بخشی از مقاله

نبوت عامه و نبوت خاصه

بحثهايى كه ما در گذشته درباره وحى و نبوت مى كرديم از جنبه كلى بود و به اصطلاح درباره ( نبوت عامه) بود . براى اينكه با اين اصطلاح هم آشنا بشويد , بحثهايى كه به طور كلى درباره وحى و نبوت مى شود يعنى قطع نظر از نبوت يك پيغمبربالخصوص , اصلا مسأله پيغمبرى , مسأله نزول وحى , مسأله اينكه هر پيغمبرى بايد معجزه اى داشته باشد مورد بحث قرار مى گيرد , اينها را مى گويند نبوت عامه, يعنى مسائلى كه درباره نبوت به طور كلى بحث مى كنند .

ولى نبوت خاصه كه نبوت عامه مقدمه اى است براى آن , بحث درباره پيغمبرى يك پيغمبر بالخصوص است . مثلا درباره پيغمبر بزرگوار خودمان ما به طور جداگانه بايد بحث كنيم كه ما چه دلايل و نشانه هايى بر نبوت و پيغمبرى ايشان داريم , چون خود نبوت كه همان وحى يعنى رسالت من جانب الله باشد جزء محسوسات نيست كه مشاهده بشود , يعنى يك پيغمبر كه مدعى است من پيغمبر هستم , پيغمبرى او , رسالت او از جانب خدا مستقيما يك امر محسوسى نيست كه هر كسى به چشم خودش ببيند يا مثلا در زير يك دستگاهى بشود نبوت او را كشف كرد , مثل كسى كه بگويد من بر عكس همه مردم داراى دو قلب هستم , مىآييم او را معاينه مى كنيم ببينيم دو قلب دارد يا يك قلب .

آن كسى كه مى گويد بر من از غيب و باطن وحى و الهام مى شود بايد با يك دليلى ثابت بشود كه او واقعا وحى و الهامى دارد . آن دليلش كه در تعبير قرآن كلمه ( آيت) يعنى نشانه آمده است و در اصطلاح علماى اسلامى بعد كلمه ( معجزه) آمده است همان است كه ما با آن نبوت را اثبات مى كنيم . ما فعلا به نبوت ساير انبيايى كه در گذشته بوده اند كار نداريم , درباره نبوت پيغمبر خودمان كه صحبت مى كنيم ايشان چه معجزاتى داشته اند , چه آياتى از جانب خداوند داشته اند كه دليل بر نبوتشان باشد . بزرگترين آيت و بزرگترين دليل و آن چيزى كه به نص قرآن به آن استناد شده است خود قرآن است و بنابراين عمده بحث ما بايد روى خود قرآن متمركز بشود .

تحدى قرآن
قرآن نشان مى دهد كه از همان ابتداى نزول يعنى از دوران مكه به اصطلاح متكلمين ( متحدى) بوده است يعنى از آن اولى كه نازل شده است مقرون به اين دعوا بوده است كه اين كلام كلام فوق بشرى است , اين كلام كلام غير قابل تقليد است و مردم را به مبارزه طلبيده است , نه تنها مردم آن محيط و مردم آن عصر را , بلكه مردم همه زمانها را , كه در سوره بنى اسرائيل مى فرمايد : ( قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان يأتوا بمثل هذا القران لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا) (1) اگر جن و انس اجتماع كنند و همدست و همفكر شوند و همه آنها بخواهند منتهاى نيروى خودشان را به كار ببرند كه مثل اين قرآن را به وجود بياورند , نمى توانند به وجود بياورند . پس خود قرآن به خودش تحدى كرده است يعنى به مبارزه طلبيده است و اين مطلب را بيان كرده است كه اين كتابى است غير قابل تقليد و مافوق بشرى و بشر جن و انسش قادر نيست مثل اين قرآن را بياورد .

مزاياى قرآن بر معجزات ديگر
1 . از نوع سخن بودن
البته اين جهت هم هست كه اگر بتوانيم مدعاى خود قرآن را ثابت كنيم , آنوقت مزيت اين معجزه بر همه معجزات ديگر روشن است از دو جهت : يكى اينكه از نوع سخن است يعنى يك چيزى است كه خودش مبين يك فكر و يك روح است و يك سلسله مطالب است , چون به اندازه اى كه سخن , گوينده را نشان مى دهد يعنى فاعل خودش را نشان مى دهد هيچ كار ديگرى , كننده را نشان نمى دهد . اين مقدمه را برايتان عرض بكنم :
هر كارى , كننده خودش را نشان مى دهد . مثلا يك ساختمان مهندس را نشان مى دهد , آينه اى است كه تا حدود زيادى مشخصات روحى آن مهندس را نشان مى دهد . يك قالى هم آن روح بافنده خودش را نشان مى دهد . اگر عصايى تبديل به اژدها مى شود باز روح آن كننده را نشان مى دهد . ولى همه اينها تا حدود زيادى ابهام دارند يعنى آن طورى كه سخن مى تواند گوينده و فاعل خودش را نشان بدهد هيچ كار ديگرى نشان نمى دهد و ما كه همديگر را مى شناسيم وقتى با معاشرين خودمان مى نشينيم گويا تمام روحيه آنها پيش ما مجسم است , تا بگويند آقاى مهندس فلان , آقاى دكتر فلان , يك روحيه خاصى در نظر ما مجسم مى شود كه اگر بخواهيم روحيه او را تشريح كنيم يك كتاب مى نويسيم . اگر از ما بپرسند شما از كجا او را مى شناسيد ؟ بيشترين چيزى كه او را به ما مى شناساند سخنانى است كه ما از او شنيده و ديده ايم .

2 . قابليت بقا
مزيت ديگرى كه در اين جهت هست قابليت بقاى آن است . هيچ اثرى به اندازه سخن قابل بقا نيست و سر اينكه معجزه اصلى خاتم الانبياء از نوع سخن انتخاب شده است اين است كه اين دين , دين خاتم است و دينى است كه بايد براى هميشه باقى بماند و بايد جاويدان بماند و يگانه اثرى كه مى تواند به طور جاويدان و دست نخورده باقى بماند سخن است , غير از سخن چيست ؟ از آن معجزاتى كه براى پيغمبران ديگر ذكر مى كنند فرض كنيد مرده اى را زنده كنند , اين يك حادثه اى است كه در يك لحظه واقع مى شود و عده محدودى آن را مشاهده مى كنند , بعد ديگران بايد به نقل بشنوند , برايشان نقل كنند كه در يك روزى چنين حادثه اى واقع شد . و يا هر اثر ديگرى . يك ساختمان هم اگر فرض كنيم معجزه را در ساختمان هم بتوان قائل شد باز همين طور است . يك چيزى كه به طبع خودش مى تواند براى هميشه باقى بماند , سخن است .

ماهيت ادعاى قرآن
ما اول بايد در ماهيت ادعاى خود قرآن به بررسى بپردازيم بعد دنبال دليلش برويم , يعنى اول بايد ماهيت دعوا را طرح كنيم , بعد برويم دنبال دليلش . اولين مطلبى كه در ماهيت اين دعواست همين است كه آيا مسأله معجزه بودن قرآن را بعد مسلمين استنباط كرده اند و در آورده اند و فكر كرده اند يا در خود قرآن هم اين مسأله مطرح است كه قرآن معجزه است . گفتيم بله , در خود قرآن اين مسأله مطرح است , خيلى به وضوح هم مطرح است . يكى همين آيه اى بود كه الان براى شما قرائت كردم : ( قل لئن اجتمعت الانس و الجن على ان يأتوا بمثل هذا القرآن لا يأتون بمثله و لو كان بعضهم لبعض ظهيرا) . حال , آيا قرآن كه ادعا كرده است معجزه است مجموعش را ادعا كرده است معجزه است يا قسمتش را هم ادعا كرده معجزه است ؟ يعنى آيا ادعا كرده است

كتابى به اندازه قرآن نمى شود آورد كه مثل قرآن باشد يا خواسته بگويد به اندازه قسمتى از قرآن هم نمى شود آورد , يعنى به اندازه يك سوره از سوره هاى قرآن هم نمى شود آورد ؟ اين دومى هم هست . قرآن در آياتى صريحا مى فرمايد يك سوره هم مثل اين قرآن نمى توانيد بياوريد . در بعضى جاها دارد كه ده سوره , شما كه مى گوييد اين قرآن افتراء است ده تا سوره هم شما بياوريد . در يك جا مى گويد يك سوره شما بياوريد , كه اين آيات را هم بخوانيم براى اينكه ماهيت دعواى قرآن روشن بشود . در سوره هود آيه 13 مى فرمايد : ( ام يقولون افتريه) آيا اينها مى گويند كه اين افتراست , اين سخن را به خدا بسته است و مى گويد سخن خداست و حال آنكه سخن خدا نيست ؟

( قل فأتوا بعشر سور مثله مفتريات) شما هم ده تا سوره مثل همين بياوريد از همين افتراها ( و ادعوا من استطعتم من دون الله) نگوييد هنر ما نمى رسد , هركسى هم كه دلتان مى خواهد دعوت كنيد به همكارى كه در مقابل خدا چنين سوره هايى بياورند ( ان كنتم صادقين) اگر راست مى گوييد در اين ادعاى خودتان , يعنى اگر واقعا شما كه مى گوييد اين افتراست همين را روى عقيده مى گوييد . قرآن با كلمه ( ان كنتم صادقين) مى خواهد بگويد اين حرفى كه اينها مى گويند روى عقيده نمى گويند , عقيده ندارند به افترا بودن قرآن , چون نمى خو اهند زير بار بروند و چون عناد دارند اين ادعا را مى كنند .

در سوره يونس آيه 38 مى فرمايد : ( ام يقولون افتريه) آيا اينها مى گويند اين افتراست ؟ ( قل فأتوا بسوره مثله) ده تا سوره هم نمى گوييم , بگو يك سوره مثلش بياوريد ( سوره هم كه مى گويد , مى دانيد در قرآن كوچك و بزرگ دارد , سوره ( اذا جاء نصر الله و الفتح) هم يك سوره است , سوره ( انا اعطيناك الكوثر) هم يك سوره است ) , شما فقط يك سوره مانند اين بياوريد كافى است . اينجا هم باز مى فرمايد :( و ادعوا من استطعتم من دون الله) نمى گويم خودتان تنها بياوريد , هركس را هم كه دلتان مى خواهد دعوت به همكارى كنيد , با همكارانتان سوره اى مانند قرآن بياوريد . باز اينجا هم مى فرمايد : ( ان كنتم صادقين) اگر راست مى گوييد در ادعاى خودتان , يعنى شما دروغ مى گوييد و در ادعاى خودتان صادق نيستيد .

در سوره بقره اينطور مى فرمايد : ( و ان كنتم فى ريب مما نزلنا على عبدنا فأتوا بسوره من مثله) ( 2) اگر شما در شك هستيد , واقعا ترديد داريد درباره آنچه كه ما بر بنده خودمان فرود آورده ايم ( اشاره است به اينكه اين چيزى كه ما فرود آورده ايم بر بنده اى , از آن طريق است كه او بنده ماست يعنى از طريق عبوديت به اينجا رسيده است ) خودتان را آزمايشى بكنيد ( فأتوا بسوره من مثله) سوره اى مانند آن بياوريد . كلمه ( من مثله) را دو جور تعبير كرده اند : يكى اينكه گفته اند ( من مثله) يعنى مانند قرآن , و بعضى گفته اند كه اين اشاره به اين جهت است كه از كسى بياوريد كه او هم مثل اين پيغمبر باشد يعنى از يك فرد امى , فردى مانند او كه هيچ سابقه درس و تحصيل و فرهنگ و مدرسه ندارد . اينجا هم همان جمله ها با تعبيرات ديگرى آمده است , آنجا داشت : ( و ادعوا من استطعتم من دون الله) , اينجا مى فرمايد : ( و ادعوا شهدائكم من دون الله) گواهان و شاهدان خودتان را , هركسى كه مى خواهيد , بياوريد . شاهد را شاهد مى گويند به اعتبار اينكه او را دعوت مى كنند كه حقيقت مطلب را او بيايد بيان كند از باب اينكه افراد ديگرى را كه قهرمان شناخته مى شوند بياورند تا عمل آنها گواهى بدهد . باز هم اينجا قيد مى كند : ( ان كنتم صادقين) اگر راست مى گوييد , يعنى ما كه مى دانيم شما دروغ مى گوييد در اين ادعاى خودتان , يعنى ادعاتان هم ادعاى حقيقى و از روى حقيقت نيست .

تا اينجا ما دو مطلب در ماهيت ادعاى قرآن روشن كرديم : يكى اينكه قرآن براى خودش ادعاى معجز بودن كرده است و ديگر اينكه اين ادعاى معجز بودن به اين نيست كه تمام قرآن معجزه است , بعض قرآن هم معجزه است , و لهذا در يك جا فرموده ده سوره بياوريد , يك جا همان را هم تخفيف داده و فرموده يك سوره بياوريد كافى است . پس قرآن يك سوره را هم معجزه مى داند .
اعجاز قرآن در چه قسمتى است ؟ آيا اعجاز قرآن در يك قسمت بالخصوص است يا در قسمتهاى متعدد است ؟ از خود قرآن چه استنباط مى شود ؟ قرآن تصريح نمى كند كه وجه اعجاز فلان وجه بالخصوص است چون واقعا نمى خواهد وجود اعجاز را محدود به يك حد خاصى كند و بلكه در آيات متعدد , در هر قسمتى به يك جنبه بالخصوص اشاره مى كند به عنوان يك اعجاز , كه اينها را برايتان عرض مى كنم , بعد درباره هر يك به طور كلى صحبت مى كنيم .

فصاحت و بلاغت
يكى از وجوه اعجاز كه از قديم الايام مورد توجه قرار گرفته و فوق العاده مورد توجه بوده است جنبه لفظى و جنبه ظاهرى قرآن است كه جنبه فصاحت و بلاغت تعبير مى كنند . فصاحت و بلاغت را تا حدودى هر كسى در هر زبانى وارد باشد در آن زبان مى شناسد , كه خودش يك موضوعى است , يعنى روشنى بيان , شيرينى بيان , زيبايى يك بيان , جذابيت يك بيان . راجع به فصاحت و بلاغت , علماى فن بحث كرده اند كه چه چيزهايى سبب مى شود كه كلام زيبا و فصيح شود , از نظر اينكه آهنگ لفظ و حروف چگونه بايد باشد و معانى چگونه بايد دريف شده باشند , و مى گويند قبل از آنكه احتياج به تعريف داشته باشد و ما بخواهيم تعريف كنيم , هر كسى تا حدودى فصاحت و بلاغت را مى شناسد .

مثلا در زبان فارسى سعدى به فصاحت معروف است , اينكه هر كسى كه با زبان فارسى آشنايى مختصرى دارد در روح خودش يك جذبه اى نسبت به آثار سعدى احساس مى كند , تابع اين نيست كه اول تعريف فصاحت و بلاغت را از زبان ادبا شنيده باشد بعد رفته باشد دنبال آن . مى گويند كه فصاحت از نوع زيبايى است و هيچ زيبايى اى را مردم به حكم اينكه اول تعريفش را شنيده باشند دنبالش نمى روند . اگر يك صورت زيبا را ديگران جذب مى شوند نه به خاطر اين است كه اول تعريف زيبايى را در مدرسه شنيده اند بعد مى روند دنبال آن . اگر زيبايى بصرى باشد چشم كه افتاد , به سوى آن كشيده مى شود . يا اگر زيبايى سمعى باشد , مثل آهنگها , وقتى كه يك آهنگ زيبا را يك گوش مى شنود به حكم غريزه و طبيعت خودش به سوى آن كشيده مى شود . فصاحت هم يك نوع زيبايى در سخن است . وقتى كه انسان يك سخن زيبا را مى شنود خود به خود به خود سوى آن كشيده مى شود . شعر حافظ نيرويى از زيبايى دارد كه هر كسى كه آن را مى شنود به سوى آن كشيده مى شود :

سالها دل طلب جام جم از ما مى كرد
آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا مى كرد
گوهرى كز صدف كون و مكان بيرون بود
طلب از گمشدگان لب دريا مى كرد
بيدلى در همه احوال خدا با او بود
او نمى ديدش و از دور خدايا مى كرد

اينها كلامى است كه ما قبل از اينكه بتوانيم توصيف كنيم و بگوييم زيبايى آن در چه چيزش است احساس مى كنيم . مى گويند كه زيبايى مما يدرك و لا يوصف است , ادراك مى شود , توصيف نمى شود . هنوز كسى در دنيا نتوانسته است براى همين زيبايى بصرى فرمول معين كند . تحت فرمول در نمىآيد , يك احساسى است كه در هر كسى هست و لهذا صورتهايى به شكلهاى مختلف زيباست و همه هم جذاب است با اينكه اختلافات زيادى دارند . با يك نقشه مهندسى مثلا , نمى شود زيبايى را معين و تعريف كرد كه چيست , ولى به هر حال زيبايى هست و زيبايى و فصاحت بيش از آنكه با فكر انسان يعنى با علم و عقل , با آن قوه اى كه علوم را درك مى كند سر و كار داشته باشد با احساس و دل انسان سر و كار دارد .

سر و كارش با دل است نه با عقل و فكر , و لهذا شعرهاى خيلى زيبا دائر مدار اين نيست كه مطلبش درست باشد , از جنبه زيبايى دائر مدار اين است كه چگونه بيان شده باشد , و لهذا گاهى يك مطلب سراپا دروغ است ولى سراپا فصاحت و بلاغت است . حتى درباب شعر مى گويند :( احسن الشعر اكذبه) يعنى نيكوترين شعر دروغ ترين شعرهاست , آن شعرى است كه آنقدر در مبالغات دروغ به كار برده باشد تا نيكو شده باشد , كه اينهايى كه عرض مى كنم , از نظر اعجاز قرآن دخيل است , كه قرآن در عين حال كه زيبايى را به منتها درجه دارد سبكش از سبك شعر و كذب و مبالغه به كلى به دور است . اينها را بعد عرض مى كنيم . فردوسى يك اثر حماسى تقريبا جاويدان به وجود آورده است

و حال آنكه از جنبه تاريخى يعنى از جنبه فكرى , از جنبه حقيقت هيچ ارزشى ندارد . قصه هاى قبل از اسلامش كه بيشتر افسانه است نه اينكه تاريخ بى اعتبا ر است . قهرمانهاى درجه اول فردوسى قهرمانهاى افسانه اى هستند يعنى واقعيتى نداشته اند . اصلا رستمى را در دنيا نمى شود پيدا كرد . تاريخ نشان نمى دهد م رد قهرمانى را به نام رستم . قطع نظر از اينكه او مشخصاتى افسانه اى براى آن قهرمان قائل شده كه مثلا ششصد سال عمر كرد , اسبى داشت به نام رخش , آن اسب چگونه بود , خودش دو تا گوسفند را يكجا مى خورد و دو خيك شراب را يكجا مى نوشيد , زورش چقدر بود , قطع نظر از اينها , گاهى درباره يك شخصيت واقعى افسانه مى سازند و گاهى اصلا خود شخصيتش هم افسانه است . اصلا چنين آدمى در دنيا وجود نداشته . ولى در عين حال اينها از ارزش فصاحت شاهنامه نمى كاهد . اين را براى اين جهت عرض كردم كه فصاحت از مقوله زيبايى است و زيبايى به دل و احساسات ارتباط دارد نه به عقل و فكر . اين مطلب را از نظر تفسير معنى زيبايى و فصاحت عرض مى كنم . مسأله اعجاز قرآن در آن جهتش كه مربوط به زيبايى است مربوط به جذابيت قرآن است كه چيز جذابى است . آن از مقوله زيبايى است .

قرآن و تعابير شاعرانه
تكرار مى كنم - و بعد تشريح مى كنيم - كه اين خصوصيت در زيبايى قرآن هست كه با اينكه فصاحت را به منتها درجه رسانده است از هر نوع تعبير شاعرانه اى كه بوى كذب در آن باشد پرهيز كرده است . مثلا در شعرها داريم :
يا رب چه چشمه اى است محبت كه من از آن
يك قطره آب خوردم و دريا گريستم
طوفان نوح زنده شد از آب چشم من
با آنكه در غمت به مدارا گريستم

اين از نظر شعرى خيلى زيباست اما خيلى هم دروغ است , از نظر واقعيت خيلى دروغ است . يك قطره آب خوردم يك دريا گريستم ! وقتى انسان زير ذره بين واقع بينى مى بيند كه يك بشرى كه همه طول قدش يك متر و هشتاد سانتى متر و عرضش نيم متر و وزنش هشتاد كيلوست , مى گويد من يك دريا اشك ريختم كه چشمش وقتى به دريا بيفتد هول مى كند كه به طرف دريا نزديك بشود مى فهمد كه اين سخن دروغ است . به دريا هم قناعت نمى كند :

طوفان نوح زنده شد از آب چشم من
با آنكه در غمت به مدارا گريستم

وقتى انسان زير ذره بين واقعى مى گذارد مى بيند چقدر مزخرف است ! آخر چقدر آدم بايد چرند حرف زده باشد , ولى وقتى كه از جنبه زيبايى نگاه مى كند مى بيند واقعا زيبا گفته . در قرآن بويى از اين تعبيرات نيست .
قرآن و تشبيهات
اما تشبيهات . اصلا سخن را اغلب تشبيه زيبا مى كند , و علت اينكه زيبا مى كند اين است كه وقتى مطلبى را تشبيه مى كنند به مطلب ديگرى , دو چيز را قرين يكديگر قرار مى دهند و اين اعجاب را بر مى انگيزد . در قرآن اتفاقا تشبيه هم زياد به كار نرفته و با اين حال زيباست و فوق العاده هم زيباست . تشبيه در قرآن بسيار كم است . قرآن در عين اينكه از مقوله زيبايى است باز با عقل و روح و فكر انسان سر و كار دارد يعنى مسائلى كه مى گويد همان مسائلى است كه عقل مى پذيرد . كتاب هدايت و راهنمايى است . شعر فقط زيبايى است , راهى را نمى خواهد نشان بدهد . جايى كه كسى مى خواهد راهى را نشان بدهد , او ديگر نمى تواند با تعبيرات شاعرانه كه همه اش تخيل است راه را نشان بدهد . وقتى كسى مى خواهد يك مطلب را براى ديگرى بيان كند بايد همان عين حقيقت را به او بگويد , و در قرآن با اينكه تمام آيات آن تعليم و ياد دادن است , همان عين حقيقت را گفتن و بيان كردن است , در عين حال زيبايى هم هست .

بوده اند در ميان علماى اسلام كه با توجه به اينكه قرآن در بسيارى از آياتش به محتويات خودش يعنى به مطالبش تحدى مى كند , به اينكه ببينيد چه مطالبى در اينجا هست , و بعد مجذوب اين جهت قرآن شده اند و به حق هم مجذوب شده اند , گفته اند اين حرفها چيست كه آمده اند قرآن را تنزل داده و گفته اند كه ( اعجاز قرآن در فصاحت و بلاغت آن است) . نخواسته اند مساله فصاحت و بلاغت را انكار كنند , خواسته اند بگويند قرآن به اين جهتش اعتنايى ندارد .

بعضى ديگر كه مجذوب فصاحت و بلاغت قرآن شده اند به محتويات قرآن چندان توجه نكرده اند . ولى البته قول صحيح قول همان اشخاصى است كه مى گويند هيچ جنبه را نبايد مورد غفلت قرار داد , قرآن معجزه است هم به محتويات خودش و هم به لفظ و شكل و زيبايى خودش . چون ما الان راجع به جنبه لفظى فى الجمله بحث مى كنيم از اين جهت است كه راجع به آن سخن مى گوييم .

به طور قطع , تاريخ نشان مى دهد كه همان كارى كه عصاى موسى براى موسى مى كرده است قرآن براى پيغمبر مى كرده است , يعنى همين آيات قرآن را كه مى خواند افراد كشيده مى شدند و مىآمدند به طرف اسلام . كارش همين بود , و لهذا كفار قريش جلوى او را مى گرفتند . آنها هم كه مى گفتند ساحر و جادوگر است مقصودشان اين بود , مى گفتند در سخنش نوعى جادو به كار است . مثل اين جادوگرها كه مى گويند يك وردى يك چيزى مى خوانند بعد يك كسى را مى كشانند , اينها هم به مردم مى گفتند اين جمله هايى كه اين مى گويد يك وردهاى جادويى است كه وقتى اينها را مى خواند مردم جذب مى شوند . هزاران شاهد تاريخى از صدر اسلام است .

لازم نيست ما از صدر اسلام بگوييم , امروز هم افرادى كه جذب پيغمبر مى شوند يكى از عوامل مهم آن فصاحت و زيبايى قرآن است , منتها ما افرادى را مى گوييم كه از نوع جذب مى شوند . خود ما از باب اينكه در يك محيط اسلامى بزرگ شده ايم ممكن است بگوييم ما مجذوب قرآن واقع نشديم . ما در اين محيط رشد كرده و مسلمان شده ايم , حالا هم قرآن را قبول داريم , و لهذا ما مثال مى زنيم براى تازه مسلمانها و نو مسلمانها , و اتفاقا عيب كار ما هم در همين است كه پدر و مادرهاى ما مسلمان بوده اند يعنى از اولى كه بچه بوده ايم قرآن را ديده ايم و لهذا اهميت قرآن از نظر ما پنهان است . اگر ما با همين اطلاعات و معلوماتى كه فعلا داريم براى اولين بار با قرآن برخورد مى كرديم خيلى بهتر قرآن را درك مى كرديم تا اينكه از كودكى قرآن را ديده و با آن مأنوس بوده ايم و حالا داريم مى بينيم . براى امثال ما بعد از تأمل و تدبر روشن مى شود .

مقايسه قرآن و نهج البلاغه از نظر فصاحت
يادم نمى رود يك وقتى در قم براى طلاب نهج البلاغه تدريس مى كردم . اميرالمؤمنين خطبه اى دارد كه از خطبه هاى زهدى نهج البلاغه است , راجع به اينكه عمر وفايى ندارد و انسان بايد متوجه باشد كه مردنى هست , وضع مردگان و اموات و وضع عالم بعد از موت را تشريح مى كند , خطبه اى است كه از نظر فن فصاحت و بلاغت هم فوق العاده است , اينقدر در آن تشبيهات عالى است كه واقعا خطبه فوق العاده جذابى است . فصاحت و بلاغت اميرالمؤمنين را احدى چه دوست و چه دشمن انكار ندارد و اين مطلبى است غير قابل بحث , يعنى همين طور كه ما مى گوييم فردوسى يا مى گوييم حافظ , منتها آنها در شعرند , يا اثر اين جور اشخاص را يك اثر جاويدان مى دانيم از نظر فصاحت و بلاغت , در زبان عربى نهج البلاغه اينطور است و بالاتر از اين بدون شك و شبهه , خطبه اينجور شروع مى شود :

( | دار بالبلاء محفوفه و بالغدر معروفه , لا تدوم احوالها و لا تسلم نزالها . . . العيش فيها مذموم , و الامان منها معدوم و انما اهلها فيها اغراض مستهدفة ترميهم بسهامها و تفنيهم بحمامها |) ( 3 ) . خيلى خطبه با حالى است : دنيا خانه اى است كه محفوف است به شدائد و سختيها . امنيت هميشگى در اينجا وجود ندارد . عيش و خوشى و لذتى كه در اينجا هست عيش و خوشى و لذت واقعى نيست . مردمى كه در اينجا هستند حكم نشانه هايى هستند كه از اطراف تيرهاى بلايا به سوى آنها پرتاب مى شود . همين طور جمله جمله حضرت مى گويند تا بعد وارد وضع مردن و بعد از مردن و عالم اموات و بعد عالم قيامت مى شوند . يكدفعه در آخر كلام كه واقعا كلام زيبايى است ( 4 ) يك آيه قرآن مىآورد . در اين آيه قرآن هيچيك از آن نوع تشبيهاتى كه اميرالمؤمنين در كلام خودش به كار برده وجود ندارد ولى به قدرى تفاوت است ميان اين آيه قرآن و تمام اين جمله هاى ا ميرالمؤمنين البته چون پاى قرآن است جسارت به اميرالمؤمنين نيست كه آبروى تمام كلمات اميرالمؤمنين را مى برد . اينها را مى گويد و مى گويد , در آخرش مى گويد :

( هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون) ( 5 ) . فعلا به معنى اش كار نداشته باشيد , اين الفاظ را كه الان مى خوانم , الفاظ نهج البلاغه را ببينيد چه شكل است , لفظ قرآن را ببينيد چه شكل است . وقتى الفاظ نهج البلاغه را پهلوى قرآن مى گذاريم مثل اين است كه انسان با اتومبيل در جاده اى حركت مى كند مى بيند نشيب و فراز دارد , يكدفعه روى آسفالت جديد قرار مى گيرد مى بيند اتومبيل روى يك خط هموار حركت مى كند و كوچكترين نشيب و فرازى ندارد : ( | دار بالبلاء محفوفة و بالغدر معروفة , لا تدوم احوالها و لا تسلم نزالها . . . العيش فيها مذموم |) تا آخر , آنگاه مى گويد : ( هنا لك تبلوا كل نفس ما اسلفت و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون ) يك انسجام عجيب ! من ديدم اينقدر تفاوت است ميان اين جمله و آن جمله كه از زمين تا آسمان . نه تنها تفاوت است ميان كلمات قرآن و جمله هاى اميرالمؤمنين , با جمله هاى خود پيغمبر هم همين طور است , يعنى هر جا پيغمبر خودش خطبه خوانده مثل خطبه اميرالمؤمنين است , هيچ فرق نمى كند . ( تبلوا كل نفس ما اسلفت) هر نفسى آنچه را كه پيش فرستاده است آزمايش مى كند , مى بيند . اين تشبيه نيست , عين حقيقت است , نه اينكه تشبيه مى كند اين را به كسى كه چيزى را پيش فرستاده . هر نفسى هر چه را كه پيش فرستاده است آزمايش مى كند و مى بيند , چون تمام اعمال انسان از نظر قرآن پيش فرستاده هاست , يعنى عمل انسان قبل از خود انسان مى رود به دنيايى ديگر , بعد خود انسان واقعا مى رود و به عمل خودش ملحق مى شود .

( هنالك تبلوا كل نفس ما اسلفت) هر نفسى هر چه را كه پيش فرستاده است آنجا به آن مى رسد و آزمايش مى كند يعنى حقيقت عمل خودش را آنجا درمى يابد ( و ردوا الى الله موليهم الحق) ( قابل توصيف نيست كه اين كلمه ( موليهم الحق) درباره خدا چه تعبير عجيبى است ! ) بازگردانده مى شوند به سوى خدا آن مولاى حقيقى خودشان , مولاى راستين خودشان . نه اينكه انسان هر چيزى را در دنيا كه دنبالش مى رود او را پرستش مى كند او را مولاى خودش گرفته است و او را اطاعت مى كند ؟ حداقل اين است كه انسان شهوت خودش را اطاعت مى كند , غضب خودش را اطاعت مى كند . هر چه انسان در دنيا آزاد باشد بالاخره از چيزى اطاعت مى كند ولو آن چيز يك غريزه از غرائز خودش باشد . در آنجا قرآن مى گويد كه انسان مى فهمد تمام اين مولاها پوچ و بيهوده بوده , به سوى مولاى حقيقى و واقعى بازگشت مى كند ( اين تعبيراتى كه من مى كنم اصلا نمى تواند اين را برساند . ( ( و ردوا الى الله موليهم الحق و ضل عنهم ما كانوا يفترون) آنچنان مجسم مى كند كه هرچه كه انسان در دنيا غير از خدا مى ديده است همه اوهام بوده , همه پوچ بوده , همه افترا بوده , همه دروغ بوده است , انسان به يك ( راست) مى رسد كه مى فهمد هرچه كه قبلا مى ديده درست مثل خواب بوده .

غرضم اين جهت است كه اصلا خود اين لفظ قطع نظر از معنايش نمى تواند ساخته يك مرد امى باشد . يك مرد امى ( 6 ) بى سواد بى خبر بى اطلاع كه بايد در خرافه ها و اوهامى بسر برد كه اسباب مضحكه براى ما باشد , مى بينيم يكى از منطقهايى كه در كتابش به كار برده اين است : هر كسى هر عملى كه انجام مى دهد نفس آن عمل باقى است . اصلا قرآن هميشه مى گويد خود عمل باقى است , بعد علماء كه آمدند چون نمى توانستند اين را هضم كنند كه خود عمل باقى است يعنى چه من كه امروز نماز مى خوانم نماز من باقى است , آدم نمى تواند باور كند گفتند پس مقصود اين است كه جزاى عمل باقى است . ولى قرآن مى گويد خود عمل باقى است :

يا ايها الذين امنوا اتقوا الله , و لتنظر نفس ما قدمت لغد , و اتقوا الله , ان الله خبير بما تعملون (7) . شما بعد از چهارده قرن پيدا كنيد يك كسى بتواند به اين زيبايى و به اين تأثير موعظه كند : ( يا ايها الذين امنوا اتقوا الله) اى كسانى كه ايمان آورده ايد ( خطاب به مؤمنين است ) تقواى الهى را داشته باشيد , خدا را در نظر بگيريد ( و لتنظر نفس ما قدمت لغد) لازم است هر نفسى دقت كند در آنچه كه براى فردا پيش مى فرستد ( چقدر اين تعبير عجيب است . ( ! ( و لتنظر نفس ما قدمت لغد) براى ما مجسم مى شود , مثل اينكه ما فعلا در كشورى مشغول تهيه لوازمى هستيم و مرتب پيش مى فرستيم , اينها را مى فرستيم به آنجايى كه بعد خودمان مى خواهيم برويم . مثلا رفته ايم اروپا و مدت موقتى آنجا هستيم , آنجا مرتب مى خريم و مى فرستيم براى اينكه بعد هم خودمان برويم و با چيزهايى كه پيش فرستاده ايم و زندگى مان را تشكيل مى دهد زندگى كنيم . ( و لتنظر نفس ما قدمت لغد) واجب است , لازم است ,

بايد هر نفسى دقت كند در آنچه كه پيش مى فرستد , يعنى منتهاى دقت را در اعمال خودتان انجام بدهيد , اينها پيش فرستاده هاى شماست . اين جور تعبير كردن از انسان و از عمل انسان و از دنياى آينده انسان , دهان يك نفر شهرى درس خوانده و دانشگاه ديده اش هم مى چايد كه بتواند اين طور مطلب را تعبير كند :( و لتنظر نفس ما قدمت لغد) . بعد ( و اتقوا الله) ( سبك موعظه را ببينيد , يك ( اتقوا الله) مى گويد , يك جمله مى گويد , دوباره ( اتقوا الله) خدا را در نظر بگيريد , از خدا بترسيد ( ان الله خبير بما تعملون) ابتدا مى گويد خودتان بازرسى كنيد اعمال خودتان را , دقت كنيد , بعد مى گويد خداوند آگاه است به اعمال شما , يعنى تو خيال نكن اگر دقت نكردى چشم ديگرى نيست كه دقت كند , يك چشم بسيار بسيار دقيقى هست , او مى بيند . پس تو يك وقت اين جور فكر نكن كه حالا مى فرستيم هر چه شد شد , يك جور ديگر مى گوييم . نه , اين جور نيست . خدا قبل از تو اعمال تو را مى بيند . پس تو در اعمال خودت دقت كن . بعد مى فرمايد : ( و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم اولئك هم الفاسقون) ( 8 ) مباشيد از كسانى كه خدا را فراموش كردند بعد به يك عقوبت بسيار سختى گرفتار شدند , عقوبت بسيار سختشان چيست ؟ خدا خودشان را از ياد خودشان برد يعنى بعد خودشان را فراموش كردند . 

باز ببينيد چقدر اين تعبير عجيب است , چقدر عالى و چقدر ادبى است كه هر چه آدم فكر مى كند كه اصلا خود اين فكر , قطع نظر از هر چيزى , اين جور تعبير در محيط مكه آن روز چگونه پيدا شده اصلا آدم حيرت مى كند ! خدا را فراموش نكنيد كه بعد خودتان را فراموش خواهيد كرد , يعنى چه خودتان را فراموش خواهيد كرد ؟ مگر مى شود انسان خودش را فراموش كند ؟ بله مى شود انسان خودش را فراموش كند . همين مطلب كه باز يك منطق ديگرى است , در قرآن تعبير دارد . چون برخى مطلب قرآن موعظه هايى روانى است , مسائل روانى اى كه مربوط به هدايتها بوده بيان شده است . يكى از حرفهاى قرآن هميشه اين است كه بشر خودش را فراموش مى كند , و حال آنكه انسان مى گويد محال است بشر خودش را فراموش كند . نه , فراموش مى كند . انسان خود واقعى اش را فراموش مى كند . گاهى انسان به يك چيزهايى در اين دنيا دل مى بندد و براى آنها كار و فعاليت مى كند كه جز خود فراموشى اسم ديگرى روى آنها نمى شود گذاشت , يعنى فكر نمى كند من كى هستم , آن من واقعى چيست , آن من واقعى چه احتياجى دارد ؟ براى اين من اگر بايد كار كرد چه بايد كرد . طورى كار مى كند كه كأنه چنين منى وجود ندارد كه بايد براى سعادت او كوچكترين قدمى برداشت .

ابوذر غفارى معروف بود كه لقمان اصحاب پيغمبر است و بعلاوه پيغمبر اكرم نصايح و مواعظ خيلى خاصى به ابوذر كرده كه در كتابها هست . كتاب عين الحيات مرحوم مجلسى شرح نصايحى است كه پيغمبر اكرم به ابوذر كرده . شخصى بعدها نامه اى نوشت به ابوذر و از اين مرد بزرگ خواست كه او را نصيحتى كند . ابوذر در جواب چيزى نوشت كه او نفهميد . دو مرتبه توضيح خواست . آنچه كه ابوذر نوشت اين بود كه آن چيزى را كه از همه بيشتر دوست دارى به آن بدى نكن . وقتى نامه به دست طرف رسيد اصلا نفهميد , گفت انسان كسى را اگر دوست دارد به او بدى نمى كند , وقتى بچه اش را دوست دارد به او بدى نمى كند , برادرش را دوست دارد به او بدى نمى كند , ولى از طرفى هم مى دانست كه ابوذر مردى نيست كه بخواهد بيهوده حرف زده باشد , لابد يك مقصودى دارد . دو مرتبه از او توضيح خواست , گفت مقصودت چيست . جواب داد كه مقصودم خودت هستى چون اعز انفس براى انسان خود انسان است . انسان خودش را از همه بيشتر دوست دارد . مقصودم اين بود كه به خودت بدى نكن , اين گناهانى كه تو مرتكب مى شوى , كارهاى بدى كه مى كنى , خودت را فراموش كرده اى , نمى دانى كه اثر اين كارهاى بد به خودت برمى گردد . آن آدمى كه خودش را فراموش نكرده هرگز كار بد نمى كند زيرا مى داند كار بد به خودش بر مى گردد . آن آدمى كه كار بد مى كند خودش را از ياد برده است .

به هر حال اين تعبيرى است در قرآن كريم كه مى فرمايد خودتان را فراموش نكنيد ( و لا تكونوا كالذين نسوا الله فانسيهم انفسهم ) .
پس مسلما يكى از وجوه اعجاز قرآن كريم همان زيبايى الفاظش است ولى اين زيبايى الفاظ , مجزا از زيبايى معنوى قرآن نيست , كه درباره اين هم توضيحى عرض بكنم . اينكه عرض كردم كه فصاحت از مقوله جمال و زيبايى است و جمال و زيبايى با احساسات سرو كار دارد , اين را بايد تشريح كنم , كه احساسات بشر يك نوع نيست , انسان انواعى از احساسات دارد و هر جمال و زيبايى با يك نوع از احساسات انسان مطابقت و هماهنگى دارد . موسيقى زيباست ولى زيبايى اى است كه گوش انسان آن را احساس مى كند . مناظر زيبا زيباست ولى زيبايى اى است كه چشم انسان , با آنها سر و كار دارد . يك غزل عشقى را كه انسان مى شنود با غريزه شهوانى او سر و كار دارد , آن غريزه , زيبايى آن را احساس مى كند , ولى شعر حماسى فردوسى را كه مى شنود حس سلحشورى او از آن لذت مى برد . قرآن كه جمال فصاحت دارد مى خواهيم ببينيم كدام حس از احساسات انسان از آن لذت مى برد ؟ اين , مسأله خيلى مهمى است . آيا آن طورى است كه مثلا ما فلان غزل عشقى سعدى را مى شنويم و آن غزل ما را غرق در لذت مى كند , مثلا :
آنچه تو دارى قيامت است نه قامت

آن نه تبسم كه معجز است و كرامت
يك جمال زيبا را دارد توصيف مى كند , ما هم كه مجذوب مى شويم روى آن احساسات جمال پرستى اين گونه مجذوب مى شويم . و شعر فردوسى برعكس . زيبايى قرآن با كداميك از احساسات انسان سر و كار دارد ؟ با احساس معنوى انسان , يعنى آن احساسى كه توجه انسان را به عالم بالا تحريك و تهييج مى كند , كه اين مطلب باشد تا بعد درباره آن توضيح بدهيم .


در آياتى كه قرآن به عنوان اعجاز , مردم را دعوت مى كند , مثلا : ( فأتوا بعشر سور مثله مفتريات و ادعوا من استطعتم من دون الله) و هر چه كمك هم مى خواهيد بگيريد غير از خدا , اين مفهوم مخالفش اين مى شود كه اگر شما كه مدعى اين امر هستيد خدا را به استطاعت بگيريد خواهيد توانست چنين كارى بكنيد , در حالى كه اين هم نيست زيرا پيغمبر اسلام خاتم پيغمبران بوده و آن اشخاصى كه مدعى بودند , اگر مى خواستند خدا را هم كمك بگيرند خدا به كمك هر كسى در اين مقوله نمى آيد . در اين موارد منظور چيست ؟

جواب : نه , مقصود اين است كه هيچ صاحب قدرتى جز خدا نمى تواند . اساسا يك ادبى در بيان قرآن هميشه هست كه در هيچ مسأله اى خدا را فراموش نمى كند . حتى اگر توهمى نسبت به خداوند پيش بيايد فورا آن را رد مى كند . كلمه ( من دون الله) كه از كلماتى است كه در قرآن زياد مكرر شده هميشه در چنين موردى است . مثلا اگر كلمه ( من دون الله ) نبود اين جور بود : محال است ديگر مثل اين قرآن به وجود بيايد . فورا يك كسى در ذهنش بيايد : يعنى خدا هم اگر بخواهد نمى تواند مثل اين را ايجاد كند ؟

اينجا اين جور مى خواهد بگويد : جز خدا احدى قادر نيست چنين كارى را بكند . مقصود اين است كه جز خدا احدى قادر نيست اما اينكه كسانى را كه شما دعوت مى كنيد , آنهايى كه قادر نيستند , اجابت مى كنند يا نمى كنند , يا خدا را كه شما دعوت مى كنيد آيا اين دعوت شما را مى پذيرد يا نمى پذيرد , مطلب ديگرى است . صحبت در اين است كه جز خدا احدى قادر نيست . ( و ادعوا من استطعتم من دون الله) معنايش اين است : غير از خدا هر كه را كه شما فرض مى كنيد دعوتش كنيد بيايد , قدرت ندارد . ( من دون الله) استثناى از ناحيه قدرت است نه از ناحيه دعوت , براى اينكه اين توهم پيش نيايد كه قرآن مى خواهد بگويد ديگر مثل اين قرآن محال است , هر كسى بخواهد چنين كارى را بكند ولو خدا باشد . مى خواهد بگويد صحبت خدا نيست , خداوند اجل و ارفع از اين است كه ما او را عاجز و ناتوان از مثل قرآن بدانيم . مقصود اين است : غير از خدا هر كسى را كه شما فرض كنيد , قادر نيست .

 

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید