بخشی از مقاله
باسمهتعالي
مقدمة مترجم
كتابي كه پيش روداريد بخشي از سلسله بحثهاي موضوعي است كه تحت عنوان كلي«گفتوگوهاي قرن جديد» ازسوي انتشارات دارالفكر لبنان منتشرميشود. اين مؤسسه ازچندي پيش با دعوت از انديشمندان عرصه هاي مختلف علوم انساني، موضوعات گوناگون اين حوزه را مورد بحث وبررسي قرارداده وماحصل آنها را به چاپ رسانده است، بدين ترتيب كه پس از تعيين موضوع ، پرسشهايي پيرامون آن مطرح شده ودراختيار دونفراز صاحبنظران كه از دومنظر
متفاوت به موضوع مينگرند، قرار مي گيرد. دو انديشمند بدون آن كه از نوشته هاي يكديگر باخبر باشند، نظرات خود را در ابتداي كتاب مطرح ميكنند. سپس مي توانند ديدگاههاي طرف مقابل را مطالعه كرده، آن رامورد نقد وبررسي قرار دهند. نقدهاي هريك ازدو نويسنده نيزدرادامه كتاب درج شده است.
كتاب حاضر به موضوع زن، دين واخلاق مي پردازد. بخش دوم و سوم كتاب نوشتة خانم دكترنوال سعداوي است كه ازحاميان سرسخت انديشة «زن محوري» (فمينيسم) درجهان عرب ميباشد. وي درسال 1955م.(1334 ش.) دررشتةپزشكي عمومي ازدانشگاه قاهره فارغ التحصيل شده ودورة تخصصي پزشكي را درسال 1965م.(1344ش.)در دانشگاه كلمبياي شهر نيويورك به پايان رسانده اند. به زبانهاي انگليسي و فرانسه تسلط داشته وكتابهاي متعددي (اغلب با موضوع زن محوري) تاليف كرده اند كه برخي ازآنها عبارتند از : زن و مسائل جنسي،مؤنث اصل است ، چهرة عريان زن عرب(كه به فارسي ترجمه و منتشر شده است) ، زن و كشمكشهاي روحي،خاطرات يك پزشك زن، نبرد جديد پيرامون مسالة زن و ...
در بخش اول و چهارم كتاب، نوشته هاي خانم دكتر هبه رؤوف عزت را مي خوانيم. وي در سال 1965م. (1344ش.) در مصر متولد شده ودر سال 1992م.(1371ش.) در مقطع كارشناسي ارشد با رتبة ممتاز از دانشگاه قاهره فارغ التحصيل شده ودر ادامه، رسالة دكتراي خود را با موضوع «بررسي تحول مفهوم شهروندي از ديدگاه ليبراليسم» به نگارش در آورده است. ايشان در دانشگاههاي آكسفورد و وست منستر لندن سابقة تدريس داشته و در بسياري از پژوهشهاي انجام شده پيرامون موضوعات سياسي ـ اجتماعي روز مشاركت نموده اند. همچنين كتب و مقالات متعددي به زبانهاي عربي و انگليسي از ايشان به چاپ رسيده است.
لازم به ذكر است كه بخش اول و سوم متن اصلي كتاب فاقد پاورقي بوده وتوضيحات درج شده در پاورقي از مترجم است و نبايد به نويسنده منسوب گردد.
اميد است ترجمة اين كتاب گامي در جهت آشنايي پژوهشگران ميهن ما با انديشه هاي صاحبنطران كشورهاي عربي باشد.
مقدمة ناشر
پس از سيزده دوره مباحث جنجال برانگيز در حوزة انديشه, خط سير اين موضوعات به مسأله زن به عنوان يكي از محورهاي اصلي در اين حوزه كشيده شد. علت تأخير در پرداختن به اين موضوع, نه بيتوجهي و سهلانگاري, بلكه دشواريها و مشكلات موجود در روند نگارش، گردآوري و تنظيم مباحث بود.
امروزه نميتوان توجه و اهميت ملي, جهاني و بينالمللي را براي زنان ناديده گرفت، همچنان كه نبايد از مشكلاتي همچون محروميتهاي سياسي، اجتماعي و تبعيض و تحقيرهايي كه ز
نان از آن رنج ميبرند، غافل شد.
مشكل زنان چيست؟ و ريشههاي تاريخي و عوامل استمرار آن كدامند؟
دين! عرف! آداب و رسوم! عادتها؟!!
چه كساني دين را كه با ايجاد تحول و براي ايجاد تغيير آمده است, ساكن و بياثر كردند؟ و چه كساني عادتها, آداب, رسوم و عرف را تحميل ميكنند؟ آيا مردان كه از حقوق كامل برخوردار هستند, اين وظايف و تكاليف را بر زنان تحميل ميكنند و در جامعهاي «مردسالار» بر زنان سخت ميگيرند؟
آيا تفاوتهاي بيولوژيك, موجب اختلاف ميان زمينههاي فعاليت زنان و مردان و برتري يافتن مرد بر زن گرديده است؟
آيا دين، موجب بدتر شدن موقعيت زنان شده يا به عكس, اين دين است كه عدل و انصاف را دربارة زن اجرا كرده و با تبيين حقوق زنان، در ارتقاء جايگاه آنان مؤثر بوده و با تلاش براي رسيدن زن به حقوق خود، راه را براي رهاشدن او از نابرابريها و آزادي از قيد و بندهاي موجود هموار كرده است؟
چرا در افكار عمومي جوامع، زن منشأ فتنه و گناه و خطري براي دين و اخلاق تلقي ميگردد و با وجود برابري و اشتراك زن و مرد در ارتكاب اشتباهات، مسؤوليت آن بيشتر برعهدة زن گذارده ميشود؟
بهرغم آن كه ما عادت داريم مسائل را «يك بعدي» بنگريم؛ يا با ديد كاملاً موافق و يا با نگاهي كاملاً مخالف, مؤسسهء دارالفكر در ارائه برنامههاي فرهنگي خود، زمينه را بهطور همه جانبه, براي دو ديدگاه آماده كرده و به منظور دوري از تنش و جلوگيري از بروز واكنشهاي لحظهاي، تنها به آوردن يك نقد و تحليل از هر يك از طرفين در هر مورد بسنده كرده است.
با وجود آن كه هركدام از طرفين بحث،بر موضع خود پافشاري كرده است و نتوانستهاند حتي يك گام به يكديگر نزديك شوند؛ اما دارالفكر معتقد است خوانندگان محترم به خوبي خواهند توانست هردو ديدگاه را بررسي كنند و قادر خواهند بود با چشماني باز و بيطرفانه، نقاط ضعف و قوت هر يك را درك كرده و سپس به بررسي، تحليل و قضاوت بنشينند.
«دارالفكر» عقيده دارد كه خوانندگان از جايگاهي مهم
بر خوردارند، و داوران حقيقي هستند اين مباحث در واقع, نوعي تمرين ذهني است كه به آنان تقديم ميشود و پيگيري اين سلسله بحثها از سوي خوانندگان، ماية افتخار مؤسسه و نشانة پويايي و توانايي آن در خلق انديشههاي جديد است.
حكايت سلسله مباحث مؤسسه دارالفكر، جالب و در عينحال، مبهم و پيچيده است ؛ زيرا نويسنده بايد متني را نقد كند كه آن را نخوانده است. ودربارة عقيدة مخالفي اظهار نظر كند كه خواننده بعداً از آن اطلاع خواهد يافت، اما تدوينكنندگان اين سلسله مباحث تأكيد دارند كه نويسنده تا زماني كه نوشتة خود را به مؤسسه تحويل نداده، از نوشتههاي طرف مقابل باخبر نشود. پس از آن ، به از دو طرف امكان نقد و بررسي نظريات طرف مقابل و پاسخ به اشكالات داده ميشود. آن گاه يك عنوان بسيار كلي در مقابل نويسنده قرار ميدهند و با متانت تمام از او ميخواهند كه بنويسند!
خب … ! از كجا شروع كنيم؟ آيا قرار است كه من، نمايندة ديدگاه اسلام گرايان در اين زمينه باشم و متني بنويسم پر از آيات و روايات؛ يا اين كه از تاريخ شروع كنم؟ و يا شايد قرار است كه من، براي نظريات مخالفي كه هنوز آنها را نخواندهام، پاسخي تهيه كنم؟ ! در هر صورت، ما در رفع شبهات و دفاع از ديدگاههاي اسلامي -كه مورد هجوم برنامهريزي شدة مخالفان قرار گرفته است- مهارت يافتهايم!
اما از كجا شروع كنيم …؟
توكل بر خدا!
اخلاق، دين … و انسان!
دغدغههاي مسلمان امروز، تنها دغدغة خويشتن نيست؛ بلكه او درد زمان و رنج انسانيت در دوران خويش را بر دوش دارد.
يك مسلمان، تلاش ميكند به آن مشكلات از منظر آيين اسلام نگريسته و بر مبنا و زمينه آن، پاسخهايي براي پرسشهاي خود و جهانيان بيابد. رسالت اسلام پيامآور رحمت نه فقط براي مسلمانان، بلكه براي همه انسانهاست . جهان شمول بودن رسالت اسلام نيز از «انساني» بودن آن سرچشمه ميگيرد. بدين گونه اسلام، انسانيت انسان را مخاطب قرار ميدهد و با آگاهي از ابعاد وجودي انسان، با او بر مبناي عزت و احترام رفتار ميكند. بنابراين، مهم نيست كه از كجا آغاز كنيم؛ از سؤال يا از جواب؟ و يا از بررسي تلاشهاي ديگران براي پاسخگويي؟ (كه روش من نيز
همين است) بلكه مهم آن است كه به كجا و چه نتيجهاي برسيم و چگونه با نگاهي فراگير، اهداف و نتايج پاسخهاي خود و ديگران را پيش بيني كنيم؟ زيرا ممكن است پاسخها در ظاهر قانعكننده و عقلاني به نظر برسند؛ اما وقتي در بوتة آزمايش قرارگيرند، مشكلات بزرگتر و عميقتري را به جود آورند. فقه آيندهنگر يا ناظر به غايات و نتايج ] كاربردي[، كه همواره از دغدغههاي فكري انديشمندان مسلمان بوده است؛ بر اساس همين بينش، نظريه مقاصد شريعت بنا شده و تأثير ا
ين ديدگاه در ابواب مختلف اصول فقه به چشم ميخورد. فقهاي دين، قاعدة «سد زائع»*.يا نظر داشتن پيامدهاي احتمالي فعل و به اصطلاح امروزي آن، «سناريوهاي آينده» را بر همين اساس بنا نهاده اند؛ زيرا تفكر اسلامي تفكر توحيدي فراگيري است كه ضمن شناخت كامل جزئيات و ايجاد اصولي براي رابطة ميان آنها، از كليات نيز غافل نميشود.
نگرش اسلامي نسبت به يك موضوعي از بطن اصول و منابع اسلامي و بررسي تجربيات تاريخي سرچشمه ميگيرد و نمودي متمايز با ديگر بينشهاي دارد؛ اما گاهي اين تمايز در مواجهه با ديگر نظريات و بازنگري ديدگاه اسلامي بيشتر، گويي آشكار ميشود. در انديشة يك مسلمان، جزئياتي وجود دارد كه به خوبي آنها را ميشناسد، اما اين جزئيات پراكنده هستند. تبادل نظر با آرا و نظريات مخالف يا متضاد، اين جزئيات را در قالب ديدگاهي منسجم و در عين حال، نوين وامروزي مرتب ميكند. اما اين اختلاف و تضاد، بوجود آورنده يا انگيزة اين انسجام نيست بلكه تنها عاملي است تا عناصر فكري موجود، در قالبي جديد و امروزي نمودار شوند. انديشه انسان مسلمان، هرگز در يك دايرة بسته نميماند، و به داشتههاي خود اكتفا نمي كند، بلكه به تبادل نظر آراي ديگران، مي پردازد و در نهايت به يك انديشة انساني تبديل ميگردد كه در پرتو شناخت خود و در برخورد با زندگي، جهان و مسائل اساسي هستي، دغدغه هاي تمامي انسانها را در نظر دارد.
پس از اين مقدمة كوتاه، بجاست به موضوع اخلاق و دين بپردازيم و چگونگي برخورد به شدت تنگ نظرانة اندزشه غربي را در رويكرد سكولار آن بررسي كنيم.
بر كسي پوشيده نيست كه سلطة كليسا در جهان غرب با تبديل شدن به يك استبداد ديني و سياسي، روند پيشرفت علم و انديشه را با چالش مواجه ساخت.
كليسا با در اختيار داشتن قدرت، نفوذ و سرمايه و با تجارتي تحت عنوان «بخشش گناهان در برابر پول»!، دانشمنداني را كه مخالف نظرش سخن ميگفتند، محاكمه و مجازات ميكرد. تا جاييكه در غرب شعار «جدايي دين از حكومت» برخاست و انسان غربي خواهان رهايي انديشه از چنگال سلطة ديني و بازگرداندن ارزش و اعتبار از دست رفتة فكر و انديشه گرديد. اما اين جهتگيريها تنها با هدف جلوگيري از گسترش سلطة كليسا صورت ميگرفت و هرگز در صدد انكار پروردگار يا مخالفت با دين برنيامد.
«چارلز تيلور» استاد برجستة فلسفة اخلاق، در كتاب ارزشمند خود Sources of the self
1 به اين نكته اشاره دارد كه بنيانگذاران روشنفكري، هرگز انديشة انكار خداوند به ذهنشان خطور نكرده بود و به فكر انكار مطلق الوجود يا جهان بدون خداوند نيفتادند. همة هدف آنها در اين خلاصه ميشد كه عقل وانديشه را در رويارويي با سلطة ديني، محوريت بخشند تا در برخورد با مسائل انساني ـ اجتماعي، به جايآن كه دين به تنهايي مشخصكنندة معيارها و در اختيار گيرندة همة منابع معرفت باشد، انديشه و عقل نيز مورد توجه قرار گيرد.
پرسش چارلز تيلور آن بود كه در روند مدرنيسم، چه اتفاقي روي داد كه عقل گرايي ديني ـ اگر تعبير درستي باشد ـ به تدريج به عقل گرايي مادي و سپس عقل گرايي ضد دين تبديل شد؟
اين پرسش براي ما نيز حائز اهميت است؛ زيرا عقل گرايي مادي، همة «من
ابع ذات» را به انسان بازميگرداند و انسان را با چيزي خارج يا برتر از خود تفسير ميكند. به همين سبب چنين تفكري در ابتدا، «انسان محوري» (اومانيسم) نام گرفت. در اين مكتب، «انسان» همان طور كه منبع ذات و تكوين خود محسوب ميشود، معيار سنجش اخلاق نيز هست و ميزان مقبوليت آن بستگي به ارزيابي خود او دارد.
از طرفي، همانطور كه اقتصاددان مشهور، « آدام اسميت»، به وجود «دست پنهان بازار» معتقد بود و آن را عامل توازن بازار و هماهنگي منافع مادي افراد و در نهايت؛ موجب توازن اقتصادي به نفع همگان ميدانست، معتقدان به مكتب اومانيسم هم بر اين باورند كه در حوزة مسائل اخلاقي نيز، يك «دست پنهان» وجود دارد كه ارزشهاي اخلاقي ميان افراد بشر را هماهنگ ميكند و يكپارچگي يا همگوني اخلاقي ميان انسانها را در حوزة روابط آنها با جامعه و سياست موجب ميشود.
چارلز تيلور، در پاسخ به پرسش مذكور پيرامون سير تحول مدرنيسم ميگويد:
فيلسوف بزرگ مسيحي، «سنت آگوستين»، با طرح موضوع حلول نور الهي در انسان مادي، درحقيقت درها را به روي مكتب اصالت ذات گشود و همان گونه كه خواهيم ديد، موجب بروز نسبيتگرايي اخلاقي شد. در واقع با اين تصور، نقطه اشتراك دروني ميان بشر و خدا طرح شد كه بيترديد تصوري مبتني بر پايه هاي مسيحي در زمينه تجسد و حلول خدا در قالب بشر (عيسي) است.
پس از آن، اشخاصي چون دكارت، باور حلول را كه مبتني بر ايمان مسيحي بود، از ايمان جدا كردند و ارزشهاي اخلاقي را بر مبناي بعد مادي انسان قرار دادند؛ زيرا انسان خود، به معيار اخلاق تبديل شده بود و اگر هم اين بعد دروني در ابتدا نشانههايي از ايمان و باورهاي بهجا مانده از مسيحيت ـ كه تا آن زمان هنوز در فرد و جامعه تأثيرگذار بودـ با خود همراه داشت، از ميان رفتن نقش و تأثير دين و رسيدن سكولاريسم به بالاترين درجات ماديگرايي باعث شد كه همين نشانههاي كمرنگ ديني نيز از آن گرفته شود. بدين ترتيب، روند سكولاريسم نه تنها دين را از حكومت و نيز از انديشه جدا كرد، بلكه قداست دين و مسلمات آن را هم زير سؤال برد. قداستي كه در ابتداي مدرنيسم و مراحل آغازين شكلگيري سكولاريسم، از خدا به انسان منتقل شد؛ بعدها منشأ الهي و مطلق خود را از دست داد و به مفهومي خالي از محتوا تبديل گرديد و انسان به مثابه موجودي صرفاً «مادي» مطرح شد؛ بعد طبيعي و مادي او بر ديگر ابعاد وجودياش غلبه يافت و او را تنها تابع قوانين حاكم بر ماده و طبيعت نمود، تا «نسبيتگرايي» حاكم شود. انسان با چنين ويژگيهايي معيار ارزشها و اخلاقيات شد.
اما از آن جا كه انسان، موجودي بسيار پيچيده است و سكولاريسم مطلق نيز برنميتابد، جريانهاي مختلفي در ميان انديشمندان جوامع غربي به وجود آمد كه در برابر موج ضد انساني و سخت «سكولاريسم» قد علم كرد.
براي نمونه، يكي از انديشمندان بزرگ بهنام زيگموند باومن كه از منتقدان جريان مدرنيسم و پستمدرنيسم به شمار ميآيد، معتقد است كه اين جريانات در واقع انسان را نابود كرده اند. نسبيت گرايي، فردگرايي و نابودي بنيانهاي خانواده، در كنار توسعه و گسترش شهرها و زندگي شهري موجب ايجاد فاصلههاي اجتماعي ميان افراد شده است. فاصلههايي كه زمينه را براي بيرحميها و بروز جنگهاي جهاني فراهم كرده و نسلكشي و تصفيه نژادي در مراحل مختلف تاريخ معاصر، جزء لاينفك آن بوده است. مدرنيسم موجب شده است كه مفهوم انسانيت، از جامعهاي به هم پيوسته و منسجم، به جامعهاي با «ارزشهاي غير اخلاقي» يا «اخلاق غير ارزشي» سوق پيدا كند.([1])
فيلسوف ديگري بهنام آلسدر مكاينتاير معتقد است كه مدرنيسم و روشنگري، به عنوان روشي براي آزادي فرد و ارتقاي جايگاه عقل، با شكست مواجه شده است. او در كتاب خود «در جستجوي فضيلت» ميگويد: «مفهوم اصالت سود يا نفع گرايي كه ليبراليسم و مدرنيسم آن را تقويت كرده است، يك ارزشهاي مشترك اخلاقي پياده نكرده و فرد را به انجام وظايف خود در قبال جامعه سويق نميدهد؛ بلكه با سست كردن بنيان خانواده و در نتيجه تنها شدن فرد، موجب ميشود كه انسان، فقط به حقوق فردي خود بينديشد و با فراموش كردن وظايف و تكاليف خويش، تنها به دنبال منفعتطلبي و لذت خود باشد.»([2])
از سوي ديگر، گروهي از انديشمندان دينگراي غرب كه به ارزيابي روند مدرنيسم پرداختهاند، معتقدند سكولاريسمي كه غرب ابتدا آن را مطرح كرد، همان سكولاريسمي نيست كه در انتها بدان رسيد. در آغاز اتفاق نظر بر اين بود كه كليسا از عرصة حكومت و سياست دور شود، نه اينكه خود حكومت، در امور مربوط به دين دخالت كند و دين را ازتعيين معيارهاي زندگي اجتماعي بازدارد. دولت مدرن، جايگزين كليسا شد و ديري نپاييد كه كاركرد خانواده و كلسيا را تحت سلطة دستگاه
هاي اجرايي خود درآورد و موجب تضغيف بنيانهاي آن شد. سپس هنگامي كه ملتها در برابر پرسشهاي اخلاقي در زمينه با موضوعات علمي و پزشكي قرار گرفتند، -زمينه هايي كه ماية مباهات مدرنيسم بود- حكومت خود در مقام پاسخگويي به آنها برآمد و وظيفة خانواده و دين را تنها تشخيص (درست از نادرست در مسائل اخلاقي)، دانست.
استفان كارتر، استاد حقوق دانشگاه ييل معتقد است كه در عرف جوامع سكولار، دين نه مرجع، كه صرفاً يك انتخاب شخصي است. در عين حال اين انتخاب نيز مورد نكوهش قرار ميگيرد و حت
ي نادرست شمرده ميشود، چرا كه در نگرش سكولار به علوم اجتماعي، دين ساخته و پرداختة انسان براي رويارويي با واقعيتهايي است كه نمي تواند با آنان به چالش پردازد و يا آنها هم داستان شود!!
كارتر دور شدن دين از عرصة زندگي اجتماعي و محدود شدن آن به حوزة انتخاب دروني شخص را نه فقط يك بحران اخلاقي، بلكه بحراني براي دموكراسي ميداند؛ نظامي كه خود را با شعار و تحت لواي حكومت مردم جايگزين حكومت ديني براي دنياي غرب معرفي كرده است.
اما گويي اين نكته فراموش كرده اند كه همين «مردم»، جز در محدوده تعلقات، گرايشها، هويت و احساس مسئوليت در مقابل جمع؛ واكنشي از خود نشان نمي دهند و در اصل ارزشهاي اخلاقي هستند كه مبناي ايثار و از خودگذشتگي براي جامعه را تشكيل مي دهند. اساس ارزشهاي شهروندي در دنياي امروز نيز همين است. اين نظام (شهروندي) تلاش ميكند كه از گرايشهاي اولية فردي به نفع مصالح شهروندي و ملي گذر كند. گويي همه فراموش كردهاند كه مبناي شكلگيري يك گرايش ارزشي همين واحدهاي اوليه اجتماعي ] مانند خانواده [ هستند كه مدرنيسم، با شعار «آزادي فرد» براي نابودي آن تلاش كرده است و بدين ترتيب، دايرة بستهاي از «ناكامي» مدرن به وجود آورده كه به بحران اخلاقي شديدي منتهي گرديده است.1
با حاكميت انديشة «نسبيتگرايي»، ابتداييترين زيربناهاي دموكراسي شهروندي مورد تهديد قرار گرفت. بدون شك، اين امر نه فقط در عرصة اخلاق، بلكه در همة ابعاد تأثير شگرف داشت و اين بهاي سنگيني بود كه جامعه براي مدرنيسم پرداخت. با وجود اين ، هنوز برخي عقيده دارند اين روند بايد به همين صورت ادامه يابد، حتي اگر هزينة سنگينتري براي ادامة آن لازم باشد.
پراگماتيستها، همچون ريچارد رورتي (استاد برجستة فلسفة اثباتي در آمريكا و ادامهدهندة راه ديوئي، فيلسوف مشهور پراگماتيست)، سردمدار اين گروه هستند. آنها معتقدند هر چقدر اندازة هزينة اين كار سنگين باشد، بايد ادامه يابد؛ زيرا مدرنيسم با محور قرار دادن فرد، او را منشأ «ذات» و منبع ارزشها قرار داده و حق انتخاب، او را از تأثير و نفوذ ساختارهاي سنتي و هر قدرت ديگري رها ساخته است و هر هزينة سنگيني در برابر اين دستاورد، ناچيز است.1 (حتي اگر به قيمت قرباني شدن انسانيت خود انسان باشد!)
با وجود بحرانهاي آشكار مدرنيسم در حوزة اخلاق ايجاد كرده است، اين عده
هنوز هم بدون نگراني و دغدغه مرتب اصرار ميكنند كه بايد سياست، از دين و حتي از فلسفه جدا شود.]به نظر آنان[ هيچ مفهوم مطلقي و يا مافوقي وجود ندارد.
اما منقدان مدرنيسم و سكولاريسم معتقدند، انديشة فردگرايي ـ كه سردمداران مدرنيسم، سكولاريسم و نسبيت گرايي ميخواهند به هر قيمت آن را رواج دهند- در اصول و اهداف خود دچارتحولات عمده گرديده است. ديگر، آن فردگراييِ و رمانتيك كه مدرنيسم در ابتدا آن را تبليغ ميكرد و به فرد اطمينان كامل مي داد كه ميتواند بر طبيعت و تاريخ سيطره پيدا كند و سرنوشت خود را تعيين كند، نيست؛ بلكه با سست شدن بنيانهاي اجتماعي و عاطفي و از دست دادن منابع مافوق مادي- كه به فرد قدرت و آرامش ميبخشيد- و بي رحميهايي كه از جانب ابزار سرمايه داري و بازار از يك سو و ابزار تكنولوژي و علم ازسوي ديگر به وجود آمد، انسان شكنندهتر و آسيبپذيرتر گشت. احساس ضعف و ناتواني در تسلط بر جسم خويش و در برقراري ارتباط با جامعه كه انسانهايي سودجو افراد آن را تشكيل ميدهند- بر او چيره شد. بدين ترتيب، از خودبيگانگي جايگزين خود باوري گرديد و نارسيسيم (خود شيفتگي) از هيمن روست كه كريستوفي لاش (استاد برجستة آمريكايي در رته جمعه شناسي و يكي از منتقدان جوامع ليبرال) اذعان ميدارد كه نارسيسيم الزاماً به معناي خود پرستي نيست،بلكه توصيف انسان محصول مدرنيسم است كه خود محوري پيشه كرده و درون گرا شده است (دروني كه پائين ترين نفس انساني است) انساني كه خود، معيار خويشتن خويش و ملاك ارزشي و اخلاق و هدف و غايت تمامي اقدامات منفعت طلبانة خود گردد، تنها به درون خويش توجه ميكند و هيچ اعتنايي به خارج از اين محدوده ندارد و بدين ترتيب، تبديل به انساني تك بعدي ميگردد.
زن، اخلاق و دين
نحوة نگرش به مسألة زن، اخلاق و دين نيز از نگرش مذكور جدا نيست. روشها و راهكارهايي كه با هدف آزادي زن مطرح شد، از همان زمينههاي تفكر سكولار غرب نشأت گرفت و همگام با تحولات مدرنيسم، اين نظريات نيز متحول شدند. جنبشهاي رهاييبخش زنان درگذشته از بينش انسان محور در مراحل اوليه سكولاريسم گرفته بود كه قداست را از ساحت خداوند به انسان انتقال داد.
البته در آن مرحله نشانه هايي از ارزشهاي آيين مسيحيت نيز به چشم ميخورد و تأكيد بر آن بود كه انديشة برابري زن و مرد، حريم خانواده را محترم بشمارد؛ بدين معنا كه اين نهضت براي بيداري زنان باشد نه دشمني با مردان؛ و زن بايد در سازندگي و پيشبرد جامعه مشاركت كند و همان گونه كه به تربيت فرزندان مي پردازد، در سازندگي ميهن نيز شركت نمايد.
اصطلاح فمينيسم (feminism).* در همين مرحله به وجود آمد و به «النسوية» يا «النسوانية» و يا
«الانثوية» ترجمه شد. ترجمهاي كاملاً تحتاللفظي كه به هيچ وجه گوياي سلطنت نيست و بوده و هيچكدام از مفاهيم پنهان در اين اصطلاح را آشكار نميكند. بهتر است ابعاد كلي و نهايي اين اصطلاح را مشخص كنيم تا معناي تركيبي و حقيقي آن آشكار گردد. براي اين كار، ابتدا آن را در حوزة وسيعتري كه ما آن را به نظريه حقوق نوين بررسي مينماييم. بسياري از جنبشهاي آزاديخواهانة غرب در دوران پسامدرن ـ كه عصر برتري اشياء، انكار اصل و محور، تلاش براي هنجار گريزي و نابودي همة معيارهاي ثابت و كلي است ـ انديشة مبارزه آن هم به شكل افراطي مطرح ميكنند. از نظر آنان، همه چيز در حوزة قدرت و تاثر در مبارزة مستمر، مفهوم پيدا ميكند و انسان، صرفا موجودي مادي است كه ميتوان او را با ديگر موجودات مادي اعم از حيوانات، گياهان و اشياء بي جان همانگونه كه همة اشياء، قابل مقايسه با يكريگر هستند. بدين ترتيب، چندين معيار اصلي ايجاد ميگردد، يقين از بين ميرود و همه چيز در چنگال تحول گرفتار ميشود و به دنبال آن؛ حالتي از تعريف نشدگي، نامعين بودن و چند گانگي شديد به وجود ميآيد. بر اين اساس، مي توان هر چيز را بيرون از حوزة حدود و مفاهيم پيشين، تجربه كرد. (حتي اگر آن مفهوم پيشين، هويت مشترك انساني در بستر تايخ باشد). در اينا اشكال جديدي ازروابط ميان انسان ها مطرح ميشود كه راه به تجربيات تاريخي انسان ندارد و ميتواند به هر صورت ممكن، حتي بدون تفاوت با ديگر
عناصر مادي مطرح گردد.
از نگاه جنبش آزادي زنان، انسان يك موجود متمدن و مستقل از عالم ماده و طبيعت محسوب ميشود كه فقط ميتواند در جامعه وجود داشته باشد و نميتوان او را با پديدههاي مادي و طبيعي برابر دانست. بنابراين، جنبش آزادي زن به دنبالِ تحقق بخشي از عدالت واقعي در جامعه است (نه رسيدن به برابري كامل كه در عمل غيرممكن است) ،تا زن به آن چه كه يك انسان انت
ظار دارد، برسد و با دستيابي به حقوق مادي و معنوي عادلانه در برابر كاري كه انجام ميدهد خود را بازيابد. جنبش آزادي زن، عمدتا به دنبال آن است كه زن به حقوق كامل خود ؛ اعم از حقوق سياسي (شركت در انتخابات و مشاركت در حكومت)، اجتماعي (حق طلاق و سرپرستي كودكان) و اقتصادي (برابري دستمزد زن و مرد)دست يابد.
مدعيان آزادي زن، گاهي از سخنان پيچيدهاي بر زبان ميآورند و به جاي آنكه زن مادر يا عضوياز خانواده بدانند، او را انساني مستقل از جامعه فرض ميكردند و انسانيت او از ديدگاه اقتصادي و جسماني (يا طبيعي و مادي) مي نگرند، نه انساني به معناي انسان. با وجود اين هنوز هم مبناي مقايسه، همان بينش انساني است كه ميان انسان و طبيعت، حد و مرزي قائل ميشود و براي انسان وجودي انساني با معيارها، مباني و طبيعت مشترك فرض ميكند. از اينرو، جنبش آزادي زن بسياري از مفاهيم ثابت انساني مرتبط با نقش زن در جامعه را دربردارد كه از مهمترين اين نقشها، «مادر بودن» است. بدين ترتيب، جنبش آزادي زنان در مسير ارزشهاي مشترك انساني كه با انسان در طول تاريخ بشري همراه او بوده است، حركت ميكند. ارزشهايي مانند خانواده كه از مهمترين بنيادهاي انساني است و انسان به آن اهميت ميدهد و از طريق آن، جوهرة خويش را شكل ميدهد و هويت متمدن و اخلاقي كسب ميكند و «زن»، ستون فقرات اين نهاد را تشكيل ميدهد. جنبش آزادي زنان نبايد انديشههاي غيرممكن را مطرح نمي كند و به دام تجربهگرايي دائمي و بي انتهاـ كه بر نقاط مشترك ميان انسانها تكيه ندارد، حد و مرزي نميشناسد و به قيد و بندهاي انساني، اخلاقي و تاريخي معتقد نيست ـ گرفتار شود.
اين، مبناي شكل گيري و پيشرفت جنبش آزادي زن و برخي از معيارهاي ثابت آن ميباشد. تا اواسط دهة شصت ]قرن گذشتة[ ميلادي، مبناي اصلي تفكر جنبشهاي آزادي بخش غربي نيز همين بود. البته در كنار آن، انديشههاي سكولار افراطي نيز وجود داشت كه از اوايل دهة پنجاه در آن دوران، در حاشيه قرار داشت و در جوامع علمي و دانشگاهي جايگاهي نداشت و تأثير مهمي هم در ايجاد تحول جهاني و تغيير ساختار جوامع براي آن قابل تصور نبود. برخلاف امروز كه صداي انسانيت در پس غوغاي سكولاريسم پنهان شده و هجوم سرسختانة تفكر ماديگرايي، آن را به يك روش غالب جهاني تبديل كرده است و انديشة مسلط كردن تفك سرمايهداري و جهاني كردن آن را در سر ميپروراند؛ تا بدون رقيب، بر بازارهاي جهاني احاطه يابد و پس از سلطه يافتن بر مرزهاي جغرافيايي و ارادة رهبران منطقهاي، هيچ نيروي معنوي و متحدي ياراي مقاومت در برابر آن را
نداشته باشد.
در طول چهار دهة گذشته، كشتي تمدن غرب با تكيه بر كوه سكولاريسم، ساختار و جهت گيريهاي آن را دچار تحول كرده است؛ به طوري كه ميانگين جامعه را به سكولارسيم در ابعاد مختلف افزايش داده و همراه با آن، ساختار جامعه و حتي خود انسان را نيز در ساية معيارهاي مادي گرايانه و منافع اقتصادي، بازآفريني كرده است. و اين رويكرد، موجب سيطرة رو به رشد ارزشهاي مادي و «بيروني» همچون موارد ذيل گرديده است:.*
- توجه به كسب در آمد و بي توجهي به بعد دروني زندگي؛
- بزرگ جلوه دادن نقش سطحي زن (اشتغال و كسب درآمد) و بي توجهي به نقش اصلي و عميق او (مادري)؛
- هزينه كردن ارزشهاي اصيل اخلاقي و اجتماعي (مانند انسجام خانواده و تأمين نيازهاي كودكان) براي رسيدن به توليد بيشتر؛
- سيطرة حكومت، رسانهها و تبليغات بر عرصة زندگي دروني و رواج انديشة اص
الت لذت؛
- كمرنگ شدن اهميت احساس امنيت و آرامش روحي و دروني؛
- از ميان رفتن ارزش انديشه و مفاهيم معنوي، به اعتبار اين كه مادي و قابل سنجش
نيستند.
روند عقلگرايي و روشنگري مادي آنچنان گسترش پيدا كرد كه همة ابعاد زندگي دروني و بيروني انسانها را فراگرفت. تا آن جا كه حتي در تعريف نيروي كار (Labour) نيز همين معيار را مبنا قرار داده است. «كار» را عملي ميداند كه شخص در برابر دستمزد نقدي معين و تابع قوانين عرضه و تقاضا انجام ميدهد؛ به شرطيكه در زمرة فعاليتهاي اجتماعي باشد يا در نهايت براي زندگي اجتماعي مفيد واقع شود. طبيعي است كه نقش مادر در پرورش كودكان و انجام كارهاي خانه از تعريف فوق فاصله دارد. اين قبيل كارها قابل محاسبة دقيق نيستند و زن با صرف تمامي توان و توجه خود براي انجام آنها، نمي تواند دستمز واقعي خود را كسب كند. از طرفي، كسي نميتواند بر كار آنان نظارت داشته باشد، زيرا زن در حوزة خصوصي زندگي به اين كارها ميپردازد. ماديگرايان تلاش ميكردند به جاي در نظر گرفتن ارزشهاي غير مادي و فداكارانة مادري و نظارتي زن در سطح جامعه و سياست كه مربوط به جنبة انساني و عاطفي اوست، كار زن را محاسبه مادي كنند.
اينگونه بود كه معيارهاي اصيل انساني با تأكيدي كه بر امور باطني و كيفي دارد، كمرنگ شد و معيارهاي مادي كه بر ظاهر و كميت تكيه ميكند، جاي آن را گرفت. به عقيدة ما، جنبش فيمينيسم - كه استاد دكتر عبدالوهاب المسيري آن را «مركزيت يافتن جنس مؤنث» ترجمه كردهاند1 ـ در واقع تجلي و ظهور همين تحولات است.
زن كه خود را محور و متكي به خويش ديد، در مبارزه دائمي با مرد ـ كه او هم خود را محور مي دانست- بر آن بود تا حقيقت و ذات دروني خويش را هرگونه چارچوب اجتماعي به منحصة ظهور برساند. به عبارت ديگر، به تدريج جداسازي مقولة «زن» از آن چه در طول تاريخ بشر و در حوزة معيارهاي انساني برايش تعريف شده بود، آغاز گرديد و مفهوم جديدي جايگزين آن شد كه آن هم «زن» نام داشت؛ اما از نظر محتوا كاملاً با گذشته متفاوت بود. بدين ترتيب جنبش «زن محوري» كه در ابتدا به دنبال حقوق اجتماعي و انساني زن بود، به حركتي تبديل شد كه به ماهيت، ذات و جسم زن توجه ميكرد؛ و از تلاش براي دستيابي به حقوق زن در جامعة انساني، به يك نگرش انسان شناختي و جامعه شناختي تبديل شد كه به مسائلي مانند نقش زن در تاريخ و تأكيد بر مؤنث بودن سمبلها و نشانههاي مورد استفادة انسان در زبان، خط و اجتماع سرگرم شد؛ تا جاييكه حتي واژة تاريخ را هم كه در زبان انگليسي History ناميده ميشود - و برخي افراد زيرك دريافتهاند كه از تركيب دو واژة His story (به معناي سرگذشت آن مرد) تشكيل شده است ـ تغيير دادند و آن را به Her story (به معناي سرگذشت آن زن) تبديل كردند!
بدين ترتيب عشق، شفقت و ارزشهاي مشترك انساني جاي خود را به تنازع محض داد، تنازعي كه تنها در جزئيات با تضاد طبقاتي ماركسيستي يا تنازع بقاي دارند و يا مبارزات نژادي سياه پوستان و سفيد پوستان (در ديدگاه نژاد پرستانة امپرياليسم غرب) تفاوت دارد. اين نگرش، زماني به اوج خود ميرسد كه جنس مؤنث تصميم ميگيرد به طور كامل از طرف مقابل (مذكر) روي بگرداند و بر خود تكيه نمايد و جز خود، چيزي را نبيند. او به يك «زن تمام عيار» (super woman) تبديل ميشود و استقلال كامل خود را از مرد اعلام ميدارد. اين جاست كه همجنسگرايي زنا
ن، به عنوان آخرين جلوة زن محوريِ غيرانساني بروز ميكند و پايان تاريخ را اعلام كند. كسي نميداند كه آيا پايان اين جريان همينجاست يا اين روند، باز هم ادامه خواهد يافت؟ تجربهگرايي بيحد و مرز در زبان، فرهنگ، تاريخ و روابط انسانها، مسألهاي است كه نهايت و پاياني نميشناسد.
از سوي ديگر تكنولوژي، اسلحهاي است كه به انديشة «زنمحوري» قدرت ادامة حيات داده است. وقتي تكنولوژي، امكان توليدمثل مصنوعي را فراهم كرده و هم زمان، تمامي معيارهاي اخلاقي را هم ناديده ميگيرد، و حتي ريشهكن ميكند، نتيجه آن ميشود كه زن بدون نياز به ازدواج و حتي بدون احساس نياز به داشتن رابطه با مرد، بتواند فرزند به دنيا بياورد. آيا اين، براي زنِ رهاشده از خانواده يك دستاورد است؟ يا شكستي براي بشريت و ظلمي در حق كودكي است كه نميتواند پدرش را بشناسد و تحت سرپرستي او زندگي كند؟
ريشهكن شدن بنيانهاي اخلاقي و فروپاشي كانون خانواده (بر اثر عوامل متعدد سياسي و اقتصادي) باعث ايجاد نوعي از همگسيختگي در ساختار اجتماعي غرب گرديده است كه بازتابهاي آن در روند جهانيسازي، به ما هم رسيده است.
ديگر هيچ رابطهاي ميان ازدواج، عشق، تولد فرزند و مسؤوليتپذيري وجود ندارد. زن و
مرد هر كدام ميتوانند بدون آن كه با طرف ديگر معاشرت كرده باشند، از طريق تلقيح مصنوعي يا اجارة رحم زوجهاي ديگر، صاحب فرزند شوند و اين فرايند هيچ شباهتي به خانواده ندارد. دو زن يا دو مرد و يا حتي گروهي از زنان و مردان با هم زندگي ميكنند و روابط جنسي سيال و چندجانبه دارند. اين همان دوگانگي جنسي (Bi-sexuality) است كه زمينههاي آن ظاهر شده و افراد منحرف را هم تحتتأثير قرار داده است. بدين معنا كه از ديدگاه آنان، مهم نيست كه انسان با زن رابطه داشته باشد يا با مرد، زيرا نبايد در انتخاب شريك جنسي، محدود فكر كرد! هركس ميخواه
د، مطابق با معيارها و هر كس هم نميخواهد، به گونهاي ديگر … مطابق با خواستهها و اختيار خود؛ و اين يعني اباحيگري و نسبيت كامل!
پرسش مهمي كه در اين جا مطرح ميشود اين است كه آيا اين روند به نفع زن است؟ اجازه بدهيد پاسخ را از زبان خانم «ژرمن گرير» يكي از طلايــهداران نهضــت فيمينيـــسم در دوران معـــاصر بشنويم. او در كتــاب خود با نام «زن تمام عيار»1 كه در سال 1999 م. به چاپ رسيد، خبر از وضعيتي ميدهد كه در آينده شاهد آن خواهيم بود. گرير يكي از برجستهترين مدعيان آزادي همه جانبة زن است كه جسارت، آزادي مطلق و بيحد و مرز خود او، حتي در جوامع غربي نيز بحثانگيز ميباشد. او در بررسي و تحليل وضعيت زنان پس از گذشت سه دهه از انقلاب جنسي غرب اينگونه مينويسد:
«چشمانداز آيندة مسائل جنسي در هزارة سوم ميلادي، ظهور و گسترش «صنعت سكس»2 است. ظهور اين پديده و گسترش ابعاد ظاهري و عملي (و سياحتي و تبليغاتي و …) آن، اين بار نه به مفهوم ادامة سلطة مرد بر جسم زن، بلكه نشانة گريز مرد از زن و مسؤوليتهاي خانواده خواهد بود؛ بدان معنا كه مرد، ديگر رابطة بلندمدت را كه زحمات و تبعات مختلفي را در بردارد، نميخواهد و اين مسأله از دهة شصت ميلادي، يعني از زماني كه زن آزادي پيدا كرد و مرد نيز (از مسؤوليت سرپرستي خانواده) رهايي يافت، آشكار گرديده است. اكنون ، مرد تنها جسم زن و كامجويي از او را ميخواهد؛ بدون آن كه به دنبال آن، فرزندي با مسؤوليتها و مشكلات مربوط به آن به وجود بيايد. در اين ميان، زن كنندة اصلي است، دليل اين امر هم ظهور پديدهاي اجتماعي[3] در غرب است كه در سايه آزادي زن و مرد به وجود آمده، آن دو بدون پايبندي به ازدواج رسمي، با يكديگر زندگي ميكنند و يك يا چند فرزند به دنيا ميآورند. پس از مدتي كوتاه يا طولاني، مرد دلزده ميشود، اختلافاتي ميان دو طرف بروز ميكند و مرد تصميم ميگيرد كه مادر بيچاره را ترك كند و او را در سرپرستي فرزندان و با كوله باري از مشكلات شخصي، اجتماعي و اقتصادي تنها بگذارد و افزون بر آن او را مواجه با فشارهاي روحي و جسمي نمايد. شايد اين يكي از مهمترين عوامل رواني افزايش گرايش زنان به همجنس در جوامع غربي باشد، چراكه از نظر آنان، همجنسگرايي موجب تخلية نيروي جنسي زن ميشود، بدون آن كه دخالت مرد در اين ميان موجب فقر، تجاوز، درد و رنج جدايي گردد.»
خانم گرير در كتاب خود، آمار و ارقام فراواني را ذكر كرده كه از آن جمله، آمار خانوادههاي تكسرپرست در انگلستان است. در سال 1971 م . از هر دوازده خانواده، يك خانواده تك سرپرست بوده است. اين نسبت در سال 1986 م. به يك هفتم در 1992 م. به يك پنجم افزايش پيدا كرد كه در 91 درصد موارد، سرپرست خانوادهها زنان بودهاند. 35 درصد آنان، هرگز ازدواج نكرده و 10 درصد آنان كمتر از بيست سال سن داشتهاند.1
آيا اين آمار و ارقام، خيالي است؟
پرسش مهمتر آن كه، اين آمار از نگاه يك شخص صاحب نظر و دقيق، نشانة چيست؟ سود يا زيان؟
بدون شك، افرادي مانند رورتي با افكار پراگماتيك خود، شانههايشان را بالا مياندازند و بر موضع خود پافشاري ميكنند كه «نميتوان از مدرنيسم دست برداشت و بايد به كاربرد روش تجربي ادامه داد». اتفاقاً رورتي در مقالهاي با عنوان «دين، مانع گفتوگو» همين جملات را هم آورده است. بايد از او پرسيد:«آيا مدرنيسم كه بر كاربرد روش تجربي ـ به هر قيمت ممكن ـ تأكيد دارد، زمينة گفتوگوي واقعي را فراهم كرده است؟!»
q روش تجربي در اخلاق و نظام اجتماعي
كليديترين واژه (از نگاه آنان) همين است: روش تجربي! حتي اگر آلت دست اين تجربه بشريت، ارزشهاي انساني و كودكاني باشند كه مادر آنها خواسته است بيپدر باشند. وقتي اين امكان براي زن فراهم شده است كه به آزمايشگاه رفته و با تعيين ويژگيهاي دقيق كودك آيندة خود (كه معمولاً پوست روشن، چشم آبي، قد بلند و اندام قوي از آن جمله است)، براي بارور كردن خود اسپرم خريداري كند و آزمايشگاه هم تضمين داده است كه صاحب اسپرم ناشناخته باقي بماند، نتيجه آن ميشود كه كودك در آينده هرگز نتواند آن مرد مجهول را كه نيمي از ژنهايش متعلق به اوست، شناسايي كند. امروزه، هزاران و در آينده ميليونها كودك چنين وضعي خواهند داشت. در جوامع غربي، جز عدهاي معدود، كسي خواهان توقف اين روند نيست؛ زيرا تجديدنظر در اين روشها مستلزم بازنگري در سؤالهاي اساسي و كلي بوده و آنها مايل نيستند اين پرسشها، روند رو به جلوي تكنولوژي و مدرنيسم را با چالش مواجه كند.
در ساية اين تحولات مدرن! اخلاق و ارزشهاي اخلاقي حالت «ابداعي»1 پيدا ميكنند، چنآن كه «جفريويكس» در كتابي با همين عنوان بيان نموده است. وي كتاب را به دوستش كه بر اثر ايدز جان داده و دوست ديگري كه با اين بيماري دست به گريبان است، هديه ميكند!
اين استاد دانشگاه در دفاع از انحرافات جنسي و اخلاقي، آن را از حقوق انسان و از اصول دموكراسي ميداند، چرا كه تعريف مدرنيسم، «داشتن آزادي مطلق در انتخاب» است و چيزي به عنوان ارزش اخلاقي وجود ندارد،2 پس اگر منظور از ارزش، عرف هاي دست و پاگير اجتماعي است كه ما در دوران نسبيگرايي اخلاقي به راحتي از شر آنها رها شدهايم و اگر هم بيولوژيك و طبيعي است، پيشرفت تكنولوژي توانسته است آن را تغيير دهد. اين روند، با فراهم شدن امكان «تغيير جنسيت» آغاز شد؛ با پديدة اجارة رحم زنان و خريد اسپرم مردان از بانك اسپرم ادامه يافت و در نهايت، به تلاش براي شبيهسازي بشر در آزمايشگاه انجاميد و اكنون اين كار در حال پيگيري و پيشرفت است.
افكار جفري ويكس، تنها يك نمونه از نتايج نسبيگرايي اخلاقي در غرب است و مجامع دانشگاهي و كتابخانههاي غربي پر است از اين قبيل اساتيد و اينگونه كتابهايي كه امروزه بخشي از منابع آموزشي كشورهاي غربي در سطوح مختلف را تشكيل ميدهند و از مراحل اولية آموزش، افكار دانشآموزان با آنها آشنا ميشود.
در گذشته ممكن بود كسي ادعا كند كه هر جامعهاي حق دارد روش خود را مطابق ميل خود انتخاب كند و جوامع غربي در كنار اين اباحيگري، آزاديهاي سياسي غيرقابل تصوري هم به دست آوردهاند؛ اما مشكل ما در اين نيست كه چگونه تكنولوژي غرب را اقتباس كنيم و از آفتهاي اخلاقي آن دور بمانيم، بلكه مشكل اساسي آن است كه وضعيت موجود در جوامع غربي اوج تحول و پيشرفت بشر و «پايان تاريخ» تصورد ميشود. جالب اين جاست كه «فوكوياما»، نويسندة ژاپني مقيم آمريكا، كه در اوايل دهة نود با نگارش كتابي با همين عنوان (پايان تاريخ)، سروصداي زيادي به پا كرده بود، در پايان اين دهه؛ يعني در سال 1999م . در كتاب تازهاي با عنوان «فروپاشي بزرگ»، به بررسي تحولات اجتماعي سالهاي اخير پرداخته است.
از قضا، من نيز در مراسمي كه در ژانويه سال 1999 م. به مناسبت انتشار اين كتاب در لندن برپا شده بود؛ شركت داشتم و مشاهده كردم كه چگونه يكي از زنان فيمينيست، نويسنده را به خاطر آن كه ممكن است از نوشتههاي وي ارتباطي ميان جنبش آزاديخواهانة زنان و فروپاشي بزرگ تصور شود، مورد انتقاد و هجوم شديد قرار داد و من شاهد بودم كه چگونه نويسنده نيز، مذبوحانه تلاش ميكرد تا خود را از آن تهمت برهاند و ثابت كند كه با جنبش آزادي زن مخالفتي ندارد و معتقد است كه نتيجة نهايي تحولات اجتماعي، مثبت خواهد بود؛ زيرا «انسان به طور طبيعي و بيولوژيك به سوي نظامهاي اخلاقي گرايش دارد.»!1
من به نوبة خود اميدوارم پيشبيني فوكوياما صحيح از آب درآيد! زيرا همگام با تكميل اطلاعات ژنتيك افراد، جامعة بشري بيش از هر چيز، به نظام اخلاقي نياز دارد. اكتشافات علمي و آزمايشهاي ژنتيكي كه دولتهاي غربي ميلياردها دلار براي آن هزينه ميكنند؛ مسائل فلسفي، فكري، اجتماعي، ديني و حقوقي جديدي به وجود خواهد آورد. دكتر احمد مستجير، استاد برجستة ژنتيك دانشگاههاي مصر، در اينباره ميگويد: «مسائل كاملاً جديدي به وجود خواهد آمد كه هرگز به فكر ما هم نميرسيد. ژنتيك، ما را به سوي مرحلة جديد و بيسابقهاي به پيش ميبرد كه معيار ارزشها و مفاهيم كلي بر اثر آن تغيير خواهد كرد. تصوري كه ما از جامعه و زندگي در ذهن داريم ، دچار تحول خواهد شد و نميدانيم چه چيزي به وجود خواهد آمد و اين هراسانگيز است. پرسشي كه هميشه وجود داشته است؛ يعني: «ما كيستيم ؟» بار ديگر در ذهن ما مطرح ميشود. اين سؤال كه در واقع دغدغة فلاسفه بود، در نتيجة پيشرفتهاي علم ژنتيك، براي همة ما به وجود خواهد آمد، هر چند با عبارات مختلف مطرح گردد».
آيا ما همان ژنهايي هستيم كه علم ژنتيك بشري آن را بررسي ميكند و در اسپرمها و تخمكها وجود دارد؟ آيا جسم انسان ، تنها يك ابزار است كه ژنها براي جاودان ماندن از آن استفاده ميكنند و با شبيهسازي آن، خود را در گذر زمان حفظ مينمايند، يا اينكه ما بر ژنها غلبه داريم؟ آيا ما از ژنها هستيم يا ژنها از ما؟
بدون شك، علم ژنتيك در علم پزشكي تحولي ايجاد كرده و آن را به سرعت به پيش خواهد برد. اما آيا فقرا هم مانند ثروتمندان ميتوانند از نتايج آن بهرهمند گردند؟ يا اينكه نتايج، موجب افزايش ظلم اجتماعي خواهد شد؟ اطلاعات ژنتيك و نوار DNA مربوط به هر شخص، اين ا
مكان را فراهم ميكند كه امكان ابتلا به بيماريهاي مختلف در او پيشبيني شود؛ تا روش زندگي و مراقبتهاي پزشكي متناسب براي او فراهم گردد.
همچنين، علم ژنتيك ثابت كرده است كه برخي امراض، ريشة ژنتيك دارند. تقريباً هر هفته اطلاعات جديدي در اينباره منتشر ميشود؛ براي مثال، ژنهايي شناسايي شد
هاند كه در بروز سرطان سينه، پروستات و قولون و يا ابتلا به بيماري قند و آلزايمر و نظار آن مؤثر هستند. اما آيا جز افراد ثروتمند، كسي ميتواند هزينة سنگين اين قبيل آزمايشها را بپردازد؟
اين آزمايشهاي ژنتيك، ويژگيهاي بسياري را درباره اشخاص آشكار ميكند. آيا عادلانه است كه نتايج اين آزمايشها، احتمال ابتلاي افراد به بيماريها را مشخص كند؛ اما اين اطلاعات، در تهية امكانات درماني براي او به كار گرفته نشود؟ از طرفي، هر شخص در ميان ژنهاي خود، اختلالاتي دارد كه ممكن است مايل به دانستن آن نباشد. كارفرمايان و شركتهاي بيمه، چگونه به خود حق ميدهند كه اين اطلاعات را آشكار كنند؟
تكنولوژي پيشرفتة علم ژنتيك، حتي براي جنينهايي كه در رحم مادران قرار دارند؛ قابل استفاده است و ميتواند پيش از تولد، ژنهاي معيوب و بيماريزا را مشخص كند و احتمال ابتلا به بيماريهاي ژنتيك پس از تولد كودك را نشان دهد. اين مسأله ، يقيناً موجب افزايش سقط جنين خواهد شد و مسائل اخلاقي، ديني و فلسفي بغرنجي پديد خواهد آورد. وقتي زن ميداند كه نوازادش در سن كودكي خواهد مرد ويا عقبماندة ذهني خواهد بود، آيا ديگر حاضر ميشود او را در رحم خود نگهدارد؟ اين روند تا چه حدي تأثيرگذار است؟ آيا جنيني را كه ميدانيم در سن چهل يا پنجاه سالگي بر اثر مرضي مانند «هانتينگتون» خواهد مرد، بايد سقط كنيم؟ اگر ابتلاي او به بيماري ديابت (قند) مسجل بود، چطور؟ آيا احتمال آن وجود ندارد كه آزمايشهاي DNA موجب شود كه پدران، تصور «كودك دلخواه» را در ذهن آورده و با ايجاد تغيير در ژنهاي جنين انسان، تلاش كنند ويژگيهايي را كه ميخواهند در كودكشان وجود داشته باشد، به وجود آورند؟
همچنان كه برخي از دانشمندان مانند «لي سيلفر» اكنون به صورت جدي چنين مسائلي را مطرح ميكنند و بيم آن ميرود كه تكنولوژي و فناوري ژنتيك و كاربرد آن در عمل تقسيم افراد بشر به دو نوع متفاوت را موجب شود: نوع برتر و نوع پست … و اين رشته سر دراز دارد.
q معيارهاي اخلاق؛ اسلامي يا بشري؟
بار ديگر به پرسش اصلي بازميگرديم؛ اينكه آيا ما در اين مقوله به دين نياز داريم؟ و آيا با وجود آن كه ممكن است برخي، از اجتهاد براي تضييح حقوق زن و حقوق بشر سوء استفاده كنند، ما هنوز هم از متون معتبر ديني و ماهيت حقيقي آن دفاع ميكنيم؟ ونيز آيا اكنون كه بيش از هر زمان ديگري به اهميت و ارزش تعاليم اسلامي در برخورد با مسائل جامعة بشري پي بردهايم و ناكامي روشهاي ديگر ـ غير اسلامي ـ را عملاً تجربه كردهايم، به اسلام رو ميكنيم يا اينكه هنوز هم به دنبال مباني تجربي ديگري هستيم تا آن را در عرصة حيات بشر بيازماييم؟
به عبارت ديگر، آيا اسلام ميتواند مبناي عادلانهاي از اخلاق و ارزشهايي را كه براي زن، احترام و شخصيت قائل است؛ ارائه كند و آيا ميتوان مباني و اصول برگرفته
از اسلام را با برداشت صحيح در اين زمينه به كار گرفت، يا اينكه اساساً ساختار و پيكرة تعاليم اسلامي، ضد زن است و مدرنيسم- با همة دردسرها و مشكل آخرينيها- در اين زمينه برتر از اسلام است؟
مشكل ميتوان گفت، مدرنيسم و پيامدهاي آن بريك جامعة سنتي كه به ارزشهاي مادرانه در كانون خانواده پايبند است و به نام دين، اندك ظلمي هم در حق آنان روا ميشود، برتري دارد. مردم بايد ماهيت انديشة جايگزين را پيش از روبرو شدن با آن دريابند، تا مشكلات احتمالي آن را نيز پذيرا باشند، در غيراين صورت، انديشة جايگزين فاجعهاي تلخ خواهد بود. پس، به شرطي ميتوان اين پرسش را مطرح كرد كه مردم، جايگزين را بشناسند. به عقيدة من، بسياري از مخالفان با بنياد خانواده، حتي به درستي نميدانند كه در غرب دقيقاً چه ميگذرد، تا جايي كه هرگاه من نمونههايي را كه در دوران تحصيل خود در جوامع غربي شاهد بودهام؛ براي آنها بازگو ميكنم، با چهرههاي شگفتزده و حتي با انكار و مخالفت سرسختانة همين افراد سكولار مواجه ميشوم. گويي آنها در دنياي ديگري سير ميكنند و دنياي مدرنيسم در ذهن آنان، همان جنبة آرماني و تخيلي را دارد.
به پرسش پيشين بازميگرديم ؛ آيا ساختار اسلام،اساساً ضد زن است؟ آيا اسلام بر زنان، روشهاي خاص و ارزشهاي اخلاقي ويژهاي را تحميل ميكند و مردان را آزاد ميگذارد؟
بار ديگر از غرب آغاز ميكنيم، از علوم اجتماعي كه جايگزين دين گرديد؛ علماي دين كنار زده شدند و جامعهشناسان (يا در مفهوم وسيعتر، نظريه پردازان علوم انساني) به عنوان نمونة كامل «عقلگرايي در امور اجتماعي» جاي آنان را گرفتند.
در ابتدا، زن به خانواده و ارزشهاي بورژوازي؛ مانند عفت، خويشتنداري ، رفتار و نقش مادرانة خويش پايبند بود و خانواده، يك بنياد «پدر سالار» محسوب ميشد. علم جامعهشناسي، همواره خانواده را يك نهاد مبتني بر ارث قلمداد ميكند. در ديدگاه مدرنيسم غرب و از نگاه غربيان، همواره خانواده به مفهوم «ديني» آن، با خانواده به مفهوم «مدني» آن در تضاد و تقابل قرار گرفته است. اما اشكال كار در آن جاست كه مفهوم يك نهاد مدني كه سلطة حكومت بر آن سايه افكنده است، با تعاريفي كه در كتابها از «جامعة مدني» ارائه ميشود، فاصلة بسيار دارد.
از طرفي، احاطه و سلطة حكومت ـ با همة نهادها و ابزارهاي آن ـ يكشبه حاصل نشده است ؛ بلكه به تدريج، در طول ساليان دراز و از طريق گسترش حوزة وظايف تعريف شدة حكومت انجام گرفته و در مقابل، كمرنگ شدن نقش و كاركرد ديگر نهادها، به ويژه خانواده را در پي داشته است.
در اولين مرحله، خانواده ـ به شكل گسترده و سنتي ـ كاركرد خود را به عنوان يك «واحد توليد» و تأثيرگذار در نظام اجتماعي به هم پيوسته، از دست داد. با پيشرفت نظام سرمايهداري و در پي انقلاب صنعتي، كاركرد توليدي خانواده، به كارگاهها و مؤسسات اقتصادي تخصصي انتقال يافت و در ادامة اين روند، مسألة اشتغال زنان مطرح شد كه در ابتدا از اقشار كمدرآمد و محروم (پرولتاريا) آغاز گرديد و به تدريج، برجستة خانواده تأثير گذاشت. طولي نكشيد كه خانواده، نقش خود را در پرورش
اجتماعي نيز از دست داد و مدارس و مؤسسات آموزشي عهدهدار اين امر شدند. همچنين، كاركرد خانواده در توجه به بهداشت و نگهداري از سالمندان نيز به مؤسسات ويژة اين امور سپرده شد. در ادامه، نقش خانواده در تعادل روحي ـ رواني افراد را هم متخصصان تعليم و تربيت و روانشناسان بر عهده گرفتند، تا جاييكه ديگر حتي كاركردهاي روزمرة خانواده نظير آماده كردن غذا و شستن لباس را نيز شركتها و مؤسسات مختلف انجام ميدهند.
بسياري از نوشتهها و كتب مرجع در علوم اجتماعي با شعار تقسيم كار، تخصصي كردن وظايف در جامعه و حفظ ويژگيهاي اختصاصي خانواده، روند انتقال كاركردها را ترويج كردند. اما نتيجة اين امر، از همپاشيدگي بنيان خانواده بود كه حالا خود را به مؤسسات مختلف نيازمند ميديد و به آنها متكي شده بود.
اندكي بعد، نهاد خانواده با اين اتهام روبرو شد كه به جاي گسترش همكاري اجتماعي ـ كه حالا ديگر مؤسسات اجتماعي گوناگون عهدهدار آن شده بودند ـ موجب دامن زدن به گرايشهاي فردي، آرمانگرايي غيرواقعي و محدود شدن افق ديد و بينش افراد ميگردد! اين اتهام تا بدآن جا رسيد كه «خانواده صلاحيت سرپرستي فرهنگي، جسمي و روحي كودك را ندارد» و نتيجه آن شد كه «خانواده اصولاً بيفايده است»! از اين جا بود كه حكومت، آشكارا براي عهدهدار شدن نقش پدري، وارد صحنه گرديد و كاركردهاي خانواده بهطور كلي به مؤسسات تخصصي سپرده شد. اين مرحله، همزمان با گسترش انديشة اقتصاد سرمايهداري بود كه مهمترين شاخصههاي آن عبارتاند از: روابط قراردادي به جاي روبط انساني؛ اصالت سود به جاي ارزشهاي اخلاقي مطلق و برخاسته از دين؛ و تبديل روابط اجتماعي به روابط تجاري.
بدون گسترش انديشة سكولاريسم، امكان نداشت اين «انتقال كاركردها» كه كمرنگ و حاشيهاي شدن نقش خانواده پيامد آن بود، در جوامع صنعتي غرب صورت گيرد. روند اين انتقال از دوران رنسانس آغاز شد و به تدريج، از عرصة فلسفه به صحنة سياست و سپس به عرصة اجتماع وارد گرديد. جداسازي دين از صحنة جامعه، مرحلة نهايي سكولاريسم بود و با وجود همه ضربههايي كه به پيكرة دين وارد آمد، خانه و خانواده و روابط عاطفي هنوز هم مرتبط با دين قلمداد ميشد. هنگاميكه سكولاريسم بر راهكارها و روشهاي علمي و فلسفي احاطه پيدا كرد، لاجرم خانواد
ه مورد هجومي بيرحمانه قرار گرفت ؛ اما اينبار نه به عنوان يك نهاد اجتماعي پابرجا -كه تحولات سياسي و اقتصادي پيش از اين پايههاي استحكام خانواده را به لرزش درآورده بودند- بلكه به عنوان يك ارزش اخلاقي و آرمان مقدس مورد حمله قرار گرفت. همانطور كه اشاره كرديم، ماهيت انديشة سكولاريسم، در تعارض با تقدس است، به طوريكه هر نوع مفهوم مطلق را از حوزة شناخت انسان بيرون ميراند و با از ميان بردن تقدس هر يك از اجزاي اين حوزه، نسبيتگرايي را ترويج ميكند.
اگر پژوهشهاي تاريخي را كه معتقد است خانواده در روند تحولات تاريخي جوامع، شكل گرفت
ه؛ بررسي كنيم و يا تحليلهاي برگرفته از ماركسيسم كه خانواده را از نشانههاي جامعة بورژوازي و از نتايج تحولات سرمايهداري ميشمارد، مورد توجه قرار دهيم و يا حتي خانواده را در ساية انديشة تفكيك كه معتقد به نسبيت است و با نفي مطلقگرايي، بازنگري در همة مفاهيم و ساختارها را پيشنهاد ميكند؛ مورد بحث قرار دهيم، در هر صورت ماهيت نتيجة حاصل از همة آنها يكي است: نفي قداست خانواده (و درپي آن، رهايي زن از قيد و بند خانواده، مادر بودن و حريم كهنة عفاف!)؛ زيرا همان گونه كه در روند تحول حكومت بيان كرديم، ديگر نهادهاي جامعه ميتوانند وظايف خانواده را انجام دهند. بنابراين، خانواده يك نهاد مقدس نيست و ارزشهاي اخلاقي آن نيز قداست ندارد. تاريخ در مراحل مختلف خود، ساختارهاي سنتي جامعة انساني را در اشكال گوناگون شاهد بوده كه از آن جمله، ساختار خانواده است.از نگاه اين نظريهپردازان، خانواده ابزاري براي ادامة سلطه و تجمع سرمايه در چنگ بورژواها بوده و در جوامع ابتدايي (مانند جوامع قبيلهاي دور از تمدن در قلب جنگلهاي استوايي و آمازون!) چيزي به نام خانواده وجود نداشته است. به عقيدة آنان، نهاد خانواده و كاركردهاي آن بايد مورد بازنگري، تجديدنظر و تفكيك كاربردها قرار گيرد؛ تا كارآيي آن در ميان گروههاي مختلف، به اثبات برسد و در هر صورت، خانوده نيازمند نقد و بازبيني است.
از نكات جالب توجه اين است كه نظريات و نوشتههاي افرادي نظير «انگلس»، كه با نظام خانواده مخالف بوده و آن را عامل تحكيم پدرسالاري و موجب گسترش سلطه بورژوازي و سرمايهداري ميدانستند، مدتهاي طولاني به صورت نظرياتي پراكنده و غيرقابل توجه باقي ميماند و تا دهة پنجاه ميلادي، در مباحث علوم اجتماعي، خانواده همچنان جايگاه خود را به عنوان «نهاد اجتماعي اساسي و زيربنايي» و «هستة مركزي جامعه» حفظ كرده بود. اما همزمان با دهة شصت ميلادي كه نظريه سكولاريسم در جوامع غربي به اوج خود رسيد و علوم اجتماعي كاملاً تحتتأثير آن قرار گرفت، خانواده صرفاً يكي از نتايج تحولات تاريخي قلمداد شد كه قداستي ندارد و تنها يك موضوع قابل بررسي است؛ نه يك واقعيت انكارناپذير!
به تدريج، انواع و اشكال گوناگون خانواده به وجود آمد كه در نتيجة رواج انديشة نسبي بودن اخلاق ، همة آنها نسبي پنداشته ميشدند. ديگر، نه مادر بودن يك ارزش تلقي ميشد و نه عفت، يك اصل. بچهدار شدن و تربيت فرزندان نيز ديگر رسالت اصلي خانواده به شمار نميآمد، بلكه ه
دف اصلي؛ اثبات خويش، جستجوي خويشتن و توجه به ارزشهاي خويشتن بدون در نظرگرفتن هيچگونه معيار ثابت و معيني بود.
چارلز تيلور، كسي كه به ما آموخته بود ؛ چگونه و در پي چه تحولاتي، مدرنيسم از دين محوري به ماديگرايي محض رسيده است؛ اينبار در كتاب مهم، كوچك و ارزندة ديگري با نام «مباني ا
خلاقي مرجعيت1 ذاتي»، به ستايش از مرجعيت ذاتي ارزشها و اخلاق در سايه مدرنيسم پرداخته است. به گمان من، نگارش اين كتاب، براي كاستن شدت حملات و مخالفتهايي است كه نويسنده به اتهام ضديت با ليبراليسم در معرض آن قرار گرفته است.
ليبراليسم، اين وجود اسطورهاي هميشه پيروز كه همچون وحشيها بز، آتش خود را بر سر همه فرو ميريزد و همگان را تهديد ميكند. هابز، طراح نظرية «دولت» آن را نماينده و نماد وجود كلي جامعه مي داند و معتقد است كه بدون وجود دولت، همه با هم به جنگ خواهند پرداخت و صلح، تنها با وجود يك دولت نيرومند كه ابزار سلطه در انصار آن است، امكان پذير خواهد بود.
اين نظريه را ما در دانشگاهها و در مباحث سياست نظري، با حيرت و سرگشتگي فراميگرفتيم و كودكانه؛ ايمان ميآورديم كه دولت زيربناي جامعه است و بدون آن، هيچ جامعهاي پايدار نميماند.
پرسشي كه در اين مقوله به ذهن ميرسد ؛ اين است كه آيا حكومت كه كاركردهاي گوناگون خانواده را از آن سلب كرد، خود توانست آنها را به خوبي به انجام برساند؟ و آيا دولت ميتواند مباني اخلاق را به درستي پايهگذاري كند؟ اگر به اعتقاد عدهاي، مردم و جامعه ميتوانند بدون تكيه بر دين، مباني اخلاق را تعيين كنند؛ بايد پرسيد كه آيا با رواج فردگرايي و نسبيتگرايي، مردم اساساً ميتوانند به يك «نظام مبتني بر ارزشها» پايبند باشند؟
در اين جا مفهوم حقوق انسان، خود يكي از مشكلات موجود است؛ چراكه هر نوع نظام ارزشي را حتي يك شخص هم ميتواند با مخالفت خود، نقض كند و اين مخالفت حق اوست. البته، ما با اين موضوع كه انسان از حقوقي برخوردار است، مخالف نيستيم؛ بلكه ميخواهيم همان اشكال و پرسشي را مطرح كنيم كه بيشتر كتابهاي مربوط به مسائل زنان و انبوه نوشتههاي مدافع انحرافات جنسي به آن دامن زدهاند و آن پرسش اين است: «معيار و مبنا ]ي اخلاق[چيست؟»
ممكن است گفته شود كه در عرصة كليات و زندگي اجتماعي، «فرد» معيار است و در حوزة جزئيات و زندگي خصوصي، «دين»؛ به شرط آن كه افراد، دين را به انتخاب خود برگزيده باشند.… در اين جا لازم است به ريشة جدايي ميان عام و خاص بپردازيم، آن جا كه در نوشتههاي برجامانده از يونان باستان و در گفتوگوي ميان سقراط و كريتون، تفاوت ميان عام و خاص در چندين بعد مطرح ميشود: نخست؛ در تفاوت ميان سياستمدار و رئيس خانواده، سپس؛ در بحث مرد نيكوكار و شهروند نيكوكار و سرانجام؛ در توصيف دو مفهوم «خير مشترك» و «خير شخصي». با وجود آن كه فاصله و مرز ميان مفاهيم «سياسي» و «اجتماعي» در نوشتههاي يونانيان مشخص نيست و آنان در ديدگاههاي فراگير خود در خصوص جوامع سازمانيافته و منظم تحت عنوان دولت ـ شهر، مرز ميان اين دو مفهوم را مشخص نكردهاند ـ و از آن جمله در نوشتههاي ارسطو كه انسان را «حيوان سياسي» ميداند، به راحتي ميتوان كلمه اجتماعي را به جاي سياسي قرار داد ـ اما در تعريف دولت ـ شهر، تا حدودي تفاوت اين دو مفهوم با يكديگر مشخص شده و در فلسفة يوناني، در چندين مورد اين عبارت به چشم ميخورد.
سردمداران نظريه ليبراليسم؛ به ويژه «لوك» ، به تفاوت ميان عام و خاص دامن زدهاند. او معيار اصلي تشخيص ميان اين دو مفهوم را چنين بيان كرده است كه «عام» عملي است كه افراد، آزادانه و به صورت توافقي و قراردادي انجام ميدهند، در حاليكه «خاص» بر مبناي معيارهاي طبيعي داخل خانواده قرار دارد؛ براي مثال، علت اطاعت زن از شوهر، بيش از هر چيز، طبيعي و ذاتي است. بر اين مبنا، قدرت سياسي با قدرت پدر در خانواده تفاوت دارد. در جوامع ليبرال، ط
غيان ارزشهاي حاكم بر زندگي عمومي در عرصة زندگي خصوصي، موجب انزواي خانواده و جدايي آن از هر دو عرصه گرديد؛ تا خانواده «آخرين پناهگاه» باشد و به دور از رقابتها و كشمكشهاي موجود در عرصة جامعه و حكومت؛ بتواند عواطف، احساسات و روابط انساني را استحكام بخشد.
ديدگاههاي مدافع حقوق زن، از ابتدا جدا دانستن دو مقولة عام و خاص را مورد حمله قرار دادند و اذعان ميداشتند كه جدا پنداشتن اين دو مقوله سبب به وجود آمدن اين تصور ميشود كه «عام» عرصة مختص مردان است و «خاص» زمينهاي مناسبتر و سزاوارتر براي زنان به نظر ميرسد. اين تصور، موجب مرزبندي اجتماعي كار و اشتغال ميگردد و آن كه هر دو مقوله را با وجود جدايي، همسنگ و همارزش معرفي ميكند، اما در واقع، امور «عام» از جايگاه اجتماعي بالاتري نسبت به امور «خاص» برخوردارند.
از جمله امور خاص، خانواده است كه پدر، در امتداد سلطة هرمي شكل موجود در جامعه، بر آن احاطه دارد. پس در حقيقت پدرسالاري، هم بر عرصه امور عام و هم در امور خاص سايه افكنده است، به طوريكه مردان در امور اجتماعي (عام) سلطة كامل داشته و در امور خانواده «خاص» نيز سلطة خود را تحميل ميكنند و بهطور ناعادلانه، عرصة كار و اشتغال تقسيم ميشود. مرد، ابزار مادي توليد را در اختيار دارد و منابع مالي نيز در كنترل اوست. سپس در خلال ارزشهاي اجتماعي، ازدواج را به عنوان يك رابطه مطرح ميكند كه نقش زن در آن، توليدمثل براي بقاي نسل بشر است و بهايي كه زن ميپردازد، تسليم شدن در برابر سلطة مرد در حوزة عام و خاص است.
انديشههاي مدافع حقوق زن براي غلبه بر اين مشكل، به «تجزيه» خانواده رو آوردند. بدين ترتيب كه هر يك از اجزاي تشكيل دهندة آن را جداگانه مورد بررسي قرار دادند.
ابتدا ، با تكيه بر «تاريخي» بودن نهاد خانواده و رابطة آن با تحولات نظام سرمايهداري وانمود كردند كه خانواده، يك نهاد ساختگي و غير طبيعي است. در ادامه، نوع روابط حاكم بر خانواده؛ تأثير پدر سالاري و محدود شدن نقش زن به مادر بودن و به دنيا آوردن فرزند را مورد انتقاد قرار دادند و اين وظايف را نوعي كاركرد «بيولوژيك» براي زن شمردند كه نقش او را در عرصة كاركرد طبيعي محدود كرده، او را از لذت و كامجويي محروم مينمايد؛ در حالي كه مردان عرصة عام اجتماعي و فرهنگي را از آنِ خودميدانند. اين روند تا آن جا ادامه يافت كه انديشة دفاع از حقوق زن، ارزش و جايگاه اجتماعي را مختص فعاليتهاي حوزة «عام» دانسته و كار در حوزههاي خاص، به ويژه در خانواده را فاقد ارزش اجتماعي ـ اقتصاديِ قابل توجه معرفي كرد. نوشتههاي مدعيان دفاع از حقوق زن، ارزشهايي چون مادر بودن، عفاف و وقار را ساخته و پرداختة جامعة ليبرال ميدانست كه با هدف فريب افكار زنان به وجود آمده تا آنان را متقاعد كند كه فعاليتهاي حوزة خاص براي زن مناسبتر است و پرداختن به حوزة عام شايستة او نيست. اينگونه بود كه سردمداران دفاع از حقوق زن، او را به مشاركت در امور عام فراخواندند تا بتواند جايگاه اجتماعي مطلوبي براي خود كسب كند. خواه اين امور عام، اقتصادي (اشتغال) باشد و زن را با پرداختن به شغل و كسب درآمد، به
استقلال مالي برساند و از سلطة مرد رهايي بخشد؛ و خواه سياسي باشد. بهطوريكه شعار «هر مسألة شخصي، سياسي هم هست»، ساخته و پرداختة همين عده است.
در ادامه، نظريهپردازان دفاع از حقوق زن به بررسي ساختار قدرت در خانواده پرداختند و مسألة ارتباط و تأثيرپذيري مسائل خانواده از سياستهاي كلي حكومت را مطرح كردند. از ديدگاه آنان، حضور زنان در فعاليتهاي «عام» يكي از راهحلهاي اصلي براي ارتقاي جايگاه اجتماعي زنان محسوب ميگردد و اين، به معني تشويق زن به عبور از مرز «خاص» و پاگذاشتن به محدودة «عام» است.
بنابراين، جريانهاي فمينيستي براي گسترش نقش زن، در برابر محدوديت نقش او در حوزة «خاص» او به عرصة «عام» سوق دادند و اينكار، ابتدا از عرصههاي اقتصادي آغاز و سپس به مسائل سياسي كشيده شد. اما آن چه در عمل به وقوع پيوست؛ اولويت پيدا كردن امور عام نسبت امور خاص بود. به عبارت ديگر، به جاي آن كه زن از تجربة حضور خود در جامعه، براي ساماندهي خانواده و نزديك كردن مسائل خانوادگي به افق عدالت و همفكري بهره گيرد و اهميت امور عام را به امور خاص منتقل كند؛ راهحلهاي پيشنهادي مدافعان حقوق زن، خود گرفتار تناقض شد و در دام دوگانگي افتاد و آنان به همان مشكلي كه از آن انتقاد داشتند؛ يعني مقدم كردن عام بر خاص، دچار شدند. اكنون بياييد همانگونه كه تئوريهاي علوم اجتماعي غرب را به عنوان مبنا فرض كرديم، اينبار ديدگاه اسلامي را در اين خصوص مورد بررسي قرار دهيم.
q اخلاق بر مبناي ايمان، نه اخلاق براي زنان
نگرش اسلام به خانواده با نگرش غربيان به آن، تفاوت اساسي دارد. در نظريات و مباني اسلامي، خانواده يكي از نهادهاي زيربنايي بنياد هستي و از ساختارهاي اصلي جامعة اسلامي به شمار ميآيد كه همگام با ديگر ساختارهاي جامعه، در راه تحقق اهداف انسان به عنوان خليفه و جانشين خداوند گام برميدارد.
اگر بپذيريم كه رابطة ايماني و ديني موجب ايجاد پيوند ميان زن و مرد در جامعه و در مسير جانشيني خداست، بايد خانواده را بنيان زيربنايي جامعه بدانيم ؛ كه به شكل پيوند خويشاوندي و يا در قالب ازدواج تجلي ميكند و اساس آن هم، بر معيارهاي محبت، نوعدوستي و رسيدن به آرامش قرار دارد.
تشكيل خانواده بر مبناي گرايش به جنس مخالف قرار دارد ـ همان فطرتي كه خداوند انسان را بر اساس آن آفريده است ـ و آن را به يكي از سنتهاي اجتماعي تبديل ميكند. از آن جا كه هدف احكام شرعي، رساندن انسان به مهر و محبت و آرامش است و اين صفات، زيربناي آفرينش انسان و فطرت خدايي او را تشكيل ميدهند و تغييرناپذير هستند، بنابراين هدف شرع از هدف خلقت جدا نيست و انسان را در برابر گمراهي و انحراف حفظ و حراست ميكند.
در نتيجه، گرايش به خانواده، در فطرت انسان ريشه دارد و اين يك سنت اجتماعي است كه مخالفت و عدم پايبندي به احكام شرعي و آداب آن، به سست شدن پايهها و ساختارهاي جامعه و فروپاشي آن خواهد انجاميد. خانواده، يك نهاد طبيعي مبتني بر مهر و محبت است كه ارزشهايي چون گذشت، نيكي و پرهيزگاري آن را استحكام ميبخشد، نه يك نهاد ساختگي حاصل از تحول سرمايهداري و انباشت ثروت در نتيجة قانون ارث (آنطور كه ماركيستها عقيده دارند) و نه يك نهاد مبتني بر رقابت و كشمكش و تابع معادلات توازن قوا (آنطور كه جامعهشناسان ليبرال ميپندارند).
از ديدگاه اسلام، رابطة همزيستي يكي از پايههاي اصلي فلسفة وجودي بنيان خانواده را تشكيل ميدهد، به طوريكه احكام اسلامي، نه تنها احكام مربوط به زن و مرد در داخل خانواده را معين ميكند، بلكه هدف رابطة ميان آندو را رسيدن به تكامل و همسويي ميداند و با تأكيد بر ارتباط ميان بنيان خانواده با فطرت و سرشت انساني، موضعي سرسختانه نسبت به درگيري بين دو جنس دارد، هر نوع احساس بينيازي از جنس مخالف را تحريم ميكند. و به شدت با زنا و انحرافات جنسي مخالف است. حال آن كه اين انحرافات از ديدگاه برخي نظريهپردازان دفاع از حقوق زن، ميتواند جايگزين خانواده گردد! در اين باره، پيش از اين نيز سخن گفتيم.
كتب فقهي، هدف اساسي ازدواج را از نظر شرع، حفظ بقاي نسل بشر ميداند و در ديگر منابع، اهدافي همچون رسيدن به آرامش و آسايش، بهرهمندي مادي زن و رسيدگي به كارهاي شوهر، همياري در مسير رسيدن به منافع دنيوي و اخروي و حفظ حريم عفاف و پاكدامني نيز از جمله اهداف ازدواج شمرده شده است؛ اما هيچكدام از اين نوشتهها، «حفظ دينداري» را يكي از اهداف، مهم ازدواج و مقدم بر حفظ و بقاي نسل ندانستهاند.
از ديدگاه شريعت اسلامي، روابط دروني خانواده بر پاية يك سري از ارزشها شكل ميگيرد كه مهمترين آنها عبارتاند از: «نيكي به پدر و مادر» و «صلة رحم». از سوي ديگر، خانواده در روند حركتي خود با مجموعههاي اجتماعي گستردهتري نيز در ارتباط است كه «همسايهها» از آن جملهاند و اين مسأله نيز مورد توجه اسلام قرار دارد؛ همچنان كه در تعاليم اسلام فرمان داده شده ، با افراديكه در جايگاه اجتماعي پايينتري هستند (مانند كنيزان و خدمتكاران) بايد همانند اهل منزل به نيكي و برابري رفتار شود.
اين قبيل دستورات، تنها يك سري ارزشهاي اخلاقي نيستند، بلكه مفاهيمي كاربردي و زيربنايياند كه استحكام پايههاي خانواده و استمرار آن را موجب ميشوند. اين حقيقت، در آياتي از قرآن كريم آشكارا به چشم ميخورد؛ آن جا كه يكتاپرستي را با نيكي به والدين و صلهرحم را با پرهيزكاري، عدالت و نيكي پيوند ميدهد و در مقابل، قطع رحم را با فساد، فحشا و زشتي برابر ميداند.
بدين ترتيب از ديدگاه تعاليم اسلامي، خانواده سنگ بناي جامعه است كه فرد را به جامعه؛ و نسلها را به يكديگر مرتبط ميسازد و گروههاي اجتماعي گوناگون را به هم پيوند ميدهد. با توجه به سطوح مختلف جامعه؛ شامل فرد، خانواده، همسايگان، ملت و امت؛ خانواده مركز ثقل جامعة اسلامي است.
در دنياي معاصر، خانوادههاي «هستهاي» به وجود آمده كه در آن، روابط خويشاوندي تابع انتخاب و گزينش افراد خانواده است ؛ بهطوري كه خويشاوندان انسان الزاماً بر مبناي رابطة خوني با يكديگر مشخص نميشوند، بلكه هر كس به انتخاب خود و بنابر ميل و علاقة خويش آنان را برميگزيند و اين رابطه، شباهت بسياري به رابطة دوستانه دارد. حال آن كه از نظر شرع، صلة رحم يك وظيفة شرعي است كه ربطي به ميل و هوس انسان ندارد و حتي اگر طرف مقابل اين رابطه را قطع كند،وظيفة شخص در قبال او منتفي نميشود. صلة رحم ، يكي از حقوق الهي و واجب عيني است كه در قالب يك رابطة انساني تجلي مييابد و در عين حال، ممكن است جنبة مادي نيز پيدا
كند. اما هر چه باشد، پيوند دائمي اعضاي خانواده ـ برخلاف پندار برخي از نظريهپردازان ـ رابطهاي مبتني بر منافع مادي يا ثروتهاي مشترك نبوده و نيست، بلكه پيوندي بر اساس عقيده و احساس مسؤوليت است كه با معيارهايي همچون سود يا زيان مادي قابل بررسي نيست. نتايج حاصل از اين پيوندها در ابعاد مختلف عبارتانداز: كسب رضاي خداوند در بعد عقيدتي؛ همكاري و بخشش در بعد اجتماعي؛ و تحكيم رابطة خويشاوندي كه همچون ديواري مستحكم، از كيان خانواده حمايت
ميكند. در حقيقت عواطف خانوادگي، موجب تحقق ارزشهايي چون كمالجويي و همياري در جامعه ميگردند.
حال اين پرسش به وجود آيد كه در اين ميان، نقش و جايگاه زن در كدام بخش قرار دارد؟
در پاسخ بايد گفت؛ زن، هم در امور خاص (خانواده) و هم در بعد عام (جامعه) نقش دارد؛ چرا كه از نگاه اسلام، اين دو حوز همانند دايرههاي متداخلي هستند كه زن نيز همانند مرد در هر دو ، ايفاي نقش ميكند و هر دوي آنها (زن و مرد) نيز بايد به ساختار ارزشي و معيارهاي اخلاقي آن پايبند باشند.
پاكدامني و عفاف، كنترل نگاه، سادگي پوشش و رعايت حريم محرمات الهي، دستوراتي هستند كه هم زن و هم مرد بايد تابع آن باشند و با توجه به مفهوم «ولايت» ميتوان گفت كه در حوزههاي عام (اجتماعي)، هم مرد و هم زن از حق «سرپرستي» برخوردارند؛ اما سرپرستي مرد در خانواده عبارت از يك سري وظايف مادي، معنوي و رفتاري است و در مقابل ، زن نيز مسؤوليتهايي دارد كه اگر از مسؤوليتهاي مرد مهمتر نباشد، كمتر از آن نيست.
مسؤوليتهايي كه مهمترين آنها؛ وفاداري و توجه به نيازهاي طرف مقابل است و زن، پيش از آن كه در برابر مرد اين وظايف را داشته باشد، در پيشگاه خداوند چنين مسؤوليتي را بر عهده دارد. مفهوم «كُلكم راع» ] همه شما مسؤول و نگهبان حريمها هستيد[ كه در احاديث به آن اشاره شده، يك مفهوم عمومي و فراگير است، نه يك وظيفة هرمي شكل كه در جامعه، از طبقات بالا به پايين معنا پيدا كند. به همين ترتيب، تغيير نقشها در خانواده نيز جز در مسير تكامل آن مفهوم ندارد و از اينجاست كه سرپيچي هر يك از دوطرف از وظايف خود در خانواده، «نشوز» محسوب ميشود و در قرآن كريم با همين عبارت در دو آيه بدان اشاره شده است.
پيرامون جايگاه خانواده در اسلام و نيز جايگاه مرد و زن در خانواده، سخن بسيار است و من در كتابي كه به چاپ رساندهام، به تفصيل در اين باره سخن گفتهام1 و در اين جا نميخواهم به جزئيات بپردازم. تنها نكتهاي كه ميخواهم آن را شرح دهم، مفهوم سرپرستي (قيموميت) است كه به گمان من، درك ماهيت آن براي عدهاي دشوار است؛ زيرا هنگامي كه ميگوييم زن، در عرصة اجتماع با مرد برابر و به تعبير قرآن، قوام و ( بر پا دارندة عدالت) و گواه و شاهد بر عدل و قسط است، اما در داخل خانواده مرد را قوام و سرپرست زن ميدانيم؛ عدهاي برداشت ميكنند كه ديدگاه اسلام، تأييد كنندة پدرسالاري در خانواده است.
q اسلام، مخالف پدرسالاري
«جانشيني خداوند» بر روي زمين كه مقام انسان است، مرد و زن را شامل ميشود. از نكات قابل توجه در زبان عربي ـ زبان قرآن ـ اين است كه واژة «انسان» بر يك فرد از بنيآدم دلالت دارد، يعني هم به مرد و هم به زن اشاره ميكند.
به عبارت ديگر، كاربرد اين لفظ براي زن و مرد يكسان است. همچنين واژة «بشر»، هم به مؤنث و هم به مذكر اشاره دارد.
آيات متعددي در قرآن كريم وجود دارد كه نشان ميدهد جانشيني خداوند در زمين، مردان و زنان را شامل ميشود؛ آياتي مانند:
«پروردگارشان دعاي آنها را اجابت كرد [و گفت] كه من كار نيكوي هيچ يك از شما را چه زن باشد، چه مرد، تباه و ضايع نميكنم.»1
«هر مرد و زني كه مؤمن باشد و عمل شايسته انجام دهد، ما يقيناً او را براي زندگي پاك، زنده ميگردانيم و پاداش او را بسيار فراتر از آن چه انجام داده است، به او باز ميگردانيم.»2
« اي مردمان! ما شما را از يك مرد و زن (زوج) آفريديم و به صورت قبيلهها و ملتهاي گوناگون قرار داديم تا يكديگر را بشناسيد. همانا برترين شما در نزد پروردگار، با تقويترين شماست؛ خداوند دانا و آگاه است. »3
بنابراين، جانشيني خدا بر روي زمين، مبنايي است كه با توجه به رابطة «ولايت» و «سرپرستي» ، مرد و زن را يكسان مينگرد. در آية ذيل به اين مهم اشاره شده است:
«مردان و زنان مؤمن،ياور و سرپرست يكديگرند.»4
در عرصة گستردهاي به نام امت، رابطة ايماني است كه زندگي اجتماعي زن و مرد را ساماندهي ميكند. به عبارت ديگر، اصل برابري افراد، در راستاي برادري مبتني بر دين قرار دارد كه در حديث شريف:« زنان، همسرشت مردان هستند»، به آن اشاره شده است.
برابري زن و مرد ،عبارت است از برابري در ارزش و جايگاه انساني و حقوق اجتماعي؛ و برابري در مسؤوليتها، پاداش و كيفر كه در ابعاد مختلف و بر مبناي اصل واحد و سرنوشت واحد و رسيدگي يكسان به حساب اعمال در روز قيامت قرار دارد.
تفاوتي كه شر ع اسلام در برخي از احكام ميان زن و مرد قائل شده است، مانند اينكه زن در مخارج اقتصادي خانواده وظيفهاي ندارد و يا سهم او از ارث با سهم مرد متفاوت است، در واقع استثنايي است كه بر اصل يك قاعده (برابري) وارد شده است، ابن حزم در اين باره چنين ميگويد:
«از آن جا كه پيا مبر اكرم (ص) به طور برابر، هم به سوي مردان وهم زنان فرستاده شدهاند و گفتار خداوند و رسول او خطاب به زنان و مردان يكسان است، بنابراين نميتوان مسألهاي را به مردان اختصاص داد و زنان را از آن محروم كرد، مگر آن كه صريحاً در نصّ يا اجماع به آن اشاره شده باشد. پس خارج از اين حدود، تفاوت قائل شدن جايز نيست.»
بنابراين در ديدگاه اسلام، برابري زن و مرد در برخي ابعاد، مطلق و در برخي ابعاد، نسبي است و اين ابعاد نسبي كه موجب اختلاف ميان دو جنس ميشود نيز در مسير تكامل انسان و در راستاي تحقق جانشيني خداوند قرار دارد. معيار و ضابطة اين برابري و مسؤوليتپذيري و امانتي كه انسان با توجه به باورهاي عقيدتي خود بر دوش دارد، همين زمينهاي است كه بدان اشاره كرديم و بدون توجه به آن، نميتوان مفهوم قيموميت و سرپرستي از نگاه اسلام را درك كرد.
به رغم آن كه از ديدگاه تعاليم اسلام، تبار و خاندان، مفهوم وسيعتر خانواده را شامل ميگردد؛ اما اهميت و ماهيت مفهوم «سرپرستي» بيشتر به خانوادة محدود (رابطة زن و شوهر) مربوط ميشود، چرا كه خانوادة كوچك، نمونة كوچك شدة امت است و همان ويژگيهاي امت را دارد؛ يعني ارزشهاي زيربنايي نظام اسلامي، در خانواده هم بازتاب پيدا ميكند و در عين حال، خانواده، سنگ بنا و پاية اصلي اين نظام را نيز تشكيل ميدهد.
q كاربرد واژه «قوام» در قرآن
واژة «قوام» در سه آيه از آيات قرآن به كار رفته است و كاربرد آن به همان يك موردي كه بيشتر نوشتههاي مرتبط با اين موضوع به آن اشاره دارند ـ و دو مورد ديگر را كنار گذاشتهاند ـ محدود نميشود. در قرآن كريم، علاوه بر آيه «الرجال قوامون علي النساء بما فضل اللّه بعضهم علي بعض و بما انفقوا من اموالهم»1 (مردان، سرپرست و عهدهدار زنان هستند، چرا كه خداوند آنها را برتري داده و آنان از اموال خود نفقه ميپردازند) ؛ در دو آيه ديگر نيز بدين ترتيب واژة «قوام» به كار رفته است:
«يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء للّه»2
(اي ايمان آورندگان! بر پا دارندة عدالت و گواهان [دين] خدا باشيد)
«يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين للّه شهداء بالقسط»3
(اي كساني كه ايمان آوردهايد! در راه خدا به پا خيزيد و گواهان قسط و عدالت باشيد)
پس يكي از صفات مؤمنان، اعم از زن و مرد، «قوام» بودن است. كه بامفهوم «گواه بر مردم بودن »و«بر پاداشتن امور دين مطابق با احكام شرع» مطابقت دارد و برپايبندي به عدالت وبرابري كه از صفات خداوند است، تأكيد ميكند.خداوندتعالي «قيوم» است وبندگان خدا نيز مي توانند خود را به اين صفت بيارايند و «قوام» باشند.
«قوام بودن»درعرصة جامعه ودرميان امت، يك ويژگي عام وهمگاني است. اما در خانواده, در چارچوب عقد ازدواج اين وظيفه به گردن مرد ميافتد. در هر دو سطح (جامعه و خانواده)، قوام بودن در پيوند با توحيد و عدل معنا پيدا مي كند. دين اسلام ،طبيعت و ماهيت سيطرة مرد بر خانواده را با واژة « قوام» و به معناي «عهده دار امور خانواده » معين كرده است و لازمة اين امر، برقرار كردن عدل و قسط در ميان كساني است كه مرد عهده دار امور آنان ميشود. اما اگر قوام را به معناي سلطه داشتن و برخورداري از آزادي مطلق براي هر نوع تصميمگيري تصور كنيم ،چنين برداشتي با مفهوم آيةشريفه منافات دارد .واژة «قوام» به دو نكتة مهم اشاره دارد؛ نخست آن كه؛ مرد وظيفه دارد نيازهاي مادي ومعنوي زن را برآورده سازد، به طوري كه خواستههاي زن به نحو مطلوب برآورده شده و او به آرامش واطمينان برسد.
دوم آن كه؛ مردبايد ضمن حمايت وسر پرستي زن ،خانواده رابا تدبير وسياست عادلانه اداره كند.
تسلط رئيس خانواده، قيد و شرط و ضوابطي دارد كه به زن وفرزندان نيز اجازه ميدهد در حدود احكام شرع و در چارچوب معين شده، در روند پيشرفت خانواده دخالت داشته باشند .در واقع، پدر نسبت به پسران بالغ خود ،وظيفهاي جز نصيحت وراهنمايي ندارد.دربارة دختران بالغ نيز پدر فقط حق دارد؛ در خصوص ازدواج آنان تصميم گيري كند، زيرا شخصيت فرزندان بالغ، اعم از پسر و دختر، چه در امور اقتصادي وچه درمسائل اجتماعي، يك شخصيت كامل و مستقل است. فرزندان حق دارند شغل مناسب يا همسر دلخواه خود را انتخاب كنند و حق دخالت پدر در اين امور، در واقع يك حق اخلاقي و بر مبناي تعاليم اسلام است ،به طوري كه اگر پدر از حق رياست خود بر خانواده سوء استفاده كند؛ يا بدون توجه به اصول عدالت ،از حدود اختيارات تعيين شده در شرع تجاوز نمايد، ولي امر جامعه (حاكم شرع يا دولت )، مي تواند براي جلو گيري از اقدامات غير شرعي او اقدام نمايد و از حقوق زن و فرزندان دفاع كند .البته، دخالت حاكم شرع در اين باره، در آخرين مرحله نهايي قرار دارد؛ يعني پس از آن كه ديگر اهرمهاي موجود در جامعه؛ مانند: خويشاوندان ومؤسسات رسيدگي به امور خانواده، همة راههاي ممكن را براي حل اين مشكل به كار گرفته و به نتيجه نرسيده باشند.
بسياري از نويسندگان تلاش كردهاند به اثبات برسانند كه قوام بودن مرد در خانواده، از روي حكمت بوده وعلت خاصي دارد؛ مانند مسائل اقتصادي خانواده كه مرد عهدهدار آن است ودر اين آيه، اينگونه بهآن اشاره شده است: «…وبماانفقو من اموالهم»1 ( . . . زيرا از اموال خود نفقه ميپردازند)؛ در حالي كه عدهاي ديگر، علت قوام بودن مرد را نكتهاي ميدانند كه در آيه، پيش از علت اقتصادي ذكر شده و آن «برتري مردان بر زنان» است. گويي آنان درنيافتهاند كه «برتري»، به هر دو گروه (زن و مرد)نسبت داده شده است: «بما فضل الله بعضهم علي بعض2» (زيرا خداوند گروهي از آنان را بر گروه ديگر برتري داده است) و اين برتري با توجه به تفاوت زن و مرد در ويژگي مردانگي و زنانگي قابل فهم است. به عبارت ديگر، برتريِ «مرتبة» مردان كه در آية ديگري با واژة «درجه» بيان شده است، دليل برتري مطلق جنس مذكر نيست، بلكه به ويژگيهاي «مردانه» اشاره دارد و به آداب و رسوم و رفتارهايي مربوط ميشود كه مرد در ساية آن، مسؤوليتي با عنوان «قوام بودن» را بر دوش ميكشد و در ترازوي ايمان؛ «تقوا» همچنان تنها معيار و ملاك برتري است. از سوي ديگر، تلاش براي اثبات توانايي مردان وناتواني بدني، عاطفي و حتي عقلي زنان، به ويژگيهايي مربوط ميشود كه در گذر زمان و با پيشرفت تكنولوژي و تحولات دنياي جديد، ديگر نقش و جايگاه پيشين خود را ندارند. امروزه ديگر مانند گذشته، قدرت بدني نقش اساسي و محوري را در كارها ايفا نميكند. اين عده با زير سؤال بردن صلاحيت زن ـ كه در دين هم مورد تأييد است ـ از ارزش او كاستهاند. بنابراين، لازم است مسأله را در پرتو فلسفة وجودي خانواده در اسلام، به عنوان يك نهاد مبتني بر همياري، عاطفه و كمالجويي بررسي كنيم، نه اينكه مانند مدعيان زن سالاري در غرب، نقش زن را رقابت و درگيري با مرد بدانيم. همچنان كه، نبايد دچار تفريط شويم و مانند گروهي ديگر، زن را به نقص و ناداني توصيف كنيم و بحث را كاملاً از مسير اصلي و كليات و اهداف آن دور نماييم.
روش درست آن است كه ادارة خانواده را آنچنانكه اسلام خواسته است ، بر مبناي رابطهاي قرار دهيم كه اساس آن را مشورت، عدالت، وفاداري، محبت و رحمت تشكيل ميدهد. مرتبهاي كه در قران كريم با واژة «درجه»1 براي مردان ذكر شده و همان مرتبة «قوام بودن» و سرپرستي خانواده است نه بر مبناي نقص ذاتي زن، بلكه با هدف تطبيق واقعيتهاي عملي و مالي در خانواده بيان شده است. منظور از «برتري» در آيه آن است كه مرد براي رياست خانواده، صلاحيت بيشتري نسبت به زن دارد. به عبارت ديگر، زن براي اين كار مناسب است و مرد، مناسبتتر. پس مصلحت خانواده اقتضا ميكند كه هر كس صلاحيت بيشتري دارد، اين مسؤوليت را بپذيرد. اين حقيقت، هيچ اشكال و ايرادي به صلاحيت و شخصيت زن وارد نميكند، دليل آن هم اين است كه در نبودن مرد؛ يعني زماني كه وي درحال كسب درآمد يا جهاد در راه خدا و يا فعاليتهاي مشابه آن است و يا فوت نموده ، حتي با وجود ديگر اعضاي خانواده، اين زنان هستند كه سرپرستي خود و فرزندان را به عهده ميگيرند.
q مشورت، مبناي مديريت خانواده
بدون توجه به اهميت مفهوم مشورت؛ به عنوان يكي از ارزشهاي زير بنايي خانوادة مسلمان، درك ابعاد ديدگاه اسلامي در زمينة مفهوم سرپرستي خانواده و «قوام» بودن، ممكن نيست. مشورت، تنها در عرصة سياست مطرح نشده و فقط در سطح جامعة مسلمان مورد تأكيد قرار نگرفته است، بلكه به عنوان يكي از روشهاي همكاري در داخل خانواده نيز مورد توجه قرار دارد.
از جمله مواردي كه مشورت در آن تأكيد شده؛ زماني است كه جدايي والدين، به محروم شدن كودك از حق خود (شيرمادر) منجر ميشود. درچنين مواردي، زن حق دارد با مشورت و توافق، در تصميمگيري به نفع كودك مشاركت كند و تصميم يكجانبة هر يك از زن و مرد، معتبر نيست. در اين جا زن اولويت دارد كه سرپرستي كودك را بر عهده گيرد، چرا كه با حضور در خانه، بهتر ميتواند از او مراقبت كند.
بر اساس «نظام خانواده در اسلام»، هر يك از دو طرف بايد در مواردي كه به صراحت در شرع بدان اشاره شده، مطابق با احكام شرع رفتار نمايند. در مواردي هم كه اشارة صريح دربارة آن وجود ندارد، با مشورت و توافق و بدون ضرر رساندن به يكديگر، عمل نمايند و خواستهاي را كه در حد توان طرف مقابل نيست؛ مطرح نكنند.
بنابراين، قوام بودن به معني اداره كردن خانه نيست، زيرا ادارة منزل با مشاركت مرد و زن و حتي فرزندان صورت ميگيرد. هر كس در اين ميان وظيفهاي دارد و ميتواند سليقههاي منطقي و معقول خود را در ادارة خانه به كار گيرد. ادارة خانه عبارت از همفكري و مشورت در اين نهاد اجتماعي كوچك است. هيچ يك از افراد، حق ندارد تصميمگيري در امور را به خود اختصاص دهد، بلكه نظرات همة افراد خانواده (در حدود احكام شرع)، معتبر و محترم است. در واقع قوام بودن، فصل الخطابي است كه در زمان بروز اختلافات و تنشها كاربرد دارد؛ اختلافاتي كه پايان نمييابد، مگر آن كه كسي در اين ميان نظر نهايي را ارائه كند. بنابراين، رياست خانواده يك رياست شورايي است، نه استبدادي و شباهت بسياري به رهبري امامان و حاكمان امت دارد. هر يك از اعضاي خانواده، مسؤوليتي را بر عهده ميگيرد، چنان كه در حديث شريف آمده است:
«همة شما سرپرست هستيد و همه در برابر آن چه مسؤوليتش به شما سپرده شده، مسؤوليت داريد. امام و رهبر بزرگ جامعه، سرپرست مردم است و در برابر آنان مسؤوليت دارد. مرد، سرپرست خانواده است و در برابر اعضاي خانواده مسؤول است. زن، سرپرست خانه و فرزندان و شوهر و در برابر آنها مسؤول است. خدمتكار خانه ، سرپرست دارايي و اموال اربابش بوده ، در برابر آن مسؤوليت دارد. پس همة شما سرپرست هستيد و همگي مسؤوليت داريد.»
مفهوم سرپرستي و مسؤوليت پذيري، ابعاد سياسي گوناگوني را به مفاهيم اجتماعي ميافزايد و به نوبة خود، نقش مهمي در انجام وظايف امت در راستاي جانشيني خداوند ايفا ميكند. افراد مسؤوليت دارند كه براي هر بعد از ابعاد حيات ديني، مسيري مبتني بر ايمان ترسيم نمايند و از مهمترين وظايف امت، دفاع از حقوق خود است. مشورت، نه تنها يكي از اصول زير بنايي ارتباطات در كانون خانواده را تشكيل ميدهد، بلكه عامل و ايجاد، استمرار و حتي هدف نهايي وحدت اجتماعي است.
ازدواج بر مبناي رضايت و قبول دوطرف شكل ميگيرد و بر اساس مشورت و تفاهم ادامه مييابد. در كانون خانواده، حل اختلافات از طريق مشورت با خويشاوندان انجام ميگيرد كه «صلح» نام دارد. اگر اختلافات ادامه يابد، نوبت به «داوري» و «حكميت» كه آن هم از صلاحيتهاي خايشاوندان است، ميرسد و در صورتي كه ادامة زندگي زوجين غيرممكن شود، آن را مطابق با احكام شرع و با طلاق پايان ميدهند. در اين حالت نيز دوطرف بايد به عفو و گذشت و خودداري از ضرر رساندن به يكديگر پايبند باشند.
در پايان اين بخش يادآور ميشوم؛كه مشو
رت، علاوه بر دارا بودن فوايد مذكور، يك مفهوم تربيتي است كه به رشد اجتماعي فرزندان كمك ميكند تا آنان در عرصة زندگي، اصول رفتاري يك جامعه مسلمان را فرا گيرند.
q قوام بودن مرد به معناي پدرسالاري نيست
توجه نكردن به نگرش اسلام دربارة خانواده، موجب شده است كه برخي نويسندگان، نظام خانواده در جوامع اسلامي را در ساية مفهوم پدر سالاري1 بررسي كنند؛ حال آن كه اين مفهوم، با معناي «قوام» كه در ديدگاه اسلامي مورد توجه قرار گرفته، تفاوت اساسي دارد.
پدرسالاري، در اصل به معناي «حاكميت پدر» است و ريشه در مفاهيم و باورهاي تمدن روم باستان دارد. آنجا كه پدر، حاكم خانواده، بر تمامي كساني كه تحت سيطرة او بودند؛ از جمله دختران ؛ پسران و همسران خويش و حتي همسران فرزندان خود، سلطة مطلق داشت و اين حاكميت، تنها از آنِ مردان بود. پدر، حتي ميتوانست زيردستان خود را شكنجه كند، تبعيد نمايد يا بفروشد! او مالك و صاحب اختيار اموال و داراييهاي خانواده بود و تنها او بود كه درخصوص ازدواج پسران و دختران خود، بدون مشورت و اجازة آنان تصميمگيري ميكرد.
خودكامگي و سلطة استبدادي پدر در خانوادههاي رومي هنگامي آشكارتر ميشود كه بدانيم كلمه خانواده (Family) از واژة «Familia» برگرفته شده است ؛كه در زبان رومي به معناي مزرعه، خانه، ثروت و بندگان، يا به مفهوم ارث و ميراثي كه پدر براي وارثان باقي ميگذارد، بوده است و بدين ترتيب؛ زن، بخشي از ثروت و دارايي مرد محسوب ميشده است.
عبارت «پدرسالاري» در نوشتههاي نويسندگان معاصر، براي انتقاد از سلطه پدر بر خانواده به كار رفته است. «رابرت فيلمر»، نويسنده انگليسي قرن هفدهم، نخستين كسي بود كه عبارت «خانواده پدر سالار» را درتوصيف نظام اجتماعي حاكم در آن دوران به كار برد، زيرا به عقيدة وي درحكومتهاي خودكامه، حاكم درست همانگونه با زيردستان خود رفتار ميكند كه پدر خانواده با همسر و فرزندان خود معاشرت مينمايد.
پس از وي،«لوك» در تحليل پديدههاي سياسي، از اين انديشه انتقاد كرد. البته او با سلطة پدر بر خانواده مخالف نبود. پس از آن بود كه كاربرد اين عبارت در نوشتههاي نظريه پردازان ماركسيسم،به ويژه «ماركس» و «انگلس» افزايش يافت. به علاوه اين مفهوم، يكي از علل اصلي انتقاد زنگرايان از تسلط مردان بر خانواده و جامعه است.
كاربرد مفهوم «پدر سالاري» در جهان غرب از سوي دو جريان اصلي صورت گرفت : نخست؛ جريان سكولاريسم بود كه دين را مهمترين توجيه كننده و مشروعيت دهندة پدرسالاري ميدانست و معتقد بود كه خداوند، خود نيز ماهيت سلطهگرانه و پدرانه دارد1. جريان دوم؛ ماركسيسم بود كه در انتقاد از ماهيت هرمي شكل توزيع قدرت در جامعه و حكومت، تمامي بنيانهاي جامعه از قبيل حكومت، خانواده و اقتصاد را پدرسالارانه قلمداد كرده، كمونيسم را بهترين جايگزين اين مفاهيم در همة ابعاد مطرح نمود و پدرسالاري را به عنوان مفهومي كه نفي دين و حكومت را به دنبال دارد، معرفي كرد؛ در حالي كه ديدگاه اسلام، دين را حاكم ميداند، به وجود سلسله مراتب سياسي ـ داري معتقد است و دين و حكومت را بر اصول و ضوابطي متكي ميداند كه با ديدگاه غربيان فاصلة بسيار دارد.
برخي از نويسندگان سكولار، بدون آن كه به مفهوم مشورت در خانواده از ديدگاه اسلام توجه كنند؛ خانوادة گسترده را استبدادي و پدر سالاري دانسته، آن را در تضاد با خانوادة كوچك دموكراتيك قرار دادهاند؛ در حالي كه اسلام با تكيه بر اصل مشورت و با تأكيد بر رابطة خويشاوندي و نقش آن در اين اصل، بهترين ضمانت اجرايي را براي جلوگيري از تجاوز زن و شوهر به حقوق يكديگر ارائه كرده است.
خانوادة اسلامي، خانوادهاي است كه جايگاه زن در آن به مراتب بهتر و والاتر از جايگاه ا
و در يك رابطة دوگانة محض است. رابطهاي كه اختلافات به سادگي ميتواند آن را متلاشي كرده و يا زن را مورد ظلم و ستم قرار دهد. حتي اگر ابزار قانوني بخواهد اختلافات اساسي را حل وفصل كند؛ در خانوادة محدود، اين ابزار كارايي چنداني ندارد. پس خانوادة گسترده شامل خويشاوندان و نزديكان، دموكراتيكتر از خانوادة هستهاي است كه در ساية مدرنيسم به وجود آمده و سلطة دولت و دخالت آن به عنوان داور اختلافات ميان افراد، كاركرد و قدرت قابل توجهي براي آن باقي نگذاشته است.
بنابراين، تفاوت نگرش اسلام به خانواده با نگرش غرب، به تفاوت جايگاه دين در اين دو ديدگاه مربوط ميشود و با نحوة نگرش به مقولة حكومت و ساختار قدرت در آن نيز ارتباط دارد. پس درك اين تفاوت، بدون فهم نظريات سياسي هر دو ديدگاه ، امكان پذير نيست.
اگر جامعة اسلامي خواهان تحكيم پايههاي دين، بازگشت به ارزشهاي اجتماعي آن و نظام حكومتي مبتني بر مشورت است، بايد توجه كند كه لازمة اين كار ايجاد اصول كاربردي و عملي در سطوح مختلف جامعه و از جمله خانواده است. اصولي كه بتواند با فساد، انحراف و استثمار مبارزه كند، چرا كه فاسد شدن بنيانهاي زيربنايي جامعه، به نابودي و فروپاشي آن ميانجامد و اگر ارزشهاي اساسي بنيانهاي اجتماعي ـ و از جمله خانواده ـ از درون پوسيده باشد، ديگر تلاش براي برپايي عدالت و نظام مشورتي معنا نخواهد داشت.
از نگاه اسلام، خانواده؛ نمونة كوچكي از امت اسلامي است كه احكام آن بر مبناي شريعت بوده و ادارة آن از طريق مشورت انجام ميگيرد. عقد ازدواج در خانواده شبيه مفهوم بيعت در جامعه است. در زمان بروز اختلاف در خانواده نيز براي حل و فصل آن، از همان ابزارهاي موجود در جامعه و امت ؛كه عبارتاند از: صلح و سازش و يا حكميت و داوري استفاده ميشود، هر چند برخي از اين اختلافات به لحاظ ماهيت و طبيعت خانواده و روابط موجود در آن، شخصي و فردي باشد.
همين ويژگيهاست كه خانواده را خاستگاه ارزشهاي اسلامي قرار داده و آن را براي انجام
مسؤوليتهاي متعددي كه مهمترين آنها عبارتاند از: جهت دهي سياسي و ايجاد تحولات فرهنگي سياسي، مهيا ميكند.
ارزشهاي اخلاقي، براي زنان و مردان به طور برابر وجود دارد و پيش از ورود به بحث در اين باره، مهم آن است كه بپذيريم از ديدگاه اسلام، خانواده اصولاً مرد سالار يا پدرسالار نيست.
q معيارها پابرجا هستند، اما كدام معيارها؟
ممكن است كسي بگويد: پايبندي به معيارها ،سخن زيبايي است؛ اما گويي عفت و پاكدامني تنها وظيفة زن به شمار ميآيد . اگر خيانت كند، كشته ميشود و «كشتن براي حفظ آبرو» اكنون به يكي از مسائل مهم مورد بحث مدافعان حقوق زن در كشورهاي عربي و غربي تبديل شده است.
همچنين ، ممكن است گفته شود: چگونه ميتوان به برابري و عدالت اميد داشت ، در حالي كه زن در بسياري از كشورها، به ويژه در قبيلهها و روستاها از ارث سهمي ندارد و برادر كه دو برابر خواهر ارث ميبرد تا مادر و خواهر خود را سرپرستي و حمايت كند، به آنان چيزي نميدهد؟
و چه بسا گفته شود: زنان عرب، به نيازهاي جنسي خود دست نمييابند و حق ندارند به چيزي فراتر از شوهري كه دارند فكر كنند و در غير اينصورت، فاسد و بدكاره لقب ميگيرند.
و شايد كسي بگويد: دختر نسبت به پسر، از احترام كمتري برخوردار است و موجود كمارزشتري به حساب ميآيد. من، خود پژوهشهايي انجام دادهام كه نشان ميدهد در برخي خانوادهها، به دختر حتي غذاي كمتري نسبت به برادرانش داده ميشود!
و يا بگويند: مرد، آزادانه و بدون محدوديت اختيار انجام هر كاري را دارد و كسي از او بازخواست نميكند، گويي پاكدامني جامعه تنها به بكارت دختر ارتباط دارد.
و يا گفته شود: زن در عرصههاي مختلف از حقوق سياسي خود محروم است و حتي (در برخي كشورها) حق رانندگي اتومبيل را هم ندارد.
و يا بگويند:گروههاي اسلامگرا، افكار زنان را فريب داده و آنها را از حق رأي دادن به حكومت برخوردار كردهاند تا رأي آن ها به حربهاي در دست گروه هاي اسلامي تبديل شده و با آن، بر ضد خود زنان تصميمگيري شود.
ممكن است سخنان بسياري از اين قبيل گفته شود، كه گاهي خود مرا نيز به خشم ميآورد و چه بسا خشم و عصبانيت من، حتي از خشم سكولارهاي مدعي دفاع از حقوق زن نيز بيشتر باشد؛ اما با اين تفاوت كه من، پرورش يافتة مكتبي هستم كه زناني مانند «نسيبه»، دختر كعب، را تربيت كرده كه پيمان خود با رسولخدا (ص) را با خون خويش امضا كرد و آنگاه كه لحظة امتحان فرا رسيد، به عهد خويش وفا نمود، جنگيد و از پيامبر خدا دفاع كرد.
و تربيت شدة مكتبي هستم؛ كه پيامبرش فرمود: «زنان را كه بندة خدا هستند از حضور در مساجد – خانة خدا – منع نكنيد.»، اما افرادي را ميبينم كه در كتابهايشان دربارة جايگاه و اهميت مسجد ، نقش و جايگاه زن را فراموش كردهاند يا اينكه داستان بيعت زنان با رسول خدا (ص) را ميخوانند، اما بيعت كردن زنان و دست دادن با آنان را تحريم ميكنند1.
من پرورش يافتة مكتبي هستم كه پيامبر آن، نوههايش را حتي در هنگا
م نماز بر دوش خود سوار ميكرد؛ تا نقش مرد را در پيوند دو عرصة خانه و جامعه نشان دهد.
و تربيت شدة ديني هستم كه «اخلاق» را خاص يك جنس نميداند و عقيده دارد كه حيا و وقار ـ كه ما آن را ويژة زنان ميپنداريم ـ از صفات همة مؤمنان است.
و دست پرودة ديني هستم كه در آن ، عايشه ، راوي بود و پرورش يافتة فقهي هستم كه در طول چهارده قرن، اصول و مباني حقوقي را به خوبي اجرا كرده و زيادهخواهان را مجازات نموده است و حتي به دستور حاكم شرع، ارثي كه پسر از مادر و خواهر خويش دريغ داشته و غصب كرده، به بيت المال بازگردانده و به صاحب اصلي آن سپرده است.
و پرورش يافتة مكتبي كه خليفة آن، حتي حقوق زناشويي همسران رزمندگان را در نظر داشته و به مجاهدان ميدان نبرد اجازه داده است كه براي اداي حق زن، به منزل باز گردند.
و سرانجام، مكتبي كه قوام بودن درعرصة اجتماع را حق همة ما قرار داده است؛ ولي ما آن را مختص مردان ميشماريم و زماني كه واژة «نشوز» را ميشنويم، آن را تنها از جانب زن ميدانيم و گمان ميكنيم كه مرد را نميتوان به اين صفت متهم كرد. حال آن كه ما ميدانيم حكم قرآن كريم، عادلانه است و هرگز نبايد اين تصور در ما به وجود آيد كه مبادا خدا و رسول (ص) در حق ما ستم روا ميدارند. با چنين اطمينان و يقين قاطعانهاي، در برابر هر ظلم و ستمي، از جانب هر كه باشد، ايستادگي ميكنيم و معيارهاي اخلاقي مطلق و ثابت را باور داريم.
پرسشي كه بحث خود را با آن به پايان ميبرم؛ آن است كه «آيا معيارهاي اسلامي، اين اجازه را به كسي ميدهد كه از اين احكام ثابت، به نفع سلطهگري و بر ضد زنان استفاده كند؟»
پاسخ يقيناً مثبت است و امكان سوءاستفاده از متون ديني وجود دارد، اما همين متون ديني ثابت و تغييرناپذير، همانگونه كه ميتواند به شمشيري در دست ستمگران و سوءاستفادهكنندگان تبديل شود، براي من نيز حكم شمشيري را دارد كه با آن براي اعتلاي «كلمـه اللـه» پيكار ميكنم، پيش از آن كه براي احقاق حقوق زن آن را به كار گيرم.
تفاوت انديشة ما و ديگران درهمين نكته است و همانطور كه مشاهده كرديم، هر راهي جز اين مسير، موجب رواج اخلاق نسبي، معيارهاي بيپايه و اباحي گري مطلق خواهد شد و برتري قدرتمندان و فرو رفتن انسان در منجلاب ماديت را در پي خواهد داشت.
پيش ازخاتمة بحث لازم به ذكر است؛ كه من با خواندن بحث دكتر نوال سعداوي و آگاهي از نظرات ايشان، در نيمة دوم كتاب قادر خواهم بود نكاتي را كه در اين جا به صورت گذرا بدان اشاره كردم، با شرح و تفصيل بيشتري بيان كنم.
اما در اين جا ذكر چند نكته را ضروري ميدانم:
نخست آن كه؛ سخن از فلسفة اخلاق در اين جا به نقد جريان سكولاريسم ـ كه هيچ پايگاهي در سرزمينهاي اسلامي ندارد و در ميان گروههاي بيهويت، ارزش يافته است ـ و نيز به ليبراليسم و مدرنيسم غربي كشيده شد. ممكن است عدهاي گمان كنند كه ماركسيسم، نظريهاي متفاوت با ليبراليسم و مدرنيسم است، اما من معتقدم كه ماركسيسم نيز يك جريان سكولار است كه از لحاظ نوع بينش و نفي قداست انسان و غرق كردن او در ماده و ماديگرايي، تفاوتي با نظريات فوق ندارد. اميدوارم در آينده فرصتي پيش آيد تا بتوانم تجربيات عملي ماركسيسم و تحولات خانواده و جامعة كمونيستي از زمان انقلاب بلشويكي روسيه به بعد را مورد بررسي قرار دهم و روش عملي ماركسيسم در رويارويي با پديدههاي اجتماعي و انساني را از نگاه مكاتب جامعه شناسي، با دقت تحليل كنم.
با وجود آنكه عدهاي، ماركس را به خاطر شعار مشهورش (دين افيون تودههاست) نكوهش ميكنند، اما من از او به عنوان انديشمندي كه اوضاع زمان خويش را درك كرده بود، تقدير ميكنم و چه بسا گفتة او نيز در توصيف اوضاعي كه شاهد آن بود، چندان بيجا نباشد. به هر حال، عدالت خواهي او در اقتصاد قابل تحسين است، هر چند در ارائه راهكارها و روشها دچار افراط شد. اما به طور خلاصه بايد متذكر شوم كه ماركسيسم نتوانست جايگزين يا نظريهاي اخلاقي در برابر مدرنيسم كه برخاسته از دانش بشري باشد، ارائه كند. اگر كسي ميانگاردكه مدرنيسم، انديشة فردگرايي و ليبرال (بورژووازي) بوده و در مقابل، ماركسيسم مدعي عدالت است؛ بايد بداند كه ماركسيسم قدرت ارائة معيار مناسب و قابل قبولي براي اخلاق را ندارد. انديشمندان ماركسيست، به طور جدي در فكر پايهريزي يك نظرية اخلاقي نبودند؛ اما حداقل دربارة ليبرالهاي طرفدار مدرنيسم تصور ميشد كه در بحثهاي مفصلي در زمينة اخلاق داشتهاند و پيگيري بي طرفانه و جدي جريانهاي انتقادي، ناكامي مدرنيسم را در زمنية اخلاق و يافتن راه حلي در برابر اين ناكامي ثابت كرده است.
مك اينتاير، كه خود از منتقدان سرسخت ليبراليسم است عقيده دارد كه ماركسيسم نيز به نوبة خود در مسائل اخلاقي ناكام بوده است. حتي به اعتقاد او ماركسيسم در مباني انديشة خود، يك نظريه فردگرايانة افراطي است. «كارل ماركس» در اولين فصل از كتاب خود با عنوان «سرمايه»، از گروهي سخن ميگويد كه آزادانه و داوطلبانه انعطاف در برابر ماركسيسم و اشتراكي بودن مالكيت ابزار توليد و منافع حاصل از آن را پذيرفتهاند؛ اما اشارهاي به اين ندارد كه بر اساس كدام مبناي فلسفي يا اخلاقي اين افراد داوطلبانه چنين تصميمي را اتخاذ كردهاند؟!
در واقع، انديشة ماركس نيز نقص و كاستي مهمي در اين باره داشته و ماركسيستها، به جاي آنكه سعي در پركردن اين شكاف كنند، تنها به انتقاد از نظام اخلاقي بورژوازي و حمله به بنياد خانوادة پدر سالار اكتفا نموده، كمونيسم را كه مبنايي اخلاقي نداشت، به عنوان جايگزين آن معرفي كردهاند؛ بدون آنكه جايگزيني براي آن ارائه نمايند. گويي تمام توان ماركسيسم در انتقاد از سرمايهداري و مخالفت و انتقاد از آن خلاصه شده است. در واقع انتقاد از سرمايهداري، همة توان ماركسيسم را به خود معطوف داشته و آن را از ارائة نظام اخلاقي جايگزين ناتوان كرده و به دام همان منفعت طلبيهايي انداخته است كه گمان ميكرد در حال مبارزه با آن است. تروتسكي، در روزهاي پاياني عمر خويش، از اينكه نظام حكومتي روسيه در سايه ماركسيسم، به يك نظام سلطهگر تبديل شده و ايدئولوژي ماركسيسم نتوانست پاسخي براي مسائل آينده از جمله اخلاق ارائه كند، بسيار ناخشنود بود.
بدين ترتيب، نظريه ماركسيسم كه در ابتدا روشنفكرانه تلقي ميشد، به ورطه تاريكي مطلق افتاد. البته كسي منكر آن نيست كه ماركسيسم با سردادن شعار دفاع از برابري و عدالت، ارزش زيادي در انديشة سياسي جامعه بشري پيدا كرد و ميتوان گفت كه در ابتدا، نسبت نويد دهندة يك جامعة آرماني و ايدهآل بود؛ اما ناكامي شديد آن در ديدگاه آن نسبت به اخلاق و نيز بيتوجهي آن به نقش مؤثر دين در روند تمدن بشر، مانع از تحقق اين رؤياها شد.
نكته دوم: اكنون در شرايطي قرار داريم كه امت ما از فقر و عقب ماندگي رنج ميبرد. هنگام بحث پيرامون اخلاق و بررسي رابطة ميان زن و اخلاق، بايد توجه كنيم كه مسألة فقر نيز از جمله مسائل مربوط به اخلاق است. عادلانه نيست كه سستي پايههاي اخلاق فردي و اجتماعي را بررسي كنيم، اما از شرايطي كه فقر شديد به وجود آورنده آن است و موجب تجاوز از حريم اخلاق ميگردد، غافل شويم. چه بسا، فقر باعث ايجاد شرايطي غيرانساني شود كه آدمي را وادار ميسازد برخلاف ميل خود، مباني و اصول اخلاقي را ناديده بگيرد. اصولي كه در محيط سركوب و خفقان و در جامعهاي كه مردم، احترام به هويت و شخصيت خويش را نياموختهاند، امكان اجراي آن وجود ندارد.
آگاهي از زيانهاي فقر و تلاش براي مبارزه با آن ـ به عنوان پيامد نابرابري
اجتماعي و نه يك تقدير حتمي كه انسان فقير بايد در برابر آن تسليم شود – از همان دوران آغازين حكومت اسلامي وجود داشته و بحثهاي بسياري دربارة آن انجام شده است. طرفداران نظرية «سوسياليسم اسلامي» نيز همزمان با رواج سوسياليسم در شرق، افكار خود را بر همين اساس پايهريزي و مطرح كردند و در تلاش بودند تا ريشههاي آن را به ميراث امت اسلامي مرتبط سازند. كتابهاي بسياري نيز با محتواي جذاب در اين باره تأليف كردند. اما با غلبة نظام سرمايهداري و مصرفگرايي كه از دهة هفتاد گريبانگير جوامع عربي نيز شد، اين غوغا فروكش كرد. البته، برخي كتابها مانند: «عدالت اجتماعي دراسلام» نوشتة سيد قطب، با وجود سادگي بيان، از آثار مهم تاريخ جنبش اسلامي محسوب ميشود و پس از همة تحولاتي كه شاهد آن بودهايم، تلاش براي تحقق افكار افرادي نظير او ضروري به نظر ميرسد.
زني كه در ساية فقر زندگي ميكند و از يافتن راهي براي زندگي آبرومندانه ناتوان است، خود را ناچار به درپيش گرفتن راههاي غير اخلاقي و افتادن به حرام ميبيند؛ حتي فقها نيز با توجه به اين نكته، اجراي حد را بر كسي كه در حال گرسنگي و براي سد جوع اقدام به سرقت كرده است، لازم نميدانند.
بنابراين، اگر كسي بخواهد به انسان گرسنه (به جاي دادن تكهاي نان) درس امانتداري بياموزد، يقيناً از حقايق و واقعيتها به دور است. در نتيجه، بهترين راه تحكيم مباني اخلاقي، تغيير وضع موجود در جوامع است تا بذر اخلاق و امانتداري، زمين مناسبي براي رشدونمو پيدا كند.
كسي كه انسانيت او مورد اهانت قرار گرفته و فطرت پاكش دچار خدشه و جراحت شده است، چگونه ميتواند اهميت اخلاق و لزوم پايبندي به آن را دريابد؟
نكته سوم: من بسيار خرسندم از اينكه با استاد نوال سعداوي مباحثه ميكنم و اين خوشحالي نه تنها به اين سبب است كه بحث با ديدگاههاي مخالف، موجب تقويت ذهن و قدرت استدلال و تحول انديشهها ميگردد؛ بلكه به خاطر آگاهي خوانندگان از نظرات دو نسل مختلف است. معمولاً رسم بر آن بوده كه گفتوگوكنندگان و منتقدان عرصههاي مختلف، از يك نسل باشند و بيشتر آنها را هم كساني تشكيل ميدهند كه بيش از پنجاه سال سن دارند و عرصة فرهنگ را از آنِ خود ميدانند. اميدوارم بحث من با استاد نوال سعداوي به عنوان كسي كه از نظر سني از ايشان كوچكتر است و تجربههاي متفاوتي دارد، آغازي بر روند بازنگري افكار در طرفداران هر دو ديدگاه باشد و موجب شود كه حاميان نگرش اسلامي ـ از هر گروه وحزبي ـ به اهميت و لزوم ايجاد تغيير در گفتار و روش خود پي ببرند و با تكيه بر سرچشمة جوشان معرفت اسلامي كه هرگز كهنه نميشود و به بنبست نميرسد، پاسخهايي براي مسائل نوظهور بيابند و بهرهبرداري از تجربيات ملتها و جوامع ديگر را بياموزند؛ تا بتوانند پاسخگويي به شبهات را به خوبي انجام دهند. چرا كه
وجود يك فقيه عالم، از هزار عابد زاهد براي شيطان ناگوارتر است. همچنين، اميدوارم انديشههاي ناقابل من، مخالفان را به بازنگري در افكار خود فراخواند تا ديگر جوامع، ما را به طور مطلق پدرسالار ننامند. جوامعي كه جهاني شدن با سرعت به آنها نفوذ كرده و ديگر حتي از جايگاه پدري نيز چيزي باقي نگذاشته است. از طرفي با تحول عرصههاي مختلف و پيشرفت تكنولوژي ماهوارهاي و اينترنت و دهها فناوري اطلاعاتي ديگر و برداشته شدن مرزهاي مادي محسوس، امروزه حتي عام و خاص نيز معناي خود را از دست داده و ساختار جامعه، افكار و ارزشهاي اخلاقي؛ دچار تحول و تزلزل شده است.
در ساية اين بي ثباتيها، نياز به يك جريان برخاسته از متن جامعه به همان گونهاي كه در دهههاي گذشته عقل و انديشة ما را مسخّر خود كرده بود، به شدت احساس ميشود. به عقيدة من، بازنگريهاي تئوريك در انديشة ماركسيسم كه در اصول خود به شدت ايدئولوژيك است
و انطباق آن با ديدگاههاي اخلاقي رايج در جوامع آگاه ؛ آن هم بر اساس مباني مستحكمي كه به كمك نظريات اسلامي، بيش از هر زمان به هويت اصيل امت نزديك شده، ميتواند گامي در راه ايجاد همدلي و وفاق ملي باشد، به طوري كه پايبندي به ارزشها و اصول اخلاقي نيز در حد قابل قبولي حفظ شود و پس از آن، ديگر باكي نيست كه بنشينيم و بر سر روشهاي اجرايي و سياستهاي درست و عادلانه، گفتوگو كنيم و حتي با يكديگر اختلاف نظر داشته باشيم.
اين را در حالتي ميگويم كه با كمال تأسف بايد اذعان داشت كه جنبش آزادي زنان عرب، هويت ملي خود را رها كرده و از دهه هشتاد به اين سو، به طور روز افزون به فمينيسم و مفاهيم و راهكارهاي آن رو آورده است و در نتيجه، توجه به مسائل مربوط به جنسيت، جايگزين مسائل بسيار مهمتري شده است كه ما در مبارزة سرنوشت ساز خود با آن مواجه هستيم. مبارزهاي كه استقلال سياسي و اقتصاديِ ما را از نظام غالب سرمايهداري و شعارهاي پر زرق و برق جهاني شدن در پي خواهد داشت و به عقيدة من اين تغيير و جايگزيني اهداف، تهديد بسيار بزرگي براي مليتهاي مختلف امت عرب به شمار ميرود.
1- از «بررسي تطبيقي» خبري نيست!
نوشتة دكتر هبه رؤوف عزت را كه در 32 صفحه تنظيم شده بود، مطالعه كردم و توقع داشتم كه بحث با شك و ترديد آغاز شود، نه با قطع و يقين. زيرا در بحث و بررسي هر موضوع، ما معمولاً ميخواهيم اوضاع و انديشههاي گذشته را با توجه به مشكلات حال بيازماييم و با غلبه بر اين مشكلات ؛ زندگي بهتر، عادلانهتر، آزادتر، سالمتر و زيباتري را بيافرينيم. در غير اينصورت، اساساً پرداختن به بحث علمي، اجتماعي، سياسي، ديني و يا فلسفي چه لزومي دارد؟ و اگر حقيقت مطلق در نزد ماست چرا به بحث بپردازيم؟
شايد همين موجب شده است كه بسياري از پژوهشهاي انجام شده در دانشگاههاي كشوجة دكترا نايل گردند! ون قش تحقيق و پژوهش به همين جا ختم شود.
به ندرت اتفاق ميافتد كه پژوهشهاي علمي، نقش مؤثري در ايجاد تحول در خانهها و مدارس يا نهادهاي سياسي، اقتصادي، فكري و فلسفي داشته باشند و باورهايي را كه ما از پدران و گذشتگان به ارث بردهايم، تغيير دهند.
در صفحة نخست بحث ميخوانيم: «رسالت اسلام، رحمت براي همة جهانيان است، نه فقط براي مسلمانان. جهان شمول بودن تعاليم اسلام نيز از انساني بودن آن سرچشمه ميگيرد و از اين رو، انسانيت انسان را مورد خطاب قرار ميدهد و با احترام با او برخورد ميكند».
اين عبارت همچون حقيقتي مطلق و غير قابل ترديد و مناقشه در ابتداي بحث مطرح شده است، در حالي كه معمولاً تحقيق با پرسش آغاز ميشود؛ پرسشهايي مانند:
آيا رسالت اسلام با رسالت ديگر اديان آسماني و غيرآسماني تفاوت دارد؟
آيا اسلام بيش از ديگر اديان، پيامآور محبت و رحمت است؟ آيا اسلام، تنها دين جهانشمول است يا اديان ديگر نيز، اين ويژگي را دارند؟ شباهتها و تفاوتهاي ميان اسلام و ديگر اديان چيست؟
بهتر بود پيش از آنكه در ابتداي بحث با قاطعيت نظر داده شود، ابتدا بررسي تطبيقي ميان اسلام با ديگر اديان انجام ميگرفت يا دست كم چندين نمونة نظري يا عملي كه درستي اين حكم را ثابت ميكند، ارائه ميگرديد.
من بحث خود را با تشكيك و عدم قاطعيت در اين زمينه آغاز كردهام و روش علمي را پيش گرفتهام؛ زيرا در غير اينصورت، موضوع از چارچوب يك پژوهش خارج شده و به يك سخنراني طولاني و مكتوب تبديل ميگرديد و در نهايت نيز ، خواننده مرا زن كافري ميدانست كه به اسلام ايمان ندارد.
فرض كنيم كه من يك زن مسلمان نيستم؛ پدرم قبطي، مسيحي، يهودي يا بودايي يا پيرو دين ديگري بوده است. (البته اين مفروض است كه من اسلام را از پدرم به ارث بردهام و گمان ميكنم از اين لحاظ، تفاوتي با ميليونها نفر ديگر از زنان و مرداني كه دين خود را از پدر و اجدادشان به ارث بردهاند، ندارم. فكر نميكنم كه اكثريت مردم دنيا دين خود را پس از بحث و بررسي و مقايسه با اديان ديگر برگزيده باشند).
اما بياييد تصور كنيم كه پدر من مسيحي بود و من نيز به جاي اسلام، به آيين مسيحيت معتقد بودم و از من خواسته شده بود كه بحثي در خصوص زن، دين و اخلاق بنگارم. آيا حق داشتم بحث را اينگونه آغاز كنم و بنويسم: «مسيحيت، آيين رحمت براي همة جهانيان است، نه فقط براي مسيحيان؛ و جهاني بودن آن هم از انساني بودنش سرچشمه ميگيرد و انسانيت انسان را مورد خطاب قرار ميدهد»؟
اگر بحث خود را با اين حكم قاطع آغاز ميكردم، معتقدان به ديگر اديان؛ مانند اسلام، يهوديت يا آيين بودا چه ميگفتند؟ و اگر يك پژوهشگر يهودي يا بودايي بحث خود را به همين صورت آغاز ميكرد، ديگران چه برخوردي بادي داشتند؟ اگر اختلاف نظر يا ترديدي در مسلمات و حقايق ثابت كه غير قابل ترديد به نظر ميرسند ؛ وجود داشته باشد، در اين صورت بحثها چه حاصلي در بر خواهند داشت؟
در بحث استاد هبة رؤوف، چنين مفاهيم قطعي و يقيني را نه فقط در صفحات آغازين ، بلكه در ادامة بحث نيز مشاهده ميكنيم. ايشان عباراتي مانند: «ديدگاه اسلام؛ عقلگرا، توحيدي، كامل و فراگير است» و «ديدگاه اسلام؛ نسبت به ديگر ديدگاهها برتري دارد»، را بدون ذكر دليلي بر اين برتري و بدون بررسي تطبيقي، در مقالة خود آوردهاند. نوشتار ايشان مقدمهاي دارد كه برتري و تفاوت اسلام را مورد تأكيد قرار داده است، در حالي كه اين مقدمه بايد پس از بررسي تطبيقي و بيان دلايل نظري و عملي، به عنوان نتيجة بحث در پايان آن ذكر ميگرديد.
ايشان در صفحة دوم نوشتة خود آوردهاند: «بر كسي پوشيده نيست كه سلطة كليسا در غرب و تبديل آن به يك سلطة ديني و سياسي، روند حركتي فكر و انديشه را محدود و مقّيد كرد».
اين عبارت نيز ناگهان و بدون مقدمهاي مبتني بر پژوهشي تطبيقي بيان شده است و به ما ثابت نميكند كه سلطة ديني غرب با سلطة ديني شرق چه تفاوتي دارد؟ و سلطة سياسي مستبد ديني شرق ]به خلاف غرب[ براي روند انديشه و علم چه فايدهاي داشته است؟
به علاوه، من نسبت به كاربرد واژههاي غرب و شرق و از اين قبيل كليگوييهاي عمده پرهيز دارم. لازمة بحث آن است كه زمان، مكان و جامعة معيني را در نظر بگيريم و آن را بررسي كنيم تا واقعيتهايي را كه در زمان و مكان مشخص روي داده، به دقت دريابيم و در بند كليگويي گرفتار نشويم.
البته، من با ايشان هم عقيده هستم كه تاريخ كليسا در غرب نه تنها آكنده از سركوب علم و دشمني با انديشه است بلكه دستخوش كشمكشهايي خونبار بر سر سلطة مطلق آسماني در حكومت و خانواده قرار گرفته است . موضوع قلع و قمع و سركوب دانشمندان به دست كليسا معروف است. چه بسيار دانشمندان و كتابهايي كه به علت بيان سخني خلاف آن چه خداوند در انجيل گفته است، سوزانده شدند و چه بسا، زنان و مردان فرهيختهاي كه اعدام شدند؛ زيرا براي درمان بيماريها، راههايي جز خوردن «آب مقدس» - كه كليسا آن را در اختيار داشت و به هر كس كه ميخواست، ميداد – كشف كرده بودند.
من از سي سال پيش تا كنون، مطالبي را در اينباره منتشر كردهام. اما پرسش من اين است كه آيا در اديان ديگر؛ مانند: اسلام يا يهوديت چنين اتفاقي رخ نداده است؟ آيا تاريخ يهوديت، از زمان پيدايش تا امروز غرق در خون نيست؟ مگر نه اينكه ملت فلسطين ساليان سال به قتل رسيدهاند، به اين بهانه كه در تورات آمده است: «خداوند سرزمين كنعان (فلسطين) را به امت برگزيدة خود (يهوديان) بخشيده و به آنان فرمان داده است كه همة ساكنان آن را نابود كنند! و اين سرزمين موعود در برابر ختنه كردن پسران به آنان داده شده است»؟!
آيا تاريخ اسلام، آكنده از سركوب فكري علما و انديشمندان نبوده است؟ در ميان آنها اسامي مشهور بسياري وجود دارد، اما من خود را مثال ميزنم: نام من و عدة ديگري از ادبا و دانشمندان جهان عرب و مصر كه با نظرات برخي از گروههاي ديني و سياسي مخالف بوديم، در سال 1988 ميلادي در ( ليست سياه) قرار گرفت. نام من و پنجاه تن ديگر از نويسندگان و شاعران، همه روزه از بلندگوهاي مساجد مصر و عربستان سعودي اعلام ميشد و ريختن خون ما را جايز ميشمردند. دولت مصر افراد مسلحي را به بهانة حراست از جان من در اطراف خانهام گمارده بود و من ناچار شدم، ميهن و خانواده خود را ترك كرده، بيش از پنج سال در تبعيدگاه زندگي كنم.
ممكن است عدهاي بگويند كه اين اسلام نيست. اسلامي اصيل كه همگان را از هر نژادي، به رحمت ، عدالت، صلح، انسانيت و دوستي فرا ميخواند؛ اما مسيحيت چطور؟ آيا آيين مسيحيت فرمان نداده است كه اگر كسي به گونة راست تو سيلي زد، گونة چپ را هم به طرف او برگردان؟ آيا مسيحيت، انسانها را به مدارا با يكديگر و حتي با دشمنان فرا نخوانده است؟ با وجود اين ، ميبينيم كه تاريخ مسيحيت سراسر جنگ و خونريزي و تكفير دانشمندان و فيلسوفان بوده است.
2-پرسشهايي كه برخاسته از حقايق جامعة ما نيست!
نويسنده در صفحة دوم مقاله، پرسشي را مطرح ميكند كه از خودش نيست, بلكه سؤال يكي از غربيان به نام «چارلز تيلور» است. اين جا بود كه من شگفتزده شدم. چرا پرسشهاي طرح شده در بحثهاي علمي، از واقعيتهايي كه خودمان در زندگي با آن روبرو هستيم، سرچشمه نگرفته است؟ و به مشكلاتي كه مردان، زنان، جوانان و كودكان جامعة ما در حال حاضر و در محلي كه در آن قرار داريم با آن مواجه هستند، اشاره نميكند؟ چرا پرسشهايي را كه پژوهشگران ديگر كشورها با موقعيتها و مشكلات متفاوت با جامعة ما مطرح كردهاند، مبنا قرار ميدهيم؟ آيا بهتر نيست از علل ايجاد مشكلاتي كه به اين بحث ؛ يعني «زن»، «دين» و «اخلاق» مربوط ميشود ، سؤال كنيم ؟ انتظار من اين بود كه سؤال ميليونها زن جامعة امروز مطرح شود؛ اينكه اگر زن،
هزينههاي زندگي خانواده، فرزندان و شوهرش را به دوش داشته باشد، آيا قوام بودن حق اوست؟ آيا ولايت بر خانواده از آنِ اوست؟ آيا در صورت فقدان پدر يا گريز او از اين مسؤوليت، مادر ميتواند فرزندان را به خود نسبت دهد؟ و اگر مرد عقيم بود و قدرت باروري نداشت و يا از كار افتاده و ناتوان بود و زن همة امور را بر عهده داشت و شوهر بيمارش را هم مانند پدر پيرش سرپرستي ميك
رد و از طرفي، خود نيز در عنفوان جواني، آرزو داشت كه فرزندي داشته باشد، در اين صورت كداميك به انسانيت و رحمت نزديكتر است ؟ اينكه از شوهر بيمارش طلاق بگيرد و او را در خيابان رها كند؟ يا اينكه او را در منزل نگاه دارد و براي داشتن فرزند (و نه از روي هوسراني) با مرد ديگري ازدواج كند؟
از ديدگاه قانون و دين، چنين زني خطاكار و مستحق كيفر است، زيرا در يك زمان دو شوهردارد. با وجودي كه در اين جا (به خاطر عقيم بودن شوهر اول) مسألة اختلاط نسبها موضوعيت ندارد، پس علت چيست؟ آيا با تغيير و تحول در اوضاع اقتصادي و اجتماعي و با هدف سرپرستي يك انسان بيمار و ناتوان، نميتوان احكام شرعي، قانوني و اخلاقي را تغيير داد؟
چندي پيش ،با يك زن مسلمان دربارة حق مردان در تعدد زوجات بحث و گفتوگو ميكردم. او ميگفت: قانون «چند همسري مردان» در واقع رحمتي است براي زناني كه راهي براي كسب روزي ندارند. اگر شوهري زن ديگري اختيار كند بهتر است يا اينكه زن اول را طلاق دهد و در خيابان رها كند؟
اما سؤال من اين است كه اگر فلسفة تعدد زوجات، تأمين سرپناه و زندگي براي زن اول است، پس چرا همين منطق را در مواردي كه شوهر اول ناتوان و بيمار است و زن ميتواند زندگياش را تأمين كند، مبنا قرار ندهيم؟
اگر رحمت و لطف معيار است، چرا مرد عقيم يا بيمار را هم مانند زن نازا و بيپناه از آن بهرهمند نميكنيم؟ زيرا عقيم بودن شوهر اول، احتمال اختلاط نسبها را هم از بين ميبرد و پدر كودك معلوم خواهد بود. (هر چند به نظر من، نقد و بررسي انتساب كودكان فقط به پدر، خود به مراتب از اين بحث مهمتر است).
من انتظار داشتم كه پرسشهاي مطرح شده در بحث، بر واقعيتهاي زندگي منطبق باشد. بيماران جسمي و رواني، فراواني از ميان زنان و دختران و مطلّقه به من مراجعه ميكنند كه قرباني قوانين ازدواج، طلاق، نفقه و نظاير آن شده و يا مورد تجاوز، سقط جنين و بارداري نامشروع قرار گرفتهاند. اين حقايق، همچون كوه يخي است كه در زير آب قرار دارد و پژوهشگران جامعة ما از ترس اينكه مبادا اتهام كفر يا خروج از ارزشهاي سنتي به آنان وارد شود؛ كمتر به اين مسائل ميپردازند.
اما بازگرديم به پرسشي كه پژوهشگر محترم آن را از قول يك نويسندة غربي به نام «چارلز تيلور» مطرح كرده است؛ آن جا كه ميگويد: «در روند مدرنيسم، چه اتفاقي روي داد و چگونه عقلگرايي ديني به عقلگرايي مادي و سپس به عقلگرايي ضد ديني تبديل شد؟»
نويسندة بحث، اين پرسش را مهم دانسته زيرا (به عقيدة وي) عقلگرايي مادي، منشأ ذات را به انسان باز ميگراند و تفسيري خارج از آن يا فراتر از او ندارد. همچنين، ارادة انسان م
عيار ارزش اخلاقي محسوب ميشود. بدين ترتيب نويسنده، ما را وارد بحثهاي قديمي فلسفي و نظري ميكند.
نويسنده در ادامه بحث، نظرية آدام اسميت مبني بر وجود «دست پنهان» را مطرح ميكند، سپس از حلول «نور الهي» مطابق نظريه سنت آگوستين سخن ميگويد و در ادامه «بعد دروني» انسان در انديشة دكارت را بررسي مينمايد. سپس بحث سكولاريسم، جدايي دين از سياست، نفي قداست دين و مقدسات، تسليم شدن انسان در برابر علوم طبيعي و قوانين مادي طبيعت و رواج نسبيگرايي به عنوان يك گفتمان علمي را به ميان آورده كه به تدريج با معيار قرار گرفتن ذات انسان و خواستههاي او، گسترش يافته است. آنگاه از زبان يكي ديگر از انديشمندان غربي به نام «زيگموند باومن» آورده است:
«جريان روشنگري، در واقع انسان را نابود كرده است و نسبيتگرايي، فردگرايي و نابودي بنيانهاي خويشاوندي؛ در كنار توسعه و گسترش شهرها آن چنان افراد را از هم دور كرده كه نسبت به يكديگر بيرحم و بي عاطفه شده اند».
نويسنده، با تكيه بر ديدگاه يك نظريهپرداز غربي(زيگموند باومن) اظهار دارد استعمار، چپاول گري و تصرف سرزمينهاي ديگران تحت شعارهاي ديني (مانند اشغال فلسطين يا جنگهاي استعمارگرانه در آفريقا، آسيا، آمريكاي جنوبي و كشورهاي عربي) علت وقوع جنگهاي جهاني نيست، بلكه روشنفكري- كه نابود كنندة انسان است - عامل اين لشگركشيها و جنگها بوده ، زيرا نسبيگرايي و فردگرايي، خانواده را نابود كرده و روابط خويشاوندي را از بين برده است.
آيا اين سخن از روي بي توجهي به تاريخ و بيخبري از علل وقوع جنگ هاي تاريخي بيان نشده است؟ آيا اين، همان نظرية طبقاتي و پدرسالارانة بردهداري نيست كه در طول تاريخ، تحت نام دين، نژاد، هويت، طبقةاجتماعي و جنسيت، به جنگها و درگيريها دامن زده است؟ و سرانجام، اينكه آيا نسبيگرايي موجب نابودي خانواده است، يا سلطة مطلق مرد در خانواده باعث بروز اختلافات، خشونتها و آوارگي زنان و كودكان ميگردد؟
بدون شك، فلسفة فردگرايانة مبتني بر خودبيني و تلاش براي نفي ديگران، يك انديشة ضد انساني و مخالف با عدالت اجتماعي است. اين فلسفه، از زمان پيدايش بردهداري به وجود آمد و همزمان با آن، جامعة بشري به دو گروه «اربابان » و «بندگان» تقسيم گرديد. زنان نيز در كنار بردگان، خدمتكاران و حيوانات، جزو «اشياء» قلمداد شدند (و براساس فلسفة ارسطو، نظريهپرداز نظام بردهداري) جزو افراد به حاسب نميآمدند. فلسفة فردگرايانه، به تدريج و از زمان پيدايش نظام پدر سالاري طبقاتي، قداست ديني پيدا كرد و حاصل آن برخوردهاي دوگانه و ثنويت باطل بود كه از پس قرنهاي متمادي براي ما به ارث رسيده است.
مشكل اديان مختلف- و ازجمله، اديان سهگانة آسماني ـ از آن جا ناشي ميشود كه همة آنها در جوامع بردهداري ظهور كردند و فلسفة بردهداري و فردگرايي در آنها بازتاب پيدا كرد. ثنويت نيز در اين اديان نفوذ كردند؛ براي مثال: «من» مظهر خير و راستي و «شيطان» سمبل شر و بدي است. يا «آدم» (در نخستين كتاب آسماني) مظهر خوبيها و همسرش «حوا» سمبل گناه و خطا؛ يا حاكماني مانند فرعون (يا ديگران) نشانة معرفت، راستي و درستي؛ و مردم تحت امر او به ويژه زنان، مظهر جهل و خطاكاري پنداشته شدند.
انتظار داشتم كه پژوهشگر محترم، نمونهها و مثالهايي از مردان و زنان انديشمند جامعة خودمان نقل كند، يا لااقل به نقد گفتههاي انديشمندان ديگر كشورها بپردازد. اما ايشان نيز بيشتر قسمتهاي بحث خود را به بيان انديشههاي مرداني اختصاص داده است كه حتي در كشور خودشان هم عدة زيادي آنها را نميشناسند، چه رسد به مردم جامعة ما؛ يكي از آنها شخصي به نام «آلسدير مك اينتاير» است كه چنين بيان ميكند: «روشنگري به عنوان روشي براي آزادي فرد و اعتلاي جايگاه عقل، با شكست مواجه شده است؛ زيرا تفكر اصالت سود كه از سوي مدرنيسم تقويت شد، شخص را به انجام وظايف خود نسبت به جامعه تشويق نميكند و فرد به كسي تبديل ميشود كه مسؤوليتهاي خود را فراموش كرده و به دنبال كسب منافع و اميال خويش است.
منظور از واژة «روشنگري» در اين عبارت چيست؟ شايد پژوهشگر محترم و ديگر پژوهشگران علم كلام جديد، برداشت ديگري از اين واژه دارند. اگر اصالت سود و توجه به منافع خويش را موجب استثمار و به بردگي كشاندن ديگران بدانيم، بايد گفت كه فلسفة اين نظام از زمان پيدايش نظام پدرسالاري طبقاتي به وجود آمده و تا زمان معاصر، يعني دوران مدرنيسم و پست مدرنيسم نيز ادامه يافته است و همين فلسفه در طول تاريخ موجب جنگها و درگيريهاي نظامي شده و هدف آن تسلط بر سرزمين و منابع اقتصادي ديگران (از جمله نفت در دوران امپراياليسم آمريكاي مدرن و ليست مدرن) بوده است.
اديان نيز همانند نظريههاي سرمايهداري، ليبراليسم، كمونيسم و ماركسيسم گرفتار فلسفة استثمار و سودپرستي شدهاند و همة اين نظريات، حاصل نظام طبقاتي پدرسالار هستند.
شايد عدهاي گمان كنند كه نظرية ماركسيسم، با حمايت از طبقة كارگر، بيشترين انتقاد را به نظام سرمايهداري طبقاتي وارد كرده است. اما بايد گفت ماركسيسم نيز از توجه به روي ديگر اين سكه، يعني نظام «پدرسالاري» غافل مانده است. به بردگي كشاندن زنان در خانهها، دست كمي از استثمار كارگران در كارخانهها ندارد و شايد شديدتر از آن باشد. در هيچ يك از مراحل تاريخ نميتوان ظلم و ستم «اقتصادي» را از تجاوز و ظلم «جنسي» جدا تصور كرد.
بسياري از انديشمندان ماركسيست، با نظام اشرافي و مردسالاري كه در نظر آنان به معني «ظلم مردان بر مردان» در عرصههاي اقتصادي – اجتماعي است ؛ و يا كشته شدن عدهاي از مردان به دست گروه ديگري از آنان در بحبوحة نبرد با قدرت حاكم ، آشكارا مخالفت كردهاند. نويسندگان، شاعران، فيلمنامهنويسان و كارگردانان سينما هم براي به تصوير كشيدن اين فجايع تلاش كردهاند؛ حال آنكه اين مشكلات، همگي به عرصة حيات اجتماعي ـ اقتصادي مردان در جامعه و حكومت مربوط ميشود. اما زنان، گويي ارتباطي با اين قضايا ندارند. وظيفة زنان، جنگيدن و وارد شدن در كشمكشهاي عرصة حكومت يا خانواده نيست، بلكه وظيفة آنها مادري، سرپرستي كودكان در خانه و خدمت به شوهر در كانون مقدس خانواده است.
آيا همين تفكر سبب شده است كه پژوهشگر محترم، گفتههاي مردان غربي را ذكر كرده ، اما از نقل حتي يك سخن از زنان كشورهاي غربي خودداري كند؟ آيا فقط فيلسوفان غب، فيلسوف حساب ميشوند و مردان انديشمند شرقي دنبالهرو آنان هستند؟ و آيا زنان كشور ما در كنجي خزيدهاند ]و حرفي براي گفتن ندارند[؟
من انتظار داشتم كه گفتههايي را از زنان پژوهشگر و صاحبنظر عرب بخوانم، اما پژوهشگر محترم، انديشههاي «السديرمك اينتاير» و سپس گفتههاي يك مرد غربي ديگر به نام «استفان كارتر» را آورده است كه معتقدند « در غياب دين اخلاق نابود ميشود»؛ كه در اين جا مراد از واژه هاي «دين» و «اخلاق» به خوبي معلوم نيست.
3- معناي «دين»و «اخلاق»
اگر منظور ما از دين، همان عدالت ،آزادگي و مسؤوليتپذيري زنان و مردان در حوزة فردي و اجتماعي باشد، پس اخلاق نيز به ناگزير بايد بر مبناي همين مفاهيم تعريف شود.
اما اگر دين را تنها يك مشت متون ثابت بدانيم كه مرد را به دليل «برتر بودن» و «نفقه دادن»، قواّم و صاحب اختيار زن ميداند، در اينصورت لاجرم دونوع معيار اخلاقي به وجود خواهد آمد: يكسري معيارهاي اخلاقي براي مرداني كه قدرت و مال دارند و معيارهاي اخلاقي ديگري كه به زنان فاقد قدرت و ثروت اختصاص دارد! آيا همين موضوع سبب شده است كه رابطة زناشويي در خانواده، بر اساس اصل اطاعت زن و سلطة مطلق مرد شكل بگيرد؟
قانون «اطاعت» در خانواده، ادامة همان قانون اطاعت در دين و حكومت است و به عقيدة من، تا زماني كه «اطاعت» وجود داشته باشد، «اخلاق» معنا ندارد، زيرا كه مفهوم حقيقي فضيلت اخلاقي زماني آشكار ميشود كه آزادي و اختيار وجود داشته باشد، نه اطاعت و اجبار.
پژوهشگر محترم، مفهوم دين و اخلاق را از نگاه اين مردان انديشمند و فيلسوف غربي ذكر نكرده است ؛ چه از نگاه آنهايي كه «دينداران» و چه آنهايي كه به قول ايشان «پراگماتيست» هستند. مفهوم اين تقسيم بندي آن است كه گويي افراد مؤمن و ديندار، پراگماتيست نبوده، به سودگرايي و منفعت طلبي گرايش ندارند و فقط در فكر ايثار و فداكاري براي ديگران هستند؛ و گويي احساس مسؤوليت در قبال جامعه و خانواده، يك برداشت ديني است. در اين صورت، پس چرا فقط به زنان فرمان ايثار و فداكاري براي خانواده داده شده و مردان چنين وظيفهاي ندارند؟ چرا دين به مرد اجازه ميدهد كه با وجود خانواده،همسر و فرزندانش به ارضاي تمايلات جنسي خود بپردازد؟
چرا مرد حق دارد كه با ارادة خود(يكجانبه)، زنش را طلاق دهد و بار ديگر ـ باز هم به خواست خود ـ او را به عقد خويش در آورد؟ چرا خانواده بايد هزينة خودخواهي و منفعت طلبي وي را بپردازد؟ پس «مسؤوليتهاي اجتماعي» و «احساس مسؤوليت در برابر ديگران» كه نويسنده آن را برخاسته از عمق دين ميداند، كجاست؟
آيا اعمال چنين مردي؛ خودخواهي جنسي، منفعت طلبي، خودپرستي و خودكامگي نيست؟ آيا چنين مردي پرورش يافتة نظام پدرسالارانة طبقاتي ـ ديني يا غيرديني ـ نيست؟ آيا اين اختيارات مرد، اوج خود محوري نيست؟ اگر مرد حق دارد معيار وتشخيص درست و نادرست باشد؛ در طلاق و تعدد زوجات، ارادة خود را در نظر بگيرد و بدون توجه به منافع زن، فرزندان و خانوادهاش تصميم بگيرد، آيا اين انديشه اوج پراگماتيسم، منفعتطلبي و گريز از مسؤوليت اجتماعي نيست؟
پژوهشگر محترم به صورت عميق وارد اين موضوع نشده است؛ بلكه در سطوح خارجي و ظاهري آن باقي مانده و در دريايي از عبارات، واژهها و گفتههاي برخي از انديشمندان غربي شناور شده، بدون آنكه معنا و مفهوم دين و اخلاق را بازگو كند. چه نيازي است كه معناي واژههايي چون ليبراليسم، روشنفكري و سكولاريسم را بدانيم؟! (يا واژة انفومديا كه گمان ميكنم بيشتر خوانندگان تا كنون آن را نشنيدهاند!!)
وقتي ديدم در جامعة ما بيشتر بحثها به اين شكل عجيبوغريب و غيرقابل فهم مطرح ميشوند، به طوري كه حتي خود پژوهشگر هم چيزي از آن نميفهمد واقعاً احساس ناراحتي كردم. گويي هدف از بحث و پژوهش، فخرفروشي و اظهار فضل است، آن هم با آوردن اسامي متعددي از انديشمندان غربي و واژگاني جديد و نامفهوم، بدون آنكه توضيحي دربارة آنها داده شود و سابقة زماني و مكاني آنها بازگو گردد. اينها همه موجب ميشود كه بحث، بينتيجه و ناتمام و به صورت عبارات پراكندهاي از اينطرف و آنطرف باقي بماند. درست مانند برخي از روحانيون كه آيات و متون ديني را ناقص و نيمهكاره بيان مي كنند و به زمان، مكان و شأن نزول آنها توجهي ندارند.
4- زنگرايي، زن محوري، زنسالاري
نويسنده در بخشي از نوشتة خودآورده است: «برخي از اين اصطلاحات مانند «فمينيسم» (زن محوري) عباراتي هستند كه به هيچ دردي نميخورند و مفاهيمي را كه در پس كلمات نهفتهاند، آشكار نميسازد».
من نيز با ايشان موافقم. اما مايلم اين جمله را دربارة همة اصطلاحات ديگري كه نوشتة ايشان پر از آنهاست، به كار برم. در بحث ايشان، اصطلاحاتي وجود دارد كه پيچيدهتر و مبهمتر از «زنمحوري» است، زيرا لااقل ميدانيم كه زنمحوري از كلمه «زنان» (النسوه)مشتق شده و اين يك واژة عربي و تا حدي براي ما معنادار است. اما واژههايي نظير «انفومديا»، تا آن جا كه من ميدانم، عربي نيستند.
تا كنون مطالب زيادي به زبان عربي و ديگر زبانها دربارة جنبشهاي آزاديبخش زنان و جريانهايي كه به نام زنمحوري يا فمينيسم ناميده ميشوند، خواندهام. اما در تمام عمرم براي اولين بار است كه ميشنوم؛ فمينيسم به معناي هم سطح كردن انسان با حيوانات،گياهان و جمادات است و موجب سست شدن اساس يقين ميشود و به دنبال ايجاد روابطي متفاوت با همة تجربيات تاريخي بشر است.
اين عبارت با نظريههاي زن گرايانهاي كه با توجه به تجربيات تاريخي بشر از دوران بردهداري در تمدنهاي كهن، خواهان آزادي زنان از ظلم و ستم جنسي، اقتصادي و سياسي است، تناقض آشكار دارد.
اين نظريات كه اصول علمي آنها در دانشگاههاي جهان تدريس ميشود، به دنبال ريشهيابي خشونت و ظلمي هستند كه در دوارني از تاريخ گريبانگير زنان و بردگان بود،پس چگونه ميتوان ادعا كرد كه هيچ بهرهاي از تجربيات تاريخ بشر ندارند؟!
شايد واژة تاريخ نيز همانند دين و اخلاق، نيازمند تعريف و تبيين است؟ براي مثال، آيا آن چه انگليسيها دربارة تاريخ مصر نوشتهاند، تاريخ حقيقي مصر است؟ آيا تاريخي كه فرانسويها براي الجزاير نگاشتند، تاريخ الجزاير است؟
آيا تاريخي كه در زمان ملكفاروق نگاشته شد، همان تاريخي است كه در دوران جمالعبدالناصر يا انورسادات بر رشتة تحرير درآمد؟ آيا جنگ 1967 م، يك شكست بزرگ بود يا تنها يك عقب نشيني به شمار رفت؟ آيا جنگ سال 1973 م، پيروزي عظيم محسوب ميشد يا عامل تفرقه؟ آيا جنگ خليج ] فارس[ در سال 1992 م، يك پيروزي بود يا يك شكست؟
آيا هدف اديان، دفاع از حقوق حكمرانان است يا حمايت از حقوق زنان و مردان محروم و ستمديده؟
در تاريخ بشر، خانواده از چه زماني به وجود آمده است؟ ازدواج و نسبت داده شدن فرزندان به پدر چطور؟ آيا در تمدن مصر باستان، فرزندان به نام مادر ناميده نميشدند؟ آيا در برخي از جوامع امروزي، فرزندان به اسم پدر و مادر، هردو، ناميده نميشوند؟ چه رابطهاي بين گذشته با حال و آينده وجود دارد؟
اين پرسشها و دهها پرسش ديگر اصل مسأله زن، دين و اخلاق را به چالش ميكشاند؛ زيرا بدون توجه به تجربيات گذشته و نقاط روشن و تاريك تاريخ انسان، درك زمان حاضر و جهتگيري به سوي آينده ممكن نيست. آيندهاي كه بتواند عدالت، آزادگي و برابري ميان انسانها را بدون توجه به جنسيت ، دين ، نژاد ، عقيده ، رنگ يا طبقه ؛ به ارمغان آورد.
اگر بحث ما خالي از دلايل و برهانهاي قابل فهم و محكم و فقط مبتني بر ايمان به دين معين و كتاب آسماني مشخص باشد، چگونه ميتوان به چون و چرا دربارة موضوع پرداخت؟
پژوهشگر، از ضرورت حفظ خانواده و پايبندي به آن و تأمين آسايش فرزندان سخن گفته است (كه البته در اين زمينه، كسي با وي مخالفتي ندارد)، اما ايشان دربارة علل ازهمگسيختگي خانواده و نارسايي و شكست نظام سنتي ازدواج كه علاوه بر جهان غرب، در جوامع خودمان نيز مشاهده ميشود، بحثي به ميان نياورده است.
من از ايشان تقاضا دارم كه به دادگاهها سري بزنند و با زنان و مادران مطلقه و فقير گفتوگو كنند. مادراني كه كودكانشان را در بغل دارند و حتي پول براي يك وعده غذا در جيبشان پيدا نميشود (چه برسد به هزينة وكيل براي دريافت نفقة فرزندان گرسنه).
گويي نويسنده، آزاديهاي مشروع جنسي براي مردان و حق مطلق طلاق و تعدد زوجات براي شوهر را ناديده گرفته و تنها زن را سرزنش ميكند و ميگويد: «توجه و اهميت دادن زن به فعاليتهاي خارج از خانه موجب از همگسيختگي خانواده ميشود». ايشان چنين زني را «سطحينگر» و «ظاهر بين» ناميدهاند؛ زيرا به نقش عميق و مادرانة زن بيتوجهي كرده و ارزشهاي زيربنايي اخلاقي و اجتماعي و نيز انسجام خانواده و آسايش فرزندان را قرباني حضور در عرصة كار و توليد نموده است.
عبارت «كار و توليد» در اين جا به اشتغال زن در خارج از خانه اشاره دارد. پرسش من اين است كه آيا نويسنده ميخواهد بگويد، ماندن زن در خانه و انجام وظايف مادرانه ، حافظ ارزشهاي اخلاقي و اجتماعي است؟
آيا اگر زنان در خانه بمانند و براي تأمين آسايش فرزندان همه چيز را كنار بگذارند، اخلاق جامعه اصلاح ميشود؟ آيا اخلاق و رفتار مردان بهتر ميشود؟ آيا نظام پدرسالاري، به انسانيت و اخلاق نزديكتر ميگردد؟ آيا اخلاق، عدالت و صلح در جامعه حاكم ميشود؟ آيا جنگهاي خونين و هميشگي ميان جوامع به پايان ميرسد؟ آيا فقر و بيكاري پايان ميپذيرد؟ آيا استثمار و استعمار منطقهاي و جهاني از بين ميرود؟ آيا حق و عدالت به جاي زور و قدرت حاكم ميگردد؟ آيا همه كودكان خواهند توانست از آموزش و پرورش در مدارسي كه به آنها احترام ميگذارد و براي آنان آرامش و آسايش به همراه دارد، بهرهمند شوند؟ آيا همة افراد، پس از فارغالتحصيل شدن از
دانشگاه، شغل مناسب و دلخواه خود را خواهند يافت؟ آيا خشونت و سركوبي كه حكومتهاي شرق و غرب عالم بر ملتها روا ميدارند، پايان مييابد؟ آيا هر انساني، سرپناهي خواهد داشت كه در آن زندگي كند؛ خانهاي كه نور و هواي كافي داشته باشد و از آب بهداشتي برخوردار باشد؟ آيا كودكان در خانهاي كه حتي آب بهداشتي ندارد، احساس آرامش ميكنند؟
از آغاز دوران پيدايش بردهداري كه تا امروز به عناوين و اشكال مختلف، به نام سرمايهداري
بدين ترتيب، ميتوان دريافت كه چرا «چارلز تيلور» استاد فلسفة اخلاق در جوامع سرمايهداري مدرن، در كتاب خود با نام «منشأ ذات» از انديشة ديني دفاع ميكند. نويسنده نيز در آغاز بحث خود به اين مطلب اشاره كرده و به نقل از «چارلز تيلور» ميگويد: «نخستين نظريهپردازان روشنگري حتي به فكر انكار خداوند يا انكار وجود مطلق نيفتاده بودند. آنها فقط ميخواستند در مبارزه با سلطة ديني، «عقل» را محور قرار دهند».
به عقيدة من، مشكل اصلي، به تعريف ما از خداوند مربوط ميشود، نه به وجود يا عدم او. اگر خداوند مظهر عدل، آزادگي، برابري، كرامت، حقيقت و جمال است، پس وجود دارد و بايد حامي و پشتيبان انسانهاي محروم و ستمديده باشد، نه يارو ياور حاكمان و زورمداران عرصة بينالملل، منطقه يا خانواده! آن چه آرامش را نه تنها از كودكان، بلكه از زنان و تهيدستان و جوانان نيز سلب ميكند آن است كه مفهوم «خداوند» يا مفاهيمي چون عدالت، آزادگي و استقلال، همة انسانها را به طور برابر شامل نميگردد، بلكه حق، عدالت، منطق و عقل با حاكميت يافتن زور و قدرت ناپديد ميشود.
چندي پيش، هنگامي كه اخبار مربوط به مذاكرات «كمپ ديويد دوم» را بررسي ميكردم و در ساية تهديدهاي نيروي هستهاي اسرائيل و حمايتهاي مالي آمريكا، فقدان منطق، حق و عقل را در آن مذاكرات ميديدم، ناخودآگاه به ياد گفتوگوها و مشاجرات ميان زن و شوهرها در دادگاه ها و يا تلاشهايي كه براي برقرار كردن صلح و از بين بردن اختلافات خانوادهها انجام ميشود ، افتادم.
در اين جا نيز حق و منطق و عقل حضور ندارد؛ عدهاي از قضات و روحانيون، با تعصب و با حق و ناحق كردن، به ياري شوهران ميشتابند. چرا؟ زيرا خداوند در قرآن كريم فرموده است: «الرجال قوامون…»1 بدين ترتيب ، خداوند به عنوان نيرويي مقدس، به ياري شوهران ميشتابد. در اين جا، زنان بيسواد و محرومي كه كتاب خدا را نخواندهاند و تفسيرهاي گوناگون و متفاوت از كلمة «قواّم» را نميدانند، چه بايد بكنند؟
شايد استاد هبه رؤوف عزت، مفهوم «قوام بودن» را بر خلاف نظر روحانيون و حاكمان جامعة ما تفسير كند، اما سؤال اين جاست كه «چه كسي رأي و تفسير خود را بر ديگران تحميل ميكند؟»
همچنين دادگاههاي ما، مفهوم «پدر بودن» را نيز در چارچوب شرع و قانون، به صورتي محدود و منحصر به نفقه دادن تفسير ميكنند. من در نوشتهها و بحثهاي بسياري به اين موضوع پرداختهام. از نگاه قانون و شرع وظيفة شوهر، دادن نفقه به همسر و فرزندان بوده و در مقابل، وظيفة زن
«اطاعت كردن» است. اين باور، ما را به بنبست اخلاقي بزرگي به نام «دوگانگي معيارهاي اخلاقي» ميرساند كه موجب ويراني اساس اخلاق است. اگر اطاعت (و نه بحث و چون و چرا) يك ارزش اخلاقي محسوب ميشود، پس اين ارزش اخلاقي بايد همة افراد جامعه را شامل گردد، نه فقط نيمي از آن را كه زنان هستند.
همين دوگانگي است كه آرامش را از همة افراد جامعه ـ و نه فقط از كودكان ـ سلب مينمايد؛ زيرا اطاعت كردن، فقط وظيفة زيردستان و تهيدستان است و حاكم يا رئيس چنين وظيفهاي ندارد؛ چون قدرت، ثروت و حتي قانون در اختيار اوست.
در كانون خانواده چون مرد، نفقة زن و فرزندان را پرداخت ميكند، از آزادي كامل برخوردار است و لازم نيست از همسرش اطاعت كند يا نسبت به او علاقة خالصانه داشته باشد؛ بلكه مطابق قانون و شرع، هرگاه بخواهد ميتواند او را طلاق دهد يا بدون موافقت او، با زنان ديگري ازدواج كند و حتي ميتواند براي ادب كردن، او را بزند! آيا اين اخلاق است ؟ و آيا چنين شوهراني ميتوانند براي فرزندان، آرامش به ارمغان آورند؟
نويسندة محترم، از پژوهشهاي اجتماعي، طبي، روانشناسي و حقوقي كه نشان از واقعيت ديگري دارند، سخني به ميان نياورده است؛ پژوهشهايي كه نشان ميدهد مادران شاغل كه در توليد جامعه سهمي دارند، بيشتر از مادراني كه تنها به خانهداري ميپردازند، اهميت نقش مادرانة خود را درك ميكنند. رها كردن همه چيز براي توجه به وظايف مادرانه اصل نيست؛ مهم آگاهي از
اهميت «مادر بودن» و «پدر بودن» است. آرامش و آسايش فرزندان مستلزم آن است كه پدر و مادر از وظايف و مسؤوليتهاي مهم خود آگاه باشند. پدر، تنها يك «كيسة پول» نباشد، بلكه نسبت به فرزندان و همسر خود؛ محبت، عاطفه و احساس داشته باشد. اگر مادر، هر لحظه خود را در معرض طلاق يا حضور زن ديگر ]هوو[ ببيند، چگونه ميتواند فرزندان را به آرامش برساند؟ كسي كه خود آرامش ندارد، آيا ميتواند آن را به ديگري هديه كند؟
5- «معيارهاي مادي» يعني چه؟
نويسنده در بحث خود از معيارهاي مادي سخن گفته است بدون آنكه معناي آن را دريابد، آن جا كه ميگويد: «معيارهاي مادي بر مفاهيم سطحي و كمّي تكيه دارد و در مقابل، معيارهاي انساني بر اساس مفاهيم كيفي و عميق بنا شده است». سپس اضافه ميكند: «جنبش آزادي زن به معني «محور قرار دادن جنس مؤنث» و ترجمة واژة «فمينيسم» - البته از نظر ايشان – است، زن، از اين ديدگاه متكي به «خويش» برده، به خود توجه دارد و ميخواهد بدون توجه به ضابطههاي اجتماعي، خويشتن خود را به اثبات برساند».
اين جاست كه در مييابيم نويسنده، مطالعة چنداني در خصوص جنبشآزادي زن در كشورهاي عربي و يا در جهان غرب نداشته و توجه نكرده است كه هيچ جنبشي، چه از سوي زنان و چه از جانب مردان و جوانان، نميتواند بدون توجه به ضوابط اجتماعي به ظهور برسد.
از اين جا به بعد، ادامة بحث خسته كننده است، زيرا نه تنها بيطرفي علمي در آن رعايت نگرديده بلكه حتي اصول اولية يك پژوهش علمي در آن مورد توجه قرارنگرفته و هيچ تلاشي براي سوق دادن ما به سوي مباني فكري جنبشهاي آزادي زن در يك كشور عربي مانند مصر يا هر كشور ديگري در جهان صورت نگرفته است جنبشهاي ]آزادي بخش[ زنان نيز مانند همة حركتهاي سياسي و اجتماعي ديگر يك حركت واحد نيست؛ بلكه جنبشهاي متعدد و مباني فكري مختلفي را شامل ميشود كه بيشتر آنها دربارة حقوق سياسي، اجتماعي و اقتصادي زنان بحث ميكند و هدف برخي ازآنها رواج انديشة هويتگرايي زن و آزادي جسم اوست، با اين توجيه كه آزادي جسم زن از آزادي روح و انديشة او جدا شدني نيست و نيز به اين اعتبار كه مرد، جسم زن را در اختيار خود دارد؛ اما زن مالك جسم مرد نيست، زيرا مرد خود را يك شخصيت مستقل از زن ميداند و بر خويشتن خويش تكيه كرده و خود را به اثبات ميرساند، بدون آنكه كسي او را سرزنش كند و اين كار را مخالف دين و اخلاق بداند.
آزادي مرد، تحت عنوان آزادي انسان امر مطلوب است، اما آزادي زن و نيز تلاش او براي اثبات خود با فساد و اباحيگري برابر دانسته ميشود.
پژوهشگر در بخشي ديگر از بحث خود، فروپاشي خانواده و سست شدن بنياد اخلاق و دين را با پيامدهاي جهاني شدن مانند فساد و فروپاشي مرتبط دانسته ، ميگويد: «ديگر ميان ازدواج، عشق و مسؤوليتپذيري رابطهاي وجود نداشته ندارد».
من هم در اينكه جهاني شدن پيامدهاي منفي داشته است، با ايشان هم عقيدهام. اما آيا براستي تنها جهاني شدن موجب جدايي ميان مفاهيمي چون عشق، سكس و مسؤوليتپذيري شده است؟ و آيا امكان تحقيق و بررسي علل اين دوگانگي ميان عشق و سكس از آغاز شكلگيري بنياد خانواده در تاريخ و نيز نبودن هيچ مسؤوليتي برعهدة مرد حتي زماني كه به زن تجاوز ميكند و به راحتياز صحنه خارج ميشود و زن به تنهايي بار گناه را بر دوش خود ميكشد، وجود ندارد؟
آيا در جوامع ما مفهوم شرافت، تنها با اعمال و رفتار زنان (و نه مردان) پيوند نخورده است؟ همين امر موجب شده كه مرد جسم زن را مورد هتك حرمت و تجاوز قرار داده و سپس بگريزد و قرباني اين جنايت، كيفر را نيز خود تحمل كند؛ زيرا او باردار ميشود و كودكي هم كه در رحم اوست بايد مجازات شود؛ يعني يا در عرصة اجتماع سركوب و تحقير شود و يا عملاً با سقط جنين به قتل رسد.
آن چه عشق را از سكس جدا كرده است، ازدواج مبتني بر پول،نفقه، مهريه، شيربها و ديگر ارزشهاي اقتصادي است. در واقع، از مرد تقاضا ميشود كه در ازاي ازدواج به دختر «پول» بپردازد. اين امر زدواج را به يك فرآيند اقتصادي ـ اجتماعي تبديل كرده است.
آيا اين دوگانگي را جهاني شدن يا مدرنيسم ايجاد كرده است يا نظام بردهداري و ارزشهاي مبتني بر پدر سالاري كه تا امروز پابرجاست؟ همان نظامي كه باورهاي ديني و نظامهاي سياسي نيز تحت عنوان «حراست از كانون مقدس خانواده» آن حمايت ميكند. آيا خانوادهاي كه به دور از عشق و بر مبناي مال و ثروت و مهريه و نفقه بنا شده، مقدس است؟
آيا خانوادهاي كه پول مبنا و مرجع آن است، تقدس دارد؟ اين كه همان مبناي مادي است كه خانم پژوهشگر آن را بروني و كيفي مي داند و مي گويد مبناي مادي، دروني و كيفي و مبتني بر انسانيت و عشق نيست؟
از اين گذشته، آيا ميتوان بين درون و برون (سطح و عمق) جدايي افكند؟ آيا اين انديشه خود نوعي دوگانگي و از ميراث نظامهاي ديني و سياسي دوران پس از بردهداري نيست؟
نويسنده ميگويد: «وقتي معيار اخلاق بعد مادي انسان باشد، بيشك اخلاق به سوي لذتهاي مادي و غريزي سوق پيدا ميكند».
من از ايشان ميپرسم كه اين اطمينان و يقين از كجا آمده است؟ چگونه بدون هيچ دليل و برهاني به اين مرحله از يقين رسيدهايد؟ به علاوه «بعدمادي و نسبيگراي انسان» يعني چه؟ آيا مرد مسلمان عربي كه چهار زن اختيار ميكند و يا به ارادة خود آنها را طلاق ميدهد، در اين طبقهبندي قرار نميگيرد؟ و آيا غريزة جنسي، تنها معيار و مبناي اخلاق و رفتار او را تشكيل نميدهد؟
من بر اساس تجربيات پزشكي و اجتماعي خود معتقدم كه مرد باخودكامگي و احساس مسؤوليت اجتماعي شرعي و قانون، ارادة خود را معيار اخلاق و رفتار خويش قرار دهد و با زنان متعدد رابطه داشته باشد، آنگاه اخلاق به سوي لذتهاي مادي و غريزي سوق پيدا ميكند.
بدين ترتيب، بسياري از مردان جامعة ما تحت حمايت «قانون» و «شرع»، براي غريزة خود آزادي كامل قائل هستند، به ويژه آن عده از مرداني كه مال و ثروت دارند و قادرند زنان را از لحاظ مادي تأمين كنند.
بنبست اخلاقي بزرگي كه قانون و شرع با آن مواجه ميشود آن است كه مردان داراي درجه وطبقه اجتماعي بالاتر باشد، فساد و تعدد روابط جنسي بيشتري نسبت به مردان طبقه پايين دارند، يعني، هر چه جايگاه مرد در جامعه بالاتر باشد، فساد و انحطاط اخلاقي او بيشتر است و اين يكي از نشانههاي جامعة طبقاتي پدر سالار حاكم بر جهان و بر جامعه ماست. سرمايهداري، جهاني شدن و جنگهاي گستردة جهان ارمغان همين نظام طبقاتي است و اشغال سرزمين ديگران با شعار دين، مرحلة ديگري از تجاوز به جسم زن با نام «شرع» و «قانون» است.
6- مشكلات فكري و فرهنگي جامعة ما
شايد اين عقيده نادرست باشد، اما به هر حال من معتقدم كه ريشة همة اين مسائل، كاستيهايي است كه به فرهنگ و انديشة جامعة ما مربوط ميشود و آن، عبارت است از فقدان ابداع، نوآوري و خلاقيت در بيشتر مباحث و كتابهايي كه به بازار انديشه عرضه ميگردد. كتابهايي كه نويسندگان آنها زنان و مردان نخبه و رشنفكري هستند كه در دانشگاهها، مراكز آموزش عالي، احزاب،مؤسسات علمي، پژوهشي، سياسي و ديني فعاليت دارند و بيترديد همگي آنها براي پركردن خلأ فكري جامعه تلاش ميكنند. اما مشكل اساسي آن است كه در عرصة حيات سياسي و فرهنگي جوامع ما، انديشة خلاقي واقعيتها و مشكلات حقيقي جامعه در زمينههايي همچون زن، دين، اخلاق و نظاير آن، وجود ندارد.
اين خلأ فكري و فرهنگي كاملاً احساس ميشود، يعني فقدان يك پروژة فكري و فرهنگ ملي و نبود انديشهاي كه بدون اتكا به خرد ديگران ـ در غرب يا شرق ـ بينديشد. از اين رو، با توجه به فقدان انديشههاي خلّاق، نخبگان فكري و فرهنگي جامعه تلاش ميكنند چالشهاي فكري و نظري قديمي را به چالشهاي نظري دربارة مسائل و موضوعات كاملاً انتزاعي تبديل نمايند؛ مانند جدال ميان طرفداران فكر ديني در برابر به اصطلاح سكولارها و يا اختلاف ميان دو نظرية «جامعة مدني» و «جامعة ديني» كه طرفداران هر يك، در بحثها و گفتوگوهاي خود تنها به الفاظ و كلمات و مباحث نظري دور از واقعيت بسنده ميكنند و در بند تعصب فكري، ديني و سياسي باقي ميمانند.
تعصب داشتن به دين، مذهب، حزب سياسي، رهبر، گروه يا فرد معيني، در حقيقت روي ديگر سكة وابستگي فكري است كه تحت عناوين درخشاني چون ايمان و باور ديني يا گرايش سياسي پنهان ميشود. اينها دو روي يك سكه هستند و طرفداران چنين نظرياتي معتقدند كه نظرية آنان، قابل بحث و ترديد نيست و جزو مفاهيم مسلم و مطلق محسوب ميشود. تعصبهاي سياسي و ديني موجود در جوامع ما نيز محصول ناكاميها و شكستهاي ناشي از همين طرز تفكر است. تعصبي كه اقشار ضعيف جامعه و در رأس آنها زنان، كودكان، جوانان و محرومان قرباني آن ميشوند. ابعادي از اين پديده عبارتاند از:
الف- افزايش خشونت در عرصههاي ديني و سياسي، تحت عنوان حراست از امنيت ملي يا حمايت از مباني ديني؛ به كارگيري نيروهاي امنيتي براي سركوب مخالفان سياسي، به طوري كه در هيچ يك از كشورهاي عربي ـ به علت قداست سلطنت يا دستگاه حاكم در آنها ـ مخالفان حق انتقاد آزادانه از سردمداران حكومت را ندارند و هيچ جريان ديني و اسلامي نمي تواند در اصول و مباني ديني و ذات الهي شك كند.
ب- افزايش روزافزون يك سونگري و تفكر بستة فرهنگي در داخل گروههايي كه بر سرقدرت و ثروت در حال رقابت با يكديگرند يا نخبگان فرهنگي كه اقليتي برخوردار از حداكثر امتيازاتاند و با عنايتي چون انديشمند ديني يا انديشمند سكولار با يكديگر به چالشهاي لفظي مي پردازند و آبشخور فكري آنان در بيشتر موارد، تفكرات انديشمندان ديگر كشورها يا ديگر دورانهاست از فرهنگ و انديشهاي مستقل نشأت نگرفته است و توانايي ابداع و خلاقيت در عرصههاي علمي و فلسفي را ندارند و نميتوانند بدون هراس از كيفر دنيا و آخرت، به انتقاد از گذشته و حال بپردازند.
ج- با وجود حرف و حديث فراواني كه پيرامون «پايبندي به اصول» و «بنيادگرايي» گفته ميشود، هنوز اين دو مفهوم ناقص و نارسا و مبتني بر خشونت و تعصب هستند. هر كس سعي ميكند با تكيه بر تاريخ و وقايع تاريخي، حقانّيت خود را به اثبات برساند؛ گويي خود حقيقت مطلق را در اختيار دارد و ديگران باطل هستند. براي مثال، انديشمندان اسلامي تلاش ميكنند كه سرآغاز تاريخ بشر را همزمان با اسلام جلوه دهند و وانمود كنند كه نخستين انسان يعني حضرت آدم (ع) نيز ، مسلمان بوده است. البته نميگويند كه حوا اولين زن مسلمان بود، زيرا در اينصورت مشكل ايجاد ميشود، زيرا حوا مثل آدم نيست كه از جانب خدا كلمات را دريافت نموده و خدا هم توبة او را پذيرفته باشد.1
د- معرفي متون ديني و باورهاي رايج، به عنوان مسلّمات و مقدسات ثابتي كه قابل بحث و مناقشه نيستند، مگر در مواردي كه روحانيون يا سياستمداران؛ يعني صاحبان قدرت و نفوذ اجازه دهند؛ و نيز تمسك به عين لفظ و ظاهر آن در تفسير و قرائت واحد از متون ديني يا سياسي و تكيه بر معيارهاي ثابت و مطلق و خارج از چارچوب زمان و مكان.
بدين ترتيب، متون ديني و فرمان هاي حاكمان و سردمداران كشورها، آنچنان قداستي پيدا ميكند كه همگان آن را فراتر از قوانين و حقوق اجتماعي و مناسب براي هر زمان و مكاني ميپندارند و چون و چرا دربارة آن امكان ندارد؛ مگر با شرايطي كه آن را هم قدرتهاي ديني وسياسي تعيين ميكنند.
اين مرحله، سرآغاز تناقض ميان متون و باورهاي ثابت و نظري، با زندگي پويا و دائماً متغيّر است.
هـ ـ از آن جا كه پياده كردن قوانين ثابت و مطلق در عرصة زندگي محال است، همگان به طور پنهان و مخفيانه آن قوانين را نقض ميكنند؛ چرا كه از مجازات سياسي (مانند زندان و تبعيد) و يا مجازات ديني (مانند تكفير وارتداد) و يا عذاب جهنم در آخرت ميهراسند. بدين ترتيب، انسانها زندگي دوگانهاي را درپيش ميگيرند، يك زندگي ظاهري كه در آن، همه ادعاي ايمان به مقدسات را دارند و ديگري، زندگي پنهاني كه در آن با زير پا گذاشتن ايمان ظاهري، مفاهيم نسبي سودجويانه را باور دارند.
در واقع، نبرد ميان «مطلق» و «نسبي» تنها در حوزه انديشه و در لابلاي كتابها جريان دارد و در زندگي روزمره، ميان مفاهيم مطلق و نسبي فاصلهاي نيست، همچنانكه ميان ماديات و معنويات فاصلهاي وجود ندارد. اين جداييها از زمان شكلگيري نظامبردهداري و پيدايش دوگانگي ميان روح و جسم به وجود آمده است، بدين ترتيب كه جسم همواره در مرتبة پايينتر از روح قرار گرفته و آن را نشانه و سمبل شيطان، زن (حوا) و غريزة جنسي دانستهاند.
افراد جامعه، اعم از زن و مرد، در وجود خود نياز به ارضاي غريزه را احساس ميكنند، خواه اين فرايند از طريق ازدواج رسمي، شرعي و قانوني انجام گيرد و يا از طريق انواع ديگر ازدواج كه با توجه به نياز و شرايط افراد جامعه، در هر زمان و مكاني متغير است.
چرا ]راه دور برويم[ و جوامع غربي را كه در آنها انواع جديد ازدواج برحسب شرايط جديد به وجود آمده است ، مثال بزنيم؟ در همين كشور «مصر» بسياري از انواع ازدواج موقت و غيررسمي را ميتوان مشاهده كرد. امروزه، حتي علماي دين و سردمداران سياست نيز به بحث و بررسي پيرامون اين پديدههاي نوظهور پرداخته و به وجود آن ـ و حتي شرعي بودن آن ـ اعتراف ميكنند.
ازدواج عرفي، يك ازدواج شرعي غير مكتوب است؛ با اين تفاوت كه مطابق قوانين دولت به ثبت نميرسد. همچنين، ازدواج مسيار (موقت) نيز ثبت نميشود و حالت عرفي دارد. گاهي هم ممكن است ثبت نشود، چنانكه در كشورهاي عربي حاشيه خليج فارس به ويژه عربستانسعودي و امارتعربي متحده شاهد آن هستيم.
در طول قرنهاي گذشته، مردان و زنان بدون آنكه ازدواج خود را به ثبت برسانند زندگي ميكردهاند و بر اساس علاقه و وفاداري به يكديگر و تلاش براي اداي وظايف خويش در قبال خانواده و فرزندان، ميزيستهاند. اكنون سؤال من اين است كه كداميك از اين ها به اصول اخلاقي نزديكتر است: مردي كه خالصانه به همسر و فرزندان وفادار ميماند (و آنها را آواره نميكند تا چهار زن بگيرد)؟! يا مردي كه ازدواج خويش را به ثبت ميرساند و مهريه و حقوق قانوني همسر را هم به طور كامل پرداخت ميكند، اما به همسر و فرزندان خويش خيانت مينمايد و به دنبال هوي و هوس خويش زن ديگري اختيار ميكند؟!
آيا مسؤوليت اخلاقي، تنها در گرو توانايي ثبت ازدواج و پرداخت هزينههاست؟ يا اينكه عبارت است از يك روش زندگي كه مرد و زن از كودكي در خانه، مدرسه، دانشگاه و جامعه بايد بر اساس آن تربيت شوند؟
كاربرد واژگان به طور مجرد در بحث ميان مطلق و نسبي؛ و مبارزات تئوريك بين ]به اصطلاح[ «دين داران» و «سكولارها» و نيز بالاتر و با ارزشتر دانستن مطلق از نسبي (يا عكس آن)، صرفاً بازي با كلمات و آب در دهان كوبيدن است و نميتواند ريشة مشكلات موجود در زندگي زنان، كودكان، جوانان و محرومان را آشكار كند. همچنين، اختلافات بيهوده برسر معيارهاي مادي و نسبي يا معيارهاي ديني و مطلق نيز دو روي يك سكه هستند، زيرا جسم و روح از هم جدا نميشوند. ماده در درون خود، ابعاد روحي و فكري نيز دارد، درست همانگونه كه انسان نيز در باطن خود، هم خدا و هم شيطان را به همراه دارد.
و – دورويي، بيتوجهي، انكار و تحقير غريزة جنسي و پست و پليد شمردن آن و شيطاني دانستن اين غريزه كه به صورت فطري و طبيعي در مرد و زن وجود دارد، همگي از آثار و نتايج پيدايش نظام بردهداري هستند كه در باورهاي ديني نيز وارد شدهاند. اين ارزشها دوگانه و متناقضاند، زيرا آن چه را براي اربابان و مردان ثروتمند مجاز ميداند، براي مردان فقير و بردگان مجاز نميشمارد؛ و آن چه را براي مردان حلال ميداند، براي زنان جايز نميداند. عفت و خويشتنداري، تنها مخصوص زنان پنداشته ميشود و به مردان ـ تا زماني كه ثروت و قدرت دارند ـ آزادي مطلق ميدهد تا به ارضاي بيحد و مرز غرايز خويش بپردازند. پس اين مسؤوليت اخلاقي كه مردان مدعي دين و سياست دائماً از آن دم ميزنند، كجاست؟ حتي زنان بسياري نيز با پيروي از افكار اين قبيل مردان، آن را تأييد ميكنند و اين چيزي نيست جز وابستگي فكري و فلسفي كساني كه قدرتمندترند انديشمندان عرب نيز از فلاسفه و نظريه پردازان غربي (اروپايي و آمريكايي) پيروي ميكنند، زيرا آنها «قويتر» هستند. آن چه در عرصة سياست، فرهنگ، انديشه، دين و اخلاق حاكميت دارد، قدرت است نه منطق. اگر چنين نيست، پس چرا بايد وابستگي جوامع ما به كشورهايي باشد كه قدرت فكري و اقتصادي دارند؟ آيا وابستگي فكري و اقتصادي به يكي از ويژگيهاي اصلي جوامع ما تبديل نشده است؟
ز- از نتايج اجتناب ناپذير وابستگي؛ ناداني، ترس، عدم اعتماد به نفس و در نتيجه عدم اعتماد به ديگران است و اين همان تضاد است كه دامنگير نخبگان فرهنگي كشورهاي عربي شده است؛ بدين ترتيب كه آنان، همواره از فلاسفه و انديشمندان غربي نقل قول ميكنند و انديشهها و افكار خود را از فلاسفة غرب وام ميگيرند و در همان حال، غرب را نكوهش مينمايند و آن را ماديگرا و مشّوق اباحيگري، فساد، انحراف جنسي و نظاير آن ميدانند. آنان، نه تنها انديشة غرب، بلكه تكنولوژي پيشرفتة آن را نيز به كار ميگيرند و فكر، ذهن، خانه و جامعة خود را از آن را پر ميكنند. درست مانند انسان دائمالخمري كه شراب و شيطان را لعنت ميكند!
ح- افزايش خشونت، ترس و تكفير: ناداني و عدم اعتماد به نفس باعث افزايش ترس، نااميدي سستي و پژمردگي ميشود، به طوري كه امكان بحث علمي آزاد و چالش و چون وچرا و گفتوگوهايي باز علمي كه در آنها پرسشهاي جديد، مطرح ميشود از بين ميرود بحثهاي جنجالي ]يك طرفه[ پيرامون اصول ثابت و مطلق سياسي و ديني به وجود ميآيد.
بيشتر مردم جامعة ما، باورهاي ديني و سياسي خود را از پدرانشان به ارث ميبرند و خود براي بررسي اديان ديگر يا مباني سياسي ديگر تلاش نميكنند، اما در عين مي پندارند كه حقيقت مطلق نزد آنهاست. هر گروهي تلاش ميكند تا سادهترين راه ممكن براي دفاع از خود را بيابد و آن هم راهي جز خشونت و ترساندن از مجازات يا تطميع افراد با هدايا و امتيازات مادي يا اعطاي پستها و مناصب سياسي و اجتماعي ندارند.
ترساندن از مجازات و يا تطميع مادي، دو روي يك سكه واز نتايج باورهاي دوران بردهداري هستند كه موجب شدهاند انديشههاي خلّاق و پويا – كه نه به تشويق حكومت دلخوش ميكنند و نه از زندان رفتن ميهراسند – از ميان رفته و نابود شوند.
همين انديشة خلاّق و روشنگر زنان و مردان دانشمند و فيلسوف، حاكمان ديني و سياسي را برآن داشت كه آنان را بكشند، بر دار كشند و بسوزانند، چرا كه انديشة پوياي آنان با عقايد موروثي و مقدساتي كه در متون ديني آمده است، تعارض داشت.
آيا بدون بررسي و نقد از نظرية «خلقت از ديدگاه دين»، امكان ظهور علم كيهانشناسي و اكتشاف الكترون و اختراع كامپيوتر وجود داشت؟ و اگر نبودند آنان كه كشته شدند و سوختند و از مجازات نترسيدند و منتظر جايزه و پاداش حكومت نماندند، آيا كشف مسطح نبودن زمين و كروي بودن آن و اينكه زمين به دور خورشيد ميگردد و نه خورشيد به دور زمين، امكانپذير بود؟ 1
ط- خشونت و هراس افكندن در دلها موجب گسترش پديدة ترور و تكفير افراد ميشود و هر انديشة نوظهوري را كه با مقدسات مخالف باشد، سركوب ميكند. خشونت، هم بر جسمها و هم بر فكرها سايه ميافكند، جسم و انديشة مخالفان حكومت در پشت ميلههاي زندان محبوس ميگردد و ريختن خون آنها نيز با تهمت كفر، مباح شمرده ميشود. پس خشونت، جسم و فكر را با هم نابود ميكند.
خشونت و استبداد ، در دايرة بستهاي كه نسلهاي جديد در آن متولد ميشوند، به وجود ميآيد. آنها استبداد و خشونت را از پدران و اجداد خود به ارث ميبرند و اين دايرة بسته، همان خانواده است كه آن را «نهاد مقدس» نام نهادهاند تا به يكي از حقايق و مسلّمات غير قابل تغيير و ثابت تبديل شود. سلطة بيچون و چراي پدر از طريق قانون، «لزوم اطاعت همسر و فرزندان» بر خانواده
تحميل ميشود. اطاعت از پدر را درامتداد اطاعت از خدا ميدانند و باوجودي كه انسانها، چه زن و چه كودك، از خشونت و كتك خوردن بيزار هستند، اما آنها به تدريج به اين خشونت عادت ميكنند، آنچنانكه گويي طبيعت آنان چنين بوده است. در ادامه، به عنوان نوعي فرافكني ذهني، درد براي آنها لذتبخش به نظر ميرسد! و آنها نيز نسبت به ضعيفتر يا كوچكتر از خود، اعمال خشونت ميكنند، همانند زني كه فرزندش را كتك ميزند تا عصبانيت و عقدهاي را كه از شوهرش دارد، خالي كند.
بدينترتيب، زنان از يك موجود «كتكخور» به «كتكزننده» و از يك مقتول به يك قاتل تبديل ميشوند. آنچنانكه در برخي از داستانهاي كوتاه و رمانهاي ادبي، قهرمان داستانها زناني هستندمانهاي من با نام «امرأة عند نقطة الصغر» و يا «زكيه» قهرمان داستاني با نام: «مدتالرجال الوحيد علي الدرض» و ديگر نوشتههاي زنان نويسنده.
ي- در بررسي زن، دين و اخلاق؛ پرداختن به ماهيت خشونت حاصل از تعصب، استبداد و سلطة مطلق حكومت و دين و خانواده، ضروري به نظر ميرسد. از آغاز دوران بردهداري و تاريخ، سلطة طبقاتي و پدرسالاري به عمق جسم و جان انسانها نفوذ كرد؛ نسل به نسل منتقل شد و گسترش خشونت، تعصب و استبداد در تمامي ابعاد زندگي فردي و اجتماعي را در پي داشت. خشونت در همة ابعاد زندگي، از سياست، فلسفه و اقتصاد تا دين، اخلاق و عشق، و خلاصه در همه چيز بازتاب پيدا كرد و استبداد و خشونت در ضمير خود آگاه و ناخودآگاه فرد و جامعه ريشه دواند. از اين رو ، گاهي شاهد هستيم كه مثلاً يك استاد دانشگاه از شوهر خود كتك ميخورد، در حالي كه خود از طلايهداران مبارزه با استبداد و ضرب و شتم است. ويروس خشونت و استبداد در اعماق وجود او ريشه دوانده است، بدون آنكه خود خبر داشته باشد. او در وجود خود، بذر باورهاي كوركورانهاي چون سلطة مطلق دين ، دولت و خانواده را به همراه دارد و اين ويروس را به كودكان خود نيز منتقل ميكند. او حتي ميان فرزندان پسر و دختر تبعيض قائل ميشود، بدون آنكه متوجّه باشد. فرقي نميكند، چه او را فمينيست و طرفدار برابري حقوق زن و مرد بدانيم و چه او را ماركسيست و مخالف نظام طبقاتي و ظالمانة امپرياليستي بشماريم و چه او را اسلامگراي روشنفكري بناميم كه برداشت روشنفكرانهاي از آيات و متون ديني دارد. به هرحال، او اين ويروس را در وجود خود دارد و آن را به فرزندان خويش نيزمنتقل ميكند؛ فرزنداني كه كتكخوردن او را از شوهر ميبينند، به رغم آن كه سخنانش روشنفكرانه و مبارزانه است.
در ميان مردان و زناني كه ما ميشناسيم، چنين نمونهها و شخصيتهايي بسيارند. سخنگفتن دربارة برابري، عدالت و آزادي آسان است، اما زندگيكردن در ساية چنين تفكرات و تحت چنين نظام طبقاتي پدرسالاري كه ابعاد حكومت، دين و خانواده بر ما احاطه دارد، بسيار دشوار است.
بدون مبالغه ميتوان گفت نخبگان فرهنگي جوامع ما قرباني اين تضاد شده اند و در چنگ اين دوگانگي شخصيت كه در روانشناسي آن را جدال ميان ضميرخود آگاه و ناخودآگاه ميناميم، گرفتارآمدهاند. آيا اين جدايي ميان روح و جسم، ميراث دوگانگيهاي كهن به ارث رسيده از دوران بردهداري نيست؟
همين امر باعث شده است كه قفسهة كتابخانههاي دانشگاهها و مؤسسات
آموزشي و انتشاراتي، پر از كتابها و پژوهشهايي باشد كه دربارة دموكراسي، آزادي، تعدد آرا، ايمان، عدالت، صلح، سازش، محبت، احترام به نظر ديگران و…دم ميزنند، در حالي كه واقعيتهاي موجود در زندگي، كاملاً برعكس است.
نوال سعداوي 8 آگوست 2000 قاهره
زن،دين و اخلاق
پژوهش حاضر، به بررسي رابطة زنِ جهان عرب با مسائل مختلف جامعه ميپردازد كه دين، اخلاق، سياست، تاريخ، فلسفه، اقتصاد و درمان روح و جسم از آن جمله است.
امروزه مسائل مربوط به زنان همانند ديگر دانشها به يكي از شاخههاي علوم در دانشگاههاي جهان تبديل شده است، با اين تفاوت كه علوم مربوط به زنان، به دليل پيوندي كه ميان عرصههاي مختلف زندگي ايجاد ميكند، جايگاه ويژهاي يافته است به طوري كه علم اقتصاد را به سكسولوژي مربوط ميسازد، سياست بينالمللي را به سياست داخلي پيوند ميدهد و ميان قوانين مختلف، از قانون كار گرفته تا قانون ازدواج، طلاق و خانواده نيز رابطه برقرار ميكند.
بررسي تاريخ نشان ميدهد كه كدام علل و اسباب سياسي و اجتماعي موجب شد كه زنان از متن زندگي اجتماعي به حاشيه رانده شده, در رديف بردگان, اموال و اشيايي درآيند كه تحت مالكيت مرد به عنوان صاحب اختيار خانواده قرار دارد, درآيند. از طرفي، علم سياست از اين واقعيت پرده برميدارد كه بردگان و زنان، بدون دستيابي به آگاهي صحيح و سازماندهي سياسي قدرتمند و سالم، نميتوانند به آزادي برسند.
1ـ دشواريهاي پژوهش
شايد بررسي اين موضوع، از نگاه بسياري از اهل علم و دانشگاهيان، مطابق با شيوة رايج در مباحث علمي به نظر نرسد، چرا كه در آن حد و مرزهاي موجود ميان خاص و عام، سكس و سياست، دين و اخلاق و علم و هنر از ميان برداشته ميشود. پژوهشهاي منتشر شدة من كه عمدتاً دربارة مسائل مربوط به زنان و مردان در كشورهاي عربي بوده است ـ موضوعي كه از كودكي به آن علاقه داشتهام ـ براي خوانندگان آنها در طول نيم قرن گذشته, ناآشنا نيست. از همان دوراني كه وارد مدرسه ابتدايي شدم و معلمان، بر روي نام مادرم كه در كنار اسم خود، بر جلد دفترچهام نوشته بودم, خط كشيدند و اسم پدرم را نوشتند و از زماني كه معلمها ميان من و همشاگرديام، به بهانة اينكه او قبطي بود و من مسلمان، جدايي انداختند؛ از لحظهاي كه ميان من وبرادرم به سبب اينكه او پسر بود و من دختر، فرق قائل ميشدند و از زماني كه دختر فلان
صاحب منصب را به خاطر آنكه پدرش مقامي مهم در حكومت داشت، بر ديگران برتري ميدادند؛ من در رؤياهايم، آرزوي دنياي ديگري داشتم كه در آن، كسي اسم مادران را خط نميزند, كسي نميپرسد پدرت كيست؟ و دينت چيست؟ جنسيتت چيست و اهل كجا هستي؟ و دهها سؤال ديگر كه از لحظة تولد تا مرگ در گوشمان طنينانداز است.
از زماني كه كودكيبيش نبودم و تيغ جراحي، بخشي از وجودم را تحت عنوان دين يا اخلاق جداكرد؛ از زماني كه فرياد برادر كوچكم را شنيدم كه وقتي تنها هشت روز داشت،تيغ جراحي قسم
تي از بدنش را به اسم دين يا پاكي و طهارت جدا ميكرد؛ از زماني كه دختر همسايه به خاطر فريبخوردن از مردي خود را آتش زد و خودكشي كرد؛ و كنيزكي كم سن و سال به خاطر بارداري نامشروع ،خود را در آب رود نيل غرق كرد؛ دختري پانزده ساله كه در شب عروسي بكارتش مورد ترديد قرارگرفت، به دست پدرش كشته شد و دهها حادثه از اين دست كه از تولد تا مرگ كه در بيشتر موارد به اسم دين و اخلاق شاهد آن هستيم؛ همه و همه موجب شدند كه من از كودكي، در عادلانه بودن ارزشها و باورهاي رايج ترديد كنم. باورهايي كه جسم كودكان بيگناه را به تيغ ميبُرد و آنان را قرباني تجاوز، دروغ يا عشق ميكند.از در و ديوار، شب و روز، ترانةعشق به گوش ميرسد، اما همين كه دختر كوچكي گرفتار همين عشق ميشود، تمام جامعه به او با ديدة اتهام مينگرد و لحظهاي چشم از او برنميگيرد. به تدريج كه بزرگتر شدم وآگاهيام افزايش يافت، كم كم به رابطة محكم ميان «دين مقدس» و «سلطة مقدس» در حكومت و خانواده پي بردم.
از نيمة قرن بيستم تا كنون، من براي نجات كودكان بيگناه از تيغ قابلهها و پزشكان و دلاكان،كتاب نوشتهام و تمامي سعي و تلاشم بر اين بوده است كه جسم و فكر دختران را نجات دهم. اين، مسألة عجيبي نيست، چرا كه من، يك زن و يك پزشك هستم وبا جسم و روح خود، مصيبتهاي زنان، به ويژه زنان فقير را لمس كردهام. من اهل روستايي فقير در منطقة دلتاي نيل هستم . با وجود همة مشكلات و دشواريها، از دانشكدة پزشكي فارغ التحصيل شدم و در شهرها و روستاها مشغول طبابت شدم. از اين رو، معنا و مفهوم دردهاي مزمن جامعه؛ يعني بيماري، فقر و جهل را به خوبي ميدانم و بسياري از بيماريهاي جسمي، روحي و اجتماعي را كه زنان و تهيدستان از آن رنج ميبرند، مي شناسم و وظيفة خود ميدانم كه آن چه را فهميدهام، ديگران بنگارم.
اولين گام در راه معالجة هر بيماري و حل هر شكلي، كشف علل وعوامل فردي و اجتماعي آن در بسترتاريخ است. بررسي تاريخ، نقش مهمي در درك رابطة دوجانبه ميان بيماريهاي جسمي و روحي ، دردهاي اجتماعي، سياسي و اقتصادي و همچنين رابطة هر كدام از اين دردها با ميراث مقدسي دارد كه درون انديشه، جسم وروح انسان نفوذ كرده و اين سه را از هم جدا ساخته است . در نتيجه وجود يك پارچه و متكامل انسان به سه بخش مستقل و متفاوت با يكديگر تجزيه ميشودكه پيوسته با يكديگر درحال تقابل و تعارض هستند. هر يك از اين سه بخش، در درون يكي از شاخههاي دانش جاي گرفته و از ديگر اجزا جدا مي ماند. روح، زير مجموعة علوم ديني، اخلاق و الهيات قرار ميگيرد؛ جسم، در حيطة علوم پزشكي، زيستشناسي، آسيب شناسي و تشريح وارد ميشود و فكر و روان نيز درساختار رشتههاي تخصصي ديگر؛ يعني روان شناسي، روان پزشكي و آسيب شناسي رواني و عقلي ميگنجد، اين همه، خود از حيطة بيماريهايي اجتماعي و سياسي كه حاصل آنها فقر، بيكاري، جنگهاي اقتصادي و نظامي و نظاير آن است، جدا
پنداشته ميشود كه اينها اصليترين عواملي هستند كه جسم و روح وروان انسانها را در معرض بيماريها و مشكلات گوناگون قرار دهند.
از مهمترين دشواريها و موانع موجود بر سر راه پژوهشگران حوزههاي مختلف علوم طبيعي و انساني، همين جدايي و تفكيك است. جدايي ميان آن چه علوم طبيعي نام دارد ـ مانند پزشكي، نجوم، فيزيك، شيمي ـ و آن چه علوم انساني ناميده ميشود ـ همچون دين، فلسفه، تاريخ و ادبيات ـ و هنوز هم ديدگاه فراگيري دربارة وجود كلي انسان (مرد يا زن) پيش روي اهل تحقيق و پژوهش وجود ندارد.
در اعماق فكر و جسم همة ما از دوران كودكي، واژة «روح» با تقدسي مافوق بشري
، با قدرت برترآسماني يا آن چه ما آن را «خدا» ناميدهايم، در ارتباط بوده است و اين، همان «منطقة ممنوعه»اي است كه از ترس، هيبت و ناشناختگي آكنده بوده و از ويژگيهاي اله، الهه يا وجود مقدس است.
هدف از تربيت در خانهها و مدارس ما، پرورش مردمي شجاع كه بتوانند از حدومرز تحميل شده از سوي دين مقدس يا حكومت مقدس عبور كنند، نيست؛ بلكه بر عكس تربيت در خانه، مدرسه و دانشگاه، بر مبناي ايجاد هراس از مقدسات ديني و مقدسات سياسي شكل ميگيرد؛ اما مقدس، با نقيض خود يعني آن چه «پليد» مي ناميم، معنا پيدا ميكند. از همين جاست كه واژة «شيطان» در علوم ديني و الهيات پديد ميآيد. در علوم سياسي نيز واژة «مخالف» يا «احزاب مخالف» همان جايگاه شيطان را پيدا ميكنند و در همة حكومتها، چه دموكراتيك و چه ديكتاتور نقش مهم وضروري دارند. نظامهاي ديكتاتوري، شيطان يا همان مخالفان يا احزاب مخفي را كه به صورت زيرزميني فعاليت ميكنند، به اتهام خيانت به ميهن و عدم مشروعيت، به زندان مياندازند. در نظامهاي دموكراتيك هم گرچه مخالفان، به ظاهر عرض اندام ميكنند، اما همواره به صورت جنبشهايي عقيم و ناقص باقي ميمانند و هرگاه ضرورت ايجاد كند، ميتوان آنها را سركوب كرد؛ چنانكه در سپتامبر 1981 م. در مصر شاهد بوديم كه انور سادات، دستور دستگيري و حبس مخالفان را صادر كرد.
فقدان دموكراسي و آزادي حقيقي در حيات سياسي جوامع از مهمترين موانع موجود بر سر راه پژوهشگران عرصههاي مختلف علم و معرفت محسوب ميشود. معرفت، در اولين دين آسماني؛ يعني آيين يهود نيز آشكارا تحريم شد؛ آن جا كه حوا، نمايندة جنس مؤنث از ميوة ممنوعة درخت معرفت تناول كرد و همين امر موجب دوري از رحمت و گرفتار شدن او در عذاب شد و نه تنها حوا، كه به طور كلي جنس مؤنث و همة دختران حوا در اين كار شريك پنداشته شدند. بدين ترتيب،
جسم مادي به عنوان نماد پليدي و وجود زن، نماد شيطان محسوب شد و در مقابل، روح غير مادي، نشانة تقدس و پاكي و جنس برتر يا مذكر، سمبل و نمايندة خدا بر روي زمين تلقي گرديد.
اما بررسي تاريخ نشان ميدهد كه حالت اوليه و اصلي حيات بشر اينگونه نبوده است؛ چنانكه در مصر باستان، زن نشانه و مظهر روحِ مقدس و آسماني بود، آن جا كه الهه «نوت» خداوندگار آسمان و همسرش «جيب»، حكمران زمين بود.شايد به همين سبب واژة روح و نيز واژگان «آسمان»و«خورشيد»، مؤنث محسوب ميشوند. الهه ازيس (دختر نوت) مظهر خورشيد بود و
خورشيد را چون تاجي بر سر داشت. ازيس سمبل حكمت و معرفت بود.
در جامعة ما به ندرت ميتوان پژوهشي را يافت كه به دنبال كشف حقيقت و ريشه تقدس و پليدي در تاريخ بشري باشد؛ چرا كه اين مسائل، هراسانگيز و مستوجب كيفر دنيوي و اخروي معرفي شدهاند. من در برخي از نوشتههاي پيشين خود، سعي كردهام به اين منطقة ممنوعه نزديك شوم و همين امر موجب درد سرهاي بسياري براي من شد. چه بسا نثر ادبي يا شعر، بهتر از مباحث علمي بتواند موضوع «زن، دين و اخلاق» را تبيين كند، زيرا از يك سو، محدوديتهاي شرعي مانعي در اين راه هستند و از سوي ديگر، مفهوم علم در جوامع ما هنوز در بند تفكر آكادميك – كه رابطهاي با جسم و روح يا احساس، يا شعور و وجدان ندارد – باقي مانده است. در واقع، ميان مفهوم و مصداق يا ميان مفاهيم ذهني و مفاهيم عيني جدايي وجود دارد. شايد همين امر سبب شده است كه بسياري از مباحث علمي، خشك، بيروح و خستهكننده باشند وتنها در حوزة نظري باقي بمانند و گرمي زندگي حقيقي كه زنان و مردان در آن به سر ميبرند را نداشته باشند.
به عقيدة من بحث دربارة زن، دين واخلاق، يك بحث علمي نخواهد بود، مگر آنكه حد و مرزهاي تحميلي بحثهاي آكادميك را درنوردد و چارچوبهاي خشك و انعطاف ناپذير به ارث رسيده از گذشتگان را كه ميان زندگي فردي و اجتماعي، ميان پزشكي و ادبيات و ميان علم و هنر جدايي ميافكنند، در هم شكند.
مردم در زندگي روزمرة خود به شكلي طبيعي به سر ميبرند كه فاصلهها و شكافهاي تئوريك موجود در بحثهاي علمي، در آن راه ندارد. مردم ميخورند و ميآشامند؛ ميخوانند و مينويسند؛ روابط جنسي دارند، نماز ميخوانند و روزه ميگيرند. گاه در برابر حكومت، تسليم هستند و گاه با آن مخالفت ميكنند. هم دروغ مي گويند و هم راست؛ ]در واقع مردم[ بدون هيچ فاصلهاي ميان آن چه ما از لحاظ نظري دين، اخلاق، سياست، سكس يا اقتصاد مي ناميم، مصداق تمام وجود خود هستند.
2- مروري بر تاريخ
در اين نوشتار، سه واژه مورد بررسي قرار ميگيرد؛ زن، دين و اخلاق؛ آيا واژگاني بحث برانگيزتر و اختلافآميزتر از اين سه واژه ـ كه گاه موجب تهديد به قتل يا قتل ميشوند ـ وجود دارد؟
در جوامع عربي و به طوركلي در كشورهاي شرق و غرب عالم، اين سه كلمه در پس نهادها، مفاهيم،محظورات يا محرمات گوناگوني پنهان شدهاند كه ريشة همة آنها در ت
اريخ بشر، يك اصل يا يك فلسفة بيش نيست كه آن هم از طريق سلولها و ژنهاي مادي و عقلي، نسل به نسل به افراد بشر به ارث رسيده است و اين عامل در پزشكي «عامل وراثت» نام دارد. اين انتقال وراثت، همانگونه كه ويژگي هاي جسمي و بدني، تمايلات فرهنگي و وجدانيات افراد را منتقل ميكند، حافظة تاريخي ملل و جوامع را نيز نسل به نسل انتقال ميدهد.
فلسفهاي كه ما آن را از دوران رواج تفكر بردهداري به ارث بردهايم، در طول تاريخ با تغيير نظامهاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي، كم و بيش دستخوش دگرگوني و تغيير شده و همگام با آن، مفاهيمي چون ارزشها، دين، اخلاق، روابط بينالملل و روابط فردي نيز تغيير يافتهاند. ويژگي حيات، تغيير و تحول است؛ اما در هر دورهاي بنابر ميزان درك و آگاهي افراد، معيارهاي ثابتي نيز وجود دارند. اين معيارهاي ثابت، مسلّمات يا مقدسات همواره با پيشرفت انديشه و دانش بشر و رها شدن تدريجي او از فلسفة بردهبرداري، متحول ميشوند. اما چرا مي گوييم تدريجي؟ زيرا نظامهاي سياسي و اقتصادي كه پس از بردهداري روي كار آمدند (مانند نظام فئودالي و سرمايهداري قديمي و سپس مدرن و پست مدرن) آزادي فكري اكثريت پايمال شدة زنان، مردان، كودكان و جوانان را موافق منافع و مصلحت خود نميديدند و خود بر اساس همان فلسفهاي بنا شدهاند كه نظام بردهداري نيز بر آن بنا شده بود.
برخي افراد در مباحث علمي خود با ناديدهگرفتن تمدنهاي كهن، ميكوشند تا ثابت كنند كه خداي مذكر اصل وجود و هستي است نه الهة مونث يا الهة مادر يا الههگان مادر؛ حال آنكه تاريخ مصر باستان نشان ميدهدكه چندين خداي مذكر و مؤنث وجود داشته و خداهاي مؤنث جايگاه رفيعي داشتهاند كه گاهي از مرتبة خداهاي مذكر نيز بالاتر بوده است؛ مانند: «معات» الهة عدالت؛ «سخمت» الهة تندرستي، طبابت ومرگ و «اِزيس»، الهة حكمت و معرفت.
بررسي اين دوره از تاريخ ميتواند موضوع پژوهش بسياري از پژوهشگران باشد. گفته شده «ايزيس» اولين الههاي بود كه همچون مادرش «نوت»، الهة آسمان، فلسفهاش را بر مبناي توحيد استوار ساخت و مادر بزرگش «نون» همان الهة هستي واحد و يكپارچه، بدون جدايي آسمان از زمين، بود؛ يعني زمين وآسمان با هم يكي و پيوسته بوده و تحت يك حاكميت واحد قرارداشتند كه حاكم آن هم ”بزرگ الهة مادر» يعني «نون» بود. اين واحدنيت موجب پيشرفت جهان و افزايش خير و بركت و توزيع عادلانة آن ميان مردم بود و از برده و ارباب خبري نبود؛ اما ظهور نظام بردهبرداري،
موجب پيدايش فلسفهاي جديد و مبتني بر تفرقه و جدايي شد (تفرقه بينداز، حكومت كن).
اين دوره از تاريخ باستان، به بررسيها و پژوهشهاي ژرف و به دور از رقابتهاي سياسي و حز
بي ـ كه مردم را در كشاكش قدرت طلبي، متفرق و پراكنده ميكند ـ نياز دارد.
همة آن چه ما دربارة تاريخ باستان ميدانيم، به سنگ نبشتهها، حفاريهاي روي ديوارهاي معابد و غارها و اساطير نقل شده در برخي كتب ديني به عنوان داستانهايي واقعي يا تخيلي، منحصر ميشود. در داستان آفرينش كه در تورات آمده، نامي از «اوزوريس» يا «اخناتون»به ميان نيامده است، حال آنكه حضرت موسي (ع) كه تورات به وي منسوب است، فلسفة اخناتون و نفرتيتي را خوانده واز آن تأثير پذيرفته بود و اين امري طبيعي است، چرا كه هيچ پيامبر يا رهبر سياسي، كار خود را از صفر وبدون مقدمه شروع نكرده است، بلكه افكار خود را براساس انديشة گذشتگان بنا نهاده، چيزهايي را بر آن افزوده و يا با توجه به همان مرحله از تاريخ امت زمان خود، سير تحول انديشهها را به سوي وضعيتي بهتر يا بدتر سوق داده است.
شايد مهمترين تحول پديد آمده در روند تبديل نظام مادرسالاري به نظام پدرسالاري، زماني بود كه «اوزوريس» اولين خداي مذكر يكتاپرستان شد. كه خود، خويشتن را زاده بود و زادة مادرش «نوت» نبود. پس از جداشدن آسمان از زمين «نوت» الهة آسمان و «جب» خداي زمين بود ]تا پيش از[ اين «نوت» چهار پسر و دختر به نامهاي: ايزيس، نفتيس،ست و اوزوريس زاييده بود.
نزاع و درگيري ميان خدايان اساطيري، بر سر تصاحب قدرت و تصرف زمينهاي زراعي درگرفت و در اين ميان، «رع» توانست تاج الهة مادر را كه همان قرص خورشيد بود، از او بگيرد. «اتوم» نيز خداي كاملي بود كه با ذات خود پيوند يافت و بدون نياز به جنس مونث، دو خدا زاييد؛ عبارت بودند از : «شو» خداي نور، حرارت و خشكي و «تفنوت» الهة تاريكي، سرما و رطوبت. با كمي تأمل درهمين زمينه، ميتوان دريافت كه چگونه از همان زمان، نقش جنس مؤنث (به عنوان زن و مادر) در توليد مثل، انكار شده و خداي مذكر به تنهايي قادر به توليد مثل پنداشته شده است. اصالت يافتن خداي مذكر به جاي الهة مونث، همچنانكه در تاريخ ]اساطير[ انتقال از الهة مادر به خداي پدر اتفاق افتاد، در تاريخ پرستش حيواناتي كه مظهر و سمبل خدايان بودند نيز روي داد، چنانكه در ابتدا، «گاوماده» سمبل الهة ايزيس يا حتحور بود، اما پادشاهي به نام «مينا» يا «نارمر» پرستش تمساح نر (سوبك) را در سرزمين فيوم و پرستش گوسالة نر (آپليس) را در سرزمين منف رواج داد. نارمر (مينا) پادشاه ظالم و ستمگري بود كه به فقيران و زنان ستم فراوان، روا داشت و به او لقب«جلاد بي رحم» داده بودند.
درطول تاريخ، درگيريهايي خونبار برسر تصاحب قدرت و تصرف سرزمينها به وقوع پيوست و موجب كشته شدن افراد بسياري شد. اكثريت پايمال شدة مردان وزنان فقير مصر در برابر ستم فرعون تسليم شدند و فرعون خود را به عنوان خداي مذكر برآنان تحميل كرد.
درگيري ميان خداي پادشاه اخناتون (ايمحتب چهارم) و الهة بركت «آمونرع» شدت يافت. رع شكست خورد و اخناتون بر تخت حكمراني مصر جلوس كرد و اعلام نمود كه تنها الهة قابل پرستش، «خورشيد« است. اين كار تلاشي براي بازگرداندن وحدانيت بزرگ خدروحش ، هم ويژگي هاي زنانه وهم ويژگيهاي مردانه را دارا بود. خود من وقتي براي اولين بار تصوير تنديس اخناتون و
نفرتيتي را ديدم،گمان كردم اخناتون، زن است و نفرتيتي مرد؛ چرا كه سينهها و لگن خاصرة اخناتون از زنش، نفرتيتي، بزرگتر بود. گفته ميشود كه سرودههاي اخناتون را همسرش نفرتيتي سروده بود و در واقع او بود كه به جاي شوهرش حكومت مينمود، يا چه بسا اخناتون از طريق مادرش ملكه«تي» كه شخصيتي قوي داشت، قدرت خود را اعمال مينمود. به هر حال، آن مرحله از تاريخ دوران باستان، نيازمند بررسي و تحليلهاي عميق است.تحليلهايي كه تحت تأثير فلسفه مردسالارانة رايج در جهان امروز قرار نگيرد.
شباهت زيادي ميان سرودههاي اخناتون و نفرتيتي با مزامير نبي در تورات وجود دارد. پس از نزول
تورات، انديشة فلسفي به سوي نظامي طبقاتي و پدر سالارانه سوق پيدا كرد كه بر مبناي انتساب اولاد به پدر و تحكيم سلطة جنس مذكر در حكومت و خانواده قرار داشت. هم از اين رو بود كه مخالفت با پرستش خورشيد، خداي مؤنث، شدت يافت و مطابق با نقل تورات، اخناتون و نفرتيتي از خدايان مذكر شكست خوردند. نهايي كه بر سر تصاحب قدرت و سرزمين ميجنگيدند و تا امروز هم ميجنگند. حتي پس از آنكه خداوند آنان را امت بر گزيدة خود قرار داد و سرزمين موعود(فلسطين) را به شرط ختنه كردن پسران به آنان بخشيد، باز هم به دنبال بسياري از ناكاميها و شكستها، پرستش خداوند يكتا و نامرئي را رها كرده و گوساله پرست شدند.
گفته مي شود كه زن در مصر باستان از جايگاه والايي در زمين و آسمان برخوردار بوده است. فرزندان به زن نسبت داده ميشدند و الهة عدالت در مصر باستان كه «معات» نام داشت، نيز مؤنث بوده است.
اما درگيريهاي خونين، بنيان فلسفة حقيقت و عدالت را بر باد داد و فلسفة قدرت و زور جاي آن را گرفت. فرعونها، پادشاهان و فئودالها توانستند با عنوان خداوند حاكم يا همان فرعون بزرگ، حقوق ملت مصر را از او سلب نمايند.
بازنگري تاريخ باستان، بسياري از علل اقتصادي و سياسي را كه موجب تحقير فقرا و زنان در حوزة دين و اخلاق شده است، آشكار ميسازد. سياست، اقتصاد، دين و اخلاق، همه با هم در ارتباط هستند و نميتوان يكي را از ديگري جدا دانست اما در مدارس و دانشگاهها، اين جداسازي با عنوان «رشتة تحصيلي» يا «تخصص» صورت ميگيرد.
بررسيهاي تاريخي نشان ميدهد كه با وجود همة قيد و بندها و قوانيني كه با عناوين مقدس ديني و سياسي بر ملتها تحميل شده است، بشريت اعم از زن و مرد، در طول تاريخ در برابر ستم قيام كرده، و در برابر نظامهاي بردهداري مقاومت نمودهاند.
اين بازنگري نشان ميدهد كه زنان مصر باستان چگونه در برابر ستم فرعون و سلطة مطلق حاكم در دولت و خانواده، انقلابهاي مردمي متعددي بر پا كردند، تا آن جا كه مردم مصر، قصر پادشاه را در سال 2420 ق.م به آتش كشيدند و خواهان توزيع عادلانة فرصتها و امكانات ميان ثروتمندان، فقيران، مردان و زنان شدند. اما تاريخ نگاران قلم به مزد كه در برابر سيطرة حكومت تسليم بو
دند، تلاش زنان را در آن نهضت كه به نام «انقلاب منف» مشهورشد، ناديده گرفتند.
آن انقلاب پس از مدتي شكست خورد و حكومت فرعوني با سلطة كامل خود، مجدداً به صحنه بازگشت. در سال 1260 ق.م.، انقلاب مردمي ديگري به رهبري زنان و مردان بر پا شد كه به دنبال آن، دهمين خاندان سلطنتي (رودو) به حكومت رسيد و حقوق از دست رفتة زنان مصري را به آنان بازگرداند. نظام حكومت مورثي ريشهكن شد و حقوق فردي و اجتماعي زنان با مردان برابر شد. اما اين انقلاب هم در سال 1094 ق.م. با شكست مواجه شد و ظلم و ستم حكومت فرعوني و نظام فئودالي كه حقوق كشاورزان و زنان را پايمال كرده، حق طلاق، نسب و رياست معابد را به مردان اختصاص ميداد دوباره بازگشت. در سال 663 ق.م. ملت مصر، براي سومين بار به پا خاستند و زنان و فقرا توانستند برخي از حقوق از دست رفتة خود را به دست آورند.
همان گونه كه نقش زنان در تمدنهاي كهن به فراموشي سپرده ميشود، اكنون نيز در تمدنهاي جديد نقش آنان را ناديده ميانگارند؛ زيرا بيشتر تاريخ نويسان، مردان و رجال حكومتي هستند كه اقشار فقير و ضعيف جامعه را به ديدة تحقير مينگرند و زنان را نيز جزو آنان به شمار ميآورند.
واژة فلسفه كه در اصل مؤنث بوده، به زني فيلسوف به نام «سوفيا» اشاره دارد، اما در طول تاريخ، تأثير عوامل مختلف ـ از جمله شكست و ناكامي تمدنهاي كهن در مصر، عراق، سوريه، فلسطين و ديگر سرزمينهاي آفريقايي و آسيايي و غلبة نظام پدر سالاري طبقاتي در تمدن اروپاي غربي ـ موجب شد تا فلسفة كهن انساني كه براي عقل، جسم و روح گردآمده در پيكرة واحد انساني احترام قائل بود، و هر دو زن را چه در ساحت قدس ديني و چه در صحنه مطلق سياسي يكسان ميدانست، تبديل به فلسفهاي مبتني بر تفرقه و جدايي شود و ارزشهاي ديني و اخلاقي دوگانهاي را به وجود آوردكه هم چنان بر زندگي ما حاكم هستند.
در واقع فيلسوفان دورة بردهداري، همان كساني هستند كه بنيانهاي فكري، ديني، اخلاقي، سياسي و اقتصادي تمدن جديد را بنا نهادند و در رأس آنها ارسطو (384-322ق.م.) قرار داشت كه افراد جامعه را به دو بخش تقسيم كرد: نخست اشخاص؛ يعني اربابان و مردان زميندار كه براي پرداختن به كارهاي شريف و معرفت، تفكر و فلسفه آفريده شدهاند.
دوم اشياء؛ يعني بردگان، زنان و حيوانات كه بنابر سرشت طبيعي خود، براي كارهاي بدني و جسمي خلق شدهاند، خلقت زن براي توليد مثل و بقاي نوع بشر است.
روند تحقير و سركوب زنان و بردگان در كنار ويران كردن تمدنهايي كه برمبناي احترام به زنان ايجاد شده بود، هزاران سال طول كشيد، چرا كه زنان و بردگان در برابر سلطة نوين پدرسالارانة طبقاتي مقاومت ميكردند. اما سرانجام، به دنبال نبردهاي طولاني و متعدد، ارزشهاي انسانيِ مبتني بر مساوات و برابري ميان انسانها با شكست مواجه شد و ارزشهايي كه بر اساس تبعيض ميان انسانها بر حسب جنس، طبقه، نژاد، دين و عقيده بنا شده بود، رواج پيدا كرد و جهان به خداي پدر منسوب گرديد؛ تمدنهاي كهن انساني نابود شد و به همراه آن، نام «مادر» نيز محو و نابود گرديد.
ارزشهاي دوگانة ديني و اخلاقي كه تا امروز با آن مواجه بودهايم، از زماني آغاز شد كه نسب، شرافت، اخلاق، دين و نيز اقتصاد و سياست به «پدر» منحصر شد.
نبرد هميشگي موجود در جوامع امروزي بر سر حقوق زن و حقوق انسان، در واقع ادامة همان نزاع قديمي ناشي از رواج بردهداري و نظام پدرسالاري طبقاتي است. بنابراين، آيا بدون درك علل و عواملي كه موجب طرد زنان از صحنة فلسفه، دين، حكومت و اخلاق گرديده و با تحميل قوانين اجباري، زمينة استثمار و سوءاستفاده جسمي و فكري از زنان را تحت سيطرة پدر و شوهر فراهم كرده است، ميتوان به بحث و تحقيق پيرامون زن، دين و اخلاق پرداخت؟
اديان، در دوران باستان كه نظام بردهداري رواج داشت؛ شكل گرفتند و باورها و معيارهاي بردهداري، آشكارا در آنها به چشم ميخورد. به همين سبب در برخي آيات و روايات ديني، مفاهيمي را مشاهده ميكنيم كه به «بردگان» اشاره دارد ويا جنس مذكر را داراي مرتبه يا جايگاهي برتر از جنس مؤنث ميداند.
در كتاب تورات، جايگاه حوا را به وضوح پايينتر از مقام شوهرش، آدم مييابيم و يا در انجيل، پدر، پسر و روحالقدس هستند كه تثليث مقدس را تشكيل ميدهند. روح القدس همان سمبل الهة قديمي مادر است كه نامش مخفي شده و به صورت كنايه آمده است، همانطور كه جسمش نيز در پس پوشش يا حجاب، پنهان است و قدرت طبيعي توليد مثل هم از او گرفته ميشود؛ يعني او ديگر مادر و زايندة بشر نيست، بلكه خود از پهلوي مرد به وجود آمده يا يكي از اندامهاي غير زائد و ناموزون او ]دندة كج[ شمرده شده، كه هنوز هم در ضمير بشر و فرهنگ ديني رايج، اينچنين است.
3 - زن خوب و شايسته كيست؟
حجاب مادي يا معنوي (يا هر دو با هم) زنان را از عرصة زندگي، سياست، دين، اخلاق ونظاير آن جدا كرده است. شكل و نوع حجاب بر حسب تحولات جوامع،دگرگون شده است؛ نوعي از حجاب به طور كامل جسم، روح، عقل و شخصيت زن را با هم ميپوشاند(همچنانكه در حال حاضر هم در برخي كشورها به نام دين و اخلاق مشاهده ميشود). نوع ديگري نيز از حجاب وجود دارد كه مادي و ظاهري نيست؛ اما تربيت موجود در خانه، مدرسه و احزاب سياسي آن را تحميل ميكند.تربيتي كه نتيجة حاكميت انديشة «برتري مردان بر زنان» است.
اين باورها، بر انديشة بيشتر زنان و مردان جامعة ما سايه افكنده است. اما گروه اندكي از زنان و مردان همواره توانستهاند اين پردهها را از اذهان خويش بدرند و انديشهاي پيشروتر و رفتاري انسانيتر داشته باشند.
درخانه ما، پدرم به مادرم احترام زيادي ميگذاشت. در برابر ديگران او را «زينب خانم» صدا ميكرد. در آماده كردن غذا او را ياري ميداد. لباسهايش را خود مرتب ميكرد و از مادرم توقع نداشت، به او خدمت كند يا برايش آب بياورد و يا ـآنگونه كه در احوال پادشاه «شهريار»1 آمده است ـ مادرم در رختخواب برايش قصه بگويد تا خوابش ببرد!
در زمان كودكي، داستان «شهريار» ماية خنده و تمسخر ما بود. او در واقع از ما هم بچهتر بود، چرا كه ما بدون گوش دادن به قصة مادر هم خوابمان ميبرد. از طرفي، «شهرزاد» 2 همچندان در نظر ما قابل احترام نبود، چراكه او نيز فرد بيمسؤليتي بود و هيچ هدف و كاري نداشت، جز اينكه مثل كنيزكان و دايگان، شوهرش را با قصه و حكايت سرگرم كند.
برادر بزرگم هميشه سعي ميكرد بر خواهران كوچكتر سلطه داشته باشد. گاهي مثل «شهريار» در رختخواب دراز ميكشيد و از خواهرم ميخواست تا برايش آب بياورد. اما پدرم در برابرش ميايستاد و او را وادار ميكرد كه خودش برخيزد و آب بنوشد.
اينگونه بود كه ما در دوران كودكي فهميديم، شخصيت و جايگاه دختر كمتر از پسر نيست و پسر هم مانند دختر بايد كارهايش را خود انجام دهد.
گرچه دربارة زنانگي، حس مادرانه و قدرت مكر و فريبايي «شهرزاد» و نيز اين كه توانسته بود شهريار را از يك فرد خونخوار به يك انسان متمدن و با فرهنگ تبديل كند، تعريف زيادي شنيده بودم اما او در نظر من، مصداق يك زن شايسته نبود.
از همان دوران كودكي، هيچگاه ابرازهاي فريب و نيرنگ را دوست نداشتهام. گاهي ميشنيدم كه پدرم، فريبكاران و نيرنگبازان را نكوهش ميكرد و آنان را «زبان باز»، «حيلهگر»، «منافق»و «مكار»لقب ميداد. مادرم هرگز اهل مكر و فريب و حيله نبود، بلكه با شجاعت و منطق و بدون نياز به پنهانكاري يا چربزباني، با ناملايمات روبرو ميشد.
من دربارة «شهرزاد» و اينكه چگونه «شهريار» را رام كرد، مطالب بسياري خوانده بودم؛ اما دربارة شهريار و اينكه چرا براي خونريزي اختيار مطلق يافته بود يا چرا آزاد بود تا هر كس را ميخواهد بكشد هر كاري ميخواهد انجام دهد، چيزي نخوانده و نشنيده بودم.
«آزادي» با «لجام گسيختگي» تفاوت بسيار دارد. «آزادي»، مسؤوليتي است كه حاكم يا پادشاه را در جايگاه انساني بالا ميبرد، تا حقوق ديگران را محترم شمارد؛ اما لجامگسيختگي «شهريار»، همان بي قيد و بندي مطلقي است كه حاكمان و پادشاهان از دوران بردهداري تا به امروز از آن سوءاستفاده كردهاند. آيا شهرزاد توانست با آن داستانها و حكاياتهاي رمانتيك، بيماري و «جنون خونريزي» شوهرش را درمان كند؟ در واقع شهرزاد هيچ تحولي در سلطة مطلق شوهرش در دولت و خانواده ايجاد نكرد. درست است كه شهريار از ريختن خون دختران بيگناه دست برداشت، اما ازقدرت مطلقة او كاستهنشد و همچنان حاكم و فرمانرواي بيچون و چرا باقي ماند. همسرش
شهرزاد نيز اسير دست او بود و برايش نقش همدم، معشوقه، دايه، همسر و مونس را ايفا ميكرد. همچون كودكان، برايش قصه ميگفت تا بخوابد. در واقع شهريار، به بيماري «جنون قدرت مطلق» دچار بود و مانند كودكان خود را لوس ميكرد و همسرش نه تنها اين بيماري را درمان نكرد، بلكه او را لوستر بار آورد! برايش سه پسر هم به دنيا آورد تا غريزه و حس مردانگي او در حد ممكن اشباع شود.
بارزترين ويژگي شهرزاد، جاذبه جنسياش بود كه به او زيركي و فريبايي خاصي ميبخشيد تا بر مرد احاطه پيدا كند؛ و به رغم آن چه تصور ميشود او نهتنها به شهريار انسانيت را نياموخت، بلكه به زنان درس مكر و شيطنت داد كه چگونه با نيرنگ و چربزباني و نه با شجاعت و منطق بر مردان مسلط شوند. شهرزاد نتوانست هيچ يك از معيارهاي نظام بردهبرداري را كه اساس روابط ميان زن ومرد و ميان فرمانروا و بندة فرمانبر را تشكيل ميدهد، متحول كند. همان معيارها و اصولي كه معتقد است سرشت بشري در هر زمان و هر مكاني، ثابت است. زن، هر چه باشد زن است و انعطاف پذيري، عاطفه، اطاعت، فرمانبرداري، پرحرفي، مكر، نيرنگ و فريبندگي ويژگي اوست و مرد؛ يعني عقل، تأثيرگذاري، جديت، پشتكار، آيندهنگري و تمايل به فلسفه، انديشه، دين، اخلاق، سياست وجنگ.
بدون شك، فلسفة داستان شهرزاد در همان جامعهاي ريشه دارد كه شهريار محصول آن است؛ يعني نظام بردهداري كه زنها در آن يا معيار پاكي هستند و مادراني پاكدامن و فداكار كه فرزندان پسر به دنيا ميآورند؛ و يا شيطان صفتاني كه روابط جنسي دارند، بدون آنكه بچهدار شوند!
براساس اين داستان، شهريار در ابتدا اسير دست يكي از همين زنان شيطان صفت و فاسد شده بود، اما سپس زني شايسته و درستكار به نام شهرزاد دست او را گرفت و همچون مادري مهربان، او را به راه راست هدايت كرد. در اين جا نيز تناقضي به چشم ميخورد؛ وآن اينكه زن، چه در خير و نيكي و چه در شر و بدي، تأثيرگذار است و اين مرد همواره تأثير ميپذيرد.
شهرزاد در خارج از خانه، نقش و تأثيري نداشت. تأثير او در محدودة زن بودن و مادرياش خلاصه ميشد، آن هم در خانوادهاي كه مرد حاكم آن بود. شهرزاد در حيات سياسيـ اجتماعي هيچ نقشي نداشت و به همين علت، از گذشته تا امروز نمونه و الگوي زن شايسته است و هيچ كس هم او را به بيماري رواني متهم نميكند. اما بسياري از زناني كه ازدواج نكردند و فرزندي به دنيا نياوردند ولي مشاركتهاي اجتماعي داشتند؛ مانند نويسندة مشهور «ميزياده»1 ]متهم به بيماري رواني شدند[.
بر طبق شواهد موجود، ميزياده بيمار رواني يا فكري نبود، بلكه بر عكس، بهرة هوشي سرشار و كمنظيري داشت. البته او مانند شهرزاد نبود و نقش زنانه يا مادرانه را براي يك مرد ايفا نكرد؛ بلكه يك انجمن ادبي تشكيل داد كه بيش از بيست مرد عضو آن شدند (نميدانم چرا يك انجمن ادبي هم براي زنان تشكيل نداد؟ آيا در زمان او، زنان اديب يا دوستدار ادب وجود نداشتند؟ اين سؤالي است كه هرگاه دربارة انجمن «ميزياده» مطلبي ميخوانم، ذهنم را به خود مشغول ميكند). به هر حال، انجمن او صحنهاي براي مردان سالخوردة متأهل و مجرد بود تا عرض اندام كرده، در رقابتي نامشخص، بخت خود را براي رسيدن به رتبة اول يا برتر، امتحان كنند. ميزياده تنها زنِ حاضر در آن جمع مردانه بود، هيچ زني با او رقابت نميكرد و تنها او بود كه رايحة زنانگي و جوانياش در ميان دريايي از مردان ميانسال، منتشر ميشد. مرداني كه زنان خود را در خانه و در پس پرده رها كرده بودند و براي گريز از دلمردگيِ كهنسالي و مشكلات زندگي مشترك، به جلسات شبانه و بيخيالي و سرگرمي پناه آورده بودند.
«ميزياده»، زني اديب و نوآور بود كه آزادانه و بدون شوهر و فرزند زندگي كرد. او بسيار شجاع بود و در انجمن ادبي خود نقشي شبيه شهرزاد داشت؛ با اين تفاوت كه شهريار يك نفر نبود، بلكه بيش از بيست «شهريار» در آن جا وجود داشت: دريايي از چشمها و گوشهاي مردان تشنه و جوياي عشق. مرداني كه بيش از شصت سال سن داشتند و پس از سالها زندگي در كانون خانواده اما دور از عاطفه و احساس حقيقي، از خانه بيرون آمده و تحت پوشش شعر و ادب، در واقع به دنبال عشق ميگشتند. آنها به سخناني كه «ميزياده» با صداي لطيف و زنانهاش ادا ميكرد، گوش فرا ميدادند و درست مانند لحظة شنيدن ترانههاي امكلثوم، به وجد ميآمدند، ]به احترام[ كلاه از سر برميداشتند كلاههايشان را به هوا ميانداختند و برايش كف ميزدند.
چه بسا يكي يا همة آنها، گرفتار عشق او شده بودند. اما اين عشق پوشالي، همچون حبابي بود كه در برابر روشنايي روز دوام نياورد و در برابر كوچكترين آزمون و امتحان، مردود شد. به همين سبب، زماني كه بحراني براي «ميزياده» پيش آمد و او به دنبال توطئهاي كه نزديكانش براي تصاحب دارايياش ترتيب داده بودند در بيمارستان رواني بستري شد، خاطرهاش از ذهن آن مردان محو گرديد و هيچ يك از آنها حتي براي عيادت او به بيمارستان نرفت. پس از مدتي، «مي» بحران
را پشت سرگذاشت؛ به مصر بازگشت و با برپايي جلسات سخنراني،ستارة اقبالش بار ديگر درخشيدن گرفت؛ اما اين بار، تنهايي را برگزيد. كساني را كه در زمان مشكلات او را تنها گذاشته بودند، نپذيرفت و سرانجام در تنهايي از دنيا رفت. بدين ترتيب ميزياده در مقام شجاعت و تأثير گذاري، از شهرزاد پيشي گرفت و نقش زن و مادر را در بردگي نپذيرفت و از اين راه، ميراث ادبي بزرگي از خود بر جاي گذاشت كه مهمتر از به دنيا آوردن چند پسر بود.
با شنيدن واژة «زن» چه مفهومي در ذهن مردان وزنان جامعة ما ايجاد ميشود؟ برخي آن را با لحني توهينآميز، «زنيكه»1 تلفظ ميكنند و اين واژه در مصر نوعي دشنام ياكلام تحقير آميز تلقي ميشود. برخي هم واژة «مؤنث» را به كار ميبرند، كه اين عبارت هم بهتر از واژة قبلي نيست، بلكه حتي توهين اخلاقي بزرگتري محسوب ميشود، بدين مفهوم كه گويي «مؤنث» موجودي است كه نقش جنسيت شهواني او، بر نقش مادرانة پاكش مقدم است.
آيين مسيحيت، پاكدامني مريمـ آن مادر پاكـ را تحسين كرده است. حيا و پاكدامني، ويژگي مقدسي است كه زن نيكو خصال نبايد از آن فاصله بگيرد، حتي زماني كه مادر شده باشد. اما گويي حيا و پاكدامني، تنها در زندگي زنان مهم است و مردان، بدون قيد و بندهاي تحميل شده بر زنان، قبل و بعد از ازدواج ميتوانند آزادانه روابط جنسي داشته باشند.
اين برخورد دوگانه با مسألة اخلاق، يكي از بنياديترين معيارهاي نظام پدرسالاري طبقاتي است كه بر مبناي نسبت داده شدن فرزندان به پدر شكل گرفته است. اين نسبت پدرانه مستلزم آن است كه پدر در انتساب فرزند به خود، ترديد نكند. پس لازم است كه زن، با قوانين و آدابي كه بكارت او را (قبل از ازدواج) و داشتن يك شوهر را (پس از ازدواج) تضمين ميكند، محدود شود. اما مرد، حق مطلق خود ميداند كه چندين زن اختيار كند يا طلاق دهد و غرايز جنسي خود را بدون قيدوبند ارضا نمايد، چرا كه اين كار لطمهاي به نسبت پدري نميزند و موجب اختلاط نسبها و ناشناخته ماندن پدر نميشود! همچنين براي اطمينان پدر از انتساب فرزندان به خود، هنوز هم اجازة شوهر براي هر نوع فعاليت زن، ضروري است و اين قانون بر زنان تحميل ميشود. قوانين مدني هنوز هم زمينة سلطة شوهر بر زن، سيطره بر جسم و روح او و جلوگيري از خارج شدن او از منزل را در مواقع لازم فراهم ميكند. زن نميتواند بدون اجازه شوهر مسافرت كند و يا براي كار از خانه خارج شود.
در ژانويه سال 2000 م. بيشتر نمايندگان پارلمان مصر در برابر تصويب قانون جديد مدني ـ كه طبق آن زنان ميتوانستند بدون اجازة شوهر مسافرت كنند ـ ايستادگي كردند و سرانجام اين بند، از قوانين جديد حذف شد و زنان مصري همچنان در بند قانون ممنوعيت خروج از منزل بدون اجازه شوهر باقي ماندند. در صفحه 10 روزنامة مصري الاهرام، مورخ 26 ژانويه 2000 آمده است: «از آن جا كه خلقت و سرشت مرد اقتضا ميكند كه براي ايفاي نقش خود در زندگي و به دست آوردن روزي يا جهاد در راه خدا، در اقصي نقاط عالم تلاش كند، مرد ميتواند آزادانه و بدون قيد و شرط مسافرت كند.»
اين، بدان معناست كه جهاد در راه خدا تنها به مردان اختصاص دارد. اگر اينچنين است، پس چرا زناني به همراه پيامبر اسلام (ص) در برابر كفار جنگيدند و عدهاي از آنان هم شهيد يا مجروح شدند؛ يا زنان فلسطيني، لبناني و عراقي هم اكنون در درگيريها و صحنههاي جنگ در حال نبرد به سر ميبرند و چرا در كشورهاي عربي بسياري از زنان به شهادت ميرسند؟
اما دربارة بخش ديگر قانون كه به تلاش براي كسب روزي اشاره دارد بايد گفت، آيا ميليونها زن كشاورز كه از صبح تا شب در مزارع كار ميكنند و هزاران زني كه در كارگاهها، فروشگاهها وادارات دولتي و غير دولتي مشغول به كارند، به دنبال كسب روزي نيستند؟
در ادامة مطلب درج شده در روزنامه چنين ميخوانيم:
« اما زن، اصل بر عدم مسافرت است، مگر اينكه استثنائي به وجود آيد كه آن هم منوط به اجازة شوهر يا ولي اوست. مبناي ممنوعيت سفر براي زن، الزامي است كه عقد ازدواج به وجود ميآورد و اطاعت از شوهر را بر زن لازم ميگرداند. علماي دين تصريح كردهاند كه شوهر در قبال دادن نفقه به زن، حق دارد ازخروج او از منزل جلوگيري كند. شوهر ميتواند زن را از هر نوع شغلي در خارج از منزل، حتي كارهاي زنانه، منع كند و اگر زن نافرماني كرده، بياجازة او از خانه خارج شود، «ناشزه» محسوب ميگردد. شوهر حق دارد از خروج زن از منزل حتي براي ديدار يا عيادت پدر و مادر يا حضور در مراسم تدفين آنها جلوگيري كند و علماي دين به استناد حق سرپرستي كه خداوند طبق آية «الرجال قوامون علي النساء بما فضل الله بعضهم علي بعض و بما انفقوا من اموالهم» به مردان داده است، اين حكم را صادر كردهاند.»
بر اساس چنين منطقي كه مبتني بر نظر اكثر علماي دين است، شوهر حق دارد مانع از خروج زن از منزل شده و او را از سفر بازدارد، تنها به اين علت كه او «زن» است. مرد چون نفقه ميپردازد داراي حق سرپرستي بوده و صاحب اختيار زن است؛ اما اگر زن خرجي خود و فرزندان و حتي شوهرش را بدهد(كه امروزه بر اثر مشكلات مالي و بيكاري شوهراني كه شغل يا درآمد كافي ندارند، چنين حالتهايي كم نيستند) حق سرپرستي به زن داده نميشود. زيرا نفقه دادن تنها دليل صاحباختيار بودن مرد نيست و خداوند علاوه بر آن، مردان را بر زنان برتري داده است، چرا كه آنها «مرد» هستند و اين مطلب در آيه كريمه «بما فضل الله بعضهمعلي بعض» يا در آيه ديگر «وللرجال عليهن درجه»آمده است .
حضرت محمد ]ص[ ميفرمايد: «عرب بر غير عرب برتري ندارد، مگر بر اثر تقوي».
پس اگر معيار برتري در ميان مردان تقوي است، چرا معيار برتري ميان زنان و مردان، تقوي نباشد؟ و آيا زن در كسب تقوي، توانايي كمتري نسبت به مرد دارد؟ عدهاي حديثي را به پيامبر]ص[ نسبت ميدهند كه مضمون آن چنين است: «زنان، از لحاظ عقل و دين، ناقص هستند». اظهار نظرها دربارة روايت فوق متفاوت است. عدهاي انتساب آن را به پيامبر]ص[ به طور كلي انكار كرده، گروهي ديگر آن را حديثي ضعيف شمردهاند؛ اما به هر حال برداشت كلي و پندار عموم مردان ، بر مبناي ميراث دوران بردهبرداي، چنين صفاتي را مختص زنان ميداند و معيارهاي ارزشگذاري زن و مادر براساس پاكي، فضيلت و تقوي نيز از همان تصورات برگرفته شده است. به راستي در افكار عمومي جوامع ما، زن شايسته و صالح، چگونه زني است؟ زني كه به قانون اطاعت از شوهر تن در دهد؛ شغل، آيندهنگري و خلاقيت خود را فداي اطاعت از شوهر كند؛ قرار گرفتن در جايگاهي پايينتر از مرتبة شوهر را بدون چون و چرا بپذيرد و بدون اجارة شوهر از منزل خارج نشود. چنين زني، اگر بدون اجازه شوهر براي حضور در محل كار خود از منزل بيرون رود «ناشزه» محسوب ميشود، هر چند شغلش حياتي و مهم همچون طبابت و درمان بيماريهاي جسمي و روحي مردم باشد و اگر بدون اجازة شوهر سفر كند نيز ناشزه است، حتي اگر وزيري باشد كه براي حضور در يك همايش مهم بينالمللي به مسافرت ميرود!
مفهوم واژة «ناشزه»چيست؟
گويا اين كلمه، همة صفات ناپسند را با خود به همراه دارد: سركشي در برابر فطرت و طبيعت زنانه، طغيان در برابر فرمان خداوند و خروج از دايرة دين و اخلاق، يا بيماري روحي كه مبتلا به آن را بايد در بيمارستان بستري و براي معالجة او از روشهاي فيزيكي يا داروهاي شيميايي استفاده كرد.
بيشتر روانپزشكان از درك مشكل زنان مبتلا به ناهنجاريهاي روحي و معالجة آنان واقعاً عاجزند. من تحقيقات متعددي در اين زمينه داشتهام و نتايج آن را در كتاب «المرأة والصراع النفسي»گرد آوردهام.
بسياري از زنان در پي مراجعه به اين پزشكان، وضعيتي به مراتب بدتر از حالت اوليه پيدا ميكنند و اين مسأله چندان هم جاي شگفتي ندارد؛ زيرا پزشك نيز مانند هر مرد ديگري، از دوران كودكي تحت تأثير معيارها و باورهاي اخلاقي و ديني رايج قرار دارد و اين باورها كه تا عمق وجود و ضمير خودآگاه و ناخودآگاه او نفوذ كرده، موجب شدهاند كه پزشك نيز همچون بيشتر مردان، از درك حالات زني كه شخصيت و كرامت انساني كاملي براي خود قائل است، ناتوان باشد و يا نتواند وضعيت
زني را كه حقوق و كرامت انسانياش پايمال شده، درك كند. طغيان و نارضايتي اين گروه از زنان كه ناشي از طبيعت و سرشت انساني آنهاست، نشانة سلامت روح و نفس است، نه علامت بيماري. اما بسياري از پزشكان نميتوانند حال اين عده از زنان را بفهمند. بنابراين، پزشك وظيفه خود ميداند كه اين طغيان و سركشي را با استفاده از دارو يا درمانهاي فيزيكي يا فيزيوتراپي
سركوب كند تا زن، سلامت روحي و اخلاقي خود را باز يابد و بار ديگر در برابر معيارهاي موجود و باورهاي رايج دربارة زنان، سر تسليم فرود آورد!
در زمستان سال2000 م. اختلافات و مناقشات فراواني در زمينة تصويب قانون مدني جديد مصر به وجود آمد. به ويژه مادهاي از آنكه به زن حق ميداد، در صورت عدم رضايت به ادامه زندگي با شوهر و به شرط استرداد مهريه و بخشيدن حق نفقه و ديگر حقوق مادي، طلاق بگيرد و مادة ديگري كه حق مسافرت را بدون اجازة شوهر به زنان اعطا ميكرد.مادة اول به تصويب رسيد و زنان
حق طلاق پيدا كردند، حقي كه از قديم در قرآن و سنت نيز بدان اشاره شده است. اما مادة ديگر كه دربارة حق مسافرت زن بدون اجاره شوهر بود، تصويب نشد؛ در حالي كه اين ممنوعيت، با قانون
اساسي مصر كه حق سفر و جابجايي از منطقهاي به منطقة ديگر را براي همة شهروندان محترم ميشمارد، تناقض آشكار دارد. بدينترتيب مشاهده ميكنيم كه قانون مدني مصر، هنوز هم صلاحيت زن را براي تصميمگيري ناقص شمرده و شوهر را قيم او محسوب ميكند.
از گذشته تا كنون، در بيشتر كشورهاي دنيا از جمله كشورهاي عربي، قوانين ازدواج بر مبناي نظام بردهداري قديم كه مرد را مالك و صاحب اختيار زن ميداند، شكل گرفته است؛ در حالي كه زن، مالك شوهر نبوده ونيست، چرا كه ارباب، مالك بنده است، نه بنده مالك ارباب!
از زمان شكل گيري نظام بردهداري، زن جزو املاك و داراييهاي مرد و در كنار غلامان و چارپايان و ديگر اشياء قرار گرفت. زن به شيء يا جسمي تبديل شد كه شوهرش مالك اوست (و«رقيقه» به معني برده ناميده شد) اما مرد خود مالك خويش است، زيرا او انسان است و شيء نيست!
از اين رو هر گاه تلاشي هر چند محدود براي تغيير اين وضع كه با مباني اوليه حقوق بشر ناسازگار است صورت ميگيرد، فريادها به هوا بلند ميشود.
مردان همواره در همه جا از حقوق بشر سخن ميگويند؛ اما اگر همين «بشر»، يك زن باشد به هراس ميافتند و فرياد ميزنند: «افسار زن را محكم بگير وگرنه اختيارش از دستت خارج ميشود!»
عبارت ممانعت1 (از خروج زن از منزل) كه گاه و بيگاه در گوشها زنگ ميزند، بسيار دردآور و توهينآميز است و انسان را به ياد دوران بردهداري مياندازد. اين عبارت آنقدر تكرار شده كه شنيدن آن امري عادي و معمولي تلقي ميشود، گويي در عصر بردهداري زندگي ميكنيم؛ حال آنكه شورشها وانقلابهاي بردگان در طول تاريخ، بردهداري را ريشهكن كرده و ديگر كسي حق ندارد خود را مالك جسم و جان ديگري بداند. پس از آن، قوانين بشر در قالب مواد و تبصرههاي مختلف كه براي هر شخص، حق مالكيت بر جسم و جان خود را قائل شده است، تدوين گرديد و بر طبق آن هر كس ميتواند كار كند و دستمزد متناسب با آن كار را دريافت نمايد يا از جايي به جاي ديگر نقل مكان كند(مگر آنكه به جرمي مانند ارتكاب قتل محكوم شده باشد) و در بقية موارد هم بايد از حقوق انساني ديگر –كه همة ما آنها را كاملاً مي دانيم- برخوردار شود.
اما گويي در جوامع ما و در نظر بيشتر مردان و حتي زنان، زن هنوز يك انسان به حساب نميآيد. در ژانويه سال2000 در يك برنامة تلويزيوني، زني را،كه استاد دانشگاه هم هست، مشاهده كردم كه با آب و تاب دربارة حق شوهر در طلاق و سفر بدون قيدوشرط سخن ميگفت. او اظهار مي داشت كه زن بدون موافقت شوهر، حق طلاق يا مسافرت ندارد، زيرا عقد ازدواج، لزوم اطاعت زن از شوهر را به همراه دارد و شوهر از آن جا كه به او نفقه ميپردازد، حق دارد كه از خروج بدون اجازة او از منزل ممانعت كند.
واژه «ممانعت» با لحني نفرت انگيز از دهان اين زن خارج ميشد؛ و او به عنوان يك استاد دانشگاه اين قبيل قوانين مبتني بر حق ممانعت شوهر از خروج زن در قبال پرداخت نفقه را به گوش دانشجويان ميخواند. پس ديگر نبايد از انحطاط اخلاقي جامعه ابراز ناراحتي كنيم. آيا مسأله
اي ضد اخلاقيتر از وادار كردن زن به زندگي با مردي كه مورد علاقة او نيست (آن هم تنها
در قبال نفقه)، وجود دارد؟ آيا ميان زني كه در قبال مشتي پول، به زندگي با مردي نالايق تن ميدهد و بخت برگشتهاي كه خودفروشي ميكند، تفاوتي وجود دارد؟ با اين حال، آن استاد دانشگاه سر خود را بالا ميگيرد و به زناني كه خواهان آزادي هستند، ناسزا ميگويد. حال آنكه حتي در كشورهاي غربي كه در انحطاط اخلاقي به سر ميبرند، زنان خود مالك جسم و جان خويش هستند و كسي حق ندارد قيم آنان باشد.
اين است سخن يك استاد دانشگاه كه بيشتر مردان حاضر در آن برنامه تلويزيوني نيز آن را تأييد كردند و در ظاهر، منطبق با اصول اخلاقي به نظر ميرسد؛ اما در واقع كاملاً ضد اخلاقي است، زيرا بنيان اخلاق بر اين استوار است كه انسان، خود مالك جسم و جان خود بوده، از آزادي برخوردار باشد و كسي را به عنوان قيم نخواهد.
فضيلت اخلاقي، زماني معنا و مفهوم پيدا ميكند كه آزادي و اختيار يا به عبارت ديگر، «مسؤوليت» وجود داشته باشد. اما فضيلتي كه با زور و اجبار همراه باشد، فضيلت نيست؛ بلكه نوعي تسليم در برابر زور است.
بنابراين مسألة آزادي مردو زن، اساس دين و قانون صحيح است. آزادي از حقوق اوليه انسان به شمار ميآيد، نه هديهاي كه شوهر به زن ببخشد. پس زن نيز همانند مرد بايد آزادي را خود به دست آورد. در كتابهاي آسماني، آيات متعددي وجود دارد كه بر اصل آزادي و برابري انسانها اعم از زن و مرد تأكيد ميكند. در قرآن كريم آمده است «شما را از يك ذات آفريد و زنش را هم از همان سرشت خلق كرد»1 و در روايات پيامبر ]ص[ آمده است: «زنان همزاد و هم سرشت مردان هستند» و «انسانها همچون دندانههاي شانه با هم برابرند» و بسياري روايات ديگر كه به اين مضمون نقل شده است.
اما آن خانم به عنوان يك استاد دانشگاه، با نام دين و شرع از نظريات خود دفاع ميكرد و عدهاي از مردان حاضر در آن برنامه نيز او را تأييد نمودند. در ميان آن مردان، روانپزشك مشهوري هم بود كه با تكيه بر علم روانشناسي سخن ميگفت و تأكيد ميكرد كه «نفس انسان، دستخوش هوي و هوس قرار ميگيرد». وي غافل از آنكه «نفس»، هم در زن و هم در مرد وجود دارد، سخن خود را به زنان محدود كرد و گفت:«زنها احساساتي هستند و ممكن است در پي بروز مسائل بي اهميت و مشكلات كوچك، احساسات زنانه و هواي نفس بر آنها غلبه كند. اگر ش
رايط طلاق گرفتن آسان باشد و تنها به استرداد مهريه و مسائل مالي منحصر شود، شايد زن حتي به خاطر تمايلات جنسي، خانه و زندگياش را رها كند و طلاق بخواهد؛ اما اگر راه طد مقدس خانواده ميشود».
وقتي عبارت «نهاد مقدس» خانواده را بر زبان آورد، نزديك بود پيپي كه در گوشة لبش بود، بيفتد! از سخنان متضاد و متناقض او خندهام گرفت،چرا كه من در دانشكدة پزشكي با آن استاد روانپزشك همكلاس بودم. او با يكي ديگر از همكلاسان كه شاگردي نمونه بود و پزشك موفقي هم شد، ازدواج كرد و او را وادار نمود كه همه چيز را رها كند و فقط به شوهر و فرزندانش خدمت نمايد. آن زن هم بيش از سي سال با او زندگي كرد. پنج فرزند دختر و پسر برايش به دنيا آورد، همه چيز خود را براي زندگي مشترك در طبق اخلاص گذاشت و جز كانون مقدس خانواده، فكر و هدفي در زندگي نداشت.
اما اين كانون مقدس بر اثر هوس بازي شوهرش، آن هم در سن هفتاد سالگي، از هم پاشيد. بله، پرستار كم سن وسالي كه در مطب او كار ميكرد، به راحتي توانست او را به چنگ آورد. پيرمرد، قرص «وياگرا» ميخورد و مثل گوسفند (در داستان هزار و يك شب) در برابر او كرنش ميكرد و بدين ترتيب مردي كه قبلاً انسان بود، بر اثر فريب يك زن، همچون گوسفندي رام و دستآموز شد.
يك روز همشاگردي قديمي من و همسر دكتر، گريان و غمگين پيش من آمد، زيرا شوهرش، همان استاد بزرگ!، خانواده خود را فداي كه چهل سال كوچكتر از خود كرده بود وآن دختر با جفاكاري و سنگدلي همة ثروت وي را بر باد داده بود. دخترك، عاشق مردي هم سن و سال خود بود و نميخواست پيرمردي هفتاد ساله به او دست بزند؛ اما خود را در برابر پول تقديم كرد. پيرمرد نيز اين را خوب ميدانست، اما ميگفت: وظيفة شوهر، نفقه دادن و وظيفة زن، اطاعت كردن است!
به او نگاه ميكردم. او كه با وقار و متانت و در لباس علم و دانش، در تلويزيون درباره نهاد مقدس خانواده و لزوم كنترل زن به منظور حفظ خانواده سخن ميگفت. البته، استاد بزرگ درباره لزوم كنترل مرد براي حراست از كيان خانواده سخن نگفت؛ اما در عوض دربارة تقدس خانواده و اينكه كانون خانواده يك نهاد يكپارچه است، نه مجموعهاي از افراد بيگانه كه كاري به هم ندارند، بسيارسخن راند. طبعاً ايشان با تصويب قانون «مسافرت زن بدون اجازه شوهر» مخالف بود، زيرا به عقيدة وي ـ اين مسائل در كانون مقدس خانواده قابل حلوفصل هستند و به دخالت قانون يا تصميمگيري از سوي وزير دادگستري نيازي نيست!
حتماً استاد بزرگ از ياد برده بود كه خود دهها بار بدون موافقت همسرش به مسافرت رفته است؛ او حتي بدون رضايت زنش او را طلاق داده، با دختركي چهل سال كوچكتر از خود ازدواج كردهبود و قانون هم نسبت به او اعتراضي نداشت. بالاخره نيز اندوخته و حاصل زندگي خود، همسر و خانوادهاش را به پاي دخترك ريخته و يا براي خريد قرصهاي «وياگرا» خرج كردهبود؛ كه البته فايدهاي هم نداشت، زيرا عمر از دست رفته باز نميگردد و پير مرد جوان نميشود، هرچند خود تصوري غير از اين داشته باشد. خلاصه اينكه عروس جوان، تنها دو سال بعد او را ترك كرد و نزد معشوق جوانش رفت.
با همة اينها، استاد بزرگ سرش را بالا گرفته، در آن برنامة تلويزيوني تأكيد ميكرد كه زن نبايد بدون اجازة شوهرش مسافرت كند؛ زيرا نياز به حامي و همراه دارد و نبايد مانند زنان غربي آزاد باشد؛ چه در اينصورت نهاد مقدس خانواده كه زيربناي اصلي جامعه است، متلاشي ميشود.
هيچ كس هم از ايشان نپرسيد كه چرا بايد مرد اين آزاديها را داشته باشد و چرا براي حفظ نهاد مقدس خانواده، آزادي مردان را محدود نميكنيم؟ بله هيچ كس اين سؤالها را نپرسيد، زيرا بيشتر مردم در جامعة ما با نيمي از عقل يا با عقل دوگانه ميانديشند! وجود تناقض و دوري از منطق و بيعدالتي را در گفتههايشان درك نميكنند، زيرا بيشتر آنها، مرداني هستند كه خواستههايشان، چشمهايشان را در برابر حقيقت نابينا كرده است.آنها ميترسند مبادا آخرين سنگر دفاع از داراييهاي شخصي خود را كه همان مالكيت زن است، از دست بدهند.
به گواهي تاريخ،بردگان با بهدست آوردن قدرت سياسي، در به چنگ آوردن آزادي و حقوق ازدست رفتة خود موفق شدند و زنان نيز براي رهايي از قانون «ممنوعيت خروج بدون اجازة شوهر»، راهي جز اين ندارند.
رابطة اخلاق با دين و سياست
اگر در برداشت خود از مفهوم اخلاق و شرافت،تأملي دوباره نماييم، درمييابيم كه برداشت ما از اين دو واژه، با معنا و مفهوم اصلي آنها در حوزة اصول اساسي انسانيت، تفاوت بسيار دارد.
اصل آن است كه ارزشهاي اخلاقي بدون توجه به جنس، نژاد، عقيده، رنگ و طبقة اجتماعي همة انسانها را شامل شود و در غير اينصورت ارزش اخلاقي محسوب نشده، بلكه ارزشهاي نژادپرستانة طبقاتي و ظالمانه خواهد بود.
رابطه ميان اخلاق و شرافت با سياست يا قدرت حاكم، در جوامع بشري سابقة ديرينه دارد و آغاز آن به زمان پيدايش بردهداري باز ميگردد. برمبناي اين رابطه، زن همواره بر اثر اشتباهاتي كه سرورش؛ يعني مرد، مرتكب ميشود، كيفر ميبيند و اگر مرد، بهرغم ميل زن به او تجاوز به عنف نمايد، اين زن است كه مسؤوليت عواقب آن را برعهده خواهد داشت، زيرا او بكارت خود را از دست ميدهد؛ يعني همان چيزي كه از گذشته تا كنون در جوامع ما معيار شرافت بوده است .
در سال 1999 م. بحثي در خصوص مسألة تجاوز جنسي و مجازات آن در مصر مطرح شد كه مجازات شخص متجاوز را ازدواج با همان دختر داده بود تا موجب رفع اتهام از شود و اين در مادة 291 قانون مجازاتها تصريح شده بود .
تضاد اين قانون با معيارهاي اخلاقي به اندازهاي آشكار بود كه منجر به تغيير مفاد آن شد. اما در جامعة ما، هنوز بيشتر خانوادهها ترجيح ميدهند دختري را كه مورد تجاوز به عنف قرار گرفته، به ازدواج شخص متجاوز درآورند تا آن چه شرافت خانوادگي ناميده ميشود، حفظ گردد. بدين
ترتيب شخص جنايتكار از كيفر رهايي مييابد.
اندكي پيش از اين (پس از آنكه شيخ الازهر و مفتي كشور) فتوايي صادر كرد كه بر اساس آن سقط جنين و بازگرداندن بكارت به دوشيزگان در هنگامي كه مورد تجاوز قرار ميگيرند، بلا اشكال محسوب ميشد) بحث و اختلاف نظرهايي در اينباره پديد آمد.عدهاي موافق و گروهي مخالف اين امر بودند. اما هيچ يك از دو گروه، با برداشت رايج از معناي اخلاق و شرافت مخالفتي نداشتند و بر همان برداشت قديمي باقي ماندند كه شرافت را با بكارت مرتبط ميداند تا آن جا كه حتي اجازه داده ميشود با عمل جراحي، بكارت را به دختري كه مورد تجاوز قرار گرفته، بازگرداند.
من در اين باره، با نظر شيخ و مفتي الازهر مخالفم. چرا بايد دختري كه مورد تجاوز قرارگرفته، اين كيفر را تحمل كند و دوبار، يك بار براي سقط جنين و بار ديگر براي باز گرداندن بكارت مورد عمل جراحي قرار گيرد؟ و چرا مفهوم اخلاق و شرافت را به پردة نازكي كه ميتوان آن را با جراحي ترميم كرد، ارتباط ميدهيم؟ در مردان كه چنين پردهاي ندارند، معيار شرافت و اخلاق چيست؟ از طرفي، اگر دختري كه مورد تجاوز قرار گرفته، بخواهد جنينش را حفظ كند و آن را سقط ننمايد، آيا بايد او را مجبور به اين كار كنيم؟ چرا حق مادري را از او سلب ميكنيم، در حالي كه ادعا داريم بهشت زير پاي مادران است؟ تنها به جرم اين كه او از بد حادثه گرفتار مردي شده كه از مسؤوليت پدر بودن ميگريزد؟چرا بايد فرزند او به كيفر مرگ يا ننگي كه او را كودك «سر راهي » يا «غير شرعي» مينامند، دچار شود؟ تنها به اين سبب كه پدرش او را نپذيرفته است؟ مگر نام مادر شرافت ندارد؟
اين پرسشهاي اساسي دربارة مفهوم اخلاق و شرافت، در جوامع ما بيپاسخ ماندهاند؛ زيرا نظام حاكم در كشورهاي عربي هنوز همان نظام پدرسالارانه طبقاتي است و زماني كه من اين پرسشها را در برابر افكار عمومي مطرح كردم، بسياري از قدرتهاي سياسي و ديني حاكم، مرا مورد هجوم تبليغاتي خود قرار دادند.
تحقق عدالت، زير بناي اخلاقي لازم دارد و مستلزم آن است كه معيارها يكسان باشد و با آنها برخورد دوگانه انجام نگيرد. مفهوم عدالت آن است كه همة دوگانگيهايي كه ميراث دوران بردهداري است؛ از بين برود.
اخلاق و شرافت حقيقي آن است كه رفتار همة مردم را به طور برابر (بدون تبعيض ميان رئيس حكومت و يك فرد عادي) در بر گيرد و ميان مرد و زن فرقي قائل نشود؛ يعني زن و مرد هر كدام به طور برابر، مسؤوليت رفتارهاي فردي و اجتماعي خود را بر عهده گيرند. در غير اينصورت معيار و مقياس شرافت، يك ويژگي جسمي و بيولوژيك خواهد بود كه ممكن است دختر در زمان تولد آن را دارا باشد يا نباشد؛ زيرا علم پزشكي نشان ميدهد كه درصد قابل توجهي از دختران، بدون پرده بكارت به دنيا ميآيند يا پردة بسيار نازكي دارند كه بر اثر عوامل غير جنسي از بين ميرود.
بنابراين، اصل و اساس اخلاق و شرافت، به اعمال مرد و زن و ميزان توانايي آنها در د
فاع از عدالت، آزادگي و صداقت بستگي دارد.شرافت انسان چه زن و چه مرد يكسان است؛ بنابراين معيار اخلاق هم بايد يگانه باشد؛ در غيراينصورت اخلاق از ميان خواهد رفت.
مفهوم واژة دين
به ياد دارم كه در زمان كودكي، مادربزرگم كه كشاورز فقيري بيش نبود، شجاعانه و خشمگينانه در برابر ارباب ايستاد و با لهجة روستايي خود به او گفت: «پروردگار عادل است؛ و راه شناخت او، عقل است». اين اولين درس زندگي من بود كه در آن، كلمات خدا و دين به گوشم خورد.پدرم نيز گرچه در دانشكدة علوم ديني و در رشتة فقه و حقوق از دانشگاه الازهر فارغالتحصيل شده بود، اما او نيز همچون مادرش، برداشتهاي نادرست از دين را قبول نداشت و از كودكي آموخته بود كه خداوند عادل است. اما استادان الازهر، برداشتي دور از عدالت و آزادگي را به دانشآموزان القا ميكردند. آنها ميخواستند به دانشآموزان بفهمانند كه دين، عبارت است از نصوص غيرقابل تغيير دركتب ديني كه فقط مرداني با ريش بلند (يا نسبتاً بلند) و داراي مناصب مهم ميتوانند آن را تفسير كنند. كساني كه با حكومت در ارتباطاند، از دولت حقوق ميگيرند و حضرت علامه لقب دارند، البته مهم نيست كه آشكارا يا مخفيانه، تحت پوشش تعدد زوجات، با چندين زن مختلف رابطه داشته باشند.
پدرم نيز همانند شيخ محمد عبده، با تعدد زوجات مخالف بود. او، همچنين با شاه و حضور انگلستان در مصر مخالفت ميكرد، در حالي كه شيخ الازهر در آن زمان با پادشاه و انگليسيها موافقت و همراهي داشت. پدرم دين را به روشي متفاوت با روش بيشتر عالمان ديني درك كرده بود. او عقيده داشت كه خداوند، متن يا كتابي كه در چاپخانة دولت چاپ شود نيست، بلكه خداوند عبارت است از مظهر عدل و آزادگي و برابري انسانها، بدون تفاوت ميان مرد و زن يا حاكم و محكوم.
پدرم، يك برادر ناتني داشت كه استاد علوم ديني در دانشگاه الازهر بود. گاهي من گفتوگوي آنها را دربارة معناي دين و مفهوم ايمان ميشنيدم. آنها غالباً با هم اختلاف داشتند. عمويم معتقد بود كه متون دين، ثابتاند و تقدس دارند، در حالي كه پدرم عقيده داشت پرستش متون با ايمان مغاير است ويكي از ميراثهاي دوران بتپرستي است. در زمان رواج بتپرستي، نقش و نگار يا سنگ و چوب را ميپرستيدند. و پس از اختراع چاپ، كاغذ و مركب جاي سنگ و چوب را گرفته است.
هنوز چهرة پدرم را به خاطر دارم كه با عمويم بحث ميكرد و ميگفت: «شيخ محمد! من خدا را كه مظهر عدل است، در عمق وجود خود ميشناسم. خداوند از عمق روح و جان ما بيرون ميآيد، نه از چاپخانه يا گلدستة مساجد». من دين را اين چنين را از پدرم فراگرفتم و دريافتم كه ايمان، پيكار در راه عدالت و آزادي است. پس چگونه ممكن است شيخ الازهر كه همراه و همپيمان شاه و انگليسيهاست، مؤمن باشد؟ و چگونه ممكن است او خدا را بشناسد ودر عين حال از ظلم و استعمار و استثمار ملت مصر حمايت كند؟
وقتي برادر بزرگم تلاش ميكرد سلطة خود را بر من و ديگر خواهرانم تحميل كند، پدرم در برابرش ايستاد و گفت: «پسر و دختر فرقي با هم ندارند، مگر بر اثر كار و كوشش». و از آن جا كه من، هم در درس و هم در كارهاي خانه تلاش و كوشش فراوان از خود نشان ميدادم، پدرم مرا به برادرم ترجيح ميداد. او چند روز قبل از وفاتش رو به من كرد و گفت: «من چند روز بيشتر زنده نميمانم. از تو ميخواهم كه پس از من، سرپرستي برادران و خواهرانت را بر عهده بگيري». با اين كه برادر بزرگترم هم بود، پدرم سرپرستي برادران و خواهران كوچكم را به من واگذار كرد. او ميگفت: «مرد وزن، با هم فرقي ندارند، مگر بر اثر دانش و مسؤوليت پذيري». همانگونه كه قرآن كريم ميفرمايد:
«مردان و زنان مؤمن، ياور وسرپرست يكديگرند ».1
اما در كشور ما طبق قانون، زن فقط حق دارد، وصّي شود و ولايت و سرپرستي، تنها به مردان اختصاص دارد. من اين موضوع را پس از مرگ پدرم و زماني كه به قانون ومتون ديني مراجعه كردم، فهميدم و تصميم گرفتم علت اين امر را دريابم كه چرا من با اين كه حتي درآن زمان پزشك بودم و مردم اسرار خود را با من باز گو ميكردند، به خاطر زن بودن نميتوانم سرپرستي خواهران كوچكم را برعهده گيرم. ضمن تحقيق و بررسي، با قانون «احتباس» يا «ممنوعيت خروج زن از منزل بدون اجازة شوهر» و «قيم بودن يا سروري مرد برزن» برخورد كردم و دريافتم كه اين قوانين، حاصل برداشت و قرائت رايج از دين اسلام است. قرائتي كه از ميان متون ديني، تنها آن چه را كه بر تبعيض و تفاوت ميان افراد بشر بر اساس جنس، عقيده يا نژاد تأكيد دارد، برگرفته و بقيه را رها كرده است. مطابق چنين قرائتي، حق ولايت و سرپرستي به زنان و نيز به مردان غير مسلمان داده نشده است. اين افكار و عقايد در قرنهاي گذشته (هشتم و نهم) واج يافت تا تفرقه و تبعيض بين مردم را تثبيت كند و زنان و نيز مردان غير مسلمان را از حقوق انساني خود محروم نمايد.
اين انديشهها و برداشتهايي كه زنان و نيز مردان غير مسلمان را از حق ولايت محروم ميكند، حاصل اوضاع سياسي، اجتماعي و اقتصادي دوراني بوده است كه با شرايط جامعةكنوني حاضر تفاوت دارد. اسلام، «اجتهاد» را يكي از منابع فقه ميداند و اجتهاد به معني تطبيق دادن متون ديني بر شرايط و اوضاع روز جامعه و يا مقدم داشتن مصلحت و منافع متغير، بر متون غير قابلتغيير است. پدرم همواره بر اين گفتار منسوب به بعضي از پيشوايان ديني تأكيد داشت كه «اگر نص ديني با مصلحت جامعه منافات داشته باشد، مصلحت مقدم است؛ زيرا نص ثابت و مصلحت متغير است».
]امروز[ نقش و كاركرد افرادي نظير قاضي يا رئيس دولت در آن حد نيست كه مثل نقش پيامبر يا خليفه يا امام درمفهوم ولايت بگنجد. پيامبر به تنهايي داراي علم ومعرفت بود، مستقيماً با خدا ارتباط داشت، به اجتهاد و قانونگذاري و قضاوت ميپرداخت و همه چيز در اختيارش بود. اما در دولت مدرن، اين قوا در نهادهاي مختلف تقسيم و تفكيك شده و قوانين اساسي پديد آمده كه مردم را بدون توجه به طبقه، جنس يا عقيده با يكديگر برابر ميداند.
اما زنان جامعة ما همچنان از حق ولايت محروم هستند. آنان با اينكه ميتوانند وزير يا پزشك باشند و جان مردم را نجات دهند، از حق ولايت در خانواده محروم ماندهاند. حتي مردان غير مسلمان، با افزايش قدرت سياسي، اجتماعي و اقتصادي خود در برخي كشورهاي اسلامي توانستهاند حق ولايت را به دست آورند؛ اما زنان جامعة ما هنوز نتوانستهاند حق ولايت و حق نسب را كسب كنند. مادران مصري نميتوانند مليت، نام و يا دين خود را به فرزند منتقل كنند و تنها مردان هستند كه حق دارند نام، مليت و دين خود را به فرزندان خود منتقل كنند. با وجودي كه همه جا از مادر و قداست او و اينكه بهشت زير پاي مادران است؛ دم ميزنند، اما حقوق مادران به طور كلي ناديده گرفته ميشود. البته، حقوق زنان و مادران در جهان آخرت و بهشت نيز قابل بحث و بررسي است. در بهشت، مردان حق دارند هر قدر كه ميخواهند، با حوريان باكره كه حتي پس از روابط مكرر جنسي، بكارت خود را از دست نميدهند، رابطه داشته باشند؛ اما حقوق مادران و زنان، از حد همان حقوق دنيايي فراتر نميرود و در بهشت هم هر زني، فقط همان شوهر خود را خواهد داشت. پرسشي كه به ذهن ميرسد، آن است كه وقتي شوهرش روز و شب سرگرم حوريان باشد، او چه بايد بكند؟!
يكي از خوانندگان مجلات ديني، اين سؤال را به صورت كتبي از كارشناس مجله پرسيده و او پاسخ داده بود: «خداوند در بهشت مردان و زنان را برابر قرار داده است، زيرا در بهشت رابطة زناشويي، موجب توليد مثل و تولد فرزند نميشود، در نتيجه نسبها با هم اختلاط پيدا نميكند. بنابراين زنان
نيز ميتوانند هرطور كه ميخواهند از «غلمان» كه خداوند برايشان قرار داده است، بهره ببرند». البته برخي از روحانيون عقيده دارند كه خداوند غلمان را هم براي خدمت به مردان خلق كرده است، زيرا بعضي از مردان غلمان را برحوريان ترجيح ميدهند.
مي توان گفت، حكومت ديني و سلطة سياسي توأم با يكديگرند و نميتوان آن دو را از هم جدا كر
د. با وجود آنكه در دنياي غرب از جدايي دين و سياست سخن گفته ميشود، اما آيين مسيحيت در امور سياسي و در اموري كه به زندگي مردم اختصاص دارد؛ مانند سقط جنين و روشهاي جلوگيري از بارداري، نقش مهمي ايفا ميكند.
در سال 1982، پاپژانپلدوم، رهبركاتوليكها و رونالدريگان، رئيس جمهور اسبق آمريكا، در نشستي پشت درهاي بسته تصميم گرفتند، براي سرنگون كردن اتحاد جماهير شوروي ]سابق[ يا به قول ريگان «امپراطوري شيطان»، همة نيروهاي نظامي آمريكا و قواي معنوي كليساي كاتوليك به رهبري واتيكان را بهكار گيرند. بدين ترتيب، پيمان مشترك آمريكا و پاپ براي نابودي كمونيسم در دنيا منعقدگرديد. از طرفي، آمريكا با چندين تشكل اسلامي در برخي كشورها مانند افغانستان همپيمان شد و همانطور كه همه ميدانند، ايالات متحده مجاهدان افغان را با انواع سلاحهاي جنگي و از جمله موشكهاي استينگر تجهيز كرد و از همپيمانان ثروتمند خود در كشورهاي نفتخيز ميخواست تا براي تقويت جنبش افغانها تلاش كنند. جنگ افغانستان به چيزي شبيه نبرد ويتنام تبديل شد. در سال 1989 م. پاپ، گورباچف را درواتيكان به حضور پذيرفت تا تلاش براي نابودي اتحاد شوروي را از داخل كاخ كرملين به نتيجه برساند. در سپتامبر سال 1995 م. پاپ از ميان شركت كنندگان در همايش بينالمللي جمعيت كه در قاهره تشكيل شده بود، برخي از تشكلهاي اسلامي را با خود موافق يافت. پيش از آن، در مارس 1994، پاپ در پيامي تند خطاب به سران كشورهاي شركتكننده در همايش قاهره اعلام كرده كه اين همايش تهديدي خطرناك براي بشريت خواهد بود، چرا كه در راه نابودي بنيان خانواده و قانوني كردن سقط جنين گام برداشته است. در ادامه، واتيكان با صدور بيانيهاي در 66 صفحه، بيانية سازمان مللمتحد را محكوم نمود. بيانيهاي كه در آن، سقط جنين را به عنوان حق مادراني كه نميخواهند بارداريشان ادامه يابد، قانوني كرده بود. واتيكان از سازمان ملل پرسيده بود كه چگونه ممكن است سازمان ملل متحد، با قانونيكردن قتل در مسير خلاف زندگي بشر گام بردارد؟ اما واتيكان، زماني كه سازمان ملل در سال 1991به جورج بوش اجازه داد عليه ملت عراق از نيروي نظامي استفاده كند، هرگز چنين پرسشي را مطرح نكرد. در جنگ خليج]فارس[ بيش از نيم ميليون نفر كشته شدند؛ اما گويي از نظر پاپ و واتيكان، فقط جنينهاي داخل رحم «جان» دارند و ملت عراق و فلسطين و ملتهاي ديگر كشورها، جان ندارند و مستحق دفاع نيستند!
در زمان برپايي كنفرانس قاهره، ما از سوي «جمعيت همبستگي زنان عرب» با صدور بيانيهاي اع
لام كرديم كه هم با منطق پاپ و واتيكان و هم با آن دسته از تشكلهاي بنياد گراي اسلامي و مسيحي كه زن را موجودي ناقص ميدانند كه قادر نيست دربارةجنين داخل رحم خود تصميم بگيرد، مخالفيم و معتقديم كه نيازي نيست واتيكان و نيروهاي بينالمللي و سازمان ملل در آن چه به جسم و روح زن و زندگي جنين او مربوط ميشود، دخالت كنند. همچنين مخالفت خود را با منطق
سران كشورهااز جمله رئيس جمهور آمريكا كه فقر و گرسنگي موجود در دنيا را نتيجة زاد و ولد زنان و ازدياد جمعيت ميدانند، اعلام كرديم و اين مشكلات را نتيجة سياست سرمايهداري پدرسالارانه و طبقاتي مبتني بر بهرهكشي و چپاول ملتها دانستيم.
برنامههاي توسعه كه از سوي بانك جهاني و ديگر مؤسسات استعماري بينالمللي ارائه ميشوند، در واقع روشهايي هستند كه مانع از رشد و توسعة حقيقي شده و بر فقر و گرسنگي جوامع ما ميافزايند. اين برنامهها موجب شده كه تنها در خلال سالهاي 1984 تا 1990 ميلادي، صدوهفتادو هشت ميليارد دلار از سرمايه ملتهاي افريقا، آسيا و آمريكاي جنوبي-يا همان كشورهاي جهان سوم- به سوي بانكهاي آمريكاي شمالي و اروپا سرازير شود.
بنابراين، عامل اصلي ايجاد فقر، باروري زنان و ازدياد جمعيت نيست. مشكل حقيقي، ادامة غارت و چپاول كشورهاي ما از سوي استعمارگران و تحت شعارهاي پر زرق و برقي چون «توسعه» است. همكاري حكومتهاي محلي با قدرتهاي استعمارگر و سرمايه داران بينالمللي، اين روند را تشديد و ملتها را از حقوق اقتصادي و فرهنگيشان محروم ميكند وكرامت انسانها و حق خدا دادي آنها را در بهرهگيري از ثروتهاي طبيعي در راه منافع عموم مردم- و نه فقط اقليت حاكم- از آنها سلب مينمايد. در نتيجه، كشورهاي ما روز به روز در گرداب بدهيهاي مالي فرو ميروند و ما وام و بهره را با خون و عرق جبين خود ميپردازيم و با وجود منابع طبيعي سرشار، نود در صد از غذاي مورد نياز خود را از خارج وارد ميكنيم و در اين دايرةبسته، روز به روز فقيرتر مي شويم. زيرا آن چه را تولي
د ميكنيم، نميخوريم و آن چه را ميخوريم توليد نميكنيم. چهل در صد از مردم ما زير خط فقر زندگي ميكنند. براي مثال، دستمزد ماهانة يك مصري- اگر بتواند كاري پيدا كند- سيصد جُنَيْه1 مصر است، در حالي كه يك آمريكايي كه در مصر همان كار را انجام ميدهد، ماهانه چهارهزار جنيه حقوق ميگيرد.
در فاصلة سالهاي 1975 تا 1986 ميلادي كه آمريكا به مصر كمك مالي ميكرد، ايالات متحده معادل سي ميليارد دلار در قبال كالا و خدمات صادر شده به مصر درآمد داشته است؛ در حالي كه در همان مدت، مصر تنها پنج ميليارد دلار كالا به ايالات متحده صادر كرده است.
احساس كرامت و شخصيت از قدرت سير كردن شكم و پرداخت هزينههاي زندگي ناشي ميشود و اين مطلب همان قدر كه دربارة يك فرد، چه مرد و چه زن، صادق است دربارة ودولت نيز صداق ميكند. از طرفي كمكهاي مالي آمريكا در واقع كمك نيست، بلكه تنها بخش كوچكي از ثروتهاي غارت شدة ماست كه تحت عنوان كمك مالي به ما باز گردانده ميشود. بدين ترتيب، علاوه بر چپاول منابع طبيعي، كرامت و شخصيت ما نيز لگدمال ميگردد.
اما كرامت و شخصيت زنان، در طول تاريخ و از زمان پيدايش نظام پدر سالاري كه مرد را قيم، ارباب و صاحب اختيار زن قرار داد، پايمال شده است. زن، از اشتغال به كارهاي مولّد و درآمدزا منع شده تا همواره به شوهر محتاج باشد و مرد، صاحب اختيار و آقا بالاسر او باقي بماند. زني كه شغل و دستمزدي دارد (هر چند اين شغل، كار در كارخانه يا كشاورزي در مزرعه باشد)، به عنوان يك عضو مفيد و مولد در خانواده و جامعه، احساس شخصيت ميكند و مادام كه روي پاي خود ايستاده، ميتواند توهين يا ضرب و شتمي را كه زنانِ تحت حمايت مالي شوهر در معرض آن قرار دارند، از خود دفع كند.
با آغاز قرن بيستويكم، نظام نوين جهاني شعارهاي پر زرق و برق ديگري را مطرح كرده است كه در پس آنها، انواع جديدي از استعمار، استثمار و سلطه جويي بر فقرا و زنان در جهان مدرن و پست مدرن نهفته است.
واژههاي «جهاني شدن» و«انسانگرايي جهاني» از جمله اصطلاحات پيچيدهاي است كه بسياري از روشنفكران غرب و شرق را متحير و مجذوب ساخته است. اما براي زنان و فقيران دنيا، حاصلي جز افزايش فقر و بحرانهاي اجتماعي و اقتصادي؛ و جنگهاي مذهبي و قومي در گوشه و كنار جهان در بر نخواهد داشت و چه بسيار فقيران، زنان، جوانان و كودكاني كه قرباني فتنههاي فكري يا عقيدتي يا فقر اقتصادي و فكري شدهاند؛ فتنههايي كه در پس آنها، منافع بين المللي اقليت ثروتمند ـ كه پول، اسلحه، تبليغات و رسانههاي گروهي را در اختيار داردـ و حكومتهاي دست نشاندة محلي پنهان شده است.
اين منافع، زير نقاب نظريههاي فكري مدرن و پست مدرن و تحت عناوين پيچيدهاي چون جهاني شدن انسان، معيارهاي انساني آينده، پايان ايدئولوژي و يا پايان تاريخ يامرگ نويسنده …پنهان شدهاند. رهبران و سازمان دهندگان اين جريانات فكري انديشمندان نظام سرمايهداري و پدرسالاري طبقاتي اروپا و آمريكا هستند و انديشمندان كشورهاي عربي نيز از آنها پيروي ميكنند. بيشتر اين نظريهها همان نظريههاي قديمي هستند كه رنگ ولعاب جديد پيدا كردهاند و از ويژگيهاي آنها اين است كه با سفسطه و دروغ پردازي، در آن واحد يك عقيده و ضد آن را قبول ميكنند، به طوري كه انطباق اين افكار با جهان خارج و حركتهاي آزادي بخش ملي(چه از سوي زنان و چه از جانب مردان)، ممكن به نظر نميرسد. اين قبيل نظريات، در ارتباط دادن مسائل سياسي به مسائل اجتماعي يا ايجاد رابطه ميان مسائل فلسفي با مسائل ديني، اخلاقي و فردي، برقراري ارتباط ميان مشكلات زنان با مشكلات مردان و جدانكردن زندگي فردي و اجتماعي از يكديگر وبالاخره ضرورت ايجاد رابطه ميان شناخت مسؤوليتهاي اخلاقي توفيق چنداني پيدا نخواهند كرد.
نقش مردان و زنان انديشمند در كشورهاي مختلف، تنها به داشتن حرفه، شغل يا مسؤوليتي در جامعه آن هم براي كسب درآمد يا اخذ نشان افتخار از رئيس جمهور و يا دريافت جايزة نوبل علوم يا ادبيات منحصر نميشود. نقش انديشه، بسيار عميقتر از اينهاست و شامل ديدگاهي فراگير و مسؤوليت در برابر مردم ]در رويارويي با سلطة حكام[ نيز ميشود. اما بيشتر انديشمندان جوامع ما، خود تحت تأثير حكومتها قرار دارند، هر چند اين حقيقت را انكار كنند. آنها ارتباط ميان حاكميت و سلطه را با مسائل اقتصادي، اخلاقي و جنسي كتمان مينمايند و رابطة ميان ابعاد مختلف شناخت را كه موجب به وجود آمدن بينشي صحيح و فراگير و فراتر از بحثهاي آكادميك و منافع
اقتصادي- سياسي ميگردد، نميپذيرند. از پذيرش مسؤوليت در برابر ملت ستمديده، شانه خالي ميكنند و تنها به بحثهاي نظري غير قابل تحقق و غير ممكن ميپردازند. همين امر موجب ميشود كه در دنيايي خيالي و فرضي با مفاهيم آرماني (اتوپيايي) كه ربطي به واقعيتهاي جاري زندگي يا مرحلة تاريخي مشخص و ملموس ندارد، به سر ببرند.
البته نميتوان منكر شد كه تفكر پست مردن، جمود فكري و تحجر را به چالش ميكشد و عقل، را به تفكر وا ميدارد، و براي انسانها اعم از مردو زن، فرصتي مناسب براي بروز استعدادهاي فكري و ابداع انديشههاي نو فراهم ميآورد. اما نبايد اين نكته را هم ناديده گرفت كه انديشة انسان، يك مفهوم مستقل و جدا از جامعه، تاريخ و ديگر ابعاد وجودي او نيست؛ به ويژه در مسائل مربوط به حقوق انساني، و خصوصاً حقوق زنان كه نيمي از پيكرة جامعه را تشكيل ميدهند و نيزحقوق كارگران، كشاورزان و اقشار فقير كه اكثريت جمعيت دنيا را شامل ميشوند. تبعيض نژادي و عقيدتي و تفاوت ميان مرد و زن، انديشههاي نژادپرستانة آمريكا و اسرائيل كه سرزمين فلسطين و زمينهاي كشورهاي ديگر از جمله: لبنان، سوريه، مصر و اردن را اشغال كردهاند؛ به وجود آمدن اشكال جديد سلطه نظام سرمايهداري از طريق روند جهانيسازي و نظريات تأييدكنندة آن همچون نظرية «برخورد تمدنها» يا نظرية جدايي اقتصاد از فرهنگ كه موجب تحكيم پايههاي استعمار و ادامة چپاول ملتها از طريق بازار جهاني ميشود؛همه و همه مسائلي هستند كه محكوم كردن و مبارزه با آنها اهميت و ضرورت بسيار دارد.
در برابر نظرية جهاني سازي، برخي از انديشمندان نظام سرمايهداري شرق و غرب اصطلاحات ديگري را مطرح كردهاند كه «جهان وطني»، «انسان محوري» و «دهكدة جهاني» از آن جملهاند. ممكن است اين اصطلاحات، جايگزين تفكراتي همچون «ملي گرايي»، «ميهنپرستي» يا ميهن يا دولت معين براي يك نژاد مشخص، گردد و چه بسا اين انديشه، از لحاظ تئوريك، پيشرفته و پويا به نظر برسد؛ اما واقعيت نشان ميدهد كه ملتهاي ستمديده در ساية تحقق اين نظريات انسان مدارانة فراگير، بيشتر در گرداب فقر وگرسنگي فرو ميروند و هيچ چيزي نميتواند اين ملل محروم را از چنگال حرص و طمع نظام جهاني سرمايهداري يا نظم طبقاتي پدر سالارانه برهاند، مگر آنكه ملتها به خود آمده و به هويت، ملي گرايي، وطنپرستي، ميراث گذشته و حتي دين خود-به عنوان ابزاري براي تحقق عدالت- باز گردند.
در طول هشت سال گذشته در تعدادي از دانشگاههاي آمريكا استاد مهمان بودم و از نزديك مشاهده كردم كه رئيس جمهور آمريكا، بيلكلينتون و همكاران او در هيأت حاكمة اين كشور، تا چه اندازه به هويت و مليت آمريكايي و آيين مسيحيت و فرهنگ خود ميبالند. آنان تصور ميكنند كه فرهنگ آمريكايي بايد به فرهنگ جهاني تمامي بشريت تبديل شود و با وجود همة اينها، زماني كه يك زن عرب در برابر آنان، به مليت و فرهنگ عربي و دين خود (اسلام) مباهات ميكند، متحير ميشوند.
بدون شك استثمار و به بندگي گرفتن ]ملت ها[ و تداوم آن جز از راه «تفرقه بينداز و حكومت كن» امكان پذير نيست و ]استثمارگران[ ناچارند كه بر تفاوت و فرق ميان افراد بشر از نظر جنس، دين، نژاد، قوم و نظاير آن تاكيد ورزند تاملتها را بدين طريق تجزيه و تضعيف كنند؛ به همين سبب نظام سرمايه داري از بدو پيدايش تاكنون دچار تضاد بوده است. ]از يك سو[ مشاهده ميكنيم كه سرمايه داري شعار جهاني شدن اقصاد را سرميدهد و در عين حال، به شعارهاي متضاد ومعكوس رو ميآورد بر فرهنگهاي بومي و ويژگيهاي فرهنگي و هويتي وديني تأكيد ميكند تا ملتها تجزيه و تقسيم شوند و قادر به مقاومت در برابر قدرتهاي استثمارگر بينالمللي و منطقهاي نباشند. ما همواره از ستم و كينهتوزي رژيمهاي عربي در جوامع خود در رنج و عذاب بودهايم و به اين دلخوش كردهايم كه گاه و بيگاه فرياد مليگرايي، دين محوري يا فرهنگ ملي سردهيم و به دنبال تلاش بيحاصل، سر از زندانها و تبعيدگاهها در آوردهايم. وقت و نيروي خود را براي بگومگو بر سر هويت اسلامي و هويت عربي، سنتگرايي و تجدد، حجاب زن و تأثير آن در هويت او، ختنهكردن پسران و دختران و اهميت آن در سنت و بالاخره در بحث بر سر هويت فرهنگي جامعه صرف كردهايم و اين مباحث بيحاصل، ما را از توجه به مشكلات اساسي در حوزه اقتصاد و سياست باز داشته و در همايشهايي پيرامون برخورد تمدنها يا فرهنگها سرگرم كرده است.
واقعيت تاريخ گذشته و حال نشان ميدهد كه «دوگانگي» اصليترين نشانة انديشة امروزي را تشكيل ميدهد و بدترين انواع ستم و تجاوز، تحت عنوان كلي انسانيت و انسانگرايي انجام گرفته است تا ظلمي كه بر زنان و اقشار فقير جامعه روا داشته ميشود، پنهان بماند. در نظام جهاني امروز، واژة انسان با «مرد» برابر است و گويي تنها، شهروندان آمريكا و اسرائيل و ديگر قدرتها و نژادهاي به اصطلاح برتر، «انسان» محسوب ميشوند. تا كنون حقوق زنان (در ابعاد منطقهاي) و حقوق ملت فلسطين (در ابعاد بينالمللي) جزء حقوق بشر تلقي نشده است.
اگر يك سرباز آمريكايي و اسرائيلي كشته شود، دنيا به هم ميريزد؛ و از پا نمينشيند اما هزاران انسان فلسطيني، لبناني يا عراقي كشته ميشوند و حتي اخبار كوتاهي هم در اين درباره منتشر نميشود.
همچنين از بي عدالتي و ظلمي كه تحت عنوان دين، اخلاق و مادر يا مؤنث بودن بر زنان روا داشته ميشود، هيچ ذكري به ميان نميآيد و اگر برخي از زنان و مردان هم بخواهند از حقوق اين ستم ديدگان دفاع كنند، محكوم و به انواع تهمتهاي ناروا از تروريسم و نداشتن مشروعيت بينالمللي گرفته تا بي ديني و بي احترامي به سرشت و طبيعت زنانه وخروج از دايرةارزشها و اخلاق، متهم ميشوند.
در ماه فوريه سال 2000، انديشمند فرانسوي «ژاك دريدا» به مصر آمده بود و در همايشي با عنوان «انسانيت»، در حمايت از رهايي ملتها از سلطة حكومتهاي ملي و منطقهاي سخن گفت. او تأكيد داشت كه لازم است در دانشگاهها، علوم انساني را به دور از انديشههاي قديمي، با مفهوم جديد حقوق بشر تطبيق دهيم تا جنايتهايي كه بر ضد بشريت صورت ميگيرد، آشكار گردد. اما گويي جنايتهايي را كه عليه ملتهاي آفريقايي و عربي، به ويژه ملت فلسطين در حال انجام است، به كلي از ياد برده بود. انديشمند فرانسوي، تنها به جنايتهاي انجام شده عليه يهوديان و دادگاههاي تفتيش عقايد و تبعيض نژادي اشاره كرد و هرگز دربارة جنايتهاي جنگي و اقتصادي كه در حال حاضر زنان، جوانان و كودكان سودان، رواندا، سومالي، لبنان، فلسطين اشغالي، بوسني، كوزوو، چچن، كشمير، عراق و … را به خاك و خون ميكشد، سخني نگفت.
آن انديشمند فرانسوي كه به زبان مادرياش سخن ميگفت، در حالي كه در تمام سخنانش، به كتب و منابع تاريخي فرانسوي و آثار انديشمندان فرانسوي، اروپايي و آمريكايي اشاره ميكرد و حافظة تاريخي خود را با تكيه به منابع غربي براي نوآوري فكري و فلسفي به كار ميگرفت، از زنان و مردان محروم جامعة ما و كشورهاي جهان سوم توقع داشت كه به خاطر انسانيت، از مليت، فرهنگ و زبان خود دست بردارند. اين قبيل افكار كه از سوي بسياري از انديشمندان غرب و شرق و حتي كشورهاي عربي پايهگذاري شده است، تنها بخشي از حقيقت را دربردارد، و اصل و ريشة آنها بر پاية شناختي ناقص و به دور از واقعيتهاي موجود استوار است. اينها نتيجة همان تفكر سرمايهداري طبقاتي پدر سالارانه، مدرن و پست مدرن است و با به كار بردن واژهاي جديدي همچون انسان محوري، جهاني شدن و جهانگرايي، از ملتهاي محروم و ستمديده ميخواهند نقاط قوت و تواناييهاي خود را در گذشته و حال، از ياد ببرند تا بار ديگر در دام قدرتهاي سرمايهداري غرب گرفتار آيند.
در عين حال، عدهاي از مردان انديشمند عرب، در برابر انديشههاي «ژاكدريدا» و ديگر فلاسفه جديد غربي، ضمن مخالفت با اين افكار مبتني بر سرمايهداري در حوزة اقتصاد، به دفاع از هويت ملي و ديني خود پرداختهاند. اينان دريافتهاند كه علت افزايش فقر و بيكاري و بيشتر شدن شكاف ميان اقشار ثروتمند و فقير، همان نظام طبقاتي است. اما اشكال كار در اين جاست كه آنها به ارتباط ميان نظام طبقاتي و نظام پدر سالاري و مردگرايي پي نبردهاند؛ شايد علت، آن باشد كه بيشتر اين افراد، مرد هستند و جز مصلحت خود چيزي را نميبينند. پس لازم است كه زنان براي دفاع از منافع خود، آگاهي و قدرت بيشتري پيدا كنند. اما نظام تعليم و تربيت در خانه و مدرسه به ويژه روشهاي تربيت ديني موجب شده است كه بيشتر زنان، با اين كه به مناصب بزرگ علمي يا سياسي مثل استادي دانشگاه و وزارت و نمايندگي پارلمان دست يافتهاند، از درك و تشخيص منافع و مصالح خود ناتوان باشند و در برابر تفكر رايج تسليم شوند.
5-جداسازي دو مفهوم «آزادي زن » و «آزادي ميهن»
امروزه مسائل مربوط به زنان، به صورت دانشي در آمده است كه همچون ديگر دانشها، دردانشگاههاي جهان تدريس ميشود. اما اين علم زمينههاي مختلف زندگي فردي و اجتماعي را با هم مرتبط ميكند و به همين دليل از ديگر علوم متمايز است؛ ]مثلاً[ رفتار شناسي جنسي1 را با اقتصاد مرتبط ميسازد، همان طور كه سياست بينالمللي را به سياست منطقهاي پيوند ميدهد و ميان قوانين كار و قوانين ازدواج و طلاق و نسب رابطه ايجاد ميكند.
تاريخ نشان ميدهد كه چه عواملي موجب گوشةگيري زنان از عرصة زندگي اجتماعي شده است و علم سياست ثابت ميكند كه آزادي زنان، بدون آگاهي صحيح و سازماندهي سياسي قدرتمند و سالم، امكان پذير نيست.
بسياري از ما، زناني را كه براي آزادي خود و خواهران و دختران خويش تلاش و مجاهدت ميكنند، متهم مينماييم كه آنان مسألة آزادي زن را از مسألة آزادي ميهن يا آزادي كارگران و كشاورزان و يا آزادي خاك وطن از دست اشغالگران و ديگر مسائل مهم ملي، سياسي و اقتصادي جدا فرض كردهاند.
گويي از اين واقعيت غافليم كه زنان نيمي از جامعه هستند و همچون مردان، از مشكلاتي مانند جنگ، استعمار، اشغال بيگانگان، فقر و بيكاري رنج ميبرند و گويي پرداختن مشكلات مربوط به نيمي از جامعه، چندان مهم نيست و ميتوان آن را تا زمان خروج استعمارگران، آزادي سرزمينها و ريشهكني فقر و بيكاري و غيره به تأخير انداخت.
پرسش اين است كه آيا بدون آزاد شدن زنان كه نيمي از ملت عرب هستند، آزادي سرزمينها و اقتصاد كشورهاي عربي امكان پذير است؟
همواره مسائل زنان، با طرح موضوعاتي تحت عنوان وطن وميهن، به فراموشي سپرده شده است و آن را موضوعي زنانه تلقي كردهاند، نه مسألهاي مهم و فراگير كه براي كل جامعه اهميت دارد. معمولاً احزاب سياسي كه هم با منافع ملي و هم با منافع زنان سر ستيز دارند، مسائل ومشكلات زنان را از مسائل ومشكلات ملي جدا ميكنند.
در جوامع ما، همواره جنبشهاي ملي، عربي و كمونيستي به عنوان نهضتهاي روشنفكرانه و با شعار مبارزه با استعمارگران و نابودي نظام طبقاتي ظهور كردهاند و هدف آنها، رسيدن به وحدت امت عرب بوده است. اما هيچ يك از آنها در گذشته و حال، نسبت به مسائل زنان آگاهي نداشته و به بررسي روابط سياسي، اجتماعي، اقتصادي، فرهنگي و ديني جوامع و از جمله رابطة ميان زن و مرد در خانواده و حكومت كه همچنان بر مبناي تسلط مرد و تسليم بودن زن قرار دارد نپرداختهاند.
زنان جامعة ما و ديگر جوامع دنيا، از دوران باستان تا دوران مدرن و پست مدرن، از مبارزه عليه نظام طبقاتي پدرسالارانه دست بر نداشتهاند، و نهضتهاي آزادي بخش زنان همواره در طول تاريخ و در هر كشوري به صورت ريشهاي وجود داشته است. اين جنبشها، بر خلاف آن چه برخي افراد تصور ميكنند، جنبشهاي غربي، اروپايي يا آمريكايي نيستند و در قرن بيستم آغاز نشدهاند. تاريخ نشان ميدهد كه زنان مصر باستان، آفريقا و آسيا، در مبارزه با نظام طبقاتي پدرسالارانه، از همنوعان اروپايي خود جلوتر بودهاند و اين، به علت تفاوت رنگ يا نژاد نبود؛ بلكه به خاطر عوامل سياسي و فرهنگي حاصل از تمدنهاي كهن در مصر، فلسطين، عراق، يمن و ديگر سرزمينهاي عربي، آفريقايي و آسيايي و انعكاس و تأثيراين عوامل بر زندگي زنان و رشد خودآگاهي آنان بود. بر طبق شواهد تاريخي موجود، شكلگيري و استقرار نظام طبقاتي پدرسالانه بر اثر مقاومت و پايداري جنبشهاي آزادي بخش، بيش از هزار سال به تعويق افتاد. از جملة آن نهضتها، جنبش زنان بود كه در آثار تاريخ نگاران مرد، ناديده گرفته شده است. هنوز هم بسياري از ابعاد مبارزة زنان در دوران باستان و سرآغاز تمدنهاي جديد، بر ما پوشيده مانده است و به تازگي در اين زمينه تلاشهايي آغاز شده تا از تغافل، تقلب و تحريف تاريخ از سوي مورخان و پادشاهان و حاكمان خودي و بيگانه،پرده بردارد.
در مصر قديم جنبش ملي زنانهاي وجود داشت كه در برابر منسوخ شدن فلسفة «ايزيس» و از بين رفتن آن مقاومت ميكرد؛ اين جنبش تا نيمة قرن ششم ميلادي ادامه يافت؛ يعني تا زماني كه امپراطور «ژوستي نين»، سردار لشكر خود «نارسيس» را به جزيره «فيله» فرستاد و او با تخريب معابد «ايزيس»، جواهرات آن را به قسطنطنيه ارسال كرد و پيروان ايزيس را اعم از زن و مرد به زندان افكند و آنها براثر گرسنگي و بيماري در زندان جان سپردند.
انقلابهاي مردمي دوران كهن را زنان و بردگان رهبري ميكردند و اين امري طبيعي است؛ چرا كه همة انسانها، مرد و زن، در هر كجا كه باشند برضد نظامهاي ستمگر و ظالم قيام ميكنند. اين ويژگي، صفت همة انسانهاست و تنها به مردان يا غربيها منحصر نميشود. ظهور جنبشهاي ملي زنان در تاريخ، يك هدف اصلي داشت و آن عبارت بود از مقاومت در برابر نهضتهاي جداييطلب طبقاتي پدرسالاري كه با اين ادعا كه زن جنس پست است تلاش ميكرد تا زنان را از مردان جدا كند و با اين ادعا كه مردان فئودال و حاكمان ، قشر برتر جامعه هستند، سعي در جدا سازي بردگان و مردان مزدور از اربابان و حاكمان داشت.
بدين ترتيب، اين جداسازي حاصل جنبشهاي زنان عصر كهن يا جديد نيست؛ بلكه با تكيه بر نيروي اسلحة و قدرت قانون، به زور بر زنان تحميل شده است. قوانيني كه مردمان را براساس جنس، نژاد، قوميت و عقيده، از هم جدا ساخته و مبناي آن هم مجازات و قرباني شدن ضعفا به جاي كيفر يافتن گناهكاران بوده است.
در اين ميان همواره زن، مسؤول اشتباه و عامل گناه معرفي شده است. در كتاب تورات آمده است كه خداوند، فقط حوا را مجازات كرد و او را از خود راند و آدم را كيفر نداد. در قرآن نيز آمده است كه آدم و حوا، هر دو در خوردن ميوة ممنوعه شركت داشتند، چنان كه در اين آية قرآن تأكيد شده است: «شيطان آن دو را از بهشت دور كرد و موجب اخراج آنها از جايگاهي كه در آن بودند ، شد و ما به آنها گفتيم كه (به زمين) فرود آييد، شما دشمن همديگريد »1 در اين جا صيغة مثني، برآدم و حوا دلالت دارد. اما توبه فقط شامل حال آدم شد: «آدم از پروردگارش، كلماتي را (براي توبه) فرا گرفت و خداوند هم توبة او را پذيرفت».2بدين ترتيب، كاربرد فعل مفرد، حوا را از توبه كردن مستثني ساخته است. زنان از زندگي سياسي، تشريعي و ديني دور نگهداشته شدهاند، تنها به اين خاطر كه «زن» هستند.
با وجود اين، هنوز هم كساني هستند كه ادعا ميكنند جنبشهاي زنان، عامل جدايي ميان مرد و زن شدهاند. زماني كه ما جنبش آزادي و همبستگي زنان عرب را آغاز كرديم برخي احزاب سياسي ما را متهم نمودند كه خواهان جدايي و تفكيك ميان مردان و زنان هستيم؛ در حالي كه كار ما با هدف از ميان بردن اين جدايي تاريخي و ريشهدار آغاز شده است. جنبشهاي زنان جهان عرب، اساساً براي آن شكل گرفته است كه نيمي از جامعه يعني زنان و نيز دين و اخلاق را به عرصة زندگي سياسي و فكري، باز گرداند.
از سوي ديگر، عدهاي تصور ميكنند كه جنبش آزاديبخش زنان عرب، ريشة تاريخي ندارد و سوغات غرب است. گويي ، تنها زنان غربي هستند كه ميتوانند در برابر ستم به پا خيزند و ما زنان عرب، راهي جز تسليم نداريم!
از سالهاي دهة هفتاد قرن بيستم، همواره شاهد بودهايم كه برخي نيروهاي فعال سياسي تحت پوشش دين يا اخلاق و يا احترام به اصالت نژادي يا پايبندي به تفاوتهاي نوعي و جنسي، تلاشهاي بسياري براي سركوب جنبش زنان جهان عرب انجام دادند و غوغاهاي سياسي بسياري بر پا شد كه با القاي انديشة تضاد ميان مسألة زنان و مسائل ملي، و تحت عناويني چون دينداري و ميهنپرستي، تلاش ميكرد به هر دو مقوله ضربه وارد كند.
در كشور ما (و نيز در سرزمين شام)، فعاليت سياسي مبتني بر پايه قدرت و نه بر مبناي حق و حقيقت است . دستهبنديها و ائتلافهايي كه ميان دشمنان انجام ميگيرد، تنها يك «تاكتيك»است. گروههاي مختلف، امروز با يك قدرت سياسي متحد ميشوند تا فردا به آن ضربه بزنند. اين شيوة طبقاتي پدرسالانه ميراث دوران بردهداري است، كه با ادعاي سياست «هنر ممكن» يا «بازيچة منافع» است،حقوق ضعيفان و فقيران و زنان را ضرورتاً پايمان ميكند. بدين ترتيب، براي جلب رضايت قواي سياسي ديني حاكم، جنبش زنان سركوب شده است؛ چنانكه ديگر جنبشهاي مردمي كارگران، كشاورزان و مزد بگيران نيز سركوب شده است و شكاف موجود ميان ثروتمندان و محرومان جامعه افزايش يافته و زنان نيز با تكيه بر عناويني چون مادري، زنانگي و يا دين و اخلاق ، بيشتر از پيش از صحنة زندگي اجتماعي حذف ميشوند.
آزادي زنان از آزادي وطن جدا نيست؛ چرا كه زنان نيمي از ملت هستند و بدون آزادي زنان، ميهن را نميتوان آزاد كرد.
سردمداران تفكر ديني بر اين باورند كه قانون الهي يا كتاب خدا، بر روابط ميان مردان و زنان حكم فرماست و اين قانون الهي نيز هميشگي، ثابت و روشن است. اگر هم ابهامي در برخي از نصوص الهي وجود داشته باشد، مفسراني از ميان علماي دين و فقها ،كه البته همگي مرد هستند، وظيفة تفسير وتبيين آن را بر عهده ميگيرند. البته اخيراً در كشورهاي غربي وشرقي، عدهاي از زنان نيز در اين عرصه وارد شدهاند.
در بسياري از كشورهاي جهان، برخي از زنان پژوهشگر در حوزة دين، كتب ديني آسماني و غير آسماني را مورد باز بيني و دقت نظر قرار دادهاند و در هند، چين و ژاپن، زنان توانستهاندبا تفسير مجدد آيات به نفع زنان، از برخي قيدوبندهاي تحميلي از سوي نظام سرمايهداري پدر سالارانه رهايي يابند. مشابه همين وضع در اروپا، آمريكاي شمالي و جنوبي، آفريقا و استراليا نيز اتفاق افتاده است. برخي از زنان مسيحي اروپا، انقلاب فكري جديدي به راه انداختهاند كه به دنبال آن، زنان از جايگاه نامطلوبي كه در انجيل داشتند، رهايي يافتهاند و «حواء» نيز از تهمت گناه تبرئه شده است. حتي برخي از آنان معتقدند كه مسيح (ع) يك مرد سفيد پوست نبود، بلكه زني سياهپوست بود كه به آزادي محرومان و زنان ميانديشيد!
در كشورهاي عربي با توجه به فشارها و محدوديتهاي سياسي، ديني و فكري موجود، چنين حركتي براي بازنگري در تفسير قرآن و اسلام آغاز نشده است، اما زناني پيدا شده اند كه در حدود امكان به اجتهاد ميپردازند و در ميان احاديث پيامبر ]ص[ و آيات قرآن مواردي را استخراج كنند كه به برابري زنان و مردان اشاره دارد مانند آيهاي از قرآن كه ميفرمايد: «شما را از يك ذات و يك نفس آفريد».1 در اين جا عبارت «نفس واحده» بدان معناست كه زن و مرد با هم برابرند، چرا كه از يك نفس آفريده شدهاند. آيه ديگري از قرآن ميگويد:
«زنان و مردان مؤمن ولي و سرپرست يكديگرند. به كارخير فرمان ميدهند و از كاربد و منكر، باز ميدارند»،2 در اينجا عبارت «بعضهم اولياء بعض» نشان ميدهد كه زنان و مردان، ولّي يكديگر هستند. پس ولايت، درشأن زنان هم هست و فقط مختص مردان نيست. احاديثي هم از پيامبر (ص) وارد شده كه ميفرمايد: « زنان و مردان از يك سرشت هستند» يا اينكه «مردم، هماننددندانههاي شانه با هم برابر و يكسان هستند» و اين عبارات، برابري زن و مرد را مورد تأكيد قرار ميدهد.
اما اشكال كار در اين جاست كه اين جنبش روشنفكرانه كه گروهي از زنان و مردان كشورهاي عربي آن را به راه انداختهاند، هنوز از لحاظ سياسي ضعفهايي دارد و نتوانسته است ، ساختار فرهنگي- اجتماعي خود را به نحوي سازماندهي كند كه در برابر جريانهاي سياسي و ديني جامعه مقاومت نمايد. جريانهايي كه در بيشتر موارد، تحت حمايت قدرتهاي منطقهاي، عربي و بينالمللي قرار دارند و هر كس را كه در دين اجتهاد نمايد، تكفير ميكنند و در تلاش هستند تا دين را همچون اسلحهاي برضد زنان و محرومان و نه به نفع آنان به كار گيرند . از دير باز تاكنون ، دين همواره بخشي از عرصة نزاعهاي سياسي براي تصاحب مال، قدرت و حاكميت بر جسم و جان اقشار محروم و نيز زنان را تشكيل داده و ميدهد. دين در عرصة سياست، يك «برگ برندة» دو جانبه است كه هم اقشار محروم و ستمديده ميتوانند درقيام برضد ظلم از آن استفاده كنند- (به اعتبار اينكه خداوند مظهر عدالت است ) وهم حاكمان و سردمداران ميتوانند براي سركوب زنان و مردان انقلابي آن را به كار گيرند (با اين توجيه كه پادشاه، حاكم يا روحانيون، دين را بهتر از ديگران ميشناسند و خداوند از ميان مردم، آنان را براي تبيين و تفسير كلام خدا برگزيده است).
بدين ترتيب، دين به يك تيغ دولبه در دست متوليان تفسير قانون و شريعت تبديل مي گردد؛ دركشورهاي عربي، سلطة سياسي همواره با سلطة ديني در ارتباط بوده است. با بررسي تاريخچة شيوخ الازهر مصر در دوران حكومت ملك فاروق، يعني در دهة چهارم قرن بيستم در مييابيم كه چگونه پادشاه، خليفة خدا بر روي زمين خوانده ميشد. در دهة هفتاد ميلادي و در زمان انورسادات نيز رئيس جمهور (سادات)، چيزي از پادشاه يا خليفة خدا كم نداشت. تصاوير او بر روي ديوارها نصب شده و با الهههاي آسماني رقابت ميكرد!
امروزه در همة كشورهاي عربي، وضع به همين منوال است. مگر نه ايناست كه حاكم، همانند خدا از اشتباه مصون است؟ و مگر نه اين است كه با وجود مجلس شورا، مجلس ملي انقلابي سوسياليستي يا سرمايهداري و نظاير آن، باز هم حاكم به تنهايي در خصوص مسائل بزرگ كشور تصميمگيري ميكند؟
معتقدان به فلسفة ايدهآليسم با وجودي كه ديني را باور ندارند، اما ميان ماده و انديشه تفاوت قائل هستند، عقل و روح را در تضاد با جسم ميبينند و عقل را از جسم برتر ميدانند. آنها معتقدند كه اصالت و حقيقت، ازآنِ انديشه و عقل است و وجود مادي را فرعي و غير حقيقي ميدانند. در نظر آنان، مرد مظهر عقل و فكر و داراي اصالت است وبرعكس، زن سمبل جسم و ماده بوده و فرعي تلقي ميشود.
سردمداران انديشة فلسفي ايده آليسم تا حدود زيادي تحت تأثير فلسفة بردهداري كه روح را از جسم، اربابان را از بردگان وزنان را از مردان جدا كرده بود، قرار دارند. گروهي از اين فيلسوفان كه به عقل گرايي (و نه دين محوري) شهرت دارند، ارزش و جايگاه عقل را بالا بردهاند؛ اما مرد را سمبل اين عقل مي دانند و نه زن را . يكي از همين فيلسوفاني كه تحت تأثير فلسفة بردهداري قرار داشت، «ارسطو» بود كه بردگان و زنان را «مخلوقات پست» مي شمرد و آنها را اشيائي ميدانست كه تحت مالكيت اربابان و مردان ثروتمند قرار دارند.
در كشورهاي عربي هم ارسطو پيروان زيادي دارد كه تفكرشان آميخته با دوگانگي و تضاد است؛ بيشتر آنان نيز از قشر تحصيل كرده و حاميان نظام حاكم هستند. آنها خود را دوستدار خدا، ميهن و شاه (يا رئيس جمهور) ميدانند . در وزارتخانههاي فرهنگ و ارشاد، آموزش عالي، دانشگاهها و مؤسسات انتشاراتي بزرگ، پستهاي مهم را اشغال كردهاند. هر روز و هر هفته، تصاوير و مقالههايشان را در روزنامههاي دولتي و مجلات ادبي ميبينيم. آنها در هر دورهاي، براي حفظ و ارتقاي پست و مقام و دارايي خود رنگ عوض ميكنند و بر خلاف مقالاتي كه پيرامون «دموكراسي» مينويسند، در واقع خود پايههاي ديكتاتوري در جوامع هستند. آنها در هر دورهاي تغيير موضع ميدهند و انديشه و آراي خود را مطابق با خواست رژيم حاكم عوض ميكنند؛ از سوسياليسم تا سرمايهداري و از جهاني شدن تا پناه گرفتن در ساية قدرتهاي برتر سياسي اقتصادي، هرچه باشد؛ اتحاد شوروي يا روسيه، چين يا آمريكا يا اسرائيل، براي آنها فرقي نميكند.
از نظر آنان، سياست عبارت است از هنري كه غيرممكن را ممكن ميكند و بازيچة منافع قرار ميدهد. آنها خود بخشي از همين رژيم حاكم هستند، اگرچه نام «مخالف» برخود مينهند. از نگاه آنان، زن آفريده شده است تا در خانه بماند و تحت سلطة مرد به خانواده خدمت كند، چرا كه زن سمبل جسم است، نه مظهر عقل و روح. البته ميتواند براي كار از خانه خارج شود تا دستمزدي بگيرد و شوهر را در مخارج خانه ياري دهد!
پس كار زن در خارج از خانه نيز چيزي جز ادامة كار خانهداري نيست، آن هم به شرط آنكه از حوزة اطاعت از شوهر فراتر نرود. زن ميتواند حجاب داشته باشد- در صورتي كه مسلمان و پايبند به شرع باشد- و ميتواند بدون حجاب بيرون رود، به شرط آنكه تا پيش از ازدواج بكارت خود را حفظ كند و پس از آن نيز به خاطر وفاداري به شوهر، به مرد ديگر نينديشد و نگاه نكند! اما مرد؛ حق دارد به حكم قانون و شرع يابه حكم طبيعت جنس مذكر، رابطههاي جنسي متعدد داشته باشد.
البته ديدگاه صاحبان انديشة ماترياليسم ديالكتيك دربارة زن، كمي پيشرفتهتر است. آنها نگاهي تاريخي به مسأله دارند و توانستهاند درگيريهاي طبقاتي را در طول تاريخ بررسي كنند و دريابند كه نظامهاي فئودالي، سرمايهداري قديم و جديد و مدرن، چگونه كارگران و كشاورزان را به استثمار كشيدهاند؛ اما آنها هم در بيشتر موارد، از درك نقش زنان در تمدنهاي كهن و مدرن، ناتوان بودهاند. آنها فقط درگيريهاي طبقاتي را قبول دارند، اما درگيري ميان زنان و مردان از نظر آنها مردود است، چرا كه با طبيعت و سرشت مؤنث زن منافات دارد.
اين گروه (و گروه پيشين)، معتقدند كه پايينتر بودن جايگاه زن نسبت به مرد پيشينه اي تاريخي و كهن دارد . اما اين تفسيرشان از اين وضع ديني يا متافيزيكي نيست، بلكه براي تفسير آن از يك اصل ازلي ديگر كه همان سرشت طبيعي و ساختار بيولوژيك انسان يا قانون طبيعت است، استفاده ميكنند. آنان «طبيعت» را به جاي «خدا» قرار دادهاند و بر اين باورند كه طبيعت و سرشت زن با سرشت مرد متفاوت است و طبيعت مرد و زن را براي كارها و وظايف متفاوت آماده كرده است.
برخي از افراد اين گروه ، ماركسيست و برخي ديگر سوسياليست پيشرو هستند
*. سد ذرائع/ مفرد: ذريعه/ قاعدهاي است فقهي در فقه اهل سنت و آن عبارت است از جلوگيري و بستن راه سوء استفاده از اجزاي مفاد يك حكم شرعي فقهي، مانند اعتبار استناد به علم قاضي در قضاوت و يا ضامن ندانستن اصحاب حِرف و صنايع كه با تمسك به قاعده سد ذرائع، فقيهان اهل سنت حكم ديگري صادر مي كنند با اين توجيه كه تمسك به آن احكام، راه سوء استفاده قضات جور را باز كرده و دست حكام در تعدي و ظلم به بي گناهان گشاده خواهد شد و يا ضامن ندانستن صاحبان مشاغلي كه مردم اموالشان را جهت تعمير و يا انجام كاري بدانها مي سپارند، موجب سوء استفاده و اهمال و تفريط آنان و در نتيجه تضييع اموال و حقوق مردم خواهد شد.- م.
Charls Taylor, Sources of the Self: The Making of the Modern Identity, Cambridge University Press, 1989 , P.309
Zygmunt Bauman, Life in Fragments ; Essays of Postmodern Morality, Oxford ,Black Wall, 1995
Alasdair MacIntyre, After Virtue; A study in Moral Theory, Notre Dame; University of Norte Dame Press,. 1981 pp 61-69.
Stiphen L. Carter , The culture of Disbelief ; How American law and Politics Trivialize Religious Devotion , New York , Anchor books , 2nded . 1994.
ichard Rorty , “ Religion As A Conversation - stopper”, Common Knowledge, spring 1994, vol 3, No 7.
*. خانم افسانه نجم آبادي در مقابل واژههاي feminism و feminist در وجود اسمي و صفتي اين كلمه به ترتيب واژههاي زَنوري، زَنور و زَنورانه را پيشنهاد كردهاند. آقاي مصطفي ملكيان ترجمه دقيق femonism را زنانه نگري يعني با ديد زنانه به جهان نگاه كردن ميدانند كه تا پذيرش و جا افتادن يك معادل مناسب در زبان فارسي، از همان واژههاي فمنيسم و فمينيست استفاده مي كنيم.-م.
*. نويسنده، در ارزش گذاري فعاليت خارج از خانه و خانه داري از تعابير ارزش هاي بيروني و دروني استفاده كرده است. - م.
1. دكتر عبدالوهاب المسيري؛ المرأة بين التحرير و التمركز حول الانثي، قاهره، انتشارات نهضت مصر، 1999
The whole woman
Pornography
Feminization of poverty
Germaine Greer , The whole woman , Newyork , 1999.
invented Molarities.
Jeffery Weeks , Invented Moralitis , sexual values in an age of uncertainity , cambridge ; Polity press , 1995.
Francis Fukuyama , The Great Disruption , London , Poprofile bookd , 1999.
Ethics of Authenticity
هبه عبدالرؤوف عزت، زن و فعاليتهاي سياسي از ديدگاه اسلام، واشنگتن، كانون جهاني انديشة اسلامي، 1995 (چاپ شده به زبانهاي عربي، مالزيايي، اندونزيايي و در دست ترجمه به انگليسي) اين كتاب توسط آقاي محسن آرمين تحت عنوان مشاركت سياسي زن مسلمان ترجمه شده است.
آل عمران ، 195.
نحل ، 97.
حجرات ، 13
تويه، 71
1. نساء ، 34.
نساء ، 135.
مائده ، 8.
نساء، 34
همان.
بقره،228.
Patriarchy
اشاره به مفهوم تثليث در نزد مسيحيان؛ پدر (God the father) ،پسر، روح القدس. (مترجم)
1. لازم به ذكر است كه نحوة بيعت زنان با پيامبر اكرم(ص) يا اميرالمومنين(ع) آنچنان كه در روايات آمده، به وسيله ظرف آبي بوده كه حضرت دست مبارك خويش را در يك سوي آن قرار داده و زنان نيز براي بيعت، دست خود را در آب فرو ميبردهاند و برخلاف نطر نويسنده، مصافحه انجام نميشده است. (مترجم)
سورة نساء آيه 34.
پاسخ اين بخش از اظهارات دكتر سعداوي در صفحه 153 ارائه شده است.
به نظر ميرسد نويسنده كاملا از متون اسلامي بويژه قرآن كريم بياطلاع است، چرا كه آيات بسياري در قرآن كريم وجود دارد كه تحت عنوان «اعجاز علمي قرآن» مورد بررسي قرار گرفتهاند و بسياري از حقايق علمي كه مدت زمان زيادي از كشف آنها نميگذرد، چهارده قرن پيش در آنها مطرح شده بود. در قرآن آياتي وجود دارد كه به وضوح حقايق علمي مانند حركت زمين و كرويت آن، نيروي جاذبه، حركت خورشيد و حتي مسائل كاملاً جديدي مانند آغاز خلقت ستارگان و دور شدن كهكشانها از يكديگر اشاره كرده است.
1و2) اشاره به افسانة ايراني هزار و يك شب كه در آن شهرزاد قصهگو، هر شب داستاني براي پادشاه ميگفت-م.