بخشی از مقاله

وفا كنيم وملامت كشيم و خوش باشيم كه در طريقت ما كافريست رنجيدن
(حافظ)
اين يك داستان نيست ، يك خواب هم نيست ، يك زندگي است آن هم واقعي واقعي . . .
در سال1340درخانواده ايي متوسّط و مهربان به دنيا آمدم . پدرم كارمند ساده دريك ادارة دولتي بود . من فرزند سوّم خانواده بودم و آخرين فرزند ، آنها اسمم را ، ارمغان نهادند زيرا من را هديه اي از طرف خدا مي دانستند . برادربزرگم نامش علي بود و خواهرم ارغوان نام داشت . مرور زمان و كودكي را چون ابر و باد كه درگذرند ، درك نكردم ، تا به سن هفت سالگي رسيدم . پدرو مادرم سعي فراوان در تربيت صحيح ما فرزندانشان مي نمودند ومن را دريكي از بهترين و نزديكترين مدارس آن زمان ، نام نويسي كردند . روز اوّل مدرسه گويي طوفاني در دلم به پا شده بود . صبح موقعي كه با مادرم براي مدرسه رفتن آماده شده بوديم ، خانم همساية ديوار به ديوار ما نيز از خانه اشان بيرون آمد . آنها شروع به صحبت و احوال پرسي با هم كردند و من يك پسربچّة ، تقريباْ هم سن و سال خودم را ديدم ، كه خودش را پشت مادرش پنهان مي كرد . خانم همسايه دست پسرش را گرفت و از پشت سرش او را به جلو آورد و نزديك من شد . آن پسركه تا به حال او را نديده بودم ، همكلاسي من بود . مادرم گفت : ارمغان خانم اين آقا پسر خجالتي همكلاسي توست . او به سمت من آمد و سلام كرد . پاك ماتم برده بود . مادرم گفت : ارمغان خانم ، جواب سلام يادت رفته؟


با دستپاچگي گفتم : سلام . جلو آمد و گفت : اسم من ارسلانه و دستم را محكم گرفت . دستهايش سرد ، سرد بود ولي برعكس ، دستهاي من گويِ آتش . اين اوّلين پيوند من و ارسلان بود . گويي طنابي محكم ، دستهاي ما را به هم گره زده بود . دركلاس درس نيز دريك ميز و نيمكت بوديم ، امّا ما تنها نبوديم ، يك پسرديگركه بعداْ فهميدم ، نامش اميراست و او نيز در همسايگي ما زندگي مي كند ، با ما درهمان نيكمت مي نشست . امير پسر خجالتي و محجوب بود . جالب اين بود كه پدرهردو نفر ، آنها در يك صانحة تصادف كشته شده بودند و هر دوي آنها يتيم بودند .


ثلثها يكي بعد از ديگري گذشت و من و ارسلان و امير در يك نيكمت با هم رقابت مي كرديم . ثلث آخر ، من شاگرد اوّل ، ارسلان شاگرد دوّم و امير سوّم شديم .
روزيكه كارنامه هايمان را به خانه مي برديم ، برايم اتّفاقي افتاد . هنگامي كه با خوشحالي كارنامه ام را در دستم گرفته بودم و از جوي آبي پريدم ، ناگهان كارنامه از دستم رها شد و به آب افتاد . نمي دانستم كه چه كار كنم ولي ارسلان و امير را ديدم ، كه هر دو به دنبال آن مي دوند و ارسلان خودش را به آب انداخت . آنرا زودتر از آب گرفت و برايم آورد . كارنامه ام خيس ، خيس شده بود . ارسلانم خيس خيس شده بود . چشمانم كه به كارنامة خيس شده افتاد ، شروع به گريه كردم . ارسلان اشكهايم را با دستانش پاك كرد و گفت : حالا كه طوري نشده ، اين جور مثل دُختراي لوس گريه مي كني ، الآن با تو ميايم خونه تون و ماجرا رو براي مامانِت تعريف مي كنيم .


ولي من با بغض درگلو گفتم : لازم نكرده ، خودم زبون دارم كه تعريف كنم و با شتاب به سمت خانه دَويدم . ارسلان و امير ، هر دو با هم داد زدند ، صبركن و بعد ازمن شروع به دويدن كردند ، گويي مسابقه اي بين من ، ارسلان و امير بود . من زودتر به خانه رسيدم و دَر زدم . دوباره در زدم . صداي مادرم را شنيدم كه مي گفت : اُمَدم بابا اُمَدم چه خبره ؟ تا در را باز كرد ، پريدم تو بغلش وشروع به گريه كردن كردم . مادرم اوّل تعجّب كرد و بعد با دستان پُر مِهرش ، سرم را نوازش كرد وگفت : خُب ارمغان خانم مي گي چي شده يا نه ؟


برگشتم به صورت مادرم نگاه كردم و كارنامة خيس را به او نشان دادم . مادرم با تعجب نگاهي به كارنامه كرد و ديد ، مُهر قبولي و شاگرد اوّلي من ، كمي آب خورده .
شروع به خنديدن كرد و به من نگاه كرد و گفت : فِكه كنم ، اين قدرخوشحال شدي كه يك شكم سير روي كارنامه گريه كردي .
ناگهان ارسلان و امير سررسيدند . هردو نفس نفس زنان سلام كردند ، مادرم جواب آنها را داد .


بعد ، هردو با هم شروع به تعريف ماجرا كردند ، مادرم كه ماجرا را شنيد ، خنديد و از آنها تشكّر كرد . من با غرور رو به مادرم كردم و گفتم : تشكّر ديگه لازم نيست و دررا محكم بستم . مادرم از اين كار من خيلي ناراحت شد و به من گفت : تو بايد از اونا تشكّر مي كردي . مخصوصاْ از ارسلان .
تابستان آن سال ، با تمام گرمايش ، به اندازة ذوب يك قالب يخ كوتاه بود . خيلي زود دوباره پاييزشد و فصل مدرسه ها . بعداز ثبت نام و تعيين كلاس ، فهميدم با هردو نفر آنها دريك كلاس هستم . روز اوّل مدرسه مادرم با من نيامد . او مرا از زيرآيينه و قرآن رَدكرد و صورتم را بوسيد و گفت : دخترم امسال ام سعي خودتو رو بكن ، تا مثل پارسال شاگرد اوّل بشي . من هم به او قول دادم و از خانه بيرون آمدم . ارسلان و امير هم ازخانه هايشان بيرون آمدند . امير و ارسلان كه سرتاسر تابستان گذشته را با هم بودند ، به هم سلام كردند و به سوي من آمدند . من كه تابستان گذشته ، آنها را نديده بودم ، پشت به آنها كرده و به سمت مدرسه به راه افتادم . هردو تا من را ديدند ، شروع به دويدن كردند ، تا به من رسيدند . سلام كردند .
گفتم : سلام ، خب چيه ؟ مگه آدم نديدين ؟
اميرگفت : هنوزم از دست ما ناراحتي ؟
گفتم : نه ، براي چي ، بايد ناراحت باشم ؟
ارسلان خنديد و گفت : پس چرا باما نمي ياي بريم مدرسه ؟


دوباره او دستش را جلو آورد و دست راستم را محكم دردستش گرفت . امير هم دست چپم را در دستش گرفت . آن موقع نمي دانستم ، كه آيندة من به يكي از اين دو نفر پيوند خواهد خورد . هر سه شروع به دويدن كرديم ، تا به مدرسه رسيديم.آن سال ، معلّم ما ، يك آقا معلّم بداخلاق و سخت گيربود . ولي درهرسه ثلث ، هرسة ما شاگرد ممتاز شديم . يك روزكه به همراه امير و ارسلان ازمدرسه به خانه برگشتم ، مادرم برعكس هر روز ، در را با تأخير بازكرد . وقتي در را بازكرد به من گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان جان ، امروز براي خواهرت ارغوان خواستگار اومده ، ازت خواهش مي كنم بِري تو اتاقت همونجا بموني تا مهمونها برن .


گفتم : چشم مامان . به سرعت به سمت اتاقم كه ازديد ، مهمانها مخفي بود ، رفتم وباخيال راحت لاي دراتاقم را بازگذاشتم.خواهرم راديدم كه با صورتي سرخ شده سيني چاي در دست به سمت اتاق پذيرايي مي رفت . خواهرم شانزده سال داشت و كلاس چهارم متوسط قديم بود . من او را خيلي دوست داشتم ، چونكه هيچ وقت مرا دعوا نمي كرد ، برعكس خيلي ازخواهرهاي ديگر ، هميشه مثل دو تا دوست بوديم ، حتّي با اختلاف سنّي زيادمان كه هشت سال بود . ميهمانها رفتند و من از اتاقم بيرون آمدم . خواهرم ارغوان با مهرباني به صورت من كه با تعجّب به او نگاه مي كردم ، نگاه كرد و گفت : چي شده ، خواهر كوچولوي من ؟
من با ناراحتي گفتم : تو داري عروسي مي شي ، يعني مي خواي از پيشم بري ؟


نزديك بود ، گريه كنم . خواهرم هيچ جوابي نداد ، ناگهان مادرم كه از بدرقة مهمانها برمي گشت ، وارد اتاق پذيرايي شد و از حالت چهرة ما دو خواهر همه چيز را فهميد . مادرم من را كه بغض كرده بودم ، در آغوش گرفت و روي پايش نشاند . ارغوان مشغول جمع كردن وسايل پذيرايي شد و به آشپزخانه رفت .
مادرم صورتم را بوسيد وگفت : دختر گُلم ، شماها مدّتي پيش ما هستين . وقتي بزرگ شدين ، هر كدام بايد به سراغ زندگي خودتون برين و حالام كه براي ارغوان ، خواستگار خوبي اومده ، اونم بايد تصميم بگيره و به دنبال زندگي خودش بره . ولي ناراحت نباش ، چونكه اون حالا ، حالاها پيش ما مي مونه . من رو به مادرم كردم و گفتم : ولي من دوست ندارم اون از پيش ما بره .
مادرم گفت : هنوز خيلي مونده تا اون از پيش ما بره .
گفتم : ولي من هميشه پيش شما مي مونم .
مادرم صورتم را بوسيد و گفت : عزيزم ، از حالا لازم نيست در مورد اين چيزا فكر كني .
گويي حرفهاي مادرم ، آبي بود بر آتش برافروختة دل من .


شب شد . پدرم به خانه آمد . مادرم پس از پذيرايي و خوش آمد گويي ، شروع به تعريف وقايع آن روزكرد. پدرم فقط گوش ميداد . بعد از مدّت كمي كه گذشت ، گفت : خانم ، من بايد تحقيق و استخاره كنم . آن موقع بود كه فهميدم ، شوهرخواهر آينده ام ، اسمش احمد است و دانشجوي رشتة پزشكي است . دوتا خواهر و يك برادر دارد كه از او بزرگترند و ازدواج كرده اند و او فرزند آخرخانواده است . خانة آنها دو ، سه كوچه بالاتر از خانة ماست و پدرش بازنشستة آموزش و پرورش است .
پدرم به مادرم گفت : ممكنه به درس ارغوان لطمه اي بخوره ؟


مادرم جواب داد : ماكه نمي خوايم اونو بلافاصله به خونة بخت بفرستيم . من به مادر احمدآقا گفتم ، كه تا ارغوان درسش تموم نشده بايد صبر كنن . مادر احمدآقا هم جواب داد ، كه پسراونم دو سال از تحصيلش باقي مونده اگرشما اجازه بدين ، اين دو نفر را به عقد هم دربياريم ، نامزد باشند و هر كدوم خونة خودشون درسشونو بخونن تا درسشون تموم بشه ، ما هم جهيزية مناسب براي ارغوان آماده مي كنيم . پدرم گفت : من فردا مي رم براي استخاره و تحقيق و نتيجة اونو بعد از نماز مغرب به شما مي گم .


نمي دانم چرا ، ولي آن روز دركلاس اصلاْ نمي توانستم ، حواسم را به درس بدهم . امير و ارسلان هم ، اين موضوع را فهميده بودند . زنگ تفريح اوّل شد ، هردو نفر پيش من آمدند .
امير و ارسلان به من گفتند : ارمغان خانم چي شده با ما قهري ؟
گفتم : نه
گفتند : پس چيه ، امروز اصلاْ حواست به درس نبوده ؟
گفتم : خواهرم ارغوان . . . خواهرم
امير وارسلان با تعجّب نگاهي به من كردند و گفتند : خواهرت چي شده ؟
گفتم : خواهرم داره عروس مي شه !
هردو با هم شروع به خنديدن كردند و گفتند : براي اين ناراحتي ؟
گفتم : شما پسرا چي مي فهمين كه من چه حالي دارم ؟
امير دست در جيبش كرد و چند شكلات درآورد . به سمت من گرفت وگفت : ارمغان خانم ، شماكه به ماشيريني ندادين ، پس بفرمائيد با اين شكلاتا ، دهنتونو شيرين كنين .


من با عصبانيّت ، محكم به زيردست او زدم و تمام شكلاتهاش روي زمين ريخت . او و ارسلان به هم نگاه مي كردند و من با ناراحتي به سمت كلاس دويدم و از آنجا دور شدم .
گويي ، تا نماز مغرب سالي طول كشيد . پدرم به خانه آمد ، با جعبةشيريني در دستش و به مادرم گفت : به سلامتي و مباركي ، استخاره بسيار خوب آمد . گفت كه تحقيق كرده ، همة افرادي كه اين خانواده را مي شناختند ، حاضر بودند ، به سر اونا قسم بخورن و همه از اونا تعريف كردن . پدرم گفت : اگه دوباره تماس گرفتن ، به اونا بگو اجازه دارن ، پسرشونو بيارن .


بعد از چند روز ، وقتي از مدرسه به خانه برگشتم ، مادرم در را باز كرد ، با تأخير بازكرد . با خود حدس زدم ، احتمالاْ باز ، خبري از خواستگارهاي خواهرم شده ، درهمين فكر بودم ، كه مادرم در را باز كرد ، حدسم دُرُست بود . مادرم صورتم را بوسيد و گفت : خودت مي دوني كه بايد چي كار كني ؟
من هم به او نگاه كردم و گفتم : چَشم . به سمت اتاقم به راه افتادم ، مثل دفعة قبل .مدّتي گذشت . حوصله ام سر رفته بود ، كه ديدم خواهرم درِاتاقم را بازكرد و داخل شد ، گويي دنيايي حرف براي گفتن داشت ولي هيچ نگفت . او نزديكم شد و صورتم را بوسيدوگفت : ارمغان ، چرا ناراحتي ؟
گفتم : خودت خوب مي دوني ، پس چرا سؤال مي كني ؟
گفت : ولي ، من پيش تو هستم و تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان ، اجازه نمي دن كه من از اينجا برم.
گفتم : دروغ مي گي ، اين حرفها رو براي دل خوشي من مي زني ؟
گفت : نه ، باوركن ، دروغ نمي گم .
گفتم : ولي من دوس دارم ، تو هميشه پيش ما بموني ، من تو رو خيلي دوس دارم .
گفت : عزيزم ، من هم تورا خيلي دوس دارم .
وقتي اين حرفها را شنيدم ، توي بغلش پريدم و شروع به گريه كردم ، گفتم : راس مي گي ؟
گفت : بله خواهر كوچولوي من .
در همين لحظه ، مادرم كه از بدرقة مهمانها برگشت وارد اتاقم شد ، تا ما را ديد شروع به خنديدن كرد وگفت : خُب . خواهرها چه دل و قلوه ايي به هم مي دَن و مي گيرن .
شب شد .پدرم به خانه آمد . بعد از خواندن نماز و خوردن شام ، خواهرم را به اتاقش صدا زد و از او سؤال كرد: امروز با احمدآقا صحبت كردي ؟
خواهرم گفت : بله


پدرم از او پرسيد : تو فكر مي كني ، او با اين شرايطي كه داره مي تونه براي تو همسر ايده آلي باشه ؟
ارغوان سرخ شده بود ، سرش را پايين انداخته و از خجالتش حرف نمي زد .
پدرم با آن صداي مهربان آرامش بخشش گفت : سكوت ، سكوت علامت رضايت است ، مبارك است ، ان شاءا . . .
چند روز بعد ، پدرم و مادرم آماده گرفتن جشن عقد براي ارغوان شدند . اين قدرخانه شلوغ و پُر رفت و آمد ، شده بود ، كه به نظرم كسي منو نمي ديد . روز جشن عقد خواهرم ، مادرم لباس زيبايي را كه خودش دوخته بود ، رو به تنم كرد . لباسي از حريرِصورتي با تورهاي آبي كم رنگ و گل دوزي بسيار زيبا ، كه از نظرمن ، زيباترين لباس دنيا شده بود . از فرق سرم موهايم را بُرُس كشيد و شروع به بافتن موهايم كرد . انتهاي آن را كِشي كه گل سرخ پارچه اي داشت ، بست و دوتا گل سرزيبا به دو طرف موهايم زد و صورتم را بوسيد .


گفت : مثل فرشته ها شدي و يك گردنبند كوچك كه آية قرآن روي آن نوشته شده بود را به گردنم بست .
در دلم غوغايي بود . وقتي ، ارغوان را از آرايشگاه به خانه آوردند ، دلم مي خواست اوّلين كسي باشم كه او را در لباس عروسي مي بيند . درآن شلوغي ، نقل و سكّه بود ، كه به سر ارغوان و احمدآقا مي ريختند . بچّه ها با سروصداي زياد ، آنها را از روي فرش جمع مي كردند . احمدآقا و ارغوان به اتاقي كه برايشان تزئين شده بود و سفرة عقد ، آنجا بود ، رفتند . با خودم گفتم : بيچاره ارغوان ، خدا كنه كه سرش درزير ، اين باران نقل وسكّه نشكسته باشه .داخل اتاق عقد رفتم . واي خداي من ، اينجا چرا اين قدرشلوغ است ؟ كم مانده بود كه زيردست و پاي جمعيّت لِه شوم . ناگهان صداي خواهر بزرگ احمدآقا بلند شد ، گفت : خانم ها ، چادرها به سر ، عاقد آمد و شروع به بيرون كردن بچّه ها از اتاق عقد كرد .


به او گفتم : اقدس خانم من خواهر عروسم !
ولي او گفت : لطفاْ همه بيرون . . . من هم بيرون رفتم و او در را بست .
بعد از اينكه عاقد رفت ، در اتاق را باز كردند . بلافاصله به اتاق رفتم . مادرم را ديدم كه صورت ارغوان را مي بوسيد ويك دستبند پهن به دست او بست . پدرم هم جلو آمد و صورت ارغوان را بوسيد و با احمدآقا دست داد . او خم شد ، تا دست پدرم را ببوسد ، ولي پدرم دستش را عقب كشيد . او يك جعبة كادو شده از جيبش بيرون آورد ، كادوي آن را باز كرد . يك عدد ساعت مچي با بند طلايي ، آنرا به دست احمدآقا بست و آرزوي خوشبختي براي آنها كرد و از اتاق عقد به همراه پدر احمدآقا ، بيرون رفت .
اقدس خانم خواهر بزرگ احمدآقا ، يك سيني كه دو جعبةكوچك مخملي در آن بود را جلو آورد . آنها جعبه ها را برداشته و باز كردند و حلقه ها را در دست هم كردند . صداي دست و هلهله بلند شد .


مادرم مرا صدا زد و گفت : دخترم اين ديس شيريني رو ببر و به مهمانها تعارف كن .
مادرم ، علاوه بر اقوام و آشنايان ، همسايه ها را براي جشن دعوت كرده بود . از يك سمت اتاق شروع به پذيرايي كردم تا به مادر ارسلان رسيدم . شيريني را به او تعارف كردم . بالبخندي گفت :
سلام به دخترگلم ، ارمغان خانم ، خوبي ، خانم ؟
گفتم : ببخشيد ، سلام ، بله خوبم .
گفت : ان شاءا . . . شيريني عروسي شما را كي بخوريم ؟
هيچ نگفتم . ديس شيريني را جلوي خواهر ارسلان كه از من بزرگتر بود ، گرفتم . گفت : سلام ، مبارك باشد .
گفتم : خيلي ممنون .


بعد ديس شيريني را جلوي مادر امير گرفتم . گفت : سلام ، فرشته كوچولو ، خسته نباشي ؟
با عصبانيّت گفتم : هستم ، خيلي هم خَستَم . شيريني را به همة مهمانها تعارف كردم و به آشپز خانه برگشتم . ديس را با عصبانيّت روي كابينت گذاشتم .
مادرم كه صورت برافروختة مرا ديد گفت : چي شده ؟ خواهر عروس چرا اين قدر عصباني اي ؟
گفتم : هنوز ، هيچ خبري نيست ، به من مي گن ، كي شيريني عروسي تو ؟
مادرم شرو ع به خنديدن كرد و گفت : ان شاءا . . . خيلي زود ، چند سال ديگه هم نوبت توست . از حرف مادرم گريه ام گرفت و گفتم : حالا ديگه نوبت منه از سرتون بازم كنين ؟


مادرم ناراحت شد و با عصبانيّت ، رو به من كرد و گفت : ديگه از اين حرفها نشنوم ، فهميدي ؟
من با ناراحتي به حياط خانه رفتم و تا موقع شام در حياط ماندم و با ماهي هاي قرمز ، حوض شروع به حرف زدن كردم . انگار هيچ كس نبود كه من را درك كند . مادرم صدايم زد و گفت : عزيزم نمي خواي از شام عروسي خواهرت بخوري ؟ و ظرف غذا را به دستم داد . به آشپزخانه رفتم . ميهمانها بعد از شام يكي يكي خداحافظي كردند و رفتند . فقط خانوادة احمدآقا ماندند . خواهر و مادرشان به مادرم كمك كردند . ظرفها راشستند . اتاق ها را مرتّب كرد . و جارو كردند و همه چيز را در سرجاي خودش قرار دادند . مادرم از آنها خيلي تشكّركرد . مادر احمدآقا ، پيش مادرم آمد وگفت : حاجيه خانم اجازه مي دين پسرم امشب غلام شما باشه ؟
مادرم لبخندي زد وگفت : اختيار دارين ، من از امشب ، دو تا پسر دارم ، احمدآقا و علي
مادر احمدآقا ازمادرم تشكّركرد و صورتش را بوسيد و خواهرهاي احمدآقا و مادرش هم رفتند . من از شدّت خستگي ، خيلي زود خوابم برد .
فردا ، صبح زود ، احمدآقا موقع نماز صبح ازخانة ما رفت . وقتي ازخواب بيدارشدم ، ارغوان را ديدم كه با لباس معمولي بود و ديگرخبري از آن لباس زيبا ، تور و گل سر زيبا نبود . پيش او رفتم و گفتم : سلام ، ارغوان تو اينجايي ؟
خواهرم گفت : يعني چه ؟ كجا بايد باشم ؟
گفتم : خانة احمدآقا . . .


ارغوان خنديد و گفت : حالا فهميدم چرا اين قَد ناراحت بودي ؟ نه عزيزم ، من حالا حالاها اينجا هستم .
از خوشحالي كم مانده بود ، بال و پر دربياورم . پريدم تو بغلش و گفتم : دوسِت دارم ، تو را به خدا از پيشم نرو .
ارغوان گفت : من كه به تو گفته بودم تا درسم تموم نشده ، بابا و مامان اجازه نميدن برم .
گفتم : پس هر سال مردود شو تا چند سال بيشتر پيشم بموني .
ارغوان و مادرم از اين حرفِ من شروع به خنديدن كردند . ارغوان تمام طلاها و جواهراتي را كه موقع عقد به او داده بودند را در يك جعبه گذاشت ، حتّي حلقة ازدواجش را نيز داخل آن جعبه گذاشت .
گفتم : ارغوان چرا ديگه حلقه تو در آوردي ؟
نگاهي به صورتم كرد و گفت : عزيزم ، اگر مدير دبيرستان ، اين حلقه رو تو دستم ببينه ، حتماْ مي فهمه كه ازدواج كردم و از مدرسه اخراجم مي كنن و من نمي خوام اين اتّفاق برام بيفته . تو كه ديدي ، من حتّي يك نفر از دوستان و همكلاسي هامو براي جشن عقد دعوت نكرده بودم. چون ممكن بود ، خبر به گوش مدير مدرسه برسه اون وقت مجبور بودم ، درسمو كنار بذارم .
گفتم : ولي احمدآقا چي ؟ اون نبايد به خونة ما بياد ؟


ارغوان گفت : چرا ، ولي فقط عيدها و زماني كه من درس نداشته باشم . اين طوري من هم به درسم مي رسم و او هم اين دو سال كه از درسش مونده ، با خيال راحت درس شو ادامه ميده .
كنار جعبه جواهرات خواهرم رفتم . ديدن آن همه طلا و جواهراتي كه برق ميزد ، وسوسه ام كرد .
ارغوان كه نگاهم را ديد ، لبخندي زد و گفت : بيا دست بزن و تماشا كن . ولي خواهش مي كنم هيچ وقت بدون اجازه من اين كار رو نكني .
گفتم : چَشم . چقدر زيبا بود . خانواده شوهر ارغوان به او كلّي طلا و جواهر ، هديه داده بودند . سرويس زمرّدنشان ، چند النگو ، يك دستبند ، يك سينه ريز ، چندانگشترزيبا كه حلقة ازدواجش بين آنها ، با تمام سادگي ، خودنمايي مي كرد . در دلم گفتم : خوش به حال ارغوان .
ولي درنظر ارغوان هيچ يك از آنها جلوه نمي كرد . او تمام فكر و ذكرش درسش بود . اين دو سال كه از درس ارغوان مانده بود ، خيلي زود طي شد . در اين مدّت ، مادرم فقط به فكر تهيّه جهيزية آبرومندانه و خوب براي ارغوان بود و دوست داشت براي دختر بزرگش سنگ تمام بگذارد .


مادرم بارها برايم تعريف كرده بود كه پدرم از خانواده ايي ثروتمند و سرمايه دار بود ، كه عاشق مادرم مي شود . و برخلاف ، ميل و نظرخانواده اش بامادرم ازدواج مي كند .من درتمام اين سالها، هيچ بي احترامي ازجانب پدر به مادرم نديده و نشنيده بودم . هرگز به ياد ندارم كه حتّي يك نفر از خانوادة پدري ام را براي يكبارديده باشم . آنها مادرم را درشأن خانواده خودشان نمي دانستند . مادرم گفته بودكه بعد ازاين ماجرا ، حتّي پدرت را از ارث محروم كردند ولي خانواده مادرم با آغوشي باز و پُرمِهر او را به دامادي قبول كردند . پدر و مادرم با اسباب و اثاثيه ايي اندك زندگي ساده ولي شيرينشان را آغاز كردند .
ارغوان درسش را با معدل عالي تمام كرد . موقع جشن عروسي آنها شد . من كلاس چهارم بودم . ارغوان و احمدآقا بعد از جشن عروسي ، به يكي از شهرستانهاي اطراف تهران ، براي اجراي طرح پزشكي احمدآقا رفتند .


من تنها شدم . برادرم علي ، در آن زمان ، جواني كامل شده بود و تازه دورة مقدّماتي درس طلبگي را تمام كرده بود . روزي كه او از اولين جلسة دورة سطح ، به خانه آمد ، به خوبي به ياد دارم . از انتخابش ، اين قدر خوشحال و راضي بود كه در پوستش نمي گنجيد . پدر و مادرم هم از خوشحالي و رضايت او خشنود شدند .
سال دوّم متوسطه بودم . يك روزكه از مدرسه به خانه آمدم ، مادرم در را با تأخير باز كرد . اوّل نگران شدم . بعد از چند دقيقه ، مادرم در را باز كرد . او به همراه مادر ارسلان بود . او نيز بيرون آمد . مادرم از من عذرخواهي كرد . مادر ارسلان ، دستي به صورتم كشيد و گفت : ماشاءا . . . خانمي شدي ، ارمغان خانم و نگاهي به مادرم كرد وگفت : ان شاءا . . . خبر بعدي از شما ، من چند روز ديگه برمي گردم ، اميدوارم كه حاج آقا موافقت كنند . بعد خداحافظي كرد و رفت .
داخل خانه شدم . مادرم نيز بعد از من داخل شد و دررا آهسته بَست . سلام كردم و ازمادرم پرسيدم : مامان ، اينجا چه خبره ؟
گفت : هنوز هيچ خبري نيست . مادر ارسلان براي خواستگاري از تو به اينجا آمده بود .
ناگهان گويي ظرفي پُراز آب جوش را ازسَرتا پايم ريختند . من . . . ارسلان . . . ازدواج
گفتم : نه . . . مامان من اصلاْ آمادگي اونو ندارم . من مي خوام درسمو بخونم .
مادرم با آرامشي كه هميشه در صدايش بود ، رو به من كرد و گفت : خُب ، دخترم هول نشو . هنوز كه خبري نيست ، تازه من همه چيز رو به پدرت واگذار كردم ، شايد اون با اين كار مخالف باشه ؟
نمي دانم چرا ؟ آن روز تا شب به قدرسالي بر من گذشت . شب تا صداي زنگ درِحياط را شنيدم ، دلم به شور افتاد . مادرم در را بازكرد و پدرم وارد خانه شد . جلو آمدم و سلام كردم . پدرم رو به من كرد و گفت : سلام دخترگُلم ، ارمغان خانمِ خوشگلم ، چطوري بابا ؟ چته امشب ، چرا اين قدر رَنگت پريده ، بابا ؟
مادرم گفت : چيزي نيست ، نزديك امتحانات آخرثلثشه ، كمي نگرانه .
نمي دانم ، مادرم چرا هيچ حرفي ازخواستگاري نمي زد ؟


به اتاقم رفتم . لاي دراتاق راكمي بازگذاشتم ، مادرم يك سيني چاي آورد و شروع گفتن كرد . منتظر بودم كه پدرم فريادي بِكشد ، ولي هيچ صدايي نيامد . نزديك دراتاقم شدم ، بعد صداي مادرم را شنيدم كه مي گفت : فقط مي خوان از جانب ارمغان ، خاطرشون راحت شِه ، بعد از اتمام درسشون عروسي مي كنن . در اين مدّت ماهم وقت كافي براي تهيّة جهيزية مناسب داريم .
مادرم ادامه داد : مادر ارسلان به من گفته كه به نظر امير و ارسلان با هم به خاطر ارمغان دعوا كردن . امروز ، مادر ارسلان به اصرار پسرش به اينجا اُومده بود و مطمئنم كه مادر امير هم فردا به اينجا مي ياد .
پدرم گفت : ما هردو نفر اونا رو از بچّگي مي شناسيم ، بايد انتخاب رو به عهدة ، ارمغان بذاريم ، چون از نظر ما هردو اونا شرايط يكساني دارَن .
پدرم درحاليكه چاي مي خورد گفت : آيا به ارمغان چيزي دراين مورد گفتي ؟
مادرم گفت : چيز زيادي نه ، ولي او مادر ارسلان رو امروز وقتي ازمدرسه اُومده بود ، ديد . منم مجبور شدم ، قضية خواستگاري ارسلان را اَزِش بگم ، البته همه چيزرو به شما و اگذار كردم و به او گفتم كه جواب آخررو شما مي دين .
پدرم گفت : از خودش ، چيزي پرسيدي كه تمايل به ازدواج داره يا نه ؟
مادرم گفت : نه .


فردا ظهر ، كه از مدرسه آمدم ، مادرم به موقع در را باز كرد . با تعجّب ازمادرم پرسيدم : كسي امروز اينجا نيومَده ؟
مادرم جواب داد : نه . . . مگرقرار بودكسي بياد ؟
خجالت كشيدم كه بپرسم ، آيامادرامير آمده يا نه؟ گفتم : نه .
چند روز بعد ، مادر ارسلان و خواهرش ناهيد به خانة ما آمدند ، امّا خبر از مادر امير نشد . براي من هميشه اين سؤال باقي ماندكه چرا ؟ . . . چرا ؟
مادرم ، من را صدا زد : ارمغان خانم ، مامان جان ، چاي بيار .
من سيني چاي را برداشتم و وارد اتاق پذيرايي شدم . سلام كردم . مادر ارسلان و ناهيد از جايشان بلند شدند .
مادرم گفت : خواهش مي كنم ، بفرماييد . آنها هم دوباره نشستند .
مادر ارسلان گفت : سلام عروس گُلم . چاي را تعارف كردم . گفت : ارمغان خانم چاي بخوريم يا خجالت ؟
رنگم مثل گچ شده بود . احساس مي كردم ، الآن غش مي كنم .
سيني چاي را پيش ناهيد گرفتم . گفت : دستِ زن داداشم درد نكنه ، عجب چايي .
روي صندلي كنار مادرم نشستم . مادر ارسلان و ناهيد ، شروع به تعريف كارهاي ارسلان كردند ، كه او چطور مي خواهد علاقه اش را به من نشان دهد .
مادرم خنديد و گفت : ان شاءا . . . بعد از استخاره جوابو مي گيم .
مادر ارسلان گفت : حاجيه خانم ، استخاره دِلِه ، در كارخيرحاجت هيچ استخاره نيست . هرطور مايليد ، ماهم عجله اي نداريم . شما تحقيق كنيد ان شاءا . . . جواب استخاره هم خوب خواهد آمد .


بعد از خوردن چاي ، از جا برخاستند و خداحافظي كردند و رفتند .
شب پدرم آمد . مادرم بعد از شام ، از صحبتهاي آن روز را براي پدرم تعريف كرد . پدرم گفت : فردا شب براي تحقيق و استخاره مي رَم .
دلم مي خواست ، زودتر فردا شب برسد تا جواب استخاره را بدانم . آن روز گذشت . پدرم شب بعد از نماز ازمسجد به خانه آمد . دُرُست مثل زمان ارغوان ، با يك جعبة شيريني وارد حياط شد . مادرم تا جعبة شيريني را در دست پدرم ديد ، جواب استخاره را فهميد . گفت : چه خبر شده ، حاج آقا با شيريني به خونه اُمَدين ؟
پدرم گفت : جواب استخاره ، خيلي خيلي خوب اُمده ، درضمن ازتمام اهالي محلّه ، مدرسه و مسجد تحقيق و پرسجوكردم و همه از او تعريف كردن . اميدوارم كه خوشبخت بِشن ، دفعه بعد كه تماس گرفتن ، بگو اجازه دارن كه پسرشونو بيارَن.
پدرم بعد از شام ، من را به اتاقش صدا زد و دُرُست مثل زمان ارغوان ازمن سؤال كرد ومن كه از خجالت حرفي براي زدن نداشتم ، هيچ نمي گفتم.
پدرم گفت : سكوت علامت رضايت است .


چند روز بعد ، ارسلان ، مادرش و ناهيد به خانة ما آمدند .گويي سالها بود ، كه ارسلان را نديده بودم . او با آن كه هم سنّ و سال من بود ، ولي از من قد بلندتر ، رشيدتر وحتّي به نظر من زيبا تر هم بود . ارسلان بادسته گلي بزرگ و يك جعبه شيريني به همراه مادر و خواهرش وارد اتاق پذيرايي شدند . او دسته گل و شيريني را به مادرم داد . مادرم از او تشكّركرد و گفت : زحمت كشيديد شما خودتون گل هستين ، احتياج به گل نبود .
ارسلان لبخندي زد و گفت : شما لطف داريد .
مادرم دسته گل را درگلداني گذاشت . گلدان را آب كرد و به اتاق پذيرايي برد . بعد از مدّتي مادرم من را صدا زد : ارمغان خانم ، لطفاْ چاي بيار مادر .
كاش ارغوان اينجا بود نمي دانستم چه بايد بكُنم . دل شوره ايي عجيب داشتم . مادرم دوباره صدازد . سيني چاي را برداشتم و به داخل اتاق پذيرايي رفتم . اين بار ، ارسلان ازجا بلند شد ، من هم با لحني لرزان گفتم : سلام
مادرم گفت : آقا ارسلان لطفاْ بفرمائيد .
چاي را جلوي مادرم گرفتم . مادرم گفت : اوّل مادر آقا ارسلان .
چاي را پيش او گرفتم . مادرش گفت : سلام ، عزيزم .


بعد چاي را جلوي ناهيد گرفتم و تعارف كردم . او لبخندي زد و گفت : دست شما درد نكنه ، عجب چايي ؟
بعد ، نوبت به ارسلان رسيد سيني چاي را جلوي او گرفتم . لحظه ايي نگاه بين من و او طول نكشيد و او با عجله چاي را از داخل سيني برداشت . به مادرم هم چاي تعارف كردم و او برداشت . من به آشپزخانه برگشتم . صداي مادرم را شنيدم كه گفت : ارمغان جان ، دخترم ، بيا ، آقا ارسلان با شما حرف دارن .
به اتاق پذيرايي رفتم و مادرم گفت : عزيزم ، به اتاقت برو ، و بعد به ارسلان گفت : شما هم بِريد .
من رفتم . ارسلان كمي بعد از من به آنجا آمد . من روي صندلي نشستم . ارسلان درزد و گفت : اجازه مي دين ؟
بالبخندي گفتم : بفرمائيد .


او كنار تختم نشست . چند دقيقه سكوت . . .
رو به من كرد و گفت : مي دونم ، راجع به من چه فكرمي كنيد ؟ ، امّا چه كنم ، كه اين دل ، حرف عقل رو نمي شنوه . به قول قديمي ها گوش عاشق كَره .
لحظه ايي از اين طرز حرف زدن ارسلان خنده ام گرفت . گفتم : شما كه مي دو نيد ، من مي خوام درسمو بخونم .
با جدّيت جواب داد : مگه من گفتم ، شما درس نخونيد ؟ خواستة من ام از شما ، همينه .
گفتم : چطور ؟ هم درس بخونم ، هم خانه داري كنم و هم شوهرداري و كارهاي ديگه ؟
گفت : امّا ، ما الآن فقط نامزد مي كنيم و بعد از ديپلم عروسي ، دُرُست مثل خواهرتون ارغوان خانم . بعد ازجا بلند شد و به پذيرايي رفت . مادر و خواهرش نيز ازجا بلند شدند و گفتند : بقية‌ حرفها باشه ، ان شاءا . . . حضور حاج آقا كه رسيديم . خداحافظي كردند و رفتند .
بعد از چند روزكه به سرعت ابر و باد گذشت ، من و ارسلان در سرسفرة عقد بوديم .
خانم ارمغان رضايي ، فرزند امين ، به شماره شناسنامة 919. آيا اجازه دارم ، شما را با مهرية يك جلد كلام ا . . . مجيد ، آيينه و شمعدان،يك شاخه نبات ، يك شاخه گل مريم و14هزار تومان به نيّت چهارده معصوم به عقد دائم آقاي ارسلان خُرسند ، فرزند محمّدتقي و شماره شناسنامه319درآورم ، وكيلم . . .دوباره مي خوانم، گوش فرمائيد .


بعد ازسه بار،قرائت خطبة عقد،گفتم : با اجازة پدر و مادرم و بزرگتر ها . . . بله .
صداي دست و هلهله بلند شد . عاقد رفت . مادرم چادر را از صورتم ،كنارزد . صورتمو كه مثل يك گلولة آتش بود بوسيد و دستبندي طلا را به دستم بست و گفت‌ : خوشبخت شي عريزم .
پدرم هم يك ساعت به دست ارسلان بست . او خم شد كه دست پدرم را ببوسد ولي پدرم جلوي اين كار او را گرفت . او با ارسلان دست داد و صورت او را بوسيد و از اتاق بيرون رفت . ارغوان و ناهيد هر كدام يك النگو به دستم كردند . مادر ارسلان جلو آمد و يك گردنبند ، سينه ريزجواهر را به گردنم بست و صورتم را بوسيد . گفت : عزيزم ، عروس گُلم ، اين سينه ريزرو مادرشوهرم روز عقدم به گردنم بست و منم به گردن عروسم مي بندم . خوشبخت شي ، مادر . . .
ناهيد جلو آمد و سيني ايي را كه كف آن با برگهاي سبز پوشيده شده بود و دو جعبة مخملي در آن قرارداشت ، جلوي ما گرفت . ارسلان يكي از آن جعبه ها را برداشت . يك حلقة طلا كه الماسي درشت وسط آن بود و اطرافش پُر از برليانهاي ريز بود . دستم را گرفت و آن را به دستم كرد . در آن لحظه احساس مي كردم ، اين حلقه تمام وجودم را به او پيوند زده است .


نوبت من شد . جعبه را برداشتم . درش را باز كردم . يك انگشتر نقرة ، نگين عقيق بود . او دستش را جلو آورد . گرماي دستش تمام وجودم را گرفت . دستم مي لرزيد ،ولي به هر زحمتي كه بود ، انگشتر را به دستش كردم .
هر يك از اقوام و آشنايان من و ارسلان ، هديه اي به من دادند . نوبت جام عسل شد . ناهيد جام عسل را جلو آورد . ارسلان انگشت كوچكش را كمي در عسل زد و آن را به دهانم گذاشت و من با تمام قدرتي كه داشتم ، گاز محكمي از انگشتش گرفتم .يك دفعه صداي داد ارسلان بلند شد ، آخ .
همه شروع به خنده كردند . من هم همان كار را كردم و منتظر مقابله به مثل بودم ولي او اين كار را نكرد . دستم را گرفت و بوسيد .
همه از اتاق عقد بيرون رفتند . و من و ارسلان تنها شديم . ارسلان روي زمين نشست و سجدة شكركرد . روبه من كرد وگفت : فرشتة زندگي ام ، چقدر تو در نظرم زيبايي ، دستم را بوسيد وگفت : تو رو به خدا ديگه ، اين جور گازم نگيري .طاقت ندارم،مي ترسم دفعة بعد،جان به جان آفرين بدم .
خنديدم و گفتم : بادمجان بم ، آفت نداره .
بالبخندي جواب داد:خُب ،دست شمادردنكنه ،حالا همين اوّل كار بادمجان بم شدم ؟
خنده ام گرفت .


رو به من كرد و گفت : عزيزم ،خنده ات خيلي زيباست ،كاش تو را هميشه با اين چهرة خندان ببينم . او به من نزديك شد . نفس گرمش به صورتم مي خورد . سرش را روي شانه ام گذاشت و شروع به گريستن كرد و گفت : خدايا تو رو به حق اين شب عزيز ، قَسَمَت مي دَم كه منو زودتر از اين فرشته ات به پيش خودت ببري .
از حرف او خيلي ناراحت شدم . سرش را بين دو دستم گرفتم . صورتش از شدّت گريه خيس بود . به او نگاه كردم و گفتم : اوّلين شب زندگي ، تو را به خدا ، اين حرفها را نزن ، از جدايي نگو . ولي گويي جدايي نيز جزء زندگي من بود . صورتم را بوسيد و از اتاق بيرون رفت و تا آخر شب به اتاق عقد نيامد . آخر شب كه شد ، ميهمانها بعد از صرف شام رفتند . ارغوان و احمدآقا به ارسلان تبريك گفتند ، خداحافظي كردند و رفتند . آنها همان شب راهي شهرستان شدند . خانوادة ارسلان هم از مادرم تشكّر كردند و رفتند .


به آشپزخانه رفتم و ديدم كه آشپزخانه تميز ، تميز است ، تمام ظرفها شسته و پاك شده بودند .
مادرم پرسيد : چيزي لازم داري ، عزيزم ؟
گفتم : نه ، فقط به من كمك كنين تا لباس عروس رو دربيارم .
مادرم كمك كرد و آن لباس و تور و گل سر را در آورد . احساس مي كردم كه با درآوردن ، اين لباس ديگر همه چيز دنياي من عوض شود .
دوباره به آشپزخانه رفتم و يك ليوان آب خوردم . از مادرم پرسيدم : چه كسي كارا رو كرده و اينجا رو تميز كرده ؟ گفت : ارغوان و ناهيد .
گفتم : خوب ، ارغوان ، امشب اينجا مي مونه .


گفت : عزيزم امشب ديگه نوبت تو و ارسلانه .
وقتي دوباره به اتاق برگشتم ، ديدم ارسلان ، قرآن سر سفره را برداشته و مي خواند .
گفتم : بيا با هم اين اتاقو جمع وجور كنيم . قرآن را بوسيد و بست . و شروع به جمع كردن وسايل سفرة عقد كرديم و آنها را درگوشه ايي از اتاق گذاشتيم . بعد از چند دقيقه ، صداي در اتاق آمد . ارسلان در را بازكرد . مادرم ، رختخوابي را به دست او داد و گفت : آقا ارسلان ، پسرم ، امانتم رو به تو سپردم .
ارسلان گفت : حاجيه خانم ، مطمئن باشيد كه امانتدارخوبي هستم . مادرم در را بست و رفت .
ازاوخواستم كه توضيح دهد،منظورمادرم چي بود ؟
او خنديد و گفت : بعداْ ،خانم مي فهمين . رختخواب را وسط اتاق پهن كرد . به او گفتم ، سينه ريزي را كه مادرش به گردنم بسته بود را باز كند ، زيرا احساس سنگيني روي گردنم مي كردم و گردنم را هم خراش مي داد . دستهاي گرمش را پشت سرم احساس كردم ، لحظه ايي تنش را از پشت به من چسباند . بعد با همان لباسي كه به تن داشت تا صبح ، پشت به من خوابيد .


صبح زودتر از من ازخواب بيدار شد . صورتم را بوسيد . از اتاق بيرون رفت . وضو گرفت و نمازش را خواند و رفت . از ارسلان خبري نداشتم تا نزديك امتحانات ثلث آخر شد .
يك روز ، مشغول انجام تكاليفم بودم كه صداي در آمد . مادرم گفت : خودم درو باز مي كنم ، تو درستو بخون . من از پشت ميزم بلند نشدم . آن قدر ، غرق در حل مسئله درسي بودم كه متوجّه ورود ارسلان به اتاقم نشدم . از مادرم با صداي بلند پرسيدم : مامان . . . كي بود ؟
مادرم گفت : پسر همسايه ،توپشو توي حياط ما انداخته بود . يك دفعه ، يك نفر از پشت سر ، چشمانم را گرفت . خودكاررا روي دفترم گذاشتم . دستهايم را روي دستهاي گرمي كه مي دانستم از آن كيست ، گذاشتم . حدسم درست بود . گفتم : ارسلان . . . تويي ؟
دستهايم را گرفت و گفت : سلام عزيزم ، حالت چطوره ؟


از خوشحالي نمي دانستم ، چه بگويم ؟ صورتم را بوسيد و گفت : ببخش كه ديرآمدم ، نمي خواستم حواستو پرت كنم و دوست دارم ،خانمم مثل هميشه شاگرد اوّل و ماية افتخارم باشه . از جيبش يك جعبة كادو شده ، بيرون آورد .
گفت : اميد ، بخشش از شما دارم . هديه را جلوي من گرفت .
آنرا گرفتم . به او گفتم : پس آن پسر بازيگوش همسايه كه توپش توي حياط ما افتاده بود ، تو بودي ؟
خنده ايي كرد و گفت : بله ، من از مادر جون خواستم ، اين حرفو بزنه .
بعد به من نگاه كرد و گفت : خانم نمي خواهي بدوني برات چي گرفتم ؟
گفتم : هرچه باشه ، دوسش دارم ، چون از طرف توست .
خنديد و گفت : زودباش . . . بازش كن .


شروع به بازكردن كادوكردم . يك شيشه عطر كوچك به همراه يك گل سينة ظريف كه يك سبد پُر ازگل رُز بود . گل سينه را برداشت و به لباسم وصل كرد . در شيشة عطر را باز كرد و كمي عطر به سبد گل پاشيد . گفت : اين هم عطرگلها . دستش را به صورتم گذاشت و گفت : ارمغان ، عزيزم ، خيلي دلم برات تنگ شده بود . ديگه نتونستم طاقت بيارم . گرماي دستش ، مثل هميشه ، آرامش بخش بود .
مادرم ، صدايم زد : ارمغان خانم نمي خواي از آقا ارسلان ، بعد از مدّتي پذيرايي كني ؟
صداي ارسلان بلند شد و گفت : حاجيه خانم ، مگه شما به فكرمن باشين و گرنه از ارمغان خانم خِيري به ما نمي رسه .
گفتم : چشم ، مامان . به آشپزخانه رفتم . ديدم ، مادرم يك سيني كه دو تا استكان چاي و يك بشقاب شيريني ، دو تا ظرف شيريني خوري آماده كرده بود .كنار سيني يك شاخه گل مريم هم بود . به او گفتم : مامان ، اين گل ازكجا ؟


مادرم خنديدوگفت : از در اين خانه ،يك گل پسر، اونو براي تو اُورده ، در ضمن به آقا ارسلان بگو ، امشب شام پيش ما بمونه .
سيني را برداشتم و به اتاقم رفتم . وارد اتاق كه شدم ، ارسلان از جا برخاست و جلو آمد . سيني را از دستم گرفت و روي ميزگذاشت .گل مريم را برداشت و بُوكرد وگفت : تقديم به گلِ زيباي زندگي اَم و آن را به طرفم گرفت .گل را از او گرفتم و بوييدم ، عجب عطري ؟!
شاخه گل مريم را درگلداني كه روي ميزم بود گذاشتم . بوي خوشش تمام اتاق را گرفت . ارسلان دستم را گرفت . من را روي زمين كنار خودش نشاند . او صورت گرم و لطيفش را كه تازه جوشهاي غرور جواني درآورده بود را به صورتم چسباند و گفت : اَزت خواهش مي كنم ، به خاطر منم كه شده ، درستو خوب بخوني . نذار عشقم ، مانع درس خوندنت بشه . دستم را بوسيد و گفت : دوس دارم ، با همين دستهاي ظريف و لطيفت ، يكي از بهترينهاي درس و زندگي باشي .
تنم داغ شده بود . سرم را روي شانه اش گذاشتم و گفتم : قول مي دَم .


او تا آمدن پدر صبركرد شام را با ما خورد . موقع رفتن ، گفت : اگر دير اُمدم ، نگرانم نشو . فقط حواست جمع درست باشه .
تا پاي در با او رفتم . لحظة خداحافظي چه لحظة سنگيني بود گويي در هوا اكسيژني نبود . از او پرسيدم : چرا امشب پيشم نمي موني ؟
خنديد وگفت : سعي مي كنم امانتدارخوبي باشم . صورتم را بوسيد ، خداحافظي كرد و رفت .
بعد از رفتن ارسلان به اتاقم رفتم . بوي خوش گل مريم ، فضا را پركرده بود . گل سينه را از لباسم باز كردم بوسيدم و آنرا درجعبة يادگاريهايم گذاشتم . از اتاقم بيرون آمدم ، به آشپزخانه رفتم . مادرم كه درحال مرتّب كردن آشپزخانه بودپرسيد: آقا ارسلان چرا نموند ؟
گفتم : مي خواد امانتدار خوبي باشه .
مادرم لبخندي زد و گفت : آفرين به اين پسر .
گفتم : مامان ، قضية اين امانتداري چيه ديگه ؟
گفت : عزيزم ، هنوز وقتش نيست . ان شاءا . . . به موقع همه چيزو مي فهمي .
گفتم : مامان چرا امشب اين قدر طولانيِ ؟ اصلاْ دلم نمي خواد كه به اتاقم برم ، احساس مي كنم كه ارسلان اُنجاست و منتظرم نشسته .
مادرم گفت : عزيزم ، قولت كه يادت نرفته ؟
گفتم : نه يادم هست .


دستم را گرفت . من را به اتاقم برد . پشت ميز تحريرم نشاند . يك خودكار برداشت و به دستم داد . و صورتم را بوسيد . و از اتاق بيرون رفت و در را بست .
بعد ازگرفتن نتايج امتحانات ، براي ديدن ارسلان ، لحظه شماري مي كردم . ولي ارسلان نيامد . يك شب ، ديروقت ، علي برادرم ، ارسلان و يك فرد ناشناس را ديدم ، كه به زيرزمين رفتند . تا دير وقت آنجا بودند . بعد از مدّتي ، علي آنها را تا پاي در بدرقه كرد و آهسته در را بست . بالا و داخل خانه آمد . دراتاقم را آهسته بازكردم و به او گفتم : علي ، چي شده ؟
علي وقتي من را بيدار ديد ، تعجّب كرد .گفت : تو تا اين موقع شب بيداري ؟
گفتم : بله . شما تا اين موقع شب تو زيرزمين چه كار مي كردين ؟
با خونسردي گفت : هيچ كار .
گفتم : حتماْ مي ترسي به مامان و بابا بِگم ؟
آن شب ، علي كه ديگر مردي شده بود ، حرفهايي زد كه فهميدم وارد بازي خطرناكي شده است . او درگير مسائلي بودكه بعداْ تا مدّتها ديد و نظر من را تحت تأثير قرارداد وآن چيز ، سيايت ، مبارزه و انقلاب بود . گفتم : علي ، ارسلان باشما بود يا نه ؟
گفت : بله


گفتم : پس چرا بالا نيومد ؟ آخه مي خواستم ، به او بگم كه به قولم عمل كردم .
علي دستي به سرم كشيد و گفت : باشه ، خواهر كوچولو ، اين دفعه كه ديدمش حتماْ مي گم به ديدنت بياد .حالا راضي شدي ؟
گفتم : بله و به اتاقم رفتم و در را بستم .
چند روز بعد ، نزديك نماز ظهر بودكه صداي در را شنيدم . گويي هزاران نفر به من گفتند كه ارسلان آمده ، بدون چادرتا دَم دردويدم . در را بازكردم علي و ارسلان را ديدم . علي دست ارسلان را گرفت و به داخل خانه تعارفش كرد . علي و ارسلان تا من را ديدند ، شروع به خنديدن كردندو واردخانه شدند .
ارسلان سلام كرد .
گفتم : عليك سلام . چه عجب ، انگار نه انگار كه آقا ، نامزدي ام دارَن ؟
هردو شروع به خنديدن كردند . ارسلان گفت : معذرت مي خوام . من كه قبلاْ گفته بودم ، اگر ديراُمدم ، نگران نشي . تازه حالت رو دائم از علي آقا جويا بودم . باور نمي كني ، از خودشون بپرس .
علي در را بست . رو به من كرد و با جديّت گفت : اين دفعه هيچ،گذشت.جلوي شوهرت بِهت مي گم، اگه يك بارديگه ، با اين ريخت و قيافه و بدون چادر ، پاي در بياي ، هرچه ديدي از آن چشماي زيباي خودت ديدي ؟ فهميدي ؟


ارسلان هم نگاهي به علي كرد وگفت : بله ،علي آقا راس مي گن . نمي گي اگه يك ناشناس پشت در باشه و تو با اين شمايل زيبا در رو باز كني چي مي شه ؟
گفتم : خوب ، حالا كه چيزي نشده ، حالا مگه چي مي شه ؟
ارسلان گفت : هيچي ، فقط اون بيچاره ، از ديدن تو پا به فرار مي ذاره .
بعد از اين حرفها ، علي و ارسلان به اتاق رفتند . تا ساعت سه بعد ازظهر در اتاق بودند . من كنجكاو شده بودم ، كه آنها اين همه مدّت راجع به چه موضوعي بحث مي كنند . يواشكي گوشم را به در اتاق علي چسباندم ، ولي هيچ صدايي نشنيدم . يك دفعه دراتاق باز شد .من به داخل اتاق افتادم . علي در را بازكرد . تا اين صحنه را ديدند ، هر دو شروع به خنديدن كردند .


ارسلان به علي گفت : به نظر برامون جاسوس گذاشتن . هرچه باشه ، ديوار موش داره و موشم گوش داره .
علي گفت : فعلاْ كه دَرِ ما گوش داره .
از جا پا شدم ، با عصبانيّت رو به ارسلان كردم و گفتم :دستت درد نكنه ،حالامن ديگه موش شدم . بعد از اين همه وقت ، كه نيومدي و حالا كه اينجايي ، اين حرفو مي زني ؟
علي از اتاق بيرون رفت . ارسلان بلند شد . جلو آمد و دستم راگرفت و بوسيد و گفت : ببخشيد ، به خدا نمي خواستم ناراحتت كنم .
گفتم : ولي كردي .خيلي ناراحت شدم .
گفت : معذرت مي خوام . خواهش مي كنم مَنو ببخش . به جان تو كه عزيزترين كَسَم در اين دنيايي ،گرفتار بودم از علي آقا مي پرسيدي . خوب ، تازه همانطور كه تو امتحان داشتي ، منم داشتم . به خانواده و خودم قول داده بودم كه نتيجة امتحاناتم خوب بشه .
گفتم : خُب شد ؟
گفت : بله . تازه بعضي روزها وقتي به جلسة امتحان مي رفتي و يا به خانه برمي گشتي و غرق درخوشحالي از نتيجة امتحانت بودي ، تعقيبت مي كردم ، ولي خودم بهت نشون نمي دادم .
بعد از چند دقيقه علي وارد اتاقش شد . سيني در دست ، سه تا استكان چاي و شيريني .
گفتم : داداش ، شيريني براي چيه ؟
گفت : براي دو تا شاگرد اوّلِ نمونه . بعد سيني را روي ميز گذاشت و گفت : بفرمائيد .
نگاهي به ارسلان كردم با تعجّب گفتم : تو ، هم ؟
گفت : بله ، حالا فهميدي ، چرا دير به ديدنت اُمدم .
گفتم : يك سؤال دارم ؟
ارسلان گفت : بپرس .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید