بخشی از مقاله
مقدمه
جلال الدین محمد بن بهاء الدین محمد بن حسین حسینی خطیبی بکری بلخی معروف به مولوی یا ملای روم ، که نسبت وی به ابوبکر صدیق خلیفه و پدرش از سوی مادر، دخترزاده سلطان علاءالدین محمد خوارزمشاه می باشد. حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی مشهور به مولوی خداوندگار، رومی و ملای روم، در ششم ربیع الاول سال 604 هـ. ق در بلخ، در یکی شهرهای افغانستان، پا به عرصه وجود گذاشت. پدرش بهاء الدین ولد (543-628 ه.ق) ملقب به سلطان العلماء ، یکی از بزرگان صوفیه و اعاظم عرفا بود که افلاکی خرقه او را به احمد غزالی نسبت میدهد و پدر مولانا مردی به حال و با ذوق کمال بوده است. کتاب مدّونی از مجالس و مواعظ او به نام «معارف بها ولد» به جا مانده که از نظر زیبایی و لطافت بیان، یکی از بهترین کتب نثر در زمینه عرفان به حساب ميرود. این کتاب، مبانی خمیر مایههای فکری مولانا را تشکیل می داده است. بطوریکه در مناقب العارفین از قول همسر مولانا نقل شده است : «در خانه ی ما چراغ پایهیی بود که به طول قد آدمی ساخته بودند، همانا که حضرت مولانا از اول شب تا طلوع فجر، بر سر پای ایستاده، معارف حضرت بهاء ولد را مطالعه می کرد.
شیخ بهاء الدین ولد مانند دیگر عارفان، منافشات کلامی و فلسفی را اسباب وصول به حقایق نمیدانست و معتقد بود که برای حصول معرفت و کشف حقیقت، باید به مسلک طریقت پیوست.
سلطان العلماء در سال 617 هـ.ق با اعضای خانواده و جمعی از دوستان و مریدان خود بلخ را به مقصد زیارت بیت الله الحرام ترک نمودند بهاء الدین و همراهان پس از زیارت خانه خدا، به دیار روم رسیدند و مورد استقبال قرار گرفتند.
چندی نگذشت که سلطان العلماء به تدریس و ارشاد مستعدان و طالبان پرداخت و همگان از سخنان گهربار و تاب دار او بهره کافی و وافی را بردند. سرانجام آن ستاره آسمان در سال 628هـ.ق در قونیه درگذشت و در همانجا به خاک سپرده شد. بعدا مولانا به جای او نشست و زمام تربیت و هدایت مریدان را به عهده گرفت.
همه کــردند رو به فرزنــدش کـــه تویـــی در جمــال مــاننــدش
شاه مازین پس، تو خواهی بود از تو خواهیم جمله مایه و سود (ولد نامه)
مولانا در این زمان جوان 25 ساله ای بود که در همه علوم و معارف متداول آن زمان از علوم و فنون عقلی و نقلی، سرمایه کافی را اندوخته بود. همچنان در فقاهت و اجتهاد دست بالا و توانائی داشت.
مولانا در آستانه چهل سالگی بود که در حوالی سال 642 هـ.ق ، حادثه شگرفی رخ داد و بنیاد هستی مولانا را به کلی زیر و رو کرد.
ایام به آرامی می گذشت، قونیه در آرامش و سکوت کامل بود، مولانا بر مسند تعلیم و ارشاد و قوم مغول در تاراج.
ناگاه ترکی لاابالی و بی پروا او شهر آشوب از راه می رسد و دل و جان مولانا را یکسره به یغما می برد.
شمس پیوسته در سیر و سفر بود و خضروار گمشدگان بیابان و تشنگان لب دریا را هدایت می کرد و به سرعت ناپدید می شد. از این لحاظ به «شیخ پران» و «شمس پرنده» لقب یافته بود.
شمس در مقالات خود آورده است که : او را با عوام الناس کاری نبوده و مستقیما به راهنمایی پیران کامل می پرداخته و آنهارا به کمال می رسانده است.»
