بخشی از مقاله
فهم عام بطور معمول قبول ميكند كه بين امر سياسي و امر فرهنگي رابطهيي وجود دارد. برهمين اساس شكل زندگي سياسي، اعم از دخالت در زندگي هر روزه و عملي و رويدادهاي سياسي تا نوشتن درباره آن، آشكارا با انواع گفتمانهاي فرهنگي همراه ميشود. چراكه گفتمانهاي سياسي خود شكلي از گفتمانهاي فرهنگي است
و نميتواند از اين حلقههاي ارتباطي بگريزد. حتي در برهههايي كه بيان سياسي شكل غالب پيدا ميكند )مثلاص در آستانه يك انقلاب( باز براحتي ميتوان ارتباط بين گفتمانهاي فرهنگي متنوع و گفتمان سياسي را كشف كرد. به عبارت دقيقتر، اگر بخواهيم مقايسهيي را بين يك رويداد يا دخالت در امر سياسي در يك كشور خاص با كشور ديگر قايل شويم، باز بحث به شكلهاي متنوع زندگي فرهنگي در دو جامعه كشيده ميشود.
بنابراين وقتي ميخواهيم يك انتخابات در فرانسه
را با يك انتخابات در ايران مقايسه كنيم، خودبه خود اين جنبه فرهنگي برجسته خواهد شد.
براي مثال چندماه پيش رفراندومي در فرانسه انجام شد كه طي آن مردم قانون اساسي اروپا را نپذيرفتند. براي اينكه اين رفراندوم انجام شود، ماهها بحث جدي فرهنگ درگرفت و درباره اساسيترين نكاتي كه از همراهي كشورها با هم به سوي يك اروپاي متحد پديد آمده بود اظهار نظر شد.
سواي از نتيجه انتخابات، مجموعه بحثهاي انجام شده، سبب بازنگري در همه نكتهها و سرفصلهاي فرهنگي و سياسي در فرانسه شد. در جريان اين رفراندوم، احزابي كه ريشه در جامعه مدني داشته و بارها در دگرگون كردن شكل زندگي مردم نقش آفريني كرده بودند، دچار انشعاب شدند، برخي احزاب از راست افراطي و چپ افراطي با هم متحد شدند، رسانهها بطور آزاد اين مباحث را در جامعه دامن زدند و فضاي مناسب براي برگزاري رفراندوم را فراهم كردند.
در فرانسه بخاطر فضاي فرهنگي كه پيشتر پذيرفته شده بود و بخاطر پارادايم سياسي مورد پذيرش همه، يعني رعايت قواعد بازي و پذيرش مسووليت شكست هم نظري وجود داشت.
حتي احزاب خيلي افراطي راست هم با پذيرش اين پارادايم دموكراتيك وارد بازي شدند و در اين شرايط، اگر كسي به عنوان يك ناظر بيطرف اين رفراندوم را نگاه ميكرد متوجه ميشد كه تنها با يك زندگي سياسي پيشرفته كه محصول دويست سال تجربه و مبارزه است، چنين امري قابل تحقق است.
بنابراين ميتوان دريافت كه در سايه ارتباط گفتمانهاي فرهنگي با يكديگر و با گفتمان سياسي است كه يك ملت پيشرفته، تصميمي سياسي فرهنگي ميگيرد كه هم براي خود و هم براي اروپا موؤر است.
در همين حال، وقتي رفراندوم فرانسه را، با انتخابات ايران مقايسه ميكنيم، متوجه ميشويم كه در اينجا، اين ناممكن بودن ارتباط گفتمانهاي فرهنگي متنوع با گفتمان سياسي است كه ما را دچار مشكل ميكند. در نتيجه متوجه ميشويم كه ما فقط با كمبودهاي سياسي روبرو نيستيم بلكه بيش از هر چيز، مشكل ما، مشكلي فرهنگي است و لذا از اين به بعد هم بايد براي سلطهيابي )هژموني( فرهنگي تلاش كنيم.
در اين باره اگر بخواهيم شخصا بحث را بر روي ايران متمركز كنيم، بايد اذعان كرد كه تاكنون اكثريت جامعه نسبت به خواستههاي خود غالبا بياعتنا بوده يا اينكه آنها را به آيندهيي ناروشن محول كرده است.
براي توضيح اين مساله، بهتر است كه به تعريف رايج از فرهنگ به شكلي ديگر نظر انداخت، يعني ما نيازمند آن هستيم كه آشكار كنيم در زبان فارسي چه مفهومي از واژه فرهنگ فهميده ميشود.
برپايه روايتهاي موجود، تاكنون ما چهار معني از فرهنگ ساختهايم. اولي آن معني است كه از اوايل قرن بيستم، يعني از بعد از پيروزي مشروطه و بعد از سلطنت رضاشاه پديد آمد. بر طبق اين تعريف، مفهوم فرهنگ و آموزش با يكديگر مترادف است.
هر چند برخي زبانشناسان معتقدند واژه فرهنگ در اصل از پهلوي آمده و در زبانهاي كهن پارسي سابقه ندارد، اما آشكارا در زبان فارسي دري، فرهنگ به معناي «آموزش» بسيار رايج بوده است و در شعرهاي كلاسيك قرنهاي چهارم تا هفتم به كرات به آن بر ميخوريم. به نظر ميآيد كلمه فرهنگ در آغاز حكومت رضاشاه هم در اين معني بين روشنفكران ايراني به كار رفته باشد و البته وزارت فرهنگي هم كه در آن زمان ايجاد شد در اصل وزارت آموزش بود.
اما معناي دومي كه به كار ميبريم، بيش و كم به معناي آدمي است كه داراي يك حد از دانش تخصصي باشد. اين معنا، تقريبا ميان همه رواج دارد. مثلا در همه تاكسيهاي تهران ميشنويم كه اين ملت، فرهنگ ترافيك ندارد، بنابراين فرهنگ به اين اعتبار، يعني دانايي از يك رشته خاص.
معناي سومي هم كه در مورد فرهنگ به كار ميرود، مفهوم واژهنامه است، مثل فرهنگ انگليسي به فارسي، اما معناي چهارم كه معناي مورد بحث ما را تشكيل ميدهد، چگونگي آموختن فرد از جامعه است. به عنوان مثال اينكه يك كودك چگونه علم و ادب را از جامعه فرا ميگيرد، چگونه نحوه معاشرت و غذا خوردن را ميآموزد و در نهايت اينكه چگونه تمام شئون زندگي عملي آدمي از طريق اجتماع آموخته ميشود.
اين چهار روايت از واژه فرهنگ، وقتي بيشتر ميتواند به درك ما از ريشه اين مفهوم كمك كند كه روايتها و تعاريف تمدن غرب را نيز از واژه فرهنگ مدنظر قرار دهيم.
تا آنجا كه ميدانيم كلمه فرهنگ در قرن پانزدهم در انگليس و همزمان در فرانسه مورد استعمال واقع ميشد.
اين كلمه در هر دو زبان هم در طول يك قرن به معناي كشت و زرع و پرورش به كار رفت. تا اينكه توماس هابز، در كتاب «لوياتان» از آن يك معناي اجتماعي استنباط كرد و گفت فرهنگ عبارت از كشت دادن اذهان آدمها و چگونگي پيش بردن فكر آنها و در نهايت بالغ كردنشان است.
اين بحث در طول يك قرن بعد در ادبيات انگليس مورد استفاده واقع شد تا آنكه معناي ديگري از اين كلمه ساخته شد.
در دوران روشنگري ولتر كتابهايي در شيوه آداب و اخلاق ملتهاي مختلف نوشت و اينطور استنباط كرد كه مفهوم فرهنگ اتكا به عقل انسان و كنار گذاشتن خرافات و رد كردن همه آن چيزهايي كه از سدههاي مياني باقي مانده ولي در زندگي عملي ما به كار نميآيد.
اين معني از فرهنگ همان مفهومي است كه با شيوه جديد زندگي انسان خردورز اروپايي قرن هجدهم منطبق است و در واقع همان چيزي است كه فرانسويها به آن «تمدن» ميگويند.
برطبق اين تعريف، تفاوت آدم با فرهنگ نسبت به آدم بيفرهنگ در اين است كه فرد بافرهنگ ميتواند بخردانه به مسائل بنگرد و جنبههاي فلسفي و عملي را به بحث بگذارد ولي آدم بيفرهنگ فقط به سويه فني و عملي كارها توجه ميكند. بعد از اين مباحث، نظريه ديگري مطرح شد كه معتقد بود فرهنگها اختلافهاي اساسي با يكديگر دارند و در نتيجه، يك نوع از تمدن از ديگر تمدنها برتر است كه آن تمدن برتر نيز تمدن اروپايي است.
مدافعان اين نظر عقيده داشتند كه بايد قوانين كهن و احكام كتابهاي قديم را كنار گذاشت و خرد عملي آدم را جايگزين آن كرد.
اين تعريف از فرهنگ و تمدن به يك معني هنوز هم تعريف مسلط است. يعني بسياري عقيده دارند كه بخش با فرهنگ جهان نه تنها مسلط به تكنيك است بلكه درباره تكنيك ميانديشد و نه فقط مناسبات اجتماعي سالمتري در ميان خود ساخته، بلكه توانسته مناسبات عملي را به صورت نظري تبيين كند. اين معني البته مورد مخالفت روشنفكران قرن نوزدهم آلمان قرار گرفت و در نتيجه معناي ديگري از فرهنگ شكل گرفت.
اين معناي ديگر را نخستين بار «هردر» فيلسوف آلماني پيش گرفت. او معتقد بود كه نميشود گفت همه جهان به يك راه فرهنگي قدم ميگذارند و در اين راه اروپا از همه جلوتر است. «هردر» در بحث خود به شيوههاي متفاوت زندگي انسانها اشاره داشت و ميگفت اين شيوههاي متفاوت آنقدر با يكديگر اختلاف دارند كه نميتوانيم از يك پديده واحد حرف بزنيم.
در نتيجه در سه دهه آخر قرن بيستم يك معناي ديگري هم ساخته شد كه در اين معنا، فرهنگ براي جمع، به مثابه تراوشات و تمرين معناسازي قلمداد شد.
يعني اگر در هر جمعي افراد قادر شوند معناهاي مشتركي از زندگي اجتماعي بسازند با هم، هم فرهنگ و همدل هستند و اگر نتوانند اين كار را انجام دهند، اعضاي جامعهيي خواهند بود كه توانايي ساختن يك فراشد معنايي يكسان را نداشتهاند. البته مشخا است كه چنين بياني آرماني است و واضح است در جامعهيي كه دچار شكافهاي طبقاتي، قومي، ملي و جنسيتي است همه يكسان نيستند و نه تنها همه يكسان نيستند، بلكه حتي يك نفر را پيدا نميكنيد كه در همه موارد يك انسان بسامان و داراي التزام دروني باشد. چرا كه براي هر آدمي، لحظاتي پيش ميآيد كه انقلابي است و لحظاتي پيش ميآيد كه ارتجاعي است، لحظاتي محافظهكار است و لحظاتي اصلاحطلب. در نتيجه در هر برههيي معناهايي ميسازد كه با معناهاي گذشتهاش تفاوت ميكند.
براي مثال آدمهايي را ميبينيم كه پيشرفتگي فكر سياسي آنها به معناي پيشرفتگي فكر جنسيتيشان نيست. اين آدمها ميتوانند در حالي كه از دموكراسي سياسي دفاع ميكنند، فدراليزم را نفي كنند و به آن اعتنايي نداشته باشند. انواع و اقسام اين ناهمسانيهاي دروني هم ممكن است در فرد شكل بگيرد و هم در جامعه.
به اين ترتيب، فرهنگ آن معناي محكم و ؤابت و محوري خود را از دست ميدهد و تبديل به معنايي ميشود كه خيلي به زندگي پراتيك و عملي آدمها نزديك است و بنابراين تاويلهاي مختلف انسان از زندگي را در بر ميگيرد.
همچنين در اين تعريف از فرهنگ هدف اين نيست كه بدانيم فرهنگ چيست بلكه كاركردهاي فرهنگ موردنظر قرار ميگيرد.
نگاه اين تعريف مبتني بر اين است كه فرهنگ براي هر قوميت، هر جنسيت، هر مليت، يا حتي هر گروه خردهقوميتي و جنسيتي چگونه اؤرگذاري ميكند.
اين تعريف، افراد با فرهنگ مشترك را به مثابه اعضاي يك جامعه در نظر ميآورد و براين مبنا، فرد بيشتر به كساني احساس نزديكي ميكند كه معناهاي نزديك به وي از زندگي ميسازد، يعني آن تفاهم فرهنگي كه «هردر» به آن قايل بود، در اين تعريف قابل مشاهده است.
در اينجا، اگرچه فرهنگ عامي وجود ندارد، اما انسانها در ساختن معناها همديگر را مييابند و اين پيدا كردن يكديگر، در ساختن معناهاي بعدي به ياري هم تاؤيرگذار است.
در اين تعريف ما همچنين با گفتمانهاي فرهنگي سروكار داريم. يعني فرهنگ انباري نيست كه همه چيز در آن ريخته شده باشد، بلكه كارخانهيي است كه ما در آن به ساختن معنا ميپردازيم، فرهنگ عبارت ميشود از اينكه من چگونه در حال ساختن زندگي خود به جهان ميانديشم.
در اين فرآيند معناسازي است كه فرد خود را داراي حقوق اجتماعي احساس ميكند. اين حقوق بتدريج مسائلي را در بر ميگيرد كه به اعلاميه جهاني حقوق بشر هم خلاصه نميشود، بلكه با توجه به فضاي تكاملي زندگي حقوق افراد دايماص گسترش مييابد.
تعريف اينچنيني از فرهنگ، زندگي سياسي مدرن را برپايه قرارداد اجتماعي استوار ميكند كه در آن هيچ حقي نه موروؤي است و نه دايمي. بلكه اين قرارداد اجتماعي است كه منش قانوني زندگي مدرن را تشكيل ميدهد.
بنابراين قرارداد، هر مسووليتي موقتي است و در موارد معدودي كه انتخاب مستقيم ممكن نباشد و نياز به نوعي تخصا احساس شود، هدف براين خواهد بود كه آن سمت را به سوي اجتماعي شدن سوق دهند. يعني راهي را باز كنند كه عاقبت مردم در آن زمينه هم بتوانند راي خود را ابراز كنند.
اين تعريف از فرهنگ، مهمتر از همه استوار به حق اقليت است.
اعتقاد به رعايت حق اقليتها، احزاب را ميسازد. احزاب برنامههاي صريح و مستقيم ارايه ميدهند، پارادايم و قاعده اصلي بازي را ميپذيرند و نظام سياسي، نقشي فرهنگي نيز براي همه افراد قايل ميشود تا بتوانند بهتر بدانند و بهتر انتخاب كنند.
در نتيجه انواع و اقسام رسانههاي آزاد رواج مييابد و آنها آگاهي رساني فرهنگي را پي ميگيرند.
با دانش به مولفههاي چنين فرهنگي در غرب، اگر بخواهيم باز به ايران نقب بزنيم، ميبينيم ما هم در كشوري زنگي ميكنيم كه قرار است با پديدههاي مدرن اداره شود، بنابراين پديدههاي مدرن، زندگي اقتصادي و روابط طبقاتي، جنسيتي و مليتياش شكل گرفته است. صدسال است كه وارد دنياي مدرنتري شده است. از زماني كه متفكرينش از تمدن غرب دفاع ميكنند تا حالا تاريخ عجيب و غريبي از تعارضهاي اجتماعي را گذرانده است.
از جانبي ديگر در كشوري زندگي ميكنيم كه 80 درصد اقتصاد در دست دولت بوده است. اداره امور همواره به يك سازماندهي تمركزگرا احتياج داشته است و يك اتفاق ساده اقتصادي براي به سامان رسيدن چارهيي جز طي كردن يك ساختار بوروكراتيك را نداشته است. در اين شرايط كه دولت اختيار هشتاد درصد اقتصاد كشور را دارد، هرجابهجايي بزرگ اجتماعي مانند انقلاب 57 اولين لطمهاش را به بخش خصوصي ميزند.
بنابراين همه بخشهاي خصوصي ناچار ميشوند از جنبههاي اصلي تخصصي خود بيرون بروند در نتيجه بارها چند شغلي ميشوند. يعني براي مثال در حاليكه فردي صاحب يك كارخانه تصفيه پنبه است، در شهرستان خود، به توزيع مواد غذايي هم ميپردازد. چنين اتفاقي فساد اقتصادي را توليد ميكند كه علت اصلياش، به رسميت شناخته نشدن قطعي حق حاكميت افراد است.
براين مبنا افراد داراي حقوق محدودي هستند، هر لحظه ممكن است چيزي از كسي گرفته شود و حق او مورد تجاوز قرار گيرد، در اين شرايط منش قانوني زندگي مدرن بيمعنا ميشود. منش موقت مسووليت نيز معني خود را از دست ميدهد. همچنين حق اقليت رعايت نميشود و برابري شهروندي به معناي واقعي وجود ندارد.
در نتيجه، هيچ حزب معقول و منطقي ساخته نميشود، پارادايم مشتركي بين احزاب موجود، وجود ندارد، هر لحظه ممكن است، هركسي، قاعده بازي را به هم بزند.
سامانه دانايي )اپيتمه( كج و معوج ايراني نشان داده كه در زندگي شخصياش حق بقيه افراد را بطور كامل رعايت نميكند و نه فقط در مورد بقيه رعايت نميكند بلكه حق خودش را هم نميشناسد. بنابراين در چنين شرايطي، نگفتن حقيقت اصل شده و روابط خانوادگي و اجتماعي حقوق فرد و جامعه نقض ميشود.
زماني كانت گفته بود كه مدرنيته از اين جهت نسبت به نمونههاي سابق بهتر است كه در مدرنيته آدمها بالغ ميشوند. اما در سامانه دانايي )اپيتمه( كج و معوجي كه ما داريم، اين بضاعت فرهنگي ماست، پس بيش از اين هم سياست نخواهيم داشت.
در نتيجه براي عوض كردن وضعيت نيز راهي جز كار دراز مدت و طولاني فرهنگي و برقراري مكالمه و ارتباط گفتماني با يكديگر نداريم.
شكافهاي فرهنگي وجامعه
خردهنظام فرهنگي، خردهنظاميست كه در آن الگوهاي لازم براي زندهگي اجتماعي توليد ميشود. اين الگوها عبارتاند از ارزشها، هنجارها، بايد و نبايدها، و خوب و بدها. اينها را ميتوان نرمافزاري براي به جريان افتادنِ زندهگي ِ اجتماعي دانست. بنابراين خردهنظام فرهنگي، كانون توليد «اطلاعات» براي ساير بخشهاست و در رأس ِ جامعهء كلي قرار دارد. دومين بخش از جامعه، و اولين محصول خردهنظام فرهنگي، خردهنظام اجتماعيست. خردهنظامي كه وظيفهء حفظ انسجام اجتماعي را بر عهده دارد.
خردهنظام اجتماعي، نظام مراودات و روابط اجتماعي ِ افراد با يكديگر است. هر جا كه گروهي با هم رابطهاي دارند، صرفنظر از اين كه مثلا براي يك فعاليت ورزشي گرد هم آمده باشند يا براي يك فعاليت اقتصادي، رد پاي خردهنظام اجتماعي ديده ميشود. نظام اجتماعي اولين مرتبهء عملياتي شدنِ دستورات و نرمافزارهاي نظام فرهنگيست، بهآن معنا كه روابط اجتماعي ِ اعضاي هر گروه، بر اساس مجموعهاي از نمادهاي مشترك شكل ميگيرد كه در خردهنظام فرهنگي توليد و دروني شدهاند.
«انتخاب هدف و دستيابي به آن» سومين نياز هر جامعه است. هر جمع انساني براي ادامهء حيات خود، در هر لحظه نيازمند تصميمگيري، انتخاب هدفهاي لازم و بسيج منابع براي دستيابي به آنهاست. اين تصميمات، بر اساس نوع نظام هنجاري و روابط اجتماعي، متفاوت است. به عبارت ديگر تصميمگيريها و هدفگزينيها در نظام سياسي، مبتنيست بر روابط موجود در نظام اجتماعي و الگوهاي ساخته شده در نظام فرهنگي. بهاينترتيب، نظام سياسي بر پايهء نظام اجتماعي و آن نيز بر پايهء نظام فرهنگي ساخته ميشود.