بخشی از مقاله

مقایسه مشکلات روانشناختی والدین کودکان ناتوان هوشی و والدین کودکان عادی شهر اراک


چکیده :
مقایسه مشکلات روانشناختی والدین کودکان ناتوان هوشی و والدین کودکان عادی شهر اراک
به منظور بررسی مشکلات روانشناختی والدین کودکان ناتوان هوشی تعداد 100 نفر از والدین کودکان ناتوان هوشی با 100 نفر والدین کودکان عادی مورد مقایسه قرار گرفتند . افراد مورد نظر ازوالدین دانش آموزانی بودند که در مدارس استثنایی و عادی شهر اراک در پایه های دوم تا پنجم

ابتدایی مشغول به تحصیل بودند .وبا روش نمونه گیری تصادفی ساده انتخاب شدند از تعداد کل نمونه 100 نفر را مادران و 100 نفر را پدران تشکیل می دهند به این ترتیب که والدین کودکان ناتوان هوشی را 50 مادر و 50 پدر و والدین با کودکان عادی نیز شامل 50 پدر و 50 مادر می باشد.


همچنین وجود مشکلات روانشناختی در پدران و مادران با کودکان ناتوان هوشی مورد مقایسه قرار گرفت . نتایج آزمون t مستقل برای دو گروه از والدین نشان داد که والدین با کودکان ناتوان هوشی مشکلات روانشناختی بیشتری را در مقایسه با والدین کودکان عادی تجربه می کنند . تفاوت بین آنها در زمینه های شکایات جسمنانی ، حساسیت فردی ، افسردگی ، اضطراب ، پرخاشگری ، روان پریشی و حالات وسواسی معنا دار بوده و در زمینه های ترس مرضی حالت پارانوئیدی تفا

وت معناداری بین والدین دو گروه وجود ندارد ، نتایج آزمون t وابسته برای بررسی وجود یا عدم وجود تفاوت بین پدران و مادران با کودکان ناتوان هوشی نشان می دهد که مادران مشکلات روانشناختی بیشتری را در مقایسه با پدران تجربه می کنند و تفاوت بین پدران و مادران در زمینه های شکایات جسمانی، حساسیت بین فردی ، افسردگی ، پرخاشگری ، اضطراب ، حالات وسواسی تفاوت معنی داری وجود دارد ودر زمینه های ترس مرضی ، روان پریشی و حالات

پارانوئیدی تفاوت معناداری بین پدران و مادران کودکان با ناتوانی هوشی وجود ندارد .

 

 


مقدمه
انسانها براي تامين نيازهاي مادي ، معنوي و عاطفي خويش گروه تشكيل مي دهند. يكي از
طبيعي ترين گروه هايي كه مي تواند نيازهاي انسان را ارضاء كند خانواده است. فلاسفه و متفكران از ديرباز مدعي اين نظريه بوده اند كه خانواده نهادكليدي در ساختار اجتماعي هر جامعه است وهرچه سلامت ورشدخانواده بيشتر باشد، بالندگي جامعه نيز افزون ترخواهد بود . برهمين اساس

در فرهنگهاي مختلف همواره تمهيداتي براي رشد هر چه بيشتر خانواده تدبير شده است. با شروع تحولات نوين ميل محققان به ارزشيابي عملي نظريه هاي موجود شدت گرفت وبه تبع آن ، نظريه مذكور نيز به محك آزمايش گذاشته شد. از جمله شاپ و يندتفلت (1994)نشان دادند كه بين تعامل هاي خانواده وآسيب شناسي رواني آنان ارتباط وجود دارد. (حسینی فر ،1384)


خانواده يك نظام اجتماعي واز ارکان جامعه مي باشد كه ازطريق تفاهم بين زن وشوهر تشكيل مي گردد. وظيفه خانواده مراقبت از فرزندان وتربيت انها،برقراري ارتباط سالم اعضاء با هم و كمك به استقلال كودكان است حتي اگر كودك كم توان ذهني باشددر هر صورت كودك يكي از اعضاء نظ

ام خانواده است. كودك كم توان ذهني و والدين نه تنها بريكديگر تاثير متقابل دارند ، بلكه ساير اعضاي خانواده يعني ديگر فرزندان را تحت تاثير قرار مي دهند در اين زمان آرامش خانواده از بين مي رود و تمام نگاههاي خانواده به سوي كودك معلول معطوف مي شود، به بيان ديگر معلوليت يكي از فرزندان مانع آن مي شود كه خانواده بتواند كاركردهاي متعارف خود را به نحوئ مطلوب داشته باشد(ديسون 2000)از جمله اين كاركردهاتامين محيطي دلپذيربراي اعضاء و ايجاد پايگاهي برا

ي برقراري روابط اجتماعي اعضاءبا ديگران است. زن وشوهر هر كدام خوديا ديگري را مسئول تولد فرزند معلول مي دانند ومشاجرات خانوادگي از همين جاشروع مي شودودر نهايت ممكن است به طلاق وجدايي ،مشكلات روحي، رواني وبرهم خوردن سازگاري اعضاي خانواده منجر شود.


وجود كودك معلول مي تواند ضايعات واثرات جبران ناپذيري بر وضعيت بهداشت رواني خانواده داشته باشد. پدرومادرممكن است از داشتن چنين فرزندي به شدت رنج ببرندودچار حالاتي همچون افسردگي، اضطراب پرخاشگري ،ترس وخجالت شوند وآروزي مرگ داشته باشند. (ملک پور ، 1376).
تولد کودک معلول در روابط خانوادگی تغییراتی را ایجاد می کند به خصوص اگر معلولیتی شدید باشد یا کودک دارای معلولیتهای چندگانه باشد این تغییرها شدید خواهد بود.
معمولاً مادر بیشترین ضربه روحی را متحمل می شود و شاید بسیاری از مهارتهای مربوط به مراقبت از کودک را از دست بدهد و از طرف دیگر توجهش به دیگر اعضای خانواده کاهش پیدا کند.در چنین مواقعی نقش دیگر اعضای خانواده حساس تر و سنگین تر می شود.
واکنش اعضای خانواده تا حد زیادی به میزان سابقه فرهنگی ، باورها و ارزش های آنان بستگی دارد.همچنین تولد فرزند معلول یا ناتوان ذهنی در خانواده ای که دارای مشکلات مالی و ارتباطی

است چه بسا موجب انحلال و از هم پاشیدن خانواده بشود.به تدریج کودک بزرگ می شود و والدین دل مشغولی استقلال کودک می شوند.
به راستی آیا او می تواند مستقل زندگی کند؟ بسیاری از مادران شیوه بیش حمایتی پیش
می گیرند که ممکن است برای مدت طولانی ادامه پیدا کند و متاسفانه نمی توان به راحتی بر آن غلبه کرد.این موضوع به خصوص از سال های نوجوانی به بعد اهمیت ویژه ای می یابد و ممکن است مشکلاتی را به دنبال داشته باشد.(علیزاه ، 1384).


فصل اول
کلیات

بیان مسئله
فرآیند تربیت کودک برای والدین لذت آور است و این در حالی است که این فرآیند با مشکلات و ناراحتی هایی نیز همراه می باشد.از والدین انتظار می رود صبور ،فهیم ، زیرک ، خوش خلق و قدرتمند باشند.حتی در مورد والدینی که دارای کودکان باهوش و سالمی هستند نیز شکیبایی ، خلوص و توانایی تفاهم زیادی لازم است . با وجود این چنین موقعیتی برای خانواده یک کودک ناتوان ذهنی پیچیده تر و مخاطره آمیز بوده و پاداش «والدین بودن» احتمالاً بسیار ناچیز است.


بررسی ها نشان داده است که بسیاری از خانواده هایی که فرزند معلول دارند معمولاً محدود
می شوند و برای این خانواده ها محدودیت هایی در زمینه فعالیت های اوقات فراغت، شرکت در ورزش ها و بهره گیری از تسهیلات اجتماعی ، استفاده از وسایل حمل و نقل وجود دارد و این خانواده ها متحمل هزینه های پزشکی زیادی می شوند.
اما گروهی دیگر از پژوهشگران به نتایج متضادی دست یافته اند آنها گزارش کرده اند که این خانواده ها با خانواده های دارای کودک عادی از نظر استرس و کنش خانوادگی تفاوتی ندارند (هانت و مارشال ،1994).


کازاک و ماروین معتقدند که این خانواده ها در مقایسه با والدین کودکان عادی رضایت زناشویی یکسانی دارند.روشن است که برخی از این تناقضات ناشی از ضعف های روش شناختی از قبیل طرحهای تحقیقی ناقص ، نداشتن گروه های مقایسه یا نمونه های تحقیقی کوچک می باشد ؛ بخش دیگر به عواملی از قبیل شرایط فرهنگی ، مذهبی و محیطی مربوط می شود ،همچنین مسائل شناختی و چگونگی ارزیابی خانواده ها از وقایع، تفاوتهای فردی ،وسایل فرهنگی ، اجتماعی و اعتقادات مذهبی و سبک مقابله فردی مربوط می شود محققین در تلاشند به این مساله پی ببرند که چه عواملی در سازگاری خانواده تاثیر می گذارد و حضور و وجود کودک ناتوان ذهنی در خانواده چه مسائل و مشکلاتی را بوجود می آورد.
در کشورهای دیگر تحقیقاتی انجام شده به نتایجی دست یافته اند این تحقیقات نه جامع است و نه می توان نتایج را به همه فرهنگها تعمیم داد.
بنابراین با توجه به منابع تحقیقی کم در زمینه خانواده های دارای فرزند مبتلا به عقب ماندگی ذهنی در ایران و با توجه به شرایط فرهنگی، مذهبی و صنعتی منطقه مورد پژوهش شهر (اراک ) سوال اصلی در پژوهش حاضر این است.
سوالات پژوهش


1) آیا والدین کودک ناتوان هوشی در مقایسه با والدین کودک عادی مشکلات روان شناختی بیشتری را تجربه می کنند؟
2) آیا مادران کودک ناتوان هوشی در مقایسه با پدران کودک ناتوان هوشی مشکلات روان شناختی بیشتری را تجربه می کنند؟

 



اهمیت پژوهش
اهمیت این تحقیق شناخت هرچه بیشتر و عمیق از خصوصیات خانواده یک کودک ناتوان هوشی و به خصوص ویژگیهای والدین آنان به عنوان یک عامل موثر در رشد کودک ناتوان هوشی و یک منبع مهم اطلاعات برای مربی در جهت ارائه هرچه بهتر برنامه های آموزشی برای والدین و کودکان ناتوان هوشی است.یکی از مهمترین شرایط لازم برای سلامتی روانی وجود محیط سالم خانوادگی است این محیط در دسترس آدمی است که می توان آن را طوری تنظیم کرد که هر آینه در بهبود وضع افراد اگر موثر نباشد لااقل موجب تخریب آن نگردد.در جامعه ما اعتقاد بر این است که حمایت از نظام اجتماعی – حمایت از جامعه انسانی است .
بنابراین حجم قابل توجهی از خانواده ها در جامعه ایرانی از اثرات منفی داشتن یک کودک ناتوان هوشی و همچنین از بار مراقبتی بسیار زیاد فشارهای روانی و اجتماعی و مالی و عاطفی ناشی از داشتن یک کودک معلول رنج می برند ، این عمل می تواند ثبات خانوادگی را بهم زده و باعث بر هم ریختگی سازمان خانواده شوند.
از طرفی دیگر بسیاری از محققانی که با افراد معلول و ناتوان هوشی کار می کنند به نیت خانواده واقف هستند و همچنین اثر شگرف یک کودک معلول را بر پویایی های یک خانواده را درک میکنند.متخصصان کودکان ناتوان هوشی از تاثیرات منفی و مثبت یک کودک معلول بر خانواده با خبرند و از سوی دیگر متخصصان تعلیم و تربیت در می یابند که خانواده یک کودک معلول و ناتوان می تواند سر چشمه لایزال حمایتی برای کودکان و یک منبع گرانقدر اطلاعات برای معلم است (ماهر ،1385).


اهداف تحقیق:
از آن جا که والدین نقش اساسی در تعلیم و تربیت کودک دارند و می توانند در خانواده با ایجاد جو عاطفی مناسب زمینه را برای تعلیم و تربیت موفق فراهم کنند.بویژه در سالهای اولیه زندگی کودک که فقط والدین واعضای دیگر خانواده با کودک بسر می برند.تلاش و کوشش بیشتر والدین در خصوص تعلیم وتربیت کودکان موجب پیشرفت و سرعت یادگیری آنها در سنین بعدی می شود و هر چقدر والدین توجه بیشتری به کودک داشته باشد و امکانات بیشتری را برای او صرف کنند یادگیری بهتر خواهد بود.این مسئله در مورد والدین با کودکان ناتوان هوشی نیز صادق است.
والدین با کودک ناتوان هوشی پس از آگاهی از ناتوانی هوشی فرزند شان دچار شوک شده و این شوک موجب بوجود آمدن بحرانهایی در والدین می شود.اگر والدین نتوانند ناتوانی هوشی فرزند خود را بپذیرند و در این زمینه مقاومت نشان دهند موجب می شود به تعلیم و تربیت کودک توجهی نکنند.عدم توجه به تعلیم و تربیت کودک منجر به این مسئله میشود که توانایی و استعداد شکوفا نشده و نتواند به یادگیری بپردازد.
هدف از پژوهش حاضر این است که مشکلات روان شناختی گروهی از والدین کودک ناتوان هوشی و والدین کودک عادی مقایسه شود تا مشخص شود که آیا والدین با کودک ناتوانی هوشی مشکلات روان شناختی بیشتری را تجربه می کنند یا خیر؟


متغیرهای پژوهش
در پژوهش حاضر به شیوه پس رویدادی مشکلات روان شناختی ناشی از حضور کودک ناتوان هوشی در خانواده مورد بررسی قرار گرفت ، متغیرهای مورد مطالعه در این پژوهش به شرح زیر است:
متغیر مستقل : متغیر مستقل در این پژوهش عبارتست از داشتن فرزند ناتوان هوشی- نداشتن فرزند ناتوان هوشی
متغیر وابسته : در این پژوهش متغیر وابسته عبارتست از مشکلات روان شناختی والدین کودکان ناتوان هوشی و والدین کودکان عادی که شاخص آن نمراتی است که والدین در پرسشنامه ScL90 بدست می آورند.


فرضیه های پژوهش
1) والدین کودک ناتوان هوشی مشکلات روان شناختی بیشتری را در عوامل نه گانه پرسشنامه 90 ScL در مقایسه با والدین کودک عادی تجربه می کنند.
2) مادران کودک ناتوان هوشی مشکلات روان شناختی بیشتری را در عوامل نه گانه پرسشنامه 90 ScL در مقایسه با پدران کودک ناتوان هوشی تجربه کنند.

تعریف واژه ها و اصطلاحات
از واژه ها و اصطلاحات در جاهای مختلف معانی گوناگونی می توان استنباط کرد از این رو در هر متن و یا هر کار پژوهش لازم است واژه ها و اصطلاحات طوری تعریف شوند تا دقیقاً همان منظوری که پژوهشگر از آن داشته است توسط خواننده استنباط گردد (هومن ،1383).
تعریف متغیرهای پژوهش:


مشکلات روان شناختی :
مشکلات روان شناختی در این پژوهش مشکلاتی است که از طریق پرسشنامه SCL90مشخص می شود که شامل پرخاشگری، اضطراب ، افسردگی ،حساسیت بین فردی ، روان پریشی تصورات پارانوئیدی ، وسواس و شکایات جسمانی و ترس مرضی می باشد
عقب ماندگی ذهنی
عقب ماندگی ذهنی ناظر است بر محدودیت های اساسی در عملکرد . ویژگی آن عبارت است از :
1) عملکرد هوشی که به طور معنی دار زیر میانگین باشد و 2) به طور همزمان با محدودیت هایی در دو یا چند مهار سازشی زیر همراه باشد : ارتباط ، مراقبت از خود ، زندگی در خانه ، مهارت های اجتماعی ، استفاده اجتماعی ،خود راهبری ، بهداشت و ایمنی ، تحصیلات کارکردی ،اوقات فراغت و کار ، 3) عقب ماندگی ذهنی قبل از 18 سالگی ظاهر میشود (روت لاکامون ،،ترجمه ماهر ، 1380)


دانش آموزان ناتوان ذهنی آموزش پذیر :
در این پژوهش افرادی که عملکرد هوشی آنها بین (70 تا 55) و در مدارس کودکان استثنایی مشغول به آموزش هستند و در رفتار انطباقی نیز مشکل داشته باشند جامعه دانش آموزان ناتوان هوشی پژوهش را تشکیل می دهند.
دانش آموزان عادی :
شامل کلیه افرادی که در کلاس دوم تا پنجم ابتدایی قرار می گیرند و از لحاظ هوشی مشکل ندارند و در مدارس عادی مشغول به تحصیل هستند.


فصل دوم
پیشینه تحقیق

تاریخچه ناتوانی هوشی:
با مطالعه متون عقب ماندگی شاهد تحول بزرگی در خصوص توجه و مراقبت از عقب ماندگان ذهنی هستیم در جوامع مختلف چگونگی برخورد و نگرش انسانها نسبت به مسئله کودکان که دچار اشکالات مشخص شده ذهنی و جسمی هستند ، بستگی به شرایط و آگاهیهای اجتماعی ، اقتصادی ، سیاسی و فرهنگی ، مذهبی و اخلاقی مردم آن جامعه دارد اما بطور کلی از نقطه نظر تاریخی ، بشر از سه مرحله فکری متفاوت نسبت به کودکان گذشته است.در مرحله اول این قبیل

کودکان یا به طرق مختلف از بین برده می شدند یا از اجتماع طرد می گشتند.در مرحله دوم به این گروه با دید ترحم و حمایت نگریستند.و در مرحله سوم یعنی در سالهای اخیر، پذیرفتن کودکان عقب مانده در جامعه در کنار دیگر کودکان و استفاده از تواناییهای آنان تا آنجا که امکان پذیر باشد مطرح گردیده است (سیف نراقی ،1384).
از مجموع مدارک بدست آمده چنین استنباط می شود تا قرن هیجدهم این افراد مورد توجه و لط

ف نبوده و پزشکان از پذیرفتن و درمان آنان خودداری می کردند.
در اواسط دهه 1800 میلادی بسیاری از کودکان عقب مانده ذهنی را به مراکز آموزشی شبانه روزی می سپردند زیرا معتقد بودند که این کودکان در صورتی که آموزشهای فشرده کافی دریافت کنند می توانند به میان خانواده باز گردند و در جامعه عملکرد بالاتری از خود نشان دهند.طرح اولیه آموزش این کودکان بطوری که بتوانند بر ناتوانی های خود فائق آیند تحقق نیافت.به تدریج این مراکز شبانه روزی بزرگتر شدند و نهایتاً از آموزشهای فشرده به مراقبت و نگهداری گرایش پیدا کردند.این مراکز اقامتی کودکان عقب مانده در اواسط سالهای 1955 بیشترین کاربرد را داشتند.تا اینکه عموم

مردم از شرایط غیر بهداشتی و پر از ازدحام در برخی موارد شرایط توام با سو رفتار این مراکز آگاهی یافتند و همین امر آغاز گر طلوع موسسه زدایی بود.از اواخر 1965 به بعد تاکنون معدودی از کودکان ناتوان ذهنی به مراکز نگهداری سپرده شده اند و مفهوم «شامل سازی» در محیطهای مدرسه و

عادی سازی در موقعیتهای زندگی در میان گروهها و اکثریت شهروندان اهمیت زیادی یافته است.از زمان تصویب قانون عمومی 142-94 (قانون آموزش کودکان معلول) در سال 1975 نظام مدارس عمومی ملزم شدند خدمات آموزشی مناسب را برای کلیه کودکان دچار ناتوانی فراهم کنند.قانون افراد دچار ناتوانی که در سال1990 تصویب شد قانون فوق را اصلاح نمود و آن را گسترش داد.در

حال حاضر تدارک آموزش عمومی برای کلیه کودکان و از جمله کودکان دچار ناتوانی طبق قانون اجباری است و این آموزش باید با کمترین محیط محدود کننده فراهم شود (کاپلان و سادوک ، ترجمه پورافکاری ، 1382)
علاوه بر نظام آموزشی ، سازمانهای زیادی برای دفاع از حقوق افراد عقب مانده ذهنی به وجود آمده است.از جمله آنها شورای کودکان استثنایی (CEC ) و انجمن ملی شهروندان عقب مانده (NARC) شهرت دارند.NARC به عنوان سازمان نافذ اصلی والدین کودکان عقب مانده ذهنی عمل می کند و در تصویب قانون عمومی 142-94 موثر بوده است.
برجسته ترین سازمان مدافع این حوزه انجمن آمریکایی عقب ماندگی ذهنی (AAMR) است که بیشترین نفوذ را در آگاه سازی عمومی در مورد عقب ماندگی ذهنی و نیز حمایت از تحقیقات و قانون گذاری در رابطه با عقب ماندگی ذهنی داشته است (پور افکاری ، 1382).
تعریف ناتوانی هوشی
تاکنون صد ها تعریف مختلف از عقب ماندگی ذهنی توسط دست اندکاران و متخصصان مختلف ارائه گردیده.باید اذعان نمود که تعریف دقیق و روشن عقب ماندگی ذهنی چندان ساده نمی باشد زیرا که عقب ماندگی ذهنی با یک شرایط یکسان و به یک میزان و با علل مشابه و آثار همانند در همه افراد عقب مانده ذهنی مشاهده نمی شود.عقب ماندگی ذهنی یک پدیده تک بعدی و یا بسیط

نمی باشد بلکه یک شرایط مرکب و پیچیده ذهنی است.به همین جهت بسیاری از متخصصین ، امور تربیتی ، روانشناسی ، روانپزشکی و پزشکی سعی دارند که بر اساس تمامی دانسته ها و یافته های خود تعریف خاصی از دیدگاه تخصصی خود پیرامون عقب ماندگی ذهنی ارائه دهند (افروز 1380).

یکی از مضمونهای اصلی تعاریف قدیمی مربوط به ناکامی و شکست افراد عقب مانده ذهنی در سازگاری با محیط پیرامونشان بوده است.
تردگلد 1937 نقص ذهنی را چنین تعریف می کند " در حالتی از رشد و تحول ذهنی ناقص از نوع و حدّی که فرد قادر نیست خود را با محیط بهنجار همنوعان به گونه ای سازش دهد که بی نیاز از سرپرستی ، کنترل یا حمایت خارجی به زندگی خود ادامه دهد".(ماهر، 1377).
ادگاردال 1941 عقب ماندگی ذهنی را به عنوان " بی کفایتی اجتماعی ناشی از زیر هنجاری ذهنی که به لحاظ تکوینی تثبیت شده که به پختگی رسیده دارای خاستگاه سرشتی است و ضرورتاً علاج ناپذیر می باشد" تعریف می کند (ماهر، 1377 )
پیاژه روانشناس سوئیسی تعریف هوش و عقب ماندگی را اینطور بیان می کند : " هوش نتیجه تاثیر دائمی و متقابل فرد با محیط است و اگر این رابطه متقابل بصورت متعادلی صورت گیرد موجب توانایی سازگاری با محیط و پیشرفت هوش می شود.کودک در مراحل مختلف رشد تصاویر مختلفی دارد که از تصاویر ساده شروع می شود و به تصاویر پیچیده تر می رسد.گذشتن از این مراحل بستگی به تجارت زندگی او دارد" از همین جا پیاژه عقب مانده را افرادی از جامعه می داند که در مراحل پایین رشد هوشی متوقف می شوند و در آنها کشش های نهاد قوی و زیاد است (میلانی فر،1384).
در این رابطه تعریفی که از جامعیت خوبی برخوردار بوده است و مورد قبول اکثر مجامع علمی و متخصصین فن می باشد تعریفی است که از طرف انجمن عقب مانده های ذهنی امریکا(AAMR) در قالب نظری و عملی ارائه گردیده است:
" عقب ماندگی ذهنی به این سطح ازعملکرد هوشی اطلاق می شود که به طور معنی داریا قابل ملاحظه ای کمتر از حد متوسط عمل کرده و با نقایصی در رفتار سازشی توام بوده و در دوران رشد پدیدار شده است".عملکردهوشی پائین تر از متوسط وبه میزان زیاد ، نمره ای است که از یک تست هوشی استاندارد شده بدست می آید مقدارش از نمره 97تا 98 درصد افراد همسن کمتر

می باشد .منظور از« نقایص موجود در رفتار سازشی » ناتوانی در انجام استانداردهای مربوط به استقلال و مسئولیتهای اجتماعی است که از سن وگروه اجتماعی فرد انتظار می رود منظور از« دوره رشد»زمانی است که از تولد تا 18سالگی ادامه دارد(کرک ، گالاگر ، ترجمه جوادیان، 1380) .
طبقه بندی کودکان ناتوان هوشی:
طبقه بندی بر اساس شدت ناتوانی هوشی


ناتوانی هوشی خفیف
(IQ بین 55-50 تا 70) تقریباً 85 درصد موارد عقب ماندگی ذهنی را تشکیل می دهند بطور کلی عقب ماندگی ذهنی خفیف تا بعد از کلاس اول یا دوم که نیازهای تحصیلی افزایش می یابد شناسایی نمی شوند این افراد تا اواخر نوجوانی اغلب تا کلاس ششم پیش می روند.علل خاص عقب ماندگی ذهنی در این گروه اغلب شناسایی نمی شود.بسیاری از بزرگسالان دچار عقب ماندگی ذهنی خفیف با حمایت مناسب می توانند زندگی مستقلی داشته باشند و خانواده خود را اداره کند (پورافکاری ، 1382).
ناتوانی هوشی متوسط
IQ 40-35 تا 55-50) حدود 10 درصد موارد عقب ماندگی ذهنی را تشکیل میدهد.اکثر کودکان دچار عقب ماندگی ذهنی متوسط زبان را می آموزند و می توانند در اوایل کودکی به میزان کافی ارتباط برقرار کنند.این افراد از لحاظ تحصیلی دچار مشکل می شوند و اغلب نمی توانند پیش از کلاس دوم تا سوم پیش روند.در دوران نوجوانی مشکلات اجتماع پذیری اغلب سبب انزوای این افراد می شود و حمایت فراوان اجتماعی و حرفه ای مفید خواهد بود.این افراد در دوران بزرگسالی ممکن است تحت نظارت مناسب به کارهای کم و بیش ماهرانه بپردازند (پورافکاری ، 1382).
ناتوانی هوشی شدید
(IQ 25-20 تا 40-35) حدود 1 تا 2 درصد موارد عقب ماندگی ذهنی را تشکیل
می دهند.در اکثر افراد دچار عقب ماندگی ذهنی عمیق علت عقب ماندگی قابل شناسایی است.به کودکان دچار این نوع عقب ماندگی می توان برخی مهارتهای مراقبت از خود را آموزش داد و این کودکان تحت آموزشهای مناسب ممکن است بیاموزند که نیازهای خود را بیان کنند (پورافکاری ، 1382).
طبقه بندی برای هدفهای آموزشی :
مدارس دولتی ، سازمانهای رفاهی و بطور کلی جامعه ، مسئول تهیه تدارکاتی برای کودکان ناتوان هوشی هستند.تهیه تدارکات برای کودکان نیاز به نوعی برنامه ریزی دارد، نیاز به اقدامات اداری و همچنین فنون آموزش دارد. به این علت لازم است کودکان را نه تنها از نظر پزشکی و روانشناسی و اجتماعی بلکه از نظر آموزشی نیز طبقه بندی کرد (کرک ، جانسون ، ترجمه مهدی زاده ،1380).
طبق راهنمای آماری و تشخیص بیماریهای روانی (1994، DSMIV) : در این راهنما


ناتوانی های هوشی به صورت زیر طبقه بندی شده است :
1- ناتوانی هوشی خفیف (IQ 55-50 تا 70) تقریباً معادل ناتوانی ذهنی آموزش پذیر در طبقه بندی متخصصان آموزش و پرورش است.


2- ناتوانی هوشی متوسط (IQ 40-35 تا 55-50)، تقریباً معادل ناتوانی هوشی تربیت پذیر در طبقه بندی متخصصان آموزش و پرورش است.
3- ناتوانی هوشی شدید (IQ 25-20 تا 40-35) حدود 3 تا 4 درصد ناتوانیهای هوشی را تشکیل می دهد و تقریباً معادل ناتوان هوشی حمایت پذیر در طبقه متخصصان آموزش و پرورش است.
4- ناتوانی هوشی عمیق (IQ زیر 20-25) حدود 1 تا 2 درصد ناتوانیهای هوشی را تشکیل می دهد و تقریباً معادل ناتوان هوشی حمایت پذیر در طبقه بندی متخصصان آموزش و پرورش است.
5- ناتوانی هوشی با شدت نا مشخص ، هنگامی مطرح است که با آزمونهای میزان شده هوشی نمی توان هوش فرد را تعیین کرد (سیف نراقی، 1384).

1- کودکان ناتوان هوشی آموزش پذیر :
بدلیل این که شناسایی و تشخیص کودکان ناتوان ذهنی آموزش پذیر در سنین پایین به ویژه قبل از دبستان و دوره های اول دبستان بسیار مشکل می باشد تعداد قابل توجهی از آنان در مدارس معمولی ثبت نام می کنند.البته به تدریج همزمان با پیچیدگی نسبی دروس و بویژه در اواخر کلاس اول و از کلاس دوم به بعد ناتوانی ذهنی این قبیل دانش آموزان بیشتر آشکار گشته و شناسایی و تشخیص آنان آسانتر می شود.دانش آموزان ناتوان ذهنی آموزش پذیر نمی توانند بهره لازم و کافی را از برنامه های آموزشی کلاس های معمولی ببرند.این کودکان در هر حال آموزش پذیر بوده و قادر

 

به فراگیری اطلاعات عمومی و درسهای رسمی کلاس از قبیل خواندن و حساب کردن و مهارتهای مناسب شغلی بوده و می توانند در اداره زندگی خود از تحصیل خویش بهره مند شوند (افروز، 80).
2- کودکان ناتوان هوشی تربیت پذیر :
این کودکان و نوجوانان می توانند انجام امور ساده و آسان را فراگیرند و قادرند خود را از خطرات عادی حفظ نموده و از عهده کارهای شخصی خود برآیند.
قوه تعمیم و تمیز آنها محدود است- امور و کارهای ساده را به آهستگی و یا تاخیر می آموزند ولی برای یادگیری مسائل پیچیده استعداد کافی وتمرکز فکری لازم را ندارند.از لحاظ عاطفی وضع متغیری دارند.خیلی زود تحت تاثیر قرار می گیرند و در برابر مخالفت دیگران عصبانیت و حملات تهاجمی از خود نشان می دهند (میلانی فر، 1384).
در حد بالا این گروه افرادی هستند که بهره هوشی آنها به سطح کودکان آموزش پذیر
می رسد.بنابر این از توانایی بیشتری برای یادگیری برخوردار هستند و می توان با اصولی که در آموزش آنها لازم و ضروری به نظر می رسد به آنها در جهت یادگیری کمک کرد (مک کوبین وپاترسون ،1983).

3- کودکان ناتوان هوشی حمایت پذیر
به علت ناتوانی شدید ذهنی و بدنی قادر به یادگیری و تربیت پذیر در حد معلولیت نبود. و توانایی انطباق با محیط و سازگاری اجتماعی را ندارند.ازلحاظ اقتصادی کارایی لازم را نداشته و نیاز به کمک مستمر در انجام کارهای شخصی دارند (میلانی فر، 1384).
کودکان حمایت پذیر به کمک بسیار نیازمندند وحتی خیلی از آنها توانایی خود یاری ندارند.این کودکان اغلب در موسسه های ویژه نگهداری می شوند زیرا نگهداری آنها در خانه برای دیگر افراد خانواده مشکلاتی را ایجاد می کند ممکن است بر روی سایر افراد خانواده و کارکرد آن اثر بگذارد (نلسون و ایزرائیل ، مترجم منشی طوسی، 1378).
علل ناتوانی هوشی
علت ایجاد ناتوانی ذهنی بطور کامل مشخص و معین نیست.گروهی از محققین عنوان
می کنند که تنها در حدود 6 تا 15 درصد موارد نمی توان علت عقب ماندگی را مشخص کرد.مک میلان (1982) خاطر نشان کرده است که مجموعه عوامل علی برای عقب ماندگی خفیف از مجموعه عوامل سطوح شدید عقب ماندگی معینی معتدل ، شدید و عمیق متفاوت است (ماهر ، 1385).
اشترون (1973) متذکر شده است که حدود نیمی از عقب ماندگی های ذهنی علل نامعلوم داشته و در حدود 37% از عقب ماندگی ها به عوامل ژنتیک و 20% به عوامل محیطی بستگی دارد (میلانی فر ،1385).
به طور کلی علل عقب ماندگی را سه دسته علل : 1) قبل از تولد 2) هنگام تولد 3) پس از تولد تقسیم بندی می کنند که مختصراً در زیر مطرح خواهند شد (افروز ،1380،ماهر ،1385).
1- از جمله عوامل قبل از تولد عوامل ژنتیکی ، اختلالات شیمیایی ، آسیب مغزی ، عامل هم

خونی سیفلیس ارثی الکلیسم ، سرخجه ،بیماریهای عفونی مادر ، مسمومیتها ، سو تغذیه و اختلالات غدد داخلی مشکلات عاطفی روانی مادر را نام برد.
2- از عوامل مربوط به هنگام تولد ، زایمان سخت و پیچیده ، بیهوشی طولانی ، خونریزی شدید داخل ، پیچیدگی بندناف بدور گردن کودک ، استفاده نامناسب از وسایل جراحی مانند فروپسس و قاشقک را نام برد.
3- عوامل بعد از تولد که ابتلا کودک به انواع مزمن مسمومیتها ، ضربه وارده به مغز کودک ، اختلالات غدد داخلی کودک ، کمبود غذا ،سو تغذیه ، خستگی های جسمی و روانی و عوامل فرهنگی و تربیتی از جمله این عوامل است.

خانواده
در محدودترین معنی این اصطلاح بر واحد خویشاوندی بنیادی اطلاق می شود.در شکل هسته ای خانواده مرکب است از پدر و مادر و فرزندان در کاربرد سیستم ممکن است خانواده گسترده را هم در بر بگیرد که شامل پدر بزرگ ، مادر بزرگ ، خاله ، دایی ، عمو و فرزند خوانده نیز می گردد که همه آنها به عنوان یک واحد اجتماعی شناخته شده عمل می کنند (پور افکاری ،1382) یا خانواده به مفهوم محدود آن عبارت است از یک واحد اجتماعی ناشی از ازدواج یک زن و یک مرد که فرزندان پدید آمده از آنها ، آن را تکمیل می کنند (قائمی،1384).
خصوصيات خانواده
خصوصيات خانواده توصيفي از اطلاعات اساسي مربوط به خانواده فراهم مي كندخصوصيات خانواده می تواند تفاوت بين خانواده ها و همچنين هويت منحصربه فرد هر خانواده را مشخص كند خصوصيات خانواده شامل خصوصيات استثنايي بودن (نوع ناتواني ذهني ،شدت ناتواني)،خصوصيات خانواده (مثل اندازه زمينه فرهنگي، وضع اجتماعي اقتصادي و محل جغرافيايي ، وضع سلامت وبهداشت را عنوان مي كند). ( هانت ومارشال 1994) بيان مي كنند که خصوصيات خانواده به واكنش هاي خانواده واستثنايي بودن كودك شكل مي دهد به همان صورت که خود استثنايي بودن كودك نيز چنين عملي را انجام مي دهد.
تركيب خانواده
تركيب خانواده به حضور والدين وخانواده اطلاق مي شودكه اين امر مي تو.اند شامل حضوريك يا هر دوي والدين ،ناوالدين ،اعضاء يك گسترده مانند پدر بزرگ ومادر بزرگ،عمه وخاله و دوستان خانوادگي باشد يكي از خصوصيات مربوط به تركيب خانواده ،اندازه خانواده است ،كه معمولا به تعداد كودكان درخانواده اطلاق مي شود. از تحقيقات مختلف كه برروي خانواده انجام شده مي تواندنتيجه گرفت كه خانواده تك فرزند رفتارها و واكنش هاي متفاوت از خانواده هاي چند فرزندداشته باشدودر خانوا ده هايي كه خواهران وبرادران ديگري حضور دارند بايد نيازهاي فرد يا كودك در كنار نيازهاي خواهر يا برادرناتوانشان در نظر گرفته شود(هانت و مارشال1994).
خانواده تك والد و خانواده طبيعي


يكي از مسائل قابل مطرح اين است كه آيا در ميزان فشار رواني خانواده هاي طبيعي (يعني خانواده اي كه هم پدر ومادر دارد)و خانواده هايي كه یکی از والدين درآن حضوردارند. تفاوت معني داري وجود دارديا خير؟ در تحقيقات گوناگون ،نشان داده شده است كه تك والدين ،فشار رواني بيشتري را نسبت به دو والدين تجربه مي كنند. در تحقيق ساليسبوري (1987)در مقايسه والدين كودكان عادي با والدين كودكان عقب مانده ذهني انجام داد، اين نتيجه به دست آمده كه والدين كودكان ناتوان ذهني فشار رواني بيشتري را تجربه مي كردند وتك والدين هم در گروه والدين كودكان عادي وهم والدين كودكان عقب مانده ذهني، فشار رواني بيشتري را تجربه مي كردند. بوسفورد (1994)، معتقد است كه تك والد بودن چندين عارضه مي تواند به دنبال داشته باشد كه افزايش يافتن مشكلات مالي (مك كابين 1989)و افزايش مسايل مربوط به خانواده (كوستن 1973) از جمله اين مواردي هستند كه از سوي ديگر اين والدين مجبورند فشارهاي رواني ناشي از مراقبت از كودك ناتوان را نيز حمل كنند(ويلگر،هك و اينتوكليانا، 1984)والد ين تنها اغلب از حمايت كمتري برخوردارند كه اين نيز ممكن است به افزايش فشارپرفشارترين مادران ،تنها بودند، ولي مادراني كه با همسرشان زندگي مي كردند واز طريف همسر حمايت عاطفي براي انها فراهم
نمي شدنسبت به مادراني كه تنها بودن فشار رواني بيشتري تجربه مي كردند،اما مادران كه يك رابطه نزديك وحمايت كننده با والدينشان داشتند كمترين ميزان فشار رواني را تجربه مي كردند.
مك كابين (1989)،در يك پژوهش به مقايسه والدين كه تنها زندگي مي كردندو والدين كه باهمسرشان زندگي مي كردند وداراي يك كودك مبتلا به عقب ماندگي ذهني بودندپرداخت وبه اين نتيجه رسيد كه والدين كه تنها زندگي مي كردند با تقاضاها وتغييراست ناشي از داشتن يك كودك ناتوان راحت تر سازگاري مي كردند.
سن والدين
به نظر مي رسد كه والدين بالاخص مادر و تجربه او از مادري، يكي از عوامل باشد كه در احساسات و واکنش هاي والدين تاثير داشته باشد( هانت و مارشال، 1994) ، دارلينگ (1976) معتقد است است كه سن والدین ، در پذيرش كودك ناتوان دخالت دارد والدين جوانتر در برابر اين فشار تواناتر به نظر مي رسد. ( باورشي، 1999). در تحقيقي كه ويلتون (1991) بر روي مادران 42 كودك عادي جهت تشخيص درجه اختلاف فشار رواني تجربه شده توسط مادران جوان و مسن انجام داده اند، به اين نتيجه رسيدند كه سن والدين، به عنوان يك عامل با كيفيت رفتار والدين ارتباط دارد. راگوزين و همكاران( 1982) معتقدند كه در ارتباط با كيفيت رفتار والدين مادران مسن تر رشد ذهني و شناختي كودكانشان ، بيشتر دخالت دارند تا مادران جوانتر. در تحقيق ديگري بر روي زنان كه بين 16 تا 38 سالگي بچه دار شدن بالاتر بود مادران از مادر بودن خود احساس رضايت بيشتري ميكردند. در اين پژوهش مشخص شد كه مادران مسن تر، عواطف مثبت تري نشان مي دادند و با كودك رابطه پر احساس تري داشتند (بانی1380) در بررسي ويلتون (1993)مشخص شدكه اولا والدين كودكان ناتوان، فشار رواني بيشتري نسبت به والدين كودكان عادي تجربه مي كردند وثانياحضور يك كودك ناتوان در خانواده افزايش به فشار رواني به ويژه براي مادران مسن مي شود.
ترتیب تولد كودكان
با تولد اولين كودك سطح تازه اي از تشكيل خانواده ايجادمي شود. به طور كلي عناصر رواني والدين، در جريان تولد اولين كودك محقق وارضاء وياخاموش مي شوند. از اين رو،چنانچه تولد بعدي با عقب ماندگي ياسايرمعلوليتها همراه باشد، ضربه روحي آن كمتر خواهدبود. ولي وقتي فرزندي بعد از به دنيا آمدن دچار ناتواني و معلوليت مي گردد، خانواده را دچار نگراني نموده وبرآن مي

داردكه تادر زاد و ولدهاي بعدي با احتياط بيشتري عمل نمايندو همين امر ميزان اضطراب را درآنان افزايش داده وگاه موجب توقف يا ايجاد فاصله هاي بعيد، در فرزندآوري هاي بعدي انان مي گردد.(داورمنش 1378)کرام متعقد است که چنانجه اولین تولد با عقب ماندگی همراه باشد نارضایتی و مشکلات خانوادگی به مراتب بیشتر خواهدبود . (ماهر، مترجم ،1385)


واکنش های والدین نسبت به کودک ناتوان هوشی :
تولد یک کودک عقب مانده ذهنی می تواند برای خانواده واقعه ای ناگوار باشد (هاگامن به نقل از منشی طوسی ،1378).
برخی مسائل مربوط به واکنش ها و سازگاری در برابر کودک عقب مانده ذهنی را مورد بحث قرار داده است.بی تردید در ابتدای واکنش ها به انتقاداتی معطوف می شود که از کودک به دنیا آمده انتظار می رفته است.اکثر والدین انتظار دارند که کودکان جذاب ، تیزهوش ، تندرست ،شاد و دوست داشته باشند.والدین کودکان عقب مانده ذهنی نه تنها برای انتظارات بر باد رفته خود افسوس می خورند بلکه اغلب با فشارهای روانی و اقتصادی بسیار نیز روبرو هستند.
وجود کودک عقب مانده ذهنی می تواند مسائل گوناگون را برای والدین به همراه داشته باشد.ایجاد و تشدید اختلافات خانوادگی ،عمق بار سنگین اقتصادی ، تحمل صحبتهای دیگران در رابطه با کودک و بسیاری از مسائل دیگر می تواند از تظاهرات خانواده هایی باشد که کودک عقب مانده ذهنی دارند.والدین کودکان عقب مانده ذهنی در شرایط دشواری قرار دارند زیرا از لحاظ اجتماعی ممکن است به خاطر فرزندشان احساس شرم کنند و این احساس شرم ممکن است به طور آشکار یا پنهانی موجب طرد کودک شود.بسیاری از خانواده ها به شدت روش زندگی خود را تغییر می دهند.زیرا وجود کودک دارای عقب ماندگی ذهنی خانواده را درگیر کرده و فعالیت اجتماعی شان را تقریباً محدود می سازد (بیکمان ،1991).
تاخیر در راه افتادن ، تاخیر درحرف زدن ، عدم استقرار و سکون ، عدم توانایی کودک درانجام امور،زنگهای خطری هستند که وجود کودک غیر طبیعی را اعلام می دارند.خانواده در آغاز مسئله را جدی تلقی نمی کنند.ولی بعد از مدتی که اختلال کودک بارزتر می شود خانواده دیگر قدرت توجیه را از دست می دهد.کندی رشد ذهنی کودکش را حس می کند.نگران می شود و به هرحال بنا به توجیه دیگران یا به میل خود به متخصص مراجعه می کنند (داور منش، 1378).
معلولیت کودک ،کندی رشد و امکانات سرپرستی ویژه ای که برای مراقبت جسمی و آموزش

ی کودک لازم است بعلاوه سرخوردگیها و رویاهای برباد رفته همگی بر والدین فشارهایی وارد می کند که موجب برهم خوردن نظم و آرامش و تعادل خانواده می شود.تنش هایی که بخاطر مراقبت از کودک بوجود می آید ، اشکال در ایجاد ارتباط با کودک بعلت عدم توجه از جمله مشکلات دیگر هستند که بر والدین تاثیر می گذارد.
دالتون و اپشتاین بیان می کنند که والدین ممکن است همزمان در مورد ناامیدی خود غمگین بوده ، درمورد مسئولیت و احساسات و تضاد خود احساس گناه و درمورد آینده کودک نیز نگران باشند.والدین ممکن است خود را در زمینه بهبود وضعیت کودک ناکام ببیند.


گرابلر می گوید : هنگامی که امید والدین برای بهتر شدن وضع کودک به نتیجه نمی رسد خشمگین می گردند و این خشم به نوبه خود ایجاد احساس ناامیدی و گناه می کند.
واکنش همه والدین در مقابل معلولیت ذهنی فرزندشان یکی نیست.ولی بطور کلی می توان پذیرفت که اکثریت قریب به اتفاق والدین اینگونه کودکان در مقابل معلولیت ذهنی فرزندشان به نحوی واکنشی نامطلوب از خود بروز می دهند که نوع و میزان این واکنش و عکس العملها با توجه به جنبه های شخصی آنها و زمان بروز واکنش با یکدیگر متفاوت می باشد (ملک پور، 1376).
بسیاری از والدین اینگونه فرزندان خود را تا حد امکان از برخورد با دیگران منع نموده تا آنجا که بتوانند آن را در محیطی دور ازسایرین نگه می دارند.تاکید در جداسازی کودک معلول از اقوام ، همسایگان ونزدیکان کم کم موجب انزوا گرایی کل خانواده می گردد که این خود لطمات جبران ناپذیری برای

خانواه به همراه دارد.زیرا انسان موجودی اجتماعی است و برای جبران نیازهای عاطفی و اجتماعی خود احتیاج به برخورد متقابل به همنوعان خود دارد.پدر و مادر از داشتن چنین کودکی به شدت رنج می برند ، گاهی خود را سرزنش می کنند و با نهایت ملاطفت حداکثر کوشش خود را به پای

کودک می ریزند و زمانی نیز دیگران را مقصر قلمداد میکنند (سعیدی ،1367).
واکنش های والدین به تشخیص اینکه کودک آنها عقب مانده است تا حد زیادی یک امر فردی است برخی والدین دریک زمان ممکن است چند نوع واکنش نشان بدهند و برخی دیگر اصولاً واکنش خاصی نشان ندهند.نوع و شدت پاسخها به طور تنوعی گسترده است.اما یک دسته از واکنش به طور مشترک در میان اکثریت والدین با کودک عقب مانده ذهنی دیده می شود که عبارتند از:
1) واکنش اضطرابی :
والدینی که به سبب داشتن فرزند دچار نقص در ماتم از دست دادن یک رویا بسر می برند.احساسات تعمیم یافته اضطراب را نشان می دهند.اضطراب به خاطر این سوال که چگونه باید بین مسئولیت تامین رفاه یک انسان دیگر و حق فرد برای داشتن یک زندگی مستقل تعادل برقرار کرد ارتباط دارد.ایجاد این تعادل به یک سازگاری شخصی و درونی نیازمند است (کرنیک و همکاران، 1985).
از آن جا که کودک عقب مانده ذهنی احتیاج به اتکا زیاد و حمایت مستمر والدین دارد چنین افرادی با داشتن کودک عقب مانده ذهنی دچار تضاد و درگیریهای بسیار می گردند.واکنش های عاطفی پیچیده واکنش های ناسازگارانه شدید از جانب والدین آشکار می گردد.این گونه والدین همواره این ترس را دارند که کودک عقب مانده ذهنی همیشه با آنها خواهد بود.
اگر چنین ترس عمیق و دائمی باشد در والدین ایجاد اضطراب می کند (داورمنش، 1378).
گروهی از والدین که بسیار مضطرب و نگران هستند در برابر اولین اعلام خطری که به آنها
می شود دچار نگرانی شده و به متخصصین مختلف مراجعه می کنند تا هرچه سریعتر درمان کودک را آغاز کنند.این دسته از والدین نیز مشکلات خاص خود را دارند.معمولاً مایل نیستند که کودکشان همراه با سایر کودکان عقب مانده ذهنی در مدارس مخصوص اینگونه کودکان تحصیل کنند و گاه برنامه هایی را به کودک خود تحمیل می کنند که بیشتر از توانایی های او است و موجبات

خستگی شدید او را فراهم می کنند(رابینسون ، رابینسون ، ترجمه ماهر، 1378).
2) تمایل به طرد کودک :
ناسازگاری عاطفی والدین بر روی رفتار آنها با کودک عقب مانده ذهنی تاثیر میگذارد.در بیشترین موارد این رفتار به شکل طرد کودک ، آشکار می شود.فرید (به نقل از راتن و اسمیت 1991) معتقد است که اینگونه والدین تصور می کنند که با تحت فشار گذاشتن کودک درخانه و سخت گیری نسبت به کودک به او کمک کنند.در حالی که چنین محیط ناآرام و سختی کودک را به جانب بسیاری از اختلالات سوق می دهد.
معمولاً چنین والدینی توجه زیاد به رشد چنین کودکی از خود نشان میدهند.اما این توجه اساساً انعکاسی از ترس و وحشت و اختلالات خود والدین می باشد زیرا که پدر و مادر معمولاً به طور ناخودآگاه کودک را طرد می کنند و چون از چگونگی احساس خود نسبت به کودک بی اطلاع
می باشند بنابراین دچار تضاد میگردند.
3) احساس گناه والدین :
اغلب اتفاق می افتد که والدین کودکان عقب مانده ذهنی به اشکال مختلف خود را مسئول یا مقصر وضعیت کودک بدانند و آن را ناشی از عملی تلقی کنند که قبلاً انجام داده اند.ممکن است والدین به صورت یکی از سه شکل کلی ذیل احساس گناه خود را آشکار کنند.اولین شکل مشتمل بر والدینی است که در سابقه زندگی شان سندی مبنی برآن که در واقع آنان نقص فرزندشان را موجب شده اند وجود دارد.چنین سوابقی استفاده ازداروهایی درطول بارداری ، دارا بودن اختلالات ژنتیکی نهفته در خانواده ، دچار شدن به بیماری قابل پیشگیری یا درگیر رخداد مشابه که والدین معتقدند
می توانسته اند از آنها پیشگیری کنند.دومین طریق که والدین کودکان با عقب ماندگی ذهنی توسط آن احساس گناه را آشکار می سازند کمتر منطقی به نظر می رسد
این روش در اعتقاد والدین به این که نقص کودکان تنبیه عادلانه و عقوبت اعمالی خاص و ناپسند است که آنان در گذشته مرتکب شده اند انعکاس می یابد نیازی نیست که بین ماهیت گناه گذشته و ماهیت نقص ارتباط وجود داشته باشد.سومین تظاهر احساس گناه برداشتی است که والدین نسبت به پیش آمدن چیزهای خوب و به زندگی دارند.آنان اساساً اظهار می دارند چیزهای خوب برای افراد خوش اقبال و چیزهای بد برای افراد بد اقبال اتفاق می افتد.چنین اعتقادی کلی

صرفاً به این سبب که نقص وجود دارد پدر و مادر را در احساس گناه باقی می گذارد (ویلکلکس ،1979).
بکمان (1993) اظهار می دارد که احساس گناه و تقصیر در والدین بر اثر تولد فرزند معلول ذهنی بوجود می آید.این نوع تهدیدی بر علیه خود والدین است که موجب می گردد والدین نتوانند از

زندگی خود لذت ببرند.والدینی که چنین تفکری را دارند برای آنها بی نهایت مشکل است تا کودک را بپذیرند.این گونه والدین عقب ماندگی ذهنی فرزند خود را انکار می کنند و تمایل به دریافت کمک از دیگران برای بهبود وضعیت کودک را ندارند.
احساس گناه شکل خاصی از اضطراب است که از عوامل خود برتر بسیار قوی سرچشمه
می گیرد.این احساس معمولاً در مقابل برخی اعمال گذشته فرد بروز می کند.شخصی که به طور دائم احساس گناه می کند دارای یک درک شخصی ضعیف از موقعیت می باشد که خود را در مسیری بسیار ناخوشایند می بیند.وقتی احساس گناه بسیار قوی باشد فرد احساس ناامنی و عدم حمایت
می کند و به همین سبب میزان احساس رضایت شخصی این افراد بسیار پایین می آید.هرقدر احساس گناه والدین بیشتر باشد تمایل آنها به متهم یا مقصر دانستن خودشان برای وضعیت کودک بیشتر می شود (نیکسون و سینگر به نقل از بلاچر و دیگران ،1980) اظهار می دارند که تعداد زیادی از والدین کودکان عقب مانده ذهنی خود شرمی و تقصیر افراطی را تجربه می کنند.والدین این گونه کودکان نسبت به فرزند عقب مانده خود احساس گناه و مسئولیت می کنند حتی زمانی که کودک آنها به طور روشن دارای نقیصه نیست.
برکوینز (1960) ابراز می دارد که مادران افسرده ای که دارای فرزند عقب مانده ذهنی هستند به طور معنی داری نسبت به مادران با کودک عادی احساس گناه و تقصیر بیشتری می کردند و همچنین در پژوهش او نشان داده شد که همانند جمعیت عادی احساس گناه و خود شرمی والدین با کودک عقب مانده ذهنی با افسردگی ، ناامیدی ، بی یاوری و خود پنداره پایین ارتباط دارد و نیز اعتقاد بر این است که احساس گناه که بوسیله والدین کودکان عقب مانده تجربه می شود به وابستگی والدین به کودکان خود کارآمد بودن والدین ، سیستم های سلامت خانواده ، ارتباط سالم بین والدین ارتباط دارد (مایرسون به نقل از بیلی و دیگران ،1992).
زاک (1979) عنوان می کند این که والدین با کودک عقب مانده ذهنی بین دو احساس عشق و نفرت از کودک قرار می گیرند حقیقت دارد.تضاد میان این دو احساس موجب بوجود آمدن واکنش احساس گناه و تقصیر می گردد و چون والدین نمی توانند به وجود این تقصیر اعتراف کنند بنابراین احساس تقصیر به شکل واکنش طرد ، حمایت بیش از حد ، تحت فشار گذاشتن کودک انعکاس پیدا می کند.
والدین کودکان عقب مانده ذهنی ممکن است احساس گناه کنند ، والدین ممکن است به دلیل آن که حس می کنند نسبت به کودک خود خشم و خشونتی نشان داده اند این احساس گناه برایشان پیش می آید و این که انگیزه های غیر ارادی برای طرد کودک و احتمال نابود کردن او در خود احساس می کنند (ولفنزبرگر به نقل از ملک پور ،1376).
بعضی از والدین به کودکان به عنوان یک عامل تنبیه کننده که از جانب خدا برای کیفر گناهی که در گذشته مرتکب شده اند می نگرند احساس گناه به خصوص هنگامی واقعی است که والدین انگیزه از بین بردن کودک خود را داشته باشند .


4) افسردگی :
افسردگی بعنوان خشم جهت یافته به سوی درون تعریف شده است.والدین با کودک عقب مانده ذهنی می توانند توان خود را در محدوده بین دو نقطه نهایی در نظر گیرند.دو نقطه ای که از پیش گیری آن چه برای فرزندشان رخ داده ناتوان بوده اند و به علت حالت بی فایدگی ، ناتوانی خود نسبت به خودشان ، خشمگین هستند.با این که آنان به اندازه کافی توان پیشگیری آن چه رخ داده را داشته اند و بنابراین چون قبل از آن که خیلی دیر بشود به عمل نپرداخته اند نسبت به خود

خشمگین هستند (هانت و دیگران به نقل از سعیدی ،1367).
فلوید و فیلیپ (1990) عنوان کردند که تعامل اعضای خانواده اثر مستقیم در روابط آنها دارد بطوریکه هم فرزندان و هم والدین در رفتار یکدیگر اثر می گذارند.برای کودکان با عقب ماندگی ذهنی و خانواده هایشان نیز چنین اثراتی بررسی شده است و نتیجه تحقیقات در این زمینه نشان
می دهد که این والدین احتمالاً بیشتر از والدین با کودکان عادی تجربه استرس افراطی ، روابط اجتماعی محدودتر و افسردگی بیشتری را تجربه می کنند.رشد شناختی و سازگاری اجتماعی کودکان با عقب ماندگی ذهنی بستگی به این دارد که آنها از نظر هیجانی و عاطفی ثبات داشته باشند و این امر بستگی به ارتباط مناسب بین اعضای خانواده و بخصوص پدر و مادر ، تعامل اجتماعی والدین و نبودن تعارض در بین آنها دارد (مینک و مایرز به نقل از جردن ، 1972).
5) خشم :
گاه دشواری و نگهداری از کودک عقب مانده ذهنی موجب ایجاد بحران هایی می شود این مسئله بخصوص در مورد پدر و مادرانی مصداق پیدا می کنند که بیشتر از حد معمول تحریک پذیر هستند،زیادتر از اندازه فعالیت کرده و یا در شرایطی بسر می برند که کنترل رفتارهای آنها به سادگی ممکن نیست.در این موارد نتیجه آن می شود که کودک عقب مانده به عنوان وسیله تخلیه عاطفی پدر و مادر مورد استفاده قرار می گیرد و والدین ناراحتیهای خود را با فریاد کشیدن بر سر کودک مرتفع می سازند (میلانی فر ،1384).
هر شخصی مفهومی از عدالت را دارد که وی را قادر می سازد بدون اضطراب و ترس در جامعه به زندگی خود ادامه دهد یک رویداد غیر قابل پیش بینی مانند داشتن فرزندی دچار نقص.امنیت فرد را تهدید می کند هرگاه حساسیت های فرد درباره نظم از هم گسیخته شود ناکامی حاصل خواهد شد.ناکامی ، پریشانی ، پرخاشگری ، عصبانیت و آزردگی هم کلماتی هستند که در هر زمان به موازات خشم و غضب توسط والدین یا کودک عقب مانده ذهنی عنوان می شود.دیر زمانی است که روان شناسان نشان داده اند ناکامی حاصل خواهد شد.ناکامی ، پریشانی ، پرخاشگری ، عصبانیت و آزردگی هم کلماتی هستند که در هر زمان به موازات خشم و غضب توسط والدین با کودک عقب مانده ذهنی عنوان می شود.دیرزمانی است که روان شناسان نشان داده اند ناکامی به احساسات پرخاشگرانه منتهی می گردد.پدر و مادر که ازطریق تولد کودکی با عقب ماندگی ذهنی ناکام شده در بسیاری از زمینه ها احساس خشم می کنند (سعیدی ،1367).
6) مشکلات زناشویی :
این نوع مشکلات معمولاً به علت اضطراب و تشویش پدر و مادر بروز می کند.هر یک از والدین یکدیگر را برای وضعیت کودک مقصر می دانند و این عمل احتمالاً آگاهانه و یا ناآگاهانه صورت
می گیرد.در بعضی از خانواده ها ممکن است ارتباط زناشویی حتی قبل از وجود کودک عقب مانده ذهنی دچار شکنندگی شود ولی وقتی کودک عقب مانده ذهنی بدنیا می آید ارتباط بین والدین بدتر می شود.فاربر به نقل از ملک پور (1376) عنوان می کند که به نظر می رسد سازگاری با کودک عقب مانده ذهنی نیاز به ارتباط قوی بین والدین در ابتدا باشد.
راس (1974) نیز عنوان می کند که هرچه اختلافات زناشویی بین والدین کمتر باشد والدی

ن درباره راه آینده کودک عقب مانده ذهنی خود مانند آموزش ، تصمیم بهتری می توانند بگیرند (ملک پور ،1376).
باید پذیرفت که معمولاً افراد عقب مانده ذهنی خصوصاً در سنین خردسالی احتیاج به توجه و مراقبت بیشتر دارند و مادر به طور طبیعی این مسئولیت را می پذیرد.ولی همین امر موجب می گردد که پدر خانواده احساس می کند همسرش دیگر توجهی به او ندارد و در نتیجه پدر خانواده احساس انزجار و دشمنی به همسر و کودک عقب مانده خود می کند (بلاک ،1976).
نوع احساسی که والدین نسبت به کودک دارند می تواند به خودشان برگردد.علاوه بر این محدودیتهای اجتماعی که والدین در زندگی پیدا می کنند می توانند منجر به احساس خصومت و همچنین اضطراب بیشتر در آینده گردد.این احساس ممکن است بر روی بسیارافراد خانواده اثر بگذارد که در نتیجه اشکلالات زناشویی بیشتر را بدنبال می آورد که احتمالاً منجر به درهم شکستن خانواده می گردد (داورمنش ،1378).
فاربر عنوان می کند که حضور کودک عقب مانده ذهنی در خانواده مانع از ادامه زندگی طبیعی خانواده می شود.زندگی مشترک را می توان از آغاز ازدواج و ادامه آن طی مراحل متوالی مشخصی در نظر گرفت که تحت تاثیر جوان ترین کودک خانواده قرار می گیرد.زیرا این جوان ترین کودک است که تا حدی رفتار والدین را محدود می سازد.کودک عقب مانده که در واقع به رغم جایگاه سنی او در بین کودکان جوانتر عضو خانواده است هیچگاه بیش از دوره ماقبل نوجوانی افراد عادی رشد نکند (ملک پور،1376).


مراحلی که والدین کودکان ناتوان هوشی در سازگاری طی می کنند.
آگاهی از عقب ماندگی ذهنی می تواند واکنش های عاطفی مختلفی ایجاد نماید.واکنش های عاطفی ممکن است به صورتهای متفاوت بروز نماید.چنین ضربه و بحرانی قادر است که کاهش نیروی روانی وجسمانی فرد منجر گردد.
داشتن کودک عقب مانده ذهنی نشانگر تنش شدید در والدین است که باید خود را با آن تطبیق دهند.با این وجود بسیاری از والدین در مقابله با این تنش به روش سازنده موفقیت پیدا می کنند.آنان واقعیت وضعیت کودک خود را می پذیرند و با مشکلات حاصله از این موفقیت به

روشی که برای کودک مفید است عمل می کنند.باید توجه داشت تنها هنگامی می توان به کودک عقب مانده کمک نمود که افراد بزرگسال قادر به قبول وضعیت موجود بر اساس شناسایی واقعی از استعدادها و توانایی های او باشد (ملک پور ،1376).
انتظاری که از والدین با کودک عقب مانده ذهنی می رود از توقعی که از والدین بهنجار مورد انتقاد است بیشتر نیست.حتی دست یابی به این هدف محدود نیز در شرایطی که کودک عقب مانده است و بویژه اگر معلولیت ها از نوعی باشد که با ناکامی فزایند روبرو گردد بسیار مشکل است.
مراحلی که والدین با کودک ناتوان هوشی طی می کنند عبارتند از :
1) مرحله آگاهی از خطر :
در جریان این مرحله والدین کودک عقب مانده ذهنی در یک حالت شوک و ناباوری فرو خواهند رفت.در این مرحله است که واکنش هایی برای مقابله با فشار روانی در آنان پدیدار
می شود.این واکنش ها می توانند شامل جستجوی راههایی برای کاهش شدت بحران و آثار زیان بخش آن باشند.والدین در اثر آگاهی از عقب ماندگی ذهنی کودک خود حیرت زده می گردند.کودک عقب مانده ممکن است مشکلات والدین را بیشتر کرده ومشکلات جدیدتری را در والدین بوجود آورد (برنشتاین به نقل از دایسون ،1992).
باروف بیان می کند کوششهای اضافی ممکن است واکنش های یک والد تقریباً نااستوار را شدت دهد و ایجاد واکنش های آسیب شناسی کند.علت عمده چنین واکنشی در والدین وجود کودک عقب مانده ذهنی به تنهایی نیست بلکه به علت حالات روانی شدید خود والدین است (داورمنش ،1378).
والدینی که کودک عقب مانده ذهنی در خانه دارند مشکلاتی را تجربه می کنند و اغلب برای ارضای تمایلات و مراقبت از کودک عقب مانده ذهنی ، سختی هایی را متحمل می شوند.والدین ممکن است دانش کافی در مورد ماهیت عقب ماندگی کودک و تواناییهای او نداشته باشند.هم چنین ممکن است مراکز خدماتی برای کمک به والدین جهت آموزش به فرزندان آنها به راحتی در دسترس نباشد.خود خانواده ممکن است قدرت کافی جهت رویارویی با این پدیده را نداشته باشد (کلمان به نقل از ملک پور ،1376) روزن (به نقل از ترغیبی ، 1375) ویژگی مرحله آگاهی از خطر را چنین

عنوان می کند.وقتی اغلب خانواده ها به کلینیک برای تشخیص می آیند از این که کودکشان به مشکلی دچار است آگاهند اما ممکن است علتهای دیگری را برای این مشکل عنوان کنند.بسیاری از والدین به کری کودک مظنون می باشند.زیرا گفتار کودک به تاخیر افتاده است.بعضی ها از مسائل انظباطی و رفتاری شکایت دارند و گروهی نیز به سبب تنهایی کودک و این که فاقد دوست است دچار مشکلند.ناتوانی های جسمی و پیشرفت کننده در مدرسه والدین نگران را برای کمک به کلینیک


می کشاند (ملک پور ،1376).
والدینی که خود عقب مانده ذهنی نیستند اغلب کندی ذهن کودک را همراه با یک احساس عمیق سردرگمی و شوک درک می کنند.رویاهای آنها در باب آینده فرو می پاشد احساساتشان درباره کفایت کودک به طور جدی و آشفته و متزلزل می گردد.بسیاری یک واکنش اندوه بار را طی زمانی که حتی ممکن است از دیگران کناره گیری کنند تا با غم خود تنها باشند تجربه کنند.گاه ممکن است والدین از این که امید خود را برای داشتن کودک سالم از دست داده اند سوگوار می شوند.فشار روانی معمولاً در این مرحله مانع از آن می شود که والدین از تفکر منطقی و فکر خلاقانه استفاده کنند.
والدین در مورد اینکه فرزند آنها در آینده چه کسی و چه چیزی برای آنان خواهد شد رویاها و خیالهایی را دارند.غالباً چنین رویاهایی بسیار مشخص هستند و برای آینده والدین و عده های بزرگی را در بر دارند.انتظار تولد یک کودک تجربه ای است که افراد را عمیقاً به جنب و جوش
می آورد.نیازهای ارضا نشده و آرزوهایی در مورد آینده که کودکان بتوانند آنان نیازها را ارضا کنند.بنابراین وقتی والدینی صاحب کودک عقب مانده ذهنی شوند آرزوها و امیال خود را بر باد رفته می بینند و دچار شوک می شوند (بیکر و همکاران ،1991).
2) مرحله مقاومت
در این مرحله سعی می شود تغییرات مرحله قبل جبران شود به طوریکه برای والدین حالت شوک و حیرت وجود ندارد و والدین سعی می کنند به کمک این مرحله با فشار روحی ناشی از مرحله قبل مقابله نمایند.در همین مرحله است که فرد به تصمیم گیری و عمل نمودن قادر


می شود.سرانجام خانواده کودک عقب مانده ذهنی باید با این واقعیت که او عقب مانده ذهنی است روبرو شود.دست یابی به این شناخت ممکن است ناگهانی یا تدریجی باشد.ممکن است والدین در آغاز تولد متوجه عقب افتادگی ذهنی کودک شوند و یا این که تا هنگام مدرسه این امر ناشناخته بماند.تقریباً برای تمام خانواده ها هنگامی که کودک به سن هفت یا هشت سالگی می رسد این حقیقت تا حدی آشکار شده است.اغلب والدین به تدریج و همراه با اندوه شرایط و

موقعیت کودک را درک می کنند.بسیاری وقت، انرژی و پول زیادی را صرف یافتن یک شخصیت قابل قبول یا درمان کودک می کنند (رابینسون به نقل از ماهر 1378).
والدین باید بدانند که کودک عقب مانده ذهنی آنها هرگز به طور نرمال نخواهد شد و هیچ وقت به طور کامل رویاهای والدین برآورده نمی شود و بنابراین باید مراقبت بیشتری نسبت به کودک ارائه دهند.یکی از تجارب آسیب زا این است که والدین نمی خواهند با مسئله عقب ماندگی ذهنی کودک سازگار شوند.عده ای از والدین هستند که برای بهبودی و درمان کودک از یک پزشک به پزشک دیگر و به مراکز درمانی متعدد مراجعه می کنند و یا از داروهای مختلف استفاده می کنند و امیدوارند که کودکشان طبیعی و نرمال شود (کلمان ،1956).
والدین کودک عقب مانده باید ناتوانی او را بپذیرند و در جهت سازگاری به وی کمک کنند. آنان باید از یک سو از اهدافی که دست یابی به آنها مشکل است بپرهیزند و از سوی دیگر درک کنند که کودک نیز می تواند کارهای زیادی را انجام دهد و به کودک کمک کنند تا نیازهای خود را با
حوزه های محدود فعالیت ارضا کنند.اگر چه کودک نمی تواند از نظر تحصیلی مطلوب باشد اما مهارتهای فردی و حرفه ای بسیار وجود دارد که او می تواند در آنها مهارت پیدا کند (بیکمان ،1983).


اگر کودک در روابط خانوادگی احساس امنیت کند و اگر بداند که والدین از او مراقبت می کنند واز پیشرفت او راضی هستند به آنها در جهت ایجاد سازگاری با دنیای خارج به میزان زیادی کمک خواهد کرد.پذیرش یک حقیقت یعنی پذیرش محدودیت قدرت ذهنی ، کلید اساسی بهداشت روانی و شایستگی اجتماعی تمام کودکان عقب مانده ذهنی بویژه گروه مرزی است (ملک پور ،1376).

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید