بخشی از مقاله
سلامتى تن و روان
فهرست
سلامتى تن و روان
دكتر محمود بهشتى، استاد دانشگاه
مقدّمه
فصل نخست : شناخت انسان
تن:
نفس:
روان:
مقام اوّل:
مقام دوم:
مقام سوم:
فصل دوم: شناخت نفس و روان
1 ـ نفس و شئون آن
نبات:
حيوان:
انسان:
اوّل:
دوم:
سوم:
قواى پنجگانه:
وهم و خيال:
عقل:
انواع نفس
نفس امّاره:
نفس مطمئنّه:
2 ـ منِ اصلى
3 ـ منِ مجازى
1 ـ شهوات
1 ـ حرص:
2 ـ هراس:
3 ـ غم:
2 ـ قياسها
3 ـ كينهها
داستانى درباره منِ مجازى و منِ اصلى
4 ـ عوارض زندگى در منِ مجازى
1 ـ اضطراب
2 ـ تعلّق خاطر
ثانياً:
ثالثاً:
3 ـ بينش غلط
4 ـ تنوّعطلبى
5 ـ يأس
6 ـ افسردگى
7 ـ ترس
8 ـ تضاد و تشتّت خاطر
9 ـ رذايل اخلاقى
5 ـ غرايز
6 ـ فطرت
فطرت و رابطه هستى با خدا
1 ـ خصوصيت اين نزول، نزول به تجلّى است:
]به او مىگويند:
حكايت سرپاتك هندى
7 ـ عقل
1 ـ عقل نظرى:
2 ـ عقل كلّى:
جزئى:
كُلّى:
فصل سوم : بهداشت و سلامتى
1 ـ آشنايى با بهداشت و سلامتى
2 ـ بهداشت خانواده
اوّل ـ مشاوره
مقدّمه
ژن و كروموزوم چيست؟
بيماريهاى ژنتيك
جهش يا موتاسيون چيست؟
ناهنجاريهاى مادرزادى
مشاوره ژنتيك
1) ازدواج فاميلى
2) ازدواج زوجين غير فاميل
3) اقدامات پيش از آبستنى
4) بررسيهاى زمان آبستنى
5 ـ بررسيهاى موقع تولد
موارد مطالعه كروموزومى
موارد بررسيهاى كروموزومى
سن والدين
عقب ماندگى ذهنى
عقبماندگى ذهنى چيست؟
سطوح عقبماندگى
1. خفيف:
2. متوسط:
3. شديد:
4. عميق:
ملاكهاى رشد طبيعى
دوم ـ ازدواج
شرايط پيش از ازدواج
1 ـ تفاهم و اشتراك نظر
2 ـ علاقه و محبّت
3 ـ پرهيز از ازدواجهاى تحميلى
4 ـ هماهنگى بينش
5 ـ اختلاف سنّى
6 ـ برخورد با مسائل آينده زندگى
7 ـ مسائل اقتصادى
8 ـ مسائل خانوادگى و محيطى
9 ـ جهيزيه و مهريه
10 ـ مراسم عقد و عروسى
سوم ـ روابط خانواده
ارزشها
2 ـ محبّت
3 ـ گذشت
ثانياً:
ثالثاً:
نتيجه
چند توصيه براى حفظ عشق و محبت در محيط خانه و خانواده
چهارم ـ كودك
1 ـ محيط خانواده
2 ـ رفتار و يادگيرى
3 ـ ارتباط والدين با كودك
محبت والدين
انتظارهاى والدين
ارج نهادن به شخصيت كودك
4 ـ محيط نامتعادل در خانواده
نبودن الگوى خوب والدين براى فرزند
مشكلات رفتارى والدين با يكديگر
هماهنگ نبودن والدين در ارتباط با كودك
مشكلات رفتارى والدين با كودك
5 ـ شخصيت عصبى
عكس العمل اوّل:
هماهنگىسه نوع واكنش در عكس العمل اوّل داريم:
عكس العمل دوم:
نتيجه اين موضعگيريها
مشكل اوّل:
مشكل دوم:
نتيجه كلّى
3 ـ بهداشت و سلامتى بدن:
اوّل ـ تغذيه
آداب و احكام غذا خوردن
چربىها
مواد قندى
پروتئينها
پروتئينهاى حيوانى:
پروتئينهاى گياهى:
ويتامينها
ويتامين a
ويتامين d
ويتامين c
ويتامين b
مواد معدنى
كلسيم
فسفر
آهن
روى
فلوئور
يُد
مس
دوم ـ بهداشت و پيشگيرى
1 ـ پاكيزگى
2 ـ بهداشت دهان و دندان
پلاك دندانى:
پيشگيرى از پوسيدگى دندان:
مسواك كردن دندانها:
بوى دهان:
3 ـ بهداشت آب و هوا
بهداشت آب
بيماريهاى ناشى از كمبود املاح در آب
گواتروكرتينيسم:
بيماريهاى عروقى، قلبى و مغزى:
پوسيدگى دندان:
بيماريهاى ناشى از افزايش املاح در آب
نوزاد كبود:
فلئوروزيس دندان:
مسموميت با فلزات:
سختى آب
بيماريهايى كه توسط آب منتقل مىشوند
بهداشت هوا
اثرات آلودگى هوا بر سلامتى
4 ـ سيگار و اعتياد
قهوه و چاى
5 ـ پيشگيرى از بيماريها
چاقى
بيماريهاى قلبى و عروقى
سرطانها
سوم ـ ورزش
نرمش:
استقامت
تشخيص ميزان ضربان هنگام تمرينها
توجه:
انعطافپذيرى
قدرت
زمان و دفعات تمرين
حركات كششى و گرمكننده
4 ـ بهداشت و سلامتى روان:
اوّل ـ مقدّمه و تعريف
دوم ـ نشانههاى هشداردهنده بيماريهاى روانى
سوم ـ بيماريهاى روانى
بيماريهاى اصلى يا پسيكوزها
1 ـ كنارهگيرى
2 ـ تجزيه و انفكاك
3 ـ اختلالات پارانوئيدى و هزيان
4 ـ ناهنجاريهاى ادراكى
نوروزها
اختلالات شخصيتى
بيماريهاى روانى دوران كودكى
بيماريهاى دوران سالمند
بيماريهاى روان ـ تنى
مشكلات قبلى:
فشار خون:
سرطانها:
سردرد:
حساسيت و آسم:
اختلالات گوارشى:
فصل چهارم : مسائل زندگى
1 ـ خانواده
2 ـ ارتباط با ديگران و هستى
آيا در هستى بدى وجود دارد؟
توجه دقيق به افراد
توجه دقيق به خود
توجه افراد به ما
تكليف ما چيست؟
3 ـ مال و رزق
انواع رزق:
ب ـ رزق جان
4 ـ غم و شادى
5 ـ آزمايشهاى دنيايى
مقدّرات پروردگار
شرور
6 ـ شغل
انتخاب شغل
شغل; به عنوان يك تكليف
مشغله زياد
علاقهمندى به كار
تقسيم كار روزانه
بازنشستگى
ابعاد مختلف زندگى
راه و رسم مشخص زندگى
بينش صحيح و چشم حقبين
تكليف الهى
در بندگى به چه چيزى مىرسيم؟
فصل پنجم : موانع رشد كمال
مقدّمه
1 ـ هواى نفس
2 ـ تعلّقات
نتايج زيانبار تعلّقات
1 ـ ارتباط وهمى:
2 ـ حرص و هراس:
3 ـ غم:
4 ـ عشق مجازى:
5 ـ نداشتن آخرت:
3 ـ وهم و خيال
وهم
خيال الهى
4 ـ سوء ظن و بددلى
5 ـ مدح و ستايش
6 ـ عُجب
آفات عجب
درمان عجب
7 ـ كِبر و تكبّر
درمان كبر
تواضع
8 ـ ذلّت و حقارت
9 ـ حبّ جاه و خودپسندى
عوارض حبّ جاه
درمان حبّ جاه
10 ـ آمال و آرزوها
12 ـ حسد
13 ـ سستى در عمل
14 ـ دروغ
دروغ در گفتار:
دروغ در عمل:
دروغ در اخلاق:
15 ـ غيبت
16 ـ عيبجويى
17 ـ ريا
انواع ريا
انواع ديگر ريا
18 ـ حجابهاى ظلمانى
حجاب ميان انسان و خدا
19 ـ حجابهاى نورانى
20 ـ خروج از حجابها
خلاصه راههاى خروج از حجابهاى ظلمانى
1 ـ غفلت از مقصد:
2 ـ توجه ناقص (= عبوديت ناقص):
3 ـ عبوديت كامل:
فصل ششم : مراتب رسيدن به كمال و حقيقت
مقدّمه
1 ـ مرتبه طلب
مراتب طلب
دوام طلب
موانع طلب
نشانههاى طلب
مجاهدت در راه طلب
كمك گرفتن از علم و صبر در راه طلب
2 ـ مرتبه بيدارى
چگونه بيدارى را جايگزين غفلت كنيم؟
تبديل خودمحورى به خدامحورى
پيمودن راه با نور بيدارى
ابن الوقت بودن
مركب راه
نتايج بيدارى
1 ـ توجه به كمال خداوندى:
2 ـ شوق رسيدن به كمال:
3 ـ حضور قلب:
3 ـ مرتبه تزكيه نفس
پاكيزگى ظاهر:
پاكيزگى جوارح و اندام:
پاكيزگى دل:
پاكيزگى سرّ دل:
عبوديّت
مراحل سير بندگى در قرآن كريم
يقين
مرتبه اوّل:
مرتبه دوم:
مرتبه سوم:
ايمان و تقوا
اخلاص
اخلاص در گفتار
اخلاص در پندار
اخلاص در عمل
اخلاص در عبوديّت
نيّت
حُسن خلق
نتيجه حسن خلق
صبر
رضا
مرتبه اوّل:
مرتبه دوم:
مرتبه سوم:
شكر
شكر با نيّت:
شكر با زبان:
شكر در عمل:
قناعت
توكّل
زهد
خوف و رجا
كلام و سكوت
ترك تكلّف
رعايت حقوق ديگران
تكليف الهى
ابزار چيست؟
ابزار ناپسند
تكليف چيست؟
4 ـ تحوّل احوال
حالات قلب
حكومت قلب محجوب
حكومت قلب تطهير يافته
حضور قلب
تشتّت خاطر:
تعلّق خاطر:
رسيدن به حضور قلب
دريافتها از جانب پروردگار و تجلّى انوار
نتيجه دريافتها و تجلى انوار
برخورددارى از حيات طيّبه
چگونه به حيات طيّبه مىتوان رسيد؟
واردات قلبى
واردات قلبى از نوع كشف صورى
اسماى حُسنا
اسم نور
اسم بصير
اسم عليم
اسم جميل
اسم ربّ
5 ـ مرتبه عشق
تعريف عشق
انواع عشق
عشق به غير خدا
تحصيل عشق
دريافت عشق
حال و مقام
نشانههاى عشق حقيقى
6 ـ مرتبه حيرت
7 ـ مرتبه فنا
فصل هفتم : معنويات
1 ـ توحيد
سفرهاى انسان
اوّل ـ سفر از خلق به حق:
دوم ـ سفر از حق به سوى حق:
سوم ـ سفر از حق به سوى خلق:
توحيد در ذات:
توحيد در صفات:
توحيد در افعال:
توحيد در عبادت:
چند نكته
شرك در ذات خدا:
شرك در صفات خدا:
شرك در افعال خدا:
شرك در عبادت:
2 ـ دانش
علم حصولى:
علم حضورى:
تعريف علم:
علم مذموم:
علم نافع:
نتيجهگيرى
3 ـ قرآن
4 ـ مذهب
5 ـ تسبيح، دعا و فكر
تسبيح:
بندگى:
ذكر:
آداب دعا:
6 ـ نماز
آثار نماز
ذكر الله الاكبر
سجده
سوز و اشك
9 ـ خلوت، تهجّد و سحرخيزى
خلوت عام:
خلوت خاص:
تهجّد:
نماز شب:
10 - مطالعه و مراقبه
مقدّمه
آنچه در كتاب حاضر آمده، حداقل معارفى است كه براى رسيدن به يك راه و رسم مشخص در زندگى مورد نياز است.
انسان، كه نقطه اوج آفرينش است، بايد راه و رسم رسيدن به مقام اصلى خود را بداند و براى رسيدن و شدن تلاش كند.
كتاب حاضر، اين راه و رسم را نشان مىدهد تا ان شاء الله در عمل نيز به آن رسيم.
لازم به ذكر است كه در اين كتاب، سعى شده است تا حتى الامكان، اصالت و خلوص نوشتهها طورى باشد كه از هرگونه كجفهمى و انحراف به دور باشد و در نتيجه، خواننده نيز به بصيرتى در پناه نور و خلوص دست يابد.
بنابراين، از هيچ نوع گرايش خاصّى، جز شرع و عقل و منطق پيروى نشده است.
همچنين، سعى شده است تا جايى كه در توان بوده، از مشهورترين آيات قرآنى، احاديث، اشعار، سخنان ائمّه و اوليا، استفاده شود و بنابراين، توصيه مىشود در خواندن كتاب، حوصله داشته باشيم و چند بار آن را بخوانيم و با آن مأنوس شويم و حتى الامكان به نوشتهها تسلط يابيم و بيشتر جملات را حفظ كنيم; چرا كه مطالب كتاب، بيشتر مطالب فطرى و قلبى است و كمتر به مسائل ذهنى پرداخته است و بحثهاى فطرى و عقلى رسيدن و شدن هستند، نه ذهنيات و اطلاعات صرف.
از اين رو، توصيه مىشود كتاب را به عنوان سرگرمى و با سرعت نخوانيم، بلكه با حوصله، دقت و صرف وقت و به تكرار بخوانيم و سرانجام به پياده كردن مطالب آن در زندگى روزمره بپردازيم تا ان شاء الله به هدف اعلاى حيات دست يابيم.
فصل نخست : شناخت انسان
انسان از تن، نفس و روان به وجود آمده است.
تن:
وجه مادى انسان است كه عين حيات نيست.
امّا وقتى كه روح به آن تعلق مىگيرد، ديگر مادّه صِرف نيست، بلكه كالبدى حيات يافته است كه با مادّه، تفاوتى اساسى دارد.
بعد از اين كه روح به بدن ملحق شد، درست مانند دو آينه، مقابل يكديگر قرار مىگيرند و به هم آميخته مىشوند، و در اين وضعيت، ديگر جسم و روح را از همديگر جدا نمىدانيم.
درست است كه بدن و روح، جداى از هم بودهاند، اما وقتى به همديگر تعلق مىگيرند ديگر نبايد فكر كنيم كه بدن و روح، مثل مرغ در قفس تن است، بلكه روح با حقيقت مادّه، در هم مىآميزد.
نفس:
مجموعهاى است كه ناشى از مجاور شدن روح با تن، به وجود مىآيد و بيشتر، منظور ما در اين كتاب، خواستهاى انسان در رابطه با تن و نفس است، و به عبارت ديگر، منظور، منِ مجازى است كه در فصل آينده از آن، بحث خواهد شد.
روان:
گوهر اصلى انسان است كه در مرحله نهايى خود، مىتواند حتى بدون ابزار يا واسطه (ى بدن) معنى داشته باشد و اين، همان منِ اصلى است.
بنابراين، به نظر مىرسد كه انسان، سه مرتبه يا سه مقام دارد:
مقام اوّل:
مقام روح (= روان) كه قبل از دنياست:
(لقد خلقنا الإنسان فى أحسنِ التّقوي
م)]كه[ براستى انسان را در نيكوترين اعتدال آفريديم.
، كه وجه الهى انسان و مقام اصلى اوست.
مقام دوم:
مقام دنيوى و تنزل يافته و مادّى او، كه انسان در اين مقام، در حجاب تن و نفس است.
مقام سوم:
مقامى است كه انسان بايد به آن برسد و آن، مقام اصلى، يا مقام روح است.
فصل دوم: شناخت نفس و روان
1 ـ نفس و شئون آن
نفس، از ديدگاه تحليل علمى، به سه جزء تقسيم مىشود:
نفس نباتى، نفس حيوانى و نفس انسانى.
نبات:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى.
حيوان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حيوانى.
انسان:
عبارت است از:
مادّه + نفس نباتى + نفس حيوانى + نفس انسانى.
(= ناطقه)اين مراحل، در مورد انسان، شايد چنين مطرح شود كه نفس ناطقه انسانى، مراحل زير را طى مىكند:
نفس نباتى (اوايل جنينى) و نفس حيوانى (اوايل زندگى) و سرانجام، نفس انسانى كه رسيدن به نفس ناطقه است و با كمك عقل، امكانپذير است.
شئون نفس عبارتند از:
اوّل:
شئونى كه از طريق آنها، نفس با بيرون، ارتباط مىيابد كه همان حواس پنجگانه هستند.
دوم:
شئونى كه از طريق آنها، احساس از درون پيدا مىشود، كه همان وهم و خيال است.
(وهم، احساسى است كه در پناه عقل نباشد و خيال، احساس در پناه عقل را گويند.)
سوم:
عقل، كه قواى حسّى و خيالى را فرمان مىدهد.
قواى پنجگانه:
عبارتند از:
حسّ لامسه، حسّ بويايى، حسّ سامعه و حسّ باصره، كه با آنها، درك محسوسات خارجى انجام مىگيرد و در حقيقت، قواى نفس، در جلوه نازلهاند.
همچنين، اعتقاد دارند كه يك حسّ مشترك هم هست كه عبارت است از ادراكى كه محسوسات و فرآوردههاى حسّى به آن مىرسند و بنابراين، جامع و گردآورنده ديگر محسوسات است.
البته حسّ مشترك، حسّ ششم نيست، بلكه يك طبيعت مشترك ميان حواس پنجگانه است و ادراك حواس پنجگانه، در آن تجمع مىيابند، و تجمع حواس است كه شيئى را به صورت برداشت واحد، تصور مىكند.
خلاصه اين كه، جمع و نتيجه ميان محسوسات را حسّ مشترك نامند.
وهم و خيال:
از محسوسات است و باعث درك معانى مىگردد و به عبارت ديگر، نيروى وهم و خيال، آميزهاى از معنى و مادّه را تصوير مىكند.
در فصول آينده از وهم و خيال، بيشتر بحث مىشود.
عقل:
مراتبى گوناگون دارد و تمام شئون نفس (= حواس و وهم و خيال) را مىتواند تحت فرمان و نظارت خود درآورد.
اگر وهم و خيال و حواس، تحت نظارت و فرمان عقل نباشند، مشكلآفرين خواهند بود.
خلاصه مطلب اين كه نفس، با حسّ ظاهر متحد مىشود كه همان نفس حيوانى است در حالى كه اگر نفس با وهم و خيال و يا با عقل متحد شود، آن را نفس انسانى نامند.
اين مراتب نفس را حركت جوهرى نفس مىناميم و در ذات نفس است و نفس براى ارتباط با بيرون از بدن، توسط شئون خود، اين ارتباط را برقرار مىكند و باعث ايجاد ادراك مىشود كه ادراك، يك حالت غير مادى است و در خيال واقع مىشود، و در حقيقت، در نفس يك حالت تصويرگيرى به وجود مىآيد.
بنابراين:
نفس، جوهرى است كه در ذات و حقيقت خويش، قابليت تحوّل، دارد و از احساس تا وهم و خيال و سرانجام تا عقل و در نهايت، تا عقل كلّ، مىتواند كمال يابد.
همان طور كه ما، در آينه ظاهر، مادّه را مىبينيم، در آينه وجودى (نفس)، نيز تصويرگرى داريم; يعنى آينه وجودى ما، مثل يك نوار، فيلمبردارى مىكند، اما مادام كه در مرحله صورت (= ظاهر) و حسّ بماند، نتيجه اين انعكاس، مجازى خواهد بود، و اين امر، همان برداشت در حسّ و وهم و خيال است (منِ مجازى، اين جا مطرح مىشود); اما اگر تصويرگيريها در آينه وجودى ما (= نفس)، همراه و از روى عقل باشد، برداشت واقعى خواهد بود و سرانجام اگر در پناه عقل كلّ باشد، برداشت حقيقى و بينش حقيقى و نگاه اصلى خواهد بود.
انواع نفس
نفس امّاره:
يكى از جنبههايى كه در نفس انسان هست و مربوط به خودِ طبيعى است و تحت فرمان عقل نيست، همان نفس امّاره است.
اين نام، در قرآن هم آمده و نفس امّاره، انسان را به بديها سوق مىدهد، كه (انّ النّفس لامّارة بالسّوء).
]بىگمان، نفس به بدى امر مىكند.
[ اين نفس، حتّى تحت تأثير عقل جزئى، با شدتى بيشتر، در جهت ناصواب عمل مىكند.
خواست نفس امّاره، آرزوهاى ناصواب است و انسان را فريب مىدهد، مشغول مىكند، از حال بازمىدارد و قول آينده مىدهد.
نفس امّاره، پايگاه شيطان است.
نفس و شيطان هر دو يك تن بودهانددر دو صورت خويش را بنمودهاندآمال و آرزوهاى نفس امّاره پايانى ندارد; همچون آب شور كه هر چه بيشتر بنوشيم، عطش، فراوانتر مىشود.
دوزخ است اين نفس و دوزخ اژدهاستكو به درياها نگيرد كم و كاستهفت دريا را در آشامه هنوزكم نگردد سوزش آن حلق سوزتمام رذايل اخلاقى، در نفس امّاره شكل مىگيرد و ناشى از نفس امّاره است و بزرگترين پرستش را انسان براى نفس خود، كه صنم اكبر است، انجام مىدهد.
كسى كه مالك نفس خود نباشد، اگر همه دنيا را هم داشته باشد، به گوهر اصلى انسانى نخواهد رسيد كه:
اللّهم أعوذبك من الشّرك الخفىّ.
النّفس هى الصّنم الأكبر.
أعدى عدوّك نفسك الّتى بين جنبيك.
و همين است كه گفتهاند، پيامبر گرامى، همواره در سجده مىفرمودند:
إلهى لا تكلنى إلى نفسى طرفة عين أبداً.
البته گفتيم كه دشمن برونى، شيطان، و دشمن درونى، نفس است.
اما حقيقت اين است كه اگر نفس را در فرمان خويش درآوريم، شيطان نيز دستش كوتاه مىشود:
گر شود دشمن درونى نيستباكى از دشمن برونى نيستبنابراين، هميشه بايد دعاى ما اين باشد كه پروردگارا:
بازخر ما را از اين نفس پليدكاردش تا استخوان ما رسيد
نفس مطمئنّه:
اگر نفس انسان، از شرور و آلودگيها پاك شود و در پناه عقل كلّى قرار گيرد، به نفس مطمئنّه تبديل مىشود كه به تعبير قرآن كريم:
(يا أيّتها النّفس المطمئنّة إرجعى إلى ربّك راضيّةً مرضيّةً)
كه نفس، تحت فرمان عقل كلّى و در جهت خدا قرار مىگيرد.
2 ـ منِ اصلى
منظور از «منِ اصلى»، گوهر اصلى انسانى، يا مقام روح است كه جلوهاى از ذات بارى تعالى است و يا آن چيزى است كه نشأت گرفته از روح است.
منِ انسان، يعنى خودِ انسان كه هست، و هستِ انسان، از هست خدا (به تجلّى) نشأت مىگيرد، و مجرّد است.
بنابراين، من، حد و زمان و مكان ندارد و مشمول مسائل مربوط به مادّه نيست.
من، توسط تن و حواس عمل مىكند و اينها، ابزارِ من هستند، و آثار من را نشان مىدهند.
براى مثال، در موردِ ديدن يا شنيدن، اين دو، پرتوى از مناند كه با ابزار چشم و گوش مىبيند يا مىشنود.
امّا دقت كنيم كه من، مركزى به اسم ديدن يا شنيدن ندارد، بلكه من، بتمامه ديدن و بتمامه شنيدن است و در عين حال، ديدن، عين شنيدن است (و همين طور يديگر شئون) و بين اين ديدن و شنيدن، وحدت است، و شأنى (مث ديدن)، او را از ديگر يشئون (مث شنيدن)، بازنمىدارد.
خلاصه اين كه مسأله حضور محض من، در همه شئون مطرح است.
ارتباط من، با عالم بيرونى به اين صورت است كه آن مادّه، يا هر چه در بيرون ماست، در عالم خيال يا مثال، در درون ما تصوير مىشود و از اين طريق، با عالم بيرون مرتبط مىشويم; ضمن اين كه هيچ گونه اختلاطى با آن عالم بيرونى (= مادّه)، نداريم، و ما از آن منقطع هستيم و توسط اين تصويرگيرى، با بيرون مرتبط مىشويم كه اين برداشت نيز توسط من صورت مىگيرد.
اما، ما به غلط گمان مىكنيم كه در بيرون از من، حالتى وجود دارد، در حالى كه ما آن را در نزد خود ابداع كردهايم.
نتيجه اين كه من، در موطن هر يك از شئونات و ادراكات (شنيدن، ديدن و ...) جلوهاى مىيابد، يا اسمى مىشود، در آن شأن.
يعنى من، مىشود ديدن، شنيدن و ... .
اين امر، چيزى جز حضور محض من، نيست.
از طرفى گفتيم كه من، تجلّى ذات حق است و هست من، نسبى و عين ربط با پروردگار است.
نتيجه اين كه، من از يك طرف مىبيند و مىشنود و ... از يك طرف، تجلّى ذات حق است.
بنابراين، اگر منِ مجازى نباشد (حجابها نباشد) خدا، كه بصير و سميع است، او مىبيند و او مىشنود و ... .
اگر در اين امر خيلى دقت كنيم، متوجه مىشويم كه معنى اين حديث كه:
«بنده من مىرسد به جايى كه من مىشوم چشم او، من مىشوم گوش او و... .»
يعنى چه.
و متوجه مىشويم كه اگر يكى از اولياء الله بر سر سفرهاى بنشيند، اگر سفره، شبههناك باشد، دست او جلو نمىرود، يعنى چه.
و سرانجام در جهان هستى و در انسان، مىفهميم كه اين جهان و اين انسان، هستانى هستند كه هستى آنها از اوست.
كاشكى هستى زبانى داشتىتا ز هستان پردهها برداشتىكه يكى هست و هيچ نيست جز اووحده لا شريك الاّ هوسير در نفس خود و در عالم هستى، ما را به آيه مباركه رهنمود مىشود كه:
(سنريهم آياتنا فى الآفاق وفى انفسهم، حتى يتبيّن لهم انّه الحق)
به زودى نشانههاى خود را در افقها ]ى گوناگون[ و در دلهايشان بديشان خواهيم نمود، تا برايشان روشن گردد كه او خود حقّ است.
آيا كافى نيست كه پروردگارت خود شاهد هر چيزى است؟!و جان كلام اين كه، در حقيقت، ما محسوسات بيرون را توسط چشم، در من شهود مىكنيم (كه اين چيزى جز خود را ديدن نيست) و همين حالت را در رابطه با عالم غيب داريم.
بنابراين، همه ادراكها از درون است و در من.
اما چرا عالم محسوسات را بهتر مىبينيم و عالم غيب را كمرنگ؟ زيرا ارتباط با عالم محسوسات، آسان، و جنس آن، از نوع كثرت است و ما نيز خود در وضعيت كثرت (= دنيازدگى و حالت ايندنيايى) هستيم و من را به اين حالت كثرات، مشغول كردن، ما را از عالم غيب ـ كه حالت وحدت است ـ دور مىكند و اين در حالى است كه عالم كثرت، هستنماست و در حقيقت، عدم است، و وجود حقيقى، همان عالم غيب و وحدت است.
(خدا)بايد بدانيم كه بهترين دريچه ارتباط با حق، من است نه غير آن و سير در غير و كثرت، يعنى در ذهنيات و منِ مجازى و سير در منِ اصلى، يعنى سير به طرف خدا.
بنابراين، بايد مواظب باشيم كه آينه غير نشويم، بلكه آينه حق (محلّ تجلّى حق) بشويم.
چرا كه عالم كثرات از سنخ ما نيست، در حالى كه عالم غيب و وحدت، از سنخ ما و عين ربط با منِ اصلى است.
از طرفى، من انسان، به هر چه توجه كند، با آن متحد مىشود و به آن مشغول يمىگردد.
مث اگر به تن توجه داشته باشد، با آن متحد مىشود و اگر به نفسانيات توجه كند، با آنها متحد مىشود و همين طور اگر به خدا توجه كند، الهى مىشود.
هر چه اين، حالات و توجهات من به آن چيز مورد نظر، بيشتر شود، اين اتحاد قويتر مىگردد، و در مورد توجه به خدا، هر چه بيشتر به او توجه كنيم، من، شدتى بيشتر و هستى بيشتر مىيابد; زيرا اين امر، روشنتر شود.
توجه داشته باشيم كه موقع خواب، كه تعلق من به تن كمتر مىشود، در خواب، مثالى از خود مىبينيم، يا در موقع بيهوشى (در پزشكى و موقع عمل جراحى)، توجه من به تن كم مىشود و يا در موقع مرگ، اين توجه قطع مىشود.
در آن دنيا نيز منِ انسان است كه زنده است و ظهور دارد و البته بدنِ آندنيايى مىبيند و مىشنود، اما ظهور اين من در آن دنيا، بسته به نوع توجه او، در اين دنيا و حالاتش در اين دنيا، متغيّر است.
اگر تمام توجه و اهداف او در اين دنيا، غرايز و دنيا و مادّيات و شهوات ونفسانيات باشد، در آن دنيا چيزى ندارد و در حقيقت، به صورت منِ مجازى شهود مىيابد.
اما اگر توجه او در اين دنيا به عالم غيب و وحدت (خدا) باشد و دنيا و غرايز و خواستهاى تن و نفس را ابزار بندگى كرده باشد، ظهور آندنيايى من، به صورت منِ اصلى و مقام اصلى انسانى خواهد بود.
عاشق و معشوق را در رستخيزدو بدو بندند و پيش آرند تيزالمرء مع من احبّ.
هر كس با آن چيزى است كه آن را دوست دارد.
يولو أنّ رج يحبّ حجراً لحشر الله معه.
اگر كسى، سنگى را دوست داشته باشد، خدا او را با همان سنگ محشور مىكند.
در حالى كه در توجه به خدا مىفرمايد:
( يحبّهم ويحبّونه)
خدا آنان را دوست مىدارد و آنان ]نيز[ او را دوست دارند.
اگر انسانى، به خدا توجه كند، و اين توجه را افزون كند، منِ اصلى و هستىاش، شدت مىگيرد; چرا كه انسان از آن لحاظ كه هست، همه هستى را اشغال كرده و همه عالم از ملك تا ملكوت را دربرمىگيرد، اما خودش را در جايى حسّ مىكند كه به آن توجه دارد.
توجه به خدا چنان مىتواند شدت بگيرد كه انسان به جايى برسد كه خدا مىفرمايد:
«بنده من به جايى مىرسد كه من مىشوم چشم او، من مىشوم گوش او و ... .»
و در اين حال، انسان خدا نمىشود، بلكه خدا در انسان تجلّى پيدا مىكند.
در اين توجه به خدا، انسان به لذت و ابتهاج و انبساط حاصل از انس با خدا و اطمينان خاطر دست مىيابد و سپس نفس مطمئنّه و راضيه و مرضيه.
در حقيقت، انسان، هست خود را به هست خدا متصل مىكند.
البته، اين اتصال هست و محال است كه قطع شود و نمىتواند قطع شود; چرا كه خدا در حال تجلّى دايم و فيض دايم است، مهم اين است كه ما با توجه به غير او، از اين ارتباط غافل نشويم و اين ارتباط را كم نكنيم.
بندگى، اين قرب و اتصال را فزون مىكند:
گر در طلب منزل جانى، جانىگر در طلب لقمه نانى، نانىاين نكته به رمز گويمت تا دانىهر چيز كه اندر پى آنى، آنىاساساً ارزش انسان، در تعلّق است كه دارد و حدّش، با تعلّق معيّن مىشود.
حال اگر تعلّق او، خداست، الهى مىشود و اگر حدّش، مادّه و حيوانيت است، مادّى و حيوانى مىشود.
طالب هر چيز اى يار رشيدجز همان چيزى كه مىخواهد نديدبنابراين، اگر به حق توجه كنيم، حق با ما متحد و در ما جلوهگر مىشود و هر چه اين توجه بيشتر باشد، تجلّى بيشتر است.
اما در توجه به غير حق و مشغول شدن به غير او ـ گر چه به طور موقت مشغول شويم و حتى لذت بريم ـ در نهايت، چون توجه به غير حق، قوت جان ما نيست و قوت تن و نفس ماست، اقناع نمىشويم و سرخورده مىشويم، و ريشه همه نابسامانيهاى ما را بايد در همين پى جست.
(اَمْ تحسب أنّ أكثرهم يسمعون أو يعقلون إنْ هُم إلاّ كالأنعام بل هم يأضلّ سبي)
يا گمان دارى كه بيشترشان مىشنوند يا مىانديشند؟! آنان جز مانند ستوران نيستند، بلكه گمراهترند.
گر ز صندوقى به صندوقى روداو سمائى نيست، صندوقى بودذوق آزادى ندارد جانشانهست صندوق صور ميدانشانمنِ اصلى، هر چه دريافت كند، عين روشنى است:
عاقلى گر خاك گيرد، زر شود و حتى:
جهل آيد پيش او، دانش شود.
در منِ اصلى، در پناه نور و حق بسر مىبريم; در پناه نور و حق مىبينيم; در پناه نور و حق ارتباط برقرار مىكنيم; و سرانجام، بينش ما، در پناه نور و حق است و با روح و عصاره زندگى مرتبط مىشويم; با معانى و باطن امور برخورد مىكنيم، نه با نمودهاى سطحى و ظاهرى.
منِ اصلى، چشمهاى زاينده است در جان ما و كوثر است، درياست، همه چيز است و اتصال به همه بىنهايتها.
انسان فارغ از قالبها، كه به چيزى شدن، چيزى بودن و چيزى داشتن نمىانديشد، داراى حالات و كيفيات روحى و روانى خاصى است كه براى خود اوست و نمىخواهد آنها را به نمايش بگذارد و او براى خودش، كافى است (كه صاحب دل بداند آنچه حال است) و او، چيزى عميق و زنده و متحرك و پرمعنا در خود مىيابد كه متصل به همه بىنهايتهاست و او را از متعلقات خارجى، بىنياز مىكند و در نتيجه، او، بيرون را متهم نمىكند، احساس تهى بودن نمىكند; چرا كه وجودش از بىنهايت پر است.
نتيجه مهم حاكم شدن منِ اصلى اين است كه مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار در انسان به وجود مىآيد; چرا كه من اصلى، به هدف عالى حيات، كه بىنهايت است (=خدا)، مىانديشد; همان كه كمال مطلق است و به اين كمال مطلق عشق مىورزد.
بنابراين، به عشق هم مىرسد و در عشق، ايثار را مىآموزد، كه ايثار چيزى جز از دست دادن منِ مجازى نيست.
البته، نتايج ثانوى بسيارى ديگر در اين مثلثِ كمال، عشق و ايثار، عايد انسان مىشود; من جمله، در توجه به كمال مطلق، بينش صحيح پيدا مىكند و در توجه به كمال مطلق، حلاوت جان خود را ـ كه حلاوت اصلى است ـ مىيابد و سرانجام، در حركت به سوى كمال و با مركب عشق، بينش صحيح مىيابد; زيرا در حركت به سوى كمال با مركب عشق، زشتى و بدى نيست، و بينش او، اصلاح مىشود (خويش را تعديل كن، عشق و نظر) و همه چيز را در عين زيبايى مىبيند و سرانجام، در مراتب بالاى اين راه، به يقين مىرسد كه يقين، خود، در مراتب بالاتر علت و ايجاد است كه عاليترين مرتبه آن، ظهور اراده خدا در انسان است.
(در قسمت بندگى و يقين، اشاراتى بيشتر به اين مطالب خواهيم كرد.)
3 ـ منِ مجازى
در صفحههاى قبل، منِ اصلى را شرح داديم و در اين قسمت، به من مجازى مىپردازيم.
لازم به ذكر است كه خواستهاى منطقى تن و نفس، كه در پناه شرع و عقل و منطقند، جايز و صحيح هستند و تأمين آنها، خواست خداست و براى زندگى ما و براى رسيدن به منِ اصلى، توجه به آنها، بسيار مطلوب است.
آنچه خواستهاى غير منطقى و غير عقلى، تن و نفس است، در چارچوب منِ مجازى، و مذموم است.
من مجازى، ساختمانى موهوم است كه در نفس خود ساختهايم، و اين ساختار، بر اساس توهّمات و افكار مجازى ماست.
منِ مجازى، از يك طرف، رابطه ذهن را با اعماق وجود ما (= منِ اصلى)، قطع مىكند و از طرفى ديگر، مانند يك نوار است كه تنها ويژگى ضبط و انعكاس دارد و آنچه مىخواهد، براى سوداگرى، پُز و نمايش مىخواهد.
همچو جوى است او نه آبى مىخوردآب از او بر آب خواران مىرسدآب در جو، زان نمىگيرد قرارز آنكه آن جو، نيست تشنه و آبخواروجود خود را چون جوى آب، حمل كننده آب مىكند، اما خود از آن آب بهره نمىيابد; مىخواهد، اما براى صِرفِ داشتن، براىپُز دادن، و سرانجام چون ويترين عرضه شده، و «چون بيايد مشترى، خويش برفروخت» و اگر مشترى نيايد، برافروخته مىشود.
واقعاً، زيانى بزرگ است كه انسان، از درون ببرد و اسير توهّمات بيرونى شود، و از طرفى، به ظرفيتها و استعدادهاى درونى خود، خيانت كند و از طرف ديگر، خود را به يك كارخانه بدل كند كه بدلى خرهايى نظير خودش را در اين سوداگرى، خواهان است.
او، در اين وضعيت، أداى انسانيت را درمىآورد، در حالى كه از گوهر اصلى انسانى خود غافل است; اداى محبّت را درمىآورد، ودر حالى كه از عشق حقيقى، بىخبر است.
اين حالتِ من مجازى، يك وضعيت مىگيرد و مشكل و پوچى را براى او به وجود مىآورد كه براى اين وضعيت، رنج و عذابى شديد را نيز متحمل مىشود و مشكل اين جاست كه هر چه را در منِ مجازى دريافت كنيم، منِ مجازى آن را از جنس خود مىكند; يعنى آن را مجازى مىكند:
«ناقص ار زر برد، خاكستر شود.»
و يا «جهل شد، علمى كه در ناقص رود.»
روشنايى به مزاق منِ مجازى، خوش نمىآيد.
او خفاشگونه است; از نور بيزار است.
ليك اغلب هوشها در افتكارهمچو خفاشند و ظلمت دوستداراما نتيجه اين وضعيت، بسيار مهلكتر است و آن اين كه مجبوريم خود را در كرى و منگى و ماتى و كورى فرو بريم، تا اين سرمايه هيچ و پوچ را حفظ كنيم و پوچ را به حساب هستى واقعى بگذاريم و خواب را به حساب بيدارى و ظلمت را به حساب روشنايى.
خويشتن را كور مىكردى و ماتتا نينديشى ز خواب و واقعاتتا دمى از هوشيارى وارهىننگت خمر و بنگ بر خود مىنهىمىگريزى از خودى در بىخودىيا به مستى يا به شغل اى مهتدىهمان طور كه در منِ اصلى، مثلث سازنده كمال، عشق و ايثار، حاكم مىشود، در منِ مجازى مثلث مخرّب شهوات (= ميلها و تعلقات)، قياسها (= چون و چرا، تعبير و تفسير) و كينه قرار دارد.
و اين سه ـ يعنى شهوات، قياسها و كينهها ـ به صورت سه عامل مرتبط و اصلى عمل مىكنند و سيكل معيوبى را به وجود مىآورند و زندانى معذّب براى انسان پديد مىآورند و حجاب يا كلافى سردرگم، به دور منِ اصلى مىكشند و همه نابسامانيهاى ما را در پى دارند.
اين پديده (من مجازى و نفسانيات) عاريتى و عارضى و بيگانه است و علت دستور به توبه نيز همين عاريتى و عارضى بودن نفسانيات است و چون «خوى بد در ذات تو عاريتى است» در نتيجه:
آن بد عاريتى باشد كه اوآرد اقرار و شود او توبهجو