بخشی از مقاله

چکیده :

در این مقاله سعی بر آن است ، ضمن بررسی رابطه علم ، هنر و دین از گذشته تا به حال به نقش عنصر تخیل و خلاقیت به عنوان مهمترین عامل پیوند این حوزه ها اشاره وانواع تخیل را همچون تخیل ترکیب گر وتخیل شهودی از دیدگاه حکما و دانشمندان غربی و شرقی مورد مداغه قرار دهیم . در تمام مقاله توجه به " ساختار ناب " به عنوان عنصری مشترک در جهان بینی های مختلف خودنمایی می کند که با تعابیری همچون شعور باطنی و حقیقت مطلق و عرفان رابطه تنگاتنگ دارد و نگارنده معتقد است میتوان با استفاده از تخیل، پیوندی نو میان هنر، دین و علم ایجاد واز آن طریق حقیقت موجود در عالم را درک و تفسیری مجدد کرد و لازمه آن همزیستی و پیوند بیشتر تمدنها در رسیدن به مفهوم جدیدی از هنراست و تمدن اسلامی با دارا بودن ذخائر عظیم عرفانی قادر است نقش تعیین کننده در این تحول پیشرو داشته باشد .مقاله پیش رو به شیوه کتابخانه ای و از طریق تحلیل محتوی و از نوع تحقیقات بنیادی می باشد.

کلید واژه ها : علم ، هنر ، دین ، تخیل ، عرفان

مقدمه:

در دورانهای اولیه علم، هنر و مذهب در هم آمیخته و کلیت تفکیک ناپذیری را شکل میدادند و گویا به این طریق میتوانستند وسیله موثری را جهت امکان تحقق فرآیند هضم فراهم سازند. علم نه تنها به مسائل کاربردی مربوط به درک و تحلیل عناصر طبیعی در جهت رفع نیازهای جسمانی انسان میپرداخت، بلکه دغدغه رفع احتیاجات روحی او در جهت فهم جهان را نیز داشت.تا به لحاظ ذهنی به نحوی آن را قابل هضم کند و بدین گونه انسان از بودن در این جهان احساس آسایش و در خانه بودن داشته باشد. خلق اسطورههای اولیه که در هدف همان قدر علمی بودند که مذهبی، بدون شک از چنین کاربردی برخوردار بودند.

آن گونه که از قرائن پیدا است هنر نیز به انسان کمک میکرد تا به هضم جنبههای ادراک بی واسطه تجارب خود در قالب ساختاری منسجم و برخوردار از هماهنگی و زیبائی نائل آید. به وضوح پیدا است که به زبان روان شناسی و در مقیاس کلان، نوع ادراکی که انسان از طریق حواس به آن میرسد، در چگونه بودنش تاثیر دارد. در دوران گذشته علم ، هنر و دین به عنوان جامعیتی غیر قابل تجزیه و کلیتی تقسیم ناپذیر و جدا نشدنی قرار داشتهاند و از جمله کار کردهای کلیدی ، تعلیم نوعی خود آگاهی بوده است، با این هدف که انسان را یاری کند که در همه مراحل و مقاطع زندگی یک کلیت جامع و هماهنگ باشد. با این وصف شکی نمیماند که آن شرایطقطعاً میتوانست انسانها را از اینکه به صورت افراطی تنها منافع و تمایلات پست خود، خانواده، قبیله و ملت خود را دنبال کنند باز دارد. همان چیزی که بعدها نبودش موجب شد که روح و روان انسان به بخشهای متناقض و متضاد با یکدیگر تقسیم شود و پیروی از رویکردی صمیمی، کمالجو، و کل محور در زندگی را برای او ناممکن سازد.

در دوران جدید کارکردهای علم، هنر و دین دچار تفرق و سردرگمی شدهاند. علم با آهنگی عجیب و نا متوازن در ابعاد تکنولوژیک توسعه یافته است. ولی گویا از نقشش جدا افتاده که به موجب آن میتوانست به انسان کمک کند تا از نظر ذهنی به هضم آنچه در جهان پیرامون میبیند نائل آید و در نتیجه دچار غربت نشود و با زیبائیهای آن به صورت درونی و با کمال خلوص مواجه گردد.از سوی دیگر به نظر میرسد که اهل هنر عموما مایل نیستند که با روحیه علمی ، صرف نظر از اینکه باب میلشان باشد یا نه، به حقایق بنگرند.در عوض واقعا میبینیم که گویا بیشتر هنرمندان B و نه البته همه ی آن هاB در بسیاری موارد گرایش و تمایل به تمکین در برابر دیدگاه رایج و مرسوم دارند، و بر این اساس روابط و مناسباط انسانی در اشکال فرهنگی - از جمله هنر، ادبیات،موسیقی،تئاتر و غیر آن - در کار هایی نظیر لذت جویی ،سرگرمی و ارضا تمایلاتی از این دست به خدمت گرفته می شوند، نه پرداختن به مکاشفه ی حقیقت، توجه به روابط منطقی و همساز .

در مورد دین نیز می توان گفت که کارکرد آن در دنیای مدرن از این هم سردرگم تر شده است.علم این امکان را از بین برده که اکثر مردم بتوانند اسطوره های مذهبی را بدون چون و چرا بپذیرند.آن چه بر جای مانده است برداشتی مبهم از مفهوم خداست ، که در کنار آن موارد متفرقی درباره ی خودشناسی ، آن هم در قالب پند و اندرز های اخلاقی دیده می شود. علم و هنر سعی کردهاند که برخی از وظایف قبلی دین را به عهده بگیرند، اما تا کنون این گونه تلاشها حاصلی جز پشیمانی بیشتر به دنبال نداشته است. بر این اساس، علم روانشناسی دستیابی به نوعی خودشناسی را مد نظر قرار داده که شاید به موجب آن فرد بتواند به شکلی »کارساز« و »مفید«، خویشتن را با شرایط جامعه انطباق دهد. اما بیماری اصلی انسان امروزعبارت است از احساس نوعی تفرق و از هم گسیختگی در هستی که موجب پیدایش حس غربت او در جامعهای شده است که خود آن را به وجود آورده ولی قادر به فهم آن نیست. بنابراین بشر دیگر نمیتواند هر چیزی را که در زندگی تجربه میکند در قالب کلیتی زیبا، هماهنگ و معنیدار درک و هضم کند، و این در حالی است که تطبیق صرف خویش با شرایط موجود نزد اکثر افراد کافی و رضایت آور نیست.

هنر نیز به حوزه ی خویشتن شناسی وارد شده است.بسیاری از هنرمندان سعی کرده اند وضعیت آشفته ، نامعلوم ، متزلزل و متناقض حاضر را در آثار خود بیان نمایند. احتمالا امیدوار بوده اند که با عرضه ی این موارد در قالب اشکال و صور قابل مشاهده بتوانند بشر را قادر سازند تا به رفع آن ها فائق آید.اما این احیا و بازگشت به روشی »جادویی «است که در طرز تفکر بشر اولیه وجود داشته است؛ روشی که شاید برای انسان های اولیه بهترین کاری بوده است که آن ها می توانستند انجام دهند.ولی چنین کاری اگر هم در دوران های اولیه تا حدودی مفید بوده، مطمئنا برای امروز مناسب نیست.حقیقت این است که هیچ تضادی هرگز صرفا از طریق بیان شدن در قالب های دیداری و شنیداری رفع نشده است.این امکان هست که شخص با انجام این کار برای مدتی حس بهتری پیدا کند، اما وجود تضاد و تناقض عموما مانند گذشته تداوم خواهد داشت و معلوم می شود که اساس این حس بهتر ، عمدتا بر توهمات بوده است.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید