بخشی از مقاله
چکیده
انسان معاصر با وجود شناخت و تسلط همه جانبه بر طبیعت آنگونه که باید خود را نشناخته است. این بی خویشتنی عظمت انسان را از یاد وي برده و باعث گردیده جهان حقیر بر وجود انسانی او استیلا یابد. بی خویشتنی چه در بعد فردي چه دربعد اجتماعی مسئله تازه اي نیست. در ادبیات کهن پارسی برخی اندیشمندان با بیان نکاتی ظریف و مهم، درباره ي ازخود بیگانگی انسان، دري دیگر پیش روي انسان گشوده و درمانی براي درد بی خویشتنی انسان ارائه کرده اند. در صدر قائلان و حاملان پیام عرفانی در فرهنگ دیرین پارسی مولوي است که درشش دفتر مثنوي خود بسان معلمی انسان گرا این مسئله را واکاوي کرده است. وي درباره ي از خود بیگانگی انسان دربرابر پدیدهاي غفلت ساز و فریبندة جهان مادي معنا پردازي کرده است که تامل در آنها می تواند انسان را به انسانیت خویش نزدیک کند واین درد را درمان نماید.
کلیدواژهها: مولوي، بی خویشتنی، معنا، صورت، انسان معاصر
مقدمه
به دنیاي امروز اگر نیک بنگریم، نوعی سردرگمی را در آدمیان مشاهده خواهیم کرد. بشر امروز با وجود پیشرفت هاي مهم و تسلط بر طبیعت، آنگونه که باید احساس خوشبختی نمی کند. زندگی امروز آدمیان، همراه با نوعی آشفتگی وسرگردانی روحی خاصی است. انسان تنها موجوي است که از قوه ي عقل برخوردار است واین عقل البته در عین آنکه نعمت است اسباب بدبختی او نیز است. عقلانیتی که با وجود ظاهري در زندگی آدمیان، سرشار از عدم عقلانیت است و بشر امروزي توجه خاصی به سود حقیقی خود ندارد. آدمیان نه تنها از یکدیگر فاصله گرفته اند و مسیر دور شدن تدریجی را هر چه سریعترمی پیمایند که از خود نیز جدا افتاده و بیگانه اي را بر جاي خویش نشانده اند. به گونه اي که مانند سایر موجودات درعادت و روزمرگی روزگار می گذرانند. انسان با وجود ضرورت معرفت و توجه به خویش، خود را فراموش کرده و این خود فراموشی در شکل بی خویشتنی فردي، ابتدا به عنوان یک مسئله ي روانی و سپس به صورت واقعیتی جمعی در قالب ازخودبیگانگی اجتماعی ظهور و بروز یافته است.
البته گفتنی است که پدیده ي بی خویشتنی انسان، پدیده ي جدیدي نیست. چنان که در دوران بت پرستی بشر نشان داد که چنان می تواند در مسیر انحطاط فکري پیش برود که ساخته ي دست خویش را خداي خود پندارد و عظمت انسانی خود را فراموش کند. در دنیاي امروزي که عصرتکنولوژي نامیده می شود، بی خویشتنی و از خود بیگانگی با تاثیر پذیري از مصنوعات این علم به تمام شئون زندگی اعم ازبیگانگی فردي، بیگانگی در کار، بیگانگی در ارتباط انسانی و غیره تسري یافته است. در این مقاله تلاش بر این است تا با بهرگیري از آراء مولانا جلال الدین این معضل ریشه یابی شده و سپسراهحلیارائه گردد.
در نظر مولانا جلال الدین غربت انسان در این جهان آن گاه براي او روشن می شود که به اصل خویش بازگردد و یا میل به بازگشت کند. در جهان بینی مولانا میل به کمال و تعالی و جستوجوي اصل خویشتن میل فطري انسان است که تحت تاثیر دنیاي متلّون قرار گرفته و این غربت را براي انسان رقم زده است. هر کسی کاو دور ماند از اصل خویش / باز جوید روزگار وصل خویش - مولوي - 4/1/1377 معناي بی خویشتنی در جهان معاصر: بی خویشتنی ترجمه ي واژه ي غپطصهغکطعA ریشه ي لاتینی و یونانی دارد چنانکه کلمه الیوسیس و واژه لاتینی پطصهغکطئA به معناي بیرون آمدن از خود، وارستن از خود یا از بی خود شدن است. »الیناسیون یابی خویشتنی در لغت اصطلاحی است که از اعتقاد عوام در تفسیر بیماري جنون حکایت می کند. بدین معنی که معتقد بودند که جنون بیماري است که از حلول جن در انسان ناشی می شود و عقل او را می برد و جاي روح او می نشیند و انسان را فاقدشخصیت انسانی خویش می سازد ودر وي به جاي »خود«او»جن«جانشین می گرددح« - شریعتی - 91 :1361
بی خویشتنی حالتی است که انسان با خویشتن خویش بیگانه شده و از حقیقت خویش فاصله گرفته است. به گونه اي که نمی تواند براساس فطرت و طبیعت خود بیندیشد و عمل کند. در حقیقت از خود بیگانگی، بی هویتی نیست، بلکه نشاندن شخصیتی کاذب، دروغین و نادرست به جاي شخصیت حقیقی است. لازم به ذکر است که منظور از بی خویشتنی آن نوع از خودبیگانگی است که انسان، انسانیت خود را فراموش کند. و به خود متعالی خود نیندیشدوگرنه در رویکرد عرفانی از خودبیگانگی سکه اي است که دورو دارد و یکسره مذموم و ممدوح تلقی نمیشود. در این رویکرد بی خویشتنی حتی میتواندمعناي عرفانی نیز داشته باشد، چنانکه عاشق درپاي معشوق از خود بی خود میشودهمانگونه که مولانا در برابر شمس. از خود بیگانگی، در دنیاي امروز ما، بیش از هرچیزمعنا و ماهیتی دنیوي یافته و این همان روي دیگر سکه ي از خود بیگانگی است، وجالب اینکه مولانا جلال الدین که در مقام عارفی کامل به بیان بی خویشتنی عاشقانه درپاي معشوق شوق وافر داشته و بسیار بدان پرداخته است:
بانگ زد یارش که بر در کیست آن گفت بر در هم تویی اي دلستان
گفت اکنون چون منی اي من درآ نیست گنجایی دومن را در سرا - مولوي3063/1/1377 /تا - 3062
در معناي دنیوي بیگانگی ومسخ بشري نیز ابیات عمیق و روشنگري درمثنوي آمده است. بیگانه شدن از خود به عنوان موجودي فعال به این معناست که انسانها در رابطه با دنیاي خودشان منفعل می شوند و به نوعی آلت دست جهان پرقدرت بیرون می شوند. مثل این است که انسانها دیگر متعلق به خودشان نیستند و زندگی شان همواره به دست نیروهاي غیرشخصی که خارج از اراده و اختیار آنهاست، شکل می گیرد. نتیجه ي نهایی تمام این انفعالات احساس بی قدرتی انسان است و قابل تامل اینکه برخی از جامعه شناسان امروز همچون جوئل شارون - 1939 - شرایطی را که جامعه نوین باعث پدیدار شدن احساس بی قدرتی انسانهاشده به عنوان عامل اصلی تیره بختی و سیه روز انسان معرفی میکنند.
خویشتن شناسی
غزالی در باب معرفت نفس گفته است:
بدانکه که کلید معرفت خداي – تعالی- معرفت نفس خویش است. براي اینکه گفته اندمن» عرف نفسه فقد عرف ربه«و در جمله، هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست. چون خود را نشناسی دیگران را چون شناسی و همانا گویی من خویشتن را شناسم و غلط میکنی که چنین شناختن، کلید معرفت حق را نشاید که ستوران از خویش همین شناسند که تو ازخویشتن. - امام محمدغزالی، - 13 :1386 نشناختن یا گریز از خود یا خویشتن خویش بیماري دامنگیر انسان امروز است که در کنار بی ریشه گی ذاتی، هویت وي همچنان گسترش می یابد. این معنی که بیشتر انسانها خود را کسی نمی یابند و در خود کسی را نمی بینند تا با وي هم نشینی کنند به همین دلیل است که به سرگرمی ها غافل کننده پناه می برند انسانها از تنهایی و باخود بودن وحشت دارند. این است که اگر انسان تنها باشد و سکوت حکمفرما، سعی می کند به شیوه هاي مختلف از این وضیعت بگریزد. مطالعه می کند به تماشاي تلویزیون می نشیند و با ابزار گوناگون تلاش میکند تا از تنهایی بگریزد. دلیل این امر از خود بیگانگی انسان، و گریز ازخویشتن است که بیشتر ما امروزه به آن چار هستیم. جامعه ي امروز قادر است که انسان هارا به چیزهاي عادي بی ارزش مبدل سازد نتیجه این عمل از خود بیگانگی انسانهاست که اکنون به صورت مسئله اي در جهان امروز خود نماییمیکند. - هربرت مارکوزه - 1362 :45
جمله عالم ز اختیار وهست خود می گریزد در سر سرمست خود
تا دمی از هوشیاري وارهند ننگ خمروزمر برخود می نهند
می گریزند از خودي در بی خودي یا به هستی یا به شغل اي مهتدي - مولوي224/6/1377 /تا - 225 از نگاه مولوي تنها توجه به عوامل بیرونی نیست که انسان را به خود مشغول داشته است بلکه در بسیاري از موارد انسان درگیر عواملی در درون خود است که آنها به مراتب در غفلت انسان از خویشتن خویش بسیار رعب انگیز و قوي پنجه ترند. در دنیاي امروزي انسان از آن نظر که گرفتار عوامل بیرونی است خویشتن را فراموش کرده است اما اگرازاین عوامل نیز رهایی یابد باید توجه داشته باشد که عواملی در درون او هستند