامت انسان و لزوم طاعت و پيروي از آل ياسين، مورد بحث و بررسي قرار ميدهيم و ريشه قرآني و حديثي آن سرودههاي نغز و شيوا را بيان ميكنيم تا ضمن آشنايي بيشتر با آن معارف والا، حكيم قباديان را بهتر و بيشتر بشناسيم كه او در غالب قصايد خويش،
مراتب سرسپردگي و اخلاص خود را به بنيفاطمه و فرزندان حضرت زهرا عليها و عليهمالسلام به اثبات رسانده است و در ابراز حقايق ضمن بيان نقش دين در تربيت انسان كامل به معارف انسانشناسي پرداخته و انصافا ادب پارسي را غنا بخشيده است.
و آخرين نكته قابل يادآوري در اين مقدمه آن است كه حكيم ناصرخسرو، هر چند به خلفاي فاطمي مصر عشق ميورزيده و از ديدگاه كلامي، به اسماعيليه منسوب و به «باطنيه» مربوط است، ليكن بايد توجه داشت كه اولا مقاله ما اصلا به آن مقوله وارد نشده و به آن موضوع به هيچ وجه نپرداخته است و بطور اجمال اشاره ميكنم كه صحت و سقم آنچه كه در تاريخ، به خلفاي فاطمي نسبت دادهاند، چندان روشن نيست و آن، همانند برخي پديدههاي ديگر عقيدتي عصر اموي و عباسي در هالهاي از ابهام فرو رفته است و ميطلبد كه پژوهشگران پرحوصله، آستين همتبالا زنند و در آن باره تحقيق و كنكاش بيشتر كنند تا غبار از چهره حق پاك سازند. (8)
ثانيا ما در اين فرصت، فقط به آن دسته از اشعار عنايت داريم كه شاعر در يكي از آن سه موضوع و يا هر سه، سروده است و عقايد و انديشههاي او در باب اسماعيليه مطمح نظر ما نيست.
الف: منزلت دين
ناصر خسرو در بيان هويت انسان به اسباب گوناگون اشاره ميكند و دين را مهمترين آنها برميشمارد.
از ديدگاه او، دين همچون دژي است مستحكم با زيربناي راستي و درستي كه از هرگونه خلل و آسيب مصون و از هر انحراف و كژي درامان است.
جز به دين اندر نيابي راستي حصن دين را راستي شد كوتوال (9)
شاعر حكيم ما، صدق و راستي و اعتدال و درستي را از آموزههاي اصولي و روشهاي پايهاي تربيت ديني ميشمارد و بلكه ميان دين و راستي، تساوي و برابري قايل است.
دين و دنيا هر دوان مر راست، راست راستي را دار دين راستين دين چه باشد جز كه عدل و راستي چيز باشد جز كه خاك و آب و طين؟ (10)
او در ابياتي ديگر دو مفهوم دين و خرد را با يكديگر بسيار نزديك ميبيند و به منظور درك اين رابطه از احاديث معصومين(ع) الهام ميگيرد:
امام صادق(ع): «من كان عاقلا كان له دين» (11) : خردمند دينباور است.
ناصرخسرو:
راست آن است ره دين كه پسند خرد است كه خرد اهل زمين را ز خداوند عطاست (12) دين خزينه تستشايد كاندر او از بهر دين بام و بوم از علم سازي وز خرد پرهون كني (13) دل به يقين اي پسر! خزينه دين است چشم تو چون روزن است و گوش چو پرهون (14)
بنا به مفاد ابيات ياد شده، ميان علم و عقل و دين، پيوندي متناسب و ارتباطي هماهنگ است كه با همسويي و بهرهگيري شايسته، انسان را كارساز خواهند بود.
قرآن كريم، مردمان كافر، مشرك و بيدين را پست، و گمراهتر از چارپايان دانسته و فرموده است:
«اولئك كالانعام بل هم اضل» (15) : آنان همچون چارپايانند بل گمراهتر.
« ان هم الا كالانعام بل هم اضل سبيلا» (16) : آنان همانند چارپايانند بلكه از آنان ره گم كردهتر.
و شاعر حكيم خراسان، با الهام از اين آيات بينات، در آن باره، بيپرده، سخن رانده است:
بر ره دين رو كه سوي عاقلان علت ناداني را دين شفاست جان تو بي علم خري لاغر است علم ترا آب و شريعت چراست جان تو بي علم چه باشد؟ سرب دين كندت زر كه دين كيمياست آنكه به دين اندر نايد خر است گرچه مر او را چو تو آدم نياست سوي خردمند ز خر، خرتر است آنكه مر او را به ستوري رضاست راه سوي دينت نمايد، خرد از پس دين رو كه مبارك عصاست (17)
ناصرخسرو در اين موضوع كه دين مايه نجات رستگاري، و وسيله رهايي در بحرانهاي زندگي است، به انسانها هشدار داده و آنان را از خطر راهزنان انسانيت و دشمنان بشر در درازناي تاريخ، آگاه كرده است. گويا مخاطبان او نسل امروز و جوانان عصر حاضرند كه آنان را به مقابله با شبيخون فرهنگي غرب فراميخواند.
سپس دين درون شو اي خرگوش كه به پرواز بر شدهست عقاب (18)
نقش دين و مذهب باطل
ناصرخسرو علاوه بر سرودههايي كه طي آنها دين را تجليل و آن را با علم متحد و هماهنگ دانسته است ملازمه و توام بودن آن دو را با حصول آگاهي براي ديندار خاطرنشان ميسازد:
دين گرامي شد به دانا و به نادان خوار گشت پيش نادان دين چو پيش گاو باشد ياسمن مرد بي دين گاو باشد تا نداري بانكش مر تو را پورا! همي مردم به دين بايد شدن آن سخن باشد سخن نزديك من كز دين بود آن سخن كز دين برون باشد چه باشد هين وهن گه به دل بينا شدستي راه ديني پيش توست گاه از اين سو گاه از آنسو چونتبايد تاختن؟ (19)
با وجود اين، او با نقادي از دينهاي باطل و مذهبهاي پوشالي و ساخته و پرداخته دنياداران، پرده از روي حقايقي كنار زده و چهره دين حق و مذهب راستين را از گرد و غبار اوهام خيالات واهي و عقايد بياعتبار، زدوده است.
اگر اين دين خداي است و حق اين است و صواب نيست اندر همه عالم نه محال و نه مجاز آن كه بر فسق تو را رخصت دادهست و جواز! سوي من شايد اگر سرش بكوبي به جواز (20)
ناصر خسرو به صراحتبيان ميكند كه دين حق و مذهب صحيح در دلهاي ناپاك همانند مايع پاكيزه و زلال، در ظرف آلوده است. چنان كه قرآن، بيايمانان را كوري و ضلالت افزايد و خسران بيدينان را مضاعف گرداند.
«ذلك الكتاب لا ريب فيه هدي للمتقين» (21) : آن كتاب، كه شكي در او نيست، رستگاري استبراي پرهيزگاران و پاكدلان.
دين يكي جامهست چون داناش پوشد پاك و نو باز چون نادانش پوشد چون گليمي پر درن دين ز فعل بد نماند پاك، جز در پاك دل شير پاكيزه كجا باشد در آلوده لگن (22)
ب: انسان
ناصرخسرو مردي حكيم و شاعري متفكر و عالمي شيعي است، خميرمايه علم و دانش او را مضامين آيههاي قرآني، سخنان وحي و سروش آسماني تشكيل ميدهد. او در بسياري از سرودههايش به هويت انسان توجه داشته و به ماهيت مركب او اشارت دارد و با الهام از سوره «تين» اشعار ميدارد كه انسان از عالم زبرين و بالا و جهان فرودين و پست تركيب يافته است كه
جزيي از وجود او جان و روح و نفخه رحماني است و جزء ديگر كالبد خاكي است كه از زمين تيرهوتار برآمده است. «و لقد خلقنا الانسان من سلالة من طين...» (23) : و ما همانا انسان را از پارهاي آفريديم و آنگاه او را با آفرينشي ديگر، انشاء كرديم. «و بدء خلق الانسان من طين... ثم سواه و نفخ فيه من روحه» (24) : آفرينش انسان را از گل آغاز كرد و سپس او را كامل ساخت و از روح خويش در او بدميد.
جان و تن تو دو گوهر آمد يكي زبرين دگر فرودين (25)
بلكه به جان است نه بتن شرف مرد نيست جسدها همه مگر گل مسنون تن صدف است اي پسر به دين و به دانش جانتبپرور در او چو لؤلؤ مكنون (26)
ناصرخسرو انسان را به تهذيب نفس و جهاد براي خلاص و رهايي از شر عفريتي كه در درون او منزل دارد و ممكن است او را بر خاك مذلت و روز سياه بنشاند، فراخوانده و در اين راستا انسان را ره نموده است و در اين دعوت اصلاحي و رسالي با تلميحي زيبا از ذكر حكيم الهام گرفته است.
غافل منشين ز ديو و برخوان بر صورت خويش سورة التين زي حرب تو آمدهست ديوي بدفعلتر از همه شياطين اين. آن تن توست ازو حذر كن وز مكر و فريب اين بنفرين (27)
حيكم در اين چند بيت از يك قصيده غرا، به هويت واقعي انسان براساس آيههاي قرآن اشارت دارد همان كه در سوره كوچك «تين» با بلاغت و رسايي كامل، آمده است:
«لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم» (28) : همانا، ما انسان را در نيكوترين اندازه و قامت، بيافريديم.
استواري خلقتواستقامت صورتانسان و كمال آفرينش بشر كه در اشعار ناصرخسرو، تكرار شده همان، هويت و ماهيت دوگانه اوست كه در قرآن كريم بخصوص در سوره تين، آمده است.
تقويم صورت ما، كردند باغبانان برخوان اگر نداني آغاز سورة التين (29)
و در اشاره به بعد تيرگي انسان و امكان انحطاط و سقوط او باز با الهام از همان سوره مباركه، كه فرمود:
«ثم رددناه اسفل سافلين» (30) : سپس او را به مرتبه پستترين و نازلترين، برگردانديم. چنين سرود:
اين صورت خوب را نگه دار تا نفگنياش به قعر سجين (31)
تعبير «احسن تقويم» از نكات علمي، اخلاقي و تربيتي قرآن كريم است و بدون ترديد به دنبال حسن ظاهر و در پس اندام زيبا و موزون، استعدادهاي مثبت فراوان در باطن و درون انسان نهفته است كه زيبايي او را صدچندان كرده است و همين معنا سبب شده كه وجود او را آينه عالم بزرگ دانستهاند.
ا تزعم انك جرم صغير و فيك انطوي العالم الاكبر (32)
يعني: آيا تو خود را جسمي كوچك و موجودي ناچيز ميپنداري؟ در حالي كه در وجود تو، جهان بزرگ پيچيده شده است.
اين عالم بزرگ براي چه كردهاند؟ از خويشتن بپرس تو اي عالم صغير! (33)
راز سعادت و شقاوت انسان به نص آيات قرآن مجيد در وجود خود او نهفته است كه اگر ايمان و عمل صالح داشته باشد بر كليد خوشبختي و رستگاري دستيافته است و اگر كفر و تباهي پيشه سازد به دره پست و گودال آتش، سقوط خواهد كرد.
حكيم نكتهسنج ما با الهام از قرآن كريم و احاديث نبوي و روايات امامان معصوم و پيشوايان برحق به نقش ديو نفس و تن خاكي و هوا و هوس سركش و نفس اماره به سوء، اشارت دارد و انسان را از شر و مكر آنها برحذر داشته است.
زي حرب تو آمدهست ديوي بد فعلتر از همه شياطين
و رسول اكرم(ص) فرمود: «اعدي عدوك نفسك التي بين جنبيك» (34) : متجاوزترين و دشمنترين دشمن تو، نفس تو است كه در ميان سينهات جاي دارد.
«و نفس و ما سواها فالهمها فجورها و تقويها» (35) : و سوگند به جان و آن كه آن را به كمال آفريد پس فجور و تقوا را به وي الهام فرمود.
فعل انسان
نكته ديگر در شناخت موقع انسان كه جنبه كلامي دارد و در قصيدههاي ناصرخسرو هم انعكاسي وسيع يافته است، نقش عنصر اختيار در عملكرد اوست.
قرآن كريم در اين باره آيههايي روشن و روشنگر دارد و با ملاحظه مجموعه آيات و سنجش آنها با يكديگر، انسان به يكي از مفاهيم روشن ميرسد; هر چند در ميان مسلمانان در اين خصوص، مذاهب گوناگون است. «انا هديناه السبيل اما شاكرا واما كفورا» (36) : ما انسان را ره نموديم و او سپاسگزار و يا ناسپاس است.
«و هديناه النجدين» (37) : و ما او را با راههاي خيروشر آشناساختيم و هردو را بهوي نشان داديم.
راه تو، زي خير و شر هر دو گشادهست خواهي ايدون گداي و خواهي ايدون (38)
ناصرخسرو در نقد مذهب جبر و در انتقاد از اشعريگري و در تفسير صحيح قضا و قدر و در توجيه عملكرد آدمي نظري حكيمانه و مدققانه دارد و بيان او در اين زمينه، بسيار لطيف و روان است و محتوي دليل سهل و ممتنع ميباشد.
نام قضا خرد كن و نام قدر سخن ياد است اين سخن ز يكي نامور مرا و كنون كه عقل و نفس سخنگوي خود منم از خويشتن چه بايد كردن حذر مرا اي گشته خوش دلت ز قضا و قدر بنام چون خويشتن ستور گماني مبر مرا (39)
حكيم ناصرخسرو در رد پندار برخي عوام كه اعمال بد خود را به گردن قضا و قدر مياندازند و شانه از بار مسؤوليتها خالي ميكنند ميگويد:
چند بنالي كه بد شدهست زمانه عيب تنتبر زمانه برفگني چون؟ تو شدهاي ديگر، اين زمانه همان است كي شود اي بيخرد زمانه دگرگون (40)
نقش غرايز در عملكردها
نكته ديگر در شناخت انسان، فهميدن نقش غرايز و ميزان تاثير آنها به عنوان عامل رفتاري است. آيا ما مانند بهايم غريزي زيست ميكنيم و يا عقل و خرد مبناي اختيار و گزينش ما است؟ بدون ترديد اگر ما همانند ستوران محكوم غرايز ميبوديم فرقي ميان ما و آنها نبود و تكليف و مسؤوليتي نداشتيم. ناصرخسرو در قصايد خويش به جد بدين تفكر پرداخته و آشكارا گفته است:
«چون خويشتن، ستور گماني مبر مرا» و در قصيدهاي ديگر به طرز زيبا و رسا چنين سرود:
بهترين راه گزين كن كه دو ره پيش تو است يك رهتسوي نعيم است و دگر سوي بلاست از پس آن كه رسول آمده با وعد و عيد چند گويي كه بد و نيك به تقدير و قضاست گنه كاهلي خود به قضا بر چه نهي؟ كه چنين گفتن بي معني، كار سفهاست گر خداوند قضا كرد گنه بر سر تو! پس گناه تو به قول تو خداوند توراست
ناصرخسرو در قصايد حكيمانه خود عقايد قدريه و اشاعره را در مورد افعال عباد به شدت مورد انتقاد قرار ميدهد و سخني مستدل مطرح ميكند:
اينت گويد همه افعال، خداوند كند كار بنده همه خاموشي و تسليم و رضاست وانت گويد همه نيكي ز خداي است و ليك بدي اي امتبدبخت همه كار شماست وآنگه اين هر دو مقرند كه روزي استبزرگ هيچ شك نيست كه آن، روز مكافات و جزاست چون مرا كار نباشد نبوم اهل جزا اندرين قول خرد را بنگر راه كجاست؟ چون بود عدل بر آنك او نكند جرم، عذاب؟ زي من اين هيچ روانيست اگر زي تو رواست حاكم روز جزاي تو شدهست مستسدوم نه حكيماست كه سازنده گردنده سماست (41)
ناصرخسرو در اشعار مربوط به بيان قضا و قدر و در ياد از عقيده حق درباره افعال عباد و نفي جبر و تفويض، مرام عدليه را تقرير كرده و در ابياتي حكيمانه، «امر بين الامرين» و حال اعتدال ميان خوف و رجا در عملكردها را خاطرنشان كرده است.
امام صادق(ع) فرمود: «لاجبر ولاتفويض بل امر بين الامرين» (42) : نه، جبر و نه تفويض بلكه امري ميانه آن دو است. و ناصرخسرو هم ميكوشد در عين حال كه قدرت مطلقه خداوند را در همه كائنات ملحوظ كند اختيار و اراده انسان را كه به مشيت الهي يك واقعيت در عالم هستي و در كارهاي بشري است، ناديده نگيرد و تكليف و عقاب و ثواب را در آن چارچوب بگنجاند و توجيه نمايد.
بين خوف و رجا
همچنان كه در احاديث امامان اهل بيت درباره افعال عباد به امر بين امرين رسيدهاند و به تقدير الهي نقش اراده و اختيار انسان را فراموش نكردهاند از نظر رواني نيز خوف مطلق و رجاي بيقيد و شرط را براي بشر زيانبار دانستهاند.
امام صادق(ع) فرمود: از نصايح لقمان به فرزندش اين است كه گفت: از خداي عزوجل، آنچنان بترس كه اگر به اندازه طاعت و نيكوكاري انس و جن نزد او آيي عذابت كند و آن گونه به او اميدوار باش كه اگر گناهان انس و جن را به دوش كشي، مغفرت او تو را شامل شود. آنگاه از پدرش امام باقر(ع) نقل فرمود كه گفتند: انه ليس من عبد مؤمن الا و في قلبه نوران: نور خفيه و نور رجاء...» (43) : هيچ بنده باايماني نيست مگر آن كه در دل او دو نور وجود دارد: نور بيم و نور اميد كه اگر وزن شوند، اين بر آن و آن بر اين فزوني نداشته باشد.
به ميان قدر و جبر رود اهل خرد راه دانا به ميانهي دو ره خوف و رجاست به ميان قدر و جبر ره راستبجوي كه سوي اهل خرد جبر و قدر درد و عناست (44)
موضوع ماهيت مزدوج انسان و دو بعدي بودن وجود او و اثبات اراده و اختيار و انتخابي بودن خير و شر براي او در غالب قصايد ناصرخسرو با تنوع بيان و گونهگوني شيوه استدلال و خردمندي تمام مطرح است.
از ديدگاه شاعر حكيم، جان و روح از عالم برين با تن خاكي از جهان فرودين با هم شدهاند و از اجتماع آن دو، افعال انسان صدور مييابد و آن، نوعي زايش به حساب ميآيد و اين تمثيل زيبا را نگارنده، فقط در قصايد حكيم ناصرخسرو يافت كه او معيت جان و تن را زناشويي تعبير كرده و اعمال او را مواليد اين ازدواج دانسته است.
اي پسر! جان و تنت هر دو زناشويند شوي جان است و زنش تنت و خرد كابين چو نمودم كه تن و جانت زن و شويند عمل و علم پديد آمده زان و زين اينكه شد زرد و كهن پيرهن جان است پيرهن باشد جان را و خرد را، تن (45)
در كلام الهي است كه: «هن لباس لكم و انتم لباس لهن» (46) : زنان جامهاي براي شمايند و شما جامهاي براي ايشان. بدون ترديد، الهامبخش ناصرخسرو در ابيات مزبور، آيه مذكور بوده است.
چنان كه ملاحظه ميكنيد زايش علم و عمل از تركيب و ازدواج جان و تن آدمي تعبير زيبايي است و شاهكار اين سراينده حكيم علوي است زيرا روح مبناي علم و آگاهي است و عمل اثر اعضا و جوارح اندام ميباشد و در وجود انسان كه روح بر مركب تن سوار است اگر ايمان و عمل صالح بزايد ايدهآل و آرمان خلقت است و گرنه خسارت است و تباهي.
ناصرخسرو با الهام از حديث «الناس معادن كمعادن الذهب و الفضة» (47) : مردم كانهايي همچون كانهاي طلا و نقرهاند، انسانها را همانند معادن كه در درازناي زمان با تركيب اجزاي مختلف، شكل مييابند، ميداند.
تنت كان و جان گوهر علم و طاعت بدين هر دو بگمار تن را و جان را نگه كن كه چون كرد بي هيچ حاجت به جان سبك جفت جسم گران را (48)
حكيم با بهرهجستن از واژه «جويد» به اين نكته ظريف اشاره كرد كه انسان به رفتار و عملكرد خويش از عنصر اختيار برخوردار است و او راهي كه پيش ميگيرد به انتخاب و گزينش خود است.
بلبل و هدهد مرغند بلي ليكن گل همي جويد يكي و يكي سرگين (49)
ج: منزلت آل ياسين
منزلت آل ياسين، مودت اهل بيت و لزوم طاعت و فرمانبرداري و تاكيد بر التزام به شريعت، در ديوان حكيم ناصرخسرو برجستگي خاصي دارد.
از ديدگاه اين قصيدهسراي حكيم، مهر و محبت عترت رسول الله(ص) و دوستي بنيفاطمه و فرزندان حضرت زهرا عليها و عليهمالسلام و اطاعت از علي و آل او سلامالله عليهم فريضه ديني و تكليف شرعي است. او در اينباره از قرآن كريم بهره جسته و در كمتر قصيدهاي به ضرورت طاعت و گامسپاري به دنبال علي و فرزندان او نپرداخته و در آن مقوله سخن نگفته است.
ناصرخسرو آزادي مطلق و افسارگسيختگي را شان انسان نميداند بلكه به نظر او، آزادي مشروط است و انساني كه تقيد و وابستگي به اصول شريعت و پايههاي اخلاقي داشته باشد شايسته و برازنده مقام انسان است و اطاعت و پيروي از اسوههاي نيكو، خود اصل است.
دو چيز استبند جهان علم و طاعتاگر چه گشاد است مر هر دوان را (50)
اطاعت آگاهانه
ناصرخسرو از اطاعت عالمانه و تبعيت و پيروي آگاهانه، سخن گفته زيرا طاعت كوركورانه و دنبالهروي جاهلانه و نسنجيده گرچه احيانا ممكن است اسقاط تكليف كند ليكن تعالي روح و ارتقاي رتبه را موجب نميشود و اين، كلامي استبسيار سنگين و پرمايه كه ريشه در ذكر حكيم دارد.
«قال مترفوها انا وجدنا آباءنا علي امة و انا علي آثار هم مقتدون...» (51) : مترفين گفتند ما پدرانمان را بر آييني يافتيم و ما بر نشانهاي ايشان، راه پيدا ميكنيم و همچنين پيش از تو در هيچ شهري پيامبري بيمدهنده نفرستاديم مگر آن كه توانگران خوشگذران، گفتند ما پدران خود را بر آييني يافتيم و ما از ايشان پيروي ميكنيم. پيامبر گفت: اگر چه براي شما ديني هدايتكنندهتر از آنچه پدرانتان را بر آن يافتيد آورده باشم؟!
در آيه ديگر فرمود: اگر چه پدرانشان چيزي نفهمند و راه به سوي حق نپويند؟! (52)
خداي از تو طاعتبه دانش پذيرد مبر پيش او طاعت جاهلانه (53)
ناصرخسرو در اين زمينه ديدي نقاد دارد و كساني را كه با برداشت غلط از قضا و قدر اطاعت از پيشوايان حق و مردمي را تضعيف و سلطه جاهطلبان و قدرتپرستان را تقويت ميكنند ميگويد:
چون گريزم ز قضا يا ز قدر من چو همي به هزاران بصر ايشان به سوي من نگرند خرد و جان سخن گوي، كه از طاعت و علم پريانند بر اين گنبد پيروزه پرند اين چراگاه دل و جان سخنگوي تو است جهد كن تا بجز از طاعت و دانش نچرند (54)
از ديدگاه ناصرخسرو، انسان در اين جهان گذرا و در اين سراي ناپايدار در پرتو طاعت و در اثر تحمل رنج اطاعت و فرمانبرداري، در آن عالم جاويد و خانه پايدار آخرت، به حيات راستين و سعادت مطمئن خواهد رسيد.
اگر ناري سر اندر زير طاعت به محشر جانتبيرون ناري از نار برنجان تن به طاعتها كه فردا به رنج تن شود جانتبيآزار (55)
اصولا اطاعت از بزرگتر و تاسي به اسوههاي نيكو و صالح و به اصطلاح روح قهرمانگرايي و كمالدوستي از بعد روانشناسي از مسايل محرز و مسلم دانش بشري است و در عرفان و اخلاق عملي نيز به طور جد مطرح است. انسان سالك بدون معلم مرشد و استاد راهنما نميتواند به سير و سلوك ادامه دهد. قرآن كريم پيامبران را به طور عموم و رسول اكرم(ص) را بخصوص اسوه و سرمشق و آموزگار بشر دانسته است.
«لقد كان لكم في رسول الله اسوة حسنة...» (56) : همانا براي شما در رسول خدا، سرمشق نيكويي است.
ناصرخسرو همچون حكيمي دردآشنا و طبيبي حاذق، ابتدا به شناسايي هويت وجودي انسان پرداخته و عاملهاي سعادت و شقاوت او را در حوزه اراده و اختيار او و نه جبر و خارج از حق انتخاب او، معين ميسازد و از جمله وفا و هوش و مهر و محبت و طاعت رسول(ص) و آل ياسين را نام ميبرد.
از عهد و وفا زه و كمان ساز از فكرت و هوش تير و ژوبين ياري ندهد تو را بر اين ديو جز طاعت و حب آل ياسين گرد دل خود ز دوستيشان بر ديو حصار ساز و برچين (57)
حيات در پرتو وحي
بيشك، انسان بعد حيواني دارد تنها تعاليم پيامبران او را به عالم انساني بالا ميبرد. قرآن به صراحت ميگويد كه مخصوص پارسايان، و شفاي آلام و امراض روحي انسانهايي است كه خواهان اصلاح و درمان هستند و گرنه همين قرآن كريم، كافران و ستمگران را جز خسران نميافزايد و برايشان جز كوري و ضلالت، نتيجه نميبخشد.
«و ننزل من القرآن ما هو شفاء ورحمة للمؤمنين ولايزيد الظالمين الا خسارا» (58) : و ما از قرآن آنچه را كه موجب شفا و درمان و رحمت استبراي مؤمنان، فرو ميآوريم و ستمگران را جز خسارت نميافزايد.
«قل هو للذين آمنوا هدي وشفاء والذين لايؤمنون في آذانهم وقر و هو عليهم عمي اولئك ينادون من مكان بعيد» (59) : بگو، قرآن رهنما و شفا و بهبود استبراي مؤمنان ولي كساني كه ايمان ندارند، گوشهايشان سنگين است و آن (قرآن) برايشان كوري است «گويا» ايشان از جاي دوردستي، صدا ميشوند. از آنجا كه ملاحظه ميكنيم زندگي دنيوي و حيات حيواني براي كافران احيانا فراهمتر است معلوم ميشود كه قرآنكريم و تعاليم وحي حيات و زندگاني ديگري را براي انسان به ارمغان آورده است.
«يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم» (60) : اي كساني كه ايمان داريد براي خدا و رسول آن هنگام كه شما را به چيزي فراميخوانند كه زندهتان گرداند، پاسخ دهيد.
خلاصه كلام، ناصرخسرو اطاعتخدا و رسول و حب خاندان پيامبر و فرزندان زهرا(س) را رمز رسيدن به كمال و رشد آدمي ميداند و ديگر راهها و مذهبها را كژراهههايي ميشناسد كه انسان را به تباهي و پوچي ميكشانند. او مودت اولاد پيغمبر را ملجا و ماواي خود در روز محشر ميشمارد (61) و خود را در ولاي بنيفاطمه متفاني و مشتهر ميداند.
اندر جهان به دوستي خاندان حق چون آفتاب كرد چنين مشتهر مرا (62)
و در قصيدهاي ديگر به ذكر نعمت عظماي ولايت پرداخته و آن را با نعمتهاي مادي و حسي قابل سنجش ندانسته است.
در بهشت ار خانه زرين بود قيصر اكنون خود به فردوس اندر است اين همه رمز و مثلها را كليد حجله اندر خانه پيغمبر است گر به خانه در، ز راه در شوي اين مبارك خانه را در، حيدر است (63)
رسول اكرم(ص) در حديث معروف فرمود: انا مدينة العلم و علي بابها و خود مولا در نهجالبلاغه فرمود: «... نحن الشعار و الخزنة و الابواب و لايؤتي البيوت الا من ابوابها...» (64) : دل خردمند دورنگر و ژرفبين است، فراخواني است و حكمراني، فراخوان را پاسخ دهيد و از حاكم اطاعت كنيد ماييم شعار و گنجوران دين و درها و به خانهها جز از در وارد نشوند و هر كه از ديوار بالا رود دزد نامندش.
علي و عترت اويست مر آن را در خنك آن كس كه در اين ساخته دار آيد (65)
از نظر ناصرخسرو اطاعت و پيروي اهلبيت موجب شكوفايي استعدادهاست و سبب چيرگي بر ديو نفس:
خط خداي زود بياموزي گر در شوي به خانه پيغمبر گر در شوي به خانهش بر خاكت شمشاد و لاله رويد و سيسنبر ندهد خداي عرش در اين خانه راهت مگر به راهبري حيدر (66)
در طلب دانش و دين چند گاه دامن مردان به كمر در زنم گرد كسي گردم كز بند جهل طاعتش آزاد كند گردنم تا دل من طاعت او يافته طاعت من آرد آهرمنم پيش رو خلق پس از مصطفي كز پس او فخر بود رفتنم بوالحسن آن معدن احسان كزو دل به سخنش گشتست آبستنم (67)
ناصرخسرو در بيان مزيت معارف مكتب اهلبيت و ضرورت تولي ايشان و اين كه آن اقتضاي سرشتسالم و پاك است قصايد و ابيات مستدلي دارد.
گر از علم و طاعتبرآريم سر از اينجا به چرخ برين بر پريم به دشمن نماييم روشن كه ما به دنيا و دين بر سر دفتريم ازيرا سر دفتريم اي پسر كه ما شيعه اهل پيغمبريم (68)
و در جاي ديگر خط بطلان بر تعصب ميكشد و معارف جعفري را زر و طلاي ناب و ديگر آموختهها را سكه تقلبي ميشمارد و چه زيبا ميسرايد.
حجت پيش آورد و برهان مرا جنگ چه پيش آري و مستكبري خير بينداز به يك سو پشيز تا بدلت زر بدهم جعفري هيچ نياري كه ز بيم پشيز سوي زر جعفريم بنگري (69)
ناصرخسرو با الهام از آيه «و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا» (70) : همگي به ريسمان خدا چنگ زنيد و پراكنده نشويد. چنين سرود:
آل رسول خداي، حبل خدايند چونش گرفتي ز چاه جهل برآيي (71)
چنان كه در اشاره به حديثسفينه: «مثل اهل بيتي مثل سفينة نوح من ركبها نجي و من تخلف عنها غرق (72) : مثل اهل بيت من، كشتي نوح است كه هر كس سوار شد نجات يافت و هر كه عقب ماند هلاك گرديد، گفت:
در بحر ضلال كشتيي نيست جز حب علي به قول مطلق (73)
از نظر حكيم ناصرخسرو اسلام با منطق و جهاد پيش رفته است و در جهان بشري هيچ سخني بدون ضمانت اجرا و هيچ سياستي بدون فرهنگ خاص خود، موفق نبوده است. او قرآن را تجليگاه فرهنگ سليم و حكمت ميداند و ذوالفقار علي(ع) را سمبل جهاد در راه حاكميت آن فرهنگ ناب، برميشمارد.
اصل اسلام اين دو چيز آمد قرآن و ذوالفقار نه مسلمان و نه مشرك را در اين پيكار نيست همچنان كاندر سخن جز قول احمد نور نيست تيز تيغي جز كه تيغ ميرحيدر نام نيست احمد مختار شمس و حيدر كرار نور آن بي اين موجود ني و اين بي آن انوار نيست بر سر گنجي كه يزدان بر دل احمد نهاد جز علي گنجور ني و جز علي بندار نيست (74)
در اين جا سخن خود را به پايان ميبريم و خواننده مشتاق را به تفرج در گلستان ديوان
ناصرخسرو دعوت مينماييم.
زندگي و آثار
بنابراين به تهديد روي آورده، دانشور قبادياني را از آينده تاريك چنين گفتار و كرداري بيم دادند.
ولي ناصر كه دلي سرشار از ايمان داشت، از تهديدها نهراسيد و به تبيين باورهاي خويش پرداخت: پشتم قوي به فضل خداي است و طاعتشتا در رسم مگر به رسول و شفاعتشپيش خداي نيست شفيعم مگر رسولدارم شفيع پيش رسول آل و عترتشبا آل او روم سوي او نيست هيچ باكبرگيرم از منافق و ناكس شناعتشدين خداي ملك رسول است و خلق پاكامروز بندگان رسولند و رعيتشگر سوي آل مرد شود مال او چرازي آل او نشد ز پيمبر شريعتشپيغمبر است پيشرو خلق يكسرهكز قاف تا به قاف رسيده است دعوتشآل پيمبر است تو را پيشرو كنوناز آل او متاب و نگهدار حرمتشفرزند اوست حرمت او چون ندانياشپس خيره خير اميد چه داري به رحمتشآگاه تو نهاي كه پيمبر كه را سپردروز غدير خمّ به منبر ولايتشآن را سپرد كايزد مر دين و خلق رااندر كتاب خويش بدو كرد اشارتشآن را كه چون چراغ بدي پيش آفتاباز كافران شجاعت پيش شجاعتشآن را كه همچو سنگ سر مرّه روز بدردر حرب همچو موم شد از بيم ضربتشآن را كه در ركوع غني كرد بي سؤالدرويش را به پيش پيمبر سخاوتشآن را كه جود نام نهادش رسول حقامروز نيز اوست سوي خلق كنيتشآن را كه هر شريفي نسبت بدو كنندزيرا كه از رسول خداي است نسبتشآن را كه كس به جاي پيمبر جز او نخفتبا دشمنان صعب به هنگام هجرتشآن را كه مصطفي چو همه عاجز آمدنددر حرب روز بدر بدو داد رايتششير مبارزي كه سرشته است روزگاراندر دل مبارز مردان مهابتشدر حربگه پيمبر ما معجزي نداشتاز معجزات خويش قويتر ز قوتشقسمت نشد به خلق درون دوزخ و بهشتبر كافر و مسلمان الا به قسمتشدر بود مر مدينه علم رسول رازيرا جز او نبود سزاي امانتشگر علم بايدت به در شهر علم شوتا بر دلت بتابد نور سعادتشاو آيت پيمبر ما بود روز حرباز ذوالفقار بود وز صمصام آيتشگنج خداي بود رسول وز خلق اوگنج رسول خاطر او بود و فكرتشهركو عدوي گنج رسول است بيگمانجز جهل و نحس نيست نشان و علامتششير خداي را چو مخالف شود كسيهرگز مكن مگر به خري هيچ تهمتششير خداي بود علي، ناصبي خر استزيرا هميشه ميبرمد خر زهيبتشهرك آفت خلاف علي خورد بر دلشتو روي از او بتاب و بپرهيز زآفتشليكن چو حرمت تو ندارد تو از گزافمشكن ز بهر حرمت اسلام حرمتشاندر مناظره سخن سرداز او مگيرزيرا كه نيست جز سخن سرد آلتشدشنام دارد او همه حجت كنون و ليكروز شمار را كه شنود است حجتشابليس قادر است و ليكن به خلق درجز بر دروغ و حيلهگري نيست قدرتشقيمت سوي خدا به دين است خلق راآن است قي
گريز از دوزخ
با ادامه گفتار و كردار حكيم بلخ در گسترش انديشههايش، اندك اندك تهديدها از سخن فراتر رفته، جامه عمل پوشيد و ناآگاهان شهر همگي به دشمناني خطرناك تبديل شدند، دشمناني كه با اشاره سودجويان آگاه به راه ميافتادند و همه چيز را به نابودي مي كشاندند.
درچنين موقعيتي، ناصر جايگاه زندگياش را ترك گفت و راه سرزمينهاي ديگر پيش گرفت.
او دليل مهاجرت خود را چنين شرح داده است:از چنين خصم يكي دشتنينديشمبگه حجت يارب تو همي دانيليكن ازعقل روانيست كهازديوانخويشتن را نكند مرد نگهبانيناگفته پيداست در شهرهاي ديگر نيز چيزي جز مشتهاي گره كرده و شمشيرهاي آخته در انتظار دانشور قبادياني نبود.
او سالها از شهري به شهر ديگر كو چيد و در غربت و هجران روزگار گذرانيد.
برخي از پژوهشگران كتاب پرارز "زادالمسافرين" را يادگار اين سالها شمردهاند.
ناصر در هر سرزميني به ارشاد مردم پرداخت و پاكدلان بسياري را با خاندان عصمت و طهارت پيوند داد.
در جريان اين دربهدري، حوادث همركاب پيوسته انديشمند بزرگ خراسان بود; حوادث ناگواري كه هرچند از چشم تاريخ نگاران پنهان مانده است، ولي دشواري و جانگزايي آن هرگز از خاطر آسمان، ستارگان و ديگر گواهان هماره سرنوشت بشر زدوده نخواهد شد.
داستان توقف اندك قزوين ميتواند تصوير كوچكي از آن رخدادهاي تلخ به شمار آيد:چون ناصر به قزوين گام نهاد، نزد پينه دوز شتافت و به انتظار نشست تا پاي افزارش را اصلاح كند.
در اين هنگام همهمه از هر سوي بازار برخاست و غوغايي شگفت درگرفت.
پينه دوز از جاي جسته، شتابان از كارگاه بيرون شد.
اندكي بعد در حالي كه تكه گوشتي بر درفش داشت، بازگشت.
ناصر پرسيد: اين چيست، هياهوي مردمان از چه بود؟مرد پاسخ داد: شخصي شعر ناصر خسرو خوانده بود، او را پاره پاره كردند، اين تكهاي از گوشت اوست.
ناصر پاي افزار رها كرده، گفت: در شهري كه شعر ناصر باشد ايستادن روا نيست.
و بي درنگ آنجارا ترك گفت.
درّه آسماني
دانشور بزرگ قباديان در گريز از يورش دشمنان به مازندران، سمنگان و نيشابور سفر كرد.
او در نيشابور به قاضي القضاة امام ابوسهل صعلوكي، كه بزرگ دين باوران خراسان بود و با وي دوستي داشت، پناه برد، ولي حمايت صعلوكي نيز سودمند واقع نشد.
روزي صعلوكي به وي گفت: «تو مرد بزرگي هستي و چنين ميبينم كه علماي خراسان قصد تو ميكنند.
صلاح در آن است كه از اين ديار سفر اختيار كني.» با اين سخن ناصر دريافت كه ايمني حتي از قلمرو نيشابور نيز رخت بربسته است; بنابراين راه بدخشان پيش گرفت، در دره يمكان اقامت گزيد و براي هميشه از دسترس اهريمنان خراساني دور شد.
ناصر در بخشي از سرودههايش بدين گريز چنين اشاره كرده است:گشتن اين گنبد نيلوفريگر نه همي خواهد گشت اسپريهيچ عجب نيست ازيرا كه هستگشتن او عنصري و جوهرينيست شگفت اين كه همي ناصبيسير نخواهد شدن از كافرينيست عجب كافري از ناصبيزانكه نباشد عجب از خرخريناصبي اي خر سوي نار سقرچند روي بر اثر سامريدر سپه سامري از بهر چيستبر تن تو
جوشن پيغمبريجوشن پيغمبري اسلام توستزنده بدين جوشن و اين مغفريفايده زين جوشن و مغفر تورانيست مگر خواب و خورِ ايدريمغفر پيغمبري اندر سقراي خر بدبخت چگونه برينام مسلماني بس كردهاينيستي آگه كه به چاه اندرينحس همي بارد بر تو زحلنام چه سود است تو را مشتريراهبر تو چو يكي گمره استاز تو نيابد دگري رهبريچونكهنشويي سلب چرب خويشگر تو چنين سخت و سره گازريمن پس تو سنبل تر چون چرمگر تو همي كَژرَف گنده چريدين تو به تقليد پذيرفتهايدين به تقليد بود سرسريلاجرم از بيم كه رسوا شويهيچ نياري كه به من بگذريچون سوي صرّاف شوي با پشيزرانده شوي و خجلي بر سريگرت بپرسد كسي از مشكليداوري و مشغله پيش آوريبانگ
كنيكاينسخنرافضي استجهل بپوشي به زبان آوريحجت پيش آور و برهان مراجنگ چه پيش آري و مستكبريمن به مثل در سپه دين حقحيدرم ار تو به مثل عنتريخيز و بينداز به يك سو پشيزتا به دلت زر بدهم جعفريتا تو ز دينار نداني پشيزسوي زر جعفريم بنگريچند زني طعنه باطل كه تومرتبت ياران را منكريبا تو من ار چند به يك دين درممن زره و تو زره ديگريفاطميام فاطميام فاطميتا تو بدري ز غم اي ظاهريگرچه مرا اصل خراساني استاز پس پيري و مِهي و سريدوستي عترت و خانه رسولكرد مرا يُمگي و مازندريمر عقلا را به خراسان منمبر سفها حجت مستنصريننگرد اندر سخن هر خسيهر كه ببيند سخن ناصريگر چه به يمگان شده متواريمدين بفزوده است مرا برتري
سالهاي غربت
انديشمند بزرگ خراسان در يمكان دور از سرنيزههاي سلجوقيان و فريادهاي گوشخراش انبوه دشمنان خاندان پيامبر به راهنمايي مردم و نگارش كتابهاي سودمند پرداخت .
در سايه تلاشهاي آن بزرگمرد بسياري از ساكنان آن ديار به اهل بيت(عليهما السلام) گرويدند.
علاوه بر اين او هر سال نوشتههاي گوناگون به سرزمينهاي مختلف گسيل داشته، بدين وسيله گمراهان را به دوستي خاندان پاك پيامبر فرا ميخواند.
ناصر خود در اين باره چنين گفته است:پيوسته شدم نسب به يمگانكز نسل قباديان گسستمهر سال يكي كتاب دعوتبه اطراف جهان همي فرستمبرخي از كتابهاي گرانسنگ چون جامع الحكمتين، روشنايينامه و رسالهاي در پاسخ 91 پرسش دستاورد سالهاي يمگان شمرده شده است.
سالهاي يمگان با همه ايمني و آزادي بر ناصر غريب آسان نميگذشت.
دوري از بستگان و آب و هواي وطن وي را به سرودن شعرهايي سراسر اندوه واميداشت.
شعرهايي كه بزودي نزد دشمن و دوست جايگاهي والا يافت و در شمار شاهكارهاي ادبي سده پنجم هجري قرار گرفت.
در يكي از سرودههاي اين سالها، غربت و دوري از وطن وي را چنين به شكوه واداشته است:غريبي مي چه خواهد يارب از منكهبامن روزوشب بستهاست دامنغريبي دوستي بامن گرفته استمرا از دوستي گشته است دشمنز دشمن رست هر كو جست ليكناز اين دشمن بجستن نيست رستنغريبي دشمن صعب است كز تونخواهد جز زمين و شهر ومسكنبجز با تو نيارامد چو رفتيكسي دشمن كجاديداستازاينفنچو با من دشمن من دوستيجستمرا زانده كهن زين گشت نو تنسزد كين بد كنش را دوست گيرمچو بيرون زو دگر كس نيستبامنبه سند انداخت گاهم گه به مغربچنين هرگز نديد ستم فلاخنالبته انديشمند بزرگ خراسان هرگز غربت را دشنام نميدهد.
بلكه خود و همه غريبان را با ياد دستاوردهاي هجران تسلي بخشيده، چنين ميگويد:غريبي هاون مردان علم استز مرد علم خود علم است روغناز اين روغن در اين هاون طلب كنكه بيروغن چراغت نيست روشننگردد مرد مردم جز به غربتنگيرد قدر باز اندر نشيمننهال آنگه شود در باغ بر وركه برداريش ز آن پيشينه معدنبه شهر و برزن خود درچه يابيجز آن كان كاندر آن شهر است و برزنبه خانه در ز نور قرص خورشيدهمان بيني كه درتابد به روزناگر مر روز را ميديد خواهيسر از روزن برون بايدت كردن
رنجهاي زندان
پيامدهاي دوري از وطن بسيار است; پيامدهايي كه بيترديد وسوسه بازگشت يكي از آنها شمرده مي شود.
ناصر نيز از اين وسوسه تهي نبوده است:از دهر جفا پيشه زي كه نالمگويم ز كه كرد است نال نالمبا شصت و دو سالم خصومت افتاداز شصت و دو گشت زار حالممالي نشناسم ز عمر برترشايد كه بنالم ز بهر مالميك چند جمالم فزون همي شدگفتي كه يكي نوشده هلالمدر خواب نديدي مگر خيالمآن سرو سهي قدّ مشك خالمچون ديد زمانه كه غره گشتمبشكست به دست جفا نهالمبربود شب و روز رنگ و بويمبركند مه و سال پرّ و بالمزين ديو دژاگه چو گشتم آگهزين پس نكند صيد با
حتيالمگه ياد دهد آن زمان كه بوديپيشم شده جمله تبار وآلمآنها كه نبودي مگر بديشانمسعود مرا بخت و نيك وفالمگويد به چه معني حرام كرديبر جان و تن خويشتن حلالمدانشور گرانپايه سده پنجم در برابر اين يادهاي وسوسه آميز مردانه ايستادگي كرد.
او ارج خويش فراتر از آن ميدانست كه در پيشگاه چنين هوسهاي كودكانهاي سر فرود آورد.
اي دهر جز از من بجوي صيدينه مرد چنين مكر و افتعالممن نيستم آن گل كز آب ز رقتتازه شودم شاخ و بار و بالمچون طمع بريدم ز مال شاهانپس مدحت شاهان چرا سگالممن جز كه به مدح رسول و آلشاز گفتن اشعار گنگ و لالمرفتم پس دنيا بسي و ليكنافلاك برآن داد گوشمالمايزد مكنادم دعا اجابتگر جز كه به فضلش بود سؤالمدر حب خدا و رسول و آلشمعروف چو خورشيد بر زوالممن گوهر دين رسول حقممن كوهم اگر ماند درجبالمالبته رنجهاي ناصر در اين دوريها و وسوسهها خلاصه نميشد.
گاه اندرز دهندگاني چند پيرامونش گردآمده، وي را به فرمانبرداري از اميران و بازگرداندن آب رفته به جوي فرا مي خواندند.
انديشمند دره يمگان در پاسخ پندگويان ناآگاه چنين سروده است:اي آنكه گوييم به نصيحت هميكاين پيرهن بيفگن و فرمان كنمتا سخت زود من چو فلان مر تورادر مجلس امير خراسان كنماندر سرت بخار جهالت قوي استمن درد جهل را به چه درمان كنمكي ريزم آبروي تو چو بيخردبر طمع آنكه تو بره پرنان كنمتركان رهي و بنده من بودندمن تن چگونه بنده تركان كنماي بد نصيحتي كه تو كردي مراتا
چون فلان خسيس و چو بهمان كنمگيتيت گربهاي است كه بچّه خوردمن گرد او ز بهر چه دوران كنماز من خسيستر كه بود در جهانگر تن به نان چو گربه گروگان كنمدين و كمال و علم كجا افگنمتا خويشتن چو غول بيابان كنماين فخر بس مرا كه به هر دوزبانحكمت همي مرتب و ديوان كنمجان را ز بهر مدحت آل رسولگه رودكي و گاهي حسان كنمزادالمسافر است يكي گنج مننثر آنچنان و نظم ازين سان كنمزندان مؤمن است جهان دونزان من همي قرار به يمگان كنم
زمزمههاي تنهايي
هر چند حكيم پاكراي قبادياني در برابر پند اندرزدهندگان ناآگاه و وسوسه ناخود آگاه درون مردانه ايستادگي كرد، ولي ياد سبز خراسان هرگز از خاطرش زدوده نشد.
او گاه باد وطن را مخاطب ساخته، به دره خاموش يمگان فراميخواند و از روزگار چنين شكوه ميكند:بگذر اي باد دل افروز خراسانيبر يكي مانده به يمگان دره زندانياندرين تنگي بيراحت بنشستهخالي از نعمت و از ضيعت و دهقانيبرده اين چرخ جفا پيشه بيدادياز دلش را حت و از تنش تن آسانيدل پراندوهتر از نار پر از دانهتن گدازندهتر از نال زمستانيداده آن صورت و آن هيكل آبادانروي زي زشتي و آشفتن و ويرانيگشت چون برگ خزاني ز غم غربتآن رخ روشن چون لاله بستانيروي
برتافته از خويش چو بيگانهدستگيرش نه جز از رحمت يزدانيبيگناهي شده همواره بر او دشمنترك و تازي و عراقي و خراسانيفريه خوانان و جز اين هيچ بهانه نهكه تو بد مذهبي و دشمن يارانيچه سخن گويم من با سپه ديواننه مرا داد خداوند سليمانيدانشور كهنسال قبادياني گاه پاي از اين فراتر مينهد و از بهار باغهاي خراسان ياد كرده، وضعيت دشوار روزگار سالمندياش را به خاطر ميآورد و ميگويد:كه پرسد زين غريب خوار محزونخراسان را كه بيمن حال تو چونهميدوني كه من ديدم به نوروزخبر بفرست اگر هستي هميدوندرختانت همي پوشند بيرمهمي بندند دستار طبر خوننقاب
چيني و رومي به نيسانهمي بندد صبا بر روي هاموننثار آرد عروسان را به بستانزگوهرهاي الوان ماه كانونهمي سازند تاج فرق نرگسبه زرّين حقّه و لولوي مكنونگرايدوني و ايدون است حالتشبت خوش با دو روزت نيك و ميمونآنگاه از چگونگي حال خويش گزارش ميدهد و از كهنسالي و دشواريهايش و دشمني نابخردان خراسان سخن ميگويد:مرا باري دگرگون است احوالاگر تو نيستي بي من
دگرگونمرا بر سر عمامه خزّاد كنبزد دست زمان خوش خوش بهصابونمرا رنگ طبر خون دهر جافيبشست از روي بيرم باب زريونز جور دهر الف چون نون شدستمز جور دهر الف چون نون شود نونمرا دو نان ز خان و مان براندندگروهي از نماز خويش ساهونخراسان جاي دونان شد نگنجدبه يك خانه درون آزاده با دوننداند حال و كار من جز آن كسكه دونانش كنند از خانه بيرون
ديار دوزخي
ناصر با همه دلبستگي به خراسان آن سامان را سرزميني نفرين شده شمرده، فرمانروايان ستمگر را نشانه بارش خشم خداوند بر آن ديار ميداند و چنين ميسرايد:همانا خشم ايزد بر خراسانبر اين دونان بباريدست گردونكه او باشي همي بيخان و بيماندر و امروز خان گشتند و خاتونبر آن تربت كه بارد خشم ايزدبلا رويد نبات از خاك مسنونبلا رويد نبات اندر زمينيكه اهلش قوم هامانند و هاروننبات
پربلا غُزّاست و قبچاقكه رستستند بر اطراف حجيونشبيخون خداي است اين برايشانچنين شايد بلي زايزد شبيخوننه ز ايشان مكر او را كس ببيندچه بيند مكر او را مست و مجنونهمي خوانند بر منبر ز مستيخطيبان آفرين بر ديو ملعونقضا آن بايد از مير خراسانكه خاتون ز او فزونتر يابد اكنونكند مبطل محقي را به قوليروايت كرده حمّاد از فژيغونچرا خراسان مورد خشم خداوند قرار گرفته است؟
انديشمند دره يمگان دليل آن را تنها دشمني ديرپاي مردم با خاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله وسلم)ميشمارد:چه حال است اينكه مدهوشند يكسركه پنداري كه خوردستند هپيونازيرا دشمن هارون امتسرشته اندر ايشان ديو وارونسزد گر ابر از اين شومي بر ايشانبه دوزخ در همي بارند
آهونناصر در ادامه اين سروده خراسان زيبا را به دشمنان وامينهد و با اشاره به روايت مشهور" گيتي زندان مؤمن و بهشت كافر است" گمراهان آن سامان را كافراني آسوده در بهشت موقت دنيا ميخواند.
تو اي جاهل برو با اهل هامانمرا بگذار با اولاد هارونبهشت كافر و زندان مؤمنجهان است اي به دنيا گشته مفتوناز اين را تو به بلخ چون بهشتيوزينم من به يمگان مانده مسجونتو از جهلي به ملك اندر چو فرعونمن از علمم به سجن اندر چو ذوالنّونآنگاه از اينكه در يمگان با همه دشواريها آسوده زيست ميكند، خداي را سپاس ميگذارد:اي حجت خراسان در يمگانگرچه به بند سخت گرفتاريچون ديو بر تو دست نمييابدبايد كه شكر ايزد بگزاريو مردم آزاده را به گريز از خراسان و اهريمنانش فراخواند:شو
حذر دار حذر زين يله گو بارهبل نه گو باره كزين قافله شيطانزين قوي قافله كور و كر اي خواجهنتواند كه رهد هيچ حكيم آسانشهر بگذار بديشان و به دشتان شودشت خالي به چون شهر پر از گرگانبل به زندان در شو خوش بنشين زيراصحبت نادان صد ره بتر از زندانجز كه يمگان نرهانيد مرا زينهاعدل باراد بر اين شهره زمين يزدانگرچه زندان سليمان نبي بود استنيست زندان بل باغيست مرا يمگانمشواد اين بقعه خود نشود هرگزتاقيامت به حق آل نبي ويرانخيل ابليس چو بگرفت خراسان راجز به يمگان درنگرفت قرار ايمان
سگان سرزمين اهريمن
دانشور فرزانه بلخ در يمگان نيز از سنگهاي پياپي كودكان خراساني، كه در قالب دروغها و تهمتها بر او فرو ميباريد، آسوده نبود.
دشمنان در پاسخ شعرهاي بيشماري كه ناصر در آن خود را پيرو حضرت محمد(صلي الله عليه وآله وسلم)ميخواند، سرودههاي وي را تنها وسيلهاي براي گريز از خشم دين باوران شمرده، چنان پخش كردند كه ناصر از مسلماني جز نام هيچ ندارد و باورهاي كفر آميزش را در پوششي از شعارهاي مذهبي پنهان كرده است.
حكيم گرانپايه قباديان در اينجا نيز، چون ديگر موارد، دروغ پراكنيهاي دشمن را با سرودههاي نغز پاسخ گفت.
او تهمت زنندگان را سگاني بزدل شمرد; سگاني كه ياراي حضور در برابر برهانهاي روشن حجت ندارند و در دوردستها پارس ميكنند:پيش نايند همي هيچ مگر كز دوربانگ دارند همي چون سگ كهدانيآن همي گويد امروز مرا بد دينكه به جز نام نداند زمسلمانياي نهاده به سر كله دعواجانت
پنهان شده در قرطه نادانيبه كه گرويدند امت زپس احمدچيست نزد تو بر اين حجت و برهانيسخت بيپشت بوند و ضعفا قوميكه تو پشت سپه و قوت ايشانيفضل ياران نكند سود تو را فرداچون پديد آيد آن قوه پنهانيباده پخته حلال است به نزد توكه تو بر مذهب بو يوسف نعمانيكتب حيلت چون آب ز برداريمفتي بلخ و نشابور هري مانيبر كسي چون ز قضا سخت شودبنديتو مرآن را به يكي نكته بگردانيباچنين حكم مخالف كه همي بينمتو فرومايه مگر زاده شيطانيتا به گفتاري پربار يكي نخليچون به فعل آيي پر خار مغيلانيمن از استاد تو و يوزه تو بيزارمگفتم اينك سخن كوته پايانيروي زي حضرت آل نبي آوردمتا بدادند مرا نعمت دو جهانياگر از خانه واز اهل جدا ماندمجفت گشتستم با حكمت لقمانيسنگ يمگان دره زي من رهي ازطاعتفضلها دارد بر لؤلؤ عمّاني
غروب دلگير
سالها يكي پس از ديگري ميگذشتند و فيلسوف بلخ را سمت ناتوانيهاي ويژه كهنسالي ميكشاندند، ناصر در پانزدهمين سال زندگي در يمگان چنين سرود:پانزده سال برآمد كه به يمگانمچون و از بهر چه زيرا كه به زندانمچه عجب گر ننهد ديو مرا گردنسرزنش چون كنيام من نه سليمانممر مرا گويي چون هيچ برون ناييچه نكوهيم كه از ديو گريزانمچون كه با گاو و خرم صحبت فرماييگر تو داني كه نه گوبان و نه خربانمبا گروهي كه بخندند و بخندانندچون كنم چون نه بخندم نه بخندانمتازه رويم به مثل لاله نعمان بودكاه پوسيده شد آن لاله نعمانمدي به دشت ازسر چون گوي همي گشتموز جفاي
فلك امروز چو چوگانمگر من آنم كه چو ديباچه نو بودمچون كه امروز چو خفتانه خلقانمزين پسم باز كجا برد همي خواهدچون برون آرد از اين خانه ويرانمتخته كشتي نوحم به خراسان درلاجرم هيچ خطر نيست ز توفانمغرقهاند اهل خراسان و نه آگاهندسر به زانو من بر مانده چنين زانماي سرمايه هر نصرت مستنصرمن اسير غلبه لشكر شيطانماين گفتار تصويري از پانزدهمين سال هجرت به يمگان ترسيم ميكند.
خراسان هنوز در ناداني دست و پا ميزند، حكيم كهنسال يمگان از هدايت ديوان مرو و بلخ ناتوان مانده، خود را اسير لشكر پيروزمند آنان احساس ميكند و چون همه سالهاي مهاجرت نشتر جاودان خاطرههاي كهن وي را آزرده، به سرودن وا ميدارد:آن روزگار چون شد و آن دوستان كجاديدارشان حرام شد و يادشان حلالآن دوستان كه خانه ما قبله داشتنداز بهر چه زمن ببريدند قيل و قالو باز
چون همه درماندگان باد را به ياري ميخواند:اي باد عصر اگر گذري بر ديار بلخبگذر به خانه من و آنجاي جوي حالبنگر كهچون شداست پس از من ديار منبا او چه كرد دهر جفاجوي بدفعالترسم كه زير پاي زمانه خراب گشتآن باغها خراب شد آن خانها تلالبنگر كه هست منكر من با برادرمدارد چنانكه داشت همي با من اتصالياروزگار بر سر ايشان سپه كشيدمشغول كردشان ز من آفات و اختلالاز من بگوي چون برساني سلام منزي قوم من كه نيست مرا خوب كاروحالقوم مرا بگوي كه
دهر از پس شمابا من نكرد جز بد و ننمود جز ملالاز گشت روزگار و جفاي ستارگانگشته است چون ستاره مرا خوي چون شمالبر آن عقيق من سپه آورد زعفرانتا ساخته است با الف من چو دال و ذالز آب مژه غريقم وز آتش به دل حريقچون نال از اين شداست تنم زار و نال نالگه نال غرقه باشد و گه سوخته شوداي تن منال از اين كه چنين است كار نالزين بيشتر منال كه عمرت گذشته شدكوتاه گشت رشته تو كوتاه كن مقالآري سالها يكي پس از ديگري ميگذشتند و رشته عمر ناصر روز به روز كوتاه و كوتاهتر ميشد تا آنكه سرانجام در حدود 481 هـ.
ق پايان پذيرفت; گوياترين زبان خاور از گفتن باز ماند، بيناترين چشم تاريخ كهن بلخ و بدخشان براي هميشه بسته شد و سرو كهنسال قباديان تن به خاكهاي مهربان دره يمگان سپرد.
بخش ششمگنجهاي دره يمگان حكيم فرزانه دره يمگان آثاري پرارج از خويش به يادگار نهاد; آثاري كه هر چند بررسي گسترده آنها در حوصله اين دفتر نيست ولي اشارهاي گذرا به نام و موضوعشان بسيار ضروري مينمايد.
1 ـ ديوان اشعار
ناصر به گفته خويش دو ديوان به عربي و پارسي داشته است:بخوان هر دو ديوان من تاببينييگي گشته باعنصريبحتري را ()() ولي دريغ كه مجموعه عربي به تاراج زمان رفته، از آن جز نام چيزي نمانده است.
امير دولتشاه سمرقندي تعداد بيتهاي ديوانش را سي هزار شماره كرده، ولي ديوان امروزين از 11047 بيت شكل گرفته است.
2 ـ روشنايي نامه
اين اثر منظوم سراسر اندرز و حكمت است.
عارف قباديان، با بهره گيري از حكمت و هنر بسيار خويش، مجموعهاي با 592 بيت فراهم آورده، تا مشتاقان كمال به ياري آن پاي در راه راست نهند.
"اِته"، خاورشناس شهره آلمان، در 1879 م براي نخستين بار اين اثر را در مجله انجمن شرقي آلمان در لايپزيك به چاپ رساند.
اندكي بعد در 1340 هـ.
ق نسخه "اِته" همراه سفرنامه حكيم بلخ در برلين منتشر شد.
"اته"، كه علاوه بر دانش فراوان از ذوق هنري نيزبرخوردار بود، اين اثر ناصر خسرو را به زبان آلماني برگردانيد و در قالب شعر به هموطنانش عرضه داشت.
هرچند عارف كهنسال دره يمگان در پايانيترين بخش اثر ياد شده پرده از تاريخ نگارش آن برداشته، ولي اختلاف نسخههاي موجود تعيين تاريخ درست را با دشواري رو به رو ساخته است.
نگاهي گذرا به يكي از پندهاي پرارز ناصري در اين كتاب شريف ميتواند ما را با افق انديشه پير دره يمگان آشنا سازد:دمي از حق مشو غافل از اين راهچو ميداني كه آيد مرگ ناگاهاز او خواه
استعانت در همه كاركه چون او كس نباشد مرتورا يارتوكل در همه كاري بر او كنز غير او بگردان رو در او كنثبات دولت و دين راستي دانز كذب اين هر دوراكمكاستي دانچو عهدي با كسي كردي بجا آركه ايماناستعهدازخويش مگذارخرد بهتر بود از زر كه داريكه در زر كس نبيند هوشيارياگر صبرت به دل دريار گرددظفر آخر تو را دلدار گرددبه هر سختي مكن فرياد بسياربنوش آن و مده دل را بهتيماربرادر آن بود كه روز سختيتو را ياري كند در تنگ بختينكويي گر كني منت منه زانكه باطل شد ز منت جود واحسانبه وقت صبحدم ميباش بيدارمگر در صبحدم بگشايدت كارفيلسوف يمگان تاريخ نگارش كتاب را چنين گفته است:نهادم اين كتاب روح پرورگشادم بر دل اهل خرد دربه شعر خوب و شيرين جان فزايمبه حكمت در سخن معجز نمايمچو دريايي كه باشد آب او خوشچو عالي آسماني خوب و دلكشمعنبر روشنايي كرد نامشخرد را روشنايي از كلامشبه سال چارصد سه بيست بر
سركه هجرت كرد آن روح مطهرمحمد آن كه از ما باد بدرودروان را رهنماي جنت او بودرسيده جرم خور در برج ماهيگرفته در حمل مه پادشاهيمه شوال از روز نخستينقران افتاده اندر برج شاهينبكردم ختم اين فرخنده دفتربرون آوردم اين پاكيزه گوهربه يك هفته رسانيدم به آخرمقالات مقدس را سراسربسي بودند اندر شاعري فحلكه بودي شعرشان چون زاده نحلبسي گفتند اشعار دل آويزبسي كردند در معني شكر ريزكس اين معني به دل اندر نياوردو گر آورد در خاطر نياوردخدا داند كه اين نو باوه بكر استزمن زاد استواورادايه فكر استبجزمن روي او را كس نديد استنهدستهيچكس بروي رسيد استكسي را راه ننمود اين هدايتهمين دفتر گواه من كفايتخداوندا مرا توفيق داديدر معني به رويم برگشاديبر اين بيخ دلم از ابر رحمتفرو باريده اي باران حكمتچنين حكمت كجا اندازه داردكه جان عاشقان را تازه داردسپاس و شكر از داراي ذوالمنّكه بكري تازه پيدا كردي از منبه صد
پايه مرا رتبت فزوديره تجريد و تحقيقم نمودياگر سهوي بود در وي عفو كندريده پرده كارم رفو كنبه جود خويشتن بر من ببخشايروانم را به معنيها بيارايسخن بر خاطر من راست بنگارخطايي بر زبان من بمگذارز سر عقل واقف شد روانمبدانستم كه من چيزي ندانمبر اين ناداني و عجزم ببخشايمرا از فضل را
3 ـ سعادتنامه
اين كتاب نيز چون روشنايي نامه در پند سروده شده، داراي سيصد بيت است.