بخشی از مقاله
لیندا سو گرایمز
در موردِ بههمآمیختگی شعر و سیاست، دو نظریهی متفاوت وجود دارد: نظریهی نخست كه تا به امروز سستتر و سطحیتراز نظریهی دیگر بوده است، چنین بیان میشود كه ضمیر ِ هر شخص دارای روحی سیاسیست و چون شعر محملیست شایسته، برای منقولات شخصی؛ پس میتواند عرصهای مناسب باشد برای بیان عقاید سیاسی. توصیههای فلسفی و شاعرانهی «كارولین فورشه ٦» و «آدرین ریچ ٧»، نمونههای خوبیست از نظریهای كه میگوید: «دیدگاه سیاسی یك دیدگاه شخصی است.» دیدگاه دیگری كه آكادمیكتر است و از تفكرات بودایی نیز سرچشمه میگیرد، چنین بیان میكند كه شعر هرگز وسیلهی مناسبی برای انتقال پیامهای سیاسی نیست. «آرچیبالد مك لیش۸» در اثر كلاسیكش با عنوان « Ars Poetica» میگوید: «تمركز ژورنالیسم بر رویدادهاست، ولی شعر با احساس سر و كار دارد. ژورنالیسم تمام همّش را صرفِ نگریستن به جهان میكند، و شعر میكوشد جهان را حس كند.» و با چنین بیانی، آشكارا از نظریهی دوم حمایت میكند.
این بحث تا حدودی بستگی دارد به آن كه در قاموس ِ یك شاعر، اصالت با فرم باشد یا محتوا. آیا یك شعر را تنها بهخاطر مضمونش یا تفكری كه در آن هست؛ شعر مینامیم، و یا به خاطر روشی كه برای بیان ِ تفكرّش برمیگزیند دارای ارزش ِ شعری میدانیم؟ بسیاری از شاعران تمایل دارند تا تعریفِ شعر را تنها به مبحثِ فرم محدود كنند،و كمتر به این امر می پردازند كه چه سوبژه هایی برای عرضه در متن شعر مناسب است.آنها در دفاع ازنظرِخود مباحثی چون ارتقای زبان ِ شعری و رمزگونگی را مطرح میكنند و برخی از این هم فراتر میروند و بیان میدارند كه زبان شعر چنان باید منحصر به فرد باشد كه از زبان معیار مجزا شود. «چارلز برنشتین٩» و شاعران ِ عضو جنبش موسوم بهِ «ز= ب = ا = ن١٠»، آمدند و اندیشهشان را به همین گزارهی اخیر معطوف كردند.
اما «ریچ» ادعا میكند كه شاعری همانند یك رمز ناگشوده است كه انگارهها را در مسیری زیر زمینی منتشر میكند. طبق آنچه كه او در كتاب «فریادِ تاركِ دنیا» نوشته است: «شما نمیتوانید بگویید كه آنها (رموز) را در كجا به هم متصل خواهید كرد، آنها در مسیری زیر زمینی، ریشه به ریشه متصل میشوند تا جایی كه تمامی برگهای گیاه از این پیوند، یكدیگر را به آتش بكشند.» گذشته ازمتافورِ مضحكِ ریشه های گیاهِ آتش گرفته، خودِ نظریهی «ریچ» نیزغیر قابل دفاع است، زیرا باید این حقیقت را در نظر داشت كه سرودن شعر – به خصوص از آغاز عصر روشنگری به بعد - شعر را بدل به سطرهایی مرموز و محرمانه و كاملا ً درونی کرده است، و همین امر موجب شد تا اكثر مردم دیگر توجهِ چندانی به شعر و شاعری نكنند و برایشان اهمیت نداشته باشد كه با «شعر برای شعر» روبرو هستند، یا «با یك سامانهی انتقالِ پیام». هیچ كس به خاطر سر در آوردن از سیاست، به سراغ ِ شعر نمیرود: به هر حال این طور نیست كه اگر شما بخواهید پیشبینی كنید كه در سال ٢٠٠٨ چه كسی به عنوان رییسجمهور انتخاب میشود، بروید و شعر بخوانید! حتی اگر بخواهید بدانید كه احساس مردم در بارهی انتخابات ریاست جمهوری در سال ٢٠٠۸ چیست؛ به سختی می توانید از مطالعهی شعر به نتیجهای برسید. اما «ریچ»- وای! دوباره نه!- چنین شعاری را برای خود برمیگزیند:«نان، خون و شاعری: قلمرو شعر»، كه طبق آن ما از سرودن شعر بیمناك هستیم چون: «ممكن است ما (جامعه) را به شكلی احساساتی ترغیب كند به این اندیشه كه: درقبال ِ موضعگیری علیه هر پدیدهای ممكن است وارد مرحلهی سرگشتگی شویم. این حالت ممكن است موجب تضعیف امنیتی بشود كه برای خودمان فراهم نمودهایم و درخاطرمان ریشه بدواند كه فراموش كردن آن چه بر ما میرود، كار عاقلانه تریست.»
اما بهراستی چند نفر از شما با موضع سیاسی «كارولین فورشه» آشنایی دارید؟ من درست به همین نكته اندیشیدم. هیچ كس به «آدرین» التفاتی نمیكند، به خصوص وقتی اشعاری به اصطلاح سیاسی، میسراید و برای هیچكس مهم نیست كه طرز تفكر «كارولاین» در بارهی مسائل سیاسی چیست. با وجود اندیشهی دگم و صراحت لجوجانهای كه در اكثر آثار «ریچ» در زمینهی شعر سیاسی دیده میشود، او در یك جای «فریاد تارك دنیا» با ملاحظهای زیركانه، وادار میشود عقبنشینی كند و چنین بنویسد: «این موضعی ناخودآگاه و ناگهانی است در قبالِ رهبران، دولتِ مخفی كار و وحشت ناشی از سیستم بستهی حكومتی. شعر اما به راه خود میرود. شعر محملیست پر از بارقه، و به همین دلیل از قلبِ سكوت بر میآید، و به دنبال ارتباط با نادیدههای دیگر است.»
تقریبا ً بدون درك این نكته، «ریچ» به تبیین پدیدهای میپردازد كه موجب شد هنرمندان و نویسندگان جمهوریهای كمونیستی – ازجمله اتحاد جماهیر شوروی سابق- و شاعران و نویسندگان محبوس و محكوم در دولت كاسترو «هربرتو پادیلا١١» و «آرماندو وایادارس١٢» افول نمایند. در جهان آزاد، هنوز اگر به «پادیلا» و «وایادارس» توجه نشان میدهند، نه به خاطر شعرشان، كه بهخاطر محبوس شدن آنها به جرم شعر سرودن است.
شعر و سیاست
مجید نفیسی
اشاره:
"شعر و سیاست"، متن سخنرانی من در کنفرانس سالانه "سیرا" در لس آنجلس، اپریل 93 است. با مطرح شدن این بحث بازچاپ آن بی مناسبت نخواهد بود.
م. نفیسی
سیاست این روزها بین ما بی اعتماد شده است. در میهن خود تجربه ی خونینی را از سر گذرانده ایم و در صحنه ی جهانی شاهد فرو ریختن توهمات سیاسی خود هستیم. از سیاست قدیم خسته ایم ولی تاب پرداختن به سیاستی نوین را نداریم. این است که در برابر هر نمایش سیاسی رو ترش می کنیم و به هر اقدام گروهی با بی اعتمادی می نگریم. با این وجود سیاست ما را رها نمی کند. واقعیات تلخ جامعه همچنان پابرجاست و خاطرات گذشته نیز ما را راحت نمی گذارد. در چنین فضایی است که من می خواهم از رابطه ی بین سیاست و شعر سخن بگویم و به عنوان شاعری که سیاست او را رها نمی کند به بررسی شعر سیاسی بپردازم.
شعر سیاسی چیست؟
در کنار انواع مختلف شعر چون عروضی و آزاد و منشور و سبکهای متفاوت آن چون هندی و سمبولیسم و اشکال گوناگونش چون غزل و قصیده، شعر را می توان از لحاظ موضوع نیز رده بندی کرد و حماسه و مدیحه و مرثیه و شعر عاشقانه و اخلاقی و فلسفی و سیاسی و مانند آن را تشخیص داد. شعر سیاسی پدیده ی نوینی است که با پیدایش دولت مدرن به وجود می آید و سابقه اش در ایران از سالهای انقلاب مشروطیت فراتر نمی رود. وقتی که حافظ از می ترس و محتسب خورده حرف می زند و مسعود سعد از بند بلند نای می نالد، یا سعدی اتابک را نصیحت می کند و فردوسی به زنده کردن پارسی می بالد ما هنوز با شعر سیاسی سروکار نداریم و از قلمرو مدح و ذم و اندرز و حماسه فراتر نرفته ایم. در سابق شاعر ناچار از تکیه به این دیوان و آن دربار بود ولی اکنون شاعر می تواند مستقیما قدرت دولتی را مورد سئوال قرار دهد و شعر خود را مخفی یا آشکار به دست مردم برساند.
منظور من از سیاست معنای خاص این کلمه است یعنی هر آنچه به قدرت دولتی مربوط می شود. وگرنه من هم شعار هر "امر شخصی یک امر سیاسی است" را شنیده ام و معترضم که سرودن شعر عاشقانه مرا از واقعیات جامعه جدا نمی کند. بنابر این شعر سیاسی شعری است که در آن قدرت دولتی مورد سئوال قرار می گیرد مثل شعرهای لویی آراگون و پل الوار در فرانسه، هاینریش هاینه در آلمان، والت ویتمن در آمریکا، مایا کوفسکی و یوگنی یفتوشنکو در شوروی، پابلو نرودا در شیلی، ناظم حکمت در ترکیه، محمود درویش و نزار قبانی در فلسطین و در ایران از تصنیف ها و هجویات دوران انقلاب مشروطیت گرفته تا "مرغ آمین" و "هست شب" نیما و از "زخم قلب آبایی" شاملو و "کسی که مثل هیچ کس نیست" فروغ و "سرود مهاجرین" مانی و "چارپاره ی یک سوگ" خودم.
شعر فرمایشی یا خودجوش
مهمترین ایرادی که به شعر سیاسی می گیرند این است که بیش از حد فرمایشی است. بگذریم از شاعرانی که دولتی یا حزبی هستند یا در دوره هایی از زندگی خود به ندای این رهبر و فرمان آن رهبر، معر سروده اند. ولی حتی کافیست که شاعری به قصد ترویج مرام و بیان پیامی از پیش صادر شده دست به قلم برد محصول کار او سطحی و شعاری خواهد شد و نه اثری خودجوش و عمیق. به عقیده من این انتقادی است درست و بجا منتها حوزه تاثیر آن محدود به شعر سیاسی نمی شود. ضرورت خودانگیخته بودن شعر معیاری ست که دامن هر گونه شعر و از جمله شعر عاشقانه را می گیرد. شاعری که هنوز می خواهد به کز عروضییون شعر بسازد و تصاویر و مضامین کهنه و از پیش پرداخت شده را به فاعلاتن فاعلاتن درآورد، به همان اندازه از خودجوشی شاعرانه به دور است که لاهوتی و کسرایی و ابتهاج در قطعات سیاسی شان.
شاعر باید به ناخودآگاه خود اعتماد کند وگرنه شعرش از طراوت خالی می شود و هنرش به صناعت یک صنعتگر محدود می ماند. نمونه ی این سقط شدگی را در شکافی که بین مطلع و بدنه ی بسیاری از غزلها و قصاید عروضی وجود دارد مشاهده می کنیم. شاعر عروضی در ابتدای قطعه سوار بر بال پری الهام است و از این رو می تواند سربیتی زیبا بیافریند ولی چون به بیت دوم می رسد ملزومات وزن و قافیه او را منحرف می کند.
صراحت یا ابهام
زبان در شعر سیاسی ما همراه با اوضاع اجتماعی تغییر می کند. هر زمان که نیروی سرکوبگر قدرت دولتی، ضعیف شده، شعر سیاسی زبانی مستقیم یافته و هنگامی که داغ و درفش مسلط شده، زبانی کنایی پیدا کرده است. مثلا در دوره ی مشروطیت هجویه های عشقی و فرخی و عارف و ایرج میرزا و در دوره ی ملی شدن صنعت نفت "قطعنامه" ی شاملو و در انقلاب اخیر "حیدر و انقلاب" منصور خاکسار و "خطابه بر سکوی سرخ" مانی و "عزت تیرباران شد" مرا داریم که همه بیانی مستقیم و صریح دارند. برعکس در دوره های خفقان "آی آدمها" 1319 و "هست شب" 1334 نیما، "زمستان" 1335 امید، "کسی که مثل هیچ کس نیست" 1345 فروغ، "کاشفان فروتن شوکران" 1354 و "جدال با خاموشی" 1362 شاملو را داریم که در آنها زبان، کنایی و تصاویر سمبولیک است. شب نشانه ای است از ظلمت سیاسی و زمستان تجسمی از شکست و چراغ سر مسجد نویدبخش انقلاب در راه، و شبکلاه درد علامتی برای نوع خاصی از شکنجه در ساواک و بیمارستان تمثیلی از جامعه ای بیمار. البته در دوره های خفقان شعر سیاسی هرگاه توانسته در مهاجرت سربلند کند زبانی صریح یافته است. چنانچه نمونه ی آن را پیش از انقلاب اخیر در "آوازهای بند"، "صدای میرا" و "کشتارگاه" سعید سلطانپور و پس از آن در هجویه های اسماعیل خویی، "پس از خاموشی" من،"از آن ستاره سوخته دنباله دار" سعید یوسف، "سرزمین شاعر" منصور خاکسار و مجموعه های متعدد مانی می توان دید.
نکته ی مهمی که اینجا می خواهم بر روی آن تکیه کنم این است که صراحت بیان دو شعر الزاما به فرمایشی شدن آن کشیده نمی شود و برعکس ابهام زبان آن نیز لزوما به خودجوشی و عمق شعر نمی انجامد. شاملو در شعر "مرگ نازلی" مستقیما از پایداری وارطان زیر شکنجه حرف می زند:
نازلی سخن نگفت
سرافراز
دندان خشم بر جگر خسته بست و رفت
و فروغ در "کسی که مثل هیچ کس نیست" از فقر و محرومیت بچه های جوادیه به صراحت می نالد و منتظر کسی است که:
از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است
نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم
که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست
نمی ترسد
و با این وجود هر دو شعری عمیق و زیبا و ماندنی هستند. حال آنکه در بسیاری از شعرهای کنابی سیاسی مثل "باغ" سیاوش کسرایی یا "کندوی" سعید سلطانپور با وجود این که تاروپود شعر به رمز و راز آغشته است محصول کار شعاری و سطحی است و به مجرد این که جوهر نامریی کنایه ها ظاهر شود و پیام شاعر آشکار گردد که باغ یعنی ایران و کندو یعنی زندان سیاسی، شعر دیگر تمام می شود و کلمات وظیفه ی خود را به انجام می رسانند:
وقتی می اندیشم که زندانها
انبوه کندوهای خاموشند
و در دل هر بند و هر سلول
زنبوران خونین آشیان دارند.
نشانه یا استعاره
من میان این زبان کنایی تک بعدی با سمبولیسم تفاوت فاحش می گذارم. یونگ که بر روی نمادهای اساطیری تحقیق بسیار کرده است تفاوت نشانه با سمبل را در این می داند که نشانه نشان دهنده چیزی شناخته شده است حال آنکه سمبول فقط پیکانی در جهت شناخت چیزی ناشناخته است. برای مثال کبوتر را در نظر بگیرید. در برخی فرهنگها کبوتر علامت صلح است و این قرارداد برای همه روشن است، اما دیدن کبوتر در خواب تعابیر مختلف دارد. مثلا در قصه ی یوسف، مرغانی که نان از سر طبق می ربایند، شوم هستند و خبر از اعدام شخص خواب دیده می دهند. همچنین من معمولا وقتی که در خواب احساس عجز می کنم به صورت پرنده در می آیم. بنابر این کبوتر در حالت اول مفهومی تک بعدی است حال اینکه در حالت دوم نمادی همه جانبه است. در شعر، مطلب همه بر سر همین است. شاعری که به شعور درونی خود اعتماد می کند و در جستجوی چیزی ناشناخته به هنگام احساس آنی شعر برهنه می شود، شعری می آفریند عمیق و مانند خود زندگی همه جانبه که هر کس می تواند در آیینه آن خود را ببیند. مثلا در شعر "هست شب" نیما شب سه لایه ی درهم تنیده ی طبیعی و اجتماعی و شخصی دارد که امکان تقلیل آن نیست:
هست شب
همچو ورم کرده تنی
گرم در استاده هوا
هم از اینروست نمی بیند اگر
گمشده ای راهش را
این شب با شبی که در شعرهای مقرمطی فقط به معنای ظلمت اجتماعی است تفاوت بسیار دارد. برای مثال توجه کنید به این تکه از شعر "ای فردا" از یکی از شب نویسان پیش کسوت، هوشنگ ابتهاج:
آری ز درون این شب تاریک
ای فردا من سوی تو می رانم
رنج است و درنگ نیست می تازم
مرگ است و شکست نیست می دانم
آبستن فتح ماست این پیکار.
شعر ناب و غیرناب
از سمبولیسم در شعر به رویارویی شعر ناب و غیرناب می رسیم. استفان مالارمه که از بنیانگذاران مکتب سمبولیسم در شعر فرانسه شمرده می شود، معتقد بود که هر شعر برای خود زبانی خاص دارد و نه تنها کلمات را در آن نباید به مفهوم رایج کلمه درک کرد بلکه حتی خود اشیا و تصاویر درون شعر نیز طبیعتی متمایز از جهان خارجی دارند. غایت شاعر باید این باشد که به زبان موسیقی مطلق در سمفونی های بتهوون نزدیک شود. معروف است وقتی که دبوسی قطعه زیبای موسیقی خود را براساس شعر "بعد ازظهر آهو بره" اثر مالارمه نگاشت، شاعر گفت که این موسیقی را دبوسی مستقیما از شعر او برگرفته است و به عنوان یک موسیقیدان هنری از خود نشان نداده است.
پابلو نرودا شاعر شیلیایی که خود در آغاز تحت تاثیر سمبولیسم شعر فرانسه بود در دوران جنگ داخلی اسپانیا بیانیه ی شعر غیر ناب خود را نوشت. آثار این دوره ی او به زبان نثر نزدیک می شود یعنی کلمات فقط برای رساندن مفاهیم خود به کار گرفته می شوند. علاوه بر این شاعر از تمام چیزهای روزمره و زمخت که در به اصطلاح فرهنگ لغات شاعرانه نمی گنجند، استفاده می کند. به اعتقاد من برای شعر خوب و از جمله شعر سیاسی خوب هر دوی این مکاتب چیزهایی برای عرضه دارند. من از شعر ناب مالارمه، سمبولیسم آن را می پسندم و پوشیده بودن پیام شاعر و سحرآمیز بودن تصویرها و بالاخره عمق درونی آن (مثلا در شعر پنجره) و از شعر غیرناب نرودا، نزدیک شدن آن به زبان محاوره و گنجایش آن برای بیان احساسات ریز و درشت روزانه و استفاده از شگردها و امکانات نثر (چون شعر بلندیهای ماچو پیچو) .
اگر شعرهای مرا از همان دوره ی نوجوانی بررسی کنید می بینید که من همیشه میان این دو نوع شعر در نوسان بوده ام و خود آن شعرهایم را بیشتر می پسندم که آمیزه ای است از هر دو. مثل "جیرجیرک" از مجموعه ی در پوست ببر 1348 و "چارپاره ی یک سوگ" از مجموعه ی "پس از خاموشی" 1364 و "پنج پاره ی یک میلاد" از مجموعه ی "اندوه مرز" 1368. چارپاره ی یک سوگ را چهار سال پس از تیر باران عزت در هفده دی ماه 1360 سروده ام. در پاره ی اول عزت در بند را برای اعدام صدا می کنند و او به یاد شورش خانه سازی در تابستان 1356 می افتد. در پاره ی دوم او را به اتاق وصیت نامه می برند و او به یاد ده شب شعر گوته در پاییز 56 می افتد. در پاره ی سوم او را برای تیرباران به تپه های اوین می برند و او به یاد 22 بهمن 57 می افتد که همراه با من و دیگران درهای زندان اوین را گشود. در پاره ی چهارم شاعر در قبرستان کفرآباد جایی که عزت را دفن کردند در ماتم عشق و انقلابی که هر دو از دست رفت با خود در حال گفت وگوست. در این شعر زبان شعر و زبان نثر در هم آمیخته شده و واقع نگاری و تخیل در کنار هم نشسته اند. مثلا در پاره ی چهارم در بندی چنین نثرگونه می خوانیم:
ما می خواستیم می خواستیم حق اداره ی زندگی خود را
و آنها برایمان ترجمه کردند ــ
دولتی کردن مرده شویخانه
لعنت بر این رونوشت که هرگز مطابق اصل نیست
و سپس چون از جمع بندی انقلاب می گذرد و به ماتم عشق خود می نشیند، زبانی شاعرانه می یابد:
اینک در این خاک نفرین شده با تو چه گویم
ای شاهین عزت سیمین بال من
تو رفته ای و دیگر ترنم هیچ کوزه ی آبی
چشمهای تو را از هم نخواهد گشود
اکنون چهار سال چهار سال می گذرد
از روزی که من در بدرقه ی زندگیم
چارمیخ شدم
و تو در استقبال مرگت
چارپاره شدی
افراط در هر دوی این گرایش ها شعر را به هرز می کشاند. در شعر ناب به عدم ارتباط و دربستگی کشیده می شود و در شعر غیرناب به ادعانامه ی سیاسی و ستون های روزنامه ای. شعر سیاسی بد معمولا از این مصیبت دومی رنج می برد. چنانچه رد پای آن را می توان در برخی از شعرهای "پس از خاموشی" من مشاهده کرد یعنی زمانی که شاعر شیفته ی اومانیسم مارکسیستی است و می خواهد در شعر خود به شکافتن مفاهیم اساسی کار، دولت، ماشینیسم، علم، رابطه ی آزادی و ضرورت و عقل و عشق و ماهیت کمونیسم بپردازد.
غار آلتامیرا
شعر نیز مثل هر هنر دیگر از شور آدمی به آفرینندگی برمی خیزد و محصول اضطراب و جوشش آن است. درست ده سال پیش در معرض یکی از همین اضطرابها قرار گرفته بودم. دی ماه 1360 بود. سرکوب بزرگ آغاز شده بود. سازمانهای سیاسی از لحاظ فکری و بدنی ریز ریز می شدند. چند روزی از تیرباران همرزم و همسر اولم عزت طبائیان می گذشت. من می خواستم در این محیط مرگبار چیزی را زنده کنم. در برابر آدمکشان بایستم و فریاد کشم که عزت نمرده است. در این حال بود که چشمه ی شعر ناگهان در من جوشید. چند سالی بود که شعری ننوشته بودم یعنی از زمانی که به صورت یک مبارز کمونیست درآمده و سلاح انتقاد را به انتقاد سلاح سپرده بودم. شعرهای آن شب اضطراب را "عزت تیرباران شد" نامیدم. همه زبانی مستقیم دارند و از یک جانبگی فکری یک فعال سیاسی رنج می برند، اما هنوز هم وقتی به سراغ آنها می روم، شور آن دوره را حس می کنم.
از خود می پرسم آیا این نیازی که مرا دوباره به آفرینش شعر کشانید همان نیست که آدم کرومانیون را در هزاران سال پیش در غار آلتامیرای اسپانیا به نقاشی گاومیش بر روی جداره های سنگی کشانید؟ شاید او می خواست با این کار در غار تنهایی خویش بر احساس عجزی که در طول شکار روز نصیبش شده بود، فائق آید. آری دوستان، غار آلتامیرای من در آن زمان خانه ای مخفی در خیابان سرباز تهران بود و نقش دیوار من شعرهای عزت.
اما تخیل واقعیت خود جزیی از واقعیت است و شعر خوب چه سیاسی چه عاشقانه مانند هر هنر دیگر می تواند و باید به آدمی کمک کند تا از درون کابوس های روحی بگذرد و شورآفرینش خود را باز یابد.
شعر و سیاست
بازقندی دبیر ادبیات ی بود که مرا با شعر نو آشنا کرد. وی سبزواری بود و شعر نو را با قاصدک اخوان ثالث به من شناساند.
می گویند هر مطلب وقتی تاثیر می گذارد که زمینه هایش نیز فراهم باشد. بازقندی اگر چه دبیری دوست داشتنی نبود ولی این مطلب را وقتی به من و دوستانم ارائه کرد که همه در غربت جاجرم دور از خانواده زندگی می کردیم.
و او قاصدک را ارائه کرد.
قاصدک هان چه خبر آوردی ؟
از کجا وز که خبر آوردی؟
باری برو آنجا که تو را منتظرند
...
هیچ یادم نمی رود که نوار قاصدک که با صدای گرم اخوان و آهنگ دلنشینی همراه بود را همه بچه ها برای خود تکثیر کردند و آن را تا مدت ها گوش می کردند.
اخوان به نظر من سیاسی ترین شاعر خوب شعر نو بود اگر چه برخی سعی می کنند شاملو را بزرگ تر از او جلوه دهند.
ولی فکر می کنم اخوان بیشتر درد مردم داشت و یا اینکه دردش از جنس مردم بود.
اما زمستان!
اخوان زمستان را در شرایط خفقان سیاسی دهه 40 سرود . او فضای خفقان سیاسی و امنیتی آلود این دهه را چنان به هنرمندی سروده است که برای هر سیاست پیشه ای خواندن این شعر جالب و بیاد ماندنی است.
البته خواندن این شعر در این ایام سرد و یخ زده هم بی توفیر نیست.
زمستان
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کسی یازی
به کراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیدار ایستد در پیش چشمانت
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پس آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است
عشق .. زن .. سیاست
در شعر
نزار قبانی واحمد شاملو
در حوزة ادبيات معاصر شاملو را پرچمدار شعر سپيد ميدانند. استقلال قالب شعري كه او را از تبعيت قالبهاي سنتي دور نمود، توجه به مسائل اجتماعي و سياسي بهويژه مبارزات سالهاي 1332 به بعد، سرودن بعضي قطعات شعري به نام همسر خود ـ آيدا ـ و... او را از ديگر شاعران متمايز ميكند. نزار قباني نيز زبان ويژة خود را دارد. او با نگاه خود به شعر، معشوق و عشق مينگرد، دورهاي از زندگي خويش را به سرودن اشعار سياسي سپري كرد و از پرمخاطبترين شاعران عرب است.
قطعاً عنوان همة ابيات و يا همة موضوعات به كار گرفتهشده توسط اين دو شاعر كاري دشوار است و مجالي فراختر ميطلبد لكن وجود نقاطي مشترك (در زمينة مباحث سياسي ـ اجتماعي، شعر، زن و عشق) اين فرصت را به دست داد تا نويسنده، ديدگاه آن دو را در موضوعات فوق نشان دهد.
احمد شاملو (1379ـ1304)
«آثار من خود اتوبيوگرافي كاملي است. من به اين حقيقت معتقدم كه شعر، برداشتهايي از زندگي نيست؛ بلكه يكسر خود زندگي است.»
شاملو
نخستين مجموعه شعر شاملو در سال 1326 به چاپ رسيد كه حاوي شعرهايي كاملاً سنتي، نيمايي يا حتي نوشتههاي بدون وزن و قافيه بود كه بعدها به «شعر منثور» يا «شعر سپيد» شهرت يافت. اين مجموعه بين آثار شاملو، چندان اهميتي ندارد و خود او بنا بر اين نظر نام اين مجلد را «آهنگهاي فراموششده» گذاشت.
مجموعه «هواي تازه» كه بين سالهاي (35ـ1326) سروده شد، زبان و ديدگاه مستقل او را معرفي كرد. شاملو در اين مجموعه، از اشعار سنتي رويگردان شد و همچنان كه از نام مجموعه بر ميآيد، در فضايي جديد شعر سرود. از ديگر مجموعههاي شعري وي؛ باغ آينه (1338)، آيدا در آينه (1343)، آيدا درخت و خنجر و خاطره (1344) ققنوس در باران (1345)، مرثيههاي خاك (1348)، ابراهيم در آتش (1352) و دشنه در ديس (1356) ميباشد.
از نظر قالب شعري، اشعار او دنبالهرو قالب نيمايي است و به نثر بسيار نزديك است، بهويژه نوشتههاي سدههاي چهار و پنج هجري قمري و گاه ترجمههاي تورات و انجيل را به ياد ميآورد.
از نظر محتوا و مفاهيم، تفكرات اجتماعي ـ فلسفي را اغلب از طريق تمثيل و اسطورههاي انساني بيان ميكند. با بررسي تعدادي از قطعات شعري او درخواهيم يافت كه آنچه دربارة شعرها و اتوبيوگرافي خود نوشته است، كاملاً بر سرودههاي او منطبق است. در اشعار و نمونههاي زير خواهيم ديد كه چگونه شاعر سه موضوع (زن، عشق و شعر) را در زمينة اجتماع و سياست زمان خود به كار ميگيرد.1
شعر
در مجموعة «هواي تازه» قطعهاي كه در سال 1333 سروده شده موضع و نقطه تفاوت شعر شاملو را با شاعران پيشين بيان ميكند. در اين قطعه وي قاآني، حميدي و ديگر شاعران را افرادي بيدرد ميانگارد و در جايي ميگويد:
«موضوع شعر شاعر پيشين از زندگي نبود
در آسمان خشك خيالش او جز با شراب و يار نميكرد گفتوگو
...امروز شعر حربه خلق است
...امروز شاعر
بايد لباس خوب بپوشد، كفش تميز واكسزده بايد به پا كند، آنگاه در شلوغترين نقطههاي شهر، موضوع و وزن و قافيهاش را يكي يكي با دقتي كه خاص خود اوست، از بين عابران خيابان جدا كند...»2
شعر شاملو فضاي مبارزه است، اگر ديگران با سلاح گلوله و آتش، مبارزه ميكنند، شاملو با كلمات وارد اين عرصه ميشود:
«و شعر زندگي او با قافية خونش
و زندگي شعر من با خون قافيهاش
و چه بسيار كه دفتر شعر زندگيشان را
با كفن سرخ يك خون شيرازه بستند.»3
بهعلاوه مفاهيم شعري شاملو كه از وي شاعري متعهد ميسازد، ساختار اشعار او هم قابل تأمل است، «شيوة او در كتابت اين شعرها، البته از روي تفنن نيست، مهمترين انگيزه وي در انتخاب طرز تقطيع كتابتي شعرهاي سپيد، هدايت خواننده به حفظ ريتم در موسيقي است... [از طرفي] خواننده را وا ميدارد تا در خواندن شعر رعايت قطع و وصل كلام را بكند و در نتيجه شعر را چنان كه منظور شاعر است بخواند.»4
معاني شعري شاملو، نيز يكدست نيست، به كار بردن لغات اصيل و كهن، لهجة تهراني و لغات و تركيبات جديد، ايجاز، تكرار و حذف و... باعث ميشود كه گاه گرههايي در شعر او و دريافت معاني ايجاد شود. با اين وضع وي هراسي از نقد و نظر مخاطب ندارد، وظيفة او بيان تعهد اجتماعي است، خواه آشكار، خواه سمبليك و پيچيده:
باري خشم خواننده از آن روست كه ما حقيقت و زيبايي را با معيار او نميسنجيم.
و بدينگونه آن كوتاهانديش از خواندن هر شعر سخت تهيدست باز ميگردد.»5
گويي شاملو مخاطب را وادار ميسازد تا از تقيد به اصول شعري قديم رها شود و با زبان و نگاهي جديد، به شعر و جامعة خويش بنگرد تا همراه خوب شعرش باشد.
زن
مقايسة موقعيت و مقام زن در ادبيات معاصر و قديم، مجالي گسترده ميطلبد اما اشارهاي گذرا در اين مقام بهجا است كه پس از مشروطيت، زنان خود براي دفاع از حق و حقوق خويش پا به عرصة اجتماع نهادند و پيشرفتهاي علمي و فرهنگي قابل توجهي از ايشان ديده شد.
«با تغيير نگرش و محتوا در شعر نيمايي، خواه ناخواه سيماي زن در عصر معاصر هم تغيير چشمگيري يافت. زنان مورد توجه در شعر معاصر واقعي هستند و در بطن اجتماع و زندگي حضور دارند. چنين زناني زاييدة ذهن شاعر نيستند و يا بر اساس ناكاميها و برداشتهاي نادرست شاعر، مورد توهين و سرزنش قرار نگرفتهاند بلكه از دريچة واقعيت نگريسته شدهاند.»6
در اشعار شاملو اين مفهوم به خوبي نمايان است. درصد و ميانگين حضور زن قابل توجه است و وجه مثبت دارد. زن گاه انگيزة سرودن شعر است و گاه عامل مبارزة فرد متعهد. عشق به زن نيز در شعر شاملو واقعي و پاك است كه نمونههاي آن ارائه خواهد شد. ذكر اين نكته ضروري است كه از عوامل قابل توجه و مثبت شعر معاصر، تاريخدار بودن اشعار و گاه عنوان هر قطعه كه به مخاطبين معين تقديم شده ميباشد، اين امر مخاطب را در درك بيشتر مفهوم شعر و عوامل سروده شدن آن ياري ميدهد. مثلاً در دو مجموعه از شاملو، اشعار عنوان «آيدا» همسر وي را دارند يا در رثاي فروغ فرخزاد سروده است:
«به جستوجوي تو به درگاه كوه ميگريم، در آستانة دريا و علف
...، نامت سپيدهدمي است كه بر پيشاني آسمان ميگذرد ـ متبرك باد نام تو ـ »7
يا مقام مادر را اينگونه ارج مينهد:
«يادش به خير مادرم!
از پيش در جهد بود دائم تا پايهكن كند ديوار اندهي كه يقين داشت در دلم
مرگش به جاي خالياش احداث ميكند.»8
عشق
توصيفهاي شاملو از عشق به مخاطب اجازه ميدهد تا نوعي والا از عشق را دريابد، «عشق شاملويي!» يعني عاشق بودن سعديوار بر هر زيبايي و شگفتي بدون منيت و خودكامگي. عشقي پاك بين ماورا و زمين، جايي كه انسانيت و محبت عوامل اصلياند:
«دوستت ميدارم بيآنكه بخواهمت... نهايت عاشقي اين است، آن وعدة ديدار در فراسوي پيكرها»9
«با اينهمه از ياد مبر كه ما
ـ من و تو ـ
انسان را رعايت كردهايم (خود اگر شاهكار خدا بود يا نبود!) و عشق را رعايت كردهايم.»10
عنوان دو مجموعة «آيدا در آينه» و «آيدا، خنجر، درخت و خاطره» ذهن مخاطب اشعار را به اين سوق ميدهد كه معشوق شاملو كه به واسطة وي، انسانيت را ستايش ميكند همسر وي ـ آيدا ـ است و اين عشق هميشگي را كه عامل حيات شاعر است به واسطة «آيدا» بيان ميكند:
«با درودي به خانه ميآيي و با بدرودي خانه را ترك ميگويي.
اي سازنده!
لحظة عمر من به جز فاصله ميان اين درود و بدرود نيست»11
و آنقدر عشق وي فراتر و پاكتر از معمول جلوه ميكند كه:
«عشق را مجالي نيست حتي آنقدر كه بگويد براي چه دوستت ميدارد»12
«هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره گريان در تمناي من
عشق را اي كاش زبان سخن بود!»13
چه بسا اشعاري كه از اين پس ذكر خواهد شد قابل قرار دادن در عناوين فوق ـ زن، عشق و شعر ـ باشند لكن براي نشان دادن بيشتر پيوستگي اين سه مقوله، كه هر يك عامل مفهوم ديگري است، قطعاتي تحت عناوين مشترك ذكر ميشوند.
عشق ـ شعر
نمونة اشعار اين مقام با انگيزة عشق سروده شدهاند و اگر عامل عشق را زن ـ آيدا ـ بدانيم، باز ميتوان اشعار را در اين جايگاه ياد كرد:
اي شعرهاي من، سروده و ناسروده!
سلطنت شما را ترديدي نيست اگر او بهتنهايي خواننده شما باشد!
چراكه او بينيازي من است از بازارگان و از همة خلق...»14
«خانهاي آرام و اشتياق پر صداقت تو
تا نخستين خوانندة هر سرود تازه باشي. چنان چون پدري كه چشم به راه ميلاد نخستين فرزند خويش است
چرا كه هر ترانه فرزندي است كه از نوازش دستهاي گرم تو نطفه بسته است.»15
عشق ـ زن
در اين ابيات شاملو به صراحت عشق خود را به زن اعلام ميدارد و گاه نام معيني از او عنوان ميكند.
«آنگاه بانوي پرغرور عشق خود را ديدم
در آستانة پر نيلوفر كه به آسمان باراني ميانديشيد.»16
«بر چهرة زندگاني من كه بر آن هر شيار
از اندوهي جانكاه حكايتي ميكند آيدا لبخند آمرزشي است.»17
پيش از اين ذكر شد كه شعر شاملو شعر زمان اوست يعني مسائل اجتماعي و دردهاي سياسي عصر وي در اين قطعات قابل مشاهده است. اكنون بناي سه عنوان پيشين را (عشق ـ شعر و زن) بر اوضاع سياسي زمان شاعر مشاهده ميكنيم:
عشق ـ سياست
شاملو در اوضاع ناهنجار عصر خويش، عشق را راه گريزي ميداند و پناه آشفتگيها:
«آنگاه به دريايي جوشان درآمديم با گردابهاي هول و خرسنگهاي تفته
كه خيزابها بر آن ميجوشيد
اينك درياي ابرهاست، اگر عشق نيست هرگز هيچ آدميزاده را تاب سفري اينچنين نيست.»18
«در تمامت بيداري خويش هر نماد و نمود را
با احساس عميق درد دريافتم
عشق آمد و دردم از جان گريخت.»19
زن ـ سياست
گفته شد كه بعد از مشروطيت زنان وارد اجتماع شدند و در مبارزات آزاديخواهانه شركت كردند. شاملو از جمله شاعراني است كه با ديد اجتماعي خود زنان را نيز در اين راه سهيم و شريك ميداند:
«خدايا خدايا
دختران نبايد خاموش بمانند
هنگامي كه مردان نوميد و خسته پير ميشوند.»20
«اكنون هر زن مريمي است
و هر مريم را عيسايي بر صليب است بيتاج خار و صليب و جُلجتا»21
شعر ـ سياست
و شعر نيز به تعبير عدهاي از (شاعر متعهد و شعر متعهد) در خدمت اوضاع اجتماعي خويش درميآيد و سلاح شاعر ميشود:
«من همان مرغم به ظلمت واژگون
نغمهاش واي، آبخوردش جوي خون»22
«شعر رهايي است
نجات است و آزادي
ترديدي است كه سرانجام به يقين ميگرايد
و گلولهاي كه به انجام كار شليك ميشود
آهي به رضاي خاطر است از سر آسودگي»23
عشق ـ زن ـ شعر ـ سياست
اين قطعه را شاملو به مناسبت اعدام مهدي رضايي در ميدان تير چيتگر سروده است:
«در آوار خونين گرگ و ميش
ديگرگونه مردي آنك،
كه خاك را سبز ميخواست و عشق را شايستة زيباترين زنان.»24
«آيدا فسخ عزيمت جاودانه بود
ميان آفتابهاي هميشه
زيبايي تو لنگري است ـ
نگاهت شكست ستمگري است
و چشمانت با من گفتند
كه فردا روز ديگري است.»25
نزار قبّاني (1998ـ1923)
«آنچه براي من اهميت دارد خود شعر است، خود شعر منم... و شما...»26
نزار قباني را بزرگترين عاشقانهسرا و پرمخاطبترين شاعر معاصر عرب ميدانند. «عشق و زن در اشعار او موضوعيت دارد و عاشقانههاي او بازتاب همه زواياي ذهني و ظرايف روانشناختي و زيباشناختي زن و ديدگاههاي شرقي مرد است. دومين موضوع شعر او سياست است.»27
در تمام چهل و دو دفتر خويش، تصاويري محسوس با بياني ساده و شيوا بيان ميكند، آنگونه كه مخاطب فارسيزبان را به ياد غزليات سعدي مياندازد. چند مجموعه شعري او عبارتند از:
زيباي گندمگون به من گفت (1944) ـ شعرها (1956) ـ نقاشي با كلمات (1966) ـ من يك مرد و تو قبيلهاي از زنان (1993) و.. بهعلاوة شعر، كتابهايي منثور نيز دربارة ادبيات و شعر نيز دارد به نام «داستان من و شعر»، «شعر چيست» و «شعر چراغي است سبز». تعاريفي كه او از شعر ميدهد و يا پاسخهايي كه در مصاحبههايش داده است، مخاطب را در دريافت ديدگاه شاعر بيشتر ياري ميدهد.
در مثالهاي ذيل نيز همچون اشعار شاملو، خواهيم ديد چگونه شاعر در محيط مثلثي (زن، عشق و شعر) بنا بر بنماية اجتماع و سياست، شعر ميسرايد.28
شعر
در مجموعههاي منثور، شاعر به صراحت، شعر را تعريف ميكند و از كلمات، شكلگيري شعر و سبك و زبان آن ميگويد. قباني شعر را الهامي و پديدهاي ناخودآگاه ميداند:
«شعر چراغي است سبز كه انگشتان ايزد درون ما فرو آويخته است.»29
سپس در تشبيه حالت شعر گفتن مينويسد:
«شعر همان رقص است و سخن گفتن از آن دانش سنجش گامهاست. بيپرده بگويم من خوش دارم برقصم... اين رقص همة اجزاي جان است، با همة خلجانهاي ارادي و غير ارادي آن و همة لايههاي پيدا و پنهان آن...»30
«ميپرسند چرا شما پرخوانندهترين شاعر در جهان عرب هستيد؟ زيرا من شاعري طبيعي هستم كه به زبان طبيعي شعر مينويسم و با انسانهايي طبيعي سخن ميگويم.»31
از مهمترين عناصر شعرهاي معاصر كاربرد لغات نزديك به ذهن و ملموس عصر خويش است.
در اشعار قباني به خوبي اين لغات در جاي خود مينشيند. اگر مفاهيم و زمان تولد شعر، در اختيار شاعر نيست اما سبك و ابزارهاي شعري بر مبناي آموختههاي شاعر بيان ميشود. قباني معتقد است همانگونه كه شخص در حال رقصيدن نميتواند به حركت اعضاي خود بينديشد، شاعر نيز زمان سرودن قادر به تفكر دربارة مضامين نيست. اما زبان روان و سادة اشعار او بر صميميت شاعر با شعر ميافزايد و مخاطب را نيز به اين بزم دعوت ميكند. خود قباني دربارة زبان شعرياش ميگويد:
«چارة اين كار اين بود كه «زبان سومي» را اختيار كنيم كه از زبان آكادميك، منطق و صواب و متانت را برگيرد و از زبان عاميانه، حرارت و جرئت و فتوحات متهورانه را. امروزه ما به اين «زبان سوم» مينويسيم و شعر امروز عرب در حديث نفس خود به اين زبان متكي است... زبان شعر من به اين «زبان سوم» تعلق دارد.»32
در ادامه همراه با ديگر موضوعات باز هم به هويت شعرهاي او خواهيم پرداخت.
زن
قباني را شاعر «عشق و زن» ميدانند. مضمون بيشتر اشعار او زن است و جز مواردي معدود، نام معيني از زنان ذكر نميكند. او نيز همچون شاملو و بر خلاف شعراي سنتگرا، زن را آنگونه كه هست وصف ميكند، ميگويد:
«من بنيانگذار نخستين جمهوري شعري هستم كه بيشتر شهروندان آن زنانند.»33
حتي عنوان بسياري از مجموعههاي شعري او بر اين امر گواهي ميدهند مانند: «شهادت ميدهم كه جز تو زني نيست» (1979) ـ «شعر بلقيس» (1982) ـ «پنجاه سال در ستايش زنان» (1994) و...
او در شعري زن را اساس هستي و آغاز تكوين ميشمرد:
«در آغاز... فاطمه بود
پس از او عناصر اشياء شكل گرفت
آتش و خاك، آبها و باد
و زبانها و نامها...
و تابستان و بهار
و بامداد و شامگاه
و پس از چشمان فاطمه جهان راز گل سياه را كشف كرد.»34
عشق
مفهوم عشق در قاموس قباني بسيار گسترده است. هر جا كه شعر و زن هست، عشق نيز حاضر است، عشق پاك اينگونه شاعران يادآور عشق عارفان سدههاي (4 و 5 ه ق) است. كساني كه معشوق را همهجا مييابند و در نهايت با او يكي ميشوند.
گويي در عشق پاك، عاشق همان عارف است و معشوق موجودي مقدس و اينك حضور عشق و تسري آن در همهجا:
«عشق در بيروت مثل خدا در همهجا است»35
و يا:
«عشق تو به من آموخته است...
كه تو را در همهچيز دوست بدارم
در درختان برهنه، در برگهاي زرد خشك، در هواي باراني... در باد و بوران»36
و توصيف اتحاد و يگانگي عاشق و معشوق؛
«عشق آن است كه مردم ما را با هم اشتباه بگيرند
چون تلفن تو را بخواهد، من جواب دهم...
و چون مرا دوستان به شام دعوت كنند تو به آنجا بروي...
و چون شعر عاشقانه تازهاي از من بخوانند تو را سپاس گويند!!»37
از نكات جالب و قابل توجه اينكه به واسطة اختلاف كاربرد ضماير مؤنث و مذكر در عربي بهراحتي ميتوان جنس معشوق شاعر عرب را شناخت با وجودي كه در زبان فارسي جنسيت معشوق شاعر براي مخاطب مشتبه است. به عبارتي ديگر كاربرد صيغهها و ضماير مؤنث در اشعار قباني بالاترين آمار را در معرفي معشوق و عشق او دارد.
عشق ـ شعر
چهبسا تفكيك «معشوق و زن در شعر» با «عشق و شعر» چندان فاصلهاي ايجاد نكند و هر دو به هم نزديك باشند، اما بهعنوان نمونه قطعات زير مناسب مينمايد:
«در شگفت از اين احساس در هر بامدادم كه هر چه ميبينم بدل به شعر ميشود...
در حالت عشق، قهوهجوش نيز بدل به شعر ميشود.»38
و در عبارات منثور خود پاسخ ميدهد كه:
«ميپرسند: كجا احساس ميكني خصلت قهرماني يافتهاي؟
هر گاه كه دربارة عشق كتابي منتشر ميكنم احساس قهرماني ميكنم... زيرا اعتقاد دارم كه نوشتن شعر عاشقانه در اين منطقه اوج قهرماني است...»39
زن ـ شعر
در نمونههاي زير شاعر به صراحت انگيزة اشعارش را زن ميداند. به عبارتي زن، عشق و شعر، سه ضلع مثلث شعر قبانياند و گاه بين زن و شعر يگانگي ايجاد ميشود:
«زن بر زانوي شعر مينشيند تا عكسي يادگاري بگيرد
عكاس آن دو را دو خواهر ميپندارد...»40
«دستان تو شعرند، در شكل و معنا
و اگر دستانت نبود نه شعري بود و نه نثري بود و نه چيزي كه نامش ادب است.»41
در عبارات قبل هم جايي كه از موضوع زن مثالهايي ارائه شد، آمده بود كه قباني خود را بنيانگذار نخستين جمهوري شعر ميداند كه بيشتر شهروندان آن زنانند و اين عبارت زيبا در تمامي اشعار مصداق پيدا ميكند:
«همه دفترهاي شعرم، بر روي جلد امضاي تو را دارد.»42
عشق و سياست
آنگونه كه مفاهيم سياسي در اشعار شاملو بيان شده است، در اشعار قباني قابل ملاحظه نيست. قباني درواقع بيشتر با مفاهيم عاشقانه شناخته شده است. اما پس از پنجم ژوئن سال 1967 كه مقارن شكست اعراب بود، وي اشعار سياسي خود را منتشر كرد و شعر «حاشيههايي بر دفتر شكست» از اين نوع است.
در كل در مقايسه با شاملو بايد گفت؛ احمد شاملو هميشه شاعري سياسي ـ اجتماعي بوده، عشق خود را در بستر جنجالهاي حكومتي سروده، سرخي لبان معشوق و سفيدي دندانهايش را با خون مبارزان و سفيدي استخوان آنها كه از زخم پديدار شده است برابر فرض كرده؛ لكن درصد ابيات عاشقانه در اشعار قباني بيشتر از شاملو است و عشق را بيشتر به خاطر خود عشق و معشوق توصيف كرده است. او ميگويد:
«مردم مرا عاشقي بزرگ ميدانند و نميخواهند مرا خشمگيني بزرگ بشناسند... نزار قباني پيش از پنجم ژوئن را قبول دارند اما نزار قباني پس از پنجم ژوئن را رد ميكنند.»43
و آنجا كه عناصر سياسي را با اشعار غنايي ميآميزد چنين ميسرايد:
«با من دموكراتيك سخن بگو كه مذكرهاي قبيله در سرزمين من بازي سركوب سياسي را خوب فرا گرفتهاند
و نميخواهم كه تو با من بازي سركوب عاطفي را پيشه كني...»44
«بگذار كودتايي را رهبري كنم كه سلطه چشمان تو را بر خلقها تثبيت ميكند...»45
زن ـ سياست
گاه قباني وطن را زن ميپندارد و به عبارتي به مادر وطن وفادار است يا حتي آزادي و عناصر جامعه را در قالب زني ستايش ميكند:
«آن كه دوستدار زني است، دوستدار وطني است و آن كه به رخساري زيبا دل ميبازد به جهان دلباخته است... عشق نزد من در آغوش گرفتن جهان و به برگرفتن انسان است.»46
شعر ـ سياست
و اما اشعاري كه شاعر آنها را در خدمت سياست و اهداف جامعه به كار گرفته است؛
«شعر چيست اگر دگرگون نكند؟
شاعر كيست اگر خود دگرگون نشود؟»47
«شعرهايي كه در روزهاي مردم تغييري ايجاد نميكند يا راه و چشماندازي در منظر آنان قرار نميدهد يا صداي آنان را نميرساند و ترجمان انسانيت آنان نميشود، همواره پشت درها ميماند...»48
و اين مسئوليت شعري منوط است به انسان زمان خود بودن وي.
عشق، شعر، زن و سياست
«بانوي من
تو خلاصة تمام شعرها هستي و گل تمام آزاديها
آرزو داشتم به تو در روزگاري ديگر دل ميباختم كه مهربانتر بودي و شاعرانهتر... و به رايحة كتابها و شميم ياسمن و بوي آزادي حساستر!!»49
در انتها
به واسطة شواهدي كه از اشعار احمد شاملو و نزار قباني، دو شاعر بزرگ سدة اخير در ادب فارسي و عرب، در موضوعات (عشق...زن و شعر) با بنمايههاي سياسي و اجتماعي ذكر شد، نزديكي بعضي زمينههاي فكري دو شاعر آشكار ميشود كه بهطور مجمل چنين است:
هردو شاعر با شعر خود صداقت دارند، به عبارتي شعر هر شاعر معرف افكار و شخصيت اوست. شاملو ميگويد: «شعر برداشتهايي از زندگي نيست بلكه مسير خود زندگي است.» قباني ميگويد: «خود شعر منم و شما.» شاملو ميگويد: «امروز شاعر بايد... موضوع و وزن و قافيهاش را يكييكي با دقتي كه خاص خود اوست از بين عابران خيابان جدا كند»، قباني معتقد است «من شاعري طبيعي هستم كه به زبان طبيعي شعر مينويسم و با انسانهايي طبيعي سخن ميگويم.» درواقع شاعر خود را از مردم جامعه جدا نميداند، بين آنهاست، با آنهاست و براي آنها ميسرايد. اما رسالت مبارزه در شعر شاملو بيشتر نمايان است. اشعار شاملو سلاح مبارزة اوست و اشعار قباني بيشتر آينه عشق و مهر او. قباني معتقد است شعري كه ترجمان انسانيت نباشد و تغييري در جامعه ايجاد نكند، همواره پشت درها ميماند. شاملو نيز اگرچه معتقد است كه عشق و انسان را رعايت ميكند ـ اگر شاهكار خدا باشد يا نباشد! ـ اما اغلب اشعار او با خون و گلوله آميخته است: «شعر رهايي است... و گلولهاي كه به انجام كار شليك ميشود.»
زبان قباني سهل و ممتنع است و در عصر خود روان و جاري. از عناصر معاصر مانند روزنامه، قهوه، ماهواره، فال قهوه، چلچراغ، فرش تبريز و... بهره شعري ميبرد و ميگويد كه به زبان سوم مينويسد، چيزي بين زبان آكادميك و زبان عاميانه، شاملو نيز از لغات روزانه شعر ميسازد مانند شمعداني، دكه، سطل، خورجين و... اما از كاربرد هريك در مفهوم كنايي يا سمبليك ابايي ندارد و حقيقت و زيبايي را با معيار مخاطب كوتاهانديش نميسنجد.
اشعار عاشقانه هر يك نيز شنيدني است. قباني با صميميت به معشوق خود ميانديشد، شاملو به واسطة دردهاي جامعه به محبوب خود پناه ميبرد، اگر اندكي تفاوت ديدگاه در عشق دو شاعر وجود دارد، اما سوز و گداز يكي است و زن عامل و انگيزة شعر است. عشق شاملو بيشتر فرازميني است، درواقع به انسانيت مينگرد تا انسان، عشق قباني اگرچه زميني است اما چون عشق سعدي در همهچيز تسري دارد. در نهايت اگر بين دو شاعر از دو سرزمين بدون هيچگونه ملاقات و يا مطالعه آثار شباهتهايي ديده شود بدان دليل است كه شاعر به اختيار نميسرايد، شعر به او الهام ميشود، از مكاني برتر.
پس منشاء نزول يكي است اما ظرفي كه شعر بر آن وارد ميشود، ظهور آنها را اندكي تغيير ميدهد. چنين تبادرهاي شاعرانه را ميتوان بين شعراي ديگر نيز ديد البته با بسامدهاي كمتر يا بيشتر.
فهرست منابع
1ـ اشعاري كه از دفترهاي شعري مختلف احمد شاملو با ذكر صفحات عنوان شده همگي در مجموعة زير گردآوري شدهاند: يعقوب شاهي، نياز (1381).