بخشی از مقاله
اخلاق و سياست از ديدگاه نظريۀ انتقادي
چکيده
شايد در هيچ دوره اي از تاريخ پرفراز و نشيب ، مانند عصر پرتلاطم و پرحادثه اي که ما در آن زندگي ميکنيم ، بحث اخلاق و سياست و ضرورت پرداختن به اصول ، ارزشها، هنجارها و فضايل اخلاقي و انساني تا بدين حد مطرح نبوده است .
علم و فناوري سلطۀ خود را بر تمـام ابعـاد زنـدگي بشـر انداختـه و اصـول بـزرگ معنوي و اخلاقي ناخواسته تحت الشعاع تغييـرات شـگرف مـادي قـرار گرفتـه اسـت . عصـر فناوري و مدرنيته ، عصر ارتباطات و اطلاعات مرزهاي سياسي را در هم شکسته و ملت هـا و دولت هاي بزرگ و کوچک را به يکسان در معرض تهاجم تکنولوژي فرهنگـي قـرار داده و بحران مشروعيت سياسي را در قرن بيست و يکم به ارمغان آورده است .
نظريۀ انتقادي به مثابۀ گونه اي آسيب شناسي به نقد مدرنيته خالي از ارزش و اخلاق پرداخته است و با موضع راهنماي کنش انساني، هدفش ايجاد خودسـازي و بازسـازي منافع راستين خويش است . آدورنو، هورکهـايمر، مـارکوزه ، هابرمـاس ، هانـا آرنـت و اريش فروم از جمله نظريه پردازان انتقادي قرن بيستم هستند کـه بـه نقـد علـوم انسـاني اثبات گرا پرداخته اند.
هدف پژوهشگر در اين مقاله بررسي نقش مهم اخلاق و سياست و رابطـۀ آنهـا بـا يکديگر از ديدگاه نظريۀ انتقادي و بازانديشي انديشـگران نظريـۀ انتقـادي قـرن بيسـتم دربارة ارتباط مثبت و معنادار ميان توسعۀ علوم با تحقق انسانيت و تعـالي بشـر اسـت و سعي شده مدرنيته را که بر اثر دگرگوني علم شکل گرفته اسـت ، مـورد ارزيـابي قـرار دهد و انتقادات وارده بر آن را بررسي کند.
در اين تحقيق از روش همبستگي براي رسيدن به نتـايج حاصـل از نظريـۀ انتقـادي استفاده شده است . بدين گونه که به دنبال اين پرسش هستيم که رابطۀ اخلاق و سياست از ديدگاه نظريۀ انتقادي چيست ؟ در يک نگاه کلي به اين نتيجه ميرسـيم کـه تمـامي انديشمندان نظريۀ انتقادي بـر تعامـل و همـاهنگي «اخـلاق و سياسـت » تأکيـد دارنـد و تمامي فجايع و بربريت ، کشتار انسانها، سرکوب طبيعت را به دليل جدا بودن اخلاق از سياست ميدانند. در آراي انديشمندان نظريۀ انتقادي چنين به نظر ميرسد که مدرنيتـه از يک سو باعث توسعه و امکان دستيابي به رفاه و امور زندگي بشـر گشـته و از سـوي ديگر سرمنشأ اکثر آفات و بدبختيها را «عقلانيت ابـزاري» دانسـته کـه باعـث نـابودي اخلاق و محدود شدن آزادي فردي در سياست گشته است .
واژه هاي اساسي : اخلاق ، سياست ، نظريۀ انتقادي، مدرنيته ، اثبات گرايي .
مقدمه
نظام اجتماعي مبتني بر يک سلسـله اصـول ، هنجارهـا، ارزشـها و الگوهـايي اسـت کـه معمولاً «اخلاق » ناميده ميشود. جامعه شناسان ، اخلاق را به منزلۀ خوني تلقـي کـرده انـد که پيوسته و به صورت پنهان در پيکر جامعه و نهادهاي اجتماعي در جريان است .
از اين ديدگاه هيچ نهاد، حرفه و قلمرويي نيست که قادر باشد فـارغ از اخـلاق ، که مرزهاي سلوک و رفتار بهنجار را معين ميکند، به حيات مشـروع خـود ادامـه دهـد.
اخلاق هر جامعه ملاک و معيار بايدها و نبايدهاي آن را تعيين ميکند و انسان اجتماعي را در مسير زندگي غايتمند خود به سمت کمال ، فضيلت و سعادت هدايت ميکند.
اخلاق هم خاستگاه ديني دارد و هـم متـأثر از عـرف ، فرهنـگ ، تـاريخ و سـاير اجتماعي و اخلاقي وجود دارد، که باعـث مـيشـود در طـول زمـان اصـول ، ارزشـها و هنجارهاي پايدار، مقدس و جا افتادة جامعه صيقل بخورد و الگوهـاي موجـه و مقبـول رفتار فردي و جمعي را تشکيل بدهد.
گرچه بحث اخلاق و اخلاقيات در عرصه هاي مختلف اجتماع موضـوعي کـم و بيش متداول و مرسوم است ، اما وقتي وارد قلمرو سياست ميشويم ، مسأله رنگ و بـوي ديگري پيدا کرده و بسيار پيچيده و متناقض ميگردد. در حقيقت اين دشواري و تناقض از خودِ مفهوم ماهيت سياست سرچشمه ميگيرد. درست به همـين دليـل اسـت کـه از طلوع ستاره تفکر و انديشه سياسي در عصر باستان تا به امروز، فرشـتۀ اخـلاق همـواره پهلو به پهلوي سياست ، نگران و دلواپس مسير حرکت ، تکامل و عملکرد آن بوده است .
پيشگامان انديشه و اخلاق ، از کنفوسيوس و بودا و زردشت تـا افلاطون و ارسطو هـر يک به طريقي در باب فضيلت و اخلاق و رابطۀ آن بـا سياسـت و جامعـه آمـوزه هـا و تعاليمي از خود به جاي گذاشته اند.
بدون ترديد قرن ٢٠ را بايد قر «بازانديشي» ناميد؛ بازانديشي در هـر آنچـه کـه انسان در چند دورة ماقبل آن اندوخته و يافته بود. حوداث فجيـع و خشـونت بـار نيمـۀ نخست قرن بيستم بسياري از انديشمندان و متفکران را به تأمل در باورهـا و ارزشـهاي گذشته واداشت . به راستي سرچشمۀ اين فجايع که چندين ميليـون کشـته و بـيخانمـان برجا گذاشت را در کجا بايد جست وجو کرد؟
تلاشهاي زيادي براي يافتن پاسخ صورت گرفت . اما آيا اين خود «علم » نبود کـه انسان را وارد جهنم خانمانسوز کرده بود؟ پيش از اين حوادث کسـاني ماننـد: روسـو و حتي نيچه ، بر چنين مسأله اي تأکيـد کـرده بودنـد. پاسـخ روسـو بـه فراخـوان آکـادمي
«ديژون » براي نگارش مقاله اي در اين موضوع که آيا احياي علم و هنر بـه تزکيـۀ نفـس ياري ميکند، يا موجب تبـاهي اخلاقيـات مـيشـو (و.ت .جـونز ١٣٦٢: ٣٢٢). بـدين صورت بود که رابطه اي مثبت و معنادار بين اين دو مؤلفه وجود ندارد. بـه همـين دليـل نيچه در کتا فراسوي نيک و بد نسبت به عطش انسان براي کسب علم بـيش از انـدازه هشدار داده و عملاً علوم را به دو دسته علوم مفيد و علوم مض تقسيم کرده بـود. و آن علومي را مفيد ميدانست که به خواستِ معطوف به قدرت و (ابر انسان ) پاسخ بدهـد (نيچه ، ١٣٧٣: ١٢٣). امروزه ما با انبوهي از آرا و نظريات و دانش هاي انباشت شده دربـارة اخـلاق و سياست س و کار داريم که زمينۀ پيدايش مکتب ها و نحلـه هـاي فکـري متفـاوتي را در طول قرون فراهم آورده است . به همين لحاظ ، پرداختن به بحث اخلاق و سياسـت ، در واقع غوطه ور شـدن در دريـايي از نوشـته هـا، کتـب و رسـالاتي اسـت کـه در عرصـۀ انديشه ورزي و نظريه پردازي در اين قلمرو گسترده وجود دارد. بنـابراين در ايـن مقالـه پژوهشگر به دنبال اين است که موضـوعات مختلـف اخـلاق و سياسـت را از ديـدگاه نظريه پردازان انتقادي در چند بخش تدوين و تشريح نمايد.
مفهوم اخلاق
اخلاق بنا به تعريف عبارت است از مجموعـه ملکـات نفسـاني و صـفات و خصـايص روحي (سادات ، ١٣٧٢: ٨).
وقتي عملي به طور مکرر انجام پذيرد، در هر بار حالـت حاصـل از آن عمـل در روح انسان اثر ميگذارد و پس از مدتي در روح رسوخ پيـدا کـرده و در نفـس مسـتقر ميشود. در اين صورت گفته ميشود که آن صفت به صـورت «ملکـه » در آمـده اسـت .
وقتي صفتي به صورت ملکه در آيد، زوال آن بسيار مشکل است . صفتي را که به صورت ملکه در نيامده اس «حال » ميگويند، بنابراي «حال » آن حالت نفساني است کـه هنـوز در روح رسوخ نکرده و در نتيجه به آساني زوال پذير است .
افعالي که از روي ملکۀ نفساني انسان صادر ميشود، آسان و بدون تکليف انجام ميگيرد، ولي صدور افعال ناشي از حال ، چنين نيست .
گاهي اخلاق در معناي وسيع خود، به صفات و افعال هر دو اطـلاق مـيشـود و گاهي فقط در معناي مثبت آن از نظر ارزشي به کار ميرود. مثلاً وقتـي گفتـه مـيشـود: انسان داراي تمايلات اخلاقي است ، منظور معناي اخير آن است .
انسان در بدو تولد حيوان بالفعل و انسان بالقوه است . يعنيُ بعـدي از انسـان کـه متضمن حفظ و ارادة حيات در او است ، به صورت بالفعل موجود است ، اما بعد انسـاني او در اين هنگام به صورت بالقوه است ، يعني مانند بذرهايي است که در درون او پاشيده شده و در صورت پرورش به صورت آنچه که ارزشهاي والاي انساني يا فطـرت انسـاني ناميده ميشود، در خواهد آمد. همچنان کـه اگـر ايـن بـذرها در درون انسـان ، در زيـر زنگارهاي غفلت و فراموشي دفن گردد و يا به دست خود انسان ضايع شود، وي از مرز حيوانيت فراتر نميرود و چه بسا به مراحلي پست تـر از حيوانـات تنـزل خواهـد کـرد:
«اوِلئکَ کالاْنعام بلْ هُمْ اضل ٌّ» (اعراف . ١٧٩).
حال ميتوان به نقش علم اخلاق در زندگي انسان پي برد. علم اخلاق است کـه به شناسايي استعدادهاي گوناگون انسان و فضايل و رذايل روح آدمي و چگونگي ايجاد تعادل در ميان اميال گوناگون ميپردازد و راه و روش تربيت نفـس را ميسـر مـيسـازد؛ بدان گونه که انسان بتواند به کمال شايستۀ خود نايل آيد.
از اينجا ميتوان دريافت که علم اخلاق پرارج ترين و ضروريترين علومي است که انسان بدان نيازمند است . بعد از علم الهي که موضوع آن شـناخت ذات حـق اسـت ، هيچ علمي از نظر اهميت و ضرورت همپاي «علم اخلاق » نيسـت . زيـرا تمـامي علـوم ، رهاوردهاي خود را در اختيار انسان قرار داده و همگي در خدم «انسان »اند. حال اگـر انسان از تربيت روحي و معنوي لازم برخوردار نباشد، از ايـن دسـتاوردهاي علـوم نيـز نميتواند در جهت سعادت حقيقي و کمال واقعي خود بهره مند شـو (سـادات ، ١٣٧٢:١٠ـ ٨).
کلاً ميتوان يک طبقه بندي سه گانه از اخلاق به دست داد. يکي «اخلاق و معيار» که ريشه در اعتقادات ