بخشی از مقاله

چکيده
اشارات و تلميحات در ادبيات فارسي،به وسعت خود ادبيات گسترده است .باري فهم ظرايف و دقايق اشعار و عبارات مخصوصا در متون طراز اول در گرو فهم اشارات است و هرچه در اين زمينه آشنايي بيشتر و عميق تر باشد،خواننده لذت بيشتر خواهد برد و تناسبات مختلف بين کلمات و معاني را بهتر در خواهد يافت .
کليات شمس مشتمل بر قصائد،غزليات ،مقطعات فارسي ، عربي ، ترجيعات و ملمعات است .در ديوان کبير اقتباس ،اشارات ، تلميحات آيات قرآني،قصص قرآني،احاديث ،روايات ،ادعيه ،اصطلاحات صوفيانه ،کنايه ،ضرب المثل و...پرداخته شده است .
شعر عرفاني که با ظهور دو شخصيت بزرگ يعني سنايي و عطار به طور مدون و دقيق پا به عرصه وجود گذاشت .با ظهور و وجود شخصيت بي نظير و متعالي مولانا به نهايت کمال و ترقي خويش دست خواهد يافت و مولانا توانست که به قله رفيع آن صعود نمايد که حتي بعد از او نيز همچنان براي تمامي قرون و نسل هاي انساني،به عنوان يک قله تسخير ناپذير،مختص به او باقي ماند.
از نظر موضوع و محتوا،بخش عظيمي از ديوان شمس را ديدگاه و انديشه هاي عرفاني فرا گرفته که مولانا اين گونه مضامين را بازباني شيرين و صميمي،و نه خشک و زاهدانه بيان ميکند.و از آنجا که زبان مولوي،حکايت از تجربيات پاک دروني او دارد،کاملا بر دل ها مي نشيند.در اين مقاله به اشارات و تلميحات آيات قرآن کريم بر ابيات کليات شمس تبريزي پرداخته شده است .
واژگان کليدي: اشارات ، تلميحات ، آيات ، قرآن کريم ،مولانا
مقدمه
مولانا جلال الدين محمد بن محمد بن حسين خطيبي،معروف به مولوي که اورا خداوندگار نيز مي خواندند،در ششم ربيع الاول سال ٦٠٤ ه .ق . در بلخ به دنيا آمد،پدرش که به بهاء الدين ولد معروف بود،سلطان العلما لقب داشت و عارف و عالم مشهور بود و کتاب معارف بهاء ولد تأليف اوست .نوشته اند که بهاء ولد به علت رنجش از سلطان محمد خوارزمشاه ،از بلخ هجرت کرد و نظر عده اي بر اين است که چون بهاء ولد بر منبر از فلاسفه و حکما بد ميگفت و آنان را مبتدع مي خواند،فخر رازي که استاد خوارزمشاه بود،او را به دشمني بهاء ولد بر مي انگيخت ،از طرف ديگر خوارزمشاه با پيروان سلسله کبراويه که بهاءولد نيز از ايشان بود،ميانه خوبي نداشت و مجد الدين بغدادي،خليفه نجم الدين کبري را به جيحون افکند.در هر حال ،بهاءولد حدود سال ٦١٠ه .ق . يا ٦١٨ با جلال الدين که شش سال داشت از بلخ بيرون آمد و قصد حج کرد و رهسپار بغداد شد،در نيشابور به ديدن شيخ فريد الدين عطار نايل آمد و به گفته دولتشاه ،شيخ عطار خود به ديدن مولانا بهاءالدين آمد و در آن وقت مولانا جلال الدين ،کوچک بود.شيخ عطار کتاب اسرارنامه را به هديه به مولانا جلال الدين داد و مولانا بهاء را گفت :«زود باشد که اين پسرتو آتش در سوختگان عالم زند».وقتي بهاءولد و همراهانش به بغداد رسيدند،جمعي پرسيدند که «اينان چه طايفه اند و از کجا مي آيند و به کجا مي روند؟مولانا بهاءالدين فرمود که :«من الله و الي الله و لاقوه الا بالله »اين سخن را به خدمت شيخ شهاب الدين سهروردي(ابوحفص )رسانيدند،فرمود که :«ما هذا الا بهاءالدين البلخي» و خدمت شيخ استقبال کرد... .وبهاء ولد به مدرسه مستنصر يه فرود آمد...و بعد از سه روز از بغداد رهسپار حج شد،و در بازگشت از سفر حج به شام رفت و پس از مدتي به ارزنجان عزيمت کرد که پادشاه آنجا فخرالدين بهرامشاه ،از آل منکوجک بود و به علما توجه داشت و کريم و بخشنده و رادمرد بود،وي کسي است که نظامي گنجوي،مثنوي مخزن الاسرار را به نام او کرد و برايش تحفه فرستاد و از او جايزه گرفت ،علاءالدين پسر فخر الدين نيز دانش دوست بود و علما و فضلا را گرامي مي داشت .بهاءولد،پس از آن به لارنده رفت و مولانا جلال الدين در اين شهر در سن هجده سالگي با دختر خواجه لالاي سمرقندي ازدواج کرد که حاصل اين ازدواج سه پسر به نامهاي سلطان ولد،بهاءالدين محمد،و علاءالدين محمد بود.پس از هفت سال ،بهاءولد به درخواست علاءالدين کيقباد،پادشاه سلجوقي روم ،به قونيه رفت و در سال ٦٢٨ه .ق .-بنا به گفته احمد افلاکي-در همانجا در گذشت . مولانا جلال الدين در اين هنگام بيست و چهار سال داشت و به خواهش مريدان يا به اصرار سلطان علاءالدين به جاي پدر نشست و به وعظ و ارشاد و فتوي دادن پرداخت تا به برهان محقق ترمذي-از سادات حسيني ترمذ- پيوست و تحت تربيت و مراقبت و آزمايش او قرار گرفت .سيد به او گفت :مي خواهم که در علم حال ،سير و سلوک کني و آن را نيز از من حاصل کن تا در همه حال - ظاهرا و باطنا- وارث پدر باشي.بعد از آن به مدت نه سال از تربيت و ارشادبرهان الدين برخوردار بوده و تغيير حال داده است
و ظاهرا به اشارت او به شام سفر کرده تا علوم ظاهري را به کمال رساند و براي تکميل آن به شهر حلب رفت و در مدرسه حلاويه فرود آمد.پس از آن به دمشق رفت که شيخ اکبر،محيي الدين بن عربي،در آن شهر مي زيست ،مولانانيز طالب ديدار اين بزرگان بود.بعد از هفت سال اقامت در حلب و دمشق ،به روم بازگشت و به دستور برهان الدين به رياضت پرداخت و سه چله گذراند که در اين زمان سد او را در کنار گرفت و گفت :«در جميع علوم عقلي و نقلي و کشفي و کسبي بي نظير عالميان بودي و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سير اهل حقايق و مکاشفات روحانيان و ديدار مغيبات انگشت نماي انبيا و اوليا شدي».
( برهان الدين در ٦٣٨ ه .ق . در قصيريه وفات کرد .اوعالمي کامل و عارف و صوفي بزرگ بود و او را به علت اشرافي که بر خواطر داشت ، « سيد سردان » مي گفتند .) پس از درگذشت برهان الدين ، مولانا مدت پنج سال ( ٦٣٨ تا ٦٤٢ ه .ق . ) بر مسند ارشاد و وعظ و تدريس فقه و علوم دين اشتغال داشت و حدود چهارصد طالب علم از محضر او کسب فيض مي کردند ، وصيت شهرت او در جهان منتشر شد و مريدان فراوان يافت . وضع صوري و ظاهري مولانا که از زهد و استواري او در دين و شريعت محمدي حکايت مي کرد و مردم را سخت فريفته بود ، چندان دوام نيافت ، زيرا به شمس الدين محمد بن علي بن ملکداد تبريزي بازخورد که پيري آشفته حال بود و دائما از شهري به شهري ديگر مي رفت و به خدمت بزرگان مي رسيد و گاهي مکتب داري مي کرد ، و به احتمال قوي ، نخستين بار مولانا در دمشق يا حلب او را ديدار کرده است . و پيش از اين گفتيم که در بغداد با او حدالدين کرماني هم ديدار کرد و روش او را نپسنديد و بر او خرده گرفت . شمس الدين در جمادي الاخر سال ٦٤٢ ه .ق . وارد قونيه شد و « در خان شکر فروشان فرود آمد و حجره اي بگرفت و بر در حجره اش دو سه ديناري با قفل بر در مي نهاد و مفتاح بر گوشۀ دستارچه بسته بر دوش مي انداخت تا خلق را گمان آيد که تاجري بزرگ است ، خود در حجره غير از حصيري کهنه و شکسته کوزه وبالشي از خشت خام نبودي » . در مورد چگونگي ديدار شمس و مولانا نيز روايات مختلف نقل کرده اند ، از جمله افلاکي روايت مي کند که مولانا از مدرسۀ پنبه فروشان در آمده بر استري رهوار نشسته و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت مي کردند ، ناگاه شمس الدين تبريزي به او بازخورد و پرسيد : « بايزيد بزرگتر است يا محمد (ص ) ؟ » مولانا گفت : « اين چه سوال باشد ؟! محمد (ص ) ختم پيغمبران است ، وي را ابو يزيد چه نسبت ؟ » ، شمس الدين گفت پس چرا محمد (ص ) مي گويد : « ما عرفناک حق معرفتک » و با يزيد گفت : « سبحاني ما اعظم شاني » ؟ مولانا از هيبت اين بيفتاد و از هوش برفت ، چون به خود آمد دست شمس الدين بگرفت و پياده به مدرسۀ خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هيچ آفريده راه ندادند . جامي هم اين روايت را با تفاوت نقل مي کند ، اما محيي الدين عبدالقادر ( ٦٩٦ – ٧٧٥ ه .ق . ) مولف الکواکب المضيئه مي نويسد که : شمس الدين به خانۀ مولانا درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسيد : اين چيست ؟ ، مولانا گفت : « تو اين نداني » ، هنوز مولانا اين سخن تمام نکرده بود که آتشي در کتب و کتبخانه افتاد ، مولانا پرسيد : « اين چه باشد ؟ » ، گفت : تو نيز اين نداني ، برخاست و برفت . و جامي و ديگران نقل کرده اند که چون شمس الدين به مجلس مولانا درآمد ، مولانا کنار حوضي نشسته بود و کتابي چند پيش خود نهاده ، پرسيد : « اين چه کتابهاست ؟ » ، مولانا گفت : « اين را قيل و قال گويند تو را با اين چه کار ؟ » شمس الدين دست دراز کرد و همۀ کتابها را به آب انداخت ، مولانا با تاسف گفت : « هي درويش چه کردي ؟ » ، بعضي از آنها فوايد والد بود که ديگر يافت نيست ، شمس الدين دست در آب کرد و يکايک کتابها را بيرون آورد و آب در هيچ يک اثر نکرده . مولانا گفت : « اين چه سر است ؟ » ، شمس الدين گفت : « اين ذوق و حال است تو را از اين چه خبر ؟ » . دولتشاه در تذکرة خود ، روايتي ديگر نقل مي کند که شمس در برخورد با مولانا سوال کرد که غرض از مجاهدت و رياضت و تکرار و دانستن علم چيست ، مولانا گفت : « روشني سنت و آداب شريعت » ، شمس گفت : « اينها همه از روي ظاهر است » ، مولانا گفت : « وراي اين
چيست ؟ » ، شمس گفت : « علم آن است که به معلوم رسي و از ديوان سنايي اين بيت برخواند :
علم کز تو تو را بنستاند جهل از آن علم به بود بسيار
مولانا متحير شد و پيش آن بزرگ افتاد و از تکرار درس و افاده بازماند .» ابن بطوطه حکايت و روايت ديگري دارد ، و مرحوم استاد فروزانفر همۀ اين روايات را نقد و بررسي کرده و اغلب روايات را داراي اشکال و غالبا مردود دانسته و سرانجام نظر داده است که مولانا با شمس تبريزي در حلب يا شام ملاقات کرده و دست در دامن عشق و ارادت او زده ،و افلاکي نيز نيز از ملاقات مولانا با شمس حکايتي نقل کرده است . و با توجه به گفتۀ سلطان ولد در مثنوي ولدنامه ، آنچه در اين تذکره ها و کتب آمده ، همه شاخ و برگهايي است که به اين قصۀ ملاقات در شام داده و خواسته اند تغيير حال مولانا را غير عادي و شگفت آور جلوه دهند. در هر حال ، سلطان ولد ديدار مولانا با شمس را از نوع ديدار موسي با خضر دانسته که با همۀ کمال به دنبال اکملي مي گشته و سرانجام ، شمس تبريزي را يافته و يکسره مريد و مسحور او شده و با ديدار او قيل و قال مدرسه و وعظ و منبر را رها کرده و به خرقۀ صوفيان در آمده و به شور و ذوق و حال و وجد و سماع پرداخته است . و هنوز مسألۀ نفوذ و تأثير شمس و افسون اين پير ژوليدة آشفته حال در مولانا مجهول است . اين دگرگوني و تغيير حال مولانا جلال الدين ، مريدان و شاگردان او را به تعصب و بدخواهي نسبت به شمس وادار کرد و به اتفاق ، تمام قصد آن بزرگ کردند، ناچار شمس رنجيده خاطر شد و در سال ٦٤٣ ه .ق . از قونيه به دمشق رفت و مولانا پس از مدتي جستجو، خبر يافت که او در دمشق است ، پس -بنابر روايت افلاکي- چهار غزل براي او فرستاد. بعد از پانزده ماه غيبت ، به تقاضاي سلطان ولد- فرزند مولانا- شمس به قونيه بازگشت و مولانا را که سخت دلتنگ و افسرده شده بود، بر سر وجد و حال آورد. سلطان ولد با بيست تن از ياران براي بازگراندن شمس به شام رفت و مولانا غزل معروف خود را با مطلع ذيل ، در اين هنگام سرود:
برويد اي حريفان بکشيد يار ما را به من آوريد آخر صنم گريز پا را
پس از چندي مردم قونيه و مريدان از ارتباط شديد و نزديک مولانا و شمس خشمگين شدند و اين بار کمر به قتل شمس بستند و به طعن و دشنام شمس برخاسته و او را بددين و نامسلمان خواندند، سرانجام گروهي از مريدان و وابستگان و خويشان مولانا فتنه برانگيختند و اقدام به قتل شمس کردند، اما عاقبت کار شمس معلوم نيست که در آن غوغا کشته شده يا به روايت ولدنامه ، از قونيه گريخته است .
شمس تبريزي در سال ٦٤٥ هـ.ق . غايب شد و اثري از او به دست نيامد، به اين جهت محلهاي متعددي را آرامگاه او دانسته اند.
مولانا از غيبت شمس و شنيدن خبر قتل او آشفته تر شد و جوش و خروش بيشتري پيدا کرد و بي اختيار به وجد و شور و سماع مي پرداخت ، و اين آشفتگي، جماعت فقيهان و متعصبان را خشمگين ساخت و درصدد انکار و رد مولانا بر آمده و اعمال و رفتار او را خلاف شرع شمردند، پس مولانا رنجيده خاطر شد و در طلب شمس ، راه دمشق در پيش گرفت و بساط وجد و سماع در آنجا بگسترد، اما چون از شمس اثري نديد به قونيه بازگشت . از شمس تبريزي کتاب مقالات باقي است که علت فريفته شدن مولانا را به او ثابت مي کند و نشان ميدهد که شمس مردي دانا و بصير بوده و شايستگي ارشاد را داشته . بسياري از مطالب مقالات شمس ، در مثنوي هم آمده است . يک مثنوي به نام «مرغوب القلوب » به شمس الدين تبريزي نسبت داده اند که معجول است و مطلقا از شمس نيست . مولانا جلال الدين دو سال بعد پس از غيبت شمس تبريزي، يعني سال ٤٦٧هـ.ق . تا پايان عمر(سال ٦٧٢هـ.ق .) در قونيه به تربيت و ارشاد و دستگيري مردم به طريق صوفيان و عارفان مشغول بود و نخست شيخ صلاح الدين زرکوب قونوي را به شيخي و پيشوايي تعيين کرد و باز ارادت مولانا به صلاح الدين ، دشمني ياران راسبب شد و خواستند او را نيز از ميان بردارند، اما پس از چندي از در توبت و انابت در آمدند و عذر خواستند، تا آنکه صلاح الدين در سال ٦٥٧ هـ.ق . در گذشت و مولانا، حسن بن محمد بن حسن ، ملقب به حسام الدين چلبي را که اصلا اهل اروميه بود، به خلافت برگزيد و همواره در دوستي و توجه به او افراط مي کرد و او را بر خويشان خود برتري مي داد،و همين حسام الدين ، مولانا را وادار به نظم مثنوي کرد؛ زيرا مشاهده کرد که ياران و مريدان پيوسته آثار سنايي و عطار را مي خوانند، پس شبي در خلوت به مولانا گفت کتابي مانند الهي نامۀ سنايي(حديقه الحقيقه ) يا منطق الطير عطار را به نظم آورد، مولانا از سر دستار کاغذي بيرون آورد که هجده بيت آغاز مثنوي را در آن نگاشته بود شامل «بشنو از ني چون حکايت ميکند» تا «پس سخن کوتاه بايد والسلام ».
پس از اتمام دفتر اول مثنوي، همسر حسام الدين درگذشت و دو سال نظم مثنوي به تعويق افتاد و از سال ٦٦٢هـ.ق . دفتر دوم مثنوي آغاز شد و تا پايان عمر مولانا به انجام رسيد. بالاخره آن آفتاب معرفت و کمال ، در پنجم ماه جمادي الاخر سنۀ ٦٧٢هـ.ق .
غروب کرد و سر در نقاب خاک کشيد. به روايت افلاکي، حرم مولانا به او گفت :«کاش مولانا، چهارصد سال عمر کردي تا عالم را از حقايق و معارف پر ساختي» مولانا فرمود:«مگر ما فرعونيم ؟ مگر ما نمروديم ؟ ما به عالم خاک پي اقامت نيامديم ، ما در زندان دنيا محبوسيم اميد که عن قريب به بزم حبيب رسيم ، اگر براي مصلحت وارشاد بيچارگان نبودي يکدم ، درنشيمن خاک اقامت نگزيدمي». و گويند در شب آخر، در مرض موت که خويشان سخت مضطرب بودند، سلطان ولد هر دم با بيتابي بر سر پدر مي آمد، آن حال را تحمل نمي کرد و بيرون مي
رفت ، مولانا آخرين غزل خود را گفت به اين صورت :
رو سر بنه به بالين ، تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
ماييم و موج دريا، شب تا به روز تنها خواهي بيا ببخشا، خواهي برو جفا کن
دردي است غير مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گويم کين درد را دوا کن
در خواب دوش پيري در کوي عشق ديدم با دست اشارتم کرد که عزم سوي ما کن
مردم قونيه و عيسويان و يهوديان نيز بر جنازة او حاضر شدند و او را در نزديکي قبر پدرش به خاک سپردند و چهل روز عزاداري کردند، و گويي آواي مولانا به گوششان مي خورد که :
حاصل عمرم سه سخن بيش نيست خام بدم ، پخته شدم ، سوختم
و نيز مي شنيدند که مي گويد:
به روز مرگ چو تابوت من روان باشد گمان مبر که مرا درد اين جهان باشد
براي من مگري و مگو دريغ دريغ به دام ديو درافتي دريغ آن باشد
جنازه ام چو ببيني مگو فراق فراق مرا وصال و ملاقات آن زمان باشد
مرا به گور سپردي مگو وداع وداع که گور پردة جمعيت جنان باشد
فرو شدن چو بديدي برآمدن بنگر غروب شمس و قمر را چرا زيان باشد
کدام دانه فرو رفت در زمين که نرست ؟ چرا به دانۀ انسانت اين گمان باشد
تو را چنان بنمايد که من به خاک شدم به زير پاي من اين هفت آسمان باشد
مولانا جلال الدين محمد-عارف بزرگ و متفکر نامدار- در زمان خود و بعد از مرگش تأثير فراوان در بسط و گسترش عرفان اسلامي داشته و همواره مورد توجه بزرگان دانش و ادب و فلسفه و عرفان بوده است . آن مرد بزرگ ، مذهب حنفي داشت ، اما از هر گونه تعصب بر کنار بود و مي گفت :« من با هفتاد و سه مذهب يکي ام ». وي حضرت علي بن ابيطالب (ع ) و فرزندان او و اهل بيت پيامبر(ص ) را سخت محترم مي داشت و سخنان او دربارة علي(ع ) در مثنوي بر ارادت و اخلاص او دلالت دارد.
مرحوم استاد همايي اين اخلاص مولانا را به تشيع مولوي تعبير مي کند.
مولانا در مثنوي به اين حديث :« مثل أهل بيتي کمثل سفينه نوح من رکبها نجي و من تخلف عنها غرق » اساره کرده و چنين سروده است :
بهر اين فرمود پيغمبر که من همچو کشتي ام به طوفان ز من
ما و اصحابيم چون کشتي نوح هر که دست اندر زند يابد فتوح
او در تصوف رياضتهاي دشوار، گدايي و دريوزگي و بيکاري و تن پروري را جايز نمي دانست و مريدان را به کسب و کار و کوشش تشويق مي کرد و عرفاني مثبت و پرجنبش و سراسر عشق و شور و خروش ترويج مي کرد. با آنکه اميران و بزرگان به او توجه داشتند او بيشتر با پيشه وران و مستمندان و فرودستان معاشرت مي کرد.اگرچه اين رفتار را بر او خرده مي گرفتند و مي گفتند:«مريدان مولانا عجايب مردمان اند، اغلب عامل و محترفۀ شهرند. مردم فضل ودانا اصلا گرد ايشان کمتر ميگردند؛ هخروشکرجفاتارخيياطي و بزازميحبوبقالي وهست دواوتريا به مرپايسدخ ي قبومل يمي کدناندد». موولانا به خهاملفۀا ان عتراضراات وخاخمروده ش گيريهمايبا ملاسيامخت ت و.
مولوي در تصوف ، عبادت و رياضت و ذکر و فکر را با عشق و شور و جذبه و وجد و حال و رقص و سماع جمع کرد، عشق و اشراق ، مايۀ اصلي عرفان اوست ، به وحدت وجود نيز قائل بود، اما نه از راه حلول ، بلکه از راه فناء في الله و بقاء به الله ، مانند نيست شدن قطره در دريا و تبديل دانه به گياه . عرفان مولوي عاليترين مرتبۀ فکري و تعالي روحي و اخلاقي است که با مجاهده و سير و سلوک و کسب دانش و معرفت حقيقي و عشق به حق و پيروي از مردان کامل و انبيا و اوليا حاصل مي شود. «مولانا در اطوار عشق و منازل بي پايان آن ، سيري کامل و توأم با معرفت داشته و از آن حالات که بر عاشقان جگر سوخته و گرم روان اين راه مي گذرد، نيک با خبر بوده و آن لطيفه ها را که دل مي يابد و در بيان نمي گنجد در کسوت عبارتي بليغ يا اشارتي فصيح جلوه داده است ...»، «عشق پايۀ اصلي مسلک و مرام و اساس مکتب و طريقۀ عرفاني مولوي است ».
«تجلي آيات قرآن در ديوان کليات شمس تبريزي » آيات قرآن
اذ قال يوسف لابيه يا ابت رايت ...
الشمس خرت و القمر ، نسکامع الاحدي عشر قدامکم في يقظه ، قدام يوسف في الکري
(کليات شمس ،ج ١ :٢٨)
بيت اشاره دارد به آيۀ ٤ ، سورة يوسف :« اذ قال يوسف لابيه يا ابت اني رايت احد عشر کوکبا و الشمس والقمر رايتهم لي ساجدين » . « آنگه که يوسف گفت پدر خويش را ، اي پدراي من ديدم در خواب يازده ستاره ، و خورشيد و ماه ، ايشان خود را ديدم که سجده کردند . » « اذ قال يوسف » موضع اذ نصب است و المعني نقص عليک اذ قال يوسف . و قيل معناه اذکر اذ قال يوسف لابيه ؛ يوسف نامي است عجمي يعني افزون فيروز، و قيل هو اسم عربي من الاسف و الاسيف فالاسف الحزن و الاسيف العبد و اجتمعا في يوسف فلذلک سمي يوسف . و درست است خبر از مصطفي (ص ) که گفت : الکريم بن الکريم ين الکريم بن الکريم يوسف بن يعقوب بن اسحق بن ابراهيم ؛ « يا ابت » بفتح تا قراءت ابن عامر است و ابوجعفر علي تقدير يا ابتاه فرخم ، باقي بکسر تا خوانند علي تقدير يا ابتي بياء الاضافه الي المتکلم ، فحذفت الياء لان ياء الاضافه تحذف في النداء کقولهم يا قوم يا عباد ، و هذه التاء عند النحويين بدل من ياء الاضافه و تخص بالنداء و يحتمل ان يکون بدلا من الواو التي هي لام الفعل في ايوان و ابوين ؛ « اني رايت » يعني في المنام ، « الحکدواعکشب ر کوکفبال » نصالععقللايء التمييزو ؛ « واهلوشمس الوس اجلقومدر رايتهجم معلهيم ساجديجن مع » ، لماالعتقطالاوءل الک بلاالم ياءکرر الورويه والنلومان فعلت .
و ابتداء اين قصه آنست که يعقوب را دوازده پسر بود از دو حره و دو سريت ، حره يکي ليا بود بنت لايان بن لوط و ديگر خواهرش راحيل بنت لايان بن لوط ، و يعقوب ايشانرا هر دو بهم داشت و در شرع ايشان جمع ميان دو خواهر روا بود تا بروزگار بعثت موسي و نزول تورات که آنگه حرام شد ، قومي گفتند جمع نکرد ميان خواهران که از اول ليا بخواست دختر مهين و از وي چهار فرزند آمد : يهودا و شمعون و لاوي و روييل ، و قيل روبين بالنون . پس ليا فرمان يافت و راحيل را دختر کهين بخواست ، و کانت اجمل نساء اهل عصرها و از وي دو پسر آمد يوسف و بن يامين ، و قيل بنيامين و لايان ، در جهاز اين دختران دو کنيزک بايشان داده بود نام يکي زلفه و ديگر بلهه ايشان هر دو کنيزک را بيعقوب دادند و يعقوب را ازيشان شش اپلسعارمآيمن د : دارنو نقفرتوآلن ي وايقيشال رتافثالنايم و بزربودله ون ،از زولفه ال،سوط کوذيو اوکشيلارم و ب اشلعسروب خور:از ابللشهه ج؛راه ين الدمولاتزفده ه پ اسلرثايسربه اط االاندصکان رب .
و گفته اند که در ميان سراي يعقوب درختي برآمده بود که هر گه که ويرا پسري زادي شاخي تازه از آن درخت برآمدي و چنان که کودک مي باليدي و بزرگ مي شدي ، پس چون کودک بحد مردي رسيدي آن شاخ ببريدي و از وي عصاي ساختي و بآن فرزند دادي که رسم انبيا چنين بودي که هيچ پيغامبر و پيغامبر زاده بي عصا نبودي . مصطفي (ص ) گفت : « ايعجز احد کم ان تکون في يده عصا في اسفله عکازه بتکي عليها اذا اعيي و يميط بها الاذي عن الطريق و يقتل بها الهوام و يقاتل بها السباع و يتخذها قبله بارض فلاه » . چون يعقوب را ده پسر زادند و با ايشان ده عصا چنان که گفتيم ، يازدهمين پسر يوسف بود و از آن درخت هيچ شاخ از بهر عصاء يوسف بر نيامد تا يوسف بزرگ شد و فرا دانش خويش آمد ، برادرانرا ديد هر يکي عصائي داشتندي ، پدر خويش را گفت : « يا نبي الله ليس من اخوتي الا و له قضيب غيري فادع الله ان يخصني بعصا من الجنه » ، پدر دعا کرد جبرئيل آمد و قضيبي آورد از بهشت از زبر جد سبز و بيوسف داد . پس يوسف روزي در ميان برادران نشسته بود خواب بر وي افتاد ساعتي بخفت ، آنگه از خواب درآمد ترسان و لرزان ، برادران گفتند ترا چه افتاد ؟ گفت در خواب نمودند مرا که از آسمان شخصي فرو آمدي تازه روي خوش بوي با جمال و با بهاء و اين عصا از من بستدي و هم چنين عصاهاي شما که برادران ايد و همه بزمين فرو زدي آن عصاء من درختي گشتي سبز برگها برآورده و شکوفه در آن پديد آمده و ميوه هاي لونالون از آن درآويخته و مرغان خوش آواز بالحان رنگارنگ بر شاخهاي آن نشسته و آن عصاهاي شما هم چنان بحال خود بر جاي خود خشک مانده تا بادي برآمد و آن عصاهاي شما همه از زمين برکند و بدريا افکند ؛ برادران چون اين بشنيدند غمگين گشتند و بر وي حسد بردند گفتند اين پسر راحيل ميخواهد که بر ما خداوند باشد و ما او را بندگان باشيم . وهب – منبه گفت يوسف هفت ساله بود که اين خواب ديد و آنگه بعد از پنج سال ديگر چون دوازده ساله گشت آن خواب ديد که رب العزه از وي حکايت ميکند « اني رايت احد عشر کوکبا » - پس يوسف بر کنار پدر همي بود و يعقوب او را هيچ از بر خويش جدا نکردي و بنزديک وي خفتي پس شبي از شبها خفته بود گويند که شب قدر بود و شب آدينه که يوسف از خواب درآمد ، گونۀ روي سرخ کرده و ارتعاد بر اعضاء وي افتاده ، يعقوب او را در بر گرفت گفت جان پدر ترا چه رسيد ؟ گفت اي پدر بخواب ديدم درهاي آسمان گشاده و فروزندگان آسمان همه چون مشعلهاي افروخته و از نور و ضياء آن همۀ کوههاي عالم و بقاع زمين روشن گشته و درياها بموج آمده و ماهيان دريا بانواع لغات تسبيحها در گرفته ، يا پدر ، مرا لباسي پوشانيدند از نور و کليدهاي خزائن زمين بنزديک من آوردند ،آنگه يازده ستاره را ديدم که از آسمان بزير آمدند و آفتاب و ماه با آن ستارگان مرا سجود کردند ، اينست که رب العالمين گفت « اني رايت احد عشر کوکبا و الشمس و القمر رايتهم لي ساجدين » . روي جابربن عبدالله قال : اتي النبي صلي الله عليه و سلم رجل من اليهود فقال يا محمد اخبرني عن الکواکب التي رآها يوسف ساجده له ما اسماوها ؟ فسکت رسول الله (ص ) و لم يجبه بشي ء فنزل عليه جبرئيل فاخبره باسمائها . فقال رسول الله (ص ) هل انت مومن ان اخبر تک باسمائها قال نعم . قال جريان والطارق و الذياک و ذوالکتاف وقابس ووثاب و عمودان و المصبح و الفيلق و الضروح و الفرغ و الضياء و النور ، نزلن من السماء فسجدن له فقال اليهودي اي والله انها لاسماوها . قال بعض العلمآء الضيآء هو الشمس و هوا بوه و النور هو القمر و هي امه و کان لامه ثلث الحسن . و قال السدي الکواکب اخوته و الشمس ابوه و القمر خالته لان امه راحيل کانت قد ماتت ؛ « ساجدين » قيل هي سجده تحيه . « اذ قال يوسف لابيه اتي رايت احد عشر کوکبا » ابن عباس گفت اين يازده کوکب يازده برادر مي خواهد از روي اشارت ، ميگويد چنان که ستارگان بنفس خود روشن اند و خلق بآن راه بر ، و ذلک في قوله تعالي : « و بالنجم هم يهتدون » هم چنان برادران يوسف را روشنائي نبوت بود وبايشان اهتداء خلق ، اما غدري که با برادر کردند و حسد که بر وي بردند ، آن نوعياست از صغائر . و اين چنين صغائر بر انبياء عليهم السلام رود و حکمت در آن آنست که تا عالميان بدانند که بي عيب خدا است که يگانه و يکتا است ديگر همه با عيب اند . و في معناه انشد :
انا معيوب و ربي طاهر و علي الطاهر من عيبي دليل
قيل للحسين : ايحسد المومن ؟ قال ما انساک بني يعقوب ، اگر کسي گويد يوسف کودک بود نارسيده که اين خواب ديد و معلومست که در شرع فعل کودک را حکمي نبود ، چون فعل ويرا حکم نبود ، خواب ويرا حکم چون بود ؟ جواب آنست که حصول فعل کودک بقصد و آهنگ وي بود ، روا باشد که در معرض تقصير و نقصان باوي نسبت کنند ، بل که خواب نمودة الهي است ، کودک و بالغ در آن يکسان .
اذهب و ربک قاتلا انا قعود ها هنا
جان باز اندر عشق او ، چون سبط موسي را مگو اذهب و ربک قاتلا انا قعودها هنا
(کليات شمس ،ج ١٦٤:١)
بيت اشاره است به آيه شريفه ٢٤ سوره المائده :« قالو ياموسي انا لن ندخلها ابدا ماداموا فيها فاذهب انت و ربک فقاتلا انا هيهنا قاعدون » جواب دادند که يا موسي ما در آن زمين نرويم هرگز،تا آن جباران در آن زمين باشند،تو روبا خداوند خويش و کشتن کنيد با ايشان که ما ايدر نشستگانيم .
قال الله تعالي: و إذ قال موسي لقومه يقوم اذکروا نعمه الله عليکم ...
در قصه چنين آمده است که ؛قوم عمالقه بر بيت المقدس راه يافته و بر آن جا غالب شده بودند.ملک تعالي دستور داده بود که آنجا را از عمالقه باز پس گيرند که بيت المقدس سرزميني مقدس و خاک پيام بران بود.
پس موسي نزد قوم خويش آمد و فرمان حق تعالي را به آنان ابلاغ نمود و گفت : يا قوم بني اسرايل ! در سرزمين بيت المقدس و اين خاک پاک پيام بران که ملک تعالي شما را داده است ،درآييد که پروردگار اين خاک را به شما داده است و به نام شما کرده است .اگر اين دستور به جاي نياوريد و نافرماني کنيد بزه کار هستيد و مستوجب عقوبت گرديد.و بدانيد که اگر از فرمان پروردگار سرپيچي کنيد از جمله زيان کاران باشيد.قلوا يموسي إن فيها قوما جبارين ...پس قوم بني اسرايل او را گفتند: يا موسي!و با تو هم داستان و هم راه نشويم که آنجا قومي اند با مرداني قوي و بزرگ اندام .تا آن زمان که عمالقه از آنجا بيرون نيايند ما نخواهيم رفت .چون آنان از بيت المقدس بيرون آمدند،ما آنجا برويم ،چه ما طاقت و توان رويارويي با عمالقه را نداريم .
پس دو مرد از ايشان از خداي مي ترسيدند.قال رجلان من الذين يخفون انعم الله عليهما... وملک تعالي با اين علم و اخلاص بر اين دو مرد منت نهاده بود.آنان گفتند:يا بني اسرايل !به اين راه آييد و با دشمن خود بجنگيد و قتال کنيد.چون فرمان حق تعالي درآيد، نصرت و پيروزي يابيد و بر ايشان غالب گرديد.اگر به خداي بزرگ گرويده ايد ؛ به او توکل کنيد تا بر عنالقه چيره شويد.
اين دو مرد که از بزگان و علماي بني اسرايل بودند،يکي يوشع بن نون بود و ديگر طالوت .از فرزندان ابن يامين .
قالا يموسي إنا لن ندخلهآ أبدا ماداموا فيها...يا موسي! سخن دراز مکن که ما هرگز در نياييم تا ايشان آن جا هستند.تو برو با خداوند خويش و با ايشان قتال کنيد،مگر ايشان را قهر کنيد و از آنجا بيرون کنيد،آن گاه ما بياييم و درآييم ،و اگر نه ما اينجا ننشينيم ، و از اينجا به خشم رويم . چون موسي از نافرماني و سرپيچي بني اسرايل از فرمان حق تعالي نااوميد و مأيوس گشت گفت :قال رب إني لآ أملک إلا نفسي و أخي... گفت :الهي! مرا بر اين قوم حکم نيست .حکم من بر تن من است و بر برادر من .اگر دستور فرمايي من و برادرم برويم ،که ايشان سرپيچي و بي فرماني مي کنند.
پس ملک تعالي براي موسي وحي فرستاد که :يا موسي!تو مرو!تو را ازآنها و اين قوم جدايي نيست .وليکن آن که مي گويند که باز گرديم و از بيابان بيرون رويم ،آنهاغ بيرون شدن نتوانند که من به قدرت خويش راه را بر ايشان بسته کنم .قوله تعالي:قال فإنها محرمه عليهم ... آلايه .يا موسي!بر حال ايشان غم مخور و پريشان احوال مباش و بر اين قوم بي فرمان ،در ماندگاري و بودن در اين بيابان ،رحم مکن !
پس آن گاه بني اسرايل موسي را گفتند:يا موسي!چه نيکو است که اگر از ملک تعالي بخواهي تا به آن وعده ها که به ما داده بود،عمل کند و عهد خويش با ما راست کند.و آن شريعت و کتاب که وعده کرده بود ،ما را بفرمايد، تا ما با انها بر ديگران برتري جوييم ،فخر کنيم و فضل گيريم .پس موسي علما و صلحاء و بزرگان بني اسرايل را پيش خود خواند و آنان مدت هفت شبانه روز نماز کزاردند و دعا کردند و از ملک تعالي خواست ايشان طلبيدند و کتاب و شريعت بخواستند.
پس از هفت شبانه روز جبريل (ع )آمد و خبر آوردکه :يا موسي!ملک تعالي خواست تو اجابت کرد و بفرمود که برويد و هفت روز روزه داريد.سر و تن خويش بشوييد و پاکيزه داريد و زنان و کودکان خويش را پاکي فرماييد.
پس آنان ،آنچه را که جبريل گفته بود،همآن گونه به جاي آوردند و به انتظار نشستندومنتظر مي بودند.
پس آن گاه ملک تعالي در يک بار توريت رابفرستاد و دفتر هاي بسته به زبان عبري.که آنها چهل دفتر بودند. چون جبريل توريت و دفاتر را بياورد،موسي از او بگرفت و آن گاه بر فراز جاي گاه و بلندايي رفت و آنان را گفت :يا قوم بني اسرايل !ملک تعالي اين کتاب بزرگ و عزيز و شريعت نيکو را بفرستاد .همه ي شما قوم بني اسرايل بدانيد و آگاه باشيد که در اين کتاب ، در اطاعت حق تعالي و پرستش او هفت هزار امر و دستور است .هفت هزار نهي است براي برکناري از معصيت ها و دوري از گناهان بزرگ .و هفت هزارموعظه است و هفت هزار احسان و نيکوکاري است . چون قوم بني اسرايل سخنان موسي مشونيسدنيد!،مپارسطتاقش ت و ااطيان عهمه به اجماري وآورنهدين آن و هامطه ا اعمرت و نوهيپرگسراتنشش ان آرامدندارکيام ريوصعايب ن وهدمشه واررانموبه د.پجس يموسنتيوانريام گفآتنودر:ديا.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید