بخشی از مقاله
چکیده
تولید هنر نمیتواند کاملاً از زمینه اجتماعی دور باشد؛ زیرا هر هنري در یک زمینه اجتماعی خلق میشود. هنر میتواند هدفهاي اجتماعی را به دو صورت مختلف بیان کند، و محتواي اجتماعی آن میتواند یا افشاگري صحیح، یعنی ابزار باورها، بیان مرامها و تبلیغات مستقیم، یا در قالب نگرش غیرمستقیم تمثیل و کنایه که نهفته در آثار به ظاهر تهی از اشارات اجتماعی است، باشد. ادبیات نیز به عنوان شاخهاي از هنر، از این قاعده مستثنی نیست، و ارتباط آن با جامعه و شاخصههاي اجتماعی شکل گرفته در آن، از زوایاي مختلف بررسی میشود.
در این مقاله با مرور نظریات مختلف جامعهشناسی ادبی، ارتباط ادبیات و جامعه به صورت دقیق تحلیل و به آثار با نمونههاي مختلف رویکردهاي اجتماعی در ادبیات فارسی اشاره میشود. در این زمینه با تأکید بر دادههاي توصیفی، یافتهها به صورت تحلیلی و مفاهیم ادبی و جامعهشناسی به صورت تطبیقی مورد بررسی قرار میگیرد.
واژگان کلیدي: ادبیات، جامعه، جامعهشناسی ادبی، شکل، محتوا.
مقدمه
در حوزة جامعهشناسی معرفت، سه رویکرد اصلی وجود دارد که از آنها تحت عنوان رویکرد فلسفی، رویکرد جامعهشناختی و رویکرد فلسفی- جامعهشناختی یاد میشود. رویکرد جامعهشناختی یا غایتشناسانه همان است که معرفت را به هدف بر میگرداند و در حوزة جامعهشناسی هنر نیز، اکثر جامعهشناسان در گسترة این رویکرد قرار دارند؛ جامعهشناسانی مانند هاوزر، لوکاچ، گلدمن و جانت ولف که اعتقاد دارند براي درك آثار هنري، باید شرایط اقتصادي و اجتماعی خلق آن آثار را بشناسیم و بررسی کنیم.
به واقع، تولید هنر نمیتواند از زمینه اجتماعی کاملاً فاصله بگیرد؛ چرا که هر هنري در یک زمینه اجتماعی خلق میشود. در این زمینه، هاوزر استدلال میکند که هنر بر جامعه تأثیر گذاشته، همچنین از تغییرات اجتماعی تأثیر میپذیرد. او معتقد است هنرمندان بزرگ با شرایط اجتماعی همعصر خود، بیشترین میزان ارتباط را داشتهاند. آثار هنري بزرگ، بزرگ هستند؛ زیرا آنها در جستوجوي فهم و نمایش معناي زندگی، شرایط و ارزش وجودي، همچون موجود بشري ارزشمند هستند، و اهمیت خود را نه به دلیل پاسخ هایی که میدهند، بلکه به دلیل سؤالهایی که طرح مینمایند، حاصل میکنند.
هنر میتواند هدفهاي اجتماعی را به دو شکل مختلف بیان کند، و محتواي اجتماعی آن میتواند یا به صورت ابزار باورها، بیان مرامها و تبلیغات مستقیم، درآید یا در قالب تمثیل و کنایه که نوعی نگرش نهفته در لابهلاي آثار به ظاهر خالی از اشارات اجتماعی است، خود را نشان دهد. هنر، هم میتواند گرایش صریح داشته باشد و هم وسیلهاي براي انتقال یک اندیشهواره ناشناخته باشد. در اصل جهان هنر، جهان عاطفه اجتماعی، با کلمات و تصاویر ذهنی فراوان حاصل از تجارب زندگی و تداعیهاي عاطفی مشترك همگان است و با پیچیدگی زیباشناسانه خود، زیباییهاي پیچ و خم زندگی اجتماعی را منعکس میکند.
مناسبات بین هنرمند و جامعه وي، چنان وسیع و پیچیده است که به طرق مختلف قابل بیان است. گاهی هنرمند، آگاهانه، برخی از جنبههاي جامعه خود را در نظر گرفته، آنها را به تصویر میکشد و چه بسا به طور ناخودآگاه، به جنبههاي دیگر و کاملاً متفاوت همان جامعه اشاره میکند؛ به همین دلیل، اولین و اساسیترین رسالت جامعهشناسی هنر، تعیین موقعیت هر اثر هنري در ترکیب و بافت جامعه مربوط به آن اثر است.
از جمله روشهاي شناخته شده، ارتباط دادن اثر هنري مربوط به طبقه اجتماعی آفرینندة آن اثر است. این روش به معناي پذیرش مطلق یا حتّی بخشی از معناي برخی نگرشهاي ویژة اجتماعی نیست که هنر را نیز مانند سایر مظاهر و نمودهاي فرهنگی چون فلسفه و علم و دین، بازتاب شعور انسان از روابط جبرآمیز اقتصادي و طبقاتی میپندارند، بلکه انتساب یک کار هنري به طبقه اجتماعی آفرینندة آن، یعنی تحلیل تطبیقی دو امر متعلّق به یک بافت همسان اجتماعی، آگاهی و درك ما را از چیستی و مناسبات خاص آنها با یکدیگر تا حد زیادي افزایش میدهد.
البته در اینجا دو پدیدة مورد بررسی، یعنی آثار هنري و طبقات اجتماعی، به منزله ساختهاي اجتماعی روانی کاملاً پیچیده و جدا از هم هستند؛ در نتیجه تطبیق و مقایسه آنها به شناخت تخیل، که دامنه آن تمثیلات ظریف معانی تا همگراییها و مناسبات دقیق ویژگیهاي این دو پدیده را در بر میگیرد، بستگی دارد. روشنترین نمونه این امر، شباهتی است که میان ساخت فکري و ذهنی، نگرشهاي حاکم و مسلّط، احساسها و ایدههاي شخصیت اصلی یک اثر هنري و ادبی و بافت فرهنگی، اخلاقی و رفتاري یک طبقه خاص اجتماعی موجود است.
این نوشته کوشیدهایم با گذري بر آراء صاحب نظران حوزة جامعهشناسی ادبیات، بر این نکته تأکید نماییم که اجتماع تا چه میزان میتواند در شکلدهی ذهنیت هنرمند و در نهایت خلق یک اثر هنري مؤثر باشد، این اثر تا چه میزان قطعی و قابل لمس است، این نوع بررسی ادبیات چه نارساییهایی دارد، و سرانجام به آثاري با رویکردهاي اجتماعی در ادبیات فارسی اشاره می شود.
تأکید نظریههاي جامعهشناسی ادبیات بر محتوا میشود؛ چرا که زبان اساس ادبیات است، و یک نویسنده با استفاده از کلمات به دنیاي معانی وارد میشود. این یعنی تأیید این اشارة سوسور که میگوید: کلمات بدون ربط به یک بدنه اجتماعی که با استفاده از قوة مشترك و هماهنگ کنندة ذهن، فهم اعضاي خود را از دو دنیاي طبیعی و اجتماعی تعریف میکند، بیمعنی هستند. نظریههایی که در گسترة جامعهشناسی ادبیات توسعه یافتهاند، در مقایسه با سایر شاخههاي هنر، تأکید بیشتري بر محتوا و پیام آثار ادبی دارند؛ هرچند سبک و محتوا مفاهیمی پیوسته به یکدیگر بوده، عملاً از هم جدا شدنی نیستند.
جورج لوکاچ از پیشگامان جامعهشناسی ادبیات، در نظریههاي جامعهشناختی خود از ادبیات، به محتوا و سبک آثار ادبی به یک میزان توجه نموده، اعتقاد دارد که تأکید صرف روي شکل و خصوصیات آن، درك یک اثر هنري را دچار کج فهمی میکند. از نظر او، محتوا تعیین کنندة شکل است، و در بحثهاي او نکته درخور توجه، ربط دادن محتواي آثار به ساخت اجتماعی معاصر آنها است؛ یعنی اشکال هنري را به شرایط اجتماعی معاصرشان ربط داده، با تکیه بر تحلیل مارکس میگوید: اشکال هنري، محصول موقعیتهاي خاص اجتماعی هستند و پیشفرضهاي ایدئولوژیکی یک جامعه خاص را به نمایش میگذارند. ضمن اینکه موضوع و عناصر سبکی هم که شگرد خاصی را ایجاد میکنند، تنها در شرایط اجتماعی معین ظاهر میشوند.
این همان مسألهاي بود که به مارکس کمک کرد تا در تحلیل اشکال هنري، به عوامل تاریخی و اجتماعی نیز توجه ویژهاي بکند. لوکاچ در پی آن است که ثابت کند سبک یک نوشته مهم است، به شرطی که محتواي آن فراموش نشود. از طرفی محتوا مهم است؛ اما نباید به سبک بیتوجه بود. او با این بیان، هم نظریه هنر براي هنر را که بر روي سبک آثار هنري تأکید دارد، و هم تمام نظریههایی را که ادبیات را مطلقاً در خدمت تبلیغات سیاسی و اجتماعی میبینند و محتوا را مهم میشمارند، به چالش میکشد. در واقع هدف اصلی لوکاچ در ادبیات، معطوف به تشریح نظریه بازتاب فکر است که در آن تأثیر شرایط وجودي زندگی بر آثار هنري معاصر، مورد تأکید قرار میگیرد.
ارتباط ادبیات و واقعیت
لیشتهایم در تحلیل نظریههاي لوکاچ به نکات مهمی اشاره کرده، میگوید: از نظر لوکاچ تمام حوزههاي معرفت بشري همچون علم، مذهب و سحر و جادو بیانهاي متفاوتی از بازتاب واقعیت هستند که ارتباط اساسی بین انسان و محیط او را نمایان میکنند؛ اما روشن است که بازتاب هنري واقعیت که در زیباشناسی به تصویر در میآید، ویژگی خاصی دارد؛ چون محصول شرایط فیزیکی و اجتماعی در تاریخ بشر است، و مردم در یک برهه خاصی از تاریخ و در شرایط خاص مادي، میتوانند جهان را به طرقی غیر از طرق عملی و جادویی توسعه دهند بنابراین نوع بازتاب واقعیت در هنر، از سایر حوزههاي معرفت متفاوت است.
لوکاچ در کتاب معناي رئالیسم معاصر، سبک ادبی رئالیسم را به عنوان ادبیاتی با هدف بازتاب حقیقی واقعیت، مورد توجه قرار داده، میگوید: ایدة جهانبینی، وقتی آثار مختلف هنري را با متّحد کردن تجربیات هنري، جداگانه در یک الهام و بافت واحد به هم مرتبط میکند، در واقع به شکل مدلی از زندگی در میآید؛ پس یک اثر هنري میتواند فقط در شرایط اجتماعی و از طریق جهاننگري درك شود، و مهمترین اثر هنري هر دوره به عنوان فیلتري براي تجربه مشترك دربیاید.
ادامه دهندة راه لوکاچ، گلدمن است. او یک ساختگرا است، و روشی که براي بررسی واقعیتهاي انسانی و اجتماعی به کار میگیرد، به ساختگرایی تکوینی معروف است. فرضیه اصلی او این است که خلاّقیت ادبی یک ویژگی جمعی دارد که از طریق یکنواختی یا یکپارچگی ساختهاي آن با ساختهاي ذهنی گروههاي اجتماعی معاصرشان قابل تشخیص یا تعقیب است؛ ضمن اینکه با این ساختهاي ذهنی یک رابطه منطقی هم دارد، اما از نظر محتوا، لازم نیست دنیاي تخیلی ساخته شده از این ساختها، یک دنیاي حقیقی با نمایش واقعیت گروههاي اجتماعی مورد نظر باشد؛ یعنی از نظر محتوا، نویسنده آزادي کامل دارد.