بخشی از مقاله

سيري در مفاهيم نهج البلاغه


به ترتيب الفبايي
براي آنكه از كنار درياي بيكران نهج البلاغه، لب تشنه بازنگرديم و با موضوعات و مفاهيم گوناگون نهج البلاغه و سبك و سياق آن آشنايي بيشتري پيدا كنيم، گزيده‎اي از مفاهيم اين كلام جاودانه را به شيوة الفبايي از نظر مي‎گذرانيم. باشد كه با غوطه‎ور شدن در درياي كلام امام ـ عليه السّلام ـ غبار تيرگي‎ها از جان بزداييم و با گوش جان سپردن به آواي ملكوتي نهج البلاغه، روح و روان را صفا بخشيم.


براي پرهيز از اطالة كلام وبا توجه بهگستردگي معارف غني ارزشي نهج البلاغه، در هر حرف از حروف الفبا تنها به يك يا دو مفهوم ( آن هم به نقل يك يا دو جمله) بسنده مي‎كنيم:[1]
1. اخلاق
آنكه حساب نفس خود كرد سود برد، و آنكه از آن غافل ماند زيان ديد، و هر كه ترسيد ايمن گرديد، و هر كه پند گرفت بينا شد، و آنكه بينا شد فهميد و آنكه فهميد به دانش رسيد.[2]
2. بينش


همانا دنيا، نگاه كوردلان را بن‎بستي است كه فراسويش هيچ نمي‎بيند. ولي آنكه بيناست نگاهش از دنيا گذرد، و از پس آن سراي آخرت را نگرد، بينا از دنيا رخت بربندد، و نابينا دل به دنيا بندد. بينا از دنيا بهره گيرد و كوردل براي دنيا توشه برگيرد.[3]
3. پارسايي
اي مردم، پارسايي، دامن آرزو در چيدن است، و شكر نعمت حاضر گفتن، و از ناروا پارسايي ورزيدن و اگر از عهدة اين كار برنياييد، چند كه ممكن است خود را از حرام واپاييد و شكر نعمت موجود فراموش منماييد كه راه عذر برشما بسته است، با حجّت‎هاي روشن و پديدار، و كتاب‎هاي آسماني و دليل‎هاي آشكار.[4]


4. تاريخ
از گذشتة دنيا، آينده‎اش را چراغ عبرتي ساز؛ چرا كه پاره‎هاي تاريخ با يكديگر همانند است و در نهايت پايانش به آغازش مي‎پيوندد و تمامش در حال دگرگوني است و رفتنيست.[5]
5. ثروت
هيچ ثروتي چون خرد، هيچ تهيدستي چون ناداني، هيچ ميراثي چون ادب وهيچ پشتيباني چون مشورت نمودن نيست.[6]
6. جهاد
امّا بعد، جهاد، دري است از درهاي بهشت كه خدا بر روي برگزيدة دوستان خود گشوده است؛ و جامة تقواست كه تن آنان را پوشانده است. زره استوار الهي است كه آسيب نبيند؛ و سپر محكم اوست كه تير در آن ننشيند. هر كه جهاد را واگذارد و نا خوشايند داند، خدا جامة خواري بر تنش پوشاند و فوج بلا برسرش كشاند و در زبوني فرو ماند. دل او در پرده‎هاي گمراهي نهان، و حق از او روي گردان. به خواري محكوم و از عدالت محروم.[7]


7. چاره انديشي براي بيچارگان
(اي مالك) خداي را، خداي را، در خصوص فرودستان، زمينگيران، نيازمندان، گرفتاران، و دردمندان كه دردشان را هيچ چاره‎اي نيست، چه در ميان اين قشر كساني به دريوزگي روي مي‎آورند و كساني با نياز آبرو داري مي‎كنند.
پس، براي خدا پاسدار حقي باش كه خداوند برايشان تعيين كرده است و تو را به رعايتش فرمان داده است و از بيت المال و محصول زمين‎هاي غنيمتي اسلام ـ در هر شهري ـ سهمي برايشان در نظر بگير؛ چرا كه براي دورترين مسلمانان، همانند نزديك‎ترينشان سهمي هست و تو مسئول رعايت حق همگاني.[8]


8. حب و بغض
اي مردم، محور اجتماع مردم حب و بغض (خوشنودي وخشم) است، بي‎گمان ناقة ثمود را تنها يك نفر پي كرد، اما چون تمامي قوم ثمود به كار او رضا دادند، خداوند همة ايشان را سزاوار عذاب ساخت و اين سخن خداوند سبحان است كه فرمود: «پس آن ناقه را پي كردند و همگي پشيمان شدند.»[9]
9. خود شگفتي (عُجْبْ)


از خودپسندي و تكيه زدن بر توانمندي‎هايت كه به شگفتي وامي‎داردت و گرايش گوش سپردن به چاپلوسي‎ها را در تو زنده مي‎كند، سخت بر حذر باش! كه براي پايمال كردن نيكي نكوكاران، اين مطمئن‎ترين فرصت است براي شيطان.[10]
10. دعا
(گروهي آن حضرت را پيش رويش ستودند، فرمود:) بار خدايا تو مرا از خودم بهتر مي‎شناسي و من خود را از آنان بيشتر مي‎شناسم، خدايا ما را بهتر از آن كن كه مي‎پندارند و بيامرز از ما آنچه را نمي‎دانند.[11]


11. ذكر
از سخنان آن حضرت است هنگامي كه آية «رجال لاتلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله» را تلاوت مي‎فرمود:
همانا خداوند سبحان ياد خود را ماية جلاي دل‎ها كرد تا به يمن آن، شنوايي جايگزين كري، بينش جايگزين كوري، انعطاف و حق‎پذيري جايگزين كين‎توزي گردد. آري، خداوند ـ كه تمامي بخشيده‎هايش گرانمايه است ـ در دوران‎هاي پي در پي تاريخ ـ حتي در روزگاران فترت ـ همواره بندگان خاصي دارد كه در ژرفناي انديشه و در عمق خردهاشان با آنان در راز است و از طريق خرد دمساز، و آنان با روشنايي ويژه‎اي كه در چشم‎ها و گوش‎ها و دل‎هاشان پديد مي‎آيد به چراغ‎هايي مي‎مانند فرا راه انسانها؛ ايام خدا را به ياد آنان آرند و مردمان را از بزرگي و جلال او ترسانند.[12]


12. رنگارنگي روزگار
روزگار را دو چهره است: روزي از تو و روزي بر تو. در آن روزي كه از توست سركشي بنه و روزي كه بر توست تن به شكيبايي ده![13]
13. رهبري
آنكه خود را پيشواي مردم سازد، پيش از تعليم ديگري بايد به ادب كردن خود بپردازد، و بيش از آنكه به گفتار تعليم فرمايد بايد به كردار ادب نمايد، و آنكه خود را تعليم دهد و ادب اندوزد، شايسته‎تر به تعظيم است از آنكه ديگري را تعليم دهد و ادب آموزد[14]


14. زيان زبان
جبران آنكه با نگفتن از دست نهاده‎اي آسان‎تر است از تدارك آنچه با گفتن از دست داده‎اي، و نگاهداري آنچه در مشك است با استوار بستن در آن با بند است. آنچه در دست است نگهداري، بهتر از آن است كه آنچه نزد ديگران است خواهي؛ تلخي نوميدي بهتر، تا دست دريوزگي نزد مردمان بردن؛ كار با پارسايي برتر از هرزگي با توانگري است؛ و هر كس خود تواناتر است به راز خويش نگه داشتن؛ و بسا كوشنده كه در جهت زيان خود كوشد! آنكه پرگويد، ياوه سرايد؛ و هر كه بينديشد، بينش يابد.[15]


15. ژرفاي هستي
به ژرفاي عظمت تو آگاهيمان نتواند بود. دانش ما تنها اين است كه مي‎دانيم تو زنده و برپا دارندة جهاني، بي‎آنكه خواب بربايدت. ژرفاي ذاتت را هيچ نگاهي درنيابد و ادراك وجودت را هيچ چشمي نتواند، بلكه اين ادراك توست كه پهنة چشم‎ها را فرا گرفته و پايان عمرها را مي‎داني و عنان سرتاپاي پديده‎ها را در دست قدرت خود داري.
آنچه را ما از آفرينشت مي‎بينيم و با آن از قدرتت به شگفتي مي‎آييم و در توصيف بزرگي سلطنتت لب مي‎گشاييم، بسي ناچيزتر است از آنچه از ما پنهان است و چشم‎هامان از ديدنش ناتوان است و انديشه‎مان از تسخير آن در بن‎بست است و ميان ما و آن پرده‎هايي از غيب در افكنده است.
پس هر كه با قلبي فارغ انديشه به كار گيرد تا دريابد كه تو چگونه عرش خويش برپا داشته‎اي و

مخلوقاتت را آفريده‎اي، و چگونه آسمان‎هايت را در فضا آويخته‎اي و چه‎سان زمين را بر امواج آب‎ها گسترده‎اي، نگاهش حسرت‎زده، خودش مبهوت، گوشش منگ و انديشه‎اش سرگردان، به واپس باز مي‎گردد.[16]
16. ساده زيستي
(حضرتش را با جامه‎اي كهنه و پينه‎دار ديدند، سبب پرسيدند، فرمود:)


با اين گونه پوشش دل خاشع شود، و نفس رام گردد؛ و مؤمن آن را الگو گيرد.[17]
17. سينه فراخي (شرح صدر)
سينة خردمند صندوق راز اوست، (و در جاي ديگر فرمود: ) ابزار رياست فراخي سينه است.[18]
18. سپاسگزاري
به خدا سوگند اگر دل‎هاي شما يكسره بگدازد و ديدگانتان از شوق پروردگار يا از بيم كردگار سيل خون روان سازد و تا چند كه دنيا پايدار است در آن بمانيد اين همه كرده‎هاي شما پاداش نعمت‎هاي خدا نخواهد بود به ويژه اين نعمت كه شما را به راه ايمان هدايت فرمود.[19]
و نيز فرمود: چون طليعه‎هاي نعمت‎ها به شما رسيد، با ناسپاسي تداوم آن را مبريد.[20]
19. شهرت گريزي
شادماني مؤمن در رخسار اوست و اندوهش در دلش، سينه او فراخ‎ترين است و نفس او خوارترين؛ برتري طلبي را دوست نمي‎دارد و از شهرت‎طلبي گريزان است و اندوهش دراز است و همتش فراز... .[21]


20. شهادت خواهي
كجايند مردمي كه به اسلامشان خواندند، و آن را پذيرفتند؛ و قرآن خواندند و دستورهايش را پيروي كردند، به كارزارشان برانگيختند، و آنان همچون ماده شتر كه به بچه خود رو مي‎آورد، شيفتة آن گرديدند. شمشيرها را از نيام برآوردند و گروه گروه و صف به صف روي به اطراف زمين نهادند، بعضي نجات يافته و بعضي به شهادت رسيدند.[22]
21. صبر راز پيروزي
شكيبا پيروزي را از كف ندهد، گر چه روزگاراني بر او گذرد.[23]
و نيز فرمود: چون سختي به نهايت رسد، گشايش در رسد؛ و چون حلقه‎هاي بلا سخت به هم آيد، آسايش در آيد.[24]
22. ضرار و مناجات علي ـ عليه السّلام ـ
( در خبر ضرار پسر ضَمْرَه ضبابي است كه چون بر معاويه درآمد معاويه وي را از امير المؤمنين ـ عليه السّلام ـ پرسيد، گفت: گواهم كه او را در حالي ديدم كه شب پرده‎هايش را آويخته بود و او در

محراب خويش ايستاده، دست به محاسن، چونان مار گزيده به خود مي‎پيچيد و با اندوه مي‎گريست و مي‎گفت: ) اي دنيا! اي دنيا! از من دور شو! براي من خود را به نمايش گذاشته‎اي؟ يا شيفتة من شده‎اي؟ مباد كه تو در دل من جاي گيري. هرگز! جز مرا بفريب! مرا به تو چه نيازي است؟! من ترا سه بار طلاق گفته‎ام و بازگشتي در آن نيست.
.............................................


[1] . ترجمه‎هاي اين قسمت برگرفته شده از ترجمة استاد شهيدي و يا «خورشيد بي‎غروب» است كه گاهي اندك تغييراتي درآن داده شده است.
[2] . من حاسب نفسه ربح، و من غفل عنها خسر، و من خاف أمِنَ، و من اعتبر أبصر، و من أبصر فهم و من فهم علم. نهج البلاغه، حكمت 208.
[3] . و انّما الدنيا منتهي بصر الأعمي، لا يبصر ممّا و راءَها شيئاً، و البصير ينفذها بصره و يعلم أنَ الدّار وراءَها. فالبَصير منها شاخص، و الأعمي إليها شاخص. و البصير منها متزوّد، و الأعمي لها متزوّد. همان، خ 133.


[4] . أيّها الناس، الزهادة قصر الأمل، و الشكر عند النّعم، و الورع (لح: التورع) عند المحارم. فان عزب ذلك عنكم فلا يغلب الحرامُ صبركم و لا تَنْسَوْا عند النعم شكركم فقد اعذر الله اليكم بحجج مسفرة ظاهرة و كتب بارزة العذر واضحة. همان، خ 81.
[5] . و اعتبر بما مضي من الدنيا ما بقي منها، فان بعضها يشبه بعضاً و آخرها لا حق بأوّلها و كلها حائِل مفارق. همان، نامة 69.
[6] . لا غني كالعقل، و لا فقر كالجهل، و لا ميراث كالأدب و لا ظهير كالمشاورة. همان، حكمت 54.
[7] . أمّا بعد: فإنّ الجهاد باب من أبواب الجنّة فتحهُ الله لخاصّة اوليائِه و هو لباس التقوي و درع الله الحصينة و جنّته الوثيقة، فمن تركه رغبة عنه البسه الله ثوب الذلّ و شملة البلاءِ. و ديّث بالصغار و الغماءة و ضرب علي قلبه بالاسهاب و أديل الحق منه بتضييع الجهاد و سيم الخسف و منع النصف. همان، خ 27.
[8] . ثم الله، الله، في الطبقة السفلي من الذين لا حيلة لهم من المساكين و المحتاجين و أهل البؤسي و الزمني، فأنّ في هذه الطبقه قانعاً و معترّاً. و احفظ لله ما استحفظك من حقه فيهم، و اجعل لهم قسماً من بيت مالك، و قسماً منه غلّات صوافي الإسلام في كل بلد، فإنّ للأقصي منهم مثل الذي للأدني، و كل قد استرعيت حقه. همان، نامة 53.


[9] . أيّها النّاس، إنّما يجمع الناس الرضا و السخط، و انّما عقر ناقة ثمود الرجل واحد فعمّهم الله بالعذاب لما عموه بالرضا. فقال سبحانه: « فعقروها فأصبحوا نادمين». همان، خ 201.
[10] . و إيّاك و الاعجاب بنفسك و الثقة بما يعجبك منها، و حبّ الإطراء، فإنّ ذلك من أوثق فرص الشيطان في نفسه ليمحق ما يكون من احسان المحسنين. همان، نامة 53.
[11] . (و مدحه قوم في وجهه فقال: ) اللّهم أنك أعلم بي من نفسي و أنا اع

لم بنفسي منهم، اللّهم اجعلنا خيراً ممّا يظنّون، و اغفرلنا ما لا يعلمون. نهج البلاغه، حكمت 100.
[12] . و من كلام له ـ عليه السّلام ـ قاله عند تلاوته «رجال لا تلهيهم تجارة و لا بيع عن ذكر الله»: إنّ الله سبحانه جعل الذكر جلاء للقلوب تسمع به بعد الوقرة، و تبصر به بعد العشوة، و تنقاد به بعد المعاندة، و ما برح للهِ ـ عزّت الاؤه ـ في البرهة بعد البرهة و في ازمان الفترات عباد ناجاهم في فكرهم، و كلّهم في ذات عقولهم، فاستصبحوا بنور يقظة‌في الأبصار و الاسماع و الأفئدة؛ يذكرون بأيام الله، و يخوفون مقامه بمنزلة الأدلة في الفلوات. همان، خ 222.
[13] . و الدهر يومان: يوم لك و يوم عليك. فإذا كان لك فلا تبطر؛ و إذا كان عليك فاصبر. همان، حكمت 396.
[14] . من نصب نفسه للناس اماماً فعليه أن يبدأ بتعليم نفسه قبل تعليم غيره؛ و ليكن تأديبه بسيرته قبل تأديبه بلسانه. و معلم نفسه و مؤدّبها أحق بالإجلال من معلم الناس و مؤدبهم. همان، حكمت 73.
[15] . و تلافيك ما فرط من صمتك ايسر من إدراكك مافات من منطقك. و حفظ ما في الوعاء بشدّ الوكاء. و حفظ ما في يديك أحبّ إليّ من طلب ما في يد غيرك، و مرارة اليأس خير من الطلب إلي الناس. و الحرفة مع العفّة خير من الغني مع الفجور. و المرء أحفظ لسرّه. و ربّ س

اع فيما يضرّه! من أكثر أهجر، و من تفكّر أبصر. همان، نامة 31.
[16] . فلسنا نعلم كنه عظمتك إلا أنا نعلم أنك حيّ قيوم لا تأخذك سنة و لا نوم. لم ينته إليك نظر، و لم يدركك بصر، أدركت الأبصار. و أحصيت الأعمار، و أخذت بالنواصي و الأقدام. و ما الذي نري من خلقك و نعجب له من قدرتك و نصفه من عظيم سلطانك. و ما تغيب عنا منه، و قصرت أبصارنا عنه، و انتهت عقولنا دونه، و حالت ستور الغيوب بينا و بينه أعظم. فمن فرغ قلبه، و اعمل فكره، ليعلم كيف اقمت عرشك و كيف ذرأت خلقك، و كيف علّقت في الهواء سماواتك و كيف مددت علي مور الماء أرضك، رجع طرفه حسيراً و عقله مبهوراً و سمعه والها، و فكره حائرا. همان، خ 160.
[17] . و قد رئي عليه إزار خلق مرقوع. فقيل له في ذلك، فقال: يخشع له القلب، و تذل به النفس؛ و يقتدي به المؤمنون. همان، حكمت 103.
[18] . صدر العاقل صندوق سرّه. همان، حكمت 6 و: آلة‌ الرياسة سعة الصدر همان، حكمت 176.
[19] . و الله لو انماثت قلوبكم انمياثا، و سالت عيونكم من رغبة إليه أو رهبة منه دما، ثم عمّرتم في الدنيا ما الدنيا باقية ماجزت أعمالكم الـح: عنكم) ـ و لو لم تبقوا شيئاً من جهدكم ـ أنعمه عليكم العظام، و هداه إياكم للإيمان. همان، خ 52.
[20] . اذا وصلت اليكم اطراف النعم فلا تنفروا اقصاها بقلة الشكر.همان، حكمت 13.
[21] . المؤمن بشره في وجهه، و حزنه في قلبه. أوسع شيء صدراً و أذلّ شيء نفساً. يكره الرّفعة و يشنأ السمعة. طويل غمّه. بعيد همّه. همان، حكمت 333.

 


[22] . أين القوم الذين دعوا إلي الإسلام فقبلوه؟ و قرأوا القرآن فاحكموه، و هيجوا إلي الجهاد فولهوا و له اللقاح إلي أولادها. و سلبوا السيوف أغمادها. و أخذوا بأطراف الأرض زحفاً و صفاً صفاً. بعض هلك و بعض نجا. همان، خ 121.
[23] . لا يعدم الصبور الظفر و إن طال به الزمان. همان، حكمت 153.
[24] . عند تناهي الشدّة تكون الفرجة، و عند تضايق حِلَق البلاء يكون الرخاء. همان، حكمت 351.


زندگاني‎ات كوتاه است و ارزشت ناچيز، و آرزوي تو داشتن خُرد. آه از كمي توشه، درازي راه، دوري سفر و سختي محشر![1]
23. طاووس مصرعي زيبا از قصيدة بي‎پايان هستي
در اين ميان طاووس با آن پرهاي پيچاپيچ و دمِ كشيده‎اش، يكي از شگفت‎انگيزترين و زيباترين پرندگان است. كه خداوند او را بر اساس استوارترين هماهنگي‎ها آفريده است و رنگ‎آميزي‎اش را در رديف زيباترين رنگ‎آميزي‎ها به انجام رسانده است.
اين پرنده آن‎گاه كه آهنگ جفت خويش كند، دم درهم رفته‎اش را چونان چتري مي‎گشايد و سايبان سرش قرار مي‎دهد؛ توگويي دمش بادبان كشتيي است كه ناخدايش برافراشته است؛ به دم رنگارنگش مي‎نازد و بدان فخر مي‎فروشد... .
پنداري استخوان‎ پرهايش ميله‎هاي سيمين است و پرهاي هاله مانندش ـ كه خورشيد سان بر آن روييده است ـ چونان زرناب و قطعه‎هاي زبرجد.
اگر او را به گل‎ها و گياهان روييده از زمين مانند كني، گويي كه از تمامت گل‎هاي بهاري دسته گلي فراهم آمده است و اگر با رنگ آميزي جامه‎ها مقايسه‎اش كني حله‎هاي پرنقش و نگار يا دستبافته‎هاي خوش نقش يمني را خواهي يافت. و اگر در زيورها جستجويش كن

ي، به سان نگين‎هاي گوناگونش خواهي ديد كه در نقره‎هاي جواهر نشان نصب مي‎شود.
با ناز و نشاط فراوان مي‎خرامد و دم و بال‎هايش را برانداز مي‎كند؛ پس زيبايي جامه و رنگ‎هاي جواهر نشانش او را به قهقهه وا مي‎دارد؛ اما چون به ساق پاي خويش نگاه مي‎افكند، گريان با آهنگي كه از درماندگي‎اش پرده برمي‎گيرد و بر دردمندي‎اش گواهي راستين است فرياد مي‎كشد؛ چرا كه ساق‎هاي اين پرنده زيبا چونان ساق خروس دورگه باريك است و از قوزكش خاري نك تيز و كم پيدا سرزده است. بر فراز گردن اين پرنده به جاي يال، كاكلي سبز فام و پرنقش و نگار در نگاه مي‎نشيند؛ و بر آمدگي گردنش به گردن بلورين كوزه‎ها ماننده است و از نقطه فرودين گردن تا شكم، درست به زيبايي و سمة يمني رنگ آميزي شده است. يا به آيينة شفافي ماند كه پرده‎اي از حرير بر آن افكنده باشند. تو گويي كه اين عروس زيباي طبيعت، در معجر سياهي پيچيده و پوشيده است، اما سياهي‎اش را چنان آب و رنگي است كه گويي سبزي بسيار خوشرنگي با آن در آميخته است.
در امتداد شكاف گوشش خط كشيده‎اي است به رنگ بابونة سفيد كه سفيدي‎اش را در آن زمينة سياه، درخشش ويژه‎اي بخشيده است.
كمتر رنگي را مي‎توان يافت كه طاووس از آن بهره‎اي نبرده باشد، يا با شفافيّت و زرق و برق جامه‎اش بدان جلاي برتري نداده باشد. او گل‎هاي پراكنده بهاري را ماند كه باران بهاران و گر

ماي آفتاب در آن نقشي نداشته است.
جالب‎تر آنكه اين پرنده هر ازچندگاه پرهاي افسانه‎ايش را بيرون مي‎شود و تن به عرياني مي‎دهد، پرهايش پياپي فرو مي‎ريزند و از نو مي‎رويند؛ تا دگر بار تركيب گذشتة‌خود را بازيابند، بي‎آنكه ميان اين پرها و پرهاي پيشين اندك تفاوتي پيش آمده باشد، يا رنگي جابه جا شده باشد. هرگاه به تماشاي دقيق يكي از پرهايش بنشيني، در لحظه‎اي سرخي گل را مي‎نمايدت و در لحظه‎اي ديگر سبزي زبرجد را و گاه زردي زرناب را!
راستي را كه هوش ژرف انديش و خردهاي جوشان، ژرفاي اين ويژگي‎ها را چگونه دريابند؟ و گفتارهاي توصيف گران به نظرم كشيدن اين همه زيبايي را چگونه توانند؟! و مگر نه اين است ك

ه ناچيزترين اجزايش پندارها را از ادراك و زبان‎ها را از توصيف ناتوان ساخته است؟[2]
24. ظرف دانش
همه ظرف‎ها چنانند كه چون چيزي در آن ريخته شود ظرفيت‎شان كاسته گردد، مگر ظرف دانش كه با افزودن دانش در آن، پيوسته گسترش يابد.[3]


25. عبرت‎آموزي از تاريخ
از آنها كه پيش از شما بودند عبرت گيريد، كه چگونه در خاك غنودند؛ اندامشان از هم گسيخت، ديده‎ها و گوش‎‎هايشان فرو ريخت، شرف وعزتشان رخت بربست، شادماني و تن آسايي‎شان از هم گسست. نزديكي فرزندان به از دست دادن آنان كشيد و همنشيني همسران به جدا شدن از آنان انجاميد. نه به هم مي‎نازد و نه فرزند مي‎آورند؛ و نه يكديگر را ديدار مي‎كنند، و نه در كنار يكديگر به سر مي‎برند![4]
26. غرور عامل سقوط انسان

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید