بخشی از مقاله

برنامه درسي مبتني بر مغز
چکيده
برنامه درسي مجموعه فرصتهايي براي يادگيري است ؛ اما آنچه واقعيت يادگيري است در حال تغيير است . بدين نحو که تلقي ما از يادگيري بر فرصتهايي که براي دانش آموزان فراهم مي آوريم ، تأثير خواهد گذاشت . يکي از زمينه هايي که بر مفهوم يادگيري تأثير ميگذارد، پژوهشهاي مربوط به مغز است . در اين ديدگاه مغز کليتي بي نظير است که در نظامهاي آموزشي تکه تکه شده و تفاوت ميان آنها مورد غفلت قرار گرفته است . از اين رو آگاهي ما دربارە مغز ممکن است دانش برنامه درسي را متأثر سازد. به عنوان مثال اين که ما بدانيم واقعيت يادگيري حاکي از فرايند برقراري مجدد شبکه عصبي است ، به اين پرسش منتهي خواهد شد که آيا برنامه درسي چنين فرصتي را فراهم مي آورد. در اين مقاله کوشش شده است که ديدگاه مطالعات مغز را نسبت به عناصر برنامه درسي آشکار سازد.
نتايج پژوهش حاضر نشان مي دهد که اهداف برنامه درسي بايد با زندگي واقعي دانش آموزان مرتبط گردد. در اين برنامه درگير ساختن تمام قسمتهاي مغز از اهميت ويژه برخوردار است ، ضمن آنکه بر نقش هنر و موسيقي تأکيد مي شود. ارزشيابي به فرايند يادگيري معطوف است و خود ارزيابي دانش آموزان را ارج مي نهد. از آنجا که مغز شبکه اي منحصر به فرد و آهنگ رشد کودکان متفاوت است ، بنابراين برنامه درسي را صرفا متناسب با سن زماني دانش آموزان نمي توان تهيه کرد. اين نوع برنامه به غني سازي محيط يادگيري تمايل دارد و بر فضاي عاطفي مناسب تأکيد ميکند. همچنين اين برنامه زندگي اجتماعي در مدرسه را پشتيباني ميکند و تفاوت سبکها و ترجيحات دانش آموزان را مورد توجه قرار مي دهد.
کليد واژه ها : برنامه درسي ، عناصر برنامه درسي ، آموزش مبتني بر مغز، يادگيري


مقدمه
مغز انسان داراي قسمتهاي گوناگون است اما نظام آموزشي فعلي تنها درصد کوچکي از آن را نشانه رفته است .اکنون آموزشهاي مدرسه اي بر جزيي باريک از مغز تمرکز دارند که در قسمت چپ قشر مخ قرار گرفته است و منزوي شدن قسمتهاي خاص مغز همبستگي و انسجام نظام مند آن را از ميان برده است (کري ، ٠٥ ٢٠) .
ند هرمان ( ١٩٨٨) با طرح تکنولوژي تسلط مغز اين آگاهي را به وجود آورد که نظامهاي مدرسه اي ما تمرکز بسيار زياد بر مهارتهاي استدلالي با توالي زماني دارند و تواناييهاي خلاقانه را کاملا تحت الشعاع قرار مي دهند . (به نقل از حائري زاده ، ١٣٨٠)
مغز داراي تماميت و يکپارچگي خاصي است که اغلب در محيطهاي آموزشي تکه تکه مي شود . نتايج پژوهشها نشان مي دهند که همبستگي مثبت بسيار قوي ميان تسلط نيم کره راست مغز و شکست تحصيلي يا مشکلات رفتاري در مدرسه وجود دارد (استلرن ١٩٨٦) .اماني و ايران نژاد (١٩٨٩)، همچنين نشان داد که دانش آموزان نمي توانند تصوير کامل يا هدف اطلاعات را تا رسيدن به نقطه پايان شناسايي نمايند؛ زيرا فرصتهاي فراهم آمده در مدارس اغلب منجر به محروميت مغز مي شوند . به طوري که جنسن (١٩٩٦) استدلال مي کند ما از کمتر از يک درصد يک درصد مغز خود استفاده مي کنيم .
اچ چين ١ (٠٣ ٢٠) اشاره مي کند که اکنون تحقيقات بسيار مانند پژوهشهاي گالين (١٩٨٣)، پي مک لين (١٩٧٨) ديويد بوهم (١٩٨٠) لسلي هارت (١٩٨٣) پيتر و نانسي کلاين (١٩٨٢) ، مک کارتي (١٩٩٠) و کين (١٩٩٤) آگاهيهايي ما را دربارە مغز افزايش داده اند . بنابراين عاقلانه نخواهد بود اگر اين اطلاعات را ناديده بگيريم .
در مقاله حاضر اين پرسش بررسي مي شود يافته هاي مربوط به مغز چه اشاراتي براي برنامه درسي دارند و چگونه مي توان نوعي برنامه درسي طراحي کرد که با حفظ تماميت مغز تواناييهاي بيشتري از آن را به کار بگيرد . بدين جهت بر مبناي تئوريهاي شناخت مغز، ملاحظاتي براي عناصر نهگانه برنامه درسي پيشنهاد مي شود تا چارچوب برنامه درسي مبتني بر مغز روشن گردد .
مغز انسان
مغز انسان بالغ ، در حدود ٠ ١٣٠ تا ٠ ١٤٠ گرم وزن دارد . ٧٨٪ مغز را آب ، ١٠٪ آن را چربي و ٨ درصدش را پروتئين تشکيل مي دهد . لايه بيروني مغز را قشر مخ ١ تشکيل داده است ؛شکنجها و تاهاي آن سبب مي شود که ناحيه سطحي مغز بيشترين قسمت را داشته باشد . به طور کلي اهميت مغز در اين است که بخش اعظم دستگاه عصبي را در خود جاي داده است . مغز انسان بيشترين مساحت غير تخصصي را در گونه هاي متفاوت جهان دارد که تا به حال عملکرد خاصي از خود نشان نداده است (هاروارد ١٩٩٤) . همين امر است که انعطاف پذيري خارق العاده اي را براي يادگيري به انسان مي بخشد .
مغز از دو نيم کره مخي تشکيل يافته است ؛ نيم کره چپ و نيم کره راست . اين دو نيم کره با دسته اي از رشته هاي عصبي به يکديگر مرتبط هستند . بزرگ ترين اين رشته ها جسم پينه اي نام دارد .
جسم پينه اي به دو طرف مغز امکان مي دهد تا با سهولت بيشتر تبادل اطلاعات داشته باشند . دانشمندان مغز را به چهار ناحيه به نام لب ٢ تقسيم مي کنند . اين چهار لب عبارتند از پس سري ، پيشاني ٤، آهيانه اي ٥ و گيجگاهي ٦ .لب پس سري در بخش مياني عقب مغز قرار دارد .
اين منطقه با فعاليتهاي هدفمندي چون قضاوت ، خلاقيت ، حل مسئله و برنامه ريزي سر وکار دارد . لب آهيانه اي در ناحيه بالاي عقب مغز است و پردازش کاربردهاي زباني و حسي پيشرفته تر را بر عهده دارد . لبهاي گيجگاهي نيز عمدتا مسئول شنيدار، حافظه ، معنا و زبان هستند . در عملکرد اين لبها نوعي همپوشاني نيز ديده مي شود .
حوزه اي که در وسط مغز جاي دارد هيپوکامپ ٧، تالاموس ٨، هيپوتالاموس ٩ و بادامه ١٠ را دربر مي گيرد . اين ناحيه ميان مغزي ( که به دستگاه ليمبيک شهرت دارد) مسئول اموري چون عواطف ، خواب ، توجه ، نظارت بر بدن ، هورمونها، تمايلات جنسي ، بوييدن و توليد مواد شيميايي در مغز است .
يادگيري مبتني بر مغز
نتايج پژوهشها نشان مي دهد که معلمان نسبت به گذشته ، اطلاعات بيشتري در زمينۀ چگونگي يادگيري مغز دارند . آنچه معلمان درباره مغز ياد مي گيرند به آنان کمک مي کند تا به طور اثر بخشي به دانش آموزان تدريس کنند . کين ، جي و کين ، ر. (١٩٩٠) در پژوهش خود دوازده اصل را براي کاربرد يادگيري مبتني بر مغز در کلاس ذکر مي کنند :
١ . مغز پردازشگري موازي است .
٢.يادگيري همۀ فيزيولوژي بدن را درگير مي کند .
٣. جستجوي معنا امري فطري است .
٤. جستجوي معنا از طريق الگو سازي ١ اتفاق مي افتد .
٥. عواطف در الگو سازي نقش حياتي دارند .
٦. هر مغزي به طور همزمان اجزا و کل را درک وخلق مي کند .
٧. يادگيري مستلزم توجه کانوني و ادراک پيراموني است .
٨. يادگيري همواره فرايند هوشيار و نا هوشيار ذهني را درگير مي سازد .
٩. دو نوع سيستم حافظه وجود دارد :سيستم حافظه فضايي ٢ و سيستم حافظه طوطي وار٣.
١٠ . زماني که حقايق و مهارتها در سيستم حافظه فضايي جاي داده مي شوند، مغز بهتر درک مي کند و به ياد مي آورد .
١١ . يادگيري از طريق چالش تقويت و با تهديد و ترس متوقف مي شود .
١٢ . هر مغز منحصر به فرد است .
هر گاه آموزشهاي کلاسي متناسب با مغز دانش آموزان باشد به احتمال زياد دانش آموزان ،قادر به يادگرفتن خواهند بود .
پاتريشيا ترجمه ابوالقاسمي (١٣٨٢) مي نويسد : بسياري از دانش آموزان در درسها نمرات خوب مي گيرند، اما اقرار مي کنند که هرگز از آنچه يادگرفته اند، استفاده نکرده اند؛ چون بيرون از محيط ، آموزش ديده اند . در واقع ما دانش آموزان را مجبور به حفظ مطالب بي معنا مي کنيم .
در حالي که يادگيري فرايند ساختن شبکه هاي عصبي است . افراد در طول زندگي خود شبکه هايي را در قشر مغز خود مي سازند؛ اين شبکه ها داراي اطلاعات بسيار درباره انواع مفاهيم هستند . مغز اين شبکه ها را از سه راه مي سازد :
تجربه عيني : مواجهه مستقيم با پديده ها و ايجاد شبکه اي که از طريق ارتباط فيزيولوژيک واقعي ميان نورونها ذخيره مي شود .
يادگيري نمادين : استفاده از نمادها يا سمبلهاي اشياء واقعي ، سطح دوم يادگيري است .
اين شيوه مفهوم پرباري را که در يک تجربه عيني وجود دارد، به مغز دانش آموز نمي آورد و در نتيجه معناي کمتري دارد .
يادگيري نظري : در اين سطح يادگيري صرفا از طريق اطلاعات نظري و عمدتا، کلمات و اعداد شکل مي گيرد .
همان گونه که ملاحظه مي کنيد يادگيري در اثر بخش ترين شکل خود از طريق تجربه عيني حاصل مي شود . در واقع يادگيري سازگار با مغز به واسطه تجارب عيني به دست مي آيد . با اين حال نظام آموزشي عمدتا سطح سوم را براي يادگيري دانش آموزان فراهم ساخته است ؛ يعني مواجهه با اطلاعات نظري ، کلمات و اعداد .
تئوريهاي شناخت مغز و آموزش
ند هرمان پدر تکنولوژي تسلط مغز با تحقيق و تجارب خود به اين نتيجه رسيد که مغز نه فقط از جنبه فيزيکي بلکه از جنبه عملکردي نيز تخصصي شده است . وي معتقد است که افراد از نيم کره هاي مغز به يک شيوه و با فراواني برابري استفاده نمي کنند . در واقع افرادي براي حل مسئله از حالت مسلط مغز خود استفاده مي کنند؛ براي مثال فردي که مسئله اي را به صورت تحليلي و يا با نگاه به آمار و ارقام حل مي کند و آن را در داخل فرمول منطقي يا فرايندي متوالي قرار مي دهد در حال استفاده از نيم کره چپ خود است ؛ برعکس اگر فرد به دنبال الگوها و تصاويري باشد که تأثيرات حسي دربردارند و ادراکي شهودي از کل يک پديده به دست مي هند از نيم کره راست مغز خود استفاده مي کند (به نقل از حائري زاده ، ١٣٨٠) .

دانش آموزاني که نيم کره چپ مغزشان مسلط است با خواندن دربارە يک موضوع ياد مي گيرند، در حالي که دانش آموزاني که نيم کره راست مغزشان غالب است با تماشاي نمايش يا انجام دادن فعاليتهاي عملي ياد مي گيرند .
از آنجا که سيستمهاي مدرسه اي ما تمرکز بسيار زياد بر مهارتهاي استدلالي با توالي زماني دارند، تواناييهاي خلاقانه کاملا تحت الشعاع قرار مي گيرند . بنابراين آنچه امروز نياز است يک توازن بهتر و ارزش قايل شدن براي همه تواناييهاي تفکر است . اکنون بايد ياد بگيريم که چگونه از اين تواناييها استفاده کنيم و آنها را براي تفکر، حل مسائل و به کارگيري کل مغز درهم آميزيم (حائري زاده و محمد حسين ، ١٣٨٠) .
همان طور که در شکل فوق ملاحظه مي کنيد به اعتقادند هرمان حالتهاي خاص مغز را مي توان به چهار قسمت مجزا تقسيم کرد که هر يک زبان ، ارزشها و روشهاي دانستن خود را دارند . الگوي استعاري مغز چهار ربعي تمايلات تفکري را نشان مي دهد . براي تأکيد بر وجه استعاري اين الگو ند هرمان ربعها را به ترتيب الفبايي نام گذاري کرد . قسمت بالايي ربع (قشر مخ ) را با A و قسمتهاي C، B و D را و در جهت خلاف حرکت عقربه هاي ساعت نشان داد . هر کدام از اين ربعها گروه هاي بسيار متمايزي از تواناييهاي تفکري يا روشهاي يادگيري و دانستن را دارا هستند . در اين ديدگاه هر شخص ترکيبي بي همتا از تمايلات تفکري و سبکهاي يادگيري است .ند هرمان با ارزيابي بيش از نيم ميليون نفر دريافته است که ٧٪ افراد فقط يک نوع تسلط دارند،

٦٠٪ تسلط دو تايي دارند، ٣٠٪ تسلط سه تايي و تنها ٣٪ تسلط چهار گانه (ABCD) دارند . از آنجا که تمايلا ت مغز قابل تغيير هستند، نظام آموزشي و فرصتهاي يادگيري فراهم آمده مي توانند . به پرورش افراد تمام مغزي مبادرت ورزند .
گالين ١ (١٩٨٣) در کتاب خود با عنوان "بينش ذهن : يادگيري از طريق تصوير سازي " مي نويسد : دانستن فعاليتهاي بينش ذهني ، ما را به آن سوي محدوديتهاي شيوه خطي تفکر مي برد و ما را قادر مي سازد تا شخصا به شيوه شهودي ، فوري و مستقيم تجربه کنيم .
در اين ديدگاه برنامه درسي به مجموعه اي از مهارتهاي ذهني خواهد پرداخت تا مفاهيم محدود سنتي و روزمره را از طريق فعاليتهاي خودکاوي مانند توجه ، تمرکز، تجسم ؛ تمرينهاي ذهني ــ بدني ؛ فعاليتهاي تصوير سازي تقويت شده به واسطه هنر توسعه دهد . همۀاين فعاليتها به افزايش آگاهي دروني و هوشمندي منجر مي شوند .
پي مک لين ٢ (١٩٧٨) در اثر خود با عنوان " يک ذهن به همراه سه ذهن : آموزش مغز سه بعدي " تصويري از تئوري مغز سه بعدي ارائه مي کند . او مي نويسد ما سه مغز داريم که با همکاري هم عمل مي کنند . قديمي ترين مغز ( خزندگان ) مسئول تمامي کارکردهاي بدن از جمله ويژگيهاي ارثي ، نياز به تشريفات ، تکرار و يادگيري از راه تقليد است . دومين مغز ما ليمبيک (پستاندارن ) است که جايگاه عواطف ، خلاقيت و تغيير است . سومين ، نئوکرتکس است که کانون انسان عالي را در خود جاي داده است . اينجا محل تفکر عقلاني ، تحليل ، مفهوم سازي ، خلاقيت ، بينش آينده و احساسات متعالي از قبيل وحدت وجود، شور و شعف ، سينرژي يا همکاري (نه رقابت )، آرامش روحي و در اوج بودن است . نئوکرتکس از طريق تصاوير ذهني و دروني ، بينشها
و احساسات همانند سخن مي گويد و ابزاري است که به وسيله آن بينشها و شهودات دربارە امور دريافت مي شوند . اين تصاوير ذهن بر رشد و توسعه مغز و بدن تأثير مي گذارند و به صورت طرحي جامع ٣ براي فعاليت انسان عمل مي کنند (به نقل از اماني و ايران نژاد ١٩٩٥) .
ديويد بوهم (١٩٨٠) در تئوري تمام نگاري ٥ خود توضيح مي دهد که هر تکه اطلاعاتي که به مغز مي رسد با اطلاعات ديگر ارتباط بر قرار مي کند و تمام قطعه هاي اطلاعات را در بر مي گيرد . اگرچه ذهن هشيار ما صرفا تکه کوچکي از اطلاعات - يک قطعه پازل - را درک مي کند، اما مغز همۀ اطلاعات را دربارە يک قطعۀ اطلاعاتي حفظ مي کند . مغز اين کار را از طريق نگاهداشتن تصوير کامل ١ از اطلاعات موجود انجام مي دهد . بدين تربيت به هنگام کار با تصاوير براي ما آسان تر است که کل را ببينيم تا قسمتهاي مجزاي آن را (همان منبع ) .
لسلي هارت ٢ ( ١٩٨٣) مي گويد مغز بر مبناي يک برنامه عمل مي کند و تمامي اعمال ما نتيجه برنامه هاي عصبي هستند که فعاليت مغز را هدايت مي کنند . دستگاه ليمبيک يعني مرکز عواطف ، تمام نيازها و خواسته ها، نظرات و باورهاي ما را در خود نگه مي دارد . اين اعمال به صورت يک نيروي الکترومغناطيسي عمل مي کند، فعاليتهاي عصبي را کنترل و نهايتا در بارە آنچه بايد انجام گيرد، تصميم مي گيرد . اين نيرو در مغز به صورت يک تصوير ذهني ذخيره مي شود . بنابراين روش تغيير رفتار عبارت است از تغيير تصاويري که ما دربارە رفتارهايمان داريم ؛ به عبارت ديگر تغيير تصاويري که در ذهن داريم .وي اشاره مي کند که مطمئنا فرايندهاي تجسم تصوير پردازي هدايت شونده در رشد انسان ضروري هستند، به ويژه زماني که ما داستانهاي مردمي که دربارە رؤياها و خيالاتشان صحبت مي کنند و همين طور زماني که دانشمندان تصديق مي کنند که کشفياتشان با يک بينش دروني و
همراه با احساسات يا هيجانهاي مربوط به صحت فرضيه ها آغاز مي شود .
هارت در جاي ديگر اشاره مي کند که مغز يک دستگاه به شدت بي پروايي است ؛ گو اينکه به طور طبيعي ــ همانند قلب که خون را پمپاژ مي کند ــ براي يادگيري برانگيخته شده است . به اعتقاد وي مغز با مدارس سازگار نمي شود، بنابراين چنانچه واقعا مي خواهيم به جايگاه يادگيري در راستاي نيازهاي ملي و تقاضاي عمومي دست پيدا کنيم ، مدارس بايد تغيير کنند تا با مغزي که ما
امروز آن را مي شناسيم ، سازگار شوند .شون کري ٣ (٠٥ ٢٠) مي نويسد : مطابق پژوهشهاي انجام شده در موسسه تکنولوژي کاليفرنيا در دهه ١٩٥٠ قسمت چپ مغز توانايي تحليل ، کاربرد واژه ها و کار با اعداد را به ما مي دهد؛ برعکس قسمت راست مغز در برابر تواناييهايي از قبيل تشکيل و پيوند مفاهيم ، قرار دادن جزئيات کنار يکديگر براي دستيابي به يک قانون از يک تصوير کامل و خلاق بودن ، پاسخگو است . همانطور که بسياري از مردم چپ دست يا راست دست هستند، اغلب آنها نيز يا نيم کره راست مغزشان غالب است يا نيم کره چپ مغزشان . افرادي که نيم کره چپ مغزشان مسلط است در نظام آموزشي کنوني موفق تر هستند چراکه خلاقيت را محدود کرده و بر واژه ها و اعداد متکي اند .هر مغز داراي ويژگيهاي منحصر به فردي است ؛ اين بي همتايي متضمن آن است که هر شخص نيازمند تجربه آموزشي متفاوت است ؛ هر چند اين تفاوتها در فرهنگ ما شناسايي نمي شوند و اغلب دانش آموزان در درون يک سيستم آموزشي قرار مي گيرند و تنها نيازهاي افرادي که نيم کره چپ مغزشان غالب است برآورده مي شود . در واقع جامعه ما دستگاه ليمبيک و نيم کره راست را به شدت مورد غفلت قرار داده است . اين امر آسيب جدي بر رشد آگاهي وارد مي سازد .
مطالعه استلرن ١و همکاران (١٩٨٦) نشان داده است که همبستگي مثبت بسيار قوي ميان تسلط نيم کره راست مغز و شکست تحصيلي يا مشکلات رفتاري در مدرسه وجود دارد . نتايج اين مطالعه نشان داده که تسلط يکي از نيم کره هاي مغز ناشي از تفکر آموخته شده از طريق فعاليتهاي تحصيلي ــ فرهنگي است که در آن بر تواناييهاي تحليلي ــ کلي مربوط به نيم کره چپ تأکيد مي شود . از اين طريق مي توان شکست تحصيلي دانش آموزان راست مغز را که قادر به سازگاري با فعاليتهاي کلي و تحليلي مدرسه نيستند، تبيين کرد .
اس . امفون ٢ (١٩٩١) نيز با اشاره به مطالعات کرو٣ (١٩٨٦) مي نويسد : نظام آموزشي ما اساسا به افرادي که نيم کره چپ مغزشان غالب است اختصاص يافته است . مطالعه شواهد نشان مي دهد که بسياري از ترک تحصيل کنندگان افرادي هستند که نيم کره راست مغزشان مسلط است . امفون طي مطالعاتي به بررسي کارکرد نيم کره هاي مغز پرداخت . وي به بررسي اين پرسش
پرداخت که چگونه موسيقي هر دو نيم کره مغز را برمي انگيزد و مي تواند در آموزش رفتارهاي مطلوب به کودکان کمک نمايد . به اعتقاد او با بهره گيري از موسيقي مي توان آموزش را تقويت کرد زيرا موسيقي فعاليتهاي کل مغز را بر مي انگيزد . وي بر همين اساس الگويي براي آموزش کودکان ارائه مي دهد :

اماني و ايران نژاد (١٩٩٥) مي نويسند : يادگيري عبارت است از بازشناسي مبناي دانش شهودي افراد که به شکل خود تنظيمي کنترل مي شود . تمام خرده سيستمهاي مغز قادرند به طور پويا خودشان را تنظيم کنند . اين نوع خود نظم دهي کل درون مايه بازشناسي اطلاعات را بر عهده مي گيرد . بازشناسي مستلزم آن است که خرده سيستمهاي مغز به طور خود نظم جو، انعطاف پذير
و همزمان در زمينه هماهنگي در حال پيشرفت کل مغز، به پردازش اطلاعات مبادرت ورزند .بزرگترين مشکلي که فارغ التحصيلان مدارس با آن مواجه مي شوند، اين است که قادر به ديدن تصوير کامل و تشخيص الگوها در اطلاعات جديد عرضه شده نيستند . اين مشکل ناشي از اجراي روشهاي تدريسي است که در آن رويکردهاي تکه تکه به کار مي رود . در اين رويکرد ، محتوا ي اطلاعات جديد به تکه هاي کوچک تقسيم و با يک شيوه پي در پي به دانش آموزان ارائه مي شود . بنابراين دانش آموزان نمي توانند تصوير کل يا هدف اطلاعات جديد را تا رسيدن به نقطه پايان شناسايي کنند .

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید