بخشی از مقاله
چکیده
اشارات و تلمیحات در ادبیات فارسی،به وسعت خود ادبیات گسترده است.باری فهم ظرایف و دقایق اشعار و عبارات مخصوصاً در متون طراز اول در گرو فهم اشارات است و هرچه در این زمینه آشنایی بیشتر و عمیق تر باشد،خواننده لذت بیشتر خواهد برد و تناسبات مختلف بین کلمات و معانی را بهتر در خواهد یافت.
کلیات شمس مشتمل بر قصائد،غزلیات،مقطعات فارسی ، عربی ، ترجیعات و ملمعات است.در دیوان کبیر اقتباس،اشارات ، تلمیحات آیات قرآنی،قصص قرآنی،احادیث،روایات،ادعیه،اصطلاحات صوفیانه،کنایه،ضرب المثل و...پرداخته شده است.
شعر عرفانی که با ظهور دو شخصیت بزرگ یعنی سنایی و عطّار به طور مدوّن و دقیق پا به عرصه وجود گذاشت.با ظهور و وجود شخصیت بی نظیر و متعالی مولانا به نهایت کمال و ترقی خویش دست خواهد یافت و مولانا توانست که به قله رفیع آن صعود نماید که حتی بعد از او نیز همچنان برای تمامی قرون و نسل های انسانی،به عنوان یک قله تسخیر ناپذیر،مختص به او باقی ماند.
از نظر موضوع و محتوا،بخش عظیمی از دیوان شمس را دیدگاه و اندیشه های عرفانی فرا گرفته که مولانا این گونه مضامین را بازبانی شیرین و صمیمی،و نه خشک و زاهدانه بیان میکند.و از آنجا که زبان مولوی،حکایت از تجربیات پاک درونی او دارد،کاملا بر دل ها می نشیند.در این مقاله به اشارات و تلمیحات آیات قرآن کریم بر ابیات کلیات شمس تبریزی پرداخته شده است.
مقدمه
مولانا جلال الدین محمد بن محمد بن حسین خطیبی،معروف به مولوی که اورا خداوندگار نیز می خواندند،در ششم ربیع الاول سال604 ه.ق. در بلخ به دنیا آمد،پدرش که به بهاء الدین ولد معروف بود،سلطان العلما لقب داشت و عارف و عالم مشهور بود وکتاب معارف بهاء ولد تألیف اوست.نوشته اند که بهاء ولد به علت رنجش از سلطان محمد خوارزمشاه،از بلخ هجرت کرد و نظر عده ای بر این است که چون بهاء ولد بر منبر از فلاسفه و حکما بد میگفت و آنان را مبتدع می خواند،فخر رازی که استاد خوارزمشاه بود،او را به دشمنی بهاء ولد بر می انگیخت،از طرف دیگر خوارزمشاه با پیروان سلسله کبراویه که بهاءولد نیز از ایشان بود،میانه خوبی نداشت و مجد الدین بغدادی،خلیفه نجم الدین کبری را به جیحون افکند.
در هر حال،بهاءولد حدود سال610ه.ق. یا 618 با جلال الدین که شش سال داشت از بلخ بیرون آمد و قصد حج کرد و رهسپار بغداد شد،در نیشابور به دیدن شیخ فرید الدین عطار نایل آمد و به گفته دولتشاه،شیخ عطار خود به دیدن مولانا بهاءالدین آمد و در آن وقت مولانا جلال الدین،کوچک بود.شیخ عطار کتاب اسرارنامه را به هدیه به مولانا جلال الدین داد و مولانا بهاء را گفت:»زود باشد که این پسرتو آتش در سوختگان عالم زند.«وقتی بهاءولد و همراهانش به بغداد رسیدند،جمعی پرسیدند که»اینان چه طایفه اند و از کجا می آیند و به کجا می روند؟
مولانا بهاءالدین فرمودمِنَکه:»االله و واِلَیلاقُوﱠهَاالله اِلّا بِاالله«این سخن را به خدمت شیخ شهاب الدین سهروردی - ابوحفص - رسانیدند،فرمودماهذااِلّاکه:» بِهاءُالدینِ البَلخی« و خدمت شیخ استقبال کرد... .وبهاء ولد به مدرسه مستنصر یه فرود آمد...و بعد از سه روز از بغداد رهسپار حج شد،و در بازگشت از سفر حج به شام رفت و پس از مدتی به ارزنجان عزیمت کرد که پادشاه آنجا فخرالدین بهرامشاه،از آل منکوجک بود و به علما توجه داشت و کریم و بخشنده و رادمرد بود،وی کسی است که نظامی گنجوی،مثنوی مخزن الاسرار را به نام او کرد و برایش تحفه فرستاد و از او جایزه گرفت،علاءالدین پسر فخر الدین نیز دانش دوست بود و علما و فضلا را گرامی می داشت.بهاءولد،پس از آن به لارنده رفت و مولانا جلال الدین در این شهر در سن هجده سالگی با دختر خواجه لالای سمرقندی ازدواج کرد که حاصل این ازدواج سه پسر به نامهای سلطان ولد،بهاءالدین محمد،و علاءالدین محمد بود.
پس از هفت سال،بهاءولد به درخواست علاءالدین کیقباد،پادشاه سلجوقی روم،به قونیه رفت و در سال 628ه.ق.-بنا به گفته احمد افلاکی-در همانجا در گذشت. مولانا جلال الدین در این هنگام بیست و چهار سال داشت و به خواهش مریدان یا به اصرار سلطان علاءالدین به جای پدر نشست و به وعظ و ارشاد و فتوی دادن پرداخت تا به برهان محقق ترمذی-از سادات حسینی ترمذ- پیوست و تحت تربیت و مراقبت و آزمایش او قرار گرفت.سید به او گفت:می خواهم که در علم حال،سیر و سلوک کنی و آن را نیز از من حاصل کن تا در همه حال- ظاهراً و باطناً- وارث پدر باشی.بعد از آن به مدت نه سال از تربیت و ارشادبرهان الدین برخوردار بوده و تغییر حال داده است
و ظاهراً به اشارت او به شام سفر کرده تا علوم ظاهری را به کمال رساند و برای تکمیل آن به شهر حلب رفت و در مدرسه حلاویه فرود آمد.پس از آن به دمشق رفت که شیخ اکبر،محیی الدین بن عربی،در آن شهر می زیست، مولانانیز طالب دیدار این بزرگان بود.بعد از هفت سال اقامت در حلب و دمشق،به روم بازگشت و به دستور برهان الدین به ریاضت پرداخت و سه چلّه گذراند که در این زمان سّد او را در کنار گرفت و گفت:»در جمیع علوم عقلی و نقلی و کشفی و کسبی بی نظیر عالمیان بودی و الحاله هذه در اسرار باطن و سر سیرِ اهل حقایق و مکاشفات روحانیان و دیدار مغیبات انگشت نمای انبیا و اولیا شدی.
در قصیریه وفات کرد .اوعالمی کامل و عارف و صوفی بزرگ بود و او را به علت اشرافی که بر خواطر داشتسید،» سِرّدان « می گفتند . - پس از درگذشت برهان الدین ، مولانا مدت پنج سال - 638 تا 642 ه.ق. - بر مسند ارشاد و وعظ و تدریس فقه و علوم دین اشتغال داشت و حدود چهارصد طالب علم از محضر او کسب فیض می کردند ، وصیت شهرت او در جهان منتشر شد و مریدان فراوان یافت . وضع صوری و ظاهری مولانا که از زهد و استواری او در دین و شریعت محمدی حکایت می کرد و مردم را سخت فریفته بود ، چندان دوام نیافت ، زیرا به شمس الدین محمد بن علی بن ملکداد تبریزی بازخورد که پیری آشفته حال بود و دائماً از شهری به شهری دیگر می رفت و به خدمت بزرگان می رسید و گاهی مکتب داری می کرد ، و به احتمال قوی ، نخستین بار مولانا در دمشق یا حلب او را دیدار کرده است . و پیش از این گفتیم که در بغداد با او حدالدین کرمانی هم دیدار کرد و روش او را نپسندید و بر او خرده گرفت .
شمس الدین در جمادی الاخر سال 642 ه.ق . وارد قونیه شد و » در خان شکر فروشان فرود آمد و حجره ای بگرفت و بر در حجره اش دو سه دیناری با قفل بر در می نهاد و مفتاح بر گوشه دستارچه بسته بر دوش می انداخت تا خلق را گمان آید که تاجری بزرگ است ، خود در حجره غیر از حصیری کهنه و شکسته کوزه وبالشی از خشت خام نبودی
در مورد چگونگی دیدار شمس و مولانا نیز روایات مختلف نقل کرده اند ، از جمله افلاکی روایت می کند که مولانا از مدرسه پنبه فروشان در آمده بر استری رهوار نشسته و طالب علمان و دانشمندان در رکابش حرکت می کردند ، ناگاه شمس الدین تبریزی به او بازخورد و پرسید : » بایزید بزرگتر است یا محمد - ص - ؟ « مولانا گفت : » این چه سوال باشد ؟! محمد - ص - ختم پیغمبران است ، وی را ابو یزید چه نسبت ؟ « ، شمس الدین گفت پس چرا محمد ما - ص - عَرَفناکَمیگوید: حَقﱠ» مَعرِفَتِکَ « و با یزید گفت : سُبح»انی ما اَعظَمَ شانی « ؟ مولانا از هیبت این بیفتاد و از هوش برفت ، چون به خود آمد دست شمس الدین بگرفت و پیاده به مدرسه خود آورد و در حجره درآورد و تا چهل روز به هیچ آفریده راه ندادند .
جامی هم این روایت را با تفاوت نقل می کند ، اما محیی الدین عبدالقادر - 775 - 696 ه.ق. - مولف الکواکب المضیئه می نویسد که : شمس الدین به خانه مولانا درآمد و سلام گفت و بنشست و اشارت به کتب کرد و پرسید : این چیست ؟ ، مولانا گفت : » تو این ندانی