بخشی از مقاله
دوچهره ژانوس :
ژانوس Janus , نخستين پادشاه افسانهاي كشور لاتيوم ( در ايتالياي كنوني ) بر اساس افسانه , خداوند به اين پادشاه آنچنان روشن بيني داده كه هم به گذشته و هم به آينده عارف و آگاه شد.
گذشته بيني و آينده نگري وي سبب شده كه با دوچهره نمايش داده شود. در پول رايج مردم رم نيز اين پادشاه با دو چهره آمده است.
فرهنگ ليتره , به سال 1870 , «سياست» را چنين تعريف كرد : « علم حكمت بر كشورها» فرهنگ روبر به سال 1962 در همين مورد ميگويد : « فن و عمل حكومت بر جامع انساني ».
سنجش اين دو تعريف كه در فاصله يك قرن داده شدهاند , جالب است هر دو حكومت را موضوع سياست قرار دادهاند. ولي امروزه حكومت بر ساير جوامع انساني را با حكومت بر كشورها نزديك ميشمارند. به اين ترتيب اصطلاح «حكومت» در همه جوامع قدرت سازمان يافته و سازمانهاي فرمان دهنده و احيار كننده را نشان مي دهد. متخصصان در اين مورد بحثها ميكنند.
پارهاي از آنان هنوز هم سياست را علم كشورداري ميدانند و غرض ايشان از كشور , قدرت سازمان يافته در چارچوب اجتماع ملي است , ولي بيشتر آنان , سياست را علم قدرت سازمان يافته در كليه جماعات ميبينند.
تصوير ژانوس , خداي دوچهره , مظهر حقيقي دولت است زيرا ژانوس ژرفترين واقعيت سياسي را بيان ميكند.
دولت بصورت وسيعتر , قدرت سازمان يافته در يك جامعه , هميشه و همه جا در عين حال كه ابزار تسلط برخي از طبقات زير سلطه از آن استفاده ميكنند , وسيلهاي است براي تأمين نوعي نظم اجتماعي و نوعي همگونگي كليه افراد در اجتماع در جهت مصلحت عمومي , سهم اين يا آن عامل برحسب ادوار , موقعيتها و كشورها تغيير ميكند , ولي هميشه اين دو با يكديگر همزيستي دارند. از سوي ديگر , روابط بين مبارزه و همگونگي روابط پيچيده است.
هر گونه معاوضهاي با نظم اجتماعي موجود , تصوير و طرح تعليم برتر و اصيلتري است. هر مبارزهاي در دورن خود , يك رؤياي همگونگي نهفته دارد و كوششي است براي متجلي ساختن آن, بسياري چنين ميانديشند كه مبارزه و همگونگي دو چهره مخالف نيستند بلكه خود فرآيندي واحدند , مبارزه طبعا همگونگي به وجود ميآورد و تضادها از طريق گسترش خود , به سوي نيستي خويش و پيدايش يك مدينه هماهنگ گرايش مييابند.
به گمان آزادمنشان كلاسيك , همگونگي همراه با توسعه تدريجي مبارزه پديد ميآيد و اين دو پديده توأمان ظاهر ميشوند , رقابت موجب شديدترين گسترش توليد و بهترين توزيع ثمرات آن ميشود. رقابت در هر لحظه به بهترين اقتصاد ممكن منتج ميگردد , رقابت سياسي منجر به نتايج مشابهي ميشود , در خلال رقابت , بهتران , شايسته تران و نخبگان به سود همگان حكومت ميكنند. يك هماهنگي سياسي , كه فقط توسط افراد غير عادي , تبهكاران و ناخوشان ممكن است مختل شود , شبيه و موازي با «هماهنگيهاي اقتصادي» است.
عوامل مبارزه :
پيكار سياسي در دو زمينه جريان دارد : از يك سو ميان افراد , گروهها و طبقاتي كه براي به دست آوردن , تقسيم كردن يا زير نفمذ گرفتن قدر مبارزه مي كنند , و از سوي ديگر ميان قدرتي كه فرمان ميراند و شهرونداني كه در برابر آن مقاومت ميورزند.
دركليه جماعات انساني و حتي در جوامع حيواني , قدرت براي دارندگانش مزايا و امتيازاتي از قبيل افتخارات , اعتبار , منافع و متمعات فراهم ميكند.
پس قدرت موضوع نبردي بي امان است. دراين نبرد , دراين نبرد ,در آغاز افرادي در برابر هم صف آرايي ميكنند كه براي اشغال كرسي مجلسي , منصف استانداري , مسند وزارت , ستاره هاي ژنرالي ورداي ارغواني كاردينالي مبارزه ميكنند.
در اجتماعات بزرگ , بر اين تعارضها فردي , تعارض ميان گروههايي كه در درون جامعه كل تشكيل شدهاند : رقابت ميان بخشها , شهرستانها , ملتها , و همچنين مبارزه هاي طبقاتي , نژادي , ملكي ,علاوه ميشود.
شكل ديگر پيكار , شهروندان را در برابر قدرت , فرمانرويان را در برابر فروانروايان و اعضاي اجتماع را در برابر دستگاه قهر اجتماعي به مخالفت وا ميدارد. مسلما اين مبارزه ميان شهرونندان از يك سو و قدرت از سوي ديگر نيست , بلكه بين برخي از شروندان است كه زمام قدرت را به دست دارند و برخي ديگر كه آن را تحمل ميكنند .
قدرت , هميشه به سود گروه , طايفه و يا طبقهاي اعمال مي شود وپيكار با يان گونه قدرت به وسيله گروهها , طايفه ها و طبقات ديگري كه مي خواهند جاي پيشينيان را بگيرند , رهبري ميگردد. با اين حال در درون طبقه مسلط , دستگاه دولت در اختيار اقليتي ميماند و تعارضايي بين اين اقليت و اكثريت پديد ميآيد. كه با تعارضهاي ميان طبقه مسلط و طبقه زير سلطه متفاوت است. تضاد ميان فرمانرويان و فرمانبران , ميان كساني كه حكم ميرانند و آنان كه بايد اطاعت كنند ,ميان قدرت و شهروندان در كليه جوامع بشري به چشم ميخورد. به نظر ماركسيسها , تضادهاي سياسي مولد بنيانهاي اقتصادي , اجتماعي ميباشد.
عوامل زيستي1 :
دو نظريه , به عوامل زيستي در مبارزههاي سياسي مقام نخستين ميدهند. نظريه تنازع بقا و نظريه نژادي , نظريقه اول , تصويي را كه داروين از تحول اناع حيواني رسم كرد , بر جوامع انساني منتقل ميكند. هر كس براي بقاي خويشتن بايد با ديگران پيكار كند. تنها افرادي در اين ميان به مقصود مي رسند كه اصلاح وانسب ديگران باشند.
اين مكانيسم انتخابي طبيعي نگهداري و نشو و نماي بهترين افراد را تضمين ميكند. عقايد داروين بيان زيستي مسخ شدهاي از فلسفه بورژوازي است , كه نظام رقابت آزاد , تجسم اقتصادي آن است : مبارزه به منظور حفظ موجوديت به مبارزه براي ارضاي نيازها تغيير شكل ميدهد. در قلمرو سياست اين مبارزه همان گونه كه موسكا ميگفت , صورت «مبارزه براي تفوق» را كه خود پايه نظريههاي «مردمان نخبه » است , به خود ميگيرد.
به زبان ديگر , از خلال رقابت براي قدرت كه خود زائيده
امتيازاتي است كه قدرت فراهم ميكند , بهترين و لايقترين و شايسته ترين افراد براي حكومت سر بر ميدارند. فلسفه اصالت نژاد اين نظرها را از زمينه فردي به زمينه جمعي انتقال ميدهد. اختلاف استعدادميان اشخاص از اختلاف استعداد ميان نژادها اهميت كمتري دارد.
پارهاي از نژادها براي فرمان دادن از سايرين شايسته ترند و طبيعتا براي تسلط يافتن ساخته شدهاند. ديگر نژادها بر حسب طبيعت براي مطاوعت خلق شدهاند , ولي خود به خود به چنين امري تن در نميدهند پيكارميان نژادهاي پست و نژادهاي برتر , مبارزه سياسي اصيل را تشكيل ميدهد.
سياست در جوامع حيواني :
در كنار پديدههاي اجتماعي پراكنده يا محدود در عالم حيوانات , جماعاتي واقعي يافت ميشوند كه پارهاي محدودند و خصيصه خانوادگي دارند و پارهاي ديگر گستردهاند و تعداد فراواني از افراد همنوع را در خود گرد ميآورند. برخي ديگر , سازمان بندي بسيار پيچيده و توسعه يافتهاي دارند. مدتهاست كه جوامع حيواني شناخته شدهاند و از مدتها پيش آنها را با جوامع بشري مقايسه ميكنند. كندوي زنبور عسل , لانه مورچگان و آشيانه موريانهها , موضوع مطالعات بيشماري قرار گرفته.
مقايسههايي كه با جوامع حيواني انجام ميگيرد , بر حسب اينكه حيوانات مورد مطالعه براي انسان سود بخش يا زيان آور باشند كم وبيش مساعد يا نامساعدند. مقايسه يك گروه انساني با يك كندو (كه متشكل از زنبور عسلهاي سودمند است ) تملق آميز است , اين مقايسه با آشيانه موريانهها ( متشكل از جانوران زيانبخش ) تحقير كننده است. در صورتي كه مقايسه گروه انساني بالانه مورچگان ( كتشكل از جانوران تقريبا بي تفاوت ) انجام پذيرد , خنثي يا دوجنبتبن است.
ظهور پديده هاي اجتماعي در تحول حيواني به وصرت پراكنده و غلط انداز است. اين پديدهها در برخي از انواع حيوانات به چشم ميخورند , حال آنكه برخي ديگر كه خيلي هم به حيوانات نخست تزديكترند , از آنان كاملا بيخبرند , اين پديدهها با طبقه بندي جانور شناسي همبستگي ندارد. جانوران اجتماعي , از حيث تكامل , از حيوانات منفرد نه پيشرفتهترند نه عقب ماندهتر , حيواناتي وجود دارند كه از نظر زيستي تحول اندكي يافتهاند ولي از جهت اجتماعي تكامل فراواني پذيرفتهاند ( مثلا پارهاي از حشرات ) در حالي كه برخي از جانوران كه از حيث زيستي تكامل زيادي يافتهاند , اجتماعي نيستند , (برخي از پستانداران ) حتي در ميان جانوران يك رده , تكامل اجتماعي با تكامل جهان آلي ارتباطي ندارد.
روشن است كه نبايد در همانندي اين گونه جوامع با جوامع انساني راه غلو سپرد. در جوامع بشري , صور جمعي بسيار غني تر و پيچيدهتر است و پديدههاي وجداني و عقيدتي , اهميت بيشتر دارد. در حالي كه در جوامع حيواني حتي در ميان مهرهداران عالي بالعكس تصورات جمعي , وجودان و اعتقادات , در مراحل جنيني خود ميباشد. در اين جوامع نظام ارزشي احتمالا وجود ندارد. ولي چهار واقعيت اساسي وجود دارد , اول , آنكه در پاره اي از جوامع حيواني , ميان فروايان و فرمانبران , ميان رؤسا و اعضاي گروه , فرقي هست پس پديدههاي سياسي , پيش از پيدايش انسان در تحول انواع جانوران , وجود داشته است.
دوم , آنكه سران حيوانات , از قدرات به سود شخصي بهره مي گيرند و همين امر موجب ميشود كه قدرت , موضوع رقابتهاي دائمي و عموما هم شديد واقع ميشود.
سوم , آنكه قدرت در پارهاي از جوامع حيواني و نه در تمام آنها , وظيفه همگونگي را به سود رفاه عمومي برعهده دارد. بعضي از انواع سلسله مراتب مزايايي را تنها براي افراد مدارج عالي فراهم ميكند. هميشه نخستين چهره ژانوس وجود دارد و نه چهره دوم آن.
چهارم , آنكه در جوامع حيواني اشغال مسند مقدرت يا يكي از مدارج بالاي سلسله مراتب , تنها به كيفيات شخصي بستگي دارد و در آنجا وارثت نقشي ايفا نمي كند. اين چهار واقعيت , برخي از جنبههاي سياست بشري را روشن ميكند.
نظريه هاي نژادي :
نظريههاي نژادي هم در نظام ارزشي غربي و هم در ميان ماركسيستما مردود شناخته شدهاند : مسيحيت , اصول آزد منشانه قرن نوزدهم و نظريههاي سوسياليستي به يك نحو آنها را محكوم ميكنند , پس از آنكه شش ميليون كليمي بين سالهاي 1942 و 1945 به اسم ضديت با يهود به دست نازيها قتل عام شدند و همچنين پس از آنكه تعداد زيادي از كشورهاي آسيايي و آفريقايي استقلال يافتند و اين امر به مردم نژاد زرد و نژاد سياه نفوذي جهاني بخشيد , خصومت با اين نظريهها شدت گرفت جز تني چند از فاشيستها يا سفيد پوستاني كه در سرزمينهاي با بنيان استعماري (آفريقاي جنوبي , ايالات جنوبي امريكاي شمالي ) زندگي ميكنند , تعداد آنهايي كه جرئت كنند و آشكارا خود را در عداد نژاد پوستان شمارند , بسيار كم است.
با اين حال بسياري از مردم , ناخود آگاه , در اعماق درون خود نژاد پرستند , گرچه نظريههاي نژادي نادرست و از هر گونه ارزش علمي , عاري هستند , معذلك هنوز نفوذ قابل توجهي دارند كه همين خود يكي از عوامل تضاد سياسي است از جهت زيستي , نژاد معني سياسي ندارد ولي از لحاظ جامعه شناسي و از خلال تصورات جمعي كه باعث آن نژاد است واجد معني سياسي است.
با اين همه آسانتر اين است كه در اينجا دست به مطالعه نظريههاي نژادي بزنيم , چرا كه با توجه به ادعاي اين نظريهها محيور تنخواهيم شد كه جنبههاي زيستي مسئله را نيز مورد آزمايش قراردهيم.
انديشه مشترك در كليه تعلديههاي نژادي اين است كه برخي از نژادها از نظر استعداد , از نژادهاي ديگرپستترند و مخصوصا توانايي سازمان دادن و حفظ جوامع جديد را ندارند و در صورتي كه به حال خود رها شوند هرگز نخواهند توانست از سطح جماعات كم رشد گامي فراتر نهند. با اين حال , اين سطح در ميان پارهاي از نژادها نسبت به سايرين بالاتر است. به زبان ديگر , پستي را در جائي است. سياهان به زحمت ياراي آن دارند كه از حد بنيانهاي قبيلهاي بدوي فراتر روند. زرد پوستان را امكان آن هست كه تا سرحد دولتهاي پيچيده پيشروي كنند بي آنكه بتوانند به اين دولتها شكل دموكراتيك ببخشند.
بيشترين كاري كه از دستشان ساخته است اين است كه تنها به سطح ملل اروپايي قرون هفدهم و هجدهم برسند. ظاهرا يهوديان كه به طرز چشمگيري هوشمندند و در بازرگاني و بانكداري و هنر و انتقاد زيانبخش و مفسده انگيز استعداد دارند , براي احراز مقامات قدرت و فروانروايي و سازمان دهي يك قدرت سياسي قاطع لياقت ندارند.
بالاخره , تنها , نژاد سفيد غير كليمي ممكن است بتواند دولتهاي جديد خلق كند و آنها را به طرز شايستهاي ادراه نمايد , ولي ساير نژادها خود به خود بر پستي خويش گردن نمينهند. پس يك تضاد اساسي آنان را در برابر نژاد برتر قرار ميدهد و همين امر محرك اساسي مبارزههاي سياس است.
نظريههاي نژادي در قرون وسطا يعني در آن هنگام كه پادشاهان مسيحي ميخواستند اموال بانكداران يهودي را تصاحب كنند , به وجود آمد ( با توجه به تحريم رباخواري توسط مذهب كاتوليك , فقط كليميها بودند كه ميتوانستند در برابر بهره وام دهند )
اين نظريات در قرن شانزدهم يعني آنگاه كه اسپانياييها و پرتغاليها به منظور آماده كردن مستعمرات آمريكايي خود بردگان افريقايي را به كار گرفتند , گسترش يافت , ولي اين گونه نظريات فقط در قرن نوزدهم اهميت سياسي واقعي پيدا كرد. در سال 1827 تاريخ نويس فرانوسي اگوستين تي يرس كه از خصيصه خشونت بار , عميق و كاهش ناپذير مبارزههاي سياسي كه كشورش را از 1789 به
بعد دستخوش نابساماني ميكرد و « ترور سرخ» و سپس «ترور سفيد» را متواليا موجب گرديده بود , يكه خورده و براي توجيه اين تضاد يك فرضيه نژادي را در اثر خود به نام «نامههايي درباب تاريخ فرانسه » پيشنهاد كرد. بنابراين فرضيه , انقلاب فرانسه و عواقب آن دنباله مبارزه پيگيري بود كه در طي قرون و اعصار , پس از هجوم بربرهاميان دو نژاد پديدار شده بود.
عوامل رواني : 2.
به گمان ماركسيستها پيكار سياسي اساس برخي از گروهها يا بهتر بگوييم , برخي از طبقات را در برابر هم قرار ميدهد و در اين پيكار , عوامل رواني نقش دست دومي دارند.
برعكس به گمان غربيها پيكار سياسي بيشتر مربوط به افراد است كه بر سر قدرت با هم به جدال مي پردازند و يا در برابر قدرت مقاومت مي ورزند :
پس در اين ماجرا عوامل رواني نقش اصلي را بازي ميكنند , در آغاز ,اين عوامل به كمك يك ريشه پيدآوريهاي اخلاقي كه كم و بيش از حكماي الهي قرون وسطا الهام گرفته شده بود توصيف گرديدند.
به نظر اين حكما , ميل به تسلط , در كنار ميل جنسي و ميل به شناخت , يكي از شهوات اساسي انسان بود : اينان بدين سان ميخواستند شهوات سه گانه جسم و روح و قدرت را رسوا كنند اين آخرين يعني «شهوت تسلط جويي » پايه اساسي مبارزات سياسي است. سپس آزادمنشان روانشناسي سادهتري را برگزيدند و تضادهاي اجتماعي را بر اي اصل پايه نهادند كه هر فرد با كوشش حداقل در جستجوي مزاياي حداكثر است : اصلي كه هم مبناي رقابت سياسي و هم مبناي رقابت اقتصادي است. توسعه روانشاسي جديد و علي الخصوص روانكاوي , پايههاي محكمتري براي نظريات غربي فراهم آورد , هرچند كه اين پايهها از غلو واغراق به دور نبود.
وانكاوي و سياست :
استنتاجهاي روانكاري در قلمرو سياست مانند ساير قلمرو ها , پيچيده ,درهم و به اعتبار نويسندگان , تغيي پذيرند , ما فقط مهمترين و پذيرفتني ترين آنها را بيان ميداريم. اين خصيصه استنتاجهاي روانكاوري با كوشش براي نفوذ در ژرفناي اسرار انساني , لزوما از روشنيهاي دروغين به دور مي افتد. محكمترين پايه آن اين است كه نخستين مراحل كودكي در تكوين رواني فرد اهميت قطعي دارد. در اين دوران , پدر و مادر نقش اساسي برعهده دارند : از خلال آنهاست كه اول بار ,انسان وضع خود را نسبت به جامعه تعيين ميكند. سپس , اين روابط پدري و مادري به طريق ناخودآگاه بر كليه روابط اجتماعي ديگر و خصوصيات بر روابط مبتني بر اقتدار اثر ميگذارند.
صور پيكار :
سلاحهاي پيكار.
افراد و سازمانهايي كه با يكديگر در تعارضند , انواع سلاحهاي گوناگون را در پيكار سياسي به كار ميبرند بر حسب دوره ها , نوع جوامع ,نهادها , فرهنگها , طبقات يا گروههاي در حال مبارزه , از اين يا آن سلاح بيشتر استفاده ميشود. ولي اصولا يك نوع از سلاحها حذف شده است :
سلاحي كه خشونت جسمي را به همراه دارد.
اولين هدف سياست , از ميان برداشتن خشونت و جايگزين كردن صور مبارزه ملايمتر به جاي تعارضهاي خونبار است. سياست در ماوراي جنگ داخلي يا بين المللي آغاز ميشود.
سياست هم پيكار است و هم محدوديتي براي پيكار با تعمق بيشتر در اين خصيصه اخير ملاحظه مي شود كه اين محدوديت هرگز مطلق نيست. سياست بر آن است كه خشونت را از ميان بردارد. ولي هرگز به طور كامل موفق نمي شود. در عمل , سلاحهاي به معناي اخص كلمه يعني سلاحهاي نظامي به هيچ وجه از پيكارهاي سياست كاملا كنارگذاشته نمي شوند و بنابراين بايستي درمرحله نخست به بررسي آنها پرداخت.
خشونت جسمي :
«نخستين كسي كه پادشاه شد , سربازي خوشبخت بود » اين شوخي ميرساند كه ساحهاي نظامي , سرچشمه قدرتند و قدرت بيش از هر چيز بر آنها استوار است. در بسياري از جماعات بشري , اقتدار بر خشنوت جسمي تكيه ميزند و زورمتدترين فرد در ميان جوانان سركش , در دستههاي تبهكاران يا هنگام زنگهاي تفريح به زور بازو يا چاقوي خود رهبر ديگران است.