بخشی از مقاله
احمد سميعي گيلاني
شعر نو فارسي را، بهويژه طاعنان، رهآورد روشنفكراني دانستهاند كه از ادبيات غرب، بهخصوص ادبيات فرانسه متأثر بودند. اين اَنگ بيگانهبيني با واقعيتي قرين شد كه به ظاهر مؤيد آن بود. در حقيقت، نوپردازان و، در را‡س آنان، نيما عموماً با آثار شاعران فرانسوي، مستقيم يا از راه ترجمه، آشنايي داشتند. بهعلاوه، نخستين نشانههاي تجدد در شعرفارسي با نهضت مشروطيت پديدار گشت كه خود آن نيز ارمغان غرب شمرده ميشد و در دوراني آغاز شده بود كه روابط
فرهنگي با غرب و بالاخص فرانسه، بهواسطه استادان خارجي دارالفنون و بر اثر مسافرت عدهاي از ايرانيان به اروپا براي تحصيلات عاليه وسعت يافته بود. در همين اوان بود كه جنبش ترجمه رونق گرفت و، در جنب نشرترجمه آثار داستاني، سرودههاي شاعران فرانسوي و آلماني نيز جسته گريخته در مطبوعات درج و منتشر ميشد.
بدين سان، قرايني در تأييد نظر آنان كه اصالت شعر نو فارسي را منكر بودند و براي آن در مرزوبوم خود خاستگاهي قايل نبودند و حتي آن را حركتي قهقرايي تلقي ميكردند وجود داشت.
اكنون اين پرسش پيش ميآيد كه اين قول تا چه حد پذيرفتني است و آيا صرف اين واقعيت كه توسعه روابط فارسيزبانان با غرب خواهناخواه، اگر نه در ايجاد، دست كم در تقويت و تشحيذ نهضت تجدد در ايران مؤثر بوده اصالت اين نهضت را نفي ميكند و آيا براي پذيرفتاري تأثير غرب زمينهاي مساعد در كشور ما وجود نداشته و اگر داشته - كه مسلماً داشته - اين زمينه چه بوده و چگونه پديد آمده است؟
براي پاسخ دادن به اين پرسش، ما، در اين مقام، درگير سوابق تاريخي نهضت تجدد، كه همه شئون حيات ملي را در بر ميگيرد، نميشويم و تنها به آنچه با تجدد ادبي، بالاخص با شعر نو، ربط پيدا ميكند ميپردازيم.
براي رسيدن به پاسخي روشن، لازم ميدانيم مسير تطور شعر فارسي را مرور كنيم و اميدواريم كه اين مرور، هر چند به غايت اجمالي، راه يا بهتر بگوييم راههايي را كه شعر فارسي از آغاز تا به امروز پيموده نشان دهد و ما را به اين نتيجه برساند كه شعر نو، اگر هم طريق جديدي اختيار كرده، از جهاتي - آنهم جهات اساسي - از عناصر پيشينهدار الهام گرفته است. اصولاً جريانهاي فكري و هنري، در عين تأثر از تحولات اقتصادي و اجتماعي و سياسي، روند
مستقلخود را طي ميكنند. از اينرو، اگر بخواهيم براي شعر نو خاستگاهي اصيل و بومي سراغ بگيريم و راهي را كه برگزيده توجيه كنيم، از بازگشت به جريانه ادبي متقدم بر آن و، به عبارت سادهتر، از نظر افكندن به راههايي كه شعرسنتي پيموده ناگزيريم.
شعر كلاسيك فارسي در عصر سامانيان (قرن چهارم هجري) است كه هويت روشن و تشخص آشكار پيدا ميكند. در اين عصر است كه مجموعه سنن شعر عروضي فارسي مدون ميگردد. اوزان، قوالب، قافيهبندي، ترديف، مضامين، موضوعات، صنايع بديعي، نمادهاي شعر فارسي - جملگي، در اشعار نهچندان
زيادي كه از آن عصر به جا مانده، شواهد متعدد و متنوع دارند. حماسه ملي ما نيز در همين اوان، به نثر و به نظم، تكوين يافته است. به روزگار دولت سامانيان، شعر فارسي از جهات گوناگون به مرحله پختگي ميرسد، شاعران بسياري ظهور ميكنند و در انواعمديحه، تغزل، حكمت و اندرز، رثاء، خمريه، افسانه و داستان در قالبهاي قصيده و مثنوي و قطعه و غزل و رباعي و حتي نوعي مسمط شعر ميسرايند. اينان را نه تنها پيشگامان و پيشاهنگان (طلايهداران) بلكه بنيانگذاران و پرورشدهندگان اركان شعر سنتي فارسي بايد شمرد.
يگانه مايهاي كه در اشعار شاعران عصر ساماني غايب و نامحسوس است مايه عرفاني است. بررسي وجه و دليلخالي بودن اشعار شاعران اين دوره از مايه عرفاني به تفحص و تحقيق مستقل نياز دارد و، در اين مقام، از اشاره به خود اين واقعيت فراتر نميتوان رفت. همينقدر ميتوان يادآور شد كه دولت آلسامان مقارن بوده است با اوجرونق مادي و معنوي و صلح و آرامش ماورالنهر. بخارا در اين برهه تاريخي از مراكز مهم و معتبر تمدن بهشمار ميرفت و به قول نظامي عروضي در چهار مقاله، در صميم دولت سامانيان، جهانآباد بود و ملك بيخصم و لشكر فرمانبردار و روزگار مساعد و بخت موافق.
در چنين فضايي، بس بعيد مينمايد كه مايههاي عرفاني به اشعار شاعراني راه يابد كه از حمايت اميران بهرهمند بودند و روزگار در امن و آرامش و رفاه ميگذراندند. باري، در اشعاري كه از اين دوره به يادگار مانده تنها در يك رباعي رودكي است كه بارقهاي از عرفان - حضور قلب در نماز - به چشم ميآيد:
روي به محراب نهادن چه سود
دل به بخارا و بتان طراز
ايزد ما وسوسه عاشقي
از تو پذيرد نپذيرد نماز
شعر عصر ساماني، هر چند با مايههاي عرفاني عجين نيست، حكيمانه و پرعمق است همهجا، در آن، متانت و وقار و اعتدال خردمندانه مشاهده ميشود. حتي در مدايح مبالغه راه ندارد. ممدوح به صفاتي ستايش ميشود كه در او هست. ميان مديحهسرا و ممدوح نوعي صميميت و عطوفت محسوس و مشهود است. ضمناً اشعار اين دوره به جرياني تعلق دارد كه، از حيث طرز بيان معاني، روشن و آسانياب است. در حقيقت، در شعر دوره ساماني، دو خصلت اساسي ميتوان سراغ گرفت: عمق عقلاني، سادگي زبان و روشني بيان. اين دو ويژگي است كه آن را هم مردمپسند ساخته است و هم فرزانهپسند. خواننده، حين
خواندن آن، لذت قهري و ديمي ميبرد و به تعمق و تلاشفكري و مَدَدجويي از سوابق معلومات و كشف تلميحات مهجور و احياناً شرح و تفسير نياز ندارد.
در مقابل اين جريان، جريان ديگري سراغ داريم كه اشعار پيچيده و پرتكلف و فضلفروشانه يا پرابهام و حتي معمائيشاعراني چون انوري، نظامي گنجوي، خاقاني و همچنين اشعار سبك هندي به آن تعلق دارد. در اين مقام، حظ خواننده بيشتر محصول مايههاي خود او و توانائي اوست در كشف اشارات و فهم
تكلفات شاعر. اشعار دسته اول آسانتر در سينهها ماندگار ميشوند و پارههايي از آنها چه بسا به صورت مَثَل ساير در ميآيند. حال آن كه اشعاردسته دوم تنها در ديوانها جا خوش ميكنند و بيشتر در بازار متنفننان متأدب خريدار دارند و صاحبان ذوقسليم، اگر قصد التذاذ هنري داشته باشند، كمتر به آنها گرايش پيدا ميكنند.
همين دو خصلت اساسي عمق و سادگي زبان و روشني بيان در شعر عرفاني ما مأوا گرفته است. نهايت آن كه اين عمق، به خلاف آنچه در اشعار عصر ساماني و سرودههاي ناصرخسرو وجود دارد، عقلاني نيست رازورانه است. دريافت سطحي معاني اين هر دو نوع - اشعار حكيمانه و اشعار عرفاني - در پرتو زبان ساده و بيان روشني كه دارند در دسترس عامه است؛ اما پيدا كردن همحسي و همدلي و همجاني يا شاعر مستلزم از سر گذراندن تجربههاي حكمي و عقلاني يا ذوقي و عرفاني است. از اين حيث، شعر عرفاني از دسترس دورتر و راهيافتن به حريم شاعر از خلال آن بس دشوارتر است.
در همين خصلت است كه شعر نو با شعر عرفاني قرابت مييابد. نهايت آنكه، در شعر نو، تجربه شاعرانه و زيباشناسانه ناب است كه به زباني به ظاهر ساده و بيپيرايه، با واژهها و تعبيرهاي به لحاظ زباني مأنوس بيان ميشود و، از اين جهت، مانند شعر عرفاني فريبنده است: خواننده عادي آن را ميخواند و به خيال خود ميفهمد و از آن لذت هم ميبرد؛ در حالي كه هنوز به حريم شاعر راه نيافته است.
براي آن كه تصوير شعر نو برجستگي و صراحت و تمايز قويتري پيدا كند، مقايسه آن با شعر عصر غزنوي، كه - هر چند وجوه اشتراكي با آن دارد - از جهات متعدد با آن در تباين است، خالي از فايده نيست.
ميدانيم كه، در عصر غزنوي، شعر درباري فايق بوده است - درباري نه تنها از اين جهت كه به دربار تعلق و به لطافت و ظرافت گرايش داشته بلكه هم از اين رو كه قرين اعتدال بوده است: نه جلوههاي شهواني در آن ميبينيم نه فضاي قدسي و روحاني و نه حتي آن عمق حكيمانه دوره ساماني. شاعر در صدد بازنمائي فرديت خود و بازسازيمصاديق مفرد نيست بلكه ميخواهد تصويري نمونهوار و انتزاعي و اجمالي به دست دهد. از شاعر توصيفعواطف و تجربههاي فردي به
شيوه رمانتيكها انتظار نميرود. توقع بيان حالات دروني و اصيل و فردي از او نميتوان داشت. وصفهاي شاعر صوري و انتزاعي و غيرشخصي است. صورت حاكم بر ماده و گوياي چيزي است بيش از محتواي خود: رايحه شعري از آن شنيده ميشود. در حقيقت، شعريت كلمات است كه به سخن خصلت شاعرانه ميبخشد. اگر شاعر از تكرار مضامين خسته نميشود، از آن روست كه توجه او به سخنوري و بياناستادانه است كه ارزشي بالاتر از محتوا پيدا ميكند. تحول در جهت آوردن مضامين نو نيست. هنر شاعر در آن است كه همان مضامين سنتي را به طرزي نو درآورد. مضمون به ساده شدن و پيراستگي و هر چه بيشتر
انتزاعي شدن گرايش دارد تا آنجا كه در بازنمون فسرده و منجمد و تنها از راه جفت شدن با مضامين ديگر بارور گردد. اصل قاعده و مواضعه و سنت است و تبعيت از آن حتمي است. شاعر به اراده خود اين انقياد را ميپذيرد تا استادي و مهارتخود را، در عين محدوديت، نشان دهد. همين قيدهاي دلپذير است كه، از طريق مشتركات، سبك دورهاي را شكل ميبخشد و آن را در دسترس فهم قرار ميدهد. نوآوري ماهرانه و مقبول بيشتر در تركيبها و آرايشهاي تازه مضمون سنتي است. از اين رو، يافتن منشأ مضمون دشوار است. تنها پرورش و گونهگوني مضمون واحد را ميتوان رديابي كرد. پروردن مضمون نيز، به واقع، آوردن تصاويري است كه براي همان ويژگيهاي ثابت شواهدي نو به دست دهند. تنگي دهان و ميان معشوق را عنصري در يك رباعي چنين وصف ميكند:
تا نَسرايي سخن دهانت نبوَد
تا نگشايي كمر ميانت نبوَد
تا از كمر و سخن نشانت نبوَد
سوگند خورم كه اين و اَنت نبوَد
و سعدي در دو بيت چنين:
علت آن است كه گاهي سخني ميگويد
ورنه معلوم نبودي كه دهاني دارد
حجت آن است كه وقتي كمري ميبندد
ورنه مفهوم نگشتي كه مياني دارد
كه، در آن، سعدي مضامين بيت اول رباعي عنصري را، با جا دادن در دو بيت، استقلال بخشيده و هم با تعدد افعال سخن را زندهتر و پوياتر ساخته است.
همين مضمون در حافظ با مايهاي فلسفي عجين ميگردد و به اين صورت در ميآيد:
بعد ازينم نبوَد شايبه در جوهر فرد
كه دهان تو در اين نكته خوش استدلاليست
در مقايسه اشعار اين دوره با سرودههاي شاعران نوپرداز با تباين آشكاري روبهرو ميشويم:
شاعر عصر غزنوي برونگراست، مهم براي او جلوههاست و او كاري به علل و اسباب ندارد؛ مقيد به سنت شعري است؛ نوآوريَش در بيان استادانه با حفظ مضامين است؛ در شعرش، صورت بر ماده فايق است، تصاوير شاعرانه در سرودهاش انتزاعي و غيرشخصي است؛ شعر، با مشتركات، در چارچوب سبك دورهاي محصور است؛ مخاطبانشاعر محدود و خود اهل ذوق و ادباند و با شاعر سنخيت فرهنگي دارند؛ فرديت زبان شاعر نسبتاً ضعيف است و با تعبيرات قالبي رنگ ميبازد.
در مقابل، شاعر نوپرداز درونگراست؛ سنتشكن است؛ نوآوريَش در بيان تجربههاي هنري و الهامات نو در قالب مضامين تازه است؛ در شعرش، صورت و ماده پيوند زنده و ارگانيك دارند؛ تصاوير از آن شاعر و آفريده اوست؛ شاعر استقلالجوست و از محدود ماندن در مكتبي معين رميدگي دارد؛ مخاطبان شاعر محفلي نيستند و شعرخواهان آن است كه حتي در فضاي محلي محدود نماند و در پهنه جهاني طنينافكن گردد و قرون و اعصار را درنوردد؛ شاعر در تلاش آن است كه زبان خاص خود را بيابد و با اين زبان كسب هويت كند.
اكنون اين سؤال به ذهن ميآيد كه آيا چنين ويژگيهايي در شعر نو اساساً تازگي دارد؟ پيش از پاسخ دادن به اين پرسش يا بهتر بگويم براي پاسخ دادن به اين پرسش، بگذار ببينيم نظريهپردازان شعر نو درباره خصايص آن چه گفتهاند.
ويژگيهايي كه نظريهپردازان براي شعر نو قايل شدهاند بيشتر خصلت كالبدشناسانه دارد و خصوصيات ذاتي و محتوائي آن را كمتر بيان ميكند. لذا، با اين رهيافت، درباره پيوند شعر نو و شعر سنتي يا سنت شعري چيزي گفته نميشود و اگر هم چيزي گفته ميشود منحرفكننده است.(1) جديترين و جمع و جورترين تحليلي كه در اين باب صورت گرفته شايد مقدمه خواندني محمد حقوقي بر شعر نو از آغاز تا امروز، 1301 - 1350 (مجموعه اشعار نو منتخب خود او همراه چند تفسير) باشد.
حقوقي، ضمن شرح ملاكهايي كه براي گزينش اشعار اختيار كرده، به ويژگيهايي اشاره دارد كه شعر نيمايي را از شعرسنتي متمايز ميسازد. اين ويژگيها ذيل عناوين كوتاه و بلندي مصرعها، عدم رعايت قراردادها، عدم سخنوري، نوع ابهام، نوع ساختمان جاي داده شده است. در اين ميان، حقوقي بر سر نوع ابهام درنگ بيشتري كرده و با بر شمردن عوامل آن، كوشيده است تا ميان نوع ابهام در شعر نو و در شعر سنتي فرق ماهوي نشان دهد. همچنين وي، ذيل بحث نوع ساختمان، براي شعر نو معماريي قايل شده كه شعر سنتي فاقد آن است.
از تمايزهايي كه حقوقي ميان شعر نو و شعر سنتي ارائه كرده آنچه به كالبدشناسي شعر - وزن و قالب - مربوط ميشود كاملاً پذيرفتني و روشنگر است؛ اما آنچه با جوهر شعر ربط پيدا ميكند قوياً محل تأمل است و ما بر سر همين مطلب است كه توضيحاتي را لازم ميشماريم. در حقيقت، اختلاف بر سر همين برداشت است كه ما را بر سر دوراهي قايل شدن گسستگي كامل شعر نو از سنت شعري جز از حيث ماده زباني يا پيوستگي آن با سنت شعري و ادامه حياتجهاتي از اين سنت در شعر نو قرار ميدهد.
فرقي كه حقوقي در مقوله ابهام ميان شعر نو و شعر سنتي قايل شده ناشي از آن به نظر ميرسد كه وي بيشتر به اشعار شاعراني چون خاقاني نظر دارد كه پيچيدگي و دشواريابي سخن آنان از وجود تلميحات و اشارات و استفاده از معلومات در شعر بر ميخيزد. از اين رو حقوقي به حق اين نوع ابهام را از ابهامي كه در ذات شعر نو وجود دارد متمايز ميداند.(2) اما، اگر به جاي شعر متكلفانه خاقاني، به غزليات شمس يا رباعيهاي خيام توجه كنيم، در آنها پرتو همان
تجربههاي شعري و زيباشناسانه شاعران نوپرداز بيهمتاست و لازمه انس و الفت گرفتن با آنها سنخيت فكري و روحي پيدا كردن با شاعر و رخنه كردن به حريم اوست.
درباره نوع معماري و ساختمان شعر نيز، كه وجه تمايز شعر نو شمرده شده حرف هست؛ زيرا نظير همان ساختاستوار و محكم و همان معماري فني را در رباعيهاي خيام و غزليات حافظ و قطعات شعري دوره ساماني و حتي در قصايد عصر غزنوي - با تشبيب، تخلص به مدح، مدح، شريطه - ميتوان سراغ گرفت.
به نظر ما، شعر نو - اگر جوهر شعري آن ملاك گرفته شود - از جهت عمق و از اين نظر كه دريافت آن مستلزم نوعي همحسي و همدلي با شاعر و راهيافتن به حريم مكنونات اوست، دنباله شعر عرفاني است و از اين حيث كه، در انواعي از آن، مقصود شاعر صرفاً زيباييآفريني با كلمات است، دنباله بعضي از اشعار
سعدي كه به شعر ناب و - صرف نظر از وزن - به نثر نزديك ميشود. از جهتي ديگر، يعني مضمونآفريني، شعر نو را دنباله اشعار سبك هندي ميتوان شمرد.
بدين سان، شعر نو همه ويژگيهاي ممتاز شعر فارسي - وزن عروضي در شعر نيمايي، عمق و احتواي بر تجربه بيهمتا و دردمند شاعر، سادگي زبان و روشني بيان، مضامين نو، معماري فرهيخته، تشخص زباني - را در خود جمع كرده است. در حقيقت، شعر نو، از ميان خصايصي كه شعر فارسي در هر مرحله از تطور يافته عناصري را اختيار كرده و خلاقانه پرورش داده است. از اين رو، بايد گفت كه شعر نو فارسي ريشه در همين مرزوبوم دارد و آنان كه درصدد بودهاند و
هستند به آن عنوان عاريتي بدهند و اصالت آن را انكار كنند از جوهرش غافل ماندهاند. همچنين كساني كه خواستهاند و ميخواهند آن را تافتهاي جدا بافته و يكسره منفصل و مستقل از سابقه و سنت شعري ما جلوه دهند راهگزافه پيمودهاند.
معالوصف، از يك جهت، شعر نو بهويژه فراوردههاي متأخرتر آن از شعر سنتي فاصله ميگيرد و آن تفوق سبك فردي و تعمد شاعر در اجتناب از اندراج در سبك دورهاي است. در دوران طفوليت و نوجواني شعر نو، سبك دورهاي، در قالب شعر نيمايي، بر شاعران نوپرداز تحميل شد. هر چند، در اين زمينه، وجه اشتراك بيشتر جنبه صوري داشت و فاقد آن قوت بود كه بتواند بر ويژگيهاي سبكي شاعر سايه اندازد. در حقيقت اشعار نو شاعراني چون اخوان و شاملو و سهراب سپهري و فروغ، در همان مرحله آغازين يا در مراحل پختگي شاعري، هويت مستقل خود را نشان داد. باري، وجه اشتراكي كه در اشعار سنتي به سبكهاي
دورهاي شكل ميداد، در شعر نو، رفتهرفته رنگ باخت بهگونهاي كه دوران پروردگي شاعر نوپرداز بيشتر با زبان مستقلي كه پس از سياهمشقها پيدا ميكرد مشخص و متمايز ميشد. اين پديده را حتي در اشعار سبك هندي، كه در آنها نوآوري دغدغه فكري شاعر شده بود، نميتوان سراغ گرفت و خود اصطلاح و عنوان سبك هندي شاهد اين معني است.
اين استقلال هويت و تشخص زباني شاعران نوپرداز تصنعي و، به اصطلاح، بربسته نبود بلكه طبيعي و بررسته بود. چون شعر نه مايه سرگرمي يا شأني از شئون زندگي معنوي شاعر بلكه تمام زندگي او شد و جوهر وجود شاعر در شعر او ريخته شد. شعر به سبيكه جوهر وجود شاعر تبديل گرديد. از اينرو، همان تمايز فردي موجود در ساحتوجودي شاعر در شعرش بازتاب و هويت شعري شعر به همين صورت تكوين يافت. در نتيجه، جو و اقليمشعري جانشين سبك دورهاي شد.از اين پس، آنچه به اشعار شاعران رنگ و بو و طعم واحد داد اشتراك در زبان و بيان نبود فضاي خاص شعري بود كه به تأثير تحولات اساسي و مسائل حياتي جامعه و جهان انساني قهراً پديد ميآمد.
شعر نو، با اين ويژگي، از جهت ديگري نيز، متمايز گشت. شعر سنتي، هر چند از نظر فهمپذيري در دسترس و آسانياب بود و به آساني با خواننده آشناي سنن شعري ارتباط برقرار ميكرد، به هر حال، محفلي شمرده ميشد. اين محفل يا دربار بود يا خانقاه و يا انجمن ادبي. اما شعر نو، در عين دشواريابي و غريبنمايي، با نوعي جهانشمولي universality قرين شد و آن فرصت را يافت كه از طريق رسانههاي گروهي با نفوس مليوني ارتباط برقرار كند و حتي مرزهاي ملي را در نوردد و عالمگير شود. بيهوده نيست كه ترجمه اين اشعار به زبانهاي ديگر در همان دوران پديد آمدن آنها رواج يافت.
اما اين وسعت دامنه نفوذپذيري شعر نو و قلمرو تخاطب آن به معني تنزل يافتن آن به سطح فرهنگي عامه نيست. هضم اثر هنري فرهنگ ميخواهد و اين جمهور مخاطباناند كه بايد خود را به سطح فرهنگي لازمه فهم معناي آن برسانند.
خوشبختانه نقد شعر به كمك مخاطبان ميشتابد و فاهمه آنان را براي درك شاعر پرورش ميدهد.
باري، نهايت فرديت شاعر مانع آن نيست كه شعر او جهان شمول باشد. زيرا از شعر او تپش زندگي بهگوش ميرسد. شعر نو بيان درد زمانه، درد انسان عصر ماست و هر شاعري ميكوشد تا احساس خاص خود را از اين درد بيان كند. بدينسان، فرديت شاعر، با خصلت جهانشمولي درد او عجين ميگردد و اين ادغام به ماده و صورت شعر او پيوند زنده و ارگانيك ميبخشد. شعر با حفظ فرديت ملي و با حفظ خصلت ملي جهاني ميگردد.
آري، والاترين دستآوردهاي شعر نو فارسي سزاوار آنند كه در ادبيات جهاني جايگاهي ممتاز احراز كنند.
پينوشتها:
1. مثلاً ضياءموحد شعر نو را دنباله قطعه در شعر سنتي شمرده و، در اين نظر، بيشتر به معماري و كالبدشناسي شعر نظر داشته است.
2. تعبير ابهام از حقوقي است كه به نظر ما، براي افاده مقصود او بهترين انتخاب نيست. در حقيقت، بيشتر از عمق شعر و رازشاعر و حريم اوست كه ذيل اين عنوان سخن ميرود
ابهام در شعر/ سيد محمود سجادي
ميبينيم كه امروزه بسياري از مردم از ابهام و مشكل بودن شعر بطور عموم، شعر نيمايي بطور خصوص و شعر سپيد بطور اخص شكايت ميكنند و گاه به طنز و تمسخر ميگويند: ما كه نفهميديم...المعني في بطن الشاعر! و خودشان را به اين شكل راحت ميكنند. اما بنظر من اين نفهميدن از نارسايي شعر نيست بل كه ناشي از غموض و پيچيدگي دنيايي است كه شاعر در صدد كشف آن است، و نيز معلول تنبلي خواننده شعر است. بايد بدانيم كه اصولا شعر، راحت الحلقوم نيست كه آن را در دهان بگذاريم، مز مزه كنيم و بي اين كه دندانش بزنيم قورتش داده و از هضم رابع و خامس بگذرانيم.
بعضي از خوانندگان شعر توقعشان اين است كه وقتي از سر كار به خانه برميگردند، به همراه نوشيدن يك پياله چاي يا يك ليوان شربت بهار نارنج شعري هم بخوانند، دفع ملالي كرده و حالي و بعد هم قيلولهاي و خلاص... كه البته اين مهم"از عهده شعر و شاعر برنميآيد، چرا كه شعر برخاسته از مواجهه شاعر است با دنياي اسرارآميز و پيچيده تو در توي اعجابانگيزي كه با همه عمق و وسعت و بغرنجيهايش او را محاط كرده. شعر منبعث است از تفكر زيباگرايانه شاعر، از
احساس انديشمند و خردگراي او... از ذهنيات و پردههاي در هم پيچيده عواطف او، از جامعهاي كه با همه رنجها و شاديها و مشكلاتش در آن ميزيد. شعر شاعر واقعي مخدر نيست، آرامش بخش نيست، در رديف قهوه و قليان و مكيفات ديگر قرار نميگيرد و با حال و بال ميانهاي ندارد. شعر او فريادي بيدارگر و آگاه ساز است بي اين كه شعار بدهد. يك تابلوي چشمنواز نقاشي است بي اين كه هر چيز را بطور انتزاعي درست بر سر جاي خود نشان داده باشد. شعر امروز خواننده را به فكر واميدارد. به او لذت ميدهد اما نه لذتي سطحي، زودگذر، بيارزش، مبتذل و به ياد نماندني بل لذتي منتج از برخورد و مواجهه با دغدغهها و دلشورههاي انسان هوشمند معاصر...
فردريك ويلهلم نيچه فيلسوف و شاعر بزرگ آلماني در كتاب چنين گفت زرتشت خود در عبارتي كوتاه و رسا ميگويد: بيزارم از آن كه به كاهلي بخواند... پس خواننده شعر بايد مجهز به وسايل استدراك تيزهوشانه و هوش وقاد پر ادراك باشد. بايد با شاعرانگي شاعر شريك باشد و خود را در لحظاتي بگذارد كه شاعر در دنياي پر راز و رمز خلق شعر قرار گرفته.
خواننده شعر با خواننده هر اثر علمي و حتي هنري و ادبي ديگر فرق دارد. خواننده شعر شريك شاعر بلكه عقل مجرد اوست.
معمولا شاعران براي سرودن شعر، يك طرح از پيشآمادهاي ندارند. تلنگر اول را كه يك نيروي مرموز ناشناس به تماميت وجودي شاعر ميزند، بارقه اسرارآميز اوليه كه در دالانها و دهليزها و تالارهاي تو در توي روح شاعر فروزان ميشود، آن نگاه جذاب دلرباي دعوت كننده، آن آهنگ راز و رمزآميز اغواگر يا آگاهي بخش، آن شعور نبوت آن بعثت و بيداري، آنچه كه الهامش مينامند، آن انگيزه پر نيروي شاعري كه با درون و ما فيالضمير شاعر خود را مينماياند بي آن كه خود بخواهد به طرف حقيقت شعر ــ كه در هالهيي از شگفتي و غربت است ــ كشيده ميشود. شاعر نميداند به كجا ميرود و مقصدش كجاست:
رشتهاي بر گردنم افكنده دوست
ميكشد آن جا كه خاطرخواه اوست
او نويسنده مقاله يا تهيهكننده گزارشي نيست كه بخواهد مطالب مورد نظرش را براي مخاطب يا مخاطبين خود كه علاقه و علائق خاصي نيز دارند بيان كند. حتي در ابتدا ممكن است هدف بخصوصي هم نداشته باشد و از تم و موضوع شعر خود هم بياطلاع باشد. اصلا شعر شاعر موضوع ندارد مگر شعرهايي كه با هدف خاص و در بيان موضوع خاصي سروده ميشوند كه در اين صورت با ماهيت شاعرانه در تعارضند و شعري كه همه چيز آن از قبل معلوم باشد به ضرس
قاطع ديگر شعر نيست. شعري كه تمام عناصر و اجزا متشكله آن از قبل آشكار و عريان باشد و از روي برنامه حركت بكند ممكن است نظم محكم و استواري باشد اما شعر دلپذير و جذابي نخواهد بود. شاعر به دنبال شعر خود حركت ميكند و اين شتر نجيب او را به خانه امن و آسوده و نازنينش خواهد برد. شاعر مردي يا زني متحير در سرزمين ناگهانها است. آليسي معصوم و كنجكاو كه به ديار ناشناس شگفتيها ــ بي اين كه خود بخواهد ــ وارد شده. شاعر در يك طرفهالعين خود را در عرصهاي، ميداني، زميني، جنگلي، دشت و دياري و سرزميني ميبيند كه با آن ناآشناست گويي خواب ميبيند يا در خواب راه ميرود.
همه چيز برايش از دنياي شيرين يك رو يا يا فضاي دهشتبار يك كابوس حكايت ميكند. شاعر در انبوهي از واژهها و رو در رو با اين جاذبه و جادوي پيدا و ناپيدا با رشتههايي رنگين و دلفريب اما نامرئي به جهان بلورين پرشور سحرآميزي قدم ميگذارد. او ميدود، ميرود، سينه مال خود را به جلو و جلوتر ميكشاند و نهايتا به نقطهاي كه هرگز آن را از قبل نديده اما به طور جبلي برايش آشناست ميرساند. بديهيست كه در اين سير و سياحت شگفتانگيز و در اين مسير پرماجرا، در اين سرزمين عجايب با چيزهايي برخورد ميكند كه تحير و بهت دائم التزايدش به شعر منتهي ميگردد. مولانا در ديوان شمس ميفرمايد:
من گنگ خواب ديده و عالم تمام كر
من ناتوان ز گفتن و خلق از شنيدنش
به گمانم اين جمله از پل والري شاعر پرآوازه فرانسوي است كه ... اگر كسي از من بپرسد كه در فلان شعر چه چيزي را ميخواستهام بگويم، جوابم اين است كه من هرگز نخواستهام چيزي بگويم. در واقع اين نيت ساختن بوده است كه آن چه را من گفتهام خواسته است.... نبايد از شاعر توقع داشت كه معلم اخلاق باشد، كه مصلح اجتماعي باشد، موعظهگري خبير و جامعهشناسي بصير باشد يا حتي دانشمند و مورخي توانا، سياستمداري قهار و كهنهكار و يا نطاقي آتش
دهن. از شاعر بايد خواست كه فقط شاعر باشد، تازه او به خواست ما هم كاري ندارد. او حرف خودش را ميزند و كار خودش را ميكند و خواست ما براي او مهم و سازنده نيست. هيچ پرندهاي حتي سهرهاي دستآموز اگر خود نخواهد براي هيچكس نخواهد خواند. شاعر شاعر است چه ما از او بخواهيم شاعر باشد
چه نخواهيم، حتي اگر از او بخواهيم شاعر نباشد باز كاري از دستمان برنميآيد. چشمه طبق يك حكم طبيعي ميجوشد و آب زلال و شيرين خود را نثار و ايثار ميكند و هيچ كس قادر نيست او را از اين كار و خلاقيت باز دارد. قانون شعر و شاعري هم مانند نواميس طبيعت است، راه خودشان را ميروند و به ساز هيچ تنابندهاي نميرقصند. وقتي حافظ بزرگ با نوعي استغنا طبع كه بوي تشكيكي كلامي از آن ميآيد يا حمل بر كبريايي ميشود كه نام واقعي آن خودشناسي از ديدگاه اوست ميفرمايد:
من اگر خارم اگر گل چمنآرايي هست
كه از آن دست كه ميپروردم ميرويم
به گمان من مسئله معروف جبر و اختيار را مطرح نكرده يا لااقل مقصودش به آن محدود و منحصر نميشود بلكه موضوع شعر و محتوا و بيان آن را مطرح نموده. اي بسا به كساني كه به شعر او ايرادهايي داشته يا پيشنهادهاي به اصطلاح سازندهاي مطرح كردهاند معترضانه فهمانده است كه من شعر خودم را ميگويم و اين شعر از دنيايي برميخيزد كه شما از آن غافليد يا راه به آن سراپرده نداريد. همان اعتراضي كه معمولا شاعران و نويسندگان بزرگ و مستقل ديگر از منتقدين داشتهاند. عمان ساماني شاعر خيلي بزرگ و دست اولي نيست اما شعر معروف زيبايي دارد كه در يك بيت آن ميگويد:
كيست اين پنهان مرا در جان و تن
كز زبان من هميگويد سخن
كه فيالحقيقه صورت ديگري از اين بيت حافظ است:
در اندرون من خسته دل ندانم كيست
كه من خموشم و او در فغان و در غوغاست
من شاعر با من هر كس ديگر متفاوت است. در زندگي روزمره يك مرد يا زن عادي است ولي در لحظات سرايش شعر به دنيايي پا مينهد يا پايش كشيده ميشود كه مخصوص خود اوست و احدي از شرايط و احوال آن دنيا خبر ندارد.
گاه ديدهايم از شعر سرايندهاي تفسيرها و تا ويلهاي مختلف و جور واجور و عجيب و غريب ميشود.