و خلاصه، این زاهد بزرگوار و سجاده نشین با وقار که یک دانشمند عالیقدر و خطیب مشهور و واعظ معروف بود، پس از ملاقات با شمس، بدل به یک ترانه گوی و میگسار گردید و سر به کوی و برزن گذاشت.
زاهد بود ، ترانه گویم کـردی سر حلقه بزم و باده جویم کردی
سـجاده نشین با وفاری بودم بــازیچه کودکان کویم کــردی
باری، مولانا که بعد از غیبت کبرای شمس حقیقت شمس را در وجود خود یافت و با جان او پیوست، دیوان خود او را به نام او سرود ، از این سبب است که گاه غزلیات خود را در مقطع بنام او به پایان برده و فی الواقع سر دلبران را در حدیث دیگران گفته است.
عشق و عرفان در مکتب مولانا
هرچند این چشمه جوشان و نهر خروشان در قونیه جوشید، اما سفره آبهای زلال آسمانی اش در خاک این مرز و بوم خاصه خراسان و بلخ بود. رگ رگ این آب شیرین یا به قول خویش «سلسبیل بهشتی»، همچنان در خلایق جاری شد و تا نفخ صور، شاب شور و شوق را در کام جان و روان مشتاقان خواهد ریخت.
نفحه ای که از سیبستان جان مولانا برخاست قرنهاست رایحه میوه های کمال و معرفت را در مشام بی زکام خوشحال دمساز و مشتاقان در سوز و گداز، جاری می سازد و جان آویخته در تن را به سوی بالا، بالها می گشاید.
مثنوی که مولوی، «معراج جان» و «نردبان آسمان» و صیقل ارواحش خوانده بود و دیگران آن را «تالی کتب آسمانی، و قرآن زبان پهلوی، و عصاره معارف بشری» و بیان «للایات البینات و تبیان للسنن النبویات» دانسته اند همچنان از نور ماه برگذشته است و بی هراس و اعنا به بانگ سگان و زوزه ددان، ظلال ظلام را دریده و شبروان را به سوی چشمه مشرق اشراق و معنویت رهنمون ساخته است.
قرنهاست آفتاب جسمانت مولانا، ترک این گلشن کرده است و چهره در نقاب خاک کشیده تا تحت الارض را روش کند. اما افتاب معرفتی را که او بر افروخته و از مثنوی و دیگر آثار معنوی خویش برتافته، بدون کسوف و احتراق، مشرق جان و عقل طالبان عاشق را حیات بیبها بخشیده است.
گروهی نیز به جست و جوی افکار و مطالب و خواسته های خویش در مثنوی پرداختند و از ظن و وهم و پندار خود با او یار شدند لذا محرم تمام اسرار او نشدند. قلسفی، که بحثهای عمیق حکمی و فلسفی را در آن یافته بود. با فلسفه بافی و توجیه استدلال ستیزی مولانا، آن را کتابی کم نظیر در حکمت و فلسفه خواند. مفسران قرآن صد ها و بل هزاران تفسیر آیه را در او به تماشا نشستند و بیان و تفسیر قرآنش گفتند، اهل کلام نیز گوهرهای کلانی در آن فراچنگ آورند و سراینده اش را گاه «اشعری» خواندند و گاه کوشیدندن آن را «ماتریدی» معرفی کنند. راویان و محدثان به جمع آوری احادیث و روایاتش پرداختند و واعظان، پند و اخلاق و وعظ او را در دیگ حافظه و ادراک خویش ریختند تا بدان نصایح بر سر محراب و منبر جلوه گری کنند و داروی تلخ نصیحت را در کپسول شعر مولانا به خورد مخاطبان دهند. پاره ای از ادبا نیز، علی رغم اعتراف به اسرار و افکار بلند مثنوی ن را نظمی سست و خالی از هنرهای شاعرانه و آرایه های پر زرق و برق ادبی اش دانستند.
گاه قافیه اش را معیوب گفتند و گاه لغتش را غریب و نامأنوس، و در پوست حرف و گفت و صوت او فرو ماندند:
پــوست چه بود گفته های رنگ رنگ چـــون زره بر آب کـــش نبود درنگ
این سخن چون پوست و معنی مغز دان این سخن چون نقش و معنی همچو جان
اما طایفه محققان و اهل بصیرت که قدم در مسیر طریقت داشتند و در دل بذر معرفت میکاشتند چشم دون خویش را بستند و دیده درون خویش را گشودند. غبار انکار از آینه افکار خود زدودند تا گوی معانی را در این میدان بیان ربودندن گوش جانشان باز شد و تباز راز و نغمه های روح نواز مولانا:
راز جز با رازدان انبار نیست راز اندر گوش منکر راز نیست
آنچه را دیگران ندیده بودند و یا به تفرقه مشاهده کرده بودند همه را در دکان وحدت مثنوی جمع دیدند و از تماشای جز او، دل بریدندن.
مثنوی ما دکان وحدت است غیر واحد هر چه بینی آن بت است.
انسان شناسی در مکتب عرفانی مولوی
انسان شناسی، عارف و سالک الهی مولانا جلال الدین بلخی در مثنوی معنوی الهام گرفته از انسان شناسی قرآن کریم است که در قالب اشعاری دل انگیز و ژرف تجلی یافته. او با صراحت در بیت مثنوی آورده و دو ثلث آیات قرآنی که قابل استخراج از ابیات مثنوی است، دلیل محکمی بر این ادعاست. به حق باید اعتراف کرد که مولوی با بهره گیری از آیات بلند قرآن و روایات معصومان (ع) و با نبوغ علمی و عرفانی خود در موضوع انسان شناسی دادِ سخن داده و آنگونه که در خور شأن والای او بوده، پرده از مرموزترین موجود هستی برداشته و آدمیان فراموش شده و گرفتار آمده را در دام هوسهای شیطانی را به گوهر راستینشان رهنمون شده است.
مولوی پیش از هر چیز روزنه ای به سوی جهان بر دیدگان آدمی می گشاید که در این
چشم انداز تصویری بس خردمندانه، موزون از هستی در اختیار انسان قرار می گیرد. در این نگاه، جهان با همه عظمت، تکثر و تنوعش نظامی یگانه و پویاست که به منظور به بار نشاندن اهدافی معین، مسیر خود را از نقطه ای (مبدأ) آغاز می کند و در نقطه ی دیگر (معاد) به پایان می رساند. مولوی نقش انسان در هستی را، به زیبائی به نمایش می گذارد. در نگاه عارف بلخ، انسان اگرچه از جنبه جسمانی، خود بخشی از جهان مادی به شمار می آید، گوهر گران انسانیت او و روح بلند خدادادش، او را به جایگاهی به مراتب برتر از جهان طبیعت نشانده است. همنشینی جسم و جان در این موجود برتر، نکته بسیار دقیق و ظریفی است است که مولوی با لطافت به تبیین آن پرداخته است. از نگاه مولوی دردناک ترین صحنه ای که انسان در زندگی خود با آن روبرو می شود، آنجاست که جسم و جان به جدال و ستیزه
برمی خیزند. سقوط انسان از جایگاه بلند خود و گرفتار آمدنش در دام هوسهای شیطانی و در پی آن فراموش شدن «خود راستین آدمی» در همین صحنه رخ می دهد. مولوی این نزاع را با ظرافت به تصویر می کشد و با تمثیل نزاع مجنون و ناقه، تصویری به یاد ماندنی می آفریند و آدمی را بر مصیبت بزرگی که با آن دست به گریبان است، واقف می سازد.
بازگشت به خویشتن راستین و در آمدن به جاده کمال، و سلوک در این راه از جمله اموری است که همواره آدمیان به آن توصیه شده اند.
در چشم خدابین مولوی انسان کامل، ولی حق و آینه تجلی خداوند مهربان بر روی زمین است و جهان در هیچ عصری از حضور و هدایت انسان کامل بی نصیب نمی گردد، بر سالک طریق حق فرضی است که در راه شناخت انسان کامل در هر دوره و عصر تلاش نماید و خود را از فیض وجود و نَفَس ربّانی او بهره مند سازد.
گوهر گمشده ـ درنگی در دیدگاه عرفانی مولوی درباره انسان و عشق ـ ص 24 و 23 و 21
مراحل خلقت انسان
1. بحث خلقت انسان و سیر تکاملی او در مثنوی به یکدیگر پیوند خورده و مفاهیم اصلی آن ریشه در قرآن دارد. در همه مراحل خلقت انسان مولوی نگاهی به اراده و مشیت الهی به عنوان منشأ وجود آدمی دارد و همه این تصورات را نوعی سیر تکاملی او می داند.
خلقت انسانی از نطفه شروع می شود، یعنی تکامل او با شکل گیری نطفه آغاز می شود، و حیات نباتی او که قوه نامیه انسانی است ادامه می یابد. سپس حرکت او به سمت نشئه
حیوانی شروع می شود و دارای روح حیوانی می گردد و جنین عاری از درک و فهم، دارای قوه ادراکی می شود: نتیجه آن نیز رسیدن جماد به مرتبه عقل انسانی است. سیر این تحولات که در جنین شکل می گیرد، از نظر مولوی معراج جنینی نام دارد.
در صف معراجیان گر بیستی چون براقت برکشانــد نیستی
نه چو معراج زمینی تا قمــر بلکه چون معراج کلکی تا شکر
نه چو معراج بخاری در سما بل چـــو معـــراج تــا نهــی
(م 4/3 ـ 551)
کاربرد واژه معراج برای این تطورات نشان دهندة نگاه عرفان او به مسئله خلقت است. مراحل خلقت انسان از نطفه و سیر تکامل او در آیات متعددی از قرآن کریم آمده است. در این سیر تطور از عدم به وجود، مجدداً حرکت دورانی به سوی عدم دیگر می رود که نتیجه تکامل انسانی است. عدم اول که از خلقت از آن آغاز شده است، با عدم ثانی که انسان در مرحله آخر به آن می رسد، فرق دارد اگر انسان بتواند با خدا آگاهی در این حرکت دورانی به همان منزل اولی برسد به سیر تکاملی دست یافته است و این مفهوم آیه شریفه انا لله و انا الیه راجعون.
از جمادی مُردم و نامی شــدم وز نمـا مردم به حیــوان ســـر زدم
مُردم از حیـوانی و آدم شــدم پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
حملـه دیگر بمیـــرم از بشــر تا بـــرآرم از ملائــک بـال و پــــر
وز ملک هم بایـدم جستن ز جو کـــل شـیء هــالـک الا وجهــــه
بار دیگـر از ملک قربان شـــدم آنچـــه انــدر وهم نایـــد آن شوم
پس عدم گردم عدم چون ارغنون گویـــدم انــا الیــــه راجعــــون
طی این مراحل، مایه و موجب کمال انسان است. بنابراین هر مرحله و ورود به مرحله بعد، نباید برای انسان ترسناک باشد. گرچه انسان به حسب طبع اولی در همان مرحله ای که قرار دارد، انس می گیرد و مایل به حرکت به مرحله بعدی نیست.
نگاه مولوی به بحث خلقت انسان، نگاهی عارفانه است که از آیات قرآنی مأخوذ است و مولوی با توجه به خلقت انسان، سیر تکاملی او را ترسیم می کند و جهل انسان را نسبت به ورود به مرحله بعد مانع تکامل می داند.
سیر تکاملی انسان از عالم حس شروع می شود و به دنیای ماورای محسوس یا غیب راه می یابد، عالم غیب از یک طرف مانع کمال است، یعنی اگر در آن توقف کند مانع کمال می شود و از طرف دیگر این عامل غرق در عالم ماورای حس است
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست لیک کس را دیدِ جان دستور نیست
کتاب طه نسیم وحی در مثنوی عشق - ص 131 تا 127
قرآن درباره خلقت انسان چنین می آورد که «خداوند از روح خودش در آدم دمید» بر پایه این نص برای اظهار این معنی که جان در وجود انسان همان روح خداوند است از نیازی به نیروی تخیل برجسته یا مهارت زیاد در تأویل نیست. علاوه بر این قران نیست ـ و آنگاه به آیات زیادی برمی خوریم که عالم برای خدمت به انسان ساخته شده است.
گاه یکی از اعمال خاص انسان با عمل خدا یکی گرفته می شود.
ص 30 و 29، عرفان مولوی
هدف غایی خلقت، از طریق پیامبران و اولیاء حاصل می شود یعنی به واسطه کسانی که قدرت های بالقوه انسان را به فعل می آورده اند آدم ابوالبشر نخستین پیامبر و نمونه اولیه
کمال انسان است. مولانا اغلب نام آدم و بیش از آن، واژه آدمی را به معنای انسان در نهایت کمال معنویش به کار می برد (در بعضی مکاتب تصوف، نام «انسان کامل» به همین معنا اطلاق می شود). از این رو به نظر مولانا، آن دسته از آیات قرآنی و احادیث نبوی هم که به آدم اشاره می کند انسان را در حالت کمال معنویش در نظر دارند.
اگر آدم را نمونه نخستین کمال انسانی بدانیم، می توان محمد (ص) را که گفت: «وقتی آدم بین روح و جسم بود، من پیامبر بودم» نخستین نمونه این نمونه نخستین نامید آدم صورتی بود برای معنای خدا و به عبارت دیگر مظهر تجلی تمام اسماء و صفات حق بود. انسان آفریده شده تا خلیفه خدا باشد و دانش همه چیزها به او تفویض شده وضعیت و کارکرد ویژه انسان در خلقت را امانت می خوانند. اولین اندیشه حق عبارت از متجلی کردن کامل صفاتش از طریق انسان، زیرا انسان چیزی جز تجلی کامل و گنج پنهان نیست.
طریق صوفیانه عشق. ص (77 و 73 و 72)
به باور مولانا خداوند از وجود خود، انسان را آفریده است، انسانی که هدف آفرینش است. و همچنین به باور او قبل از آن که خداوند جهان را خلق کند، وجود آدمی را علت غایی آن قرار داده بود. و هر چند در مراتب وجود، مرتبه آخرین است. انسان هدف آفرینش و جهان هستی است. (ص 264 مست و منور)
و مراتب وجود، مراتبی چهل گانه می باشد که از تعیّن اول و «حقیقت محمّدیه» ص شروع می شود و به انسان که آخرین مرتبه اما کون جامع و مظهر جمیع اسماء و صفات است،
می رسد موجودات هستی هر یک مظهر اسمی از اسماء الهی اند اما انسان در سلسله مراتب وجودی و نزولی، هرچند آخرین مرتبه است، لکن مظهر تمامی اسماء و صفات حق می باشد.
به همین سبب هم سرتاسر عالم بیکران هستی را با همه موجوداتش عالم کبیر و انسان را ـ به تنهایی ـ عالم صغیر می گویند، چرا که همه مظاهر اسماء الهی در انسان جمع شده است. انسان به سبب همین کون جامع بودنش نیز توانست تنها «خلیفه» خداوند بر روی زمین باشد، زیرا دیگر موجودات مراتب وجود به اندازه انسان ها صفات حق را دارا نبودند و خداوند انسان را در اتحادی نوری به صورت خودش آفریده بود، به گونه ای که گویی انسان «آیینه ای» در مقابل حق است. عظیم ترین هدیه ای که خداوند به آدم (ع) اعطا فرمود، این بود که تمامی اسماء خود را به او تعلیم داد و با این هدیه ای که فرشتگان از آن بی نصیب بودند، به او «کرامت» بخشید.
در عالم صغیر هم اجزای جسم انسان، نشانه کثرت است و همگی تولد و مرگ دارند و محکوم تأثیر علل و اسباب اند. بنابراین قالب انسانی مربوط به عالم خلق است و روح او به عالم امر تعلق دارد.
انسانها فطرت پاک و خدایی خویش را با سکه آدمیت و انسان کاملی، ضرب شده است را نادیده می گیرند و اندیشه نمی کنند که آنان را از کنگره عرض صدا می زنند، نمی دانند که در پرتو حرکت باطنی می توانند به نقطه ای برسند که مایه رشک عالمیان و ملکوتیان بگردند و آیینه تمام نمای حضرت حق گردند. چون به این مقامات واصل نشده اند، به اهمیت و ارزش خویش پی نمی برند. تصور می کنند که زندگانی در خوردن و خوابیدن شهوت رانی خلاصه می شود. اما آنانی که با خدای رحمان ارتباط برقرار ساخته اند و تلاش نموده اند که عملاً به جایگاه واقعی خویش (قاب قوسین) واصل شوند.
اینان در درون خود احساس ارزشمندی می نمایند. اینان خود را صاحب عزت و دارای شکوه و جلال می دانند. و از عزت نفس وصف ناپذیری برخوردار هستند، علی (ع) می فرماید هر کس درون خود احساس کرامت نماید، خود را خوار و ذلیل نمی کند.
شرحی بر وصیت نامه مولانا جلال الدین بلخی –ص (200 ـ 199)
درباره سلوک مولانا
از آغاز تا پایان سلوک منزل ها و مرحله های بی پایان هست که برابر عادت منطقی و عرفی این منزلها و مرحله ها را، هزار، یا صد منزل دانسته و گاهی نیز آنها را در ده یا هفت «مقام» یا «حال» یا «اطوار» خلاصه می کنند و گاهی نیز از این هم خلاصه تر کرده و آنها را سه مرحله طبع، نفس و قلب می نامند و گاهی نیز در دو گام خلاصه می کنند که گام اول خود را پشت سر بگذارد و در گام دوم به حق و حقیقت برسی! به هر حال این گام ها و مقام ها و مراحل و منازل همگی جلوه گاه ناز معشوق از طرفی و نیاز عاشق از طرف دیگرند و سیر و سلوک چیزی جز درگیری سالک با این نیازها و نازها نمی باشد.
زبانه شمس و زبان مولوی، ص 19
سالکان به دو گروه اصلی تقسیم می شوند: محبوبان و محبان.
در محبوبان کارساز اصلی جذبه معشوق و در محبان مجاهده و ریاضت سالک اساس کار است. (ص 42 همان)
سالکان از لحاظ روان شناسی احساسات و رفتارشان به دو گروه تقسیم می شوند: مناجاتی و خراباتی. مناجاتیان بیشتر درگیر خوفند و خراباتیان هم آغوش «رجا». و در سلوک عرفانی،
هر ذره درگاه و راه دیگری دارد و هر سالکی به میزان استعداد و درگاه خود می تواند تکامل و تقرب داشته باشد چنان که «ولایت» نامحدود است و هر کسی را بهره ای از آن می رسد، در حد استعداد ازلی خودش (ص 44 همان)
سالک باید در بهره گرفتن از فرصت های شبانه با تمام توان بکوشد و بر وسوسه های آسایش و خواب که راهزنان و نگهبانان غفلت و بی خبری انسان اند چیره گردد و چیزی به دست آورد. (همان ص 217)
سالک با پیشرفت در مراحل سلوک چنان بر شب زنده داری انس می گیرد که آن را از دیگران پنهان می دارد. (همان ص 219)
به عقیده مولوی سلوک با عشق آدمی را سریع تر و مطمئن تر به مقصد می رساند. او بدین سبب نیز علاوه بر آن به پیرو دلیل راه سخت معتقد است، طبق تجربه عشق جانسوز خود به شمس که از آن به همه چیز دست یافت، عشق را نیز چون پیری می داند که اگر پروای سالک را نداشته باشد، او همچون مرغی بی پروا از پرواز باز خواهد ماند.
پیر عشق توست نه ریش سفید دستگیــر صد هزار ناامیـــد
از دید مولوی کسی به گزاف عاشق نمی شود و هر عاشقی بهره ای از هوشو معرفت دارد. مولوی سلوک با «پر عشق» را سریع تر و مطمئن تر از سلوک با خوف و زهد می داند،
می گوید عاشقی از هر سری که باشد، سرانجام ساک را به مقصد می رساند، کل سلوک معنوی، مستلزم ایمان به نقش سالک است. (مست و مستورـ ص 320)