بخشی از مقاله
چكيده :
هدف از تحقيق حاضر مقايسه ضعفرواني در بين زنان داراي اختلالات خانوادگي و زنان داراي زندگي عادي شهرستان ابهر از طريق پرسش ناسر m.m.p.I است كه فرضيه عنوان شده عبارت است از اينكه ضعف رواني در بين زنان داراي اختلالات خانوادگي بيشتر از زنان داراي زندگي عادي است
جامعه مورد مطالعه زنان حدود سني 35-30 ساله است كه داراي زندگي عادي و داراي اختلالات و مشكل در زندگي هستند كه 60 نفر به عنوان نمونه انتخاب شده كه آزمون بر روي آنها اجرا گرديده و جهت آزمون فرضيه از روش آماري t متغيير مستقل استفاده گرديده كه نتايج بدست آمده نشان ميدهد كه ضعف رواني در بين زنان داراي اختلالات و مشكلات خانوادگي بيشتر از زنان داراي زندگي عادي هستند .
فصل اول
كليات تحقيق
مقدمه :
روشن است كه توصيف موضوع ، مسائل و اختلالهاي رواني ، توصيف حصفيه هاي فاعلي و عيني اختلالها علايم و نشانههاي آنها ، حصفيه هاي مجزا و هم چنين پيوستگيهايي كه ميتوانند با حصفيه هاي ديگر داشته باشند و نخستين گام در راه روان شناسي مرضي است و شناختن اختلالات از جمله ضعفرواني است . تلاشهايي كه در قلمرو پزشكي و روان شناسي به منظور طبقه بندي كردن اختلالهاي رواني انجام شدهاند از قدمت زيادي برخورداراند و بتدريج به تعداد
كثيري طبقه بندگيها كم و بيش جالب منجر شدهاند . زوبين در سال (1967) در فهرستي كه در اين باره فراهم كرده است به پنجاه نضام متفاوت اشاره ميكند كه غالب آنها در تضاد با يكديگر قرار ميگيرند بدين ترتيب بررسي ماهيت ، هدفها و مزايا و معايب و همچنين مشكلاتي كه انواع طبقه بنديهايي بيماريهاي رواني ميتوانند ايجاد كنند ضروري به نظر ميرسد و گاهي اوقات عوامل خانوادگي . اختلالات و عدم روابط صحيح زناشويي ميتواند عامل اصلي در ايجاد بيماريهاي رواني بخصوص ضعف رواني در بين زنان شود كه طبقه بندي اختلالهاي رواني و خانوادگي نه تنها اطلاعاتي دربارهي ماهيت كه قباد و چگونگي اختلالات رواني ميتواند باشد روان گسيختگي ب
ايد شامل تعدادي خصايص توصيف كننده باشد مثلا كناره گيري از روابط بين شخصي ، در سوگرايي و فقط زماني كه چنين حصفيه هايي وجود دارد كه باعث ضعف رواني و روان گسيختگي ميشود تشخيص باليني در زمانهاي مختلف و تشخيص دو متخصص در مورد يك بيمار مشابه باشد كه علل جسماني و علل خانوادگي متفاوت ميتواند باعث و عامل مهم آسيب شناختي و روحيه ضعف در فردي باشد و عامل بيماري رواني در فرد به شمار بيايد و بر اساس DSmIV كه بر اين فرض مبتني نيست كه هر مقوله از اختلالهاي رواني مانند افسردگي و ضعف رواني ، جوهري كاملا مستقل و مرزهايي مطلق دارد كه آن را از ديگر مقولههاي اختلالهاي رواني يا از زمينههاي بدون اختلال رواني متمايز ميكنند هم چنين اين پذيرفته نيست كه همهي افرادي كه در يك مقوله از اختلالهاي رواني قرار ميگيرند در همهي قلمروها به يكديگر شباهت دارند به اين صورت كه گاهي اوقات ضعف رواني در افراد اختلال خانوادگي بيشتر و گاهي افسردگي و موارد ديگر كه اينها تمام به روحيه افراد مقابل بستگي دارد ( دادستان – 1382 )
بيان مسئله :
مفهوم ضعف رواني به فكرمحاصره و مفهوم بي اختياري فكر اجبار را القايي ميكند و درك اين مفاهيم بدون مرتبط ساختن آنها با من فرد كه در ميان آزادانه فكر ، تجسم اعمال خويشتن و احساس محدوديت مي كند ، امكان پذير نيست محدوديتي كه فقط بر اساس و به وسيله فعاليت مرضي در هم شكسته ميشود و آرامش موقت ، تنها از طريق عدم برخورداري با ديگران و عدم روابط صحيح و اشكال و ضعف داشتن همراه است كه در اين گونه مشكلات رواني بيمار نسبت به اختلال خود هشيار است و آن را تحميل شده و مرضي مي پندارد يعني در واقع اختلال را نميپ
ذيرد بلكه آن را تحمل ميكند مع هزا در پارهاي از شخصيتهايي كه داراي ضعف رواني هستند نشانه مرضي به منزله بخشي از سازمان يافتگي رواني فرد در ميآيد ضعف رواني مشكلات زيادي را در زندگي روزمره به وجود ميآورند كه خود ميتواند بوجود آورنده از عوامل شخصيتي و خانوادگي و اختلالات در زندگي باشد مثلا عدم توجه ديگران به او و يا عدم برقراري رابطه دوستانه با ديگران ميتواند ضعفرواني را بيشتر و بيشتر كند گريه در گذشته اختلال ضعف رواني بمنزله اختلالي نادر تلقي ميكردند اما بررسيهاي همهگيري شناختي اخير نشان داده اند كه 5/2 درصد افراد در سراسر زندگي خود از اين اختلال رنج ميبرند ( منصور – 1380 )
سوال مسئله :
آيا بين ضعف رواني زنان داراي اختلافات خانوادگي و زنان عادي تفاوت معني داري وجود دارد؟
1- بين ضعف رواني زنان داراي اختلال خانوادگي خانوادگي در زنان داراي تفاوت معني داري وجود دارد .
اهداف تحقيق
هدف از تحقيق حاضر مقايسه اختلال ضعف رواني در بين زنان داراي مشكلات خانوادگي و اختلالات در زندگي مانند عدم تفاهم با همه برسر موضوعاتي مانند عوامل اقتصادي – اجتماعي و . . . در زنان عادي كه داراي زندگي سالمي هستند و اينكه آيا مشكلات در زندگي خانوادگي ميتواند باعث ضعف رواني شود .
اهميت و ضرورت تحقيق
رفتارهايي كه شامل ضعف رواني ميشود رفتارهايي خاص دوره نوجواني نيستند در واقع نوجوان مدتها به پنهان كردن رفتارهايي كه نشان دهنده ضعف رواني است ميپردازد و موارد نادري كه بر باعث مشكلات حادتري در دوره زندگي ميشود كه اين ضعف رواني ميتواند در محيط خانوادگي و عدم برقراري روابط بين زوجين و حتي قبول نكردن موقعيت حاضر تشديد شود و اميد است با پژوهشهايي كه انجام ميدهيم بتوانيم از اين اختلالات بخصوص ضعف رواني در افراد بخصوص
زنان كه در مشكلات زود تر از مردان قد خم ميكنند تاثير مثبتي بگذاريم و بررسي كنيم اختلالات خانوادگي مانند عدم امكانات اقتصادي و يا عدم هماهنگي زوجين هنگام ازدواج كه تمام اينها ميتواند تاثيري در ايجاد ضعف رواني و ديگر اختلالات رواني در بين افراد بخصوص زنان شود كه اين گونه تحقيقات ميتواند در مراكز و نهادهاي خانوادگي نقش بسزايي داشته باشد .
فصل دوم
پيشينه و ادبيات تحقيق
زمينهي تاريخي آسيب شناسي رواني
هدف اين فصل آشنا ساختن دانشجو با موضوع ، تعريف و مفهوم آسيب شناسي رواني است .
اما قبل از آن ، زمينهي تاريخي مربوط به اختلالات رواني را به اختصار مرور ميكنيم .
ممكن است چنين تصور شود كه بررسي تاريخي آسيب شناسي رواني كاري بيفايده است ، زيرا بدون شك اطلاعات جديد ، موثرتر ،؛ دقيقتر و منطقي تر از دانشهاي زمانهاي گذشته است و بهتر است به جاي سير در تاريخ گذشتهي اين علم ، توجه خود را معطوف به اطلاعات جديد بنمائيم . اما واقعيت آن است كه اين اطلاعات جديد حاصل كار و تلاش گذشتگان است و بررسي آنها زمينه را براي شناخت اطلاعات جديد آماده ميسازد . تاريخچهي هر علم شرح تكامل افكار ، بازتابها ، نگرشها ، و باورهاي انسان طي هزاران سال است . بررسي اين رويدادها و تحولات بسيار با ارزش است ؛ زيرا اطلاعاتي به دست ميدهند كه ميتوانند در فهم و ارزيابي اين علم سودمند باشند .
نظريههاي اوليه دربارهي اختلالات رواني اين بود كه شيطان در درون فرد مبتلا جايگزين شده و موجب اختلال رفتار وي گرديده است . به تعبيير ديگر نظريههاي اوليه دربارهي رفتار نابهنجار و تبيين نابهنجاري نيروهاي جادوئي و ماورالطبيعه مانند ديو ، شيطان و ارواح خبيثه بودند . بنابراين ، براي درمان فرد مبتلا كوشش ميشد تا شيطان از درون وي بيرون رانده شود . به همين دليل آنان را شكنجه ميكردند ، شلاق ميزدند ، ميسوزاندند و با ابزارهاي بسيار ابتدائي مانند سنگ جمجمههايشان را سوراخ ميكردند ، و به سحر و جادو متوسل ميشدند . كشف جمجمههاي سوراخ شده مؤيد اين موضوع است . نوشتههاي چينيها ، مصريها ، عربيها ، يونانيها نيز نشانگر اين موضوع است كه اينگونه اختلالات را به جايگزين شدن ديو در بدن فرد مبتلا نسبت ميدادهاند . در يونان قديم ( 800 سال قبل از ميلاد ) رفتار آشفتۀ فرد به عنوان تنبيهي در برابر نافرماني از خدايان تعبير ميشده است . اين عقيده نه تنها در اقوام اوليه وجود داشت ؛ بلكه در سدۀ ميانه نيز نفوذ و توسعه فراواراني يافت .
در خلال عصر طلائي يونان پيشرفت قابل توجهي در فهم و درمان بيماريهاي رواني به وقوع پيوست . بقراط ( 357- 460 پيش از ميلاد ) پزشك بزرگ يونان كه " پدر پزشكي جديد " ناميده شده است مداخله خدايان و ديوها را در ايجاد بيماريها رد كرد . بر اساس نظريه بدني ، علت بيماريهاي رواني اختلال در اعضاي مختلف بدن به خصوص مغز بود . بقراط معتقد بود كه مغز فرمانده بدن است و
بيماريهاي رواني مربوط به اختلال در آن است . همچنين بقراط علت اختلال رواني را عدم تعادل فرآوردههاي مزاجي توصيف ميكرد . پيش از او مصريان قلب را محل حيات رواني و هيجاني ميدانستند .
بقراط و پيروان وي به دليل تشخيص و درمان بيماريهاي رواني شهرت ويژه اي يافتند . بقراط انواع مختلف بيماريهاي رواني را به سه طبقهي كلي : ماني ، ماليخوليا ، و زوال عقل يا بيماري مغزي طبقه بندي مينمايد و توصيفهاي باليني مفصل دربارهي هر يك از اين سه طبقه بيماري به دس
ت ميدهد . او باور داشت كه علت حملههاي صرعي آسيبهاي مغزي است . بقراط تاكيد نمود كه اختلالات رواني علل طبيعي داشته و مثل ساير بيماريها مستلزم درمانند . روشهاي درماني وي شامل استراحت كردن ، حمام گرفتن ، و رژيم غذائي خاص بود .
افلاطون( 347 – 429 قبل از ميلاد ) مسائل مربوط به افراد آشفتهي رواني را كه مرتكب قتل ميشدند مورد بررسي قرار داد و آشكارا اظهار داشت كه اين افراد مسؤول جنايات خويش نيستند و نبايد با آنان بدانگونه كه با ساير جانيان رفتار ميشود رفتار نمود . او رفتار هر فرد را نتيجهاي از تعارض بين استدلال و هيجان ميدانست و بر خلاف كساني كه علت رفتار نابهنجار را بدني ميدانستند ، بر نيروي تفكر تاكيد ورزيد و اظهار داشت كه ذهن تنها واقعيت حقيقي وجود انسان است . به نظر وي شخصيت آرماني شخصيتي است كه به ويژه توسط فكر و استدلال رهبري شود . افلاطون عقيده داشت كه رفتار انسان تحت نفوذ و استيلاي نيازهاي بدني و غريزههاي طبيعي وي است .
ارسطو ( 322 – 384 پيش از ميلاد ) شاگرد افلاطون بود ولي از عقايد وي پيروي نميكرد . او بيشتر پيرو عقايد بقراط دربارهي مزاجهاي چهارگانه بود و عقيده داشت كه مزاجهاي گرم موجب تمايلات عاشقانه و پر حرفي ميشود و نيز موجد تكانههاي خودكشي در فرد است . او دربارهي استدلال و آگاهي ، مطالب زيادي نوشت ، و حالتهاي هيجاني و انگيزشي از قبيل ترس ، خشم ، حسادت ، تنفر ، شجاعت ، و شفقت را مورد بحث و بررسي قرار داد. ارسطو خشم را محصول نگرش فرد دربارهي ناروائي و بي عدالتي ميدانست و معتقد بود كه ترس نتيجهآگاهي فرد از
خطر و انتظار شكست يا طرد شدگي است . او دربارهي لذت و الم مفاهيمي را مورد استفاده قرار داد كه با اصول عقايد فرويد و پيروانش شبيه بود .
در سالهاي اوليه مسيحي ، سنت اگوستين ( 430 – 345 بعد از ميلاد ) بسياري از انديشههاي جديد دربارهي اختلالات رواني را پيش بيني نمود . او به عنوان يك حكيم و فيلسوف الهي زمينه را براي نظريههاي روان پويائي دربارهي رفتار نابهنجار هموار ساخت . اگوستين مطالب گسترده اي دربارهي احساسات و كشمكشهاي رواني در انسان نوشت ، به طوري كه ممكن است بتوان
وي را پيشگام مكتب تحليل رواني دانست . او مانند فرويد به معصوم بودن كودكان اعتقاد نداشت و نقش تكانههاي پرخاشگري در كودكان و نياز به كنترل اوضاع محيطي را مورد بحثص قرار داد . اگوستين با بيان اين نكته كه درون نگري و كشف زندگي هيجاني دروني ، منبع با ارزشي براي دانش روان شناسي است ؛ سهم بزرگي در روانشناسي نابهنجاري نوين داشته است .
در سدهي ميانه نگرش اخلاقي ، انساني ، و خوش بيانه كه نسبت به انسان در سالهاي اوليه مسيحي و جود داشت از بين رفت و جاي خود را به افكار و عقايد ضد روشن انديشي بخشيد . اعتقاد به ارواح خبيثه مجددا با نيروي شديد ظاهر گرديد . مثلا در قرون سيزده و جهارده بيماران رواني را شكنجه ميكردند تا شيطان از ذهنشان خارج شود . با اين وجود كساني بودند كه بر خلاف جريان آب شنا ميكردند . مثلا پاراسلسوس به كساني كه به ارواح خبيثه اعتقاد داشتند حمله كرد و ناسازگاريهاي رواني را پديدهاي طبيعي دانست . او به نجوم اعتقاد داشت و پديدههاي طبيعي را به سيارات و ستارگان نسبت ميداد . با وجود چنين انديشههاي روشنگرانهاي ، افكار خرافي و تعصب آلود در سدههاي ميانه همچنان رواج داشت و دانشي را كه نسلهاي قبل اندوخته بودند ؛ دگرگون ساخت .
در اواسط قرن پانزدهم تلاشي چشمگير ر جهت بردباري و مدارا نسبت به رفتار نامانوس بيماران رواني آغاز گشت . اعتقاد به جادوگري دگرگون شد و نزديك به سيصد سال بعد ، اروپا درگير ترسي ديوانه وار نسبت به جادوگران گرديد ، ترسي كه منجر به كشتن و از بين بردن هزاران تن از جادوگران شد .
تحول اجتماعي و فكرذي بزرگي در اواخر سدههاي پانزدهم و شانزدهم ايجاد شد . با پيدايش سرمايه داري ، ارزشهاي فردي جايگزين ارزشهاي سادهي اجتماعي گرديدند ، شهرها جايگزين جوامع روستائي شدند و ساختار خانوادگي و روستائي سدهي ميانه رو به اضمحلال نهاد . تفرقه و اختلاف كليساها را فرا گرفت و نهضت پروتستان ، قسمت اعظم اروپا را درگير جنگهاي مذهبي ساخت و اين عوامل موجب بر هم زدن توازن اجتماعي بيشتري شدند .
در خلال اين بي ثباتي گستردهي اجتماعي عقايدي دربارهي جادوگران ظاهر گشت و آنان به
عنوان كساني كه با شيطان هم پيمان بوده و از آزار و اذيت ديگران لذت ميبرند تلقي شدند و اين حكم كه هر مرد يا زني كه اقدام به احضار ارواح كند محكوم به مرگ است به اجرا در آمد . كليسا جادوگري را خطاي حواس و نوعي الحاد و ارتداد نسبت به خداوند دانست كه بايد از طريق كليساي رم سركوب شود .
اولين نهضت انسان گرايانه دربارهي بيماريهاي رواني با كار فيليپپينل ( 1826 – 1745 ) درفر
انسه آغاز گشت . پينلكه از 1792 رئيسبيمارستان رواني بيستر در فرانسه شد دستور داد تا زنجير از دست و پاي بيماران رواني بردارند و از شكنجه و آزار آنان اجتناب ورزند و با آنان مانند يك انسان بيمار رفتار كنند . در خلال اين دوره ، درمانگري اخلاقي در حد بالنسبه وسيعي در بيمارستانهاي رواني مورد استفاده واقع شد . گرچه ، ممكن بود درمانگري اخلاقي ، غير عملي باشد ولي بيترديد بسيارموثر واقع شد .
بهرغم نتايج موثري كه درمانگري اخلاقي در برداشت ، به دليل پذيرش اين عقيد كه ديوانگانافراد بيمار هستند و فقط درمانگري اخلاقي نميتواند موثر باشد ، در نيمه دوم قرن نوزدهم اين روش درمانگري رو به اضمحلال گذاشت .
ازاوائل قرن نوزدهم اطلاعات مربوط به فيزيولوژي ، تشريح ، عصب شناسي ، شيمي و پزشكي عمومي به سرعت افزايش يافت . اين پيشرفتها به كشف تدريجي زيربناي آسيب شناختي عضوي بسياري از بيماريهاي بدني منتهي گشت و اين گام موثر ديگري بود كه دانشمندان بيماريهاي رواني را به عنوان اختلالاتي بر اساس آسيب شناختي عضوي معين بنگرند .
در1858 اميلكراپلين نقشمهميدرايجادنظريهيبدني ايفا نمود . او بر اهميت آسيب شناختي مغزي در بيماريهاي رواني تاكيد نمود ، هرچند به اقدامات موثر ديگري توصيف مي كردند . پيش از او مصريان قلب را محل حيات رواني و هيجاني مي دانستند .
بقراطوپيروانويبهدليلتشخيص و درمان بيماريهاي رواني شهرت ويژهاي يافتند . بقراط انواع مختلف بيماريهاي رواني را به سه طبقهي كلي : ماني، ماليخوليا ، و زوال عقل يا بيماري مغزي طبقه بندي مينمايد و توصيفهاي باليني مفصل دربارهي هر يك از اين سه طبقه بيماري به دست ميدهد . او باور داشت كه علت حملههاي صرعي آسيبهاي مغزي است . بقراط تاكيد نمود كه اختلالات رواني علل طبيعي داشته و مثل ساير بيماريها مستلزم در مانند . روشهاي درماني وي شامل استراحت كردن ، حمام گرفتن ، و رژيم غذائي خاص بود .
افلاطون ( 347 – 429 قبل از ميلاد ) مسائل مربوط به افراد آشفتهي رواني را كه مرتكب قتل ميشدند مورد بررسي قرار داد و آشكار اظهار داشت كه اين افراد مسؤول جنايات خويش نيستند و نبايد با آنان بدانگونه كه با ساير جنايان رفتار ميشود رفتار نمود . او رفتار هر فرد را نتيجهاي از تعارض بين استدلال و هيجان ميدانست و بر خلاف كساني كه علت رفتار نابهنجار را بدني
ميدانستند ، بر نيروي تفكر تاكيد ورزيد و اظهار داشت كه ذهن تنها واقعيت حقيقي وجود انسان است . به نظر وي شخصيت آراماني شخصيتي است كه به ويژه توسط فكر و استدلال رهبري شود . افلاطون عقيده داشت كه رفتار انسان تحت نفوذ و استيلاي نيازهاي بدني و غريزههاي طبيعي وي است .
ارسطو ( 322 – 348 پيش از ميلاد شاگرد افلاطون بود ولي از عقايد وي پيروي نميكرد . او بيشتر پيرو عقايد بقراط دربارهي مزاجهاي چهارگانه بود و عقيده داشت كه مزاجهاي گرم موجب تمايلات عاشقانه و پر حرفي ميشود موجد تكانههاي خودكشي در فرد است . او دربارهي استدلال و آگاهي ، كطالب زيادي نوشت ، و حالتهاي هيجاني و انگيزشي از قبيل ترس ، خشم ، حسادت ، تنفر ، شجاعت ، و شفقت را مورد بحث و بررسي قرار داد . ارسطو خشم را محصول نگرش فرد دربارهيناروائي و بي عدالتي ميدانست و معتقد بود كه ترس نتيجهي آگاهي فرداز خطر و انتظار شكست يا طرد شدگي است . او دربارهي لذت و الم مفاهيمي را مورد استفاده قرار داد كه با اصول عقايد فرويد و پيروانش شبيه بود .
در سالهاي اوليه مسييحي ، سنتاگوستين ( 430 – 354 بعد از ميلاد ) بسياري از انديشههاي جديد دربارهي اختلالات رواني را پيش بيني نمود . او به عنوان يك حكيم و فيلسوف الي زمينه را براي نظريههاي روان پويائي دربارهي رفتار نابهنجار هموار ساخت . اگوستين مطالب گستردهاي دربارهي احساسات و كشمكشهاي رواني دانست . او مانند فرويد به معصوم بودن كودكان اعتقاد نداشت و نقش تكانههاي پرخاشگري در ميدهند كه ميتوانند در فهم و ارزيابي اين علم سودمند باشند .
نظريههاي اوليه درباره ي اختلالات رواني اين بود كه شيطان در درون فرد مبتلاجايگزين شده و موجب اختلال رغتار وي گرديده است . به تعبير ديگر نظريههاي اوليه دربارهي رفتار نابهنجار و تبيين نابخنجاري نيروهاي جادوئي و مارالطبيعه مانند ديو ، شيطان و ارواح خبيثه بودند . بنابراين ، براي درمان فرد مبتلا كوشش ميشد تا شيطان از درون وي بيرون رانده شود . به همين دليل آنان
را شكنجه ميكردند ، شلاق ميزدند ، ميسوزاندند و با ابزارهاي بسيار ابتدائي مانند سنگ جمجمههايشان را سوراخ ميكردند ، و به سحر و جادو متوسل ميشدند . كشف جمجمه هاي سوراخ شده مؤيد اين موضوع است . نوشتههاي چينيها ، مصريها ، عربيها ، يونانيها نيز نشانگر اين موضوع است كه اينگونه اختلالات را به جايگزين شدن ديو در بدن فرد مبتلا نسبت ميدادهاند . در يونان قديم ( 800 سال قبل از ميلاد ) رفتار آشفتهي فرد به عنوان تنبيهي در برابر نافرماني از خدايان تعبير ميشده است . اين عقيده نه تنها در اقوام اوليه وجود داشت ؛ بلكه در سدهي ميانه نيز نفوذ و توسعه فراواني يافت .
در خلال عصر طلائي يونان پيشرفت قابل توجهي در فهم و درمان بيماريهاي رواني به وقوع پيو
ست . بقراط ( 357 – 460 پيش از ميلاد ) پزشك بزرگ يونان كه " پد پزشكي جديد " ناميده شده است مداخلهي خدايان و ديوها را در ايجاد بيماريها رد كرد . اساس نظريهي بدني ، علت بيماريهاي رواني اختلال در اعضاي مختلف بدن به خصوص مغز بود . بقراط معتقد بود كه مغز فرمتنده بدن است و بيماريهاي رواني مربوط به اختلا در آن است . همچنين بقراط علت اختلالت رواني را عدم تعادل فرآورده هاي مزاج ( صفرا ، سودا ، خون ، وبلغم ) ميدانست . او مغز را مهمترين عضو بدن وتعبير كنندهي آگاهي.
اختلال وسواس – بي اختياري
1 – تعريف
مفهوم وسواس ، فكر « محاصره » و مفهوم « بي اختياري » فكر اجبار را القاء ميكند و درك اين مفاهيم بدون مرتبط ساختن آنها با « من » فرد كه در بيان آزادانه فكر ، تجسم و عمل خويشتن ، احساس محدوديت ميكند ، امكان پذير نيست ؛ محدوديتي كه فقط بر اساس و به وسيله فعاليت مرضي درهم شكسته ميشود و آرامش موقت ، تنها از طريق تكرار به دست ميآيد .
بيمار نسبت به اختلال خود هشيار است و آن را تحميل شده و مرضي ميپندارد ، يعني در واقع ، اختلال را نميپذيرد بلكه آن را تحمل ميكند . مع هذا در پاره اي از شخصيتهاي وسواسي ، نشانه مرضي به منزله بخشي از سازمان يافتگي رواني فرد در ميآيد ( آيسنك ، 1979 ) .
بناب اين ، وسواس در واقع فكر ، كلمه يا تصويري است كه به رغم ارادهي انسان ، به هشياري وي هجوم ميآورد ، سازمان رواني را تحت سيطره خود قرار ميدهد و اظطراب گستردهاي را در فرد بر ميانگيزد .
وسواسها را به علت جنبه تحميلي آنها نميتوان با نگرامنهياي مفرط دربارهي مسائل واقعي يكسان دانست ، چراكه تلاش فرد به منظور بي توجهي يا مقاوت نسبت به آنها به تشديدتر از پيش ، از نو بروز ميكنند .
گرچه ممكن است چندين نوع وسواس همزمان با يكديگر در يك شخص مشاهده شود اما متخصصان باليني ، متمايز كردن انواع وسواسها را مفيد دانستهاند :
تصويرهاي وسواسي گاهي ذهن را به گونهاي تسخير ميكنند كه گويي تصوير بر آن حك شده است . مثلا مادري ميتواند مدام تصوير به خون آلوده فرزندش را ببيند و يا فردي ممكن است بدون وقفه ، صحنه هاي منع شدهي جنسي را تصوير سازي كند .
فكر وجود ميكرب در همه جا و ترس از خطر سرايت بيماري موجب ميشود تا فرد از دست زدن به همه چيز اجتناب كند .
ترديدهاي وسواسي ممكن است بر زندگي گذشته و يا آينده متمركز شوند . ترديد وسواس آميز نسبت به گذشته ، به باز پديد آوري دائم آن منجر ميشود و پرسش فرد از خود دربارهي درست بودن اعمال گذشته و پيامدهاي آنها ، دلمشغولي اصلي وي را تشكيل ميدهد . ترديد نسبت به آينده زندگي را دچار اختلا ميسازد . چراكه توانايي تصمي گيري را از فرد سلب ميكند .
اعمال بي اختيار ( شستن ، وارسي كردن ، لمس كردن و جز آن ) به منزله رفتارهاي انعطاف ناپذيري هستند كه شخص براي پيشگيري يا كاهش حالت درماندگي و اضطراب ، خود را مجبور به انجام آنها ميبيند و تصور ميكند كه اگر ان اعمال را انجام ندهد ، حادثهاي وحشتناك كه ماهيت آن نيز مشخص نيست ، به وقوع خواهد پيوست .
بدين ترتيب مشاهده ميشود كه رفتارهاي وسواسي داراي دو دامنهاند :
- افكار وسواسي ( وسواس ذهني شده ) ؛
- اعمال اختيار
گرچه پاره اي از افراد مبتلا به وسواس ميتوانند تنها داراي افكار وسواسي يا اعمال بياختيار باشند ، اما در اغلب موارد افكار وسواسي با اعمال بي اختيار همراهند . در واقع ، اعمال اخير غالبا به منزله پاسخي در برابر افكار وسواسي هستند . به عنوان مثال ، اگر فردي مدام دربارهي ايمني خانهي خود ترديد كند ، ممكن است به وارسي مكرر قفلها يا شعلههاي گاز و غيره بپردازد و يا اگر كسي به گونهاي وسواس آميز از سرايت بيماري بترسد ، احتمال دارد كه با شستشوي دائم خود با اين فكر وسواسي مقابله كند . بدين ترتيب ، بسياري از افكار وسواسي به اعمال بي اختيار منجر ميشوند . اما در پارهاي از موارد ، اعمال بي اختيار با اضطراب توام نيستند و در صورت اخير شايد بهتر باشد كه اصطلاح اعمال آييني در مورد آنها به كار بسته شود .
گرچه وسواس _ بياختياري معمولا در نوجواني يا نخستين سالهاي جواني آغاز ميشود اما امكان بروز آن در خلال كودكي نيز وجود دارد ( DSM IV ، 1994 ) .
كانر اين نكته را تاييد ميكند كه بندرت كودكان قبل از سنين چهارده تا پانزده سالگي را به علت وجود وسواس _ بياختياري به مراكز درمانگري ارجاع ميدهند ، با اين حال مولفان ديگر( هال ، 1932 ؛ برمن ، 1942 ؛ رگنر ، 1959 و ديگران ) به مواردي اشاره كردهاند كه در كودكان كمسن آغاز شده است . براساس نظر آنتوني ، تقريبا 20 درصد از اختلالهاي وسواسي قبل از پانز
ده سالگي و 50 تا 60 درصد آنها قبل از بيست سالگي ، شروع ميشوند ( آنتوني ، 1967 ) .
جاد براساس مشاهدهي 405 كودك دوازدهساله يا كم سن تر ، 34 مورد وسواس – بياختياري را خاطر نشان ميسازد كه از آن ميان ، فقط پنج كودك داراي منظومهي نشانههاي وسواس- بياختياري بودهاند .
بررسي سوابق بزرگسالان وسواسي نشان ميدهد كه نخستين تجربههايي كه ميتوانند به منزله نشانهي مرضي در نظر گرفته شوند زودرس بودهاند . اسكوگ ( 1965) كه به بررسي آماراي وسيعي دربارهي نشانگان وسواس در بزرگسالان دست زده است ، عقيده دارد كه اختلالهاي وسواسي بسيار زودتر از بينظميهاي رواني ديگر متجلي ميشوند . وي خاطر نشان ميسازد كه اين نشانهها در 5 تا 6 درصد از موارد ، قبل از ده سالگي ، در 10 درصد بين ده تا چهاردهسالگي و در 15 تا 16 درصد بين چهارده تا نوزده سالگي بروز كردهاند .
به نظر مي رسد كه در حال حاضر ، اين نكته پذيرفته شده است كه هرجند بينظميهاي وسواسي ميتوانند گاهي به صورت زودرس متجلي شوند ، اما نشانگان واقعي وسواس پيش از سن معين و حدي از تحول رواني ( تقريبا هفت سالگي ) آشكار نميگردد ( كولون1 ، 1960 ؛ پريك ، 1952 ) . بنابراين ميتوان گفت كه آنچه در كودك به وفور مشاهده ميشود اعمال بياختيار يا آييني است در حالي كه افكار وسواسي بندرت ديده ميشود .
گرچه در گذشته ، اختلال وسواس – بياختياري را به منزلهي اختلالي نادر تلقي ميكردند اما بررسيهاي همه گيري شناختي اخير ، نشان دادهاند كه 5/2 درصد افراد در سرار زندگي خود از اين اختلال رنج ميبرند ( DSM IV ، 1994 ) . و در تحقيق ديگري ( مايرز و همكاران ، 1984 ) فراواني آن را بين 1 تا 2 درصد تخمين زدهاند و بدين ترتيب ، اين اختلال از لحاظ فراواني ، در مرتبهي چهارم يا پنجم اختلالهاي رواني قرار ميگيرد .
سن متوسط بروز اين اختلال در مردان پايين تر از زنان است بدين معنا كه آغاز آن در مردان بين 6 تا 15 سالگي و در زنان بين 20 تا 29 سالگي قرار دارد . غالبا بروز آن تدريجي است اما در پارهاي از موارد نيز به بروز ناگهاني آن اشاره شده است ( DSM IV ، 1994 ) .
2. شكل گيري وسواس در جريان تحول
نشانه شناسي اختلا وسواس – بياختياري در كودك نميتواند به توصيف
سادهي نشانه ها بدون در نظر گرفتن چهارچوب تحولي آن محدود شود ، چرا كه اين يا ان نشانه ي قالبي يا آييني ، برحسب مرحلهي تحول كودك مي تواند جنبهي بهنجار يا مرضي داشته باشد . به عنوان مثال ، وجود پاره اي از رفتارهاي آييني در خلال تحول الزامي است و فقدان آنها ميتوانند نشان دهندهي يك نابهنجاري تحولي باشد .
2-1 رفتارهاي آييني دورهي اول و دوم كودكي آييني شدن بياختيار كودك به تحول بهنجار او وابسته است . به عنوان مثال ، « واكنشهاي دوراني » متفاوتي را كه پياژه توصيف كرده است به منزلهي طرح اجمالي يك عمل آييني قلمداد كردهاند . در خلال چنين ف
عاليتهايي ، لذت و بيلذتي در عين حال به وجود ميآيند : لذت از تكرار دست ورزي و بيلذتي ناشي از ناپديد شدن شئ و باز هم لذت از دوباره يافتن آن .
بعدها بازي تكراري ساختن و خراب كردن مشاهده مي شود كه بخوبي معلوم نيست كه كودك از ساختن برج با مكعبها بيشتر لذت مي برد يا خراب كردن آن .
اعمال آييني در همهي شكلهاي يادگيري و بخصوص در زمينهي نظافت و تغذيه كه تابع آهنگ منظم و تحميل شدهاي هستند نيز مشاهده ميشوند . در مقابل عادتهايي كه بزرگسال سعي در ايجاد آنها دارد ، اغلب كودك آيينها و عادتهاي خاص خود را ، كه بسياري از مادران مضطرب و كمالجو بسختي ميپذيرند ، قرار ميدهد .
از سنين بسيار پايين ، آيينهاي به خواب رفتن بروز ميكنند ( قرار گرفتن ملحقهها به شكلي خاص ، تحميل پارهاي از بازخوردها به مادر ، در آغوش گرفتن شئ يا حيواني خاص در وهلهي به خواب رفتن و جز آن ) و بسياري از اين عادتها به تحول كودك وابستهاند .
معهذا در سراشيب مرحلهي مقعدي و به هنگام گستردهي احليلي و اديپي ، اگر هراس فراوانترين نوع رفتار است ، كوشش در مهار كردن اضطراب از راه اعمال آييني ، رفتارهاي پيش پا افتادهاي هستند كه در اكثر مواقع با هراسها همراهند يا در پي آنها بروز ميكنند و مانند هراسها ، از اين اعمال نيز در حدود هفت تا هشت سالگي ديگر اثري ديده نميشود .
2-2 رفتارهاي آييني و وسواس – بياختياري دورهي سوم يا مرحله نهفتگي
در مرحله نهفتگي يعني هنگامي كه تحكيم « من » آغاز ميشود و مكانيزمهاي دفاعي سازمان مييابند ، كودك در برابر خواستههاي جامعه ( آموزشگاهي ، اجتماعي ، مذهبي ) ، هشياري نسبت به شخصيت و تكاليف خود و واقعيتي كه مبناي آن لذت نيست ، فرار ميگيرد. و درپارهاي از شراط ، رفتارهاي آييني مراحل پيشين تداوم مييابند ؛ آيينهايي كه در حولوحوش همۀ مفاهيم يا كنشهاي در حال شكل گيري ( يادگيريها ، هشياري نسبت به من ، عشق والدين ، مسائل آموزشوپرورشي ، احساسات اخلاقي يا مذهبي ، مسائل جنسي ، معناي مرگ و جز آن ) متمركز ميشوند . كودكان مسائلي دربارهي خوبي، بدي و پاكي را براي خود مطرح ميكنند
؛ مسائلي كه ترديد اضطراب آميز كودك ، كمال جويي و احساس نقص بر آنها سايه ميافكند .
در اين هنگام است كه رفتارهاي بياختيار از نوع آيينهاي خوابيدن ، شستشو كردن ، ترتيب و شمارش ، نياز آمرانه به لمس كردن اشياء يا خودداري از لمس آنها و جز آن مشاهده ميشود ؛ رفتارهايي كه به بروز پارهاي از رگههاي شخصيت فقدان آزادي در بيان لفظي ، رفتار بزرگسالانه و جز آن ، منجر ميگردند .
از لحاظ حركتي ممكن است با نوعي بازداري رواني – حركتي يا ناپايداري رواني – حركتي مواجه شويم .
موشكافي مفرط كودك با سيال نبودن فكر او همراه است ، اما نتيجه كار وي به رغم كندي ، خوب است . معمولا در اين كودكان ، گستردهي رغبتها محدود است و توجه آنها به زمينههاي زمينههاي خاصي ( مانند الكتريسيته ، نجوم وكارهاي هنري ) معطوف ميشود ، تا جايي كه محدوديت بر تحول اجتماعي و تحقق ساير زمينهها اثر ميگذارد . گاهي عشق به خواندن به صورت يك وسواس واقعي در ميآيد . به نظر ميرسد كه محدوديت چهارچوب رغبتها ، به منظور هدايت فكر به سوي مسائل انتزاعي باشد تا امكان حذف خيالبافيهاي خطرناك فراهم گردد .
به طور كلي ميتوان گفت كه رفتارهاي بياختيار در كودكاني كه در مرحله ركود يا نهفتگي قرار دارند به دو صورت آشكار ميشوند :
- رفتارهاي آييني پارهاي از آنان در يك جو خانوادگي « وسواس زده » توحيد مييابند ؛ جوي كه غالبا چنين رفتارهايي را اغماض ميپذيرد و حتي نسبت به آنها نظري مساعد دارد . در اين موارد به ندرت رفتارهاي آييني منجر به ناراحتي يا تنش در كودك ميشوند گرچه در اكثر مواقع ، با مجموعهاي از رگههاي رفتاري همراهند كه سازمان يافتگي وسواسي را به ياد ميآورند .
- در پارهاي ديگر از موارد ، به نظر ميرسد كه وسواس – بياختياري نشانگر كوششهاي كم و بيش نوميدانه كودك در مهاركردن كشانندههايي است كه وي آنها را خطرناك و ويرانگر به حساب ميآورد . در اين صورت ،معناي رفتارهاي بياختيار يا آييني ، حفظ همساني و ثبات محيط و تضمين ايستايي آن است و به سازمان يافتگيهاي روان گسسته كه واجد رفتارهاي آييني فراواني هستند ، نزديك ميشود .
2-3 وسواس ـ بياختياري در دورهي نوجواني
رفتارهاي وسواس ـ بياختيار رفتارهاي خاص دورهي نوجواني نيستند . در واقع ، نوجوان مدتها به پنهان كردن رفتارهاي وسواسي يا اعمال بياختيار خود ميپردازد و موارد نادري كه به مراكز درماني مراجعه ميكنند ، معمولا مواردي هستند كه در آنها كنش ورزي رواني و حتي رفتارهاي روز مره فرد به طور وخيمي دچار اختلال شده است . البته وجود پارهاي از رفتارهاي بياختيار يا برخي از رگههاي شخصيت وسواسي در نوجوان ميتواند مبين كوشش « من » در مهار كردن نيازهاي كشانندهاي اضطراب انگيز يا مع شده باشد ، در حالي كه فزوني و تعداد رفتارهاي بياختيارو افكار وسواسي نشان دهندهي كوشش در حفظ انسجام وحدت رواني و بدني در نوجواني اس
ت كه در آستانهي شف پسيكوزي قرار دارد ( مارسلي ، 1984 ) .
به طور كلي در بررسي وسواس – بياختياري در خلال نوجواني لازم است كه دو نوع رفتار متمايز شوند : وسواسها و اعمال بياختيار به معناي اخص و فكر وسواسي يا نشخوار فكري از نوع وسواسي .
الف ) وسواسها و رفتارهاي بياختيار
گرين ( 1965 ) هفت موضوع اصلي را در قلمرو وسواس بزرگسال متمايز كرده است :
- موضوعهاي مذهبي و ماوراء الطبيعهاي .
- موضوعهاي اخلاقي
- موضوعهاي حمايتي عليه خطرهاي بروني .
- موضوعهاي موشكافانه .
- موضوعهايي دربارهي گذشت زمان .
- موضوعهايي دربارهي پاكي ، نظافت و حمايت بدني .
- موضوعهايي مربوط به نظم و ترتيب و قرينگي .
ميتوان اين موضوعهاي متفاوت را در نوجوان نيز مشاهده كرد اما پارهاي از آنها شد موضوعهاي مربوط به ترتيب و قرينگي و موضوعهاي نظافت و حمايت بدني ، فراوانترند .
موضوعهاي مربوط به نظم و ترتيب به خصوص در زمينهي كار تحصيلي ، منظم كردن وسايل و كيف مدرسه ، بازنويسي دروس و تكاليف مشاهده ميشوند . گاهي نيز آينهايي در منظم كردن اتاق و شيوهي لباس پوشيدن ديده شدهاند .
موضوعهاي مربوط به نظافت و حمايت بدني در حول ترس از سرايت ميكربها و بيماريها متمركزند و ميتوانند به افكار وسواسي و رفتارهاي بياختيار فراگير منجر شوند : شستشوي مكرر ، رفتار امحاء براساس لمس كردن ، برنامههاي حمايتي متنوع ( استفاده از چند زير پيراهني ، دستكش و جز آن ) .
ب ) فكر وسواسي
در خلال نوجواني ميتوان دو نوع فكر وسواسي را متمايز كرد :
- در پارهاي از نوجوانان يك شيوهي فكري كه به منزلهي بستر « شخصيت وسواسي » بزرگسال است ، گسترش ميبايد ( فكر ، تحت سلطهي شك و ترديد است و نشخوار فكري توام با موشكافي و باريك بيني وجود دارد ) . اما آنچه نوجوان را از بزرگس
ال متمايز ميكند اين است كه هنوز « شهوي سازي » فكر ، تابع سركوب گري نشده است و نوجوان از افكار خود لذت ميبرد بدون آنكه با ابعاد معمول و رايج و رنجي كه در بزرگسال مشاهده ميشود ، آشنا باشد .
نوجوان از آنچه دائما در فكر خود بنا ميكند يا از بحثهاي ماوراء البيعهاي لذت ميبرد . وانگهي چنين « سرمايه گذاري » فكري ، جنبهي سازشي نيز دارد چرا كه نوجوان ساعتهاي متمادي با يك دوست يا يك بزرگسال به بحث مينشيند و بدين ترتيب ، لذت ليبيدويي وابسته به رابطه را به قطب فكري و عقلي منتثل ميكند .
- شكل دوم فكر وسواسي بيشتر مرضي جلوه ميكند : در اينجا صحبت از سرمايه گذاري در يك زمينهي فكري محدود يا در يك رغبت انحصاري است . بدين ترتيب ميتوان شاهد رغبتهاي خاص نسبت به حساب ، نقشههاي جغرافيا ، يك مادهي درسي معين ( تاريخ ، زبانخارجي يا … ) ، حزب سياسي مشخص و يا يك موضوع فلسفي يا اخلاقي بود . معمولا چنين رفتاري با هيچ نوع مبارزه و اضطرابي همراه نيست . بالعكس به نظر ميرسد كه نظر ميرسد نوجوان از فعاليت خود لذت ميبرد ، يا لااقل اين چيزي است كه در آغاز به چشم ميخورد ( مارسلي ، 1984 ) .
براي ارزشيابي بعد مرضي اين رفتار بايد مشخص شود كه اين رغبت محدود خاص تا چه اندازه با حفظ فعاليتهاي اجتماعي ديگر ( تحصيلي ، فرهنگي ، ورزشي و … ) توام است يا بالعكس ، تا چه پايه به بهانه اين رغبت خاص ، نوجوان اندك اندك رخبتهاي ديگر را رها كرده و در خود فرو رفته است ؟ شكل اخير ميتواند نشانه ي آغاز در خودماندگي و علامت سرمايه گذاري ناهماهنگ كنش وري رواني تلقي شود .
3. ضوابط تشخيصي اختلال وسواس – بياختياري براساس DSM IV
3-1 توصيف ضوابط تشخيصي اختلال وسواس – بياختياري
تقريبا همهي ما ، وسواسها يا رفتارهاي بياختيار ساده را تجربه كردهايم . اين اكان وجود دارد كه فكر يك لاقات ، امتحان يا برنامه تعطيلات ، به گونهاي وسواس آميز ما را به خود مشغول دارد ؛
ترديد دربارهي قفل نكردن درها قبل از خروج از خانه ، ما را نگران كند ؛ روزهاي متوالي مدام يك شعر را زمزمه كنيم ؛ اجتناب از برخورد با يك گربهي سياه احساس راحتي را در ما ايجاد كند ؛ رفتارهاي آييني مشخصي را هر روز صبح به طور دقيق تكرار كنيم و يا گنچهي لباسهاي خود را هموار به شيوهي معين و مشخصي منظم نماييم و … .
وسواسها و رفتارهاي بياختيار در حد قليل ، ميتوانند نقش كمك كنندهاي در زندگي داشته
باشند ؛ آهنگهاي سرگرمكننده يا آيينهاي ساده غالبا تنيدگي را كاهش ميدهند . مثلا بازي با قلم در يك جلسه ، زمزمه يك آهنگ يا زدن با انگشت روي ميز در جريان يك امتحان ، در تقليل تنش و افزايش كارآمدي فرد ، موثرند .
با توجه به ضوابط DSM IV ، تنها زماني ميتوان به تشخيص اختلال وسواس – بياختياري مبادرت كرد كه وسواسها يا رفتارهاي بياختيار ، جنبه مفرط ، نامعقول ، اجباري نا متناسب داشته باشند ، انصراف از آنها مشكل باشد ، درماندگي مشخصي را در فرد برانگيزند ، وقت قابل ملاحظهاي را به خود اختصاص دهند و كنشوري روزمره فرد را زير تاثير خود قرار دهند .
DSM IV وسواسها و رفتارهاي بياختيار را بوضوح از يكديگر متمايز كرده است . براساس ضوابط اين مجموعهي تشخيصي ، وسواسها به ايجاد اضطراب يا درماندگي آشكار منجر ميشوند در حالي كه رفتارهاي بياختيار با هدف پيشگيري يا كاهش اضطراب يا درماندگي بروز ميكنند و كوشش فرد در مقابله با وسواسها يا رفتارهاي بياختيار ، به افزايش اضطراب ميانجامد .
برحسب تعريف ، بزرگسالاني كه دچار اختلال وسواس – بياختياري هستند ماهيت افراطي يا غير منطقي وسواسها يا رفتارهاي بياختيار خود را ميپذيرند ، اما كودكان ممكن است به علت عدم تحول شناختي كافي ، نسبت به اين مساله هشيار باشند گرچه ، سطح هشياري دربارهي نامعقول بودن وسواسها يا رفتارهاي بياختياري در بزرگسالان نيز داراي درجات متفاوتي است كه روي يك پيوستار قرار دارند و DSM IV با افزودن يك تصريح ، اين امكان را براي متخصص باليني فراهم آورده است تا بتواند اختلالي را كه با « فقر دريافت » توام است ، مشخص كند .
4. ديدگاههاي نظري دربارهي اختلال وسواس ـ بياختياري
موضع گيري مولفان مختلف در قلمرو پديدآيي اختلال وسواس – بياختياري بسيار متفاوت است . پارهاي از مولفان بر عامل وراثت تاكيد ميكنند و بروز نشانگان وسواس در سطحي از تحول را به منزله تاييدي بر سرشتي بودن آن ميدانند . پارهاي ديگر ، به فراواني رگهها يا خصيصههاي وسواسي در اغلب والدين كودكان مبتلا به اين اختلال ، اشاره ميكنند . كانر از « كمال جويي مفرط والدين » سخن به ميان ميآورد و آدامز ( 1972 ) آنها را والديني نامنعطف ، قراردادي و واجد دو سو گرايي در ارتباط با فرزندانشان ميدادند . مولفان ديگري ، روان آزردگي وسواس را در چرخهي موروثي روانگسيختگي قرار ميدهند و برخي ديگر نيز آن را با روان گسستگي آشفتگي – افسردگي مرتبط ميسازند . و بالاخره ، پارهاي نيز همخواني يا تداعي بين نشانههاي وسواس – بياختياري و بيماريهاي عضوي را متذكر شدهاند . به عنوان مثال به وجود همبستگي بين اختلالهاي وسواسي و صرع از يكسو ، و اختلالهاي وسواسي و آسيبهاي سيستم سيستم خارج هرمي از سوي ديگر ، اشاره شده است .
روابط بين تيكها ، تكرارهاي بياختيار و بيماري كره نيز مورد بحث قرار گرفته است . بدون آنكه بتوان تيكها را معادل روان آزردگي وسواس دانست بايد گفت كه بخصوص در مورادي كه مبارزهاي اضطراب آميز پيش از برون ريزي حركتي در فرد به وقوع ميپيوندد غالبا تيك ها با رگههاي رفتار وسواسي همراهند .
به طور خلاصه ميتوان گفت كه نشانهشناسي وسواس ميتوان در خلال تحول در چهارچوب پارهاي از سازمان يافتگيهاي مرضي ديگر قرار گيرد ، پيش از يك از هم پاشيدگي پسيكوزي مشاهده شود و يا به منزله يك مكانيزم دفاعي عليه پسيكوز به كار افتند . ضمن آنكه برخي از مولفان ( جيانوتي و بوليا ، 1972 ) عقيده دارند كه در خلال بروز اختلال وسواس – بياختياري ، همواره بايد امكان وجود افسردگي بنيادي شخصيت در نظر گرفته شود .
به طور كلي ، مهمترين تبيينهايي را كه در اين قلمرو ارائه شدهاند ميتوان به چهار گروه عمده تقسيم كرد : تبيينهاي روان – پويشي ، شناختي – رفتاري ، الگوهاي زيستشناختي و ديدگاه رفتار شناسي طبيعي .
4-1 ديدگاه روان – پويشي
به عقيده فرويد و پيروانش ، اختلالهاي وسواس – بياختياري مانند اختلالهاي اضطرابي ديگر ، هنگامي بروز ميكنند كه ترس از برانگيختتگيهاي آزار گرانه و خصمانه بُن ، مكانيزمهاي دفاعي را به منظور كاهش اضطراب بر ميانگيزند . كشاننده هاي بُن به صورت افكار وسواسي و مكانيزمهاي دفاعي به شكل اعمال بياختيار متجلي ميشوند . به عنوان مثال اگر فردي مورد هجوم دائم افكار جنسي منع شده قرار گيرد ممكن است براساس شستشوي مكرر خود و يا اجتناب نظامدار از هر نوع مكالمهاي كه داراي محتواي جنسي است ، با اين افكار مقابله كند .
فرويد بر اين باور است كه است كه يكي از سرچشمه هاي سازمانيافتگي وسواس اين است كه درجهي تحول يافتگي « من » فراتر كشانندههايي باشد كه « من » آنها را نفي ميكند و در اين صورت ، فرد معمولا ار مكانيزمهاي دفاعي مجزاسازي ، امحاء و تشكيل واكنشي سود ميجويد .
آنهايي كه به مكانيزم مجزاسازي متوسل ميشوند افكار ناخوشايند و ناخواسته را از خود نميدانند و به آنها به منزله محتواي بيگانهاي مينگرند . مجزا سازي روشي است كه به منزوي كردن يك فكر يا يك رفتار ميپردازد ، به گونه اي كه ارتباط آن را با چهارچوب عاطفي ، افكار ديگر و بقيه زندگي فرد ، قطع ميكند و هرگونه همخواني بين يك فكر و بقيه دستگاه رواني را درهم ميشكند . اين مكانيزم موجب ميشود تا از سركوبگري اجتناب شود ، البته به اين شرط كه بار عاطفي تجسم كاملا از بين برود و عاطفه بتواند راه حل ديگري براي خود بيابد و به عنوان مثال ، بر روي يك تجسم
ديگر جابهجا شود .
كساني كه از مكانيزم امحاء سود ميجويند به اعمالي دست ميزنند كه كشانندههاي ناخوشايند را خنثي كنند . امحاء يك مكانيزم دفاعي است كه براساس آن ، فرد به گونه اي عمل ميكند كه انگار افكار ، سخنان ، حركات و اعمال گذشته وي هرگز به وقوع پيوستهاند . اما افرادي كه به مكانيزم تشكيل واكنشي متوسل مسشوند نوعي سبك زندگي را بر ميگزينند كه با كشاننده سركوب شده آنها متضاد است و به منزله واكنشي عليه آن محسوب . به عبارت ديگر ، تشكل واكنشي يك ضد – سرمايه گذاري در يك عنصر هشيار است كه با سرمايه گذاري ناهشيار در تضاد است . مثلا مهرباني و ايثار نسبت به ديگران مينواند پارسنگ كشانندههاي پرخاشگرانهي سركوب شده باشد.
فرويد عقيده دارد كه در خلال مرحله مقعدي ( تقريبا در حدود دو سالگي ) پارهاي از كودكان ، خشم و شرم گستردهاي را تجربه ميكنند كه مبارزه بين بُن و من را دامن ميزند و زمينه را براي كنشوري وسواس – بياختياري فراهم ميكند . در خلال اين دامن ميزند و زمينه را براي كنش وري وسواس – بياختياري فراهم ميكند . در خلال اين دوره از زندگي ، لذت رواني – جنسي كودكان ناشي از عمل دفع است در حالي كه در همين زمان ، والدين آنها براي ياددهي مهار عمل دفع ، بيشترين سعي خود را ميكنند و ميخاهند به كودكان بياموزند كه چگونه لذت مقعدي را به تاخير بيندازند . اگر والدين به صورت زودرس و به گونهاي شتابزده ياددهي تميزي را انجام دهند ، كودكان خشم را تجربه مي كنند و برانگيختگيهاي پرخاشگرانه بُن گسترش مييابند ؛ برانگيختگيهاي كه به صورت رفتارهاي ضد اجتماعي مانند كثيف كردن دائم خود ، تخريب گري ، ريخت و پاش و غيره متجلي ميشوند .
در صورتي كه والدين براساس فشار تحميل بيشتر بر كودك ، اين پرخاشگري را تقويت كنند ، احساسات شرم ، گنهكاري و آلوده بودن در كودك ايجاد ميشوند ، برانگيتگيهاي پرخاشگران
ه به صورت گرايش به مهاركردن آنها در آيند و تمايل به آلوده كردن ، جاي خود را به گرايش به مهار كردن و تميز بودن ميدهند . و اين تعارض بين بُن و من ميتواند در سرار زندگي ادامه يابد و خصيصه مقعدي با خطوط سه گانه آن يعني ترتيب ، اقتصاد و سرسختي را تشكيل دهد . وجود اين خصيصهها بخوبي متمايز كردني است و نخستين قلمرويي است كه وجود همبستگيهايي بين رگههاي خلقي و شهوت گرايي وابسته به ناحيه شهوتزا در آن ، توسط فرويد نشان داده
شده است . مرحله مقعدي با اكتساب مهار عضلاني اسفنكترها مطابقت دارد و يكي از وهلههاي مهم تفرد را تشكيل ميدهد ، چراكه در اين مرحله ، كودك مختار است محتواي رودهاي خود را دفع يا حفظ كند . آموزش براساس توجهي كه به اين ناحيه معطوف مي كند و اشاره ضمني به آلودگي آن ، به افزايش خصيصه شهوت زا منجر ميشود . اين امر ، اثر مهمي در شكل گيري خلقي ميگذارد و پايداري اميال وابسته به اين شهوت گرايي را در پي دارد . سرمايه گذاريهايي كه به منظور مقابله با كشاننده سركوب شده به راه ميافتند ، از خصوصيات اين مرحلهاند .
به طور كلي ميتوان گفت كه اين تبيين فرويدي ، مستلزم پذيرفتن فرضيهاي است كه بر اساس آن ، بسياري از افراد مبتلا به اختلال وسواس – بياختياري داراي والديني انعطاف ناپذير و فزون طلب هستند . در حالي كه بيشتر تحقفيقات انجام شده در اين قلمرو ، از چهارچوب تجربي مطلوبي برخوردار نيستند ( فيتز ، 1990 ) و تاريخچهي زندگي بسياري از كساني كه داراي چنين اختلالي هستند با آنچه فرويد توصيف ميكند ، متفاوت است .
آنا فرويد بر اين باور است كه ميل مفرط كودك به نظم و نظافت ، وجود آيينها و تشريفات خوابيدن و
به طور كلي همهي رفتارهايي كه در قطب مخالف كثيف كردن ، خود را آلوده كردن و يا ويرانگري قرار ميگيرند ، در خلال يادر وهلههاي پاياني مرحلهي مقعدي در غالب كودكان متجلي ميشوند ، اما چنين تظاهرات آييني و بياختيار به محض گذار از كشانندهها يا مواضعي از « من » كه با آنها مرتبط هستند ، از بين ميروند . با اين حال ، تظاهرات وسواسي بهنجار و موقت به هنگام وقوع سرمايه
گذاري ليبيدويي مفرط در خلال مرحلهي « آزار گري – مقعدي » ، به منزله يك تهديد مرضي دائم محسوب ميشوند . به عنوان مثال ، تاكيد مفرط والدين در مورد شستن دستها يا دربارهي نگفتن كلمات ركيك و جز آن ، هنگامي كه در تضاد با به كار بردن كلمات مستهجن يا پاره اي از رفتارهاي ناپخته كودك قرار ميگيرد ، به خصيصههاي مرحلهي مقعدي شكل ميبخشد و منبع احتمالي
تثبيت در اين مرحله ميشود .
اما آنا فرويد خاطر نشان ميسازد كه بازخورد معكوس مادر يعني موافقت با همهي خواستههاي كودك نيز ميتواند به تثبيت در اين مرحله بيانجامد . بدين ترتيب است كه كودك معمولا پس از چند تجربه تهديد كنندهي مرحله احليلي ، به مرحله آزارگريمقعدي باز ميگردد و تنها چنين واپس رويهايي ، همراه با مكانيزمهاي دفاعي كه عليه آنها برانگيخته ميشوند و شكل گيري مصالحههايي كه از آنها منتج ميشود به ايجاد يك هستهي مرضي وسواس واقعي و دوام دار ميانجامد.
لبوويسي و دياتكين ( 1957 ) عقيده دارند كه پارهاي از اعمال بياختيار دورهي دوم كودكي گذرا و فاقد اضطراباند و ميتوان عملا آنها را بهنجار دانست . آيينهاي زودرس كه همزمان با پيشرفتهاي حركتي و كلامي در كودك مشاهده ميشوند ، ترجمان نخستين ساخت پذيري « من » كودك هستند . مع هذا ميتوانند براساس پارهاي روابط با يك مادر مضطرب و كمال جو ، به صورتي مرضي شرطي شوند . اما هنگامي كه والدين بتوانند ايمني را در كودك ايجاد كنند ، نشانه ها از بين ميروند . ولي در كنار آيينهاي بهنجار ميتوان ميتوان در همين مرحله ، شاهد نشانهشناسي وخيمتري بود كه يادآور ساختار پيش – نورزي يا پيش – پسيكوزي است . در چنين مواردي ، اضطراب شديدي بر جدول باليني سايه ميافكند ، خيالبافهاي پيش تناسلي توحيد نايافته آشكار
ميشوند وقطع دوام دار تماس مشاهده ميشود .
موضوعگيريهايي كه در سطور پيشين به آنها اشاره شده توسط همهي نظريه پردازان روان – پويشي پذيرفته نشدهاند . به عنوان مثال ، نظريه پردازان روابط موضوعي از زاويهاي ديگر به تبيين اختلالهاي وسواس – بياختياري پرداختهاند و بر اين باورند كه وجود مشكلات ارتباطي در سالهاي نخستين زندگي ، ميتواند در ديدگاهي كه فرد نسبت به جهان دارد ، نوعي « دوپارگي » ايجاد كند
. اين باور كه افكار ، هيجانها ، اعمال يا اشخاص كاملا خوب يا كاملا بد هستند ، افراد را وادار ميكند تا با توسل به وسواسها ، جنبههاي افكار يا احساسات خود را تحمل كنند ( اوپنهايم و روزن برگر ، 1991 ) .
از زاويهاي ديگر ، برخي از نظريه پردازان « روانشناسي من » عقيده دارند كه برانگيختگيهاي پرخاشگرانه كساني كه داراي اين اختلال هستند ، بيش از آنكه از تجربههاي پيش پا افتاده آموزش نظافت ناشي شود ، منعكس كننده نيازهاي تحقيق نايافته بيان خويشتن و يا كوششهايي به منظور غلبه بر احساسات آسيب پذيري يا نا ايمني است ( سالزمن ، 1968 ؛ اريكسن ، 1963 و ديگران ) . اما بايد گفت كه اين نظريه پردازان نيز دربارهي وجود برانگيختگيها در افراد مبتلا به وسواس – بياختياري با فرويد توافق دارند .
به طور كلي ، به رغم تبيينهاي متفاوت ، نظريه پردازان روان پويشي دربارهي اين نكته اتفاق نظر دارند كه رفتارهاي وسواسياي كه كودك آنها را به منزله تنها وسيله تضمين ثبات و انسجام محيط و شيوهي احساس فرديتي كه با خطر از هم پاشيدگي مواجه است ، تلقي ميكند ، از ديدگاه اقتصادي داراي معاني متفاوتي هستند و با در نظر گرفتن :
- فراوني رفتارهاي وسواسي ؛
- خصيصه سازش نايافته انها ؛
- سازش نايافتگي فزايندهي اين رفتارها به رغم رشد و رسيدگي بيشتر ؛
- فقدان سرمايه گذاري مخالف مثبت است كه ميتوان آنها را به منزله طليعه استقرار سازمان يافتگي پيش تناسلي دركودك دانست .
4-2 ديدگاه شناختي – رفتاري
رفتاري نگري نگري كنوني كوشش ميكند تا گسترش و استقرار اختلالهاي وسواس – بياحتياري را بر اساس دو نظريه تبيين كند :
الف) موضع گيري رفتاري
از اين ديدگاه ، مفهومي كه احتمالا از پذيرش بيشتري برخوردار است مبتني بر نظريه دو عاملي است كه توسط مورر ( 1939 ) به منظور تبيين اضطراب و رفتار اجتنابي پيشنهاد شده است .
بر اساس اين نظريه ، يك محرك يا ويداد خنثي بر اساس همخواني با يك واكنش اضط
رابي ميتواند به شكل يك محرك منزجر كننده ( يعني رويدادي نامطبوع : نخستين عامل ) در آيد . سپس ، فرد ميآموزد كه براي كاهش اضطراب ، از اين رويداد منزجر كننده شرطي اجتناب كند . اين رفتار اجتنابي به علت عدم بروز رويداد منزجر مورد انتظار ( عامل دوم ) تقويت ( به طور منفي ) ميشود . بدين ترتيب ، اختلالهاي وسواسي به صورت يك رفتار اجتنابي عامل در ميآيند ، رفتاري كه ميتواند براساس تعميم دهي به صورت يك رفتار اجتنابي عاملي در ميآيند ، رفتاري كه
ميتواند براساس تعميم دهي به موقعيتهاي ديگر ، گسترش يافته و استحكام يابد .
اين نظريه علت شناختي بر آزمايشهاي حيواني مبتني است ؛ آزمايشهايي كه استقرار رفتار اجتنابي و آييني را در وهله اول ، يعني هنگام مواجهه با محرك منزجر كننده نشان دادهاند و اين نكته را برجسته ساختهاند كه چنين رفتارهايي مدتهاي مديد در چهارچوب رفتاري حيواني به صورت رفتارهاي اجتنابي و آيينهاي قالبي باقي ماندهاند ، در حالي كه امكان خاموشي به علت فقدان نتايج منفي وجود داشته است .
مع هذا انتقال اين نظريه دو عاملي به اختلالهاي وسواس – بياختياري در انسان با مشكلاتي مواجه ميشود :
نخست آنكه ، شرطي شدن اين اختلالها در هر موقعيتي به وقوع نميپيوندد بلكه نخست معناي زيست شناختي و تحولي آن است و اين نكتهاي است كه براساس مفهوم « آمادگي » سليگمن ( 1970 ) برجسته شده است . افزون براين ، دربسياري از اختلالهاي وسواسي ، امكان بازيابي رويداد منزجر كننده وهله نخست وجود ندارد . دوم آنكه در اين نظريه شناختي اختلالهاي وسواسي به قدر كفايت در نظر گرفته نشده اند . بنابر اين ، نظريه شناختي – رفتاري در قلمرو اختلالهاي وسواسي كوشش كرده تا اين خلا را جبران كند .
ب) موضوع گيري شنخاتي – رفتاري
تبيين بالنسبه جديد و اميد بخش در مورد اختلالهاي وسواس – بياختياري ، تبييني است كه اصول شناختي و رفتاري را در عين حال در نظر گرفته است . از اين ديدگاه ، هر كس ميتواند داراي افكار ناخاسته ، تكراري و ناخوشيندي مانند صدمهزدن به ديگران ، مبادرت به اعمال جنسي منع شده و يا ترس از خطر سرايت يك بيماري باشد . اما در حالي كه بسياري از افراد اين افكار را بيمعنا تلقي ميكنند و آنها را به آساني از قلمرو ذهني خويش بيرون ميرانند ، كساني كه دچار اختلال وسواس –بياختياري ميشوند خود را به خاطر چنين افكار وحشتناكي مسوول و قابل سرزنش ميدانند ، ميترسند كه اين افكار به اعمال يا پيامدهاي زيان بخشي منجر شوند و كوشش ميكنند تا با استفاده از شيوهايي مانند تجسس ايمني نزد ديگران ، القاي ارادي افكار « خوب » به خويشتن ، بصري سازي تصاوير مثبت ، شستن دستها و يا وارسي منابع احتمالي خطر و جز آن ، به « خنثي سازي » اين افكار بپردازند .
كاهش وقت ناراحتي بر اساس اتخاذ چنين راهبردهاي خنثي كنندهاي ، موجب تقويت آنها ميشود و باعث ميگردد مه فرد در آينده نيز مجددا به اين راهبردها متوسل شود و بدين ترتيب ، يك وسواس يا يك رفتار بياختيار استقرار مييابد .
يكي از مسائل عمدهاي كه چنين تنبييني مطرح ميكند اين است كه چرا افكاري كه براي عامه مردم جنبه هماگني و عام دارند ، ميتوانند در پارهاي از افراد به ايجاد چنين اختلالهاي گستردهاي منتهي شوند ؟ نظريه پردازان شناختي – رفتارينگر ، چندين عامل را در اين امر دخيل ميداند :
1. نخست آنكه مشاهدات باليني نشان ميدهند كه بيماران وسواسي درجهاني زندگي ميكنند كه مملو از ناايمني و ترديد است و همواره انتظار وقوع رويدادهاي منفي را دارند .
2. افرادي كه مستعد اختلال وسواس – بياختياري هستند ، بيش از ديگان گرايش به افسردگي دارند تحقيقات نشان داده اند كه خلق افسرده نه تنها به ازدياد و تشديد افكار ناخواسته منتتهي ميشود بلكه به افزايش ناراحتي ناشي از اين افكا ميانجامد ( كلارك و همكاران ريال ، 1993 ) .
3. تجربيات نشان داده اند كه بسياري از افراد مبتلا به اختلال وساوس – بياختياري ، به معيارهاي رفتاري و اخلاقي قدرتمندي پايبندند . و از اينجاست كه افكار ناخواسته و بخصوص افكار پرخاشگرانه و جنسي ، براي آنها بيش از ديگران غي قابل پذيرش است ، افكار « بد » را معادل « بد » تلقي ميكنند و خود را موظف به حذف آنها ميدانند ( راچمن ، 1993 ) .
4. همچنين تحقيقات نشان داده اند كه بيماران وسواس – بياختيار ، تصوير درستي از فرايند تفكر انساني ندارند و به جاي آنكه چنين افكاري را بهنجار و يا بي معنا تلقي كنند ، گمان ميبرند كه ميتوانند و مييابد همه افكار ناخوشايندي را كه به ذهنشان خطور ميكند ، مهار كنند و ميترسند كه ناتواني در مهار كامل چنين افكاري ، ناتواني در مهار همه رفتارهايشان را به دنبال داشته باشد ( كلارك و همكاران ، 1993 ؛ راچمن ، 1993 ) . بدين ترتيب ، نارسا كنشوري نظام شناختي بيماران وسواس – بياختيار ، باورهاي نامتناسبي را در پي دارد كه به ادراك اشتباه آميز تهديدها ، كه خود نيز ايجاد كننده اضطرابند ، منتهي ميشود .
گرچه فرضيه هاي مختلف نظريه شناختي درباره اختلالهاي وسواسي توانسته اند پاره اي از مولفههاي مهم اين اختلالها را برجسته سازند اما به پارهاي از مسائل توجه نكرده اند :
نخست آنكه به مساله مهم مبناي ناايمني و علت انتظار گسترده رويدادهاي منفي در اين بيماران ، پاسخ داده نشده است .
دوم آنكه درجه اهميت اعمال و افكار خنثي كنند در تحول اين اختلال مشخص نگشته است و در حالي كه پارهاي از نظريه پردازان ، آنها را به منزله عامل اصلي تلقي ميكنند ، پارهاي ديگر ، ناتواني نسبي اين بيماران در جلوگيري از افكار مهاجم و وجود مفاهيم نامتناسب دربارهي لزوم مهار چنين افكاري را با اهميتتر ميدانند ( كلارك و همكاران ، 1993 ) .
و بالاخره ، مساله ديگري كه بايد به آن پاسخ داده نقش مكمل عوامل ديگر در گسترش اختلال وسواس – بياختياري است . به عنوان مثال ميتوان از خود پرسيد كه آيا عوامل زيستشناختي موجب نميشوند كه افراد ميتلا به وسواس – بياختياري ، افزون بر نارسا كنشوري باورها و بي لذتي خلقي ، هجوم افكار ناخواسته د، افزايش برانگيختگي مبتني بر اين افكار و كوشش در خنثي كردن آنها را در سطح گستردهتري تجربه كنند ؟ پارهاي از تحقيقات اخير اين نكته را القا ميكنند كه عوامل زيستشناختي در بروز و برجا ماندن اين اختلال ، نقش دارند .
4-3 الگوي زيستشناختي اختلالهاي وسواس – بياختياري
گرچه پژوهشهاي رواني – فيزيولوژيكي به نتايج جالبي دست يافتهاند و براساس بررسيهاي طولي توانستهاند تفاوتهايي را در سطح واكنشهاي فيزيولوژيكي شكلهاي متفاوت وسواس ، برجسته سازند ( راچمن و همكاران ، 1980 ) اما تاكنون ، معنادار ترين نتايج ، از تحقيقات زيست – شيميايي حاصل شدهاند . تحقيقاتي كه دربارهي جنبه عاطفي اختلال انجام شدهاند نيز بر وجود مبناي زيست – شيميايي مشابه در اختلالهاي وسواسي و افسردگي تاكيد كردهاند و بدين ترتيب ، علت تاثير داروهاي ضد افسردگي در قلمرو اختلالهاي وسواسي را تا حدي آشكار ساختهاد .
به طور كلي در حال حاضر ، دو خط عمده پژوهشهاي زيستشناختي بسيار اميد بخش به نظر ميرسند: يكي از اين خطوط بر سطح پايين فعاليت سروتونين در افراد مبتلا به اختلال وسواس – بياختياري تاكيد ميكند و خط ديگر ، كنش وري نابهنجار نواحي كليدي مغز را برجسته ميسازد . اما بايد گفت كه جالبترين تحقيقات دربارهي جنبه زيست – شيميايي در قلمرو روان – داروشناختي صورت گرفتهاند .
فرضيهاي كه اختلالهاي وسواس – بياختياري را به سطح پايين فعاليت سروتونين نسبت ميدهد ، از پژوهشهاي منتج شده كه داروهاي ضد – افسردگي انجام شدهاند و تا كنون به منزله موثرترين روش دارو درماندگري در قلمرو اختلالهاي وسواسي محسوب ميشوند . بين سالهاي 1980 و 1990 بيش از بيست پژوهش در اين زمينه ، نشان دادهاند كه درمان اختلالهاي وسواسي به كلومي پرامين همواره موثرتر از داروهاي كاذب بوده است . بدين ترتيب ، اين اختلالها به داروهايي پاسخ دادهاند كه در درمان اختلالهايي ، كه مبناي آنها نيز به اختلال تاليف سروتونين نسبت داده ميشود ، موثر بودهاند . پس ميتوان نتيجه گرفت كه اختلال وسواس – بياختياري نيز داراي مبناي مشابهي است .
پژوهشهاي ديري ، اختلالهاي وسواس – بياختياري را به كنشوري نابهنجار ناحيه حدقهاي در كرتكس جبههاي ( بخشي از قشر مخ كخ كمي بالاي دقه چشم قرار دارند ) نسبت دادهاند . اين بخشهاي مغز ، تنظيم كننده مداري هستند كه تبديل درونشدهاي حسي به شناختها و اعمال را تنظيم كننده مداري هستند كه تبديل درونشدهاي حسي به شناختها و اعمال را تضمين ميكند . اين مدار از ناحيه حدقهاي كه برانگيختگيهاي مختلف جسماني را دريافت ميكند ، آغاز ميشود .