بخشی از مقاله
برگزيده اي از تاريخ پيامبر اسلام (ص)
مقدمه :
تحقيقي كه در دست داريد ، خلاصه و برگزيده اي است از تاريخ پيامبر اسلام (ص) كه از منابع و مأخذ مهم و معتبر از جمله «تاريخ پيامبر اسلام» تأليف استاد مرحوم «دكتر محمد ابراهيمي آيتي» جمع آوري شده است . در بعضي موارد نيز از راهنمايي اساتيد محترم و كتب ديگر نيز استفاده شده است . اميد است مورد لطف و تأييد شما استاد عزيز قرار گيرد .
اجداد رسول خدا
از رسول خدا(ص ) روايت شده است كه فرمود: اذا بلغ نسبى الى عدنان فامسكوا((هرگاه نسب من بـه عـدنان رسيد از ذكر اجداد جلوتر خوددارى كنيد ((1)) )) به اين جهت , شرح حال اجداد پيامبر اسلام (ص ) را از جد بيستم , يعنى ((عدنان )) شروع مى كنيم .
20 ـ عـدنـان : پـدر عـرب عـدنـانـى است كه در تهامه , نجد و حجاز تا شارف الشام وعراق مسكن داشـتـه انـد و آنان را عرب معدى , عرب نزارى , عرب مضرى , عرب اسماعيلى , عرب شمالى , عرب مـتـعـربـه و مـسـتـعـربـه , بـنـى اسـمـاعـيـل , بـنـى مشرق , بنى قيدارمى گويند و نسبشان به اسماعيل بن ابراهيم (ع ) مى رسد ((2)).
عدنان دو پسر داشت : ((معد)) و ((عك )) كه ((بنى غافق )) از ((عك )) پديد آمده بودند19 ـ معدبن عدنان : ((عدنان )) با فرزندان خويش به سوى يمن رفت و همان جا بودتاوفات يافت او را چند پسر بـود كه معد بر همه آنان سرورى داشت مادر معد از قبيله ((جرهم )) بود و ده فرزند داشت و كنيه معد ((ابوقضاعه )) بود ((3)).
بـه قـول ابـن اسحاق : معدبن عدنان چهارپسر به نامهاى , ((نزار)), ((قضاعه )), ((قنص )) و((اياد)) داشت .
18 ـ نـزاربـن مـعـد: سـرور و بـزرگ فرزندان پدرش بود و درمكه جاى داشت و او راچهار پسر به نـامهاى : ((مضر)), ((ربيعه )), ((انمار)) و ((اياد)) بود دو قبيله ((خشعم )) و((بجيله )) از انمار به وجود آمده اند و دو قبيله بزرگ ربيعه و مضر از نزار پديدارگشته اند.
17 ـ مضربن نزار: دو پسر داشت : ((الياس )) ((4)) و ((عيلان )) و مادرشان از قبيله ((جرهم )) بود از رسـول اكـرم (ص ) روايت شده است كه فرمود: ((مضر و ربيعه را دشنام ندهيد, چه آن دو مسلمان بوده اند ((5)) )) ((مضر)) سرور فرزندان پدرش و مردى بخشنده ودانا بود و فرزندانش را به صلاح و پرهيزگارى نصيحت مى كرد.
16 ـ الياس بن مضر: پس از پدر در ميان قبايل بزرگى يافت و او را ((سيدالعشيرة)) لقب دادند, سه پـسـر به نامهاى : ((مدركه )), ((طابخه )) و ((قمعه )) داشت (نامشان به ترتيب : عامر, عمرو وعمير اسـت ) و مـادرشـان ((خـنـدف )) و نـام اصـلى وى ((ليلى )) بود وقبايلى را كه نسبشان به الياس مى رسد ((بنى خندف )) گويند.
قـبـيـلـه هـاى ((بـنـى تـمـيـم )), ((بـنـى ضبه )), ((مزينه )), ((رباب )), ((خزاعه )), ((اسلم )), ازالياس بن مضر منفصل مى شوند.
15 ـ مـدركـة بـن الـيـاس : نـامـش ((عـامـر)) ((6)) و كـنـيـه اش ((ابـوالـهـذيـل)) و ((ابـوخـزيـمـه ))بـود((مـدركـه )) چـهـارفـرزنـد داشـت : ((خزيمه )) و ((هذيل )), ((حارثه )) و ((غالب )) ((7)).
نسب قبيله ((هذيل )) و ((عبداللّه بن مسعود)) صحابى معروف به ((مدركة بن الياس ))مى رسد.
14 ـ خزيمة بن مدركه : مادرش ((سلمى )) دختر((اسدبن ربيعة بن نزار)) و به قول ابن اسحاق زنى از ((بنى قضاعه )) بود, بعد از پدر حكومت قبايل عرب را داشت و او راچهار پسر به نامهاى : ((كنانه )), ((اسد)), ((اسده )), ((هون )) بود.
13 ـ كنانة بن خزيمه : كنيه اش ((ابومضر)) و مادرش ((عوانه )) دختر ((سعد بن قيس بن عيلان بن مـضـر)) بـود از ((كنانه )) فضايل بى شمارى آشكار گشت و عرب او را بزرگ مى داشت فرزندانش عـبـارت بـودند از: ((نضر)), ((مالك )), ((عبدمناة )), ((ملكان )) و((حدال )) قبايل ((بنى ليث )) و ((بنى عامر)) از كنانة بن خزيمه پديد آمده اند.
12 ـ نضربن كنانه : مادرش به قول يعقوبى ((هاله )) دختر ((سويدبن غطريف )) و به قول ابن اسحاق و طـبرى و ديگران ((بره )) دختر ((مربن ادبن طابخه )) بود و فرزندان وى :((مالك )), ((يخلد)) و ((صلت )) و كنيه اش ((ابوالصلت )) بوده است .
يعقوبى مى گويد: نضربن كنانه , اول كسى است كه ((قريش )) ناميده شد و به اين ترتيب كسى كه از فرزندان نضربن كنانه نباشد ((قرشى )) نيست .
11 ـ مـالـك بـن نـضر: مادر وى ((عاتكه )) دختر ((عدوان بن عمروبن قيس بن عيلان )) وفرزند وى ((فهربن مالك )) بود.
10 ـ فهربن مالك : مادر وى ((جندله )) دختر ((حارث بن مضاض بن عمرو جرهمى ))بود و فرزندان وى : ((غالب )), ((محارب )), ((حارث )), ((اسد)) و دخترى به نام ((جندله ))مى باشند.
9 ـ غـالـب بـن فـهـر: مـادر وى ((لـيـلى )) دختر ((سعدبن هذيل )) بود و فرزندان وى : ((لؤى ))و ((تيم الادرم )) و فرزندان تيم بن غالب , ((بنوادرم بن غالب )) معروف شده اند.
8 ـ لـؤى بـن غـالب : مادر وى ((سلمى )) دختر ((كعب بن عمرو خزاعى )) بود وفرزندانش عبارت بودند از: ((كعب )), ((عامر)), ((سامه )), ((عوف )) و ((خزيمه )).
7 ـ كعب بن لؤى : مادر وى ((ماوية )) دختر ((كعب بن قيس بن جسر))بود و فرزندانش عبارت بودند از: ((مره )), ((عدى )) و ((هصيص )) و كنيه اش ((ابوهصيص ))بود.
كـعـب بـن لـؤى از هـمه فرزندان پدرش بزرگوارتر و ارجمندتر بود, وى اولين كسى است كه در خطبه اش ((امابعد)) گفت و روز جمعه را ((جمعه )) ناميد, زيرا پيش از آن ,عرب آن را ((عروبه )) مى ناميد.
6 ـ مـرة بـن كعب : مادر وى : ((وحشية )) دختر((شيبان بن محارب بن فهربن مالك بن نضر)) است و فرزندان وى : ((كلاب )), ((تيم )),((يقظه )),و كنيه اش ((ابويقظه )) مى باشد.
5 ـ كـلاب بـن مـره : مـادرش ((هـنـد)) دخـتـر ((سـريـربـن ثـعـلـبـة بـن حـارث بـن (فـهـربن ) مالك (بن نضر)بن كنانة بن خزيمه )) است و فرزندانش : ((قصى بن كلاب )) و ((زهرة بن كلاب )) ويك دختر, و كنيه اش ((ابوزهره )) و نامش ((حكيم )) است .
رسـول اكرم (ص ) درباره دو فرزند ((كلاب بن مره )) يعنى : ((قصى )) و ((زهره )) گفت :((دوبطن خالص قريش دو پسر كلاب اند)).
4 ـ قـصى بن كلاب : مادرش : ((فاطمه )) دختر ((سعد بن سيل )) است و فرزندانش :((عبدمناف )), ((عبدالدار)), ((عبدالعزى )) و ((عبدقصى )) و دو دختر, و كنيه اش ((ابوالمغيره )) ((8)) بود.
قصى بزرگ و بزرگوار شد در اين موقع دربانى و كليددارى خانه كعبه با قبيله ((خزاعه )) بود كه پس از ((جرهميان )) بر مكه غالب شده بودند و اجازه حج با قبيله ((صوفه )) بود.
((قـصـى ))زيـر بـار ((صوفه )) نرفت و پس از جنگى سخت بر آنان پيروز گشت و دست آنان را از اجـازه حـج كـوتـاه سـاخـت , ((خزاعه )) نيز حساب كار خويش كردند و از قصى كناره گرفتند و سرانجام ((قصى )) امور كعبه و مكه را به داورى ((يعمربن عوف بن كعب كنانى )) دردست گرفت و از آن روز ((شداخ )) ناميده شد.
((قصى )) مناصب را در ميان فرزندان خويش تقسيم كرد, آب دادن و سرورى را به ((عبدمناف )), ((دارالـنـدوه )) را بـه ((عـبـدالـدار)), پـذيرايى حاجيان را به ((عبدالعزى )) و دوكنار وادى را به ((عبدقصى )) واگذاشت ((9)).
قريش ازنظر بزرگوارى ((قصى بن كلاب )) مرگ وى را مبدا تاريخ خود قرار دادند.
3 ـ عـبـدمـناف بن قصى : مادرش : ((حبى )) دختر ((حليل خزاعى )) است و فرزندانش :((هاشم )), ((عـبـدشـمـس )), ((مطلب )), ((نوفل )), ((ابوعمرو)) و شش دختر كنيه اش ((ابوعبدشمس )) و نامش ((مغيره )) و او را ((قمرالبطحا)) مى گفتند.
2 ـ هـاشـم بـن عـبـدمناف : مادرش : ((عاتكه )) دختر ((مرة بن هلال بن فالج )) است وفرزندان وى : ((عـبدالمطلب )), ((اسد)), ((ابوصيفى )), ((نضله )) و پنج دختر, وكنيه اش :((ابونضله )) و نامش : ((عمرو)) و معروف به ((عمروالعلى )) بود.
نسب ((بنى هاشم )) عموما به ((هاشم بن عبد مناف )) مى رسد و مادراميرالمؤمنين (ع ) ((فاطمه )) دختر ((اسدبن هاشم )) است .
1 ـ عبد المطلب بن هاشم : مادرش : ((سلمى )) دختر ((عمرو بن زيد بن لبيد (بن حرام )بن خداش بـن عـامـر بـن غـنم بن عدى بن نجار, تيم اللا ت بن ثعلبة بن عمرو بن خزرج )) بودو فرزندانش ((عـبـاس )), ((حـمـزه )), ((عبداللّه )), ((ابوطالب )) (عبد مناف ), ((زبير)),((حارث )), ((حجل )) (غيداق ), ((مقوم )) (عبدالكعبه ), ((ضرارابولهب )) (عبدالعزى ),((قشم )) وشش دختر.
كنيه عبدالمطلب ((ابوالحارث )) و نامش ((شيبة الحمد)) و نام اولش ((عامر)) بوده است .
عـبـدالـمـطلب , سرور قريش بود و رقيبى نداشت وى پس از آن كه داستان اصحاب فيل به انجام رسيد, اشعارى گفت كه يعقوبى آن را نقل كرده است ((10)).
وفـات عبدالمطلب , در دهم ماه ربيع الاول (هشت سالگى رسول اكرم ) سال ششم عام الفيل اتفاق افـتـاد و صـدوبيست سال عمركرد ((11)) قبر او در ((حجون )) واقع شده كه به قبرستان ابوطالب معروف است .
پدر رسول خدا(ص )
عـبداللّه بن عبدالمطلب , مادرش : ((فاطمه )) دختر ((عمرو بن عائذ بن عمران بن مخزوم )) است ((عبداللّه )) پدر رسول خدا(ص ) در بيست و پنج سالگى وفات كرد به قول مشهور, وفات وى پيش از مـيـلاد رسـول خـدا روى داد, اما يعقوبى , اين قول را خلاف اجماع گفته و به موجب روايتى از ((جعفربن محمد))(ع ) وفات او را دو ماه پس از ولادت رسول خدا دانسته است ((12)).
بـه قـول واقدى : از ((عبداللّه )) كنيزى به نام ((ام ايمن )) و پنج شتر و يك گله گوسفند وبه قول ابن اثير: شمشيرى كهن و پولى نيز به جاى ماند كه رسول خدا آنها را ارث برد ((13)).
مادر رسول خدا (ص )
((آمـنه )) دختر ((وهب بن عبدمناف بن زهرة بن كلاب )) كه ده سال و به قولى ده سال واندى پس از واقعه حفر زمزم و يك سال پس از آن كه ((عبدالمطلب ))براى آزادى ((عبداللّه )) از كشته شدن صـد شـتـر فـديـه داد, بـه ازدواج ((عـبـداللّه )) درآمد و شش سال و سه ماه پس از ولادت رسول خدا ((14)) , در سفرى كه فرزند خويش را به مدينه برده بود تاخويشاوندان مادرى وى او را ببينند, هنگام بازگشت به مكه در سى سالگى در ((ابوا))وفات كرد.
رسول خدا(ص )
مـحـمـد بـن عـبـداللّه بن عبدالمطلب (شيبة الحمد, عامر) بن هاشم (عمروالعلى ) بن عبدمناف (مـغيرة )) بن قصى (زيد) بن كلاب (حكيم ) بن مرة بن كعب بن لؤى بن غالب بن فهر (قريش ) بن مالك بن نضر (قيس ) بن كنانة بن خزيمة بن مدركة (عمرو) بن الياس بن نزار (خلدان ) بن معد بن عدنان عليهم السلام .
ميلاد رسول خدا(ص )
در تـاريخ ولادت رسول خدا(ص ) اختلاف است : مشهور شيعه هفدهم (ربيع الاول ,53 سال قبل از هجرت ) و مشهور اهل سنت دوازدهم ربيع الاول است و اقوال مختلف ديگر نيز بيان شده .
كـلينى دوازدهم ربيع الاول عام الفيل ((15)) (هنگام زوال يا بامداد) و مسعودى : هشتم ربيع الاول عام الفيل پنجاه روز پس از آمدن اصحاب فيل به مكه دانسته اند ((16)).
كـلـيـنـى مـى نـويـسـد: مـادر رسول خدا(ص ) در ايام تشريق (يازدهم و دوازدهم وسيزدهم ماه ذى الـحـجـه ) نـزد جـمره وسطى كه در خانه عبداللّه بن عبدالمطلب واقع بودباردار شد ((17))
و رسول خدا در ((شعب ابى طالب )) در خانه محمدبن يوسف در زاويه بالاكه هنگام ورود به خانه در دست چپ واقع مى شود, از وى تولد يافت .
ابـن اسحاق روايت مى كند: ((آمنه )) دختر ((وهب )) مادر رسول خدا مى گفت كه : چون به رسول خدا باردار شدم به من گفته شد: همانا تو به سرور اين امت باردار شده اى , پس هرگاه تولد يافت , بگو: اعيذه بالواحد من شر حاسد ((او را از شر هر حسد برنده اى به خداى يكتا پناه مى دهم )), سپس او را ((مـحمد)) بنام , چون رسول خدا تولد يافت , آمنه براى عبدالمطلب پيام فرستاد تا او را ببيند, عبدالمطلب آمد و او را در برگرفت و به درون كعبه برد و براى وى دست به دعا برداشت , آنگاه او را به مادرش سپرد و براى او درجستجوى دايه برآمد ((18)).
دوران شيرخوارگى و كودكى پيامبر(ص )
رسـول خـدا(ص ) هـفـت روز از مـادر خـود ((آمـنـه )) شـيـر خـورد ((19)) و روز هـفـتـم ولادت ,عـبـدالـمـطـلـب , قـوچـى بـراى وى عـقـيـقه كرد و او را ((محمد)) ناميد سپس كنيز ابـولـهـب ((ثـويبه )) كه پيش از اين , حمزة بن عبدالمطلب را شيرداده بود, چند روزى رسول خدا راشـيـر داد بـه گـفـتـه يـعـقوبى : ((ثويبه )) جعفربن ابى طالب را نيز شيرداده است ((20)) آنگاه سـعـادت شيردادن رسول خدا نصيب زنى از قبيله ((بنى سعدبن بكربن هوازن )) به نام ((حليمه )) دختر((ابوذؤيب : عبداللّه بن حارث )) شد.
حـلـيـمـه , دو سال تمام رسول خدا را شير داد و در دوسالگى او را از شير بازگرفت وحضرت در حـدود چهار سال نزد حليمه در ميان قبيله بنى سعد اقامت داشت و قضيه ((شق صدر)) در همان جا روى داد ((21)) و در سال پنجم ولادت , ((حليمه )) او را به مادرش بازگرداند ((22)).
سفر رسول خدا به مدينه در شش سالگى
از عمر رسول خدا شش سال تمام مى گذشت كه مادرش ((آمنه )) وى را براى ديدن داييهايش به مدينه برد و هنگام بازگشت به مكه در ((ابوا)) درگذشت و همان جا به خاك سپرده شد بعد از آن ((ام ايمن )) رسول خدا را با همان دو شترى كه از مكه آورده بودند به مكه بازگرداند.
رسـول خـدا كـه در سـال حديبيه بر ((ابوا)) مى گذشت , قبر مادر خود را زيارت كرد وبر سر قبر گريست ((23)).
سفر اول شام
رسول خدا(ص ) نه ساله يا دوازده ساله و به قول مسعودى سيزده ساله بود ((24)) كه همراه عموى خـود ((ابـوطالب )) كه با كاروان قريش براى تجارت به شام مى رفت ,رهسپار شام شد اين سفر در دهـم ربـيـع الاول سال سيزدهم واقعه فيل اتفاق افتاد ((25)) و چون كاروان به ((بصرى )) رسيد, راهـبـى بـه نـام ((بـحـيرى )) كه از دانايان كيش مسيحى بود, ازروى آثار و علايم , رسول خدا را شناخت و از نبوت آينده وى خبر داد.
حوادث مهم در دوران جوانى قبل از بعثت
در ترتيب وقوع اين حوادث كم و بيش اختلاف است و مسعوى ترتيب و فاصله تاريخى آنها را چنين گـفته است : ميان ميلاد رسول خدا كه در عام الفيل بوده است و((عام الفجار)) بيست سال فاصله شد.
چـهار سال و سه ماه و شش روز بعد از ((فجار چهارم )), رسول خدا براى ((خديجه ))رهسپار سفر بازرگانى شام شد دو ماه و بيست و چهار روز بعد با خديجه ازدواج كرد.
فجار
در جـوانى رسول خدا(ص ) جنگ فجار, ميان قريش و بنى كنانه و بنى اسد بن خزيمه از طرفى , و بنى قيس بن عيلان از طرف ديگر روى داد ((نعمان بن منذر)) پادشاه حيره كاروانى با بار پارچه و مشك به بازار ((عكاظ)) فرستاد, در اين هنگام ((براض بن قيس )) از بنى كنانه به منظور كشتن وى رهسپار شد و بر او تاخت و او را كشت و چون اين قتل در ماه حرام بود ((فجار)) ناميده شد ((26)).
يـعقوبى مى گويد: در ماه رجب كه نزد آنان ماه حرام بود و در آن خونريزى نمى كردند, جنگيدند, بـه ايـن جـهت ((فجار)) ناميده شده است , چرا كه در ماه حرام ,فجورى (گناهى بزرگ ) مرتكب شدند ((27)).
رسـول خـدا بيست ساله بود كه در ((فجار)) شركت كرد ((28)) و جز ((يوم نخله )) درباقى روزها حاضر بود ((29)) و جنگ فجار در ماه شوال به پايان رسيد.
حلف الفضول
ابـن اثير از ابن اسحاق نقل مى كند كه : مردانى از ((جرهم )) و ((قطورا)) كه نامهايشان همه از ماده ((فـضـل )) مشتق بوده است فراهم شده و پيمانى بسته بودند كه در داخل مكه ستمگرى را مجال اقـامت ندهند و پس از آن كه اين پيمان كهنه شد و جز نامى از آن درميان قريش باقى نبود, ديگر بار به وسيله قبايل قريش تجديد شد و قريش آن را((حلف الفصول )) ناميد ((30)).
اول كسى كه در اين كار پيشقدم شد ((زبيربن عبدالمطلب )) بود كه طوايف قريش رادر دارالندوه فراهم ساخت و از آن جا به خانه ((عبداللّه بن جدعان تيمى )) رفتند و در آن جا پيمان بستند ((31)).
سفر دوم شام و ازدواج با خديجه
1 ـ ((خديجه )): دختر ((خويلد)) (ابن اسدبن عبدالعزى بن قصى ) كه پانزده سال پيش ازواقعه فيل تـولـد يـافـت ((32)) , زنى تجارت پيشه و شرافتمند و ثروتمند بود, مردان را براى بازرگانى اجير مى كرد و سرمايه اى براى تجارت در اختيارشان مى گذاشت و حقى برايشان قرار مى داد و چون از راسـتـگويى و امانتدارى رسول خدا خبر يافت , نزد وى فرستاد و به او پيشنهاد كرد كه همراه غلام وى ((ميسره )) براى تجارت ازمكه رهسپار شام شود, رسول خدا پذيرفت و به شام رفت ((33)) اين سفر چهارسال و نه ماه و شش روز پس از ((فجار)) چهارم روى داد رسول خدا در اين هنگام بيست و پنج ساله بود و چون به ((بصرى )) رسيد ((نسطور)) راهب وى را ديد و ((ميسره )) را به پيامبرى او مژده داد وميسره در اين سفر از رسول خدا كراماتى مشاهده كرد كه او را خيره ساخت , چون به مـكـه بازگشت , از آنچه از نسطور راهب شنيده و خود ديده بود, خديجه را آگاه ساخت وخديجه هـم در ازدواج با رسول خدا رغبت كرد ((34)) و علاقه مندى خود را به ازدواج باوى اظهار داشت رسـول خـدا نـيـز بـا عـمـوى خـود ((حـمزة بن عبدالمطلب )) نزد پدر خديجه رفت و خديجه را خواستگارى كرد ((35)).
بـرخـى گـفـتـه انـد كـه ((خـويـلـد)) پـدر خـديـجـه پـيـش از ((فـجـار)) مرده بود و عموى خـديـجـه ((عـمروبن اسد)) وى را به رسول خدا تزويج كرد ((36)) تاريخ ازدواج دو ماه و بيست و پنج روز پس از بازگشت رسول خدا از سفر شام بود ((37)).
رسـول خدا بيست شتر جوان مهر داد و خطبه عقد را ابوطالب ايراد كرد, پس ازانجام خطبه عقد, ((عـمـروبـن اسـد)) عـموى خديجه گفت : محمدبن عبداللّه بن عبدالمطلب يخطب خديجة بنت خـويـلد, هذاالفحل لايقدع انفه يعنى : ((محمد پسرعبداللّه بن عبدالمطلب از خديجه دختر خويلد خواستگارى مى كند, اين خواستگاربزرگوار را نمى توان رد كرد)).
ام الـمـؤمـنين خديجه در چهل سالگى به ازدواج رسول خدا درآمد و همه فرزندان رسول خدا جز ((ابراهيم )) از وى تولد يافتند.
خـديـجـه قـبـل از ازدواج بـا رسـول خـدا, نخست به ازدواج ((ابوهاله تميمى )) و بعد ربه ازدواج ((عـتـيـق ((38)) بن عائذ ((39)) بن عبداللّه بن عمر بن مخزوم )) درآمده بود وى حدودبيست و پنج سال با رسول خدا زندگى كرد و در شصت وپنج سالگى (سال دهم بعثت )وفات كرد ((40)).
2 ـ ((سـوده )): دخـتـر ((زمـعـة بن قيس )) بود كه رسول خدا او را پس از وفات خديجه وپيش از ((عـايـشـه )) بـه عـقـد خـويـش درآورد ((سـوده )) نـخـسـت بـه ازدواج پـسـرعـمـوى خـويـش ((سـكران بن عمرو)) درآمد و با سكران كه مسلمان شده بود به حبشه هجرت كرد و پس ازچند ماه به مكه بازگشتند سكران پيش از هجرت رسول خدا در مكه وفات يافت و((سوده )) به ازدواج رسـول خـدا درآمـد ((41)) وى در آخـر خـلافـت ((عـمـر)) و يا در سال 54هجرى وفات كرد ((42)).
3 ـ ((عايشه )): دختر ((ابوبكر (عبداللّه ) بن ابى قحافه (عثمان ))) از ((بنى تيم بن مره ))كه در مكه و در هفت سالگى به عقد رسول خدا درآمد و در سال57 يا58 هجرى وفات كرد ((43)).
4 ـ ((حـفـصـه )): دخـتر ((عمر بن خطاب )) ابتدا به ازدواج ((خنيس بن حذافه سهمى ))درآمد, ((خـنـيـس )) پيش از آن كه رسول خدا به خانه ((ارقم )) درآيد اسلام آورد و در بدر واحد شركت كرد و در احد زخمى برداشت كه براثر آن وفات يافت .
((حـفصه )) بعد از عايشه , در سال سوم هجرت به ازدواج رسول خدا درآمد و درسال41 يا 45 و به قولى سال 27 هجرت وفات يافت ((44)).
5 ـ ((زيـنـب )): دختر ((خزيمة بن حارث )) از ((بنى هلال )) بود, او را ((ام المساكين ))مى گفتند, شـوهـرش ((عـبـداللّه بن جحش اسدى )) ((45)) در جنگ احد به شهادت رسيد, بعداز حفصه به ازدواج رسول خدا درآمد و پس از دو يا سه ماه در حيات رسول خدا وفات يافت .
6 ـ ((ام حـبـيـبـه )) رمـلـه : دخـتـر ((ابـوسـفـيـان )) از ((بـنـى اميه )) بود كه با شوهر مسلمان خـود((عـبـيـداللّه بـن جـحس )) به حبشه هجرت كرد, عبيداللّه در حبشه نصرانى شد و سپس از دنـيارفت ام حبيبه به توسط نجاشى پادشاه حبشه در همان جا به عقد رسول خدا درآمد وآنگاه به مـديـنه فرستاده شد گويند نجاشى از طرف رسول خدا چهارصد دينار كابين به وى داد و آن كه ام حبيبه را به ازدواج رسول خدا درآورد((خالدبن سعيدبن عاص ))بود ((46)).
7 ـ ((ام سـلـمـه )) هـنـد: دخـتـر ((ابـوامـيـه مـخـزومـى )) و شـوهـرش ((ابوسلمه )):عبداللّه بن عبدالاسدمخزومى )) پسرعمه رسول خدا بود ((ابوسلمه )) بر اثر زخمى كه درجـنـگ احد برداشته بود به شهادت رسيد, آنگاه ((ام سلمه )) به ازدواج رسول خدا درآمد وبين سالهاى 60 تا 62 بعد از همه زنان رسول خدا وفات كرد.
8 ـ ((زينب )): دختر ((جحش )) از ((بنى اسد)) دختر عمه رسول خدا بود كه به دستورآن حضرت به عقد ((زيدبن حارثه )) درآمد و آنگاه كه زيد او را طلاق داد پس از ام سلمه به همسرى رسول خدا سرافراز گشت وفات زينب در سال بيستم هجرى بوده است ((47)).
9 ـ ((جـويـريـه )): دخـتر ((حارث بن ابى ضرار)) از قبيله ((بنى المصطلق خزاعه )) بود كه در سال پنجم يا ششم هجرت در غزوه بنى المصطلق اسير شد, رسول خدا قيمت او را دادو او را آزاد كرد و به اختيار خودش به ازدواج رسول خدا درآمد وى در سال 50 يا 56هجرى از دنيا رفت .
10 ـ ((صـفـيـه )): دخـتـر ((حـيـى بـن اخـطب )) از يهوديان ((بنى الن ضير)), ابتدا همسر((سلا م بـن مـشـكم )) و سپس ((كنانة بن ربيع )) بود ((كنانه )) در جنگ خيبر (صفر سال هفتم هجرت ) كـشته شد و صفيه به اسارت درآمد و رسول خدا او را آزاد كرد و به زنى گرفت ودر سال پنجاهم هجرت در خلافت ((معاويه )) درگذشت .
11 ـ ((مـيـمـونـه )): دخـتـر ((حـارث بـن حـزن )) از ((بـنـى هـلال )) بـود كـه ابـتـدا بـه ازدواج ((ابـورهـم بـن عـبـدالـعـزى )) درآمـد, سـپـس در ذى الـقـعـده سـال هـفتم هجرى در سـفر((عمرة القضا)) به وسيله ((عباس بن عبدالمطلب )) در سرف به عقد رسول خدا درآمدوى در سال 51 يا 63 يا 66 هجرى در همان ((سرف )) درگذشت .
از ايـن يـازده زن : دو نفر (خديجه و زينب دختر خزيمه ) در حيات رسول خ
دا و نه نفر ديگر پس از وفات رسول خدا وفات يافته اند.
فرزندان رسول خدا (ص )
رسول خدا را سه پسر و چهار دختر بود كه عبارتند از:.
1 ـ قاسم : نخستين فرزند رسول خداست و پيش از بعثت در مكه تولد يافت و رسول خدا به نام وى ((ابوالقاسم )) كنيه گرفت او به هنگام وفات دوساله بود.
2 ـ زيـنب : دختر بزرگ رسول خدا بود كه بعد از قاسم در سى سالگى رسول خداتولد يافت و پيش از اسـلام بـه ازدواج پـسـرخاله خود ((ابوالعاص بن ربيع )) درآمد و درسال هشتم هجرت در مدينه وفات يافت .
3 ـ رقـيـه : پـيـش از اسـلام و بـعـد از زيـنـب , در مـكـه تـولـد يـافـت و پـيـش از اسـلام بـه عـقـد((عـتـبة بن ابى لهب )) درآمد, پيش از عروسى به دستور ابولهب از وى جدا گشت و سپس به عقد ((عثمان بن عفان )) درآمد وى در سال دوم هجرت در مدينه وفات يافت .
4 ـ ام كلثوم : در مكه تولد يافت و پيش از اسلام به عقد ((عتبة بن ابى لهب )) درآمد ومانند خواهرش پـيش از عروسى از عتبه جداگشت و به ازدواج ((عثمان بن عفان )) درآمدو در سال نهم هجرت وفات كرد.
5 ـ فـاطـمـه (ع ): ظاهرا در حدود پنج سال پيش از بعثت در مكه تولد يافت و درمدينه به ازدواج ((اميرمؤمنان على (ع ))) درآمد و پس از وفات رسول خدا به فاصله اى درحدود چهل روز تا هشت ماه وفات يافت و نسل رسول خدا(ص ) تنها از وى باقى ماند.
6 ـ عبداللّه : پس از بعثت در مكه متولد شد و در همان مكه وفات يافت .
7 ـ ابراهيم : از ((ماريه قبطيه )) ((48)) در سال هشتم هجرت در مدينه تولد يافت و در سال دهم , سه ماه پيش از وفات رسول خدا در مدينه وفات كرد.
ولادت فاطمه (ع ) دختر پيامبر(ص )
ولادت فـاطـمـه (ع ) را پـنـج سال پيش از بعثت رسول خدا, در سال تجديد بناى كعبه نوشته اند, كلينى در كتاب اصول كافى مى گويد: ولادت فاطمه (ع ) پنج سال بعد از بعثت روى داد ((49)).
دربـاره سـن فاطمه (ع ) به هنگام وفات اختلاف است , بعضى بيست و هفت سال وبعضى بيست و هـشـت سـال دانـسته اند و برخى گفته اند: در سى وسه سالگى وفات يافته است يعقوبى در تاريخ مـى نـويـسـد: كه سن فاطمه در هنگام وفات بيست و سه سال بود,بنابراين بايد ولادت او در سال بـعـثـت رسول خدا بوده باشد ((50)) و اين قول مطابق فرموده شيخ طوسى است كه : سن فاطمه (ع ) در موقع ازدواج با اميرمؤمنان (ع ), (پنج ماه بعد ازهجرت ) سيزده سال بود ((51)).
تجديد بناى كعبه و تدبير رسول خدا در نصب حجرالاسود.
رسـول خـدا سى و پنج ساله بود كه قريش براى تجديد بناى كعبه فراهم گشتند, زيراكعبه فقط چـهار ديوار سنگى بى ملاط داشت و ارتفاع آن , حدود يك قامت بود طوايف قريش كار ساختمان را ميان خود قسمت كردند تا ديوارها را بلندتر كنند و سقفى نيزبراى آن بسازند, تا به جايى رسيد كه مـى بـايـست ((حجرالاسود)) به جاى خود نهاده شود,در اين جا ميان طوايف قريش نزاعى سخت درگـرفـت و هر طايفه مى خواست افتخارنصب ((حجرالاسود)) نصيب وى شود و براى اين كار تا پـاى مـرگ ايـسـتادگى كردند, تاآنجا كه طايفه ((بنى عبد الدار)) طشتى پر از خون آوردند و با طـايـفـه ((بنى عدى بن كعب ))هم پيمان شدند و دست در آن خون فرو بردند و به ((لعقة الدم )) يـعنى ((خون ليسها))معروف شدند, تا آن كه
((ابواميه )) پدر ((ام سلمه )) و ((عبداللّه )) كه در آن روز از هـمـه رجـال قـريـش پـيـرتـر بود, پيشنهاد كرد كه تا قريش هر كه را نخست از در مسجد درآيـدمـيـان خـود حـكـم قـرار دهـنـد و هـر چـه را فـرمود بپذيرند اين پيشنهاد پذيرفته شد و نـخـسـتـيـن كـسى كه از در, درآمد رسول خدا بود, همه گفتند: هذاالامين , رضينا, هذا محمد ((اين امين است , به حكم وى تن مى دهيم , اين محمد است )) رسول خدا فرمود تا جامه اى نزدوى آوردنـد, آنگاه سنگ را گرفت و در ميان جامه نهاد و سپس گفت تا هر طايفه اى گوشه جامه را گـرفـتـند و سنگ را به پاى كار رسانيدند آنگاه رسول خدا آن را با دست خويش در جاى خودش نهاد ((52)).
على (ع ) در مكتب پيامبر(ص )
قـريش به قحطى و خشكسالى سختى گرفتار شدند و ((ابوطالب )) هم مردى عيالواربود, رسول خـدا بـه عمويش ((عباس )) كه از ثروتمندان بنى هاشم بود, گفت : بيا تا نزدبرادرت ((ابوطالب )) بـرويـم و از فرزندان او گرفته آنها را كفالت كنيم آنها نزد ابوطالب پيشنهاد خود را مطرخ كردند ابـوطـالـب گفت : ((عقيل )) را براى من بگذاريد و ديگر اختياربا شماست رسول خدا ((على )) را بـرگـرفـت و عـبـاس ((جعفر)) را به همراه برد على پيوسته با رسول خدا بود تا خدايش به نبوت برانگيخت در اين هنگام او را پيروى كرد و به وى ايمان آورد ((53)).
رسول خدا در كوه حرا
رسـول خـدا هـر سـال مـدتـى را در كـوه ((حـرا)) به عزلت و تنهايى مى گذراند و اين به گفته ((ابـن اسحاق )) در هر سال يك ماه و برحسب بعضى از روايات , ماه رمضان بود وچون اعتكافش به پـايـان مـى رسـيـد, بـه مكه بازمى گشت و پيش از آن كه به خانه اش بازگردد هفت بار يا هرچه مى خواست گرد كعبه طواف مى كرد و آنگاه به خانه اش مى رفت ((54)).
بعثت رسول خدا (ص )
در تـاريـخ بـعثت رسول خدا(ص ) قول مشهور شيعه اماميه بيست و هفتم ماه رجب وقول مشهور فرق ديگر مسلمين ماه رمضان است و او در زمان بعثت چهل سال تمام داشت .
مسعودى مى نويسد: بعثت رسول خدا(ص ) در سال بيستم پادشاهى خسروپرويزبوده است ((55)) و از ابى جعفر(باقر) روايت شده است كه در روز دوشنبه هفدهم ماه رمضان در كوه حرا, فرشته اى بر رسـول خـدا كـه در آن روز چـهـل سـالـه بود, نازل شد وفرشته اى كه وحى بر وى آورد جبرئيل بود ((56)).
آغاز دعوت
برخى گفته اند كه : جبرئيل در روز دوم بعثت رسول خدا براى تعليم وضو و نماز,نازل شد ((57)) يعقوبى مى نويسد: نخستين نمازى كه بر وى واجب گشت نماز ظهر بود,جبرئيل فرود آمد و وضو گرفتن را به او نشان داد و چنان كه جبرئيل وضو گرفت , رسول خدا هم وضو گرفت , سپس نماز خـواند تا به او نشان دهد كه چگونه نماز بخواند آنگاه خديجه رسيد و رسول خدا او را خبر داد, پس وضـو گـرفت و نماز خواند, آنگاه على بن ابى طالب رسول خدا را ديد و آنچه را ديد انجام مى دهد, انجام داد ((58)).
ابن اسحاق مى نويسد: نماز ابتدا دوركعتى بود, سپس خداى متعال آن را در حضرچهار ركعت تمام قرار داد و در سفر بر همان صورتى كه اول واجب شده بود باقى گذاشت .
از ((عـمـربن عبسه )) روايت شده است كه مى گفت : در آغاز بعثت نزد رسول خداشرفياب شدم و گـفـتـم : آيا كسى در امر رسالت , تو را پيروى كرده است ؟ گفت : آرى , زنى و كودكى و غلامى , و مقصودش خديجه و على بن ابى طالب و زيدبن حارثه بود ((59)).
ابـن اسـحـاق مـى گـويـد: پـس از زيدبن حارثه , ((ابوبكر: عتيق بن ابى قحافه )) و بر اثردعوت وى : ((عـثـمـان بـن عـفـان بـن ابـى الـعـاص )), ((زبـيـربـن عـوام )),((عبدالرحمان بن عوف زهرى )), ((سـعدبن ابى وقاص )) و ((طلحة بن عبيداللّه )) اسلام آوردندو نماز گزاردند اين افراد در پذيرفتن اسـلام (بـعد از خديجه و على و زيدبن حارثه ) برهمگى سبقت جسته اند ((60)) سپس مردم دسته دسته از مرد و زن به دين اسلام درآمدند ((61)).
اسلام جعفربن ابى طالب
ابن اثير مى نويسد كه : ((جعفربن ابى طالب )) اندكى بعد از برادرش ((على ))(ع ) اسلام آورد و روايت شـده است كه ابوطالب , رسول خدا(ص ) و على (ع ) را ديد كه نمازمى خوانند و على پهلوى راست رسـول خـدا(ص ) ايـستاده است , پس به ((جعفر)) گفت :((تو هم بال ديگر پسرعمويت باش و در پـهلوى چپ وى نمازگزار ((62)) )) و جعفر همين كاررا كرد ((63)) و اسلام جعفر پيش از آن بود كه رسول خدا(ص ) به خانه ((ارقم )) درآيد و در آن جا به دعوت مشغول شود.
اسلام حمزة بن عبدالمطلب
داسـتـان اسـلام آوردن ((حمزة بن عبدالمطلب )) را ابن اسحاق به تفصيل آورده , لكن تاريخ آن را تـعـيـين نكرده است ((64)) , اما ديگران تصريح كرده اند كه ((حمزه )) در سال دوم بعثت ((65)) و بـرخـى ديـگـر اسـلام حـمـزه را در سال ششم بعثت و بعد از رفتن رسول خدا(ص ) به خانه ارقم مى نويسند ((66)).
دارالتبليغ ارقم
تـا مـوقـعـى كـه دعوت آشكار نگشته بود, اصحاب رسول خدا(ص ) نماز خود را پنهان ازقريش در دره هـاى مـكـه مـى خـواندند روزى ((سعد بن ابى وقاص )) با چند نفر از اصحاب رسول خدا نماز مى گزارد كه چند نفر از مشركين با آنها به ستيز برخاستند و جنگ درميان آنان درگرفت سعد, مـردى از مـشـركـان را با استخوان فك شترى زخمى كرد و اين نخستين خونى بود كه در اسلام ريخته شد ((67)) پس از اين واقعه بود كه رسول خدا و يارانش در خانه ((ارقم )) پنهان شدند تا اين كه خداى متعال فرمود تا رسول خدا دعوت خويش راآشكار سازد.
علنى شدن دعوت
سـه سـال بعد از بعثت , براى علنى شدن دعوت , دو دستور آسمانى رسيد, بعضى گفته اند اين دو دسـتـور نزديك به هم بوده , اما با توجه به ترتيب نزول سوره هاى قرآن ,يقين است كه مدتى ميان اين دو دستور فاصله بوده است ((68)).
انذار عشيره اقربين
يـعـقـوبى مى نويسد: خداى عزوجل رسول خدا(ص ) را فرمان داد كه خويشان نزديكتر خود را بيم دهد, پس بر كوه ((مروه ((69)) )) ايستاد و با صداى بلند قبايل مختلف رافراهم آورد و همه طوايف قـريـش نزد وى گرد آمدند, آنگاه در يكى از خانه هاى بنى هاشم آنان را مجتمع ساخت و سپس به استناد آيه شريفه : وانذر عشيرتك الا قربين ((70)) ,آنان را بيم داد و به آنان اعلام كرد كه : خدا آنان را برترى داده و برگزيده و پيامبر خود رادر ميانشان مبعوث كرده و او را فرموده است كه بيمشان دهـد, اما پيش از آن كه رسول خدا(ص ) سخن بگويد, ابولهب او را به ساحرى نسبت داد و جمعيت متفرق شدند ((71)).
روز ديـگـر رسول خدا(ص ) به على (ع ) گفت : اين مرد با سخنانى كه گفت و شنيدى جمعيت را مـتـفـرق سـاخت و نشد كه با آنان سخن بگويم , بار ديگر آنان را نزد من فراهم ساز ((على ))(ع ) با فـراهـم كردن مقدارى خوراكى آنان را جمع كرد, همگى خوردند وآشاميدند, آنگاه رسول خدا به سخن آمد و گفت : اى فرزندان عبدالمطلب , به خدا قسم هيچ جوان عربى را نمى شناسم كه بهتر از آنچه من براى شما آورده ام , براى قوم خودآورده باشد, براستى كه من خير دنيا و آخرت را براى شـما آورده ام و خداى مرا فرموده است كه شما را به جانب او دعوت كنم اى بنى عبدالمطلب ! خدا مرا بر همه مردم عموماو بر شما بالخصوص مبعوث كرده و گفته است : وانذر عشيرتك الا قربين , و مـن شـما را به دو كلمه اى كه بر زبان , سبك و در ميزان سنگين است دعوت مى كنم , به وسيله ايـن دوكلمه عرب و عجم را مالك مى شويد و امتها رام شما مى شوند و با اين دو كلمه واردبهشت مى شويد و با همين دو كلمه از دوزخ نجات مى يابيد: گفتن لااله الااللّه و گواهى برپيامبرى من .
آخرين دستور
با نزول آيه هاى : فاصدع بما تؤمر و اعرض عن المشركين اناكفيناك المستهزئين ((پس تو به صداى بـلـنـد آنـچـه مـامـورى بـه خـلـق بـرسان و از مشركان روى بگردان , همانا تو را ازشر تمسخر و اسـتهزاكنندگان مشرك (كه چند نفر از اشراف قريش بودند) محفوظمى داريم )) در سوره حجر (آيات 94 و 95), رسول خدا(ص ) دستور يافت تا يكباره دعوت خويش را علنى و عمومى سازد و از آزار مشركان نهراسد و كارشان را به خداواگذارد.
رسـول خـدا(ص ) بـه فـرمـان پروردگار دعوت خود را آشكار و علنى ساخت و در((ابطح )) به پا ايـسـتاد و گفت : ((منم رسول خدا, شما را به عبادت خداى يكتا و ترك عبادت بتهايى كه نه سود مـى دهـنـد و نـه زيـان مـى رسـانـند و نه مى آفرينند و نه روزى مى دهند و نه زنده مى كنند و نه مى ميرانند دعوت مى كنم )).
بـعـضـى روايـت كرده اند كه رسول خدا(ص ) در بازار ((عكاظ)) به پاخاست و گفت :((اى مردم ! بـگـوييد: لااله الااللّه تا رستگار و پيروز شويد ناگهان مردى به دنبال او ديده شدكه مى گفت : اى مـردم ! ايـن جـوان بـرادرزاده مـن و بـسيار دروغگوست , پس از او برحذرباشيد پرسيدند اين مرد كيست ؟ گفتند: اين مرد ((ابولهب بن عبدالمطلب )) عموى اوست ((72)) ولى رسول خدا بى پرده و بى آن كه از مانعى بهراسد, امر خويش را آشكارساخت .
سرسخت ترين دشمنان پيامبر اسلام
الف : از بنى عبدالمطلب .
اـ ابولهب , 2 ـ ابوسفيان بن حارث .
ب : از بنى عبدشمس بن عبد مناف .
1 ـ عـتـبـة بـن ربـيعه , 2 ـ شيبة بن ربيعه (برادر عتبه ), 3 ـ عقبة بن ابى معيط, 4 ـابوسفيان بن حرب , 5 ـ حكم بن ابى العاص , 6 ـ معاوية بن مغيره .
ج : از بنى عبدالدار بن قصى .
1 ـ نضر بن حارث بن علقمه .
د :از بنى عبدالعزى بن قصى .
1 ـ اسود بن مطلب , 2 ـ زمعة بن اسود, 3 ـ ابوالبخترى .
ه: از بنى زهرة بن كلاب .
1 ـ اسود بن عبد يغوث (پسر خالوى رسول ((73)) خدا).
و : از بنى مخزوم بن يقظة بن مره .
1 ـ ابـوجـهـل , 2 ـ عـاص بن هشام (برادر ابوجهل ), 3 ـ وليد بن مغيرة بن عبداللّه , 4 ـابوقيس بن وليد, 5 ـ ابوقيس بن فاكه بن مغيره , 6 ـ زهير بن ابى اميه (پسر عمه رسول خدا), 7 ـ اسود بن عبد الا سد, 8 ـ صيفى بن سائب ((74)).
ز : از بنى سهم بن هصيص بن كعب بن لؤى .
1 ـ عاص بن وائل , 2 ـ حارث بن عدى ((75)) , 3 ـ منبة بن حجاج , 4 ـ نبيه (برادرحجاج ).
ح : از بنى جمح بن هصيص .
1ـ امـيـه بـن خـلف , 2 ـ ابى بن خلف (برادر اميه ), 3 ـ انيس بن معير, 4 ـ حارث بن طلاطله , 5 ـ عـدى بن حمرا ((76))
, 6 ـ ابن اصدى هذلى ((77)) , 7 ـ طعيمة بن عدى , 8 ـحارث بن عامر, 9 ـ ركانة بن عبد, 10 ـ هبيرة بن ابى وهب , 11 ـ اخنس بن شريق ثقفى .
پيشنهادهاى قريش به رسول خدا(ص )
روزى عـتـبـة بـن ربـيـعـة بـن عـبـد شمس كه يكى از اشراف مكه بود, رسول خدا را ديد كه در مسجدالحرام نشسته است , پس به قريش گفت : مى خواهم نزد محمد بروم وپيشنهادهايى بر وى عـرضـه كـنـم بـاشـد كه قسمتى از آنها را بپذيرد گفتند: اى ابووليد! برخيزو با وى سخن بگوى ((عـتـبـه )) نزد رسول خدارفت و گفت : برادرزاده ام ! تو با امرى عظيم كه آورده اى , جماعت قوم خود را پراكنده ساختى و خدايان و دينشان را نكوهش كردى و پدران مرده ايشان را كافر ناميدى , اكـنـون پـند مرا بشنو و آنها را نيك بنگر, باشد كه قسمتى از آنها را بپذيرى رسول خدا گفت : اى ابووليد! بگو تا بشنوم گفت : اگر منظورت از آنچه مى گويى مال است , آن همه مال به تو مى دهم تـا از هـمـه مـالـدارتـر شـوى ((78)) و اگر به منظور سرورى قيام كرده اى , تو را بر خود سرورى مـى دهـيم و هيچ كارى را بى اذن تو به انجام نمى رسانيم و اگر پادشاهى بخواهى , تو را بر خويش پـادشـاهـى دهـيم و اگر چنان كه پيش مى آيد يكى از پريان برتو چيره گشته و نمى توانى او را از خويشتن دورسازى , پس تو را درمان مى كنيم و مالهاى خويش بر سر اين كار مى نهيم .
رسـول خـدا گفت : اكنون تو بشنو, گفت : مى شنوم رسول خدا آياتى از قرآن مجيد ((79)) بر وى خـوانـد و عـتـبه با شيفتگى گوش مى داد تا رسول خدا به آيه سجده رسيدو سجده كرد و سپس گفت : اى ابووليد! اكنون كه پاسخ خود را شنيدى هر جا كه خواهى برو عتبه برخاست و با قيافه اى جـز آنـچه آمده بود نزد رفقاى خويش بازگشت و گفت : به خدا قسم گفتارى شنيدم كه هرگز مـانند آن نشنيده بودم اى گروه قريش ! از من بشنويد ودست از ((محمد)) بازداريد, زيرا گفتار وى داسـتـانـى عـظـيم در پيش دارد و اگر پيروز شود,سربلندى او سربلندى شماست و شما به وسيله او از همه مردم خوشبخت تر خواهيدبودگفتند: اى ابووليد, به خدا قسم كه تو را هم با زبان خويش سحر كرده است , گفت :نظر من همين است كه گفتم .
قريش به رسول خدا گفتند, اى محمد! اكنون كه از پيشنهادهاى ما چيزى رانمى پذيرى , با توجه بـه كـمـى زمـين و كم آبى , از پروردگارت بخواه تا اين كوهها را از مادور كند و سرزمينهاى ما را هـمـوار سـازد و رودخـانـه اى پديد آورد و پدران مرده ما را زنده كند تا از آنها بپرسيم كه آيا آنچه مـى گـويـى حق است يا باطل ((80)) ؟ و اگر آنها تو راتصديق كردند, به تو ايمان مى آوريم رسول خـدا گفت : ((براى اين كارها بر شما مبعوث نشده ام و آنچه را بدان مبعوث گشته ام از طرف خدا براى شما آورده ام و رسالتى را كه برعهده داشتم به شما رساندم , اكنون اگر آن را بپذيريد در دنيا و آخرت بهره مند خواهيدشد و اگر هم آن را رد كنيد, براى امر خدا شكيبايى مى كنم تا ميان من و شما داورى كند))به اين ترتيب قريش از رسول خدا تقاضاهاى ديگرى كردند از قبيل نزول فرشته وبـاغ و زر و سـيـم و نـزول عـذابـهـاى آسـمـانـى و امـثـال آن , و گفتند تا چنين نكنى ما به تو ايمان نمى آوريم رسول خدا گفت : ((اين كارها با خداست , اگر بخواهد خواهد كرد)).
رسـول خـدا افـسرده خاطر برخاست و از نزد ايشان رفت و ابوجهل بعد از سخنرانى كوتاه تصميم خود را براى
كشتن رسول خدا اعلام داشت و قريش هم آمادگى خود رابراى پشتيبانى وى اظهار داشـتـنـد فـردا كـه رسـول خـدا بـه عادت هميشه ميان ((ركن يمانى ))و ((حجرالاسود)) رو به بـيـت الـمـقدس به نماز ايستاده و كعبه را نيز ميان خود وشام قرارداده بود, ابوجهل در حالى كه سـنـگـى به دست داشت با تصميم قاطع رسيد و هنگامى كه رسول خدا به سجده رفت , فرصت را غـنـيـمـت شـمرده , پيش تاخت , اما خدا نقشه وى رانقش برآب ساخت و با رنگ پريده , به نتيجه نارسيده بازگشت ((81)).
نـضـربن حارث و عقبه از طرف قريش به مدينه رفتند و از دانايان يهود راهنمايى خواستند دانايان يـهـود گـفـتـنـد: سـه مساله از وى بپرسيد تا صدق و كذب وى معلوم شود: ازاصحاب كهف , از ذوالقرنين و روح .
نضر و عقبه به مكه بازگشتند و هر سه موضوع را از رسول خدا پرسش كردند ورسول خدا هر سه پرسش را پاسخ گفت ((82)) , اما در عين حال ايمان نياوردند.
شكنجه هاى طاقت فرسا
شـكنجه و آزار قريش نسبت به مسلمانان بى پناه و بردگان شدت يافت و آنان را به حبس كردن و زدن و گـرسـنگى شكنجه مى دادند, از جمله : عماربن ياسرعنسى كه مادر او((سميه )) نخستين كـسى است كه در راه اسلام با نيزه ((ابوجهل )) به شهادت رسيد وهمچنين برادرش ((عبداللّه )) و نيز پدرش ((ياسر)) در مكه زير شكنجه قريش به شهادت رسيدند.
بـلال بـن ربـاح را ((امية بن خلف )) گرفت و او را در گرماى شديد نيمروز (در بطحاى مكه ) به پـشـت خـواباند و سنگى بزرگ بر سينه اش نهاد تا به ((محمد)) كافر شود, ولى اوهمچنان در زير شكنجه ((احد احد)) مى گفت .
ديگر كسانى كه با وسايل و عناوين مختلف مورد شكنجه هاى شديد قرار گرفتند به نامهاى زيرند:.
1 ـ عـامـر بـن فهيره , 2 ـ خباب بن ارت , 3 ـ صهيب بن سنان رومى , 4 ـ ابو فكيهه , 5ام عبيس (يا ام عنيس ), 6 ـ زنيره (كنيز رومى ), 7 ـ تهديه و دخترش , 8 ـ لبيبه .
فـشـار طـاقـت فـرسـاى قـريـش بـه جايى رسيد كه پنج نفر از اسلام برگشتند و بت پرستى را از سـرگـرفـتـنـد, آنان عبارتند از: 1 ـ حارث بن زمعه , 2 ـ ابوقيس بن فاكه , 3 ـابوقيس بن وليد, 4 ـ عـلـى بـن اميه , 5 ـ عاص بن منبه , كه اينان در بدر كشته شدند و خداى متعال درباره ايشان آيه اى نازل كرد ((83)).
چـون رسـول خدا(ص ) ديد كه اصحاب بى پناهش سخت گرفتار و درفشارند ونمى تواند از ايشان حـمايت كند به آنان گفت : ((كاش به كشور حبشه مى رفتيد, چه در آن جا پادشاهى است كه نزد وى بـر كـسى ستم نمى رود, باشد كه از اين گرفتارى براى شمافرجى قرار دهد)), پس جمعى از مسلمانان رهسپار حبشه گشتند و اين نخستين هجرتى بود كه در اسلام روى داد.
نخستين مهاجران حبشه
درمـاه رجـب سـال پـنـجـم بـعـثـت جـمـعـا 15 نـفـر مـسـلـمـان (11 مـرد و 4 زن ) بـه سـرپـرستى ((عثمان بن مظعون )) پنهانى از مكه رهسپار كشور مسيحى حبشه شدند ((84)) , آنها عبارت بودند از:.
1 ـ ابوسلمة بن عبدالاسد, 2 ـ ام سلمه دختر ابى اميه , 3 ـ ابوحذيفه , 4 ـ سهله دخترسهيل بن عمرو, 5 ـ ابـو سـبـرة بـن ابـى رهـم , 6 عـثـمان بن عفان , 7 ـ رقيه , دختر رسول خدا,همسر عثمان , 8 ـ زبيربن عوام , 10 ـ عبدالرحمن بن عوف , 11 ـ عثمان بن مظعون جمحى ,12 ـ عامربن ربيعه , 13 ليلى دختر ابوحشمه , 14 ـ ابوحاطب , 15 ـ سهيل بن بيضا.
اينان ماه شعبان و رمضان را در حبشه ماندند و چون شنيدند كه قريش اسلام آورده اند درماه شوال به مكه بازگشتند, ولى نزديك مكه خبر يافتند كه اسلام اهل مكه دروغ بوده است , ناچار هر كدام به طور پنهانى در پناه كسى وارد مكه شدند ((85)) و بيش از پيش به آزار و شكنجه عشيره خويش گرفتار آمدند و رسول خدا ديگر بار آنان را اذن داد تا به حبشه هجرت كنند.
مهاجران حبشه در نوبت دوم
مـهـاجـران حـبـشه در اين نوبت كه به گفته بعضى : پيش از گرفتار شدن بنى هاشم در((شعب ابـى طالب )) و به قول ديگران : پس از آن به سرپرستى ((جعفربن ابى طالب ))رهسپار كشور حبشه گشته اند, هشتاد وسه مرد بودند و هجده زن ((86)).
كـسانى كه عماربن ياسر را جز مهاجران ندانسته اند هشتاد و دو مرد گفته اند, پانزده نفر مهاجران اولـيـن كه دوباره نيز هجرت كردند, ظاهرا در اين نوبت هم پيش از ديگران رهسپار كشور حبشه شـدند و هشتادو شش نفر ديگر كه ((جعفربن ابى طالب )) سرپرست آنان بود بتدريج بعد از آنان به حبشه رفتند.
مبلغان قريش
چـون قـريش از رفاه و آسودگى مهاجران در حبشه خبر يافتند بر آن شدند كه دو مردنيرومند و شكيبا از قريش نزد نجاشى فرستند تا مسلمانان مهاجر را از كشور حبشه براند وبه مكه بازگرداند تـا دسـت قـريـش در شـكـنـجـه و آزار آنـان بـازشـود بـديـن مـنظور((عبداللّه بن ابى ربيعه )) و ((عمروبن عاص بن وائل )) را با هديه هايى براى نجاشى و وزراى او فرستادند.
((ابوطالب )) با خبر يافتن از كار قريش اشعارى براى نجاشى فرستاد و او را برنگهدارى و پذيرايى و حمايت از مهاجران ترغيب كرد ((87)).
عـبداللّه و عمرو به حبشه آمدند و دستور قريش را اجرا كردند و هداياى نجاشى راتقديم داشتند و بـه وى گـفتند: پادشاها! جوانانى بى خرد از ما كه كيش قوم خود را رهاكرده و به كيش تو هم در نـيامده و دينى نو ساخته آورده اند كه نه ما مى شناسيم و نه تو, به كشورت پناه آورده اند كه اكنون بـزرگـان قوم يعنى پدران و عموها و اشراف طايفه شان مارا نزد تو فرستاده اند, تا اينان را به سوى آنان بازگردانى , چه آنان خود به كار اينان بيناترو به كيش نكوهيدهشان آشناترند نجاشى گفت : نـه به خدا قسم , آنان را تسليم نمى كنم تااكنون كه به من پناه آورده و در كشور من آمده و مرا بر ديـگـران بـرگزيده اند, آنان رافراخوانم تا از گفتارتان پرسش كنم نجاشى اصحاب رسول خدا را فـراخـواند و كشيشها رانيز فراهم آورد, رو به مهاجران مسلمان كرد و گفت : اين دينى كه جدا از قوم خودآورده ايد و نه كيش من است و نه كيش ديگر ملل جهان , چيست ؟.
جـعـفـربـن ابى طالب سخن خود آغاز كرد و گفت : ((پادشاها! مخالفت دينى ما باايشان به خاطر پيغمبرى است كه خدا در ميان ما مبعوث كرده است و او ما را به رهاكردن بتها و ترك بخت آزمايى دستور داده و به نماز و زكات امر فرموده و ستم و بيداد وخونريزى بى جا و زنا و ربا و مردار و خون را بـر مـا حـرام فرموده , و عدل و نيكى باخويشاوندان را واجب ساخته و كارهاى زشت و ناپسند و زورگويى را منع كرده است )).
نجاشى گفت : خدا عيسى بن مريم را هم به همين امور برانگيخته است , سپس جعفربن ابى طالب به درخـواسـت نجاشى به تلاوت سوره مريم مشغول شد و چون به اين آيه رسيد: و هزى اليك بجذع النخلة تساقط عليك رطبا جنيا فكلى واشربى و قرى عينا ((اى مريم ! شاخ درخت را حركت ده تا از آن بـراى تـو رطـب تـازه فروريزد (و روزى خودتناول كنى ) پس , از اين رطب تناول كن و از اين چـشـمـه آب بياشام ((88)) )) نجاشى گريست و كشيشهاى او نيز گريستند, آنگاه نجاشى رو به ((عـمـرو)) و ((عـبداللّه )) كرده گفت : اين سخن و آنچه عيسى آورده است هر دو از يك جا فرود آمده است , برويد كه به خدا قسم : اينان را به شما تسليم نمى كنم و هداياى آنان را پس فرستاد و به مسلمانان گفت : برويد كه شما درامانيد ((89)).
نگرانى شديد قريش
مـوجبات نگرانى و برآشفتگى قريش از چند جهت فراهم گشته بود, از يك سومهاجران حبشه در كـشـورى دور از شكنجه و آزار قريش آسوده خاطر و شاد و آزاد زندگى مى كردند و فرستادگان قريش هم از نزد نجاشى افسرده و سرشكسته بازگشته بودند, ازسوى ديگر اسلام در ميان قبايل , انتشار مى يافت و روز بروز بر شماره مسلمانان افزوده مى گشت و هر روز شنيده مى شد كه يكى از دشـمـنـان سـرسـخت رسول خدا به دين مبين اسلام درآمده است خواندن قرآن علنى گشت و عـبداللّه بن مسعود نخستين كسى بود كه پيشنهاد اصحاب رسول خدا را براى آشكار خواندن قرآن در انـجـمـن قـريـش پـذيـرفـت و درمـسجدالحرام نزد مقام ايستاد و با صداى بلند تلاوت سوره ((الرحمن )) را شروع كرد وچون قريش بر سر او ريختند و او را مى زدند, همچنان تلاوت خويش را دنبال مى كرد ((90)).
پيمان بى مهرى و بيدادگرى
بـعد از بازگشتن ((عمروبن عاص )) و ((عبداللّه بن ابى ربيعه )) از كشور حبشه , رجال قريش فراهم آمـدنـد وبـر آن شدند كه عهدنامه اى عليه ((بنى هاشم )) و ((بنى مطلب ))بنويسند كه از آنان زن نگيرند, به آنان زن ندهند, چيزى به آنها نفروشند و چيزى از آنهانخرند.
عـهدنامه را نوشتند و نويسنده آن ((منصوربن عكرمه )) (و به قولى : نضربن حارث )بود كه دست او فلج شد, آنگاه عهدنامه را در ميان كعبه آويختند.
كـار ((بـنـى هاشم )) و ((بنى مطلب )) كه در ((شعب ابى طالب )) محصور شده بودند, به سختى و مـحـنـت مـى گـذشـت , زيـرا قريش خواربار را هم از ايشان قطع كرده بود و جز موسم حج (ماه ذى الـحـجه ) و عمره (ماه رجب ) نمى توانستند از ((شعب )) بيرون آيند رسول خدادر موسم حج و عمره بيرون مى آمد و قبايل را به حمايت خويش دعوت مى كرد, اما((ابولهب )) پيوسته مى گفت : گول برادرزاده ام را نخوريد كه ساحر و دروغگوست .
در اين هنگام قريش نزد ((ابوطالب )) كه پيوسته حامى رسول خدا بود, پيام فرستادند كه محمد را براى كشتن تسليم كن تا تو را بر خويش پادشاهى دهيم ابوطالب در پاسخ قريش قصيده لاميه خود را گـفـت و اعـلام داشـت كـه ((بـنـى هـاشـم )) در حـمـايت رسول خدا تا پاى جان ايستادگى دارند ((91)).
گشايش خدايى
رسـول خدا(ص ) با همه بنى هاشم و بنى مطلب سه سال در ((شعب )) ماندند تا آن كه رسول خدا و ابـوطالب و خديجه , تمام دارايى خود را از دست دادند و به سختى و نادارى گرفتار آمدند, سپس جـبـرئيـل بـر رسـول خدا فرود آمد و گفت : خدا موريانه را بر عهدنامه قريش گماشته تا هر چه بـى مهرى و ستمگرى در آن بود بجز نام خدا, همه را خورده است رسول خدا ابوطالب را از اين امر آگـاه سـاخت و ابوطالب همراه رسول خدا و كسان خود بيرون آمد تا به كعبه رسيد و در كنار آن نـشـسـت و قـريـش هـم آمـدند و گفتند: اى ابوطالب ! هنگام آن رسيده كه از سرسختى درباره برادرزاده ات دست بردارى .
ابـوطـالب گفت : اكنون عهدنامه خود را بياوريد, شايد گشايشى و راهى به صله رحم و رهاكردن بـى مـهرى پيدا كنيم , عهدنامه را بياوردند و همچنان مهرها برآن باقى بودابوطالب گفت : آيا اين هـمـان عـهـدنـامه اى است كه درباره هم پيمانى خود نوشته ايد؟گفتند: آرى و به خدا قسم هيچ دسـتى به آن نزده ايم ابوطالب گفت : محمد از طرف پروردگار خويش چنين مى گويد كه : خدا موريانه را بر آن گماشته و هر چه جز نام خدابرآن بوده , خورده است ((92)).
جماعتى از قريش از در انصاف درآمدند و خود را بر آنچه در اين سه سال انجام داده بودند, نكوهش كردند و سران قوم با يكديگر به مشورت پرداختند و قرار گذاشتندكه فردا بامداد در نقض صحيفه قريش اقدام كنند و ابتدا ((زهير)) سخن بگويد زهير پس از انجام طواف رو به قريش كرد و آنان را بـر ايـن بـى مـهـرى و ستمگرى نكوهش كرد وگفت : به خدا قسم از پاى ننشينم تا اين عهدنامه شـكسته شود, زهير مسلحانه با چندنفرديگر, نزد بنى هاشم رفت و گفت از ((شعب )) درآييد و به خانه هاى خود بازگرديد اين پيشامد در نيمه رجب ((93)) سال دهم اتفاق افتاد ((94)).
ابـوطالب در مدح كسانى كه براى اين كار دست به كار شده بودند قصيده اى گفت كه ابن اسحاق آن را ذكر كرده است ((95)).
اسلام طفيل بن عمرو دوسى
طفيل گويد: هنوز رسول خدا در مكه بود كه وارد مكه شدم و مردانى از قريش به من گفتند: اين مـرد كـه در شـهر ماست (رسول خدا) كار ما را دشوار و جمعيت ما را پراكنده ساخته است , گفتار وى سـحـرآمـيـز است و ميان خويشان و بستگان جدايى افكنده و ما برتو و قوم تو از آنچه بر سر ما آمده بيم داريم و به من گفتند كه گوش به گفتار وى ندهم و بااو سخن نگويم تا آنجا كه از بيم شـنـيـدن گفتار وى درموقع رفتن به مسجد گوشهاى خود راپنبه گذاشتم , چون وارد مسجد شـدم , رسـول خـدا را نـزد كـعـبـه ايـسـتـاده به نماز ديدم ونزديك وى ايستادم , از آنجا كه خدا مى خواست , سخنى دلپذير به گوشم رسيد و با خودگفتم : خداى مرگم دهد چه مانعى دارد كه گـفتار دلپذير اين مرد را بشنوم تا اگر نيك باشدبپذيريم و اگر زشت باشد رها كنم چون رسول خـدا بـه خانه خويش بازگشت , از پى اورفتم تا به خانه وى درآمدم و گفتم : اى محمد! قريش با من چنين و چنان گفته و مرا بر آن داشتند تا سخنت را نشنوم , اما خدا خواست تا سخنت را شنيدم و آن را دلپذير يافتم , پس امر خويش را بر من عرضه دار.
رسـول خـدا اسـلام بـر من عرضه داشت و قرآن بر من تلاوت كرد, اسلام آوردم وشهادت بر زبان رانـدم و چـون بـه پـدرم و نيز همسرم رسيدم اسلام را بر آنها عرضه داشتم وآنها پذيرفتند, سپس قـبيله ((دوس )) را به اسلام دعوت كردم و به دعاى رسول خدا به اين كار توفيق يافتم پس از فتح مـكه گفتم : يا رسول اللّه , مرا بر سر بت ((ذوالكفين )) بفرست تا آن را آتش زنم طفيل رفت و آن را آتش زد و نزد رسول خدا برگشت و در مدينه ماندتا رسول خدا وفات يافت .
داستان اعشى
ابـوبـصير: اعشى , معروف به ((اعشى قيس )) و ((اعشاى كبير)) كه قصيده لاميه اش از((معلقات عـشر)) است , قصيده اى نيز در مدح رسول خدا(ص ) گفت و رهسپار مكه شد تاشرفياب شود, اما در مـكه يا نزديك مكه كسى از مشركان قريش با وى ملاقات كرد و به او گفت : محمد زنا را حرام مـى دانـد گفت : با زنا سرى ندارم گفت ميگسارى را هم حرام مى داند ((اعشى )) گفت : به خدا قسم , به اين كار هنوز علاقه مندم , اكنون بازمى گردم وسال آينده دوباره مى آيم و اسلام مى آورم وى بازگشت و همان سال مرد و توفيق اسلام آوردن نيافت .
نمايندگان نصارى
رسـول خـدا(ص ) هنوز در مكه بود كه در حدود بيست مرد از نصارى كه خبر بعثت وى را شنيده بـودنـد, از مـردم حـبـشه و به قولى از مردم نجران به مكه آمدند و درمسجدالحرام رسول خدا را ديـدند و با او سخن گفتند و پرسش كردند و چون رسول خداآنان را به اسلام دعوت كرد و قرآن بـرايـشان تلاوت كرد, گريستند و دعوت وى را اجابت كردند و به وى ايمان آوردند و چون از نزد رسـول خـدا برخاستند, ابوجهل بن هشام باگروهى از قريش به آنها گفتند: چه مردان بى خردى هستيد مردم حبشه شما را براى رسيدگى و تحقيق امرى فرستادند, اما شما بى درنگ دين خود را رهـا كرديد و دعوت وى را تصديق كرديد! نمايندگان در پاسخ قريش گفتند: ما را با شما بحث و جـدالـى نـيست , مابه كيش خود و شما به كيش خود, ما از اين سعادت نمى گذريم درباره ايشان آياتى ازقرآن مجيد نازل گشت ((96)).
نزول سوره كوثر
((عاص بن وائل سهمى )) هرگاه نام رسول خدا(ص ) برده مى شد, مى گفت : دست برداريد, مردى است بى نسل و هرگاه بميرد نام وى از ميان مى رود و آسوده مى شويدپس خداى متعال سوره كوثر را فرستاد ((97)).
وفات ابوطالب و خديجه
در حـدود دو مـاه پس از خروج بنى هاشم از ((شعب )) و سه سال پيش از هجرت ,وفات ابوطالب و سپس به فاصله سه روز وفات خديجه در ماه رمضان سال دهم بعثت روى داد خديجه در اين تاريخ 65 سـالـه و ابوطالب هشتاد و چند ساله بود و از عمر رسول خدا (ص ) 49 سال و هشت ماه و يازده روز مـى گـذشـت ابـوطالب و خديجه در ((حجون ))مكه دفن شدند وفات اين دو بزرگوار براى رسول خدا مصيبتى بزرگ بود و خودش فرمود: ((تا روزى كه ابوطالب وفات يافت دست قريش از آزار من كوتاه بود ((98))
)).
ازدواج رسول خدا با سوده و عايشه
رسول خدا(ص ) چند روز بعد از وفات خديجه ((سوده )) دختر ((زمعة بن قيس )) را درماه رمضان و سپس در ماه شوال همان سال ((عايشه )) دختر ((ابى بكر)) را به عقد خويش درآورد ((99)).
سفر رسول خدا به طائف
پس از وفات ابوطالب , گستاخى قريش در آزار رسول خدا(ص ) به نهايت رسيد تاآنجا كه چند روز بـه آخـر شـوال سال دهم ناچار با ((زيدبن حارثه ((100)) )) به ((طائف )) رفت تا ازقبيله ((ثقيف )) كمك بخواهد و آنان را به دين مبين اسلام دعوت كند.
رسـول خـدا با سران قبيله تماس گرفت و از آنان كمك و يارى خواست , ولى آنان استهزا كردند و دعوت او را نپذيرفتند و بر خلاف خواسته رسول خدا سفيهان و بردگان خود را وادار كردند كه آن حـضـرت را دشـنـام دهـنـد و سـنـگـبـاران كـنند و در نتيجه پاهاى رسول خدا و چند جاى سر ((زيدبن حارثه )) كه وى را حمايت مى كرد مجروح شد.
رسول خدا كه به اين بيچارگى گرفتار آمده بود به سوى پروردگار دست به دعابرداشت و به او پـنـاه بـرد, چـون ((عـتـبه )) و ((شيبه )) پسران ((ربيعه )) رسول خدا را در آن حال ديدند با غلام مـسـيـحـى خود ((عداس )) كه از مردم نينوا بود مقدارى انگور براى وى فرستادند, ((عداس )) از آنچه از رسول خدا ديده و شنيده بود, چنان فريفته شد كه بيفتاد وحضرت را بوسه زد.
رسول خدا پس از ده روز توقف در ((طائف )) و نااميدى از حمايت قبيله ((بنى ثقيف )) راه مكه در پـيـش گـرفـت و از چـنـد نـفـر امان خواست كه فقط در ميان آنها((مطعم بن عدى )) او را امان داد ((101)).
زيدبن حارثه
((حـكـيم بن حزام )) برادرزاده ((خديجه )) از سفر شام بردگانى آورد, از جمله پسرى نابالغ به نام ((زيـد بـن حـارثه )) بود, ((حكيم )) به عمه اش ((خديجه )) كه در آن تاريخ همسررسول خدا بود, گفت : اى عمه , هر كدام از اين غلامان را مى خواهى انتخاب كن ,((خديجه )), ((زيد)) را برگزيد و او را بـا خويش برد رسول خدا از خديجه خواست تا او رابه وى ببخشد, خديجه نيز او را به رسول خـدا بـخـشـيـد و رسول خدا آزادش كرد و پسرخوانده خويش ساخت و هنوز بر وى وحى نيامده بود ((102)).
رسـول خـدا ((ام ايـمـن )) را به زيدبن حارثه تزويج كرد و ((اسامة بن زيد)) از وى تولديافت , سپس دختر عمه خود ((زينب )) را نيز به وى تزويج كرد.
واقعه اسرا
صـريـح قـرآن مجيد است كه خداى متعال بنده خود ((محمد))(ص ) را شبانه ازمسجدالحرام به مسجد اقصى ((بيت المقدس )) برد تا برخى از آيات خود را به وى نشان دهد ((103)).
برحسب روايات صاحب طبقات , اسرا در شب هفدهم ربيع الاول , يك سال پيش از هجرت و ((شعب ابى طالب )) و آن نيز از خانه ((ام هانى )) دختر ((ابوطالب )) بوده است ((104)).
واقعه معراج
واقـعـه مـعـراج و رفتن رسول خدا(ص ) به آسمانها در شب هفدهم ماه رمضان , هجده ماه پيش از هجرت روى داد و بسيارى از مورخان , واقعه اسرا و معراج را در يك شب دانسته اند ((105)).
فـخـر رازى و عـلا مـه مجلسى مى نويسند: اهل تحقيق برآنند كه به مقتضاى دلالت قرآن و اخبار متواتر خاصه و عامه , خداى متعال روح و جسد محمد(ص ) را از مكه به مسجد اقصى و سپس از آن جا به آسمانها برد و انكار اين مطلب , يا تاويل آن به عروج روحانى , يا به وقوع آن در خواب , ناشى از كمى تتبع يا سستى دين و ضعف يقين است ((106)).
واقعه شق القمر
تاريخ اين واقعه كه ظاهر قرآن مجيد بر آن گواهى مى دهد نيز به درستى معلوم نيست فخر رازى در ذيـل آيـه اول سـوره ((قـمر)) مى نويسد: همه مفسران برآنند كه مراد به آيه آن است كه ((ماه شـكـافته شد)) و اخبار هم بر واقعه شق القمر دلالت مى كند و حديث آن در صحيح مشهور است و جمعى از صحابه آن را روايت كرده اند ((107)).
دعوت قبايل عرب
رسول خدا(ص ) پس از آن كه در سال چهارم بعثت دعوت خويش را آشكارساخت , ده سال متوالى در مـوسـم حـج بـا قـبايل مختلف عرب تماس مى گرفت و بريكايك قبايل مى گذشت و به آنان مى گفت : اى مردم ! بگوييد: ((لااله الااللّه )) تا رستگارگرديد و عرب را مالك شويد و عجم رام شما گـردد و بـر اثـر ايـمـان پادشاهان بهشت باشيد, اما چنان كه سابقا گفتيم , عمويش ((ابولهب )) مـى گـفـت : مـبادا سخن وى را بشنويد,چه از دين برگشته و دروغگوست در نتيجه هيچ يك از قبايل , دعوت وى را نپذيرفتند ((108))
وپاسخ زشت مى دادند و به گفته ابن اسحاق , بيش از همه , قبيله ((بنى حنيفه )) در پاسخ وى بى ادبى و گستاخى كردند.
مقدمات هجرت و آشنايى با اهل يثرب
دو قـبـيـلـه بـت پرست به نام ((اوس )) و ((خزرج )) از عرب قحطانى , در يثرب سكونت داشتند و پـيـوسـتـه جنگهايى ميان اين دو قبيله روى مى داد, تا آنجا كه به ستوه آمدند ودانستند كه نابود مى شوند و نيز بنى نضير و بنى قريظه و ديگر يهوديان يثرب بر آنان گستاخ شدند, جمعى از ايشان بـه مـكـه رفـتـند تا از قريش يارى بخواهند, اما قريش شرايطى پيشنهاد كرد كه براى ايشان قابل پـذيـرش نـبود, ناچار آنها به طائف رفتند و ازقبيله ((ثقيف )) كمك خواستند و از آنها نيز مايوس شدند و بى نتيجه بازگشتند ((109)).
((سـويدبن صامت اوسى )) براى حج يا عمره از يثرب به مكه آمد ورسول خدا راملاقات كرد, رسول خـدا او را به اسلام دعوت و قرآن بر وى تلاوت كرد, آنگاه به يثرب بازگشت و اندكى بعد, پيش از جنگ بعاث به دست خزرجيان كشته شد ((110)).
((ابولحيسر)) با عده اى از جمله ((اياس بن معاذ)) به منظور پيمان بستن با قريش ,عليه خزرجيان از يثرب به مكه آمدند ((اياس )) اظهار تمايل به اسلام كرد و اسلام آورد,سپس به يثرب بازگشت و جنگ بعاث ميان اوس و خزرج روى داد و اندكى بعد((اياس بن معاذ)) در حالى كه تهليل و تكبير و تحميد و تسبيح پروردگار مى گفت از دنيارفت ((111)).
نخستين مسلمانان انصار
در سـال يـازدهم بعثت رسول خدا در موسم حج با گروهى از مردم يثرب ملاقات كردو با آنها به گفتگو پرداخت و نيز اسلام را بر آنان عرضه داشت و قرآن را برايشان تلاوت كرد, اهل يثرب دعوت رسول خدا را اجابت كردندو اسلام آوردند و گفتند اكنون , به يثرب بازمى گرديم و قوم خود را به اسلام دعوت مى كنيم , باشد كه خدا به اين دين هدايتشان كند.
ابن اسحاق گويد: اينان شش نفر از قبيله خزرج بودند كه به يثرب بازگشتند و امررسول خدا را با مـردم درميان گذاشتند و آنان را به دين اسلام دعوت كردند و چيزى نگذشت كه اسلام در يثرب شـيـوع يـافـت و نـخـسـتين مسلمانان انصار ((اسعدبن زراره )) و((ذكوان بن عبدقيس )) بودند و ((ابوالهيثم )) نيز در حالى كه رسول خدا را نديده بود اسلام آورد و او را به پيغمبرى شناخت .
نخستين مسجدى كه در مدينه در آن قرآن خوانده شد, مسجد ((بنى زريق )) بود.
نخستين بيعت عقبه
در سال دوازدهم بعثت , 12 نفر از انصار در موسم حج , در عقبه ((منى )) با رسول خدا بيعت كردند, آنـهـا عبارت بودند: 1 ـ اسعدبن زراره , 2 ـ عوف بن حارث , 3 ـ رافع بن مالك , 4 ـ قطبة بن عامر, 5 ـ عـقـبـة بـن عامر, 6 ـ معاذبن حارث (برادر عوف بن حارث ),7 ـ ذكوان بن عبدقيس , 8 ـ عبادة بن صامت , 9 ـ ابوعبدالرحمان , 10 ـ عباس بن عباده , 11ـ ابوالهيثم , 12 ـ عويم بن ساعده .
ايـن دوازده نـفـر پـس از انـجـام بـيـعت به مدينه بازگشتند و رسول خدا((مصعب بن عمير)) را هـمـراهـشان فرستاد تا به هر كس كه مسلمان شد قرآن بياموزد,((مصعب )) بر ((اسعدبن زراره )) وارد شد و براى مسلمانان مدينه پيشنمازى مى كرد و او رادر مدينه ((مقرى )) مى گفتند.
اسلام آوردن سعدبن معاذ و اسيدبن حضير
((اسعدبن زراره )) همراه ((مصعب بن عمير)) به محله ((بنى عبدالاشهل )) و ((بنى ظفر))رفتند تا ((سـعـدبـن مـعـاذ)) و ((اسيد بن حضير)) را كه هر دو مشرك و از اشراف قوم خودبودند به اسلام دعـوت كـنـنـد ((اسـيـد)) حـربـه خود را برداشت و به سوى آن دو رهسپار شد,به آنان دشنام و نـاسزاگويى آغاز كرد, ولى ((مصعب )) به او گفت چه مانعى دارد كه بنشينى تا با تو سخن گويم ((اسيد)) نشست و با شنيدن دعوت ((مصعب )) و آياتى از قرآن مجيد, گفت : براى مسلمان شدن چه بايد كرد؟ آنگاه به دستور ((مصعب )) برخاست وغسل كرد و جامه پاكيزه ساخت و شهادت حق بـر زبـان رانـد و سـپـس به آن دو گفت , اگر((سعدبن معاذ)) هم به اسلام درآيد, ديگر كسى از ((بنى عبدالاشهل )) نامسلمان نخواهدماند, هم اكنون او را نزد شما مى فرستم .
((سـعـد)) هـم بـه هـمـان ترتيب , پس از شنيدن دعوت اسلام و آياتى از قرآن مجيد,تطهير كرد وشـهـادت حـق بر زبان جارى ساخت گفته اند كه : در آن شب , يك مرد يا زن نامسلمان در ميان ((بـنـى عبدالاشهل )) باقى نماند به اين ترتيب , كار انتشار اسلام در مدينه به جايى رسيد كه در هر محله از محله هاى انصار, مردان و زنانى ملسمان بودند.
دومين بيعت عقبه
((مـصـعـب بـن عـميربن هاشم )) به مكه بازگشت و اسلام اهل مدينه را به عرض رسول خدا(ص ) رسـانيد و آن حضرت شادمان گشت , سپس جمعى از انصار در موسم حج به مكه رفتند و ((بيعت دوم عقبه )) به انجام رسيد بيعت دوم عقبه در ذى حجه سال سيزدهم بعثت اتفاق افتاد.
جريان بيعت
پـس از فـراهـم آمدن 77 نفر (75 مرد و زن انصار و رسول خدا وعباس بن عبدالمطلب ) نخستين كسى كه سخن گفت , عباس بود, ضمن حمايت از رسول خدا, گروه خزرج را مخاطب قرار داد و آنچه لازمه بيعت و يارى و وفادارى نسبت به رسول خدا بود برايشان بيان داشت و حجت را بر آنان تمام كرد.
((برابن معرور)) گفت : آنچه گفتى شنيديم , مابرآنيم كه از روى وفا و راستى خونهاى خود را در راه رسول خدا(ص ) فدا كنيم .
((عـبـاس بـن عـباده )) گفت : اى گروه خزرج ! دست از دامن وى برمداريد, اگر چه اشراف شما كـشـتـه شـوند, به خدا قسم , خير دنيا و آخرت در همين است , پس همگى همداستان در پاسخ او ((آرى )) گفتند و با فداكردن جان و مال و كشته شدن اشراف خويش تن به اين بيعت دادند.
عباس بن عبدالمطلب (عموى پيامبر) از آنان عهد و پيمان گرفت كه به اين پيمان وفادار بمانند, آنـان نـيـز پذيرفتند و گفتند: چنان كه از ناموس و زنان خويش دفاع مى كنيم از رسول خدا دفاع خواهيم كرد.
نخستين كسى كه با رسول خدا (ص ) بيعت كرد ((برابن معرور)) و به قولى ((ابوالهيثم )) و به قولى ((اسعدبن زراره )) بود, سپس بقيه دست به دست رسول خدا دادند وبيعت كردند ((112)).
زنانى كه در اين بيعت شركت داشتند عبارت بودند از:.
1 ـ ام عماره : نسيبه , دختر ((كعب بن عمروبن عوف )) از ((بنى مازن بن نجار)).
2 ـ ام منيع : اسما, دختر ((عمروبن عدى بن نابى )) از ((بنى كعب بن سلمه )).
دوازده نفر نقيب انصار
چـون بـيـعت اين 75 نفر به انجام رسيد, رسول خدا(ص ) گفت : ((دوازده نفر نقيب ازميان خود برگزينيد تا مسؤول و مراقب آنچه در ميان قومشان مى گذرد باشند ((113)) )).
به هر صورت , دوازده نفر نقيب به شرح ذيل برگزيده شدند:.
1 ـ ابـوامـامـه : اسعدبن زراره , 2 ـ سعدبن ربيع , 3 ـ عبداللّه بن رواحه , 4 ـ رافع بن مالك , 5 ـ برابن مـعرور, 6 ـ عبداللّه بن عمرو (پدر جابر انصارى ), 7 ـ عبادة بن صامت ,8 ـ سعدبن عباده , 9 ـ منذر بـن عـمـرو (ايـن 9 نـفـر از قـبـيـلـه خزرج بودند), 10 ـ اسيدبن حضير,11 ـ سعدبن خيثمه , 12 ـ رفاعة بن عبدالمنذر ((114)) (اين 3 نفر از قبيله اوس بودند).
رسـول خدا(ص ) به دوازده نفر نقيب انتخاب شده گفت : ((چنان كه حواريون براى عيسى ضامن قـوم خـود بـودند, شما هم عهده دار هر پيشامدى هستيد كه در ميان قوم شماروى مى دهد و من خود كفيل مسلمانانم ((115)) )).
آغاز هجرت مسلمين به مدينه
پـس از بـازگشتن 75 نفر اصحاب (بيعت دوم عقبه ) به مدينه و آگاه شدن از دعوت وبيعتى كه ((اوس )) و ((خـزرج )) با رسول خدا انجام داده بودند سختگيرى قريش نسبت به مسلمانان شدت يـافـت و آنها را آزار مى دادند و ديگر زندگى در مكه براى مسلمين طاقت فرسا گشت تا آن كه از رسـول خـدا اذن هجرت خواستند ((116)) و رسول خدا آنان رافرمود تا رهسپار مدينه شوند و نزد برادران انصار خود روند ((117)).
مسلمانان دسته دسته رهسپار مدينه شدند و رسول خدا به انتظار اذن پروردگارش در هجرت از مـكه و رفتن به مدينه باقى ماند هجرت مسلمانان به مدينه از ذى الحجه سال سيزدهم بعثت آغاز شـد نـخستين كسى كه از اصحاب رسول خدا به مدينه وارد شد, پسرعمه رسول خدا ((ابوسلمه : عـبـداللّه بـن عبدالاسدبن هلال بن عمربن مخزوم )) بود كه ازحبشه بازگشت و به مكه آمد, چون قريش به آزار او پرداختند و خبر يافت كه مردمى درمدينه به دين اسلام درآمده اند, يك سال پيش از ((بـيـعـت دوم عقبه )) به مدينه هجرت كردابن اسحاق گويد: عمربن خطاب و برادرش زيدبن خـطـاب بـا چـنـد نـفـر ديـگـر, بـر((رفـاعـة بـن عـبدالمنذر)) وارد شدند طلحة بن عبيداللّه و صـهـيـب بـن سـنـان , در خانه ((حبيب بن اساف )) (و به قولى يساف ) و يابعضى گفته اند در خانه ((اسـعـد بن زراره )) منزل گزيدندساير ميزبانان كه دسته دسته مهاجران بر آنان وارد مى شدند, عـبـارت بـودنـد از:((عـبـداللّه بـن سلمه )) (در محله قبا), ((سعدبن ربيع )), ((منذربن محمد)), ((سـعدبن معاذ)),((اوس بن ثابت )) و نيز ((سعدبن خيثمه )) كه چون مجرد بود, مهاجران مجرد بر او فرودآمدند.
كـار هجرت به آن جا كشيد كه مرد مسلمانى جز رسول خدا و على بن ابى طالب وابوبكر, يا كسانى كه گرفتار حبس و شكنجه قريش بودند در مكه باقى نماند.
سوره هاى مكى قرآن
در ميزان و نيز در شماره سوره هاى مكى و مدنى و نيز در ترتيب نزول سوره هااختلاف است , ما در اين جا فقط روايت يعقوبى را ذكر مى كنيم و شماره هر سوره را درترتيب فعلى قرآن مى نگاريم .
به روايت محمدبن حفص از ابن عباس , 82 سوره از قرآن در مكه نازل شد ((118)) نخستين سوره اى كـه بـر رسول خدا(ص ) فرود آمد ((اقرا باسم ربك الذى خلق )) (96) بود و سپس به ترتيب شماره سوره از اين قرار است :.
(68), (93), (73), (74), (1), (111), (81), (87), (92), (89), (94),(55), (103), (108), (102), (107), (105), (53), (80), (97), (91), (85),(95), (106), (101), (75), (104), (77), (50), (90), (86), (54), (38), (7),(72), (36), (25), (35), (19), (20), (26), (27), (28), (17), (10), (11),(12), (15), (6), (37), (31), (40) ((119)) , (41), (42), (43), (34), (39), (44),(45), (46), (51), (88), (18), (16), (71), (14), (21), (23), (13), (52),(67), (69), (70), (78), (79), (82), (30), (29),.
در غـيـر روايت ابن عباس , مردم در اين ترتيب اختلاف دارند, ليكن اختلافشان اندك است و نيز از ابـن عباس روايت شده كه قرآن جداجدا نازل مى شد, نه اين كه سوره سوره نازل شود, پس هر چه آغازش مكه نازل شده بود, آن را مكى مى گفتيم , اگر چه بقيه اش در مدينه نازل شود و همچنين آنچه در مدينه نازل شد ((120)).
شوراى دارالندوه
((دارالـنـدوه )) همان بناى ((مجلس شوراى مكه )) بود كه جد چهارم رسول خدا(قصى بن كلاب ) آن را ساخت , بعد معاويه آن را خريد و دارالاماره قرار داد, سپس جزمسجدالحرام شد ((121)).
پس از انجام بيعت دوم عقبه و هجرت اصحاب رسول خدا به مدينه , رجال قريش دانستند كه يثرب به صورت پايگاه و پناهگاهى در آمده و مردم آن براى جنگيدن بادشمنان رسول خدا آماده اند, چند نفر از اشراف قريش براى جلوگيرى از هجرت رسول خدا از مكه به مدينه , در ((دارالندوه )) فراهم گـشتند و به مشورت پرداختند (آخر صفرسال 14 بعثت ) بعضى شماره شركت كنندگان در اين مجلس را از 15 نفر تا 100نفرنوشته اند ((122)).
هـر يـك در ايـن مـجـلس در مورد, حبس , شكنجه , حتى كشتن رسول خدا(ص )طرحهايى ارائه دادنـد, سـرانجام با پيشنهاد ((ابوجهل بن هشام )) تصميم به كشتن رسول خداگرفتند و با همين تصميم پراكنده گشتند.
ابن اسحاق مى گويد: درباره همين انجمن و تصميم قريش آيه 30 از سوره انفال نازل گشت , آنجا كـه مـى گويد: ((و هنگامى كه كافران از روى مكر و نيرنگ درباره تو نظرمى دادند تا تو را دربند كنند يا تو را بكشند يا تو را بيرون كنند, آنان مكر مى كنند و خداهم مكر مى كند و خدا بهترين مكر كنندگان است )).
دستور هجرت
رجال قريش بر تصميم قاطع خود مبنى بر كشتن رسول خدا باقى بودند و از طرفى جبرئيل فرود آمـد و گفت : امشب را در بسترى كه شبهاى گذشته مى خوابيدى مخواب ,قريش , پيرامون خانه رسـول خـدا را در اول شب (اول ربيع الاول سال 14 بعثت ) محاصره كردند كه به موقع حمله برند رسـول خـدا برحسب وحى پروردگار و دستورى كه براى هجرت رسيده بود, على را فرمود تا در بـستر وى بخوابد و روپوش وى را بر خويش بپوشاند و سپس براى اداى امانات مردم كه نزد رسول خدا بود در مكه بماند ((123)).
در ايـن مـوقع رسول خدا مشتى از خاك برگرفت و بر سر آنان پاشيد و در حالى كه آياتى از سوره يـس (1 ـ 9) مـى خـوانـد (تـا: فاغشيناهم فهم لا يبصرون ) بدون آن كه او راببينند از ميان ايشان گـذشت , ولى مشركان خاك بر سر هنوز دنبال رسول خدا مى گشتندكه على (ع ) از بستر رسول خدا برخاست و دانستند كه نقشه آنان نقش برآب شده است ((124)).
ليلة المبيت
در شب پنجشنبه اول ماه ربيع (سال 14 بعثت ) رسول خدا(ص ) از مكه بيرون رفت و در همان شب على (ع ) در بستر رسول خدا بيتوته كرد ((125)) و درباره فداكارى اميرمؤمنان آيه 207 سوره بقره نازل گشت در همين شب بود كه رسول خدا, على را به كعبه برد وعلى پا بر شانه رسول خدا نهاد و بتها را واژگون ساخت ((126)).
نخستين منزل هجرت يا غار ثور
رسـول خـدا در هـمـان شـب اول ربـيع رهسپار غار ((ثور)) شد و ابوبكربن ابى قحافه باوى همراه گـشـت و پـس از سـه روز كـه در غاز ثور ماندند در شب چهارم ربيع الاول راه مدينه را در پيش گرفتند.
قـريش در جستجوى وى سخت در تكاپو افتادند و تا غار ((ثور)) رفتند و بر در غارايستادند و چون ديـدنـد كبوترى بر آن آشيانه نهاده و تار عنكبوت نيز بر در غار تنيده شده است , گفتند: كسى در اين غار نيست و بازگشتند ((127)).
آنگاه رسول خدا در شب چهارم ربيع با راهنمايى مردى مشرك , به نام ((عبداللّه بن ارقط (يااريقط) ديلى )) كه دو شتر با خود آورده بود, به اتفاق ابوبكروعامربن فهيره راه مدينه را در پيش گرفت .
جايزه قريش براى دستگيرى رسول خدا(ص )
چون رسول خدا از مكه رهسپار مدينه شد, قريش براى هر كس كه رسول خدا رادستگير كند, صد شتر جايزه اعلام داشتند.
رسـول خـدا شب دوشنبه چهارم ربيع الاول از غار ثور به سوى مدينه بيرون آمد و روزسه شنبه در ((قـديـر)) بـر خـيـمـه ((ام مـعـبـدخزاعى )) كه زنى دلير و بخشنده بود منزل كرد, ولى او بر اثر خشكسالى از پذيرايى ميهمانان عذر خواست رسول خدا چشمش بر گوسفندى كه در كنار خيمه بـود, افـتاد, به او فرمود: اين چه گوسفندى است ؟ گفت : اين گوسفند ازگرسنگى و ناتوانى از رمـه مـانـده اسـت و شـيـر نـيـز ندارد رسول خدا نام خدا را بر زبان جارى ساخت و با اذن آن زن گـوسـفـند را دوشيد و شير گوسفند فراوان گشت و ريزش گرفت وهمه از آن آشاميدند و بار ديگر ظرف را از شير پر كرد و نزد وى گذاشت و سپس به طرف مدينه رهسپار شدند ((128)).
((سـراقة بن مالك )) براى دريافت جايزه از قريش , وى را تعقيب مى كرد ((129)) يعقوبى مى نويسد: هنگامى كه رسول خدا به آبگاه ((بنى مدلج )) رسيد((سراقة بن جعشم مدلجى )) ((130)) از پى وى تاخت و چون به او رسيد, رسول خدا گفت :اللهم اكفناسراقة ((131)) ((خدايا شر سراقه را از سر ما كـوتـاه كـن )), سـپـس دست و پاى اسب او به زمين فرورفت و فرياد زد: اى پسر ((ابوقحافه )) به همسفرت بگو تا از خدا بخواهدكه اسبم رها شود, به خدا قسم : اگر از من خيرى به او نرسد, بدى به او نخواهدرسيد.
سـراقـه چون به مكه بازگشت , قصه خود را به قريش گفت و بيش از همه ابوجهل راتكذيب كرد سـراقـه گـفـت : اى ابوحكم ! به خدا قسم : اگر هنگامى كه دست و پاى اسب من فرو رفت تو هم تـماشا مى كردى , دانسته بودى و شك نداشتى كه محمد فرستاده خداست و معجزه او را نمى توان پوشيده داشت ((132)).
بريدة بن حصيب اسلمى (از قبيله بنى اسلم )
چـون رسـول خـدا در طـريـق هـجـرت به ((غميم )) ((133)) رسيد ((بريده )) با هشتاد خانواده ازخـويـشـاوندانش نزد وى رسيدند و همگى به دين اسلام درآمدند, آنگاه ((بريده )) درغزواتى كه بعد از احد روى داد, حضور داشت ((134)).
سال اول هجرت
ورود رسول خدا به مدينه
رسـول خـدا روز دوشـنـبه دوازدهم ربيع الاول , نزديك ظهر وارد محله ((قبا))ى مدينه شد و بر ((كـلـثـوم بن هدم )) يكى از مردان ((بنى عمروبن عوف )) وارد گشت و براى ملاقات با مردم در خانه ((سعد بن خيثمه )) كه زن و فرزندى نداشت و مهاجران مجرد در خانه وى منزل كرده بودند مى نشست و نخستين دستورى كه داد آن بود كه بتها درهم شكسته شوند على (ع ) سه شبانه روز در مـكـه مـانـد و امـانتهاى مردم را كه نزد رسول خدا بود به صاحبانش رسانيد و سپس به مدينه هجرت كرد و همراه رسول خدا در خانه ((كلثوم بن هدم )) منزل گزيد.
ابن اسحاق مى گويد: رسول خدا روزهاى دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه و پنج شنبه رادر ((قبا)) در مـيـان قـبـيله ((بنى عمروبن عوف )) اقامت داشت و مسجد ((قبا)) را تاسيس كرد,سپس روز جمعه از ميانشان بيرون رفت و اولين نماز جمعه را در ميان قبيله ((بنى سالم بن عوف )) در مدينه به جاى آورد و صد نفر مسلمان درآن شركت كردند ((135)).
رجـال قبايل اصرار مى ورزيدند كه رسول خدا در ميانشان فرود آيد, رسول خدا به آنان مى گفت : ((راه شترم را رها كنيد كه خودش دستور دارد)) تا اين كه سرانجام به محله ((بنى مالك بن نجار)) در زمـينى كه متعلق به دو كودك يتيم بود, رسيد و شتر زانو به زمين زد و رسول خدا فرود آمد و ((ابوايوب انصارى : خالدبن زيد خزرجى )) بار سفر رسول خدا را به خانه برد.