بخشی از مقاله
برآمدن صفويان ـ از شيخ صفيالدين تا شيخ ابراهيم
پس از فروپاشي سلسله خلفاي عباسي و سقوط بغداد به دست هلاكوخان مغول، رفته رفته آذربايجان در ميانههاي سدهي هفتم خورشيدي، جايگاه ويژهاي پيدا كرد. آذربايجان با داشتن شهر بزرگ تبريز، به عنوان يكي از مراكز مهم ايران و حتا جهان اسلام، نامبردار شد :1
شهر [تبريز] در چنان جاي خوبي قرار گرفته كه ساير كالاها را از هند و ... بسياري جاهاي ديگر بدانجا آورده و بسياري از بازرگانان لاتين، مخصوصاً تجار جنوا، معمولاً براي خريد كالاهاي خارجي كه از دوردست ميآيد، بدانجا ميآيند و به تجارت ميپردازند .
در دوران ايلخانان مغول ، آذربايجان و شهر تبريز داراي اهميت ويژهاي بود :2
اين شهر ، آنقدر اهميت پيدا كرده بود كه پگولوتي، فهرستي از ايستگاههاي راه اماس [در مديترانه] تا تبريز را عرضه كرده است .
در سالهاي پاياني سده 14 و سالهاي آغازين سدهي پانزدهم ميلادي (اواخر سدهي هشتم خورشيدي) ، آذربايجان و شهر تبريز ، مهمترين ايالت و مهمترين شهر ايران بود :3
مهمترين شهر امپراتوري ايران، شهر تبريز است. شاه ايران از اين شهر، درآمد گزافي دارد. در حالي كه شاهان كشورهاي مسيحي از شهرهاي خود، چنين درآمدي را ندارند چون بازرگانان عمده به اين شهر، رفت و آمد ميكنند ...
مغولها، خيلي زود از بغداد روي برگرداندند و پايتخت را به سلطانيه (نزديكي زنجان) آوردند. تبريز در نزديكيهاي پايان عهد ايل خانان مغول، مركز عمدهي حكومت بود . تبريز در خلال دورهي پس از مغول ، همتراز با بغداد ، به عنوان :4
دو قلمروي كه سلاطين آل جلاير ميتوانستند تحت نفوذ خود درآورند ، به رقابت
[ برخاست]
از سوي ديگر، بغداد در دوران پس از مغول، به دليل دست به دست شدن ميان آل جلاير و قره قويون لوها و ديگران، زيانهاي زيادي ديد :5
بايد اشاره كرد كه در اوج عظمت دنياي اسلام در روزگار عباسيان، استقرار پايتخت اسلامي در خاك ايران [ساساني] يعني در بغداد، حكومت اسلامي را وارث امپراتوريهاي باستاني شرق گردانيد .
از اين رو، انتقال پايتخت به شرق، يعني آذربايجان، كل حكومت را هرچه بيشتر، ايرانيتر كرد .6
در اين ميان، موقعيت جغرافيايي ممتاز اردبيل ( آرتاويل) و نزديكي آن به شهر تبريز، آن را به گون
هي يكي از شهرهاي مهم آذربايجان درآورد كه توانست نقش برجستهاي در تاريخ ايران بازي كند.
شيخ صفيالدين اردبيلي، در سال 631 خ (1252م/ 650 مهي) ، در اين شهر به دنيا آمد و هشتاد و دو سال بعد ، يعني در سال 713 خ (1334م/ 735 مهي) ، ديده از جهان فروبست. زايش و بالندگي او، همزمان با اوج توانمندي ايل خانان مغول بود. حمدالله مستوفي در سال 1120 خ (1230 م/ 731 مهي) ، يعني 4 سال پيش از درگذشت، وي مي نويسد :7
شيخ صفيالدين، مردي صاحب وقت و قبولي عظيم دارد و به بركت آنكه مغول را به او ارادتي تمام است، بسياري از آن قوم را [از] ايذا به مردم رسانيدن بازميدارد و اين كار عظيم است .
وي شش سال پس از درگذشت شيخ صفيالدين در كتاب جغرافياي خود به نام نزههالقلوب مينويسد :8
... اردبيل از اقليم چهارم است ... اكثر [مردمان] بر مذهب شافعياند و مريد شيخ صفيالدين عليهالرحمهاند ...
نوشتههاي حمدالله مستوفي كه خود از كارگزاران دستگاه مغولان بود (مستوفي يا محصل ماليات)، اين نكته را آشكار ميكند كه بنيانگذار سلسلهي صفويان ، داراي مقبوليت زيادي ميان مردم شهر و نيز مورد احترام ويژهي فرمانروايان مغول بوده است. و ديگر اينكه، بيشتر مردم شهر و مريدان وي، پيرو مذهب شافعي بودهاند.
البته بايد به ياد داشته باشيم كه در ميان مذهبهاي چهارگانه اهل تسنن، مذهب شافعي، هماننديهاي زيادي با مذهب شيعه دارد. حتا در درازاي تاريخ بسياري از شيعيان كه به دليلهاي گوناگون تقيه ميكردند ، خود را شافعي مذهب مينمودند .
شيخ صفي، سالهاي نخستين عمر را در « طلب» گذرانيد، تا سرانجام مراد خود، شيخ زاهد گيلاني را يافت و طريقت را از وي گرفت. شيخ صفيالدين، 25 سال در كنار و حضور شيخ زاهد بود. شيخ زاهد، دختر خود را به همسري وي داد و با درگذشت شيخ زاهد، شيخ صفي ، قطب طريقت شد :9
طريقت صوفيگري در دوران شيخ صفي و دوران سه نفر از جانشينان بلافصل وي، از احترام زياد مراجع قدرت، برخوردار بود. ايلخانان مغول و وزراي اعظم آنها، در برابر شيخ صفيالدين، كرنش ميكردند.
[شيخصفي] در مقام مرشدِ اعظمِ طريقتِ خويش و يكي از شيوخي كه در آن روزگاران، قدرتي همچون قدرت رهبران سياسي داشتند، به موفقيت و كاميابي خارقالعادهاي دست يافت. اگر به خطا نرفته باشيم، خانقاه او پايگاهي براي نهضت مذهبي تودهي مردم شد. او با حاكمان زمانه، باب دوستي گشود و اعتباري عظيم در نزد آن ها حاصل كرد. ترديدي نيست كه عامل تعيينكننده در رفتار آنان، ميزان پيروان و نفوذ او در ميان مردم بود. شيخصفي، حامي و هوادار فقرا و ضعفا بود و زاويهاش در اردبيل پناهگاه و مأمن محرومان و مظلومان شد .
در تحليل نهايي، شيخ صفيالدين محبوبيت خود را نه تنها از راه قدرت، كرامات و مقامات حاصل كرده بود، بلكه اقتدار سياسي و ثروت او هم كه در خلال زمان از هدايا و هبههاي پيروان و حاميانش فراهم آمده بود، بسيار كارساز بود. گفته شده كه شبكهي خلفا و مريدان وي از سيحون و جيحون تا خليجفارس و از فقفاز تا مصر، گسترده بود. حتي گفته شده كه يكي از خلفاي وي در سيلان به مقام والايي رسيده [بود] .10
آلجلاير نيز به شيوهي مغولان، جانشين وي شيخ صدرالدين را بزرگ ميدانستند. سلطان احمد آل جلاير در فرماني مينويساند :11
... اين حكم يرليغ نفاذ يافت تا به همه انواع در ترفيه خاطر مبارك او [شيخ صدرالدين] و مريدان او كوشند و رعايت جانب ايشان، كل الوجوه، واجب دانسته ...
فضلالله روزبهان خنجي كه در آيين تسنن سخت تعصب ميورزيد، دربارهي شيخ صفيالدين مينويسد :12
... القصه، شيخصفيالدين در پايان حيات در حضيرهي اردبيل، سايهي ارشاد افكند و بر شاخسار توحيد، ميوهي معرفت نشانيد. امراء ولايت طالش، درگاه ولايت پناهش را پناه ساختند و كبراء مملكت روم، به خدمتش سرافتخار برافراشتند ...
... بعد از شيخ صفيالدين، صيت كرامت و كرم او [خواجه صدرالدين] در اقصاي عالم منتشر شد. ارباب ارادات والدش در خدمت افزوده، به بذل مال، جنابش را معدن كنوز اموال و ذخاير گردانيدند و عنقريب، رتبت خلافتهاي هاروني، حشمت قاروني، قرين ساخت و حضيره ، مملو از ذخيره و زيارت مالامال از اموال تجارت شد. سران سپاه طالش را زير قدم انعام و اكرام مالش داد و مردم روم را به نعمت و مال، رام گردانيد .
به دنبال درگذشت شيخ صدرالدين، خواجه علي رهبر طريقت شد. تيمور و بازماندگان وي، خواجه علي، جانشين شيخ صدرالدين را نيز سخت گرامي ميداشتند. احترامِ از اندازه افزون نسبت به اين طريقت و اقطاب آن، در دورههاي بعد ، يعني در دوران قرهقويونلوها و آققويونلوها هم، پي گرفته شد. در دوران خواجه علي، چنان كار طريقت بالا گـرفت كه وي از « تيمور »، آزادي پارهاي از اسيران جنگي را خواستار شد و تيمور آن را پذيرفت .
تيمور پس از پيروزي بر سلطان بايزيد در انگوريه (آنكاراي كنوني) در سال 781 خ (1402 م / 804 مهي) ، اسيران بسياري را به سمرقند برد. پارهاي از اين اسيران، از پيروان خانقاه اردبيل بودند كه به خواهش شيخ صدرالدين، تيمور آنها را آزاد كرد .
پس از درگذشت خواجه علي در فلسطين كه در آن روزگار در قلمرو حكومت مماليك مصر بود، شيخ ابراهيم، جاي وي را گرفت. در اين دوران :13
قداست اردبيل و حول و حوش آن، ... آنجا را به صورت زيارتگاهي درآورده بود. تعدادي از شاهزادگان تيموري بر سر راه لشگركشيهاي خود در غرب ... راه خود را به طرف اردبيل كج كرده و نسبت به رؤساي اين طريقت ابراز احترام ميكردند .
در دوران پراغتشاش پس از مغول، طريقههاي گوناگون از اهميت بيشتري برخوردار شدند و پيروان ، رو به فزوني نهادند. البته نبايد از نظر دور داشت كه در اين دوران سختِ انسانكش، خانگاه (خانقاه) ها، نه تنها پناهگاههاي روحي مردم تحت ستم بيابان گردان بودند، بلكه محلي بودند براي تشكل مردم و نيرو گرفتن، در پناه همبستگي و يگانه شدن :14
در اواخر دولت سلطان ابوسعيد بهادرخان، در آذربايجان و گيلان و مازندران، عرفا و متصوفه و دراويش رو به ازدياد گذاشتند. به طوري كه [در] هر ناحيهاي، مرادي گرد خود، جماعتي مريد داشت. و چون سلطان ابوسعيد اساساً مخالف آزار رساندن به اين طايفه بود، كسي هم متعرض ايشان نميشد ...
قسمت عمدهي اين مريدان، در جزء سلسلهي اهل فتوت يا اهل اخوت، داخل بودند و فتيان [جوانمردان ] و اخوان، جماعتي از عوام متصوفه بودند كه سعي داشتند اصول عاليهي عرفان و تصوف را در ميان عامه نيز جاري ساخته و با تصفيهي اخلاق و استحكام مباني صفا و وداد بين خود، از آن بهره بردارند ...
نهضتهاي تصوف، تنها مربوط به مناطق « دروني» ايران نبود بلكه در آناتولي نيز كه در آن روزگار، پيوند تنگاتنگي با ديگر سرزمينهاي ايران داشت، قدرت بزرگي به شمار ميآمد :15
از آغاز قرن هفتم تا پايان قرن دهم هجري، انواع و اقسام نهضتهاي مذهبي [صوفي گرايانه] در آسياي صغير پا گرفت. از جملهي اينها، ميتوان از باباييها، ابداليها، بكتاشيها، حروفيها، قلندران، قزلباشها و حيدريها، نام برد .
صوفيگري مورد حمايت قرار گرفت و بدعت گرايي به راحتي اشاعه يافت. ... عرفان، تمام آسيا [بخشهايي از آسيا] را فرا گرفت و اروپا [بخشي از اروپا] را فتح كرد و تا حدود «بوسني» پيش رفت. همپاي دورهاي از تاريخ جنگ [هاي] عثماني، دورهاي از فعاليتهاي مذهبي [صوفي گرايانه] آغاز شد و در كنار يك نيروي سختكوش و قسي، يك نيروي معنوي هم، نقش غيرقابل انكاري را بازي كرد .
در دوران چهار قطب نخستين، خانگاه صفي ، از نفوذ زيادي در آذربايجان و در خاور (در قلمرو تيموريان) و در باختر (آناتولي) برخوردار گرديد. چنان كه گفته شد، رشد صوفيگري و گرايش مردم به صوفيگري، در اين دوران ناآرام، طبيعي بود.
صوفيگري در آن غوغاي جنگ و خونريزيِ بيامان، به مردم آرامش ميبخشيد و اقطاب صوفيان، پناهي بودند براي مردم در برابر بيداد و كشتار حاكمان بيگانهي ستمگر. و نيز جايگاهي براي « يكي شدن » و در اين فراگشت ، دستيابي به نيرومندي .
در اين ميان، عياران و جوانمردان16 نيز پايگاه ويژهاي در ميان مردم بيپناه داشتند . از يعقوب ليث صفار كه از عياري به پادشاهي رسيد و نخستين كسي بود كه در ايران پس از هجوم عربها، در پي استقلال برآمد، تا سربدارانِ جوانمرد كه جانانه، به دفاع از مردم ميهن خود برابر ايلغارگران مغول برخاستند و ... عياران و جوانمردان ، نقش برجستهاي
در حمايت از مردم ، برابر بيداد اشغالگران و فزون خواهي حاكمان داشتند.
اين امر، مربوط به درون مرزهاي سرزمين ما نبود، در آسياي كوچك نيز در همهي ساليان ايلغار مغولان و تاتاران، جوانمردان و عياران، نقش برجستهاي در زندگي سياسي ـ اجتماعي مردم داشتند :17
دستهي اخيته الفتيان يا برادران جوانمرد، در هر شهر و آبادي و قريه از بلاد روم وجود دارد. اين گروه در غريبنوازي و اطعام و برآوردن نيازهاي مردم و دستگيري از مظلومان و كشتن شرطهها و ... در دنيا بينظيراند .
[در خانقاه جوانمردان انطاليه] جمعي از جوانان، رده بركشيده بودند. هر يك از آنان ... خنجري به اندازهي دوذراع به كمر بسته بودند... پس ازغذا، به رقص و آواز برخاستند .
سلطان نيتجبك كه بزرگترين سلاطين بلاد روم است، پادشاه لاذق ميباشد ... در خانقاه اخي سنان، فرستادهي پادشاه، واعظ دانشمند علاءالدين قسطموني، با چند رأس اسب به سراغ ما آمد. همه به ديدار شاه رفتيم ... عيد فطر را در لاذق برگزار كرديم و به مصلي رفتيم. و سلطان با لشگريان و همهي جوانمردان شهر، به طور مسلح در نماز حاضر بودند ...
آقسرا، از بهترين و عاليترين بلاد روم است ... در اين شهر، در خانقاه شريف حسين، منزل كرديم. شريف، عنوان نيابت امير «ارتنا» را داشت. «ارتنا»، نايب پادشاه عراق بود كه كليهي مستملكات او را در نواحي و بلاد روم، زيرنظر دارد .
از آقسرا، به «نكده» رفتيم ...و در خانقاه اخي ساروق، مسكن كرديم. اخي، امارات شهر را نيز برعهده داشت .
منزل ما ]در قيصريه[، در خانقاه اميرعلي بود. اميرعلي، از امراي بزرگ و از رؤساي جوانمردان اين نواحي ميباشد. پيروان او، از بزرگان و اعيان شهراند.
رسم اين ولايتها چنين است كه اگر در محلي سلطان نباشد، حكومت به دست اخي يا سردستهي جوان مردان است .
بخش دوم ـ از سلطان جنيد تا شاه اسماعيل
با رويكارآمدن جنيد و قرارگرفتن وي بر جاي شيخ ابراهيم، « طريقت » دچار دگرديسي شد و خانقاه، شكل يك نهضت تمام عيار نظامي به خود گرفت . به گونهاي كه در زماني كمتر از 50 سال، اسماعيل بر تخت شاهنشاهي ايران نشست و سلسلهي صفويان را بنيانگذاري كرد :18
وقتي امر جانشيني بر جنيد رسيد، نحوهي زندگاني نياكان خود را تغيير داد . پرنده اشتياقش، تخم قدرت طلبي در آشيانهي انديشهاش كاشت. هر لحظه و هر دم، در پي تصرف سرزميني و ناحيهاي برآمد .
اما هر علتي را معلولي است و هر واكنشي، برابر كنشي است. اين نبود كه «يك باره تخم قدرتطلبي در آشيانهي انديشهي» جنيد، كاشته شد ، بلكه براثر نيرو گرفتن خانقاه اردبيل، « روز به روز، جمعيت مريدان در تزايد بود» و در نتيجه، هر روز بر نيروي « خانگاه» افزوده ميشد و در اين راستا، شيخ جنيد نيز اعتبار بيشتري به دست ميآورد . بدون ترديد ، مريدان را به مانند عثمانيان، آرزوي «غزا» بود و اين امر در درون نهضت نيروي فزاينده اي بود كه سرانجام ميبايست بدان پاسخ داده ميشد. چنانكه پاسخ داده شد :19
عرق حميت آن حضرت [شيخ جنيد] در حركت آمده، خيال استقلال و داعيهي جهانگيري در ضمير مهرتنويرش جاي گرفته [و] اين انديشه را با اجلهي اصحاب و اعاظم و احباب در ميان آورده، از باب استشاره. مجموع، اين رأي را استصواب نمودند... چون خاطر فيض مآثر از موافقت حاضران جمع ساخت، از پي تابعيت غايبان، قاصدان سخندان به اطراف بلاد، ارسال داشته [و] به احضار ارباب ارادات، فرمان داد...
قرايوسفِ قرهقويونلو كه سرزمين عراق و آذربايجان را در يد قدرت داشت، از نيروگرفتن خانقاه اردبيل هراسان شد و فرمان داد كه جنيد از اردبيل، بيرون رود و :20
عم آن حضرت را، شيخ جعفر كه با وي در مقام نزاع بود، او را در آستانهي مقدسهي صفيهي صفويه، دخل تمام داد .
جنيد ، به ناچار با گروهي از مريدان از اردبيل، روانهي حلب (در سوريهي امروز) شد :21
اشارات زيادي وجود دارد كه جنيد قبل از اينكه دست به غزا بزند، تداركات وسيعي فراهم ساخته بود. وقتي كه او رهبري طريقت را پس از فرمان يافتن [مرگ] پدرش در سال [826 خورشيدي] 851 ق/ 1447 م به دست گرفت، به قسمتهاي مختلف سوريه و آناتولي سفر ميكند ...
به نظر ميرسد ... كه او براي گردآوري افراد و يا تعليم به آنها ... اين سفر [ها] را انجام داده [بود] .
همچنين اشارههاي زيادي وجود دارد كه وي بيشتر وقت خود را ، صرف بسيج نيرو و تجهيز آنان ميكرد :22
هر آينه، اكثر اوقاتش در تهيهي مقدمات لشگركشي، از نيزه ساختن و تيغ پرداختن مصروف بود و خلق بسيار از مردم روم و طالش و سياهكوه، در موكبش مجتمع گشته. گويند، همگان او را معبود خويش ميدانستند و از وظايف نماز و عبادات اعراض كرده، جنابش را قبله و سجود خود مي شناختند.
فيالواقع ، شيخ جنيد در حد ذات خويش، مرد جلد و شجاع بود و در انواع دليري و فنـون جنگ، از شمشيرزني و تيـرافكني و نيـزه بازي و كمنداندازي، مهارت تام داشت ...
جنيد از حلب، به ديار بكر آمد . در آنجا ، اوزون حسن آققويونلو كه با « سياه گوسپندان» در رقابت و جنگ بود ، مقدم او را گرامي داشت و خواهر خود را به همسري جنيد درآورد .
خبر اين وصلت ، حتا در دورترين نقاط روم و سوريه نيز پيچيد و كسان بيشتري ، به صف مريدان جنيد پيوستند و او را كه شمشير غزا بر ميان بسته بود ، سلطان جنيد ناميدند .
جنيد نيز « غزا » را عليه دستنشاندگان امپراتوري روم شرقي آغاز كرد. از اينرو ، متوجه شهر ترابوزان شد . اما شايد از اينكه آگاه شد كه سلطان محمد فاتح نيز قصد اين شهر را دارد، كار «غزا» را ناتمام گذارده و در سال 838 خ (60-1459 م/ 864 مهي)، عمليات گستردهاي را عليه چركسها در قفقاز به مورد اجرا درآورد :23
شيخ جنيد به جنگ چركس رفت و پيروز آمد. ديگر سال بر همين منوال عمل كرد. شوكتش، رو به فزوني نهاد، حشمتاش تضاعف پذيرفت ... الحق در هيچ قرن ، كسي نشان نداده كه شيخي با خرقهي تصوف، در شيوهي صفشكني و شمشيرزني، تصرف كند. بيآنكه از جاده عصيان ملوك را سالك باشد و بي آنكه خراج يك قصبه را مالك گردد. ملك روم با چنان لشگر و مملكت، از بيباكيهاي او، انديشناك ميبود ...
اين لشگركشيها، در آغاز از سوي آققويونلوها، جدي گرفته نشد. حتا سلطان يعقوب آققويونلو پسر اوزون حسن ، بر اين باور بود كه :24
چه چيزي از لشگركشي يك نفر شيخ ميتواند اتفاق بيفتد و يك نفر شيخ، چه كاري ميتواند بكند؟
سرانجام، سلطان جنيد در نبرد با امير خليفهالله شيروان شاه، كشته شد. پس از جنيد، فرزند بزرگتر وي، حيدر به جاي پدر نشست :25
آن حضرت، ارشد اولاد سلطان جنيد بود و خواهرزادهي حسن پادشاه [اوزون حسن آققونلو] و از اين دو جهت، انوار سلطنت و هدايت از ناصيهي همايونش، ظهور داشت.
حيدر نيز به شيروان لشگر كشيد. اما فرخ يسار شروان شاه، به ياري نيروهايي كه يعقوب آققويونلو، جانشين اوزون حسن در اختيارش قرار داده بود ، نيروهاي سلطان حيدر را در تبرسران در هم شكست و خود وي نيز، روز 28 تير 867 (9 ژوئيه 1488 / 29 رجب 893) ، در جايي كه از قتلگاه پدرش زياد دور نبود، كشته شد :26
به ظاهر، نخستين كس از صفويان «كه ادعاي سيادت كرد و نسبت خود را به امام موسي كاظم رسانيد، شيخ حيدر، پدر شاه اسماعيل اول بود ... اما به طوري كه از تواريخ زمان برميآيد، اين نسبنامه ، اساس درستي ندارد و از تحقيقات جديد نيز به ثبوت رسيده است كه فيروز شاه بن زرين كلاه، جد هفتم شيخ صفيالدين، از كردستان در حدود سال 569 قمري (552 خ / 1174 م) به آذربايجان آمده است و اجداد صفويه اصلاً ايراني بوده و حتا به زبان آذري، يعني زبان بومي آذربايجاني سخن ميگفتهاند. بهطوري كه از شيخ صفيالدين، يازده دوبيتي و دو جمله به نثر به زبان آذري ، در دست است .
آنگونه كه از كتابهاي تاريخ مربوط به زمان شيخ صفيالدين و فرزندانش برميآيد، اين خاندان از زمان شيخ صفي الدين كه ترك و تاجيك (لشگري و كشوري) ، در آذربايجان بهطور كامل از هم جدا و مشخص بودند، از بوميان و ايرانينژادان آن سامان شناخته ميشدند .
شيخ صفيالدين، به زبان آذري (زبان بومي آذربايجان) سخن ميگفته و زبان تركي و مغولي را در مكتبخانه آموخته بود. مسلم است كه شيخ صفيالدين اردبيلي، بر مذهب شافعي بوده است. چنانچه اشاره شد، حمدالله مستوفي دربارهي مذهب مردم اردبيل مينويسد :27
... و اكثر بر مذهب امام شافعياند و مريد شيخ صفيالدين عليهالرحمه
چنان چه بعدها ، سركردهي ازبكان عبيدالله ازبك، نامهاي سراسر دشنام به شاه تهماسب نوشت ، در اين نامه آمده بود : 28
... پدر كلان شما، جناب مرحوم شيخ صفي را هم چنين شنيدهام كه مردي عزيز و اهل سنت و جماعت بود. ما را حيرت عظيم دست مي دهد كه شما نه روش حضرت مرتضي علي را تابعايد و نه روشِ پدرِ كلان را...
در ميان تاريخها و آثار تاريخي اين دوران، تنها در تاريخ صفوة الصفا نوشتهي ابن بزار، اشارهي روشن و آشكار، به « سيد» بودن صفويه، به چشم ميخورد.
اين تاريخ كه در زمان شيخ صدرالدين، پسر شيخ صفيالدين نوشته شده، به فرمان شاه تهماسب، به وسيلهي ميرزا ابوالفتح حسيني « تنقيح و تصحيح» گشته . شايد كه در اين « تنقيح و تصحيح» ، در آن دخل و تصرف شده است. به گونهاي كه اين تغييرها را در نسخههاي كميابِ پيش از دوران شاه تهماسب و نسخههاي بعد از آن ، ميتوان ديد .
رشيدالدين فضلالله، وزير غازان خان و اولجايتو، نامهاي دربارهي شيخ صفيالدين، به فرزند خود ميراحمد كه در آن زمان حكومت اردبيل را داشت، نوشته است. رشيدالدين فضلالله ، شيخصفيالدين را :29
... جناب قطب فلك حقيقت و سماك بحار شريعت، مساح مضمار طريقت، شيخالاسلام و مسلمين، برهانالواصلين، قدوه صفهي صفا، گلبن دوحهي وفا، شيخ صفيالملله والدين ادام اللله تعالي بركات انفاسه الشريفه ... خوانده است و هيچ اشارهاي به سيادت وي نكرده است :35
[البته]، شروان شاه خليل الله، جنيد، جد اسماعيل را در نامهاي كه هنوز در دست است، از زمرهي سادات برشمرده است.
اما در اين ميان ، سلطان عثماني ، شيخ حيدر را از نظر مذهبي ، شيعه ميداند :30
سلطان عثماني بايزيد دوم، در حق شيخ حيدر از برچسبهايي [عنوانهايي ] بهره ميگيرد كه تنها در خصوص اعقاب خاندان علي (ع) به كار ميرود .
اما چنانكه گفته شد، اسناد و مدارك موجود، نشان مي دهند كه ادعاي سيادت ، نخست از سوي شيخ حيدر، پدر شاه اسماعيل عنوان شد : 31
اما به طوري كه از تواريخ برميآيد، اين نسبنامه، اساس درستي ندارد و ...
با درگذشت سلطان يعقوب، قلمرو حكمراني آققويونلو، ميان الوندبيگ و سلطانمراد ، تقسيم شد. با توجه به هرج و مرج ايجاد شده در نتيجهي اين دوگانگي، مريدان خانقاه صفي ، اسماعيل و برادرش ابراهيم را به گيلان رساندند و در پناه حاكم لاهيجان، آرام گرفتند . اسماعيل پس از مرگ برادرش سلطان علي ، در سال 873 خ (899 مهي/ 1494 م) ، شيخِ خانقاه اردبيل شد :32
در اين ايام، برخي را انتظار رستاخيز بود. ناامني حاصل از جنگ ، درهم ريختگي، قطاع الطريق [غارت و چپاول]، مصائب و بلايا، طاعون و قحطي، موجبات نوعي انتظار مذهبي را براي ظهور مهدي قوت بخشيده بود .
با بالا گرفتن دوگانگي و چندگانگي در ميان گوسپند سپيدان، اسماعيل كه تنها سيزده سال داشت، با هفت تن از مريدان و صوفيان، از لاهيجان بيرون آمد و براي زيارت آرامگاه جدش، رو به اردبيل آورد .
خبر رسيدن اسماعيل به اردبيل، به سرعت در دور دستها نيز پراكنده شد و مريدان از هر جاي ، روي به اردبيل گذاردند. حاكم شهر كه از ورود پياپي پيروان بيمناك شده بود، اسماعيل و پيـروانش را از شهر بيرون كرد. اسماعيل همراه پيروان، به سوي تالش آمدند و در قريهاي به نام « ارجوان» اقامت گزيدند .
رفتن اسماعيل به تالش براي آن بود كه بسياري از كبودجامهگان تالش33 و مردم سياهكوه، در نبردهاي شيخ حيدر ، در ركابش بودند و از آن پس نيز ، در صف مريدان و جنگآوران خانقاه، قرار داشتند . روزبهان خنجي مينويسد :34
شيخ حيدر، به لب آب رسيد. درياي لشگر، زير علمش روان بود. حشري بيشمار از كبود رختان طالش و تيرهبختان سياهكوه با او همراه بودند ...
از اينرو، هنگامي كه اسماعيلِ جوان به تالش آمد، دوباره كبودجامگان بيشتري از تالش و مردم سياهكوه، به گردش آمدند :35
از زمان شيخ صفيالدين، تا انقراض صفويه، بيشترين مريدان فداكار و پايدار خانقاه اردبيل، اهالي شهرهاي همجوار و به ويژه طالش و قراداغ بودند. هرگاه از كشور روم و شام، مريداني به خانقاه آمده و يا گروههاي كثيري به علت ناسازگاري با بيگلربيگي عثماني، به دولت صفوي پناه ميآوردند، جملهي آنان در ميان ايرانيان، پراكنده و پيرو شده و به صورت بومي درميآمدند .
اسماعيل، در تابستان سال بعد (879 خ/ 1500 م/ 906 مهي) ، اعلام استقلال كرد. با اين اعلام، مريدان بيشتري به وي پيوستند . در بهار سال 880 خ (1501 م/ 907 مهي) ، اسماعيل با مريدان كه هر روز شمار آنان در حال افزايش بود ، به سوي ييلاق مينگول در سرچشمهي رود ارس، به ميان ايل استاج لو رفت :36
هنگامي كه خبر ورود او رسيد ، كل افراد قبيله به سركردگي ريش سفيدان، دستافشان و سرودخوانان به استقبال او شتافتند و طوري او را وارد قبيله كردند كه انگار، قرنها قبل، انصارِ پيامبر به هنگام هجرت آن حضرت از مكه و ورودش به مدينه، به پيشوازش رفته بودند. در داستانهاي توركمانان، اسماعيل مقام صاحبالزمان را پيدا كرده بود .
اسماعيل، پس از چند ماه توقف در ميان ايل استاجلو ، متوجه ايالت ارزنجان (ارزنگان) شد :37
حركت اسماعيل از گيلان از راه ارزنجان در قلب فلات آناتولي، يك لشگركشي پيروزمندانه بود .
با ورود شاه اسماعيل به ارزنگان، سلطان بايزيد انديشناك شد و نيروهاي زيادي براي رويارويي با وي بسيج كرد. مسالهي ورود اسماعيل به ارزنگان از ديد تاريخ نگاران رسمي امپراتوري عثماني، چنين بود :38
سلطان بايزيد از قدوم مضرت لزوم آن ستم پيشه انديشه كرده، يحيي پاشا را با قشون آناطولي به آنكارا فرستاد. ارتش قرامان هم در آقسراي جمع شده و چريكهاي روم نيز، نزد سلطان احمدخان گرد آمدند .
شاه ضلالت پناه، از اشقياي روم، چندين هزار مريد گمراه را همراه كرده، به جنگ بايندريان رفت. چون معلوم گرديد كه هدف و منظور شاه اسماعيل از آمدن به سرحد روم، فقط براي جمعآوري سپاه بوده، به نيروهاي عثماني دستور داده شد كه از مسافرت احباب و مريدان صفوي، به جانب شرق جلوگيري شود. اكثرشان از ولايت تكه و حميد بودند ...
اسماعيل از درگيري با عثمانيها پرهيز كرد و نگاه خود را به قفقاز دوخت، جايي كه پدرانش جان باخته بودند. وي پس از گذر از رود كورش (كور، كورا) در بهار سال 880 خ (1501 م/ 907 مهي) ، فرخ يسار پادشاه شيروان را در نزديكي قريهي گلستان شكست داد . سپس به سوي باكو راند و آن شهر و شماخي را گشود و پس از گشودن ايروان، در ناحيهي شرور (واقع در نخجوان)، نيروهاي الوندبيگ آققويونلو را در هم كوبيد و الوندبيگ به دولت عثماني پناهنده شد .
با اين پيروزي، اسماعيل نوجوان وارد تبريز شد . افزون بر آنكه قطب خانقاه صفي و مرشد كامل بود و گروهي او را چون معبود خود ميپرستيدند. اسماعيل داراي ظاهر جسمي بسيار موثر بود. به طوري كه شاهدان عيني گفتهاند ، او داراي شكوه شاهانه و ويژگيهاي تأثيرگذار بود . چهرهاش سپيد و موهايش مايل به سرخي بود .
اسماعيل در 30 اسفند 880 (11 مارس 1502/ 2 رمضان 907) ، در تبريز تاج گذاري كرد و آيين شيعه را در ايران رسميت بخشيد . هنگام تاجگذاري، اسماعيل چهارده ساله بود .
به دنبال بنيانگذاري شاهنشاهي ايران به دست كورش بزرگ و بازسازي دوبارهي شاهنشاهي ايران پس از فروپاشي هخامنشيان از سوي مهرداد اشكاني، سومين واقعهي بزرگ تاريخ ايران ، تاجگذاري اسماعيل نوجوان بود .
چنان كه گفته شد، يك نوجوان 14 ساله پس از گذشت هشت صد و پنجاه سال از فروپاشي شاهنشاهي ساسانيان، توانست شاهنشاهي ايران يا دولت فراگير مركزي ايران را بازسازي كند و ادامهي زندگي ملت ايران را به گونهي يگانه، فراهم سازد. كاري سترگ و نادر، حتا در مقياس جهاني .
شيعهگري انديشهيي نوين نبود. چند سدهي پيش، آلبويه، شاهنشاهي پهناور شيعه را بنياد گذارده بودند و با دستيابي بر بغداد، «مركز حكومت سياسي و روحاني عرب»39 را، فرمانبردار خود كردند. آنان، خليفه را عزل و نصب مي كردند.
از سوي ديگر، پراكنده شدن انديشههاي اسماعيليان و مبلغان خليفههاي فاطمي مصر، زمينه را براي پذيرش آيين شيعه، آماده كرده بود . همچنين ، در دوران حكومت ايلخانان مغول، افزون بر آن كه تبليغ و ترويج شيعهگري، آسانتر شده بود ، پارهاي از آنان نيز، خود در سلك هواخواهان و باورمندان اين انديشهي ديني درآمده بودند . به گونهاي كه در اين دوران، در گوشه و كنار ايران، حكومتهاي باورمند به آيين تشيع، بر سر كار بودند .
از سوي ديگر، رفته رفته با پايان سده ي نخستِ سلطهي تازيان بر ايران، در كنار پايداريهاي ملي، گونهاي اسلام مردمي، چهره نمود. پايگاه ايجاد و پراكنش و گسترش اسلام مردمي، گروههاي عياران و جوانمردان و جوانزنان بودند كه سپس در ريخت خانگاهها (خانقاهها) ، زاويه ها و ... نهال بارور و نيرومندي گرديد .
اما دو عامل، به فاصلهي چند صد سال، تشيع را به يك تفكر گسترده بدل كرد . اگرچه، نه به گونهي ظاهر.
عامل نخست ، تنظيم كتاب نهجالبلاغه در نيمهي دوم سدهي چهارم هجري از سوي ابوالحسن محمدبن ابياحمد ... ملقب به سيد شريف ابوالحسن رضيا يا سيد شريف رضي است . رضي در سال 359 مهي ( 349 خ/ 970 م) بـه دنيا آمد و در سال 406 مهي (394 خ/ 1015 م درگذشت . دورانِ زندگيِ سيدرضي و تنظيم نهجالبلاغه، همزمان بود با دولت فرزندان بويه كه خود نيز داراي اعتقادهاي شيعي بودند .
دولت آلبويه، به ويژه در دوران عضدالدوله، از نيرومندي و گسترهي زيادي برخوردار شد . به گونهاي كه عضدالدوله، بغداد را گشود. خليفه، در حالي كه دستار از سر برگرفته، خاك بر سر افشانده و نعلينهاي خود را از گردن آويخته بود، پياده به پيشباز عضدالدوله آمد. عضدالدوله خليفه را عزل و « مطيع » را، به جاي وي نشاند .
با تنظيم نهجالبلاغه، رفته رفته، علي (ع) در خانقاهها و زاويه ها، جاي ويژهاي پيدا كرد و عياران و جوانمردان و جوانزنان، خود را پيرو او خواندند .
واقعهي دومي كه راه را بر اسلام مردمي گشادهتر كرد ، سقوط بغداد به دست مغولان و به قتل آوردن خليفه بود. بدين سان، ضربهي سختي بر اسلام دولتي وارد آمد و بر پهنهي حضور و ظهور اسلام مردمي كه به گونهاي با نام و ياد علي (ع) آميخته شده بود، گشودهتر شد.
اما اعتقاد شيعهگري كه در بطن اسلام مردمي در خانگاهها و زاويهها و در ميان عياران و جوانمردان و جوانزنان، رشد كرده بود، با آنچه كه پس از اعلام رسميت آيين شيعه، ساخته و پرداخته شد، تفاوت زياد داشت .
در اسلام مردمي، علي (ع) و خاندان علي، از چند جهت مورد توجه، احترام و حتا پرستش بود. نخست مظلوميت و ظلمستيزي آنان، به ويژه در واقعهي كربلا بود. اين منش، با منشِ آگاهان و مبارزان ملت ايران كه در پي طرد و نفي سلطهي تازيان بودند، همآوايي و همآهنگي داشت. مسالهي مهم ديگر كه اسلام مردمي را به اين خاندان نزديك ميكرد، واقعيت يا شايعهي ازدواج حسينبنعلي (ع) با شهربانو دختر يزدگرد بود. براثر اين واقعيت يا شايعه، ايرانيان، جانشين حسين (ع) را از نژاد خود ميدانستند و ...
با يورش مغولان و فروپاشي دولت پهناور و نيرومند خوارزمشاهيان و نهادهاي دولتي وابسته به آن ، تنها نهادهاي مردمي مانند خانگاهها، زاويهها، صنفها و ...، به جاي ماندند . در نتيجه ، تنها اين سازمانهاي مردمي، پناهگاه مردمان برابر سلطهي همهجانبهي مغولان اشغالگر به شمار ميآمدند. از اينرو، خانگاهها و زاويهها، بيش از پيش، مورد اقبال مردم بيپناه در دوران سختِ بيدولتي قرار گرفتند. از سوي ديگر، همهي آناني كه در فكر مبارزه با اشغالگران و رهايي سرزمين خود از سلطهي مغولان بودند، در سلك عياران و جوانمردان و جوانزنان، درآمدند .
به نظر ميآيد كه در اين دوران، ميبايست به طبيعت زمانه، بيش از وصف عدالتخواهي و ظلمستيزي علي (ع)، شجاعت و دليري او، در كانون توجه هواخواهان اسلام مردمي قرار ميداشت .
بدينسان، فضاي فكري ديرپا و گستردهي برخاسته از تاثير اسلام مردمي، راه پذيرش آيين تشيع را هموار كرده بود. از سوي ديگر، بسياري از شهرهاي مركزي كه جايگاه پيروان آيين تشيع بود، پذيراي اين انديشه بودند . افزون بر آن، براي مردمي كه درگير قتل و غارت و ناامني و ... بودند، اسماعيل ناجي آنان به شمار ميرفت. البته، نقش تبليغات گستردهي پيروان در اين زمينه نيز، بسيار كارساز بود.
شهرت فزايندهي اسماعيل، چهرهي گيرا و شخصيت پرصلابت اسماعيل نوجوان، بستر مناسبي براي پذيرش آيين مورد پذيرش او ، از سوي مردم بود. اما با اين وجود، راه درازي در پيش بود .
در آغاز كارِ شاهاسماعيل، شمار پادشاهان و مدعيان بزرگ پادشاهي در قلمرو ايران بزرگ، يا ايرانشهر، 13 تن بودند . اين كسان عبارت بودند از :
شروان شاه، در شيروان . الوند بيگ آققويونلو، در آذربايجان و بخشهايي از باختر ايران. سلطان مراد آققويونلو، در بخشهايي از عراق. حسين كياي چيلاوي، در سمنان، خوار و فيروزكوه. رييس محمدكره، در ابرقو. قاضي محمد و مولانا مسعود، در كاشان. ابوالفتح بيك بايندر، در كرمان . باريك پرناك، در ميان رودان. قاسم بيك جهانگير، در ديار بكر. سلطان حسين ميرزا تيموري و فرزندانش، در خراسان. بابر، در افغانستان. شيبك خان، در فرارود .
شاه اسماعيل در تابستان 882 خ (1502 م/ 909 مهي) ، بار ديگر نيروهايي را كه عثمانيها در اختيار الوندبيگ گذارده بودند، در همدان شكست داد و در پاييز همان سال، نيروهاي سلطان مراد آققويونلو را در نزديكي شيراز در هم كوبيد و متصرفات وي را آزاد كرد . وي افزون بر عراق و اصفهان و فارس، تا سال 885 خ (1506 م/ 912 مهي)، توانست يزد، كرمان، كاشان، سمنان و استرآباد را نيز ، در قلمرو دولت مركزي آورد.
با اين پيروزيها، شاه اسماعيل رو به غرب آورد و در ماههاي پاياني سال 885 خ (1507م/ 912 مهي) ، بـخشهايي از كردستان را به اطاعـت دولت مركزي در آورد . پس از آن ، وي متوجه ميانرودان شد .
در نواحي كردنشين جنوب شرقي قلمرو عثماني و شمال ميان رودان، حكومتي وجود داشت كه دست نشاندهي سلطان مصر بود. شاه اسماعيل براي اينكه با لشگركشي به قلمرو حكومت علاءالدولـه ذوالقدر، دشمني همزمان دو دولت عثماني و مصر را برنيانگيزد، قليبيگ را به دربار عثماني و ذكريابيگ را، روانهي مصر كرد. اين دو، ميبايست به سلطان عثماني و مصر اطمينان ميدادند كه اين لشگركشي ، عليه آنها نيست بلكه براي امنيت مرزهاي ايران، ضروري است و در نتيجه ، اين امر به دوستي با آنان، خللي وارد نخواهد شد .
از آنجا كه واكنشي از سوي عثماني و مصر در اين زمينه بروز نكرد، شاه اسماعيل در مهرماه 886 خ ( اكتبر 1507/ جماديالثاني 913) ، علاءالدولـه را شكست داد. در اين فرآيند، متصرفات وي و همچنين شهرهاي مقدس كربلا و نجف، در قلمروِ دولتِ مركزي ايران قرار گرفت .
سپس شاه اسماعيل، بغداد را آماج قرار داد. امير مبارك كه از جانب سلطان مراد آققويونلو بر اين شهر حكم ميراند، تسليم شد و بدينسان، در سال 888 خ (1509م/ 915 مهي) با قرار گرفتن سرتاسر ميان رودان در قلمرو دولت مركزي، مرزهاي فلات ايران در غرب، بازسازي شد.
شاه اسماعيل، از ميان رودان به خوزستان درآمد و سپس لرستان و فارس را نيز آرام و امن كرد. از فارس به شيروان رفت و دربند را به قلمرو دولت مركزي بازگرداند و جسد پدرش شيخ حيدر را به اردبيل آورده و در آرامگاه شيخ صفي، به خاك سپرد.
درگذشت سلطان حسين بايقرا آخرين بازماندهي تيمور كه شهر هرات و بخشهايي از خراسان را در اختيار داشت، كار شاه اسماعيل را در بازسازي مرزهاي شرقي ايران زمين، آسان كرد. سپس ازبكان را كه سرزمينهاي خاوري ايران زمين را ناآرام كرده بودند ، از در اطاعت درآورد .
شيبك خان (محمد شاه بختخان شيباني) كـه از نـوادگـان جوجي پـسر چنگيز مغول و
« انساننمايي» خونريز و مردمكش بود، در سال 880 خ (1501 م/ 907 مهي)، پس از چندي تركتازي، بر شهر سمرقند دست يافت و ظهيرالدين محمدبابر (از نوادگان تيمور گوركاني) را از آنجا راند و رفتهرفته تا سال 887 خ (1508 م/ 914 مهي)، بخشهايي از خوارزم و فرارود را تسخير كرد. وي در مذهب تسنن سخت متعصب بود. از اين رو، با شاه اسماعيل به كينه توزي برخاست
. در سال 888 خ (1509م/ 915 مهي) ، شيبك خان از راه كوير به كرمان يورش برد و سرتاسر اين ايالت پهناور را غارت كرد و مردم بيشماري را كشت و شهرها و ديههاي زيادي را ويران كرد .
شاهاسماعيل از هنگامهي نبرد شيروان، ضياءالدين نورالله را با نامهي دوستانهاي، به سفارت نزد شيبكخان فرستاد و از او خواست كه به دشمني و قتل و غارت پايان دهد و راه دوستي بپيمايد. اما به گفتهي سعدي :
چو با سفله گويي به لطف و خوشي
فزون گرددش، كبـر و گردنـكشي
خان ازبك، نامهي دوستانهي شاه اسماعيل را حمل بر ناتواني وي كرد و در پاسخ با واژگاني زشت و دشنامهاي سخت، شاه اسماعيل را با عنوان « اسماعيل داروغه»، مورد خطاب قرار داد و ضمن آن نوشت كه از آنجا كه قصد زيارت خانهي خدا را دارد، بر آن است كه قلمرو شاه اسماعيل را اشغال كرده و از آن راه ، به زيارت مكه برود . خوي بياباني وي، او را بر آن داشت كه به شاه اسماعيل تكليف كند كه خطبه به نام وي بخواند و سكه، به نام او بزند و خود نيز به درگاه وي رود :40
ديگر آنكه، چون زيارت كعبهي معظمه زاهادالله تشريفا و تعظيما، ركني از اركان اسلام است و فرض بر همهي مسلمانان، بايد تمامي راههايي كه متعلق به راه كعبهي معظمه است، ساخته و پرداخته نمايد كه عساكر نصرت مآثر داعيه نمودند كه به زيارت مشرف شوند. ساوري و پيشكش تيار نمايد و سكه و القاب همايون ما در ضرابخانه موشح سازد و در مساجد، هر جمعه القاب جهانگيري ما در خطبه خوانده شود و خود متوجهي سريراعلي گردد. والا اگر از حكم همايون ... عدول و انحراف و تمرد و انصراف ورزد، ...
شاه اسماعيل در پاسخ شيبك خان، بدون اينكه در آغاز نامه از وي نامي ببرد، با بازگو كردن پيروزيهاي خود در جنگها، به اين بيت اشاره ميكند :41
بس تجربه كرديم، در اين دار مكافات
با آل علي، هـر كه در افتـاد ، ورافتـاد
در ادامهي نامه به اين مساله اشاره ميكند كه در آغاز سال نو ، به قصد زيارت مشهد ، در خراسان خواهد بود :42
... بعد از نوروز فيروز سلطاني، بيقضاي رباني، به طواف آستانهي ... موسيالرضا عليهالتحيهوالثنا، متوجه خواهيم شد كه جهت روضهي مقدسه، هفتاد من طلا، به جواهر مكلل ساختهايم كه گرد قبر آن حضرت گيريم. چون با رايات نصرت شمار به فتح و اقبال در مشهد مقدس نزول اجلال نماييم، آنچه خواست ايزدي باشد، چنان خواهد شد.
گويي « شاه» ، پايان كار شيبك خان را پيشبيني كرده بود. زيرا، در همين نامه به وي مينويسد :
... مكتوب مرغوب سلطنت پناه، كيوان رتبت، منقبت قربت خاقاني محمد شيباني خان رسيد. مضمون آنكه دارالسلطنهي هرات را فتح كرديم و اولاد سلطان المبرور، خاقان مغفور، سلطان حسين [سلطان حسين ميرزابايقرا] بهادر را به قتل رسانديم. چون مضمون معلوم شد، بر خاطر ما گران آمد و اين بيت به خاطر خطور نمود :
اي دوست، بر جنازهي دشمن چو بگذري
خوشدل مشو كه بر تو، همين ماجـرا رود
چنانكه شاه پيشبيني كرده بود، بر شيبكخان همين « ماجرا » رفت . يعني شيبكخان، نه تنها جنگ ، بلكه در اين نبرد، « سر» را هم باخت. تاريخ اين رخداد در روزهاي پاياني سال 889 خ (1510 م/ 916 مهي) بود .
در اين نبرد، اسيران زيادي كه در اختيار ازبكان بودند آزاد شدند. از آن جمله بود، خواهر ظهيرالدين محمدبابر، نوادهي امير تيمور گوركاني. ظهيرالدين كه از سوي شيبك از بخارا رانده شده بود، در كابل حكومت ميكرد. ظهيرالدين، بعدها با دستيابي بر هندوستان، سلسله بابريان را در هند پايه گذارد . شاه اسماعيل، شاهزاده خانم را با احترام بسيار، نزد برادرش فرستاد و اين امر ، مقدمهي دوستي و صميميت ميان خاندانهاي صفوي و گوركاني شد .
سال بعد از اين رويداد ، بابر سفيراني نزد شاه اسماعيل فرستاد و با سپاس بسيار از رهايي خواهرش از چنگ ازبكان، پيام داد كه هرگاه « شاه» وي را ياري دهد، سمرقند را به نام دولت ايران از چنگ ازبكان بدر ميبرد . شاه اسماعيل، شاهرخ بيگ افشار و احمد بيگ صوفي اوغلي را با نيروي كافي مامور اين كار كرد . بابر ، با ياري نيروهاي دولت مركزي، سمرقند را آزاد كرد و دستور داد تا در آن شهر، خطبه به نام شاه اسماعيل بخوانند .
شاه اسماعيل ، پيش از نبرد و شكست دادن ازبكان، آقا رستم روزافزون حاكم مازندران را به فرمانبرداري از حكومت مركزي فراخواند. آقارستم، در پاسخ پيام داده بود كه تا دستم به دامان شيبك خان ميرسد، از كسي بيم ندارم .
از اين رو به دنبال كشته شدن شيبك خان، شاه اسماعيل فرمان داد تا يك دست وي را براي آقا رستم روزافزون ببرند. فرستادهي شاه اسماعيل در ساري به مجلس بزم «روز افزون» وارد شد و دست شيبك خان را به دامان وي انداخت و از سوي شاه، پيام داد :43
گفته بودي، دست من است و دامان شيبك خان. اينك، دست او در دامان توست.
نوشتهاند كه آقارستم از ديدن دست بريدهي شيبك خان بيمار شد و در اندك زماني درگذشت.
شاه اسماعيل پس از در هم كوبيدن ازبكان، از هرات متوجه قندهار شد . قندهاريان به پيشباز شاه آمدند و بدينسان، قندهار نيز آزاد شد . پس از بازگشت شاه اسماعيل از سفر به قندهار، حاكم بلخ نيز ، دوباره بيعت و تابعيت خودر ا تازه كرد .
در سال 889 خ (1510م/ 916 مهي) ، در حالي كه شاه اسماعيل سرگرم نبرد با ازبكان بود، سلطان مراد آققويونلو با ياري نظامي عثماني، به ميان رودان تاخت و حتا بغداد را گشود. اما شاه اسماعيل، پس از پايان كار ازبكان، در سال 892 خ (1513 م/ 919 مهي) ، متوجه ميان رودان شد و با در هم كوبيدن سپاهيان تحت فرماندهي سلطان مراد، به فرمان روايي آققويونلوها، پايان داد .
سرانجام، پس از گذشت 850 سال پس از فروپاشي دولت ساسانيان و كشته شدن يزدگرد سوم در شهر «مرو» و از شگفت روزگار، با در هم شكستن « شيبك » در شهر « مرو » ، شاه اسماعيل توانست وحدت ايرانزمين را بازسازي كند و پايههاي يك دولت مركزي نيرومند را مستقر سازد .
بدينسان، شاه اسماعيل در كنار معدود مرداني در تاريخ ايران قرار دارد كه توانستند با ايجاد يك دولت فراگير مركزي، وحدت سرزمينهاي ايراني را بازسازي كنند : 44
شاه اسماعيل، با از ميان برداشتن قدرتهاي محلي كه شمار آنها، افزون بر ده حكومت خود مختار بود، وحدت سرزميني باستاني ايران بزرگ را تجديد كرد.
مفهوم ايجاد يك دولت فراگير مركزي كه لازمهي آن وحدت سرزمينهاي ايراني است و يا برعكس، وحدت سرزمينهاي ايراني كه لازمهي آن ايجاد يك دولت فراگير مركزي است، چيزي است كه از آن در تاريخ ايران به نام شاهنشاهي ايران، نام برده ميشود .
كورش بزرگ، در سال 538 پم (1159 پ ه ) ، با گشودن بابل، بنيان شاهنشاهي ايران را استوار كرد. و يا در حقيقت ، نخستين دولت را در مفهوم ژرف و گستردهي آن در جهان بنيان گذارد. نهادي كه « هگل » فيلسوف نامآور آلماني نيز از دولت جانشين وي، به نام نخستين دولت، نام ميبرد .
پس از فروپاشي شاهنشاهي هخامنشي، با پيدايي اشكانيان، سرانجام مهرداد يكم يا اشك ششم (معروف به داريوش اشكاني 136-173پم / 757- 794 پ ه ) ، توانست دوباره با ايجاد دولت فراگير مركزي، وحدت ايرانزمين را بازسازي كند. پس از گذشت بيش از پانصد سال، ساسانيان جانشين اشكانيان شدند .
اما با فروپاشي دولت ساساني، دولت فراگير مركزي ايران نيز فرو پاشيد و وحدت فلات ايران (ايرانشهر) از هم گسيخت. ايران، در درازاي 850 سال، فاقد دولت مركزي فراگير بود و در نتيجه، از وحدت سرزميني نيز برخوردار نبود . در درازاي بيش از هشت سده، در زمانهايي، حتا يك دولت
ايراني بر پهنهي فلات ايران، با حوزهي فرمان روايي محدود هم وجود نداشت. در ديگر زمانها، چندين دولت و حكومت، گاه در جنگ و گاه با صلح و آشتي زودگذر، در راستاي هم بر اين پهنه حكم ميراندند .
چنانكه اشاره شد، سرانجام ،پس از گذشت بيش از هشت سده، شاه اسماعيل صفوي توانست با ايجاد يك دولت مركزي فراگير، وحدت ايران را تامين كند و يا، با تامين وحدت ايرانزمين، توانست دولت فراگير ملي را بنيانگذاري كند .
پس از فروپاشي دولت صفوي، نادرشاه افشار توانست به اين كار بزرگ دست يابد و بعد از او، آقامحمدخان قاجار، موفق شد كه وحدت سرزمينهاي ايران را بازسازي كرده و دولت فراگير م
پارهاي از تاريخنويسان، بدون ژرف نگري بر رخدادها و رويدادها، پايههاي نوشتههاي خود را، بدون بررسي و پژوهش، بر نوشتههاي ديگران ميگذارند و بدين گونه است كه همان تاريخ نويسان، پيروان نخستينِ خانگاه صفي را تنها قزلباشها و آنها را « تورك » خواندهاند. اما بيشتر كساني كه اسماعيل نوجوان را كه از اردبيل رانده شده بود ، تا رسيدن به پادشاهي همراهي كردند، «كبود رختان تالش» و مردم سياه كوه (قره داغ) بودند. در نبرد چالدران نيز، همهي سربازان پياده كه تا آخرين نفر ايستادند و جان باختند ، از مردم تالش و سياهكوه بودند .
از اين رو، برخلاف، نوشته و باور نادرست بسياري از تاريخنگاران، اكثريت مريدان خانقاه اردبيل، نه تورك زبان بودند و نه مركب از به اصطلاح هشت ايل روملو، شام لو، موصل
لو، استاجلو، ذوالقدرلو، قاجار و افشار. زيرا :45
در آناتولي، قبيله و طايفهاي، به نام روم لو، شاملو و موصل لو، وجود نداشت .
بلكه به پيرواني كه از روم به گرد خانقاه صفي جمع شده بودند، «روم لو» ميگفتند . به پيروان آمده از موصل و حومه، « موصل لو» ميگفتند و آناني را كه از حلب و شام آمده بودند ، « شاملو» ميناميدند. تنها اويماق استاجلو، از طوايف آناتولي بودند. ذوالقدريان و تك لويان ، پس از تاسيس دولت صفوي، به ايران آمدند :46
اسناد تاريخي، به وضوح ميرسانند كه از كشور روم [ روم شرقي ] ، طايفه و ايماق چادرنشين، مردم گلهدار و خانه كوچ به آذربايجان نيامده بودند ، بلكه تنها مريدان رزمنده، در لشگركشيهاي شاه اسماعيل شركت داشتند .
پس از آن كه پارهاي از قومهاي تورك (توراني + اورال- آلتايي) به دين اسلام گروانيده شدند و يا خود گرويدند، راهشان به درون سرزمينهاي ايرانينشين كه در آن زمان در اشغال دستگاه خلافت بود، هموار شد. اقوام تورك كه در كشتن و خونريزي بي پروا بودند و اين صفت را بيشتر، از صفتهاي ديگر داشتند، به عنوان مزدوران سپاهي، به خدمت فرمان روايان عرب درآمدند و سرانجام به دستگاه خليفه نيز راه يافتند .
از آن جا كه آنان در خون ريختن و آويختن بيپروا بودند، رفته رفته نام « تورك» با خونريز و ستمگر و انسانكش، يكي شد. به گونهاي كه شاعران ميهن ما نيز از عنوان تورك، براي معشوقهي جفا پيشهي خود، بسيار نام بردهاند .
همچنين، رفته رفته، زبان توركي، زبان ويژهي جنگآوران و خونريزان شد و از اينرو ، كساني كه ميخواستند در سلك لشگريان و مزدوران سپاهي درآيند، ميكوشيدند تا حتا اگر شده، واژگاني چند به توركي بگويند، تا مهيب و خونريز بنمايند. چنين شد كه بسياري براي زورگويي به ديگران و ايجاد ترس در آنان، زبان به توركي گردانيدند و يا توركي گفتند كه ديگران آنان را خونريز و جنگ دوست پندارند. و چنين بود كه اصطلاح « تورك و تاجيك » ، نمايانگر و نشاندهندهي « خونريز و جنگ دوست » و « اهل خـرد و قلم و كار و كوشش و پيشه و هنر»، گرديد . در اصطلاح امروز ، تورك و تاجيك ، برابر است با « لشگري » و « كشوري » .
چنان كه از نوشتههاي به جاي مانده بر ميآيد، به يقين در زمان شيخ صفيالدين، « تورك و تاجيك»، در آذربايجان به طور كامل از هم جدا و مشخص بودند. از اين رو، بسياري از مريداني كه از زمان شيخ جنيد به بعد كه شيوهي « غزا » و كاربرد جنگ افزار ، شيوهي كار اين خاندان شد ، براي اين كه خونريز و مهيب بنمايند، ميكوشيدند تا واژگاني را به « توركي» در گفت و گوي روزانه به كار برند. بدين سان، از آن دوران به بعد، رفته رفته زبان توركي، زبان محاورهاي پارهاي از اين گونه مريدان شد. گر چه توركي آنان، دست و پا شكسته و بسيار كم واژه بود.
اين سنت، چنان ريشه گرفت كه حتا شاه سلطان حسين صفوي نيز براي آن
كه خود را مهيب و خونريز بنماياند. بارها در هر روز، واژهي « ياخشي » (خوب) را به كار ميگرفت. به گونهاي كه در پارهاي از تاريخها، براي تمسخر ، او را « شاه سلطان حسين ياخشي » ، ناميدهاند .
بدينسان، مريداني كه از حلب و شام (يا مناطق سوريه و لبنان امروز) آمده بودند، به طورقطع تورك زبان نبودند. به همين ترتيب، موصللوها كه از مناطق موصل و اطراف آن، ارادت خانقاه صفي را پذيرفته بودند، اكثريت كرد بودند، نه تورك. همه روملوها هم با توجه به گسترش زبان فارسي در آسياي كوچك، تورك زبان نبودند و البته در ميان آنها، توركزبانان نيز وجود داشتند .