بخشی از مقاله
پیشینه
زبانشناسی همگانی(1) را بررسی و توصیف علمی زبان گفتهاند و آن را، به ملاحظاتی كه خواهیم دید، در شمار علوم تجربی(2) جای دادهاند؛ علم تجربیای كه موضوع آن پدیدهای انسانی- اجتماعی است. این علم در آغاز قرن بیستم بنیاد نهاده شده و از آن زمان تاكنون پیوسته در حال رشد و گسترش بوده است؛ یعنی به شاخههای فراوان تقسیم شده، در هر شاخه به نظریههای گوناگون مجهز گردیده و در رشتههای پژوهشی دیگر كاربردهای متفاوت پیدا كرده است.
خاستگاه این علم نوبنیاد زبانشناسی تاریخی- تطبیقی(3) است كه در قرن نوزدهم در اروپا رونق بسیار یافت و خود در آن زمان فیلولوژی(4) نامیده میشد. پژوهشهای فیلولوژیایی توانست در ظرف مدتی كوتاه بینش مردم اروپا را در زمینهی زبان به راستی از بُن زیر و رو كند. بینش اروپایی در باب زبان از آغاز تا دههی نهم از قرن هجدهم، همان بینش دیرپای ارسطویی بود كه به دست اخلاف ارسطو در یونان (از جمله زنون رواقی Zeno, the Stoic و دیونوسیوس تراخیایی (Dionysius Thrax)) و در روم باستان (از جمله وارون (Marcus Terentius Varro)، دوناتوس (Donatus) و پریسكانوس (Priscian)) تكمیل شده و همچون مبنای نظری برای پژوهشهای زبانی قبول عام يافته بود.
بینش ارسطویی فضایی تنگ و بسته داشت. در چارچوب این بینش تنها دو زبان یونانی و لاتین شایستهی بررسی و شناخت قملداد میشدند. بقیه زبانها در این چارچوب از آن بربرها یا اقوام وحشی پنداشته میشدند كه سزاوار هیچگونه توجهی نمیبودند. همین بینش بسته، و تا حدی خودبینانه، سبب شد كه اروپا قرنهای پیاپی از حقایق پدیدهی زبان و از شگفتیهای پیوند زبانها با همدیگر یكسره بیبهره بماند. تا اینكه دوران برخورد فرهنگها و اوج داد و ستدهای علمی و تمدنی فرارسید و بینش ارسطویی نیز، همراه با بسیاری از چیزهای دیگر، جای خود را به بینشی نو داد.
در هشتمین دههی قرن هجدهم، یا به بیان دقیقتر در روز دوم فوریه از سال 1786، نخستین ضربهی كاری بر پیكرهی بینش ارسطویی وارد آمد. این ضربه را ویلیام جونز(5)، خاورشناس انگلیسی، بر آن بینش زد. در آن روز جونز خطابهی تاریخی خود را در باب زبان سانسكریت و پیوند آن به ویژه با دو زبان یونانی و لاتین بر انجمن آسیایی در بنگال هند فروخواند. در این خطابه جونز زبان سانسكریت را به مراتب «كمالیافتهتر از یونانی»، به درجات «سترگتر از لاتین» و «به طرزی خیرهكننده، ظریفتر از هر دو آنها» توصیف كرد؛ و افزود كه میان آن سه زبان همانندیها و پیوندهایی چنان نظامیافته به چشم میخورد كه به هیچروی نمیتوان آن همه را زادهی بخت و اتفاق انگاشت. با تكیه بر همین همانندیها و پیوندها بود كه جونز در خطابهی خود پیشنهاد كرد كه هر سه زبان یاد شده، همراه با دیگر زبانهای هندی، ایرانی و اروپایی، میباید از زبانی كهنتر برخاسته باشند؛ زبان كهنتری كه اینك به كلی از میان رفته و هیچ نشانی بر جای نگذاشته است.
خطابهی جونز، از سویی به افسانهی برتری زبانهای یونانی و لاتین پایان داد؛ سهل است كه هر دو آنها را تا پایگاه شاخههای نورستهی زبان كهنتری فروكشید كه خود از دیرباز تا لختی پیش با انگ «زبان بربرها» كوچك انگاشته شده بود. از سوی دیگر، خطابهی یاد شده توجه صاحبنظران را به ضرورت سعی در حل معمای زبانها و بازگشودن راز پیوند آنها با همدیگر معطوف داشت.
راهی كه جونز در پایان سدهی هجدهم بر دیگر پژوهشگران گشود، در طول سدهی نوزدهم به همان رشتهی علمی تازه انجامید كه از آن به نام فیلولوژی یاد كردیم. در فضای باز این علم تازه كاشفانی بلندآوازه چون یاكوب گریم (Jacob Grimm)، كارل ورنر (Karl Verner)، راسموس راسك (Rasmus Rask) و ویلیام فون هومبولت (William von Humboldt)، به گشودن اسرار تاریخی زبان و حل معماهای زبانی همت گماشتند. از این رهگذر، خطها و زبانهای فراموششدهی كهن بازخوانده شد، روندهای تحولی زبانها در طول تاریخ بازپیموده شد، قوانین ناظر بر آن روندها بازیافته شد، پیوند زبانها با همدیگر بازشناخته شد، خانوادههای زبانی بازساخته شد و آن زبان كهنتر كه جونز وجود آن را پیش از سانسكریت به قراین گمان زده بود، تا آنجا كه میسر بود، بازآفریده شد. و اینهمه، از سویی، به پیدایش بینشی تازه نسبت به زبان انجامید؛ و از سوی دیگر، زمینه را برای زایش و بالشی علمی دیگر كه از آن به نام زبانشناسی همگانی سخن گفتیم، آماده كرد؛ علمی كه موضوع اصلی این نوشته است. اما پیش از پرداختن بدان علم، به این سه نكته اشارتی گذرا میباید كرد:
یكی اینكه پیشرفتهای یاد شده همگی در زمانهای پیش آمد كه روش تجربی- استقرایی(6) در همه حوزههای پژوهشی و علمی در اروپا قبول و رونق عام یافته بود؛ یعنی همان روش پژوهشی كه میكوشد تا از رهگذر مشاهده، انتزاع، تعمیم، گمانه (فرضیه) سازی، آزمایش و آنگاه نظریهپردازی به شناخت و توصیف واقعیتهای هستی، به همانگونه كه هستند، راه برد. پیدا است كه همین روش در پژوهشهای فیلولوژیایی هم با دقت و وسواسی شگرف به كار گرفته شد. دقت و وسواسی كه پژوهشگران زبانی در اینباره به خرج میدادند تا بدانجا بود كه میگفتند قوانین ناظر بر تحولات آوایی زبانها در واقع «قوانین طبیعی»اند؛ و ناگزیر هیچ استثنایی نمیشناسند. خود آنان نیز هیچ استثنایی را دربارهی هیچ «قانون زبانی» نمیپذیرفتند. به هر تقدیر، روش تجربی- استقرایی چنان در این زمینهی پژوهشی ریشه گرفت كه تا حدود پنجاه سال پس از پیدایش و رواج زبانشناسی همگانی هم، همچنان بلامنازع و استوار بر پای ماند؛ تا اینكه سرانجام نوام چمسكی آن روش را در دههی ششم از همین قرن بیستم به چالش كشید و بر انحصار آن در این زمینه خاتمه داد؛ آنگونه كه در جای خود خواهیم دید.
دیگر اینكه بینش زبانیای كه از رهگذر پژوهشهای فیلولوژیایی جایگزین بینش ارسطویی در اروپا شد، بینشی از بنیاد تحولی(7) و وحدتگرا(8) بود. زیرا كه در چارچوب آن بینش، از سویی، زبان را به مثابه فرایندی تاریخی در بستر زمان بررسی و توصیف میكردند؛ و از سویی دیگر، میكوشیدند تا زبانهای گونهگون را در خانوادههای زبانی(9) چند سامان دهند و همهی آنها را برخاسته از زبانی یگانه بینگارند؛ زبان یگانهای كه، از این دیدگاه، در گذشتههای دور و پیش از تاریخ پدید آمده و در همان گذشته هم پایان گرفته بوده است.
دیگر اینكه بینش تحولی دربارهی زبان رفتهرفته بر زمینههای پژوهشی دیگر نیز تأثیری راهگشا و سازنده گذاشت. بدین معنی كه وقوف بر قانونمند بودن تحولات تاریخی زبان این فكر را در ذهن اندیشمندان حوزههای دیگر تقویت كرد كه با این حساب، تحولاتی هم كه در دیگر نهادهای اجتماعی در گذر تاریخ رخ داده است، ناگزیر میباید قانونمند باشد. و این به نوبهی خود سعی پژوهشگران حوزههای دیگر را در راه كشف قوانین تحولی دیگر نهادهای اجتماعی دو چندان بیشتر كرد. حاصل اینهمه آن شد كه سرانجام نه تنها قوانین تحولی بیشتر نهادهای اجتماعی، نظیر خانواده و ازدواج و بازرگانی و سیاست و اسطوره و دین و جز اینها، بازشناخته شود، بلكه خود آن نهادها هم كمكم كشف و بازسازی گردد.
جالب اینجاست كه سود همین پیشرفت كه تحقق آن در زمینههای پژوهشی دیگر تا حد زیادی در گرو دریافتهای زبانی بود، سرانجام به خود زبانشناسی بازگشت. چه، در آن زمینهها، همانطور كه اشارت رفت، پژوهش دربارهی تحولات تاریخی نهادهای اجتماعی رفتهرفته به پژوهش دربارهی خود آن نهادها در وضع موجودشان مبدل شد. و این به نوبه خود مقدمات لازم را برای توجه به مفاهیم تازه، نظیر نظام (دستگاه)(10) و ساخت(11)، در حوزهی بررسیهای اجتماعی فراهم آورد. چرا كه نهادهای اجتماعی، چنانچه در وضع موجود و فارغ از تحولات تاریخیشان در نظر گرفته شوند، همگی حكم نظامها یا دستگاههایی را پیدا می كنند كه از پیوند قانونمند واحدهایی چند ساخته شدهاند.
با این تفصیل، روشن است كه وقتی توجه پژوهشگران از تحولات تاریخی نهادهای اجتماعی به خود آن نهادها در وضع موجودشان معطوف گردید، از آن به بعد آنان كوشیدند تا به جای كشف قوانین تحولی نهادها، در درجهی اول، به قواعد موجود در آنها دست یابند. هدف نهایی آنان از این كار آن بوده كه با ترتیب و تنظیم قواعد كشف شدهی هر نهادی به بازسازی انگارهای(12)– هر چند انتزاعی و ساده شده– از نظام و ساخت آن نهاد راه برند و این خود به معنی گذار از بینش تحولی به بینشی دیگر است كه میتوان آن را، به پیروی از فردینان دوسوسور(13)، بنیانگذار زبانشناسی همگانی، بینش ایستا(14) یا بینش نظامواره(15) یا، آن طور كه بعدها مصطلح شد، بینش ساختگرایانه(16) نام كرد؛ هر چند كه در آن زمان هنوز از مفاهیم نظام و ساخت و ساختگرایی(17) و مانند اینها به تصریح سخنی به میان نیامده بود. و این، چنانكه عملاً رخ داد، در عهدهی زبانشناسی همگانی بود تا بعدها گرایش آگاهانه به سوی ساخت و ساختگرایی را در حوزههای پژوهشی دیگر پدید آورد. باری همین گرایش مبهم و ابتدایی به ساختگرایی بود كه در مرحلهی بعدی از رهگذر پژوهشهای اجتماعی به حوزهی پژوهشهای زبانی سرایت كرد و خود زمینه را برای زایش و بالش علمی نوین به نام زبانشناسی همگانی آماده ساخت.