بخشی از مقاله

بررسي عشق در جامعه امروزي

پيشگفتار
مجموعه اي که پيش رو داريد حاصل ماه ها تلاش اينجانب است در جهت تثبيت جايگاه والاي عشق در جامعه امروزي ما که متاسفانه يک سري بي اعتمادي ما و هوس هاي نابجا شده است تبيين و تنظيم شده است.
لازم به ذکر است هدف از چاپ اين کتاب زدودن زنگار بدبيني از آينه صاف و صيقلي عشق و رساندن به يک مفهوم دقيق از اين واژه مي باشد لذا سعي بر آن داشتم تا علاوه بر تعريف دقيق اين واژه به فضايل، ارزش ها، ركن ها و ديدگاه هاي بزرگان در اين مسئله بپردازم.


البته بنده کوچکتر از آن هستم که در مورد عشق سخن بگويم. اما چون چشمه هايي از اين رکن مقدس را در وجود خويش احساس نمودم خويشتن را بر آن داشتم که گوشه اي از مسائل مربوط به آن را بيان کنم.
در آخراز خوانندگان محترم، استدعا دارم که نقايص اين اثر ناچيز را بر من ببخشايند و حقير را از راهنمايي هاي خود محروم ننمايند.
روز اول چون دم از رندي زديم و عشق شرط آن بود كه جز ره آن شيوه نسپريم
علي غفوري
15/7/87

بررسي عشق در جامعه امروزي:
امروز يکي از خلاهايي که در دنياي اروپا و آمريکا وجود دارد خلا عشق است. در کلمات دانشمندان اروپايي زياد اين نکته به چشم مي خورد که اولين قرباني آزادي و بي بند و باري امروز زنان و مردان، عشق و شور و احساسات بسيار شديد و عالي است. در جسماني امروز هرگز عشق هايي از نوع عشق هاي شرقي از قبيل عشق هاي مجنون و ليلي، و خسرو شيرين رشد و نمو نمي کند.


از اين داستانها مي توان فهميد که زن بر اثر دور نگه داشتن خود از دسترس مرد تا کجا پايه خود را بالا برده است و تا چه حد سرنياز مرد را به آستان خود فرود آورده است! قطعاً درک زن اين حقيقت را در تمايل او و به پوشش بدن خود و مخفي کردن خود به صورت يک راز تاثير فراوان داشته است.


مولوي، عارف نازک انديش و دوربين خودمان مثلي بسيار عالي در اين زمينه مي آورد. اول درباره تسلط معنوي زن بر مرد سخن مي گويد، آن گاه راجع به تاثير حريم و حائل ميان زن و مرد در افزايش قدرت و معصوميت زن و در بالا بردن مقام او در گداختن مرد در آتش عشق و سوز مثل لطيفي مي آورد: آن ها را به آب و آتش تشبيه مي کند مي گويد مثل مرد مثل آب است و مثل زن مثل آتش، اگر حائل از ميان آب و آتش برداشته شود آب بر آتش غلبه مي کند و آن را خاموش مي سازد. اما اگر حائل و حاجبي ميان آن دو برقرار باشد مثل اين که آب را در ديگي قرار دهند و آتش در زير آن ديگ روشن کنند آن وقت است که آتش آب را تحت تاثير خود قرار مي دهد. اندک اندک او را گرم مي کند و احياناً جوشش و غليان در او به وجود مي آورد، تا آن جا که سراسر وجود او را تبديل به بخار مي سازد.


مرد بر خلاف آن چه تصور مي رود در عمق روح خويش از ابتذال زن و از تسليم و رايگاني او متنفر است. مرد هميشه عزت و استغنا و بي اعتناي زن را نسبت به خود ستوده است.
به طور کلي رابطه اي است ميان دست نارسي و فراق از يک طرف و عشق و سوز و گرانبهايي از طرف ديگر، يعني عشق در زمينه فراق ها و دست نارسيها مي شکفد و هنر و زيبايي در زمينه عشق رشد و نمو مي يابد. نظامي مي گويد:


چه خوش نازي است ناز خوبرويان زديده رانده را از ديده جويان.
همچنين داستاني را که عشق مي سرايد، مسير خونين عشاق را بازگو مي کند و قصه هاي معنوي را با ما در ميان مي گذارد. به اين جهت عشقي که در اعماق جان آدمي طنين مي اندازد کار هر بي سرو پايي نيست.


عشق کار نازکان نرم نيست عشق کار پهلوانان است اي پسر
سراغ گرفتن عشق از مردم امروزي که نه جان در درون دارند و نه آرمان در بيرون مانند آب پاشيدن به روي ماهي مرده اي است که مدت ها از آب بيرون افتاده است.
لذا در جامعه امروزي ما واژه عشق مانند بسياري از کلمات و ديگر، به واژه اي غريب و ناآشنا مبدل گشته است. که اين مسئله خود ريشه در مسائل ديني و اعتقادي افراد جامعه دارد. متاسفانه در جامعه کنوني ما تا کسي دم از عشق مي زند به علت فرهنگ غلط رواج يافته در جامعه آن فرد مورد سرزنش و ملامت قرار گرفتند که اين خود به علت پايين بودن سطح آگاهي مردم از عشق و نبود فرهنگ صحيح در اين زمينه دارد. همچنانکه به علت هوسبازي و بي آلايشي مردم در جامعه مي توان اين نتيجه را گرفت که عشق دستخوش بي اعتمادي ها و سوء ظن ها و بد گماني ها به دست مردم کور دل جامعه ما شود.


ماهيت عشق:
پيچک عشق وقتي به پاي عاشق پيچيد او را بي قرار و شيدايش مي کند و آن قدر مي پيچد و مي خراشد و مي مکد و بالا مي رود تا رمق حيات عاشق را بگيرد و هر چه شيره وجود آدمي را مي گيرد و جسم مادي او را تضعيف مي سازد به جان و روان مشتاق او باز پس مي دهد و پروازيش مي کند. آن گاه جان از جسم برآمده و رها شده، آزاد و سبکبال و بي قرار در عرصه زمين و زمان به جولان درمي آيد و شهپر سعادت بخش عشق را به تمامي آفاق مي گستراند. با چنين پيشينه اي، عشق به جان هر کس افتاد چون شعله زبانه کش، در آغوشش مي گيرد و سينه اش را مي گدازد و مي سوزاند و صيقل مي دهد. در اين سوز و گذار عاشقانه همه چيز زيبا جلوه مي کند و در همه حال جذبات شوق بر جناغ سينه عاشق مي نشيند و پيوسته در هاله اي از ابر اشتياق فرو مي رود و هر چه جسم و تن خاکي رنجور تر و زردي چهره عاشق غالب تر مي گردد، جان مشتاقش فربه تر و جذبه طلبش به سير معنوي بيش تر مي پردازد. عشق آتش گدازاني است که زبانه مي کشد و رقص کنان به سرچشمه وصال رهسپار مي گردد.


عشق ميل مفرط است و اشتياق عاشق و معشوق، از عشق است. و به معني فرط حب و دوستي است. و نيز مشتق از عشقه است. و آن، گياهي است که به دور درخت پيچد و آب آن را بخورد و رنگ آن را زرد کند و برگ آن بريزد و بعد از مدتي، خود درخت نيز خشک شود. عشق، چون به کمال خود رسد، قوا را ساقط مي کند و حواس را از کار بياندازد، و طبع را از غذا باز دارد و ميان محب و خلق، ملال افکند و از صحبت غير دوست ملول شود، يا بيماري بر او مستولي و يا ديوانه و هلاک گردد.
تعريف عشق:


عشق از نظر لغوي همانطور که پيش تر عرض کردم نام گياهي در زبان عربي به نام «عشقه» است که در فارسي به آن پيچک مي گويند که به هر چيز برسد دور آن مي پيچد، مثلاً وقتي به يک گياه ديگر مي رسد دور آن چنان مي پيچد که آن را تقريباً محدود و محصور مي کند و در اختيار خودش قرار مي دهد. يک چنين حالتي در انسان پيدا مي شود و اثرش اين است که (بر خلاف محبت عادي) انسان را از حال عادي خارج مي کند، خواب و خوراک را از او مي گيرد، تمام توجه را منحصر به همان معشوق مي کند. يعني يک نوع توحد و تاحد و يگانگي در او به وجود مي آورد يعني او را از همه چيز مي برد و تنها به يک چيز متوجه مي کند به طوري که همه چيز او مي شود.


اما از نظر اصطلاحي به علاقه به شخصي يا شيئي گفته مي شود که به اوج شدت خود رسيده است. به طوري که وجود انسان را مسخر کند و حاکم مطلق وجود او گردد «عشق» ناميده مي شود. لذا عشق اوج علاقه و احساسات است که زمام فکر و اراده انسان را مي گيرد، بر عقل و بر اراده تسلط پيدا مي کند


با توجه به اين موضوع تضاد بين عقل و عشق و جدل اين دو فطرت در باطن آدم عاشق مدام او را در مورد اذيت قرار مي دهد تا آن جايي که روانشناسان گفته اند:
عشق، نوعي بيماري است که از يک علاقه مداوم و طبيعي و غريزي پديد مي آيد و خروج از حد اعتدال آن، نوعي بيماري رواني پديد مي آورد.


اين در حالي است که عارفان و سالکان مي گويند: عشق، حقيقت و يک اصل اساسي و عيني است، که در ذهن ما نمي گنجد. عشق آن حقيقت والايي است که از سودايش هيچ سري خالي نيست و يک حقيقت جاري و ساري در نظام هستي است و نيازي نيست که عشق را با غير عشق بشناسيم. که حقيقت همچون حقيقت هستي از رگ گردن به ما نزديک تر است.


اقسام عشق:
به عقيده حکما عشق بر دو نوع است: حقيقي و مجازي. عشق حقيقي يعني عشقي که معشوقش حقيقي است زيرا حقيقت مطلق و جميل بالذات است و آن همان عشق کملين است به حق. و اما عشق مجازي يعني عشقي که معشوقش مجازي است. يعني جمال و کمال که در معشوقش است از آن خود وي نيست، عاريت است.


و در جاي ديگر مي گويند: عشق مجازي بر دو نوع است: نفساني و حيواني. عشق حيواني همان است که هدف وي اعمال شهوات است. از شهوت سرچشمه مي گيرد و به شهوت خاتمه پيدا مي کند و اما عشق نفساني عبارت است از علاقه به حسن شمائل معشوق که منشاش يک نوع سنخيتي است بين نقس عاشق و معشوق.


با همه اختلافاتي که بين اين دو نوع عشق (منظور عشق نفساني و عشق حقيقي است) وجود دارد و يکي مشروط به هجران است و ديگري به وصال، يکي از نوع ناآرامي و کشش و قصور است و ديگري از نوع آرامش و سکون، در يک جمعيت مشترکند: هر دو گلهاي با طراوتي مي باشند که فقط در اجتماعاتي که بر آن ها عفاف و تقوا حکومت مي کنند، مي رويند و مي شکفند. محيط هاي (اشتراکي) جنسي يا شبه اشتراکي جنسي نه قادرند عشق به اصطلاح شاعرانه و رمانتيک را به وجود آورند و نه مي توانند در ميان زوجين آن چنان صفا و رقت و صميميت و وحدتي به وجود آورند.


گروهي عشق را (همين عشق انسان به انسان) را دو نوع مي دانند، برخي عشق ها را عشق هاي جنسي مي دانند (که اين ها را عشق مجازي مي نامند نه عشق حقيقي) و معتقدند که بعضي عشق ها عشق روحاني يعني عشق نفساني است به اين معنا که در واقع ميان دو روح نوعي کشش وجود دارد.


عشق جسماني منشاش غريزه است. با رسيدن به معشوق و با اطفاء (خاموش شدن) غريزه پايان مي يابد، چون پايانش همين است. اگر مبداش ترشحات داخلي باشد با افراز شدنش قهراً پايان مي يابد. از آن جا آغاز مي شود و به اينجا پايان مي يابد، ولي اينها مدعي هستند که انسان گاهي به مرحله اي از عشق مي رسد که مافوق اين حرف هاست. خواجه نصير الدين طوسي از آن به «مشاکله بين النفوس» تعبير مي کند. که يک نوع همشكلي ميان روح ها وجود دارد. و در واقع اين ها مدعي هستند که در روح انسان يک بذري براي

عشق روحاني و معنوي هست که در واقع نفسي هم اگر اين جا وجود دارد او فقط محرک انسان است، و معشوق حقيقي انسان يک حقيقت ماوراء طبيعي است، که روح انسان با او متحد مي شود و به او مي رسد و او را کشف مي کند و در واقع معشوق حقيقي در درون انسان است. مي گويند اين که عشق مي رسد به آن جا که عاشق، خيال محبوب را از خود محبوب عزيزتر و گرامي تر مي دارد. براي آن است که خود محبوب و زمينه اولي تحريک در درون انسان است و او را در درون خودش با يک حقيقت ديگري. با همان صورت معشوق که در روح اوست و در واقع صورت اين شيء (معشوق ظاهري) نيست، صورت يک شيء ديگر است خو مي گيرد و با او هم خوش است.


گروهي نيز عشق مجازي را عشق به فرزند و زن و دنيا و مال و مکنت دانسته اند و علاقه مفرط به اينان در سوز و گداز بودن در راه آن را عشق ظاهري و جسماني مي دانند. ولي عشق به ملکوت عالم و ماوراء طبيعت و خود باختگي و حيرت و اشتياق شديد به انوار الهي، عشق حقيقي است. بنابراين انسان عاقل و زيرک، از خواب غفلت بيدار شده و مي داند معشوق حقيقي در اجسام و مواد جسماني کثيف و و بدان گوشتي و خوني يا فنا نمي شود.


اما بنده معتقد هستم که عشق حقيقي حتماً نبايد عشق به ذات احديت خداوند باشد بلکه يک عشق مجازي نيز راهي براي رسيدن به عشق حقيقي مي تواند باشد و بر اين عقيده هستم که يافتن معشوق حقيقي در جان يک انسان راحت تر است تا درک و شهود ملکوت اعلي مگر غير از اين است که امام علي (ع) فرمودند هر کس مي خواهد خدا را بشناسد به خويشتن خويش مراجعه کند و خودش را بشناسد اگر ما بر اين عقيده باشيم که اين معشوق زميني جلوه اي از حکمت و خلقت خداست و در نهايت عشق جلوه هايي از وجود خداوند را در حرکات و حسنات وي درک کنيم به معشوق اصلي خواهيم رسيد. نظير اين گونه عشق ها را در فداکاري و از خودگذشتگي امام علي (ع) بدين گونه توجيه توان کرد که اگر عشق محمدي نبود چه چيزي مي توانست علي را بلا گردان پيامبر سازد تا آن جا که جان خود را در خوابگاه پيامبر به خطر بياندازد؟


لذا بر اين باور هستم که اگر در يک طرف عشق مجازي پاي عشق حقيقي (يعني خدا) در ميان باشد آن عشق، عشقي حقيقي است ولو اين که عشق به مال و مکنت باشد که اگر همين مال و مکنت براي رضاي خدا صرف شود خود راهي براي رسيدن به مراتب اعلي و عشق حقيقي است که در آينده در بحث فضايل عشق به اين موضوع به طور مفصل پرداخته خواهد شد.


شهادت اشك:
زبان عشق، زبان اشک است. زبان ظاهري حقير تر از آن است که بتواند حقايق عشق را بيان کند. توان توصيف معشوق را ندارد. چه زباني صادق تر و زلال تر و بي ريا تر از زباني که کلماتش، نه لفظ است و نه خط، اشک است. و هر عبارتش ناله اي، ضجه اي دردي، فرياد عاشقانه شوقي! مگر چشم از زبان صادق تر سخن نمي گويد؟ مگر نه اشک، زيباترين شعر و بي تابترين عشق و گدازانترين ايمان و داغ تري اشتياق و تب دارترين احساس و خالص ترين گفتن و لطيف ترين دوست داشتن است که همه در کوره يک دل، به هم آميخته و خوب شده اند و تبديل به قطره اي گرم شده اند به نام اشک؟


گريستن يعني تجلي طبيعي يک احساس، حالتي جبري و فطري از يک عشق، يک رنج يک شوق يا اندوه.
اشک که مي بارد و ناله که بر مي آيد و گريه که اندک اندک در دل مي رود و ناگهان در گلو گير مي کند و راه نفس را مي بندد، اين زبان صادق و عاشق يک انسان است.
کسيکه عاشق است و از معشوقش دور افتاده است و يا عزادار است و مرگ عزيزي قلبش را مي سوزاند، مي گريد، غمگين است و هرگاه دلش ياد او مي کند و زبانش سخن از او مي گويد، روحش آتش مي گيرد و چهره اش برمي افروزد و چشمش نيز با او همدردي مي کند. يعني اشک مي ريزد، اشک مي جوشد و اين حالات همه نشانه هاي لطيف و صريح ايمان عميق و عشق راستين اويند.


اما بايد به اين نکته توجه داشت که گريه اي که تعمد و آگاهي و شناخت محبوب يا فهميدن و حس کردن ايمان را به همراه نداشته باشد، کاري است که فقط به درد شستشوي چشم از گرد و غبار خيابان به کار مي رود. فراموش نکنيم: يکي از نخستين کساني که بر سرگذشت حسين (ع) گريست، عمر سعد بود و نخستين کسي که بر اين گريه حسين (ع) ملامت کرد، زينب بزرگ بود.


تفاوت و شباهت عشق حقيقي و مجازي:
عشق حقيقي و عشق مجازي، در يک چيز مشترکند که عبارت از کشش به سوي معشوق باشد، اما در يک چيز هم از هم متمايزند که فرق عمده بين آن دو محسوب مي شود و آن عبارت از اشباع و عدم اشباع عاشق از معشوق است.


در عشق مجازي، فراق عامل اصلي براي حرکت است. عاشق تا وصل به معشوق حاصل نشده باشد در حرکت و سوز و گداز است، ولي وقتي وصل دست مي دهد و کام خود را مي گيرد، رفته رفته آن اشتياق و سوز و گداز افسرده مي گردد. بنابراين تازگي عشق مجازي، در فراق آن نهفته است. لذا گفته اند: روزي، ليلي به پيش مجنون آمد و گفت: من ليلي بوده و اکنون در خدمت تو هستم. مجنون، به او رغبتي نشان نداده و گفته بود: من به فراق تو از وصالت مشتاقترم.


در عشق مجازي، وصال موجب ملامت و دلسردي و خستگي مي گردد زيرا وقتي چيزي لذت بخش، مانند غذا، به کرات استفاده شد، آن لذت تازگي خود را در خصوص فرد استفاده کننده از دست مي دهد. بهترين مناظر ديدني دنيا، براي انسان ها در دفعات اول جذاب و تازه است؛ ولي براي افرادي که در کنار آن به کسب و کار مشغولند، هرگز آن حالت روحاني را ندارد و تازگي خاص در آن نيست.


اما در عشق حقيقي (منظور فقط عشق به خداوند باري تعالي مي باشد) مساله کاملاً برعکس عشق مجازي است. در اينجا، وصال نه تنها ملامت آور نيست بلکه نشاط افزاست. در اينجا، دلدادگي و سوز و گداز عاشق بعد از وصال، چندين برابر مي شود و معشوق در هر دفعه براي عاشق خود، تجلي و نمود جديد و تازه اي دارد.
هر نظرم که بگذرد، جلوه رويش از نظر بار دگر ببينمش خوشتر از آنچه ديده ام


با توجه به بيان اقسام عشق و نظر قرآن کريم به اين نتيجه مي رسيم که عشق هديه الهي است که در فطرت همه انسان ها به امانت گذاشته شده است اما چگونگي بروز و استفاده انسان ها از آن متفاوت است. برخي با استفاده صحيح از آن به سعادت و خوشبختي و بالندگي و کمال مي رسند ولي برخي ديگر با استفاده نادرست از آن به بيابان خشکيده شقاوت و بدبختي گام مي نهند و هر دفعه بيش از پيش از قافله انسانيت فاصله مي گيرند. همانند آتشي که بدون آن نمي توان زندگي کرد. اما اگر به علت استفاده نادرست مقداري از آن در خرمني بيفتد يک جا همه را نابود مي کند.


نکته مهم اين است که عشق مجازي عشق نيست بلکه فوران اميال غريزي و شهواني است که به صورت مقطعي بروز و ظهور مي يابد. زيرا در حقيقت ريشه و سنگ بناي عشق علم و شناخت است و به طور طبيعي هر اندازه علم و شناخت عاشق نسبت به معشوق بيش تر شود به همان اندازه نيز عشق و علاقه اش بيشتر مي شود. زيرا ابعاد وجودي معشوق يکي پس از ديگري براي عاشق آشکار مي شود.


عشق از ديدگاه احاديث و قرآن:
جايي مطالعه کردم که در قرآن کريم، کلمه عشق نيامده است. اما در 83 مورد، کلمه حب به صورت مثبت و منفي در صيغه هاي مختلف و به معاني گوناگون به کار رفته است. مثلاً در آيه 31 سوره آل عمران مي فرمايد: بگو اگر خدا را دوست مي داريد، از من پيروي کنيد تا او نيز شما را دوست داشته باشد.
اما در لغت عربي کلماتي که به مفهوم عشق و حالات شبيه به آن به کار برده مي شود زياد است. از آن جمله هوي، حب، وله، کلف، لعج، هيم، عشق و تدليه و..
مفاهيم بعضي از کلمات فوق اعم از عشق به معناي اصطلاحي اس

ت مانند: هوي و حب و هيم. بعضي ديگر خواص و لوازم عشق را در بردارد مانند: وله و تعدادي از آن. اهم مفهوم مستقيم عشق را داراست، مانند: لعج و عشق.
در آيات قرآن کلمه حب و ود به کار برده شده است و آن ها را ميان خدا و بندگان قرار داده است.
در آيه قرآن آنجا که پيوند زوجيت را يکي از نشانه هاي وجود خداوند حکيم و عليم فکر مي کند از کلمه مودت و رحمت ياد مي کند (چنانکه مي دانيم «مودت» و «رحمت» با شهوت و ميل طبيعي فرق دارد) و مي فرمايد:


و من آياته خلق لکم من انفسکم ازواجاً... و جعل بينکم موده و رحمهً.
يکي از نشانه هاي خداوند اين است که از جنس خود شما براي شما جنت آفريده است... (ميان شما و آن مهر و رافت قرار داده است).
راه رسيدن از عشق مجازي به عشق حقيقي:
قال علي (ع):
«من عشق و کتم و عف و مات، مات شهيداً»
امام علي (ع) مي فرمايند:


هر کس عاشق گردد و کتمان کند و نسبت به عشقش پاکدامني بورزد و در همان حال بميرد شهيد مرده است. (جاذبه و دافعه امام علي (ع) ص 55).
سالت ابا عبدالله (ع) عن العشق؟
قال رسول الله (ص): «قلوب خلت عن ذکر الله فاذاقها الله حب غيره. من عشق فکتم و عف فمات فهو شهيد»
و در جاي ديگري مي فرمايند: «من عشق و کتم و عف و صبر غفر الله له و ادخله الجنه» (کنز العمال خ 699)


مسلماً کلمه عشق در روايات بالا عشق فرد به يک انسان ديگر است زيرا در عشق به خدا پاکدامني معنايي ندارد و اين عاشق و معشوق زميني هستند که اگر با وجود شوق و اشتياق شديد به هم در برابر غرايض ايستادگي نمايند و صبر خدا را پيشه کنند مسلماً از پاداش که همان «ادخله الجنه» است بهره مند خواهند شد.


عشق و محبت قطع نظر از اين که معشوق زميني باشد يا آسماني، انسان را از خودي و خودپرستي بيرون مي برد. خودپرستي محدوديت و حصار عشق است. عشق به غير مطلقاً اين حصار را مي شکند. تا انساني از خود بيرون نرفته است ضعيف است و ترسو و بخيل و حسود و بدخواه و کم صبر و خودپسند و متکبر، روحش برق و لعمان ندارد، نشاط و هيجان ندارد. هميشه سرد و خاموش اما همينکه از خود پا بيرون نهاد و حصار خودي را شکست اين خصايل و صفات زشت نيز نابود مي گردد. و اين خود راهي را براي رسيدن به عشق حقيقي باز مي کند.


هر که را جامه ز عشقي چاک شد او زحرص و عيب کلي پاک شد.
خودپرستي به مفهومي که بايد از بين برود يک امر وجودي نيست. يعني نه اين است که انسان بايد علاقه وجودي نسبت به خود را از بين ببرد تا از خودپرستي برهد، معنا ندارد که انسان بکوشد تا خودش را دوست نداشته باشد. علاقه به خود که از آن به «حب ذات» تعبير مي شود به غلط در انسان گذشته نشده است تا لازم گردد از ميان برداشته شود. اصلاح و تکميل انسان بدين نيست که فرض شود يک سلسله امور زايد در وجودش تعبيه شده است. و بايد آن زايد ها و مضرها معدوم گردند. به عبارت ديگر، اصلاح انسان در کاستي دادن به او نيست در تکميل و اضافه کردن به اوست. وظيفه اي که خلقت بر عهده انسان قرار داده است در جهت مسير خلقت است. يعني در تکامل و افزايش است نه در کاستي و کاهش.


مبارزه با خودپرستي مبارزه با محدوديت خود است. اين خود بايد توسعه يابد. اين حصار که به دور خود کشيده شده است که همه چيز ديگر غير از آن چه به او عنوان يک شخص و يک فرد مربوط گردد آن را يگانه و ناخود و خارج از خود مي بيند، بايد شکسته شود. شخصيت بايد توسعه يابد که همه انسان هاي ديگر را بلکه همه جهان را در برگيرد. پس مبارزه با خودپرستي يعني مبارزه با محدوديت خود.


بنابراين «خودپرستي» جز محدوديت افکار و تمايلات چيزي نيست، عشق، علاقه و تمايل انسان را به خارج از وجودش متوجه مي کند، وجودش را توسعه داده و کانون هستي اش را عوض مي کند و به همين جهت عشق و محبت يک عامل بزرگ اخلاقي و تربيتي است. مشروط به اينکه خوب هدايت شود و به طور صحيح مورد استفاده قرار گيرد.
وقتي عشق به حد نصاب خود مي رسد، انسان را از ساير تمايلات و هوي هاي گسيخته بيزار مي کند. گويي تمايل ديگري در او وجود ندارد. او بخل نمي ورزد و حسادت نمي کند. در حقيقت مانند اين است که فقط او در جهان وجود دارد و روح او هم يک مسئله بيش تر ندارد. و آن وصال معشوق است. اين جريان يک امر طبيعي است که وقتي روح با تمامي قوايش متوجه يک نقطه بوده باشد، از تمام نقاط ديگر جهان هستي رويگردان مي شود. اما آيا اين حقيقت في نفسه با ارزش است يا نه؟


بايستي بگويم اين ارزيابي بستگي به پاسخ اين سوال دارد که معشوق چيست؟ يا معشوق کيست؟ اما چنين مي نمايد که عشق هاي حقيقي (عشق افلاطوني نه عشق هاي مجازي و شهواني) خود في نفسه داراي ارزش بوده و مي تواند انسان را از حرص و عيب پاک کند. ولي اگر دقت کنيم، همين عشق ارزش خود را از آن جهت به عالي ترين درجه رسانيده است که معشوق در نظر عاشق جمال مطلقي است که ابديت دارد. يعني معشوقي است که به عشق احتياجي ندارد و عشق او را دگرگون نمي کند. يعني مانند عشق هاي معمولي نيست که معشوق با دريافت هاي عاشق به خود ببالد و احساس غرور کند و در نتيجه با ابراز چنين غروري عظمت خود را در نظر عاشق از دست بدهد.


علاوه بر اين وقتي انسان عاشق چيزي يا کسي باشد جز دنياي مطلوب آن چيز يا آن کس چيز ديگري نمي بيند همه زيبايي هاي دنيا را در نگاه معشوق مي بيند. ديگر به دنياي غير او توجهي ندارد. مثلاً اگر پسري عشق به دختري را در دل خود داشته باشد ديگر جرات فکر کردن غير او را به خود نمي دهد و تمام افراد ديگر (اعم از زن و مرد) براي او به اندازه تار مويي از معشوق خود او نمي شوند. و اين يک نوع انقطاع و نزديکي به مطلوب است. چه بسا اگر اين عشق حقيقي باشد به مطلوب حقيقي يعني خدا هم دست خواهد يافت. همچنين

شخص تا عاشق نشده باشد بسيار خودخواه است. مال اندوز و چون پرتوي عشق بر دل آدمي تابيدن گرفت، نور معرفت از روزن جان او سر مي زند. آن چنان نسبت به معشوق و محبوب مهربان مي شود که زر و سيم را پيش او ارج و بهايي نيست. تا آنجا که آن چه در کف دارد، در پاي معشوق مي ريزد و بر سر قمار عشق مي بازد و در راه معشوق خود را ناديده مي گيرد و به استقبال بلاها و خطرات مي رود و از هيچ نمي ترسد.

اما از خود گذشتگي و ايثار در عشق به حقيقت بسيار شگفت انگيز است. زيرا نيروي ايمان چنان سرتاسر وجود آدمي را فرا مي گيرد، که بايد گفت ايمان استوار، عين عشق است از آن رو که عشق چون در خانه دل آدمي فرود آيد. علاقه انسان را به دنيا و کشمکش هاي آن قطع مي کند، آن چنان که عاشق، هر صفت کمالي را در جاذبه عشق مي بيند که اين ها خود دلايلي براي رسيدن به عشق حقيقي از جانب عشق هاي زميني مي باشد. در تاييد اين صحبت: عرفا مدعي هستند که همه عشق ها حقيقي هستند. اين ها فلاسفه را که عشق را در دو نوع مي دانند رد مي کنند. مدعي هستد که در معشوق هاي مجازي هم، عاشق در عين حال که خودش نمي داند. معشوق را به اعتبار اين که پرتوي از خدا هست، دوست دارد٬ به عقيده آن ها اصلاً محال است که انسان غير خدا را دوست داشته باشد.


محي الدين عربي مي گويد: «ما احب احد غير خالق»
يعني احدي تا کنون غير از خالق خودش را دوست نداشته است.
«لکن احتجب عنه تعالي تحت زينب و سعاد و هند و...»
«اما خداوند در زير نامهاي معشوق ها ي مجازي پنهان است»


معشوق حقيقي خود اوست. در اين زمينه مولوي شعري دارد که مي گويد:
جرعه اي بر ريختي زان خفيه فام بر زمين خاک من کاس الکرام
در تمام تمثيل ذکر مي کند. مي خواهد بگويد که جرعه اي از عشق الهي بر روي خاک، ريخته شده است. و اگر انسان موجود خاکي را دوست مي دارد به اعتبار آن جرعه اي است که روي خاک ريخته شده است.


بعد مي گويد:
جرعه خاک آميز چون مجنون کند مرشما را صاف او تا چون کند
مي گويد اين معشوق مجازي به اعتبار اين که يک ذره از آن جرعه در آن ريخته شده، شما را اين جوري کرده است. بنابراين منافاتي نيست که به ظاهر (يعني در خيال خود) معشوق، يک انسان باشد، ولي در حقيقت معشوق حقيقي آن انسان نباشد. بلکه آن ظاهري باشد که در اين مظهر به شکلي خودش را ظاهر کرده است. بنابراين رسيدن به اين ظاهر خاکي به معناي رسيدن به آن مظهر آسماني مي باشد.

قصه يوسف (ع) و زليخا:
در قصص و حکايات آمده است که آن اواخر حضرت يوسف (ع) سراغ زليخا مي رود. زليخا ديگر به او اعتنا نمي کند. مي گويد من يوسف ام. من همان هستم که تو چنين مي کردي و...
و هر چه مي گويد زليخا به او اعتنا نمي کند. مي گويد چرا؟ زليخا مي گويد اکنون من کسي را پيدا کرده ام که ديگر به تو نياز ندارم. همان حالت قبلي، يعني اگر همان عشق مجازي به يوسف او را يکدفعه از همه چيز نبريده بود و به يک چنين حالت روحي وارد نکرده بود، در مرحله بعد به يک مرحله از عشق الهي نمي رسيد که به همان يوسف هم اعتنا نداشته باشد. که اين داستان نمود ديگري از نمودهاي عشق مجازي به شمار مي رود که موجب وصل به حقيقت شده است.
بررسي نظريه ابن سينا:


ابن سينا در کتاب رساله العشق، عشق را در مراتب گوناگون هستي از ضعيف ترين درجه وجود يعني هيولاي اولي تا قوي ترين مرتبه آن يعني واجب الوجود، جاري و ساري دانسته است. عشق در هر يک از اين مراتب از درجات گوناگون برخوردار است. به نظر وي راز بقاء و تکامل، در عشق است علاوه بر اين او با استعداد از ذوق عرفاني و روش فيلسوفانه به اثبات اتحاد عشق، عاشق، معشوق و راه رسيدن از عشق مجازي و کوچک را به عشق حقيقي والا پرداخته است.


به عنوان مثال ابن سينا در اين مساله که عشق مجازي مي تواند به عشق حقيقي منتهي شود پس از بيان چهار مقدمه که مهم ترين آنها عبارتست از تبديل عامل پست عشق به عامل اعلاي عشق در مقدمه چهارم مي گويد:
«نفس ناطقه و نفس حيواني که مجاور يکديگرند به هر چيزي که داراي نظم و ترکيب زيبا و اعتدال بوده باشد، عشق مي ورزند. مانند آهنگ هاي موزون و چشيدني هاي مرکب از خوردني هايي که داراي طعم هاي متناسب باشد.


نفس حيواني علاقه به نوعي از توليد دارد و نفس ناطقه اگر مستعد تصور معاني عالي تر از طبيعت باشد و بداند که هر چيزي که به معشوق اول و اعلا نزديک تر شود، داراي نظم عالي تر و اعتدال نيکوتر مي باشد.... مورد عشق ورزي قرار مي دهد.»
سپس مي گويد:


«يکي از شوون عقلا، اشتياق به نظر در انسان زيباست. اين نظر در بعضي اوقات فراغت و فتوت شمرده مي شود. و اگر اين نظر تنها به انگيزگي قوه حيواني باشد، عقلا آن را به ظرافت و فتوت منسوب نمي دانند، زيرا حقيقت اين است که اگر انسان شهوات حيواني را به انگيزگي حيواني تلقي و اشباع نمايد او خود را در معرض نقص قرار داده است و به نفس ناطقه آسيب وارد کرده است و نيز اين گونه شهوت راني از اختصاصات نفس ناطقه نيست، زيرا اين نفس به کليات عقلاني ابدي مشغول است نه به جزئيات حسي رو به فساد و تباهي»
سپس ابن سينا چنين نتيجه مي گيرد:


«اگر انسان صورت زيبايي را به انگيزگي لذت حيواني مورد عشق و علاقه قرار دهد شايسته توبيخ بلکه سزاوار توبيخ است مانند اشخاص زناکار و ساير گروه هاي منحرف و فاسق. ولي اگر صورت نمکين و زيبايي را با ديدگاه عقلاني دوست بدارد، اين محبت و عشق وسيله اي براي رفعت و افزايش در خير خواهد بود. زيرا اين عشق به موضوعي تمايل پيدا کرده است که از نظر تاثير به معشوق اول و معشوق محض نزديک است.»


البته بايد عرض کنم جناب ابن سينا به تاثيرات عشق فقط بر جلوه ظاهري افراد توجه داشته است و آن را مايه سعادت انسان ناميده است چه بسا اگر انسان زيبايي را در باطن کسي ببيند و عشق به فضيلت ها و رفتارهاي معشوق پيدا شود مسلماً پايدار تر و گام برداشتن به معشوق محض نيز مستحکم تر خواهد شد.
علي اي حال افرادي مانند ابن سينا، صدرالتالهين، ويليام داونانت، سقراط و... عشق مجازي را پلي براي رسيدن به عشق محض و محبوب ازلي دانسته اند.
فضايل عشق:


در زبان شعر و ادب در باب عشق، بيش تر به يک اثر بر مي خوريم و آن الهام بخشي و ضيافت عشق است.
عشق قواي خفته را بيدار و نيروهاي بسته و مهار شده را آزاد مي کند. نظير شکفتن اتم ها و آزادشدن نيروهاي اتمي. عشق الهام بخش و قهرمان ساز است. چه بسيار شاعران، فيلسوفان و هنرمندان که مخلوق يک عشق و محبت نيرومندند. عشق نفس را تکميل و استعدادات حيرت انگيز باطني را ظاهر مي سازد. از نظر قواي ادراکي، الهام بخش و از نظر قواي احساسي، اراده و همت را تقويت مي کند، و آن گاه که در جهت ظاهري متصاعد شود، کرامت و خارق عادت را به وجود مي آورد. روح را از مزيجها و خلط ها پاک مي کند و به عبارت ديگر عشق تصفيه گراست.


صفات رذيله ناشي از خودخواهي و يا سردي و بي حرارتي را از قبيل بخل، امساک، جبن، تنبلي، تکبر و عجب را از ميان مي برد. حسد ها و کينه ها را زايل مي کند و از بين بر مي دارد. گو اينکه محروميت و ناکامي در عشق ممکن است به نوبه خود توليد عقده و کينه کند. اثر عشق از لحاظ روحي در جهت عمران و آبادي روح است و از لحاظ بدني در جهت گداختن و خرابي. اثر عشق در بدن درست عکس روح است. عشق در بدن باعث ويراني و موجب زردي چهره و لاغري اندام و سقم و اختلال ها ضمه و اعصاب است. مثابه تمام آثاري که در

بدن دارد آثار تخريبي باشد ولي نسبت به روح چنين نيست عشق گذشته از آثار اجتماعي اش، از نظر روحي و فردي غالباً تکميلي است. زيرا توليد قوت و رقت و صفا و توحد و همت مي کند. ضعف و زبوني و کدورت و تفرق را از بين مي برد. عشق نوعي ستايش است. چون عشق در ذات مطلوب و مقدس است، کيميا اثر است، مکمل است، تصفيه کننده است نه بدان جهت که وصال شيرين در پي دارد و يا مقدمه همزيستي پر از لطف در روح انساني است. از نظر ما شرقي ها اگر عشق انسان به انسان مقدمه است. مقدم معشوقي عاليتر از انسان است و اگر مقدمه يگانگي و اتحاد است، مقدمه يگانگي و وصول به حقيقي عاليتر از افق انساني نيز هست.


بررسي نيروي عشق و محبت در اجتماع:
هر مذهبي، مکتبي، هر نهضتي يا انقلابي از دو عنصر ترکيب مي يابد: عقل و عشق. يکي روشنايي است و ديگري حرکت، يکي شعور و شناخت مي بخشد و به مردم بينايي و آگاهي مي دهد و ديگر نيرو و جوشش مي آفريند. به گفته الکسيس کارل: «عقل چراغ يک اتومبيل است که راه را نشان مي دهد و عشق موتوري است که آن (اتومبيل) را به حرکت درمي آورد. هر يک بي ديگري هيچ است.» به ويژه در مذهب ما اين دو صفت به هم نيازمندند. چه مذهب يک نوع آگاهي عاشقانه باشد يا عشق آگاهانه.


نيروي عشق و محبت از نظر اجتماعي نيروي عظيم و موثري است. بهترين اجتماع ها آن است که با نيروي عشق و محبت اداره شود.
علاقه و محبت زمامدار جامعه عامل بزرگي است براي ثبات و ادامه حيات حکومت و تا عامل عشق و محبت نباشد رهبر نمي تواند و يا بسيار دشوار است که اجتماعي را رهبري کند و مردم را افرادي منضبط و قانوني تربيت کند ولو اين که عدالت و مساوات را در آن اجتماع برقرار کند.


قلب زمامدار بايستي کانون مهر و عشق باشد نسبت به ملت زمامدار براي اداره بهتر جامعه بايد مردم را همچون پدري مهربان قلباً دوست داشته باشد و بايد نسبت به آنان مهر بورزد. لذا از بزرگترين امتيازات جامعه شيعه بر ساير جوامع اين است که پايه و زيربناي اصلي آن محبت است. از زمان پيامبر که يک چنين قواعد مطابق با تشيع در جامعه بنا گذاري شده بود. در آن مکتب زمزمه محبت و دوستي بوده است.


آن جا که در سخن رسول اکرم (ص) جمله «علي و شيعته هم الفائزون» را مي شنويم، گروهي را درگرد علي (ع) که شيفته و مجذوب او مي باشند.
از اين رو تشيع مذهب عشق و شيفتگي است. عنصر محبت در تشيع دخالت تام دارد. تاريخ تشيع با نام يک سلسله از شيفتگان و شيدايان و جانبازان سر از پا نشناخته توام است. حال چه زيباست ما که در جامعه اي که بر پايه تشيع و زير پرچم ولايت و بيعت علي (ع) زندگي مي کنيم. نقش عشق را در زندگي خود رنگ و جلايي نو دهيم اگر علي (ع) و فاطمه (س) مظهر و الگويي براي جوانان اين جامعه به شمار روند. پس عشق و حب و فطرت و سرشت پاک و احساسات گونه ايشان نيز بايد مورد نظر و برنامه زندگي جوانان ما قرار گيرد. در روايتي از امام علي (ع) در کتاب «الذريه الطاهره» آمده است: علي بن ابي طالب (ع) مي گويد: من همواره در فکر ازدواج با فاطمه (س) بودم ولي جرات نمي کردم اين مطلب را با رسول خدا (ص) در ميان بگذارم، اين آرزو در هر شب و روز در سينه من زبانه اي کشيد تا اين که بالاخره تصميم گرفتم و عزم خود را جزم کردم و به قصد خواستگاري فاطمه نزد پيامبر رفتم.

 

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید