بخشی از مقاله
سیر فلسفه در قرون وسطی
مقدمه
از عصر باستان يونانيان به فلسفه پردازي در جهان مشهور بودند. زيرا در تمام سالها و قرون آن دوره فيلسوفان زيادي از ميانشان سر بر آورده بوند و پايه و اساس فلسفه را ريخته بودند. اين عامل باعث شده بود تا آكادمي هاي زيادي از جمله آكادمي معروف افلاطون در آنجا تاسيس شود. و در آنها به آموزش علوم آن دوران پرداخته شود. همين طور مي توان به جرات گفت كه آكادمي هاي يونان سر منشاء فلسفه در خاورميانه و اروپا شدند. درآن دوران به علت عدم وجود امكانات و تكنولوژي براي پژوهش علمي ،
روش علمي روش قياس عقلي و منطق بود. چون تنها راه معرفت به اشيا از اين طريق امكان بود. در همين دوران اين روش كه به عنوان فلسفه شناخته مي شد به عنوان علم العلوم مشهور شد. اما پس از تصرف يونان توسط امپراطوري روم و سپس حمله ي اقوام وحشي " گال " به روم غربي امپراطوري بزرگ از هم پاشيد و حكومتهاي محلي تشكيل شد. و اين در حالي بود كه مسيحيت و كليساها گسترش بسياري يافتند. اما در اثر جهالت عده اي از مبلغان مسيحيت و پيروي مردم از آنها به آرامي
پرداختن به علم و فلسفه در اروپا به شدت محدود شد و تنها نظام فلسفي پايدار در آن دوران اروپا انديشه هايي بود كه در كليسا تدريس مي شد. به همين دليل به مرور زمان در جوامع اروپايي خرافات و عقب ماندگي چيره شد و عصر تاريكي را شكل داد. نفوذ كليسا در سرزمينهاي اروپايي به قدري افزايش يافت كه تمامي قوانين جامعه بوسيله ي آن تعيين مي شد. آنها فكر مي كردند كلام مسيحيت بايد اساس شناخت جامعه باشد و براي آن كافيست. آنها نمي توانستند با برهان عقلي صحت افكار و
عقايد خود را توجيه كنند به همين دليل به مرور زمان به فلسفه روي آوردند و براي اولين بار در قرون وسطي نظامي نسبتا منسجم شكل دادند. اولين فردي كه براي اين كار تلاش كرد " فلوطين " بود. او تلاش كرد كه فلسفه ي نوافلاطوني را با كلام مسيحيت يكپارچه سازد و آن را با برهان منطقي توجيه كند. بعدها كليسا با اتكا بر همين روش اساس نگرش فلسفي مسيحيت را شكل داد كه در تاريخ فلسفه به نگرش " اسكولاستيسيسم " ( فلسفه ي مدرسي) مشهور است.
عل اين نامگذاري اين است كه اين فلسفه تنها فلسفه اي بود كه در تمام طول قرون وسطي در سرتاسر اروپا در كليساها تدريس مي شد و به همين دليل آن را درسي مي دانستند و در ميان ساير مكاتب از تقدس ويژه اي برخوردار بود. امروزه پس از ظهور عصر " رمانتيك " و انتقادات فلاسفه به خصوص فيلسوف آلماني ايمانوئل كانت اين انديشه ديگر رواج ندارد. در عصر رمانتيك مباني تفكرات ايده آليستي تغيير بسيار كرد و در ابتداي آن شاخه ي ايدئاليسم استعلايي ( محدوديت گرا) پايه گذاري شد كه خود در اين مقوله جاي نمي گيرد و جاي بحثي ديگر دارد. بحث درباره ي تاريخ و تكامل فلسفه ي اسكولاستيسيسم جاي تاملات فراوان و نوشتن كتابها دارد. هدف من در اين مختصر فقط ذكر مقدمه و كليتي از جريانهاي فلسفي اين عصر است.
فلسفه قرون وسطی
قرون وسطی ، نام دورهای است که برای تقسیم بندی تاریخ و تاریخ فلسفه استفاده میشود. معمولاً قرون وسطی را از پایان امپراتوری روم در قرن پنجم میلادی تا سقوط قسطنطنیه و پایان امپراتوری روم شرقی (یا بیزانس) در ۱۴۵۳در نظر میگیرند.
در دوران قرون وسطی در جامعه فئودالی، اروپا صحنه نبرد فکریِ اندیشههای فلسفی، نومینالیسم و رئالیسم است که در واقع اشکالی از ماتریالیسم و ایده آلیسم هستند. قرون وسطی عصری است که طی آن هویت غرب به معنی آنچه امروز میشناسیم شکل گرفت.
اصطلاح قرون وسطی در زبان فارسی ترجمه اصطلاحهای اروپایی آن است. مورخان این دوره تاریخی را به عنوان عصری که بین دوره یونانی - رومی، که دوره قدیم خوانده شدهاست، و دوره جدید و معاصر قرار دارد، معرفی میکنند.
بدین جهت این دوره قرون وسطی نامیده میشود. معمولاً شروع آن را قرن پنجم میلادی با سقوط امپراتوری روم غربی به دست ژرمنها میدانند و پایان آن را ظهور رنسانس و دورهٔ جدید در قرن شانزدهم میلادی در نظر میگیرند. عدهای از مورخان تاریخهای دقیقتری را به عنوان سالهای شروع و پایان این عصر ذکر میکنند. برای مثال میتوان سال ۱۴۵۳ میلادی را که تاریخ تسخیر قسطنطنیه (که پس از آن استانبول نامیده شد) به دست عثمانیان است یا کشف امریکا در سال ۱۴۹۲ را به عنوان وقایع تاریخی مهم برای اتمام این دوره دانست.
برای حدود تاریخی این دوره از لحاظ فلسفی عدهای از مورخان فلسفه تقسیم بندی تاریخی مورخان را رعایت میکنند، ولی کسانی هم هستند که ابتدای فلسفه قرون وسطی را تا قرون اول یا دوم میلادی به عقب میبرند. اینان سبب این امر را هماهنگی نوع فلسفهای در نظر میگیرند که با مسیحیت از این قرون شروع میشود و تا رنسانس ادامه مییابد. در مقابل اینان مورخانی هم معتقدند که دورهٔ آباء کلیسا عصر خاصی است با خصوصیات فرهنگی متفاوت با قرون وسطی. این گروه فلسفه قرون وسطی را از اوگوستینوس یا حتی بوئتیوس یعنی از قرن پنجم میلادی مورد بحث قرار میدهند. برای عدهای دیگر نیز بسته شدن مدارس فلسفی آتن بدست
یوستینیانوس، امپراتور مسیحی روم شرقی در ۵۲۹ میلادی، انتهای فلسفه یونان و ابتدای فلسفه قرون وسطی است و برخی دیگر حتی تا قرن هشتم میلادی پیش میآیند و اصلاحات شارلمانی، اولین امپراتور بزرگ مسیحی غرب پس از سقوط روم غربی، را ابتدای این دوره میشمارند. برای پایان قرون وسطای فلسفی مورخان فلسفه نیز مانند مورخان دیگر ظهور عصر رنسانس را مدنظر قرار میدهند.
مقدمه اي بر اسكولاستيسيسم ، فلسفه ي قرون وسطي
در اين مقاله در مورد ريشه ها و بنياد فلسفه ي اسكولاستيسيسم (نظام فكري حاكم بر اروپا در قرون وسطي) بحث شده است.
برهان افلاطون:
در يونان باستان اعتقاد به خدايان چندگانه يا " رب النوع " وجود داشت. آنها براي هر چيزي خداياني تصور مي كردند كه ويژگي اصلي آن خدا اين بود كه در زمينه ي مورد نظر در بالاترين حد كمال بود. مانند خداي جنگ ، خداي سرعت ، خداي قدرت و ... . بايد بدانيم كه علت اين طرز تفكر در يونانيان را بايد در نگرش افلاطون جستجو كرد.
او تصور مي كرد كه در خصائل هر موجودي نوعي نقص وجود دارد. براي مثال هر موجودي داراي قدرت معيني است. اما قدرت هر موجودي محدود است. يعني مي توان قدرتي از آن بالاتر تصور كرد. در دنياي واقعيت هيچ چيز قدرت مطلق نيست و هر ويژگي اي بسته به اينكه در چه موجودي تعريف شود تا حدود مشخصي معنا دارد. در
حقيقت هر شي نمونه ي ناقصي است از يك نمونه ي بي نقص كه يك كلي تامه به حساب مي آيد. كلي به خاطر اينكه جزئي نيست زيرا در جهان خارج قابل مشاهده و درك نيست و كامل به اين خاطر كه وقتي موجودي ناقص وجود داشته باشد نمونه ي كامل و بي نقص آن هم قابل تصور است كه تمام ويژگي هاي شي ناقص را در برگيرد بنابراين براي مثال تمام موجودات در حركت داراي حداكثر سرعت معيني هستند و همگي نمونه ي ناقصي از يك سرعت نام متناهي و بي نقص هستند كه در يونان به آن " اخيلوس " (خدايان سرعت) مي گفتند.
تثليث فلوطين:
فلوطين آخرين فيلسوف رومي و پايان دهنده ي تاريخ فلسفه ي باستان بود. تلاش او اين بود كه بين دين ، فلسفه و شريعت وحدت ايجاد كند. او معتقد بود در شرايطي كه اين دو يكپارچه شوند مي توانند حقايق بسيار مهمي را روشن كنند. او تصميم داشت كه با برهان و قياس عقلي به كلام مسيحيت رنگ منطقي دهد. بنابراين در ابتدا در جستجوي وجه مشتركي در بين حكمت نوافلاطوني و كلام مسيحيت مي گشت.
مي دانيم كه در بينش مسيحي سه مرتبه و پله به سوي كمال وجود دارد كه با سه مفهوم اصلي پدر ، روح القدوس و پسر بيان مي شود. كه در آن مقصود از پدر بنيان گذار و صانع جهان است كه همان خداست كه جهان از او تولد يافته است. پسر همان موجودات يا انسان است كه در آن حضرت عيسي (ع) به عنوان حد اعلي شناخته مي شود. و در نهايت روح القدوس و يا رابط ميان پدر و پسر يا خداوند و انسان است. سپس به منظور تطبيق فلسفه ي نوافلاطوني و كلام مسيحيت ابتدا آنها را با هم
مقايسه كرد و سپس بر هم منطبق كرد. از مشتركات آنها مي توان از اعتقاد به خداي نا محدود نام برد كه سرچشمه ي هستي است. اما اين مفهوم در فلسفه ي نوافلاطوني قالب كثرت به خود گرفته است و قائل به وجود خدايان متعدد شده است اما در كلام مسيحي اعتقاد به خداي يگانه مرسوم است. در نتيجه اگر مي توانست ارباب الانواع را با هم جمع كند و يكپارچه سازد شريعت مسيحي قالب نوافلاطوني مي گرفت و مي شد مراتب آن را با توجه به مكتب افلاطون تشريح كرد. به دنبال آن مراتب ديگر وجود را نيز به گونه اي جديد و با توجه به تعبير نوافلاطوني بيان كرد كه اين تعبير بعدها تثليث فلوطين نام گرفت.
بر اساس آن سه مرتبه ي تكاملي وجود نام دارد كه عبارتند از: احد ، روح و نفس.
در صورتي كه بخواهيم اين تثليث را با مراحل وجودي كلام مسيحيت مقايسه كنيم مي توانيم مفهوم " احد " را مترادف با " پدر " در نظر بگيريم. " روح " را با " روح القدوس " مترادف بگيريم. منظور از "نفس " هم پسر است يعني رو نوشتي از قوانين وعظي خداوند. و حالا مي رويم سراغ ارتباط مراتب سه گانه ي فلوطين.
احد به معناي خداوند يگانه است كه اجزاي جهان نمونه هاي ناقصي از آن هستند و بنابر كلام مسيحي يگانه است. روح به معناي معرفت الهي است كه بر ماهيت اشيائ تعلق مي يابد و ارتباط بين احد و محور تشكيل دهنده ي اين جهان است. نفس همان رونوشت عالم فوقاني است كه اجزاي جهان بر محور آن شكل مي گيرند.( و صرفا شامل انسان نيست بلكه تمام عالم آفرينش را شامل مي شود. ) از آنجايي كه اين مراتب به هم پيوسته اند هر كدام به عبارتي مراحل شكل گيري معرفت هستند كه از سرچشمه شروع مي شود و در ما مخلوقات جلوه مي يابد و دست يابي به آن در گروي تكامل معنوي و عرفاني است و انسان با رجوع به نفس خويش و تعمق در آن مي تواند اين مراتب را طي كرده و به بالاترين درجه ي معرفتي برسد و زيربناي جهان را درك كند.
برهان وجودي:
مي توان به جرات گفت كه اين برهان مهم ترين برهان براي اثبات وجود خداوند در تاريخ فلسفه ي مدرسي است. به همين دليل بيان آن ضروري است. مهم ترين نكته در مورد اين برهان اين است نمونه ي آن در هيچ فلسفه و نگرش مذهبي اي از جمله اسلام و يهوديت ديده نمي شود و از اين جهت اختصاصي است. اما براهيني از جمله عليت و نظم در ساير مذاهب و اديان نيز ديده مي شود.
اين برهان توسط قديس انسلم مطرح شد و تا مدتها مورد قبول مردم و فلاسفه بود تا جايي كه پس از ظهور كانت ضربات هولناكي به آن وارد شد. هر چند امروزه افرادي چون پروفسور پلانتيجا با نگرش جديدي به بازسازي اين برهان پرداختند اما ذكر آنها و بحث درباره ي آنها از حد اين مقاله فراتر است و لازم است كه تفصيلا در جايگاه خودش بحث شود.
در اين برهان مراتب وجود كاملا رعايت شده است. انسلم همچون فلوطين معتقد بود كه نمونه هاي ناقص در اين جهان وجود دارند و از اين رو يك نمونه كلي كامل قابل درك است. اما او چيزي بيشتر از فلوطين اضافه مي كند و آن اين است: دو حالت براي وجود يك شيئ قابل درك است. يكي از حالات وجود در ذهن است و ديگري وجود در جهان عين و خارجي. اما چيزي كه مسلم است اين است كه اين شئ ( وجود كامل كلي ) از آنجايي كه قابل تصور است پس وجود دارد اما سوال اينجاست كه وجود اين شئي شامل كدام حالت وجود مي شود؟ چون حتما بايد در يكي از دو قلروي زير تعريف شود. پس استدلالمان را اينگونه انجام مي دهيم.
1- اين شئ از آنجايي كه قابل تصور است پس وجود دارد.
2- بر اساس اصل طرد شق سوم در منطق هيچ شقي خارج از محدوده ي يك گزاره و متناقضش تعريف نمي شود. در نتيجه يك جسم اگر وجود دارد نمي تواند نه در ذهن باشد و نه در خارج از ذهن( عين ) بلكه بايد در يكي از قلمروها وجود داشته باشد.
نتيجه: اين شئ يا در ذهن وجود دارد يا در خارج از ذهن ( عين )
انسلم تلاش كرد تا اثبات كند كه اين شئ كلي و كامل نمي تواند در ذهن موجود باشد و در نتيجه بنابر استدلال فوق بايد در عالم عين موجود باشد. مبناي استدلال انسلم اين است كه اگر شئي كامل و نامحدود مي توانست در ذهن مطرح شود براي ذهن قابل درك نبود. زيرا هر كميتي در ذهن قابل افزايش و كاهش است و هر تصوري كه از اين شئ بخواهيم در ذهن ايجاد كنيم از آن كامل تر قابل تصور است. براي مثال اگر بخواهيم اين شئي كامل را در نهايت زيبايي بدانيم باز هم از آن زيباتر قابل تصور است پس در نتيجه ذهن نمي تواند كامل ترين را تصور كند پس شئي با چنين مشخصاتي در ذهن قابل تصور نيست. در نتيجه بنابه حكم منطقي اي كه گرفتيم بايد در عالم خارج از ذهن و عين وجود داشته باشد. اين شئي را كه در عالم عين موجود است و همين طور درنهايت تكامل است خدا مي ناميم.
نقد برهان وجودي:
به اين برهان چند نقص اساسي وارد است. اول نقص برهان مغلطه در بكاربردن تعاريف است كه باعث گرفتن نتايج اشتباه مي شود. اول اينكه بين تعريف يك شئ و ذات شئ تفاوت بسيار است. براي مثال شما مي گوييد فلاني بازيگر است. اما مفهوم اين جمله شامل شخصيت آن فرد ، سبكي كه بازي مي كند ، نقشهايي كه مي گيرد و ... نمي شود يعني ما مفوم كاملي از آن بازيگر را نتوانستيم تداعي كنيم در نتيجه تصوري از آن نداريم. بلكه فقط او را به عنوان يك بازيگر تعريف كرديم اما از آنجايي كه مفهوم كاملي از آن بيان نكرديم و نمي توان از آن تصور كاملي بدست آورد تعريف ما يك تعريف ناقصه است . وقتي كه تعريف ما از شئ به تصور كاملي از آن بيانجامد تعريف ما يك تعريف تامه خواهد بود.
در اينجا انسلم تمايز ميان اين تعاريف را مشخص نمي كند در نتيجه استدلالش به سفسطه مي انجامد. بر مي گرديم به جايي كه انسلم اثبات كرد كه اين كلي كامل نمي تواند در ذهن تصور شود. در اينجا مقصود او تصور ماهيت و ذات شئي بوده است . يعني براي مثال در مورد زيبايي ، تصور يك موجود در نهايت زيبايي يعني يك تصور تامه از شئ كه بر اساس نظر انسلم در ذهن ممتنع است. و از آن نتيجه مي گيرد كه پس قطعا اين شئ در عالم خارج وجود دارد. اين در صورتي براساس استدلال انسلم درست خواهد بود كه ثابت شود نمونه ي عيني تعريف تامه يا ذات شئ قطعا وجود دارد و در نتيجه براساس برهان منطقي انسلم از آنجايي كه در عالم ذهني ممتنع است پس در عالم بيرون ذهن يا همان عالم عين وجود دارد.
اما پرسش اينجاست كه آيا انسلم وجود ذات و صادق بودن تعريف تامه ي شئ را اثبات كرده است كه چنين نتيجه اي مي گيرد؟ بر مي گرديم به قسمت اول برهان انسلم كه از وجود نمونه هاي ناقص در جهان وجود نمونه ي كامل و بي نقص را نتيجه مي گيرد. او در آنجا وجود يك تعريف ناقصه از اين شئ را اثبات مي كند و نه يك تعريف تامه را و در نتيجه نمي تواند نتيجه اي درباره ي تعريف تامه ( تصور كامل شئ ) بگيرد. اما از كجا بفهميم كه تعريف انسلم از شئ كلي كامل يك تعريف ناقصه
است؟ انسلم نتيجه گرفت كه اگر نمونه هاي ناقصي وجود داشته باشند مي توان وجود يك شئ كامل و بي نقص را نتيجه گرفت. اما مهم اين است كه نمي توانيم تصوري از اين شئ بدست آوريم در نتيجه تعريف ما ناقصه است و همان طور كه گفته شد تعريف ناقصه نمي تواند به تعريف تامه دست يابد در نتيجه هيچ دليلي بر وجود ماهيتي براي اين شئ وجود ندارد. چه در جهان عين و چه در عالم عين.
اما چيزي كه مسلم است اين است كه انسلم توانست وجود چنين شئي را نتيجه بگيرد. اما همان طور كه گفته شد هر وجودي يا ذهني است يا عيني و يا هر دو و نمي تواند در هيچ كدام نباشد. اما اگر شئي براي مثال وجود ذهني داشت در نتيجه وجود عيني دارد مانند اشكال و اجسامي كه تصور مي كنيم ولي در عالم واقع وجود ندارد. درست است كه انسلم وجود شئ كلي كامل را نتيجه گرفت اما نمي توانست اثبات كند كه اين وجود ، وجود عيني است. در نتيجه نمي توانيم نتيجه بگيرم كه چنين شئي در عالم خارج نيز وجود دارد. بلكه مي تواند فقط ذهني باشد. و ديگر اينكه اصلا وجود ماهيت براي چنين شئي اثبات نشد كه بخواهيم آن را عيني يا ذهني بدانيم. ( به پاراگراف بالا رجوع شود. )
اما اشكال ديگري نيز بر برهان وجودي وارد است كه توسط كانت ارائه شد و هم اكنون به تشريح آن مي پردازيم.
برهان كانت:
ايمانوئل كانت فيلسوف آلماني قرن شانزدهم ميلادي و متفكر بزرگ فلسفه ي غرب است. عده ي بسياري بر اين اعتقادند كه تاثير كانت بر فلسفه ي غرب به قدري زياد است كه مي توان فلسفه ي غرب را به دو قسمت پيشا كانتي و پسا كانتي تقسيم كرد.
كانت در حين طراحي ايدئاليسم استعلايي خود كه انقلابي در نگرش فلسفي غرب ايجاد كرد به نقد برهان وجودي پرداخت و با رد اين برهان پايه هاي فلسفه ي مدرسي را بسيار متزلزل كرد. هم اكنون به مرور برهان كانت مي پردازيم.
كانت به بررسي نظر انسلم مبني بر واقعيت داشتن ( عيني بودن ) شئ كلي كامل پرداخت. اولين نظر كانت اين بود كه اگر شئي وجود داشته باشد مسلما بايد داراي ماهيتي باشد كه اين ماهيت حدود وجود آن را تعريف كند و چيستي آن را نشان دهد. برهمين اساس اگر تصور كنيم كه چنين شئي در عالم خارج وجود دارد بايد داراي ماهيتي باشد كه حدود وجود آن را تعيين كند و گر نه بدون ماهيت وجود آن معني ندارد. در نتيجه شئ كلي كامل ما بايد داراي ماهيتي باشد. در نتيجه اينگونه استدلال مي كنيم. شئ مورد نظر ما يا داراي ماهيت مشخصي است يا نه. اگر نيست پس يعني اصلا چيزي نيست كه بخواهد وجود داشته باشد. و اگر هم داراي ماهيت مشخصي است پس ماهيتش هر چه كه باشد مي توان از آن كامل تر تصور كرد. هر چقدر زيبا باشد زيباتر از آن مي توان تصور كرد. هر چقدر بزرگ باشد بزرگ تر از آن مي توان تصور كرد و ... . در اين صورت ديگر نمي توان آن را شئ بي نقص و كامل دانست و اين با تعريف شئ تناقض دارد. پس مي توانيم بگوييم در هر صورت وجود شئ نقض مي شود.
قرون وسطی و انتقال علم به دوران جدید
سلام...با تشکر از خانم شهره کارخانه یوسفی. مطلب زیر از ایشان می باشد.
پس از بررسی پیرامون حوزه های علمی در آتن و اسکندریه می خواهیم به بررسی کلی ترعلم وبطوراخص بررسی تاریخ تحولات علم درآستانه قرون وسطی بپردازیم. از حدود سال 100قبل از میلاد نقش اصلی یونانیان در تفکر غربی از هر جهت به پایان خود رسیده بود.فلسفه و هنر حدود دویست سال پیش از علم به همراه آتن افول کرده بودند ولی علم همچنان به پیشرفتهایی بخصوص در اسکندریه دست یافت تا آنجاکه تمام نظامات فکری از هرنظر بیشترین پیشرفتها را بدست اورده بودند و دیگر جایی
برای طرح اندیشه های نو وجود نداشت و به هر علمی که نگاه میکردی جز گسترش راههای فکری موجود کاری از دست بشر ساخته نبود.از اخترشناسی مبتنی بر مشاهده کاری ساخته نبود و نورشناسان هنوز ابزارهای نوری را اختراع نکرده بودند. شیمی تداعی کننده کیمیاگری بود با سحر و جادو و اخترگویی بهم آمیخته بود و چیزی که که در انزمان از ان بنام شیمی یادمیشد همان تبدیل فلزات پست به طلا و یا تلاش برای یافتن اکسیر اعظم بود.از طرفی بی توجهی به نظریات مکتب اتمی شیمی و فیزیک را از شکوفایی باز داشته بود.
با آنکه علت اصلی زوال علم یونانی درونی بود اما سه عامل مهم بیرونی هم مؤثر بودند. این عاملها عبارتند از : 1 .امپراتوری روم. 2 . مسیحیت قرون وسطایی 3.آئین حکومت ارباب کلیسا. هرچند که این عوامل در پیدایش این بیماری نقشی نداشتند اما اثر ان را تشدید کردند و درمان آنرا ناممکن ساختند.
امپراتوری روم: رومیها ازادی سیاسی را از بین بردند و توسعه طلبی اقوام در ناحیه مدیترانه پایان دادند وبدون آنکه به تمدن یونانی یورشی حساب شده ببرند غیرمستقیم صدماتی جبران ناپذیر به ان وارد کردند. با به بند کشیدن اقوام مستقر در حوزه دریای مدیترانه هیچیک ان علاقه ای را که مردم یونیا به علم خاورمیانه نشان داده بودن نسبت به علم اسکندرانی ابراز نداشتند. فقط رومیان ازادی و توانایی انجام چنین کاری را داشتند که انها نیز انقدر درگیر امور حکومت داری و کشورگشایی بودند که کمترین توجهی به کسب علم و دانش از خود نشان نمیدادند...
مسیحیت قرون وسطایی:اندیشه مسیحی به اندازه رفتار رومیان بر علم تأثیر ناگوار داشت .تنها غایت زندگی بشر در اندیشه مسیحی اندوختن ذخیره اخرت بود. رحمت موعود که بالاترین بشارتها بود فقط شامل حال کسانی میشد که بی چون و چرا ایمان می اوردند.حمله به معرفت با نیرو و توانایی پولس رسول هدایت شده است.او در رساله اول خود به قرنتیان حمله ای اگرنه مستقیم بلکه زیرکانه کرده است : "پس هیچکس در انسان فخر نکند." این اظهار نظر انسان گرایی را که اساس پیشرفت علوم و هنرها است بطورکامل لعن و ترد میکند. گسترش علم یونانی با کشمکشی میان دو روش کاملاً مخالف ممتاز میشد. اولی روش رایج در حوزه ی اتن بود که به روش
فلسفی معروف بود و از پیروزی های ریاضی الهام میگرفت و به استنتاج معرفت از اصول کلی که برپایه احکام اخلاقی استوار بودند میپرداخت. دومی که توانمند تر مینمود و در اسکندریه اعتبار داشت روش استقرایی بود که در ان ابتدا اصول کلی از مشاهده استنتاج میشد و سپس به عنوان مقدمات قضایا بکار میرفت. اما به رغم اختلافی که میان این دو روش هست پیروان انها در اصول عقاید اشتراک نظر داشتند و به قوه ی تشخیص و عقل انسان هرگز تردید نمیکردند ولی تعالیم مسیحی وحی را رو در روی عقل قرار میداد.
حکومت ارباب کلیسا:وحدت درونی مسیحیان با شیوه رفتاری که در مقابل سایر مذاهب در پیش گرفتند – رفتاری که با تساهل و مدارا همراه نبود- گسترش و تحکیم یافت.تا قبل از انکه مسیحیان تعالیم مذهبی خود را آغاز کنند مذاهب شرک الود در امپراتوری روم از ازادی مذهبی برخوردار بودند آنها آزادانه در کنار یکدیگر میزیستند بی انکه در کار هم دخالت کنند و یا با بدگمانی بهم بنگرند.اما ائین مسیحی مذاهب دیگر را باطل میدانست و معتقد بود که مؤمنان به ان مذاهب باید به کیش مسیحی در آیند. با وجود آنکه در درون امپراتوری روم همه مذاهب از ازادی برخوردار بودند اما این امر مشروط به اعلام وفاداری به امپراتور بود و چون مسیحیان از این امر امتناع کردند
خشم امپراتور را برانگیختند و وحکومت تلاشهای گوناگونی بکار بست تا انها را سرکوب کند ولی بزودی دریافت که با خشونت نمیتواند مسیحیت را حتی از درون ارتش که تکیه گاه امپراتوری بود از گسترش باز دارد.به همین دلیل قسطنتین کبیر در ستیز بر سر قدرت با مدعیان خود را درزی مسیحیان نشان داد چون میاندیشید که انها میتوانند اوضاع را بسود وی تغییر دهند.وی پایتخت خود را قسطنتنیه نامید و مسیحیت را دین رسمی امپراتوری روم اعلام کرد.
این رویدادها قدرت تازه ای را که همان حکومت ارباب کلیسا بود بر زندگی مردم مستولی کرد. کلیسای مستقر و برخوردار از اقتدار مدنی به کشیشان خود چنان امکانی از قدرت و ثروت و شهرت عرضه داشت که در تاریخ کلیساهای مستقل گذشته نظیر انرا کمتر بتوان یافت.رسیدن به منصب های عالی کلیسایی برخلاف مقامهای نظامی و اداری عموماً برای مردم طبقات فرودست امکان پذیر بود. در بین کشیشان دنیا پرست وبی اخلاق جنگ پلیدی برای تصرف قدرت درگرفت تا جائیکه انها عواید کلیسا را صرف اجیر کردن دارو دسته اوباش برای از رده خارج کردن رقبای خود میکردند. نیروی سیاسی حکومت ارباب کلیسا در تسریع انحطاط علمی و فلسفه ی دنیوی تأثیر بسیار
داشت.کشیشان اگرچه بر سر تصاحب منصبهای کلیسایی با هم میجنگیدند اما در یک چیز هم رأی بودند و ان بیزاری از اندیشه مستقل بود.قدرت انان به چیرگیشان بر افکار مردم بستگی داشت.به همین دلیل رهبران کلیسا توانستند امپراتوران را مجاب کنند تا برای بدست اوردن سعادت اخرت دانش یونانی را به عنوان دستیار مکاتب
شیطانی معرفی کنند.قسطنتین بهمین طریق مجبور شد فرمان قتل سوپاتور فیلسوف را صادر کند . به حکم عوام اتهام سوپاتور فضولی در کار بادها بود. اما عوام الناس تنها سلاح اسقفان نبودند . قدرت دولت چنان به اقتدار کلیسا مقید بود که امپراتوران برای بدست آوردن امنیت مدنی ناچار به پیروی از فرمان های کلیسا بودند. در همان وقت بیشتر بازمانده های کتابخانه ی اسکندریه به دستور اسقف اعظم تئوفیلوس نابود شد. این عمل و قتل هیپاتیا که اخرین بازمانده از سنت سوپاتور بود ضربه های کاری را بر پیکره ی بیجان علم اسکندرانی وارد کردند.
بررسی تأثیرات حکومت اسلامی در حمایت از علم و آزادی اندیشه
این وضع مصیبت بار تا چند قرن در بخشهای غربی امپراتوری رواج داشت اما در بخشهایی از جنوب و شرق امپراتوری روبه بهبود رفت. سبب اصلی پیدایش چنین وضعی بیشتر نظامی بود. حکمروایی بر بخشهای غربی تا مرکز قسطنتنیه بسادگی فرمانروایی در مرکز اتن نبود. امپراتوران کم کم پایگاه های خودرا درمرکزروم ازدست دادند واین خود دو پیامد مهم بدنبال داشت:1 . هجوم های پیاپی و موفقیت آمیز اقوام وحشی.
2 . پیدایش قدرت کلیسا های مستقل در درون امپراتوری روم.
ایتالیا و سرزمینهای غربی که صحنه مبارزه با اقوام وحشی نظیر گوتها، واندالها و فرانکهای یورشگر بودندبه ویرانی کشیده شدند. میلیونها تن از مردم از قحطی و بیماری و یا به ضرب تیغ و شمشیر از پای در امدند . و ماهیت جمعیت از بیخ و بن دگرگون شد.
جمعیت های تازه برخلاف جمعیتهای گذشته تمدن آبا و اجدادی بزرگی نداشتند تا همواره به گذشته ی خود بنگرند. اینها نه پایبند سنتها بودند و نه دلبسته ی عقل تا از آئین جازمی که کلیسا میگذاشت آزرده خاطر باشند. اوضاع اروپا تا دیر زمانی همچنان اشفته ماند. در میان این اشوبها کلیسا تنها سازمان بادوامی بود برجای مانده بود.
نیروهای مسلح با فرماندهان جاه طلب اما بدون پشتیبان در خدمت مقاصد کلیسا قرار گرفتند . و این شرایط به سود گسترش نفوذ کلیسا تمام شد. حکومت ارباب کلیسا به نیروی نظامی مجهز گردید و اندیشه مستقل و آزاد در اروپای غربی منسوخ و متروک شد.
در سده های 7 و اوایل 8 ولایتهای سوری و افریقایی و اسپانیایی را مسلمانان تصرف کردند.در همان مدت کوتاه ایران نیز به تصرف مسلمانان درآمد. خودکامگی کسانی که برای رفتار مردم تکلیف معین میکنند در مقام مقایسه از استبداد کسانی که میخواهند بر افکار مردم مسلط شوند کمتر است. بخشی از پیروزی سریع مسلمانان ناشی از پیگیری انها در گسترش دین تازه ی خود بود. و بخش دیگر هم از ارضایتی اتباع افریقایی امپراتوری بیزانس نشأت میگرفت.
فرمانروایی عربی در اغاز همانقدر مخالف دانش دنیوی بود که امپراتوری بیزانس. پیامبر اسلام هنگامی رحلت کردند که نیروهای مسلمین هنوز از شبه جزیره عربستان فراتر نرفته بودند. اما جهادی که او آغاز کرد در دوران خلفای پس از او ادامه یافت.اسکندریه در دوران خلیفه دوم تصرف شد و اودستور داد هر انچه از کتابخانه اسکندریه برجای مانده بود نابود کنند.نقل است که ان خلیفه گفته است:اگر این کتابها مخالف قرانند باطلند و اگر موافق انند زائدند.
اما شیوه رفتار در برابر دانش دنیوی بزودی در امپراتوری اسلامی تغییر یافت. فرمانروایان اسلامی با حکومت بر مرکز تمدن های کهن ایران و مصر باتجربه و آزموده شدند.اعراب ایمان خود را از دست ندادند اما ان عصبیت که داشتند فرونشست و جای خود را به اعتدال داد.
آنهابزودی محاسن انسانگرایی را درک کردند.با نسطوریان که از اعتقاد به مریم مقدس به عنوان مادر خدا سرپیچیده بودند و همچون ملحدان از قسطنتنیه رانده شده بودند در سوریه و ایران آشنا شدند و دانش یونانی را از انان اموختند.چون انها مردمی دارای اندیشه مستقل بودند و در عقایدشان تعصب جایی نداشت.
سادگی دین اسلام که در اعتقاد به خدای یگانه و پیامبر او خلاصه میشد ،ذهن مردم را برای تفکر علمی مستقل و پرداختن به فنهای سودمند آزاد گذاشت.بیش از یکصد سال از رحلت پیامبراسلام نگذشته بود که در سرتاسر امپراتوری اسلامی از رود سند تا رشته کوههای پیرنه علم و فلسفه یونانی،پزشکی یهودی و ریاضیات هندی مورد مطالعه و ازمایش قرار گرفته و گسترش یافت.
در این قسمت از پیشرفتهایی که علوم مختلف در پایان قرون وسطی داشتند سخن میگوییم.تمدن اسلامی در قرون وسطی سراسر کناره جنوبی دریای مدیترانه را فرا گرفت و با برخورداری از پایگاهی در بخشی از قاره اروپا در اسپانیا شعله ی علم باستان را فروزان نگاه داشت.اعراب را از جهت افرینش اندیشه های نو با مردم یونانی پیش از خود و جانشینان غربی پس از خود نمیتوان سنجید. انها در عرصه ی علم سهم انقلابی نداشتند اما دانش گذشتگان را از هر حیث به دقت گسترش دادند. ریاضیدانان مسلمان با هندسه یونانی اشنا شدند اما چیز تازه ای بر ان نیفزودند.برای مقاصد اخترشناسی مثلثات را گسترش دادند و بجای استفاده از وتر ها که در اسکندریه معمول بود جدولهای سینوس – کسینوس را بکار گرفتند.برجسته ترین ریاضیدان مسلمان خوارزمی بود که ایتالیایی ها از راه اثار او با حساب عدد نویسی دهگانی هندی اشنا شدند.
ابن هیثم در حدود سالهای هزار میلادی در مصر میزیست.و به پژوهش نورشناسی هم از دیدگاه فیزیک و هم از نظر تن –کارشناسی اشتغال داشت. کشفیات ابن هیثم از مهمترین کارهای مسلمین است. او مانند م بر این عقیده بود که پرتو نور ازمنشأ خارجی خود به چشمان ما میرسد و از بازتاب ان در پیراموان ما اشیاء دیده میشود.تا زمان ابن هیثم نظریه اقلیدس رواج داشت. این نظریه میگفت که نور از چشم بیننده به انچه که او قصد دیدنش را دارد میتابد. خطای او بحدی اشکار است که دلیل دوام دیرپای انرا در بین اسکندرانی های تیزبین بسادگی نمیتوان دریافت. ابن هیثم تأثیر مستقیم نظریهی خود را از ساختمان چشم بدست اورد. او کشف کرد که درجلوی چشم
عدسی قرار دارد و همین عدسی نور را بر پرده شبکیه که در قسمت عقب چشم است متمرکز میکند.او دریافت که پرده شبکیه از راه عصب بینایی با مغز در ارتباط است .ساختمان عمومی چشم به بهترین وجه برای دریافت نورمساعد است اما به هیچ وجه از عهده پراکندن ان برنمی آید. ابن هیثم به بررسی شکست جوی که در کار رصد های اسمانی تأثیر بسیار می گذارد و بطلمیوس هم به ان توجه کرده بود پرداخت.بخش بالای جو رقیقتر و از نظر نوری چگالی ان کمتر از بخش نزدیک به سطح زمین
است.نور در گذر از درون محیط های یکنواخت خط مستقیم را طی میکند اما هنگامی که از محیطی به محیط دیگر وارد میشود معمولاً مسیر ان کج میشود. این انحراف مسیر را شکست یا انکسار نور مینامند.
اروپا در استانه عصر نوین
با انکه فروپاشی امپراتوری روم اشوب و اغتشاش بدنبال داشت اما خطوط کلی نقشه اروپا در سال 800 پس از میلاد ترسیم شد. اروپای مرکزی و غربی از حیث فرهنگی واپس مانده و از لحاظ سیاسی بی ثبات بودند. اما نفوذ کلیسا و پشتیبانان نظامی ان این بخشها را تا انازه ای یکپارچه نگه داشته بود . (غرب)اسیای کوچک و شبه جزیره بالکان امپراتوری روبه زوال بیزانس را تشکیل میدادند(شرق)و اسپانیا و افریقا و بخش اعظم خاورمیانه قلمرو امپراتوری اسلامی بودند.(جنوب) گروهی که از اسکندریه جان سالم بدر برده بودند هنگامی به قسطنتنیه رسیدند که اولین یورشهای مسلمین نو ایمان تازه اغاز شده بود . از انزمان تا فروپاشی امپراتوری بیزانس در 1453 شهر قسطنتنیه پناهگاه اصلی میراثهایی بود که از ادبیات کلاسیک بر جای مانده بود.جز این شرق جای مهمی در تاریخ علم ندارد.
مردم غرب بیشتر خویی مردانه و خشن داشتند. اما همانها بودند که واپس ماندگیهای فکری را جبران کردند و برای اتنیها و اسکندرانیها جانشینان توانایی شدند. در ابتدا غرب احتیاج داشت که نظم و ارامش را بازیابد در این راه کلیسا نقش قابل توجهی ایفا کرد و توانست با نظارت بر کار فرمانروایان دنیوی و احیای ارزشهای ائین مسیحیت به استقرار نظم و بازیابی ارامش کمک شایانی کند. با بهبود شرایط زندگی مردم مجال یافتند به اندیشه مستقل بپردازند و زمینه برای پیدایش مکتب انسانگرایی
(اومانیسم)فراهم شد. تأثیراتی که جنوب از راههای گوناگون بر اروپا نهاده بود از همه تأثیرات دیگر مهمتر بود.اروپاییان ازراههای زیر با تمدن اسلامی اشنا شده بودند:1 .جنگهای صلیبی .2 . گسترش نفوذ اقوام مغرب اسلامی تا فراسوی رشته کوههای پیرنه. 3 .دربار سیسیلی امپراتور فردریک دوم. 4 .از راه ونیزیها و جنوواییها که تنها از راه خاورمیانه به ثروت هندوستان دسترسی داشتند.اروپاییان با فراست از همین جرقه های تمدن اسلامی تأثیر گرفتند و گاه در پی علم اندوزی راهی مراکز علمی مغرب اسلامی شدند.
انسانگرایی (اومانیسم)، مکتب اتکای فعال انسان بر توانایی های بشری خویشتن است. یکی از پیشتازان در این عرصه "بیکن" بود.اگرآنچه را بیکن میگفت معاصرانش می پذیرفتند او در تاریخ علم اهمیت می یافت. این اندیشه تکان دهنده که معرفت جهان را نه از راه حجیّت بلکه از راه مشاهده باید بدست اورد،در مردم زمانه اش در نگرفت.حتی این عقیده اش نه تنها جنبشی علمی را که پیشبینی میکرد به بار نیاورد بلکه به رغم دوستیش با پاپ دردسرهایی هم از ناحیه مراجع فرانسیسی برایش فراهم کرد.
در پایان گفتنی است در ارزشیابی علم دوران باستان و قرون وسطی ، بویژه باید از داوریهای شتابزده پرهیز کرد.شاید بتوان قرون وسطی را مرحله ی گذاری برای رسیدن به دوران نوین دانست . مرحله ای که اگرچه به ظاهر از پیشرفت سریع علم در ان دوران جلوگیری کرد اما نقش مهمی در پختگی و تکامل ان در رسیدن به دوران نوین داشته است.