بخشی از مقاله

ترامپ و راهبرد خاورميانه اي آمريکا با تاکيد بر بحران سوريه ؛ گسست يا تداوم
چکيده
بازگشت جمهوري خواهان به قدرت به ويژه با تصاحب کرسي رياست جمهوري ايالات متحده آمريکا توسط دونالد ترامپ با ويژگي هاي منحصر به فرد شخصيتي ، تداعي گر رويکرد جديدي در حوزه سياست خارجي ايالات متحده آمريکا به طور کلي و راهبرد خاورميانه اي آن به ١٧٣ صورت اخص گرديده و سياست خارجي ايالات متحده را در معرض قضاوت هاي متنوع قرار داده است . بر خلاف دوره رياست جمهوري باراک اوباما که صحبت از تغيير در حوزه سياست خارجي آمريکا به ميان آمد، در دولت دونالد ترامپ بيشتر بحث از گسست در اين حوزه مطرح سياست جهاني است . اين پژوهش به دنبال آن است که سياست خارجي آمريکا در دوره ترامپ در قبال تحولات خاورميانه و بحران سوريه را واکاوي و تحليل نمايد. پژوهش بر اين فرضيه استوار است که راهبرد خاورميانه اي ايالات متحده آمريکا و سياست خارجي اين کشور در قبال بحران سوريه در دوره دونالد ترامپ بامنطقي متفاوت در مسير تداوم سياست خارجي آمريکا در دوره باراک اوباماي دموکرات مبتني بر کنش محدود وغير مستقيم قرار گرفته است . روش پژوهش در اين مقاله تبييني مقايسه اي و روش جمع آوري داده ها نيز روش کتابخانه اي است .
واژگان کليدي: کنش غير مستقيم ، کنش محدود، سياست خارجي ، راهبرد، بحران سوريه

مقدمه
سياست خارجي آمريکا به ويژه پس از جنگ جهاني دوم از انزواگرايي خارج گرديده و فراتر از سطح ملي در سطح جهاني درگير شده است . ليکن با انتقال قدرت اجرايي آمريکا از اوباماي دموکرات به ترامپ حزب جمهوري خواه ، به خصوص با سياست هاي اعلاني و اعمالي کم سابقه او از قبيل ديوار مکزيک ، خروج از نفتا و معاهده پاريس و...، موجب تداعي بازگشت آمريکا به راهبرد درون نگرانه شده است . ويژگي منحصر به فرد ١٧٤ شخصيتي ترامپ نيز سياست خارجي آمريکا را در معرض قضاوت هاي متعددي در قبال چگونگي موضع گيري نسبت به رژيم ها، نهادها و تحولات بين المللي از جمله احتمال نظامي گري در تحولات خاورميانه و بحران سوريه قرار داده است .
سياست جهاني اما با وجود آن که شخص رئيس جمهور برابر مفاد قانون اساسي آمريکا از قدرت بالايي در حوزه سياست خارجي بر خوردار است ، ليکن ساير نهادهاي ملي نيز در تعيين استراتژي امنيت ملي و سياست خارجي آمريکا تأثير به سزايي دارند. نقش نخبگان ، احزاب ، کنگره ، لابي هاي مهمي از قبيل آيپک و غيره را در حوزه سياست خارجي آمريکا نمي توان ناديده گرفت به ويژه آن که سياست خارجي آمريکا متناسب با سطح قدرت هژمون و منافع جهاني، متأثر از روابط متقابل پيچيده در حوزه هاي مختلف تنظيم مي گردد. لذا بديهي است عليرغم قدرت زياد رئيس جمهور در تنظيم و اعمال سياست خارجي آمريکا، نقش ساير سازمان ها و نهادها را به عنوان متعادل کننده نبايد ناديده گرفت . اولين استراتژي امنيت ملي آمريکا در دولت ترامپ که در ١٨ دسامبر ٢٠١٧ منتشر شده نيز مويد زمينه ها و نشانه هاي زيادي از تداوم در حوزه سياست داخلي و خارجي آمريکا است .
به نظر مي رسد قضاوت به تداوم در حوزه سياست خارجي آمريکا بسيار آسان تر به باور به تغيير و يا گسست مطلق در آن باشد. در کنار هم قرار دادن باورهاي شخصي و ويژگي هاي شخصيتي ترامپ با مسايل و واقعيت هاي سطح ملي و بين المللي آمريکا و به خصوص تأثير آن ها بر ادراک ترامپ ، نشان مي دهد که باور به انقطاع و گسست مطلق در حوزه سياست خارجي آمريکا براي نمونه از بين الملل گرايي به انزواگرايي، نوعي سطحي نگري بوده که فاقد پشتوانه بينش علمي و توجه لازم به زمينه هاي تاريخي و واقعيت هاي حوزه اقتصاد و سياست بين الملل کنوني است . براي نمونه ، درست است که در اعمال راهبرد خاورميانه اي ايالات متحده از جمله در قبال بحران سوريه در دوره ترامپ ، برخي تغييرات تاکتيکي مشاهده گرديده است ، ليکن خط مشي کلي استراتژيک آمريکا در اين حوزه و از جمله نسبت به بحران سوريه ، بيشتر بر مسير تداوم قرار داشته ، و به عبارتي ديگر، اولويت هاي استراتژيک سطح بين الملل آمريکا نسبت به تحولات منطقه اي خاورميانه با جابجايي رئيس جمهور، تغيير اساسي نکرده و
به گسست مطلق دچار نشده است .
با توجه به مطالب فوق ، راهبرد خاورميانه اي آمريکا از جمله سياست خارجي اين کشور در قبال بحران سوريه در دولت ترامپ را بايد با لحاظ نمودن تمامي عوامل تأثير گذار بر حوزه سياست خارجي آمريکا اعم از سطوح فردي، ملي و بين المللي واکاوي و تبيين سياست جهاني نمود. لذا رهيافت واقع گرايي نئوکلاسيک چهارچوب مناسبي براي تبيين سياست خارجي آمريکا و دولت ترامپ در خاورميانه است . زيرا اين رهيافت با ترکيب سطوح خرد و کلان ، ضمن توجه به تأثيرات متقابل ساختار – کارگزار، ادراک رهبران را نيز در تحليل سياست خارجي مورد توجه قرار مي دهد. اين پژوهش در پي واکاوي و تبيين راهبرد خاورميانه اي و سياست خارجي آمريکا در قبال بحران سوريه بر آمده و اين فرضيه را دنبال نموده است که ، راهبرد خاورميانه اي ايالات متحده در قبال بحران سوريه در دوره ترامپ با منطقي متفاوت در مسير تداوم سياست خارجي آمريکا در دوره اوباماي دموکرات مبتني بر کنش غير مستقيم و محدود قرار گرفته است . پژوهش با رويکرد تبييني مقايسه اي و استفاده از روش کتابخانه اي به انجام مي رسد.
لازم به ذکر است که با توجه به اهميت سياست خارجي آمريکا، در همين دوره کوتاه پس از به قدرت رسيدن ترامپ نيز آثار در خوري در ارتباط با سياست خارجي و راهبرد ايالات متحده در اين دوره به رشته تحرير در آمده است . به عنوان مثال اثر مهدي آهويي (١٣٩٦) و محمود يزدان فام (١٣٩٦)، به طور کلان به راهبرد ايالات متحده دردوره ترامپ و گزينه هاي ايران پرداخته اند. اثر حسين دهشيار(١٣٩٦) نيز به توانمندي هاي دولت ترامپ در حوزه هاي اقتصادي و سياسي و تاثير آن در سياست خارجي پرداخته و گذاري بر راهبرد کلان اين کشور داشته است . محمد زاده ابراهيمي و ديگران نيز به ميراث واقع گرايانه اوباما در خاورميانه و ميراث آن براي ترامپ پرداخته اند. (محمد زاده ابراهمي و ديگران : ١٣٩٦) اگرچه هر يک از آثار فوق دريچه اي را بر سياست خارجي آمريکا در دوره ترامپ مي گشايد اما هيچ کدام با بهره گيري از رويکرد واقع گرايي نئوکلاسيک به بررسي تغييرات و تداومها در سياست خارجي آمريکا در قبال بحران سوريه نپرداخته و تداوم سياست کلان آمريکا در دوره ترامپ البته با منطقي متفاوت را مورد توجه قرار نداده اند. بر اين اساس اين مقاله مدعي است که با رويکردي ١٧٦ تطبيقي و در نظر گرفتن سطوح مختلف تحليل که برگرفته از رويکرد رئاليسم نئوکلاسيک است ، به بررسي تطبيقي سياست خارجي آمريکا پرداخته و روندهاي متداوم را علي رغم مدعايي که بر گسست تاکيد دارد، مورد توجه قرار ميدهد.
١. چارچوب نظري: رئاليسم نئوکلاسيک
واقع گرايي نئوکلاسيک را گيدئون رز مطرح نمود. به عبارت ديگر"واقع گرايي نئوکلاسيک عنواني است که گيدئون رز به مجموعه اي از آثار در روابط بين الملل داده است که در تبيين سياست خارجي و فراتر از آن در توضيح روابط بين الملل از بسياري از بينش هاي واقع گرايي استفاده مي کند و بر آن است که گستره و بلند پروازي سياست خارجي يک کشور در وهله نخست ناشي از جايگاه آن در نظام بين الملل و به ويژه توانمندي هاي آن در زمينه قدرت نظامي است . اما در عين حال تأکيد دارد که تأثير اين توانمندي ها بر سياست خارجي غير مستقيم و پيچيده است ، زيرا فشارهاي نظام بايد از طريق متغيرهاي ميانجي در سطح واحد ترجمه شوند. (زروندي و فيضي، ١٣٩٠: ١٧٨). واقع گرايي نئوکلاسيک تمايز دولت ها را نه صرفا بر مبناي قدرت نسبي ، بلکه بر اساس انگيزه هاي بنيادي شان بيان مي کنند.«رويکرد نئوکلاسيک واقع گرايي بر خلاف رهيافت مادي گرا – ساختاري نوواقع گرايي، در زمره رهيافت هاي مادي گرا – کارگزاري قلمداد مي شود. از اين رو عقلانيت مفروض واقع گرايي نئوکلاسيک با مفروض عقلانيت واقع گرايانه يکسان نيست . بلکه عقلانيت مورد نظر واقع گرايي نئوکلاسيک نوعي"عقلانيت راهبردي" است ...نئوکلاسيک ها از آنجا که معتقد به امکان تغيير اولويت هاي دولت در گذر زمان و در نتيجه تعامل دولت ها با يکديگر هستند، به نوعي که اين اولويت ها محرک تصميمات دولت ها است به عقلانيت راهبردي باور دارند. (حق شناس ، ١٣٩٢: ٦٧١) نئوکلاسيک ها سطوح مختلف تحليل را در نظر قرار مي دهند. «واقع گرايي نئوکلاسيک عناصر و مفروضه هايي از واقع گرايي کلاسيک و نو واقع گرایی را در هم می امیزد . به گونه ای که هر دو دسته از متغیر های سیستمیک و سطح واحد را ترکیب میکند . ( دهقانی فیروز ابادی 1390 : 277 )

متغیرهاي پذيرش پيگيري قدرت توسط کشورها براي تأمين امنيت در نظام بين الملل آنارشيک ، توجه به نقش محوري دولت و توجه به شرايط داخلي کشورها از مفروضه هاي واقع گرايي نئوکلاسيک است ....به نظر واقع گرايان نئوکلاسيک ، تحليل سياست خارجي بايد ١٧٧ در برگيرنده عوامل سيستميک ، داخلي و فردي باشد و تأثير هر يک از اين عوامل بر ابعاد مختلف سياست خارجي را تبيين نمايد. به عبارت ديگر، همان گونه که رز مي گويد: واقع گرايي نئوکلاسيک هر دو دسته از متغيرهاي داخلي و خارجي را شامل ميشود.» (دهقاني فيروزآبادي ، ١٣٩٠: ٢٧٩ )
با توجه به موارد گفته شده ، واقع گرايي نئوکلاسيک جامعيت و قدرت تبيين کنندگي خوبي در تحليل سياست خارجي آمريکا دارد. با توجه به اين که گفته مي شود«پايه و اساس روند سياست خارجي آمريکا يک رشته مفروضاتي است که دست اندر کاران مسائل و امور سياسي ارائه مي دهند»(لاول ، ١٣٧١: ٧١)،« از جمله مولفه هاي مثبت اين نظريه مي توان به کاربردي بودن آن در تحليل سياست خارجي کشورها اشاره نمود. زيرا بر خلاف نظريه واقع گرايي کلاسيک و نوواقع گرايي، در کنار تحليل ساختاري به مولفه هاي ديگري همچون ساختار دولت و فهم رهبران از نظام بين الملل نيز تأکيد دارد.» (محمد زاده ابراهيمي و ملکي، ١٣٩٥: ١٢٢). نئوکلاسيک ها بر خلاف نوواقع گرايان و به منظور تبيين چرايي تفاوت در رفتار واحدها به رغم يکسان بودن شرايط محيطي، صرفا به عوامل سطح ساختار توجه نمي کنند، بلکه برداشت هاي ذهني و ساختار داخلي دولت ها را نيز مهم مي دانند. براي نمونه با وجود آن که تغييير خاصي در محيط عملياتي سياست خارجي آمريکا نسبت به دوره دولت اوباما ايجاد نشده ، ليکن با جابجايي کرسي رياست جمهوري از دموکرات ها به جمهوري خواهان و روي کار آمدن ترامپ ، تحول در سياست خارجي آمريکا يکي از موضوع هاي مهم قابل بحث و بررسي در حوزه پژوهش هاي دانش روابط بين الملل شده است و رئاليسم نئوکلاسيک قابليت تبيين اين موضوع را دارد. هم چنين نئوکلاسيک ها بر خلاف نوواقع گرايان ، دولت را يک بازيگر منسجم نميدانند. دولت ها چون به سطوح مختلفي تقسيم ميشوند لذا به محدوديت هاي مشابه نظام واکنش هاي متفاوتي بروز ميدهند. موضوعي که در مقدمه به آن اشاره شد و در متن هم به آن پرداخته مي شود اين است که عليرغم تعيين کننده بودن و نقش زياد رئيس جمهور در حوزه سياست خارجي آمريکا، نبايد از تاثير گذاري ساير عوامل از قبيل کنگره ، پنتاگون ، سيا، و ساير مراکزتحقيقاتي و نيز لابي هاي مهمي ١٧٨ همچون آيپک در حوزه سياست خارجي آمريکا غافل بود. اين امر را نيز مي توان در قالب رئاليسم نئوکلاسيک تبيين نمود.
همچنين از بحث هاي مطرح در بررسي و تحليل سياست خارجي و راهبرد خاورميانه اي آمريکا در قبال بحران سوريه ، موضوع موازنه منطقه اي است . رئاليسم نئوکلاسيک چهارچوب تئوريک مناسبي براي تبيين اين موضوع است . بر اساس اين نظريه موازنه سازي در عرصه هاي جهاني در جريان است ، اما اين موازنه سازي يک فعاليت ماشيني و ناخودآگاه نيست ، بلکه بستگي تام به نوع درک و فهم بازيگران از نيت ها و نوع نگرش و مقاصد طرف مقابل دارد. اتحادهاي استراتژيک تنها مخلوق شرايط مادي گريزناپذير نيست ، بلکه نوع درک هر بازيگر از نيت مندي بازيگر طرف مقابل مي تواند بر نوع رفتار او در برابر ديگري تأثير تعيين کننده بگذارد.»(آدمي و پيروزيان ، ١٣٩٠: ٥٦) موضوع هايي که به نقل از استفان والت تحت عنوان «موازنه گرايي برون سرزميني » و باري بوزان تحت عنوان «محرک بي ملاحظه » در ادامه به آنها پرداخته خواهد شد در اين چهارچوب قابل تحليل است .
٢. تحليل سياست خارجي آمريکا در قبال خاورميانه و بحران سوريه
مطمئنا نمي توان سياست خارجي آمريکا در قبال خاورميانه در دو دولت اوباما و ترامپ را کاملا يکسان خواند. صرفا براي نمونه توجه به ديدگاه دو رئيس جمهور به چگونگي روابط با کشورهاي اسلامي گوياي بسياري از مسايل است . براي مثال ساده ، يکي از تفاوت هاي آشکار دولت اوباما و ترامپ ، تلاش ترامپ براي ايجاد ممنوعيت مهاجرت شهروندان ابتدا هفت و سپس شش کشور اسلامي به آمريکا است . Dombrowski and)
(١٠٢٥ :٢٠١٧ ,Reich با وجود اين ، از نظر واقع گرايان ، ترامپ قادر نخواهد بود تغييرات زيادي در سياست خارجي آمريکا ايجاد کند. Ayoade Ahmad, Balogun, Bin) (١٧١٢ :٢٠١٧ ,Mohamed and Salleh، زيرا که تحليل جامع از سياست خارجي و نيز راهبرد خاورميانه اي آمريکا مستلزم توجه به تأثير هر سه عوامل سطوح فردي، ملي و بين المللي بر سياست خارجي است . در تحليل سطح فردي، آن چه که قبل از هر چيز در بررسي سياست خارجي آمريکا در دولت ترامپ خود نمايي مي کند، حتي قبل از باورهاي شخصي او، ويژگي هاي منحصر به فرد شخصيتي اش است .
دانيل درنزر؛ استاد علوم سياسي مدرسه حقوق و ديپلماسي دانشگاه تافتز در اين باره ١٧٩ گفت : « يک کلاهبردار پست ، جايگاهي را تصرف نموده که هيچ درکي از آن ندارد.»(بورگر، ١٣٩٦: ٦) جک جنز از موسسه آمريکايي تحقيقات معاصر آلمان در
دانشگاه هاپکينز نيز چنين گفت که «تصميمات ترامپ بيشتر حالت غريزي دارد تا آن که بر دانش و آگاهي استوار باشد.»(روزنامه صنعت جهان ، ١٣٩٦: ٤) مايکل ورز از انديشکده مرکز پيشرفت آمريکا معتقد است : "ترامپ فردي است با گستره ديدي بسيار محدود، فاقد آموزش ، کنجکاوي و تمايل به فهم جهان . او کسي است که اطلاعات سياسي خود را از طريق شبکه هاي تلويزيوني محافظه کار آمريکا کسب مي کند. نيروي محرک او يکي خود شيفتگي است و ديگري نياز مفرط به پذيرش خود از سوي ديگران .
مايکل ورز نيز مي گويد:« در واقعيت امر، دونالد ترامپ يک فرد کاملا غير سياسي است و چنين خصوصيتي براي مهم ترين مقام جهان ، يعني رئيس جمهوري آمريکا مي تواند بسيار سرنوشت ساز و مخرب باشد.» ويژگي هاي شخصيتي ترامپ موجب اين شد که سياست خارجي آمريکا متهم به بي ثباتي و فقدان پايداري گردد. اريک گومز از انديشکده ليبرال محافظه کار کاتو مي گويد: "...اما مشکل آنجا است که سياست هاي او قابل پيش بيني نيستند. علت آن هم اين است که او مدام نظر خود را تغيير مي دهد و علت اين چرخش هاي نظري را بايد در اين نکته جست که او قادر به فهم پيچيدگي هاي مسايل سياست بين الملل نيست . (روزنامه صنعت جهان ، ١٣٩٦: ٤) ترامپ را به عنوان «يک پديده » در حوزه سياسي آمريکا لقب دادند. اغلب رسانه ها و تحليل گران داخلي و خارجي او را به تناقض گويي و پيش بيني ناپذيري متهم کرده اند و از او به عنوان « پديده ترامپ » نام مي برند (سليمان زاده ، اميدي و ترابي، ١٣٩٧: ٣). ويژگي هاي شخصيتي ترامپ منحصر به کنش فردي او نيست . حتي در زمينه کنش اجتماعي، اقتصادي و سياسي نيز مجموعه گفتارها و رفتارهاي او نشان گر ضرورت توجه ويژه به شخصيت شناسي او به خصوص از منظر روانشناسي سياسي و تناسب سنجي آن با وجوه سياست داخلي و خارجي آمريکا است . به نظر مي رسد دونالد ترامپ پديده اي در ساختار سياسي آمريکا است . اين فرد به شدت اقتدارگرا، زن ستيز، خود شيفته ، نژاد پرست ، ثروتمند و موفق در عرصه اقتصاد سنتي است ...ترامپ نه براي ساختارهاي سياسي آمريکا ارزش قايل است و نه به اصول پذيرفته شده سياست خارجي آمريکا بها مي دهد. ترامپ اهل مشورت با ساختارهاي سياسي، اطلاعاتي و فکري در آمريکا نيست و به شدت ضد ساختار و خود محور است ...اين باعث شده تا خطوط اصلي سياست ياست هان خارجي آمريکا به شدت کدر و مبهم باشد. (يزدان فام ، ١٣٩٥: ١٤٤- ١٤٣).
البته بايد تأکيد شود اگر مبناي تحليل سياست خارجي آمريکا صرفا بر سطح تحليل فردي استوار گردد اين برداشت درست است که سياست خارجي آمريکا در اين دوره به صورت غير متعارف مبهم است اما در پژوهش حاضر تاکيد بر اين است که در پرتو رئاليسم نو کلاسيک بايد به سطوح ديگر تحليل يعني، سطح ملي و سطح کلان بين المللي نيز ضرورتا توجه نمود. همين امر به شفافيت بيشتر در شناخت راهبرد خارجي آمريکا کمک مي کند. به هر صورت ريشه هاي بي توجهي ترامپ به ارزش هاي آمريکايي اعم از ساختاري و غيره به گرايش تجاري و عمل گرايي او بر مي گردد که مجله فارن پالسي آن را «فراعمل گرايي غير اخلاقي» ناميد. ( (يزدان فام ، ١٣٩٥: ١٥٢) از همين روي نکته بعدي در واکاوي سطح تحليل فردي سياست خارجي آمريکا توجه به مباني باوري ترامپ در کنار ويژگي هاي خاص پيش گفته است .
١-٢. سياست اقتصادي ترامپ
منشأ سياست هاي اعلاني و اعمالي ترامپ به لحاظ مجموعه باورها قبل از هر چيز به نگرش اقتصادي او بر مي گردد. حتي گفته مي شود، رهيافت ترامپ در خاورميانه ترکيبي از نظامي گري با ناسيوناليسم اقتصادي است .(٣٨ :٢٠١٨ ,Mossalanejad) ترامپ را ناسيوناليست اقتصادي و مرکانتيليست مي خوانند. ترامپ واگرايي بازرگاني را بر همگرايي ترجيح مي دهد و معتقد است نتيجه افزايش همگرايي در حوزه اقتصادي و بازرگاني نهايتا تضعيف اقتصاد ايالات متحده و به ضرر شهروندان آمريکا است . مخالفت ترامپ با نفتا و ديگر نهادهاي اقتصادي بين المللي در چنين چهارچوبي قرار دارد. اين نوع نگرش ترامپ حتي مورد پذيرش برخي از هم حزبي هاي جمهوري خواه اش نيز نيست .(کريمي فرد، ١٣٩٦: ١٤) افراط ترامپ در ملي گرايي اقتصادي موجب شده است تا گفته شود ترامپيسم در واقع نوعي انزواگرايي است . (کريمي فرد، ١٣٩٦: ٥) البته چنين برداشتي چندان با منطق انزواگرايي فاصله ندارد. زيرا منطق انزوا گرايي معتقد است که ايالات متحده بايد از تعهدات درد ساز بيروني پرهيز کند تا به اقتصاد، جامعه و ١٨١ نظام حکومتي اش در داخل آسيب نرسد. (کالاهان ، ١٣٨٧: ١٨). با اين حال نميتوان راهبرد خارجي آمريکا را در اين دوره انزواگرايي بدانيم . برخي معتقدند که با در نظر گرفتن شعار «نخست آمريکا» (و يا اينکه آمريکا را دوباره بزرگ کنيم » (دهشيار، ١٣٩٥: ٢٠))، منطق سياست خارجي ترامپ ترکيبي از انزواگرايي، يک جانبه گرايي و برتري جويي خواهد بود. (يزدان فام ، ١٣٩٥: ١٥٠) بديهي است چنين برداشت منفي از همگرايي بازرگاني براي ايالات متحده در جايگاه قدرت هژمون بين المللي و به ويژه بزرگ ترين اقتصاد دنيا با سطحي از روابط متقابل بسيار پيچيده ، تأثيراتي بر روي سياست خارجي آمريکا خواهد داشت . به خصوص آن که ترامپ با طرح شعارهايي همانند «نخست آمريکا» و گنجاندن آن در متن سياست داخلي و خارجي ايالات متحده (١٣٩ :٢٠١٨ ,Ashford, and Shifrinson) ، به نوعي خود را پرچم دار سياست خارجي ملي گرا قلمداد مي کند. (دهشيار، ١٣٩٥: ١٦- ١٥) البته اوباما نيز با منطق ويژه خود گفته بود «راهبرد ما با اذعان به اين نکته آغاز ميگردد که نيرومندي و نفوذ ما در خارج وابسته به گام هايي است که در داخل کشور بر مي - داريم .»(پور احمدي و منصوريان ، ١٣٩٣: ١١٤) اين امر را مي توان نشانه اي از عدم گسست در حوزه سياست خارجي آمريکا با دو پس زمينه استدلالي و منطق متفاوت تلقي نمود. براي نمونه مي توان به جايگاه خاورميانه در سياست خارجي آمريکا در دوران اوباما و ترامپ نيز اشاره کرد. اوباما با منطق استدلالي چشم انداز انتقال قدرت با خيزش چين ، با اعلام چرخش استراتژيک ، توجه را از خاورميانه به حوزه آسيا –پاسيفيک معطوف نمود. در حالي که ترامپ معتقد است که بايد امور داخلي آمريکا را در اولويت قرار داد لذا تقدم خاورميانه در سياست خارجي را زير سوال برده است ."(مير احمدي، ١٣٩٥: ٦٨). اين در حالي است که ترامپ از منتقدان جدي سياست داخلي و خارجي اوباما است ." از ديدگاه ترامپ ، سياست خارجي اوباما بازي با حاصل جمع جبري صفر و سهم آمريکا در اين بازي باخت بود. صنايع کشورهاي خارجي با هزينه آمريکا پيشرفت کرده اند و آمريکا کمک هاي مالي فراواني به ارتش کشورهاي ديگر کرده است در حالي که خزانه آمريکا تهي شده است ."(کريمي فرد، ١٣٩٦: ٨) و يا اينکه ١٨٢ گفته است ، « ما بدهي در سطح ملي را به ارث برده ايم که در هشت سال ، دو برابر شد و به ٢٣ هزار ميليارد دلار رسيد. ما ميراث دار سياست خارجي هستيم که به صورت مرتب و يکي پس از ديگري ، شاهد فاجعه هاي مختلف هستيم . ما ديگر نمي خواهيم ياست هان فاجعه ديگري داشته باشيم . آخرين باري که ما برنده شديم چه زماني بود؟ آيا ما در جنگي برنده شده ايم ؟ آيا ما در جايي برنده شده ايم ؟»(امينيان ، ١٣٩٦: ٢١٣)
جالب اين است که در معيارهاي ارزيابي ترامپ از سياست خارجي دولت اوباما نيز شاخص اقتصادي داراي جنبه برجسته تر است . ترامپ خود را ناجي آمريکا و راه حل مشکلاتي معرفي مي کند که از نظر او اوباما در طي هشت سال ايجاد کرده است .(دليري، ١٣٩٦: ٢٥) البته ترامپ سياست هاي نظامي روساي جمهور قبلي را نيز از چند جهت مورد انتقاد قرار مي دهد. از نظر او سياست هاي روساي جمهور پيشين منجر به شکست آمريکا در تمامي جنگ هاي گذشته ، و در نتيجه مخدوش شدن چهره نظامي ايالات متحده شده است .(امينيان ، ١٣٩٦: ٢١٢).
٢-٢. برداشت از سياست هاي نظامي ترامپ
يکي ديگر از موضوع هاي مهم در دولت ترامپ برداشت از سياست نظامي او مي باشد.
برخي بر اين باوراند که با توجه به مجموعه ويژگي هاي شخصيتي و باوري ترامپ ، بايد منتظر سياست هاي تهاجمي و نظامي گري در اين دوره از دولت آمريکا بود. اما با کنار هم قرار دادن سياست هاي اعلاني ترامپ (صرف نظراز سياست هاي اعمالي او تا کنون ونيز ساير عوامل سطح ملي و بين المللي) متوجه خواهيم شد که چنين قضاوتي تا حدودي عجولانه است . ترامپ که يک هفته بعد از ورود به کاخ سفيد دستور بازسازي نيروهاي نظامي را صادر کرد(امينيان ، ١٣٩٦: ٢١٣)، در سخنراني ٢٠١٦ خود در شهر فيت ويل گفت : دولت او نيروي نظامي را باز سازي مي کند و در عين حال به جاي سرمايه گذاري در جنگ ها، به نوسازي راه ها يا فرودگاه هاي کشور اقدام خواهد کرد.
هم چنين گفت «ما نمي خواهيم با رفتن و جنگيدن در جاه هايي که نبايد در آنها بجنگيم ، يک نيروي نظامي بي رمق داشته باشيم .» (سليمان زاده ، اميدي و براتي، ١٣٩٧: (13
البته اوباما نيز با منطق خاص خود گفت : «آمريکا نمي تواند و نبايد در برابر هر بحراني که به وجود مي آيد، اقدام کند.»(مختاري، دانش نيا و قاسمي، ١٣٩٤: ٢١٠) يا اينکه گفته ١٨٣ است : در واشنگتن دفترچه اي ذهني وجود دارد که همه روساي جمهور بايد از آن پيروي کنند و آن ، استفاده از راه حل نظامي براي حل مشکلات بين المللي است . راه حل نظامي، زماني که آمريکا تهديد مي شود، ممکن است راه حل مفيد و بلکه تنها راه حل باشد، ولي در بقيه شرايط ممکن است تله اي باشد که به تصميم گيري هاي نامطلوبي منجر شود. (سريع القلم ، ١٣٩٥: ١٠٨) لذا اگر ترامپ رويکرد سياست اعلاني شفاف تر و راديکال تري نسبت به اوباما دارد و اگر ترامپ سوريه را در کنشي محدود مورد حمله موشکي قرار داد، اوباما نيز ضمن مداخله در ليبي، عليه مواضع داعش در سوريه و عراق اقدام کرد. بنابراين همان گونه که نميتوان سياست هاي ترامپ را بازگشت آمريکا به دوران انزاواگرايي قلمداد کرد، نمي توان آن را مبتني بر مداخله گرايي همه جانبه نظامي سال هاي اوليه هزاره سوم در دوره جورج بوش تلقي نمود.
زيرا علاوه بر ديدگاه منفعت جويانه اقتصادي ترامپ ، مجموعه شرايط ملي و بين المللي آمريکا نيز متفاوت شده است .
٣-٢. سياست مداخله بشردوستانه ترامپ
ترامپ با مداخلات بشر دوستانه با هدف دموکراسي سازي نيز موافق نيست و آن را به عنوان اشتباه دولت هاي پيشين آمريکا قلمداد مي کند. (کريمي فرد، ١٣٩٦: ١٣) حتي او استفاده از قدرت نظامي براي تغيير رژيم را رد ميکند. (کريمي فرد، ١٣٩٦: ١٣) همانند اوباما که گفت : آمريکا بايد در جايي وارد شود که مي تواند مسأله اي را حل کند، ولي مسئوليت حل همه مشکلات جهاني را به عهده ندارد. (سريع القلم ، ١٣٩٥: ١٠٨)شايد منطق چنين باور ترامپ اين گفته او باشد که «وظيفه من نمايندگي دنيا نيست ، وظيفه من اين است که نماينده ايالات متحده آمريکا باشم . (سليمان زاده ، اميدي و ترابي، ١٣٩٧: ٧) بر همين اساس است که ترامپ اصرار دارد کشورها و حتي متحدين آمريکا بايد در هزينه هاي تأمين امنيت منطقه اي سهيم باشند. اين در حالي است که اصول اساسي سياست خارجي اوباما نيز مبتني بر تسهيم هزينه ها و پرهيز از يک جانبه گرايي بود. به عبارت ديگر اصل اساسي دکترين اوباما تقسيم و تسهيم هزينه ها هم از جهت استراتژيکي(به معناي ائتلاف و ظرفيت سازي از طريق متحدان منطقه اي) و هم از ١٨٤ جهت عملياتي بوده است .(١٠٤ :٢٠١٦ ,Krieg) از آن جا که رويکرد منفعت جويي اقتصادي بر ديدگاه ترامپ حاکم است لذا ترامپ تلاش دارد تا هزينه هاي دفاع منطقه اي ايالات متحده را از طريق هم پيمانان تامين نمايد. ( پوستين چي،

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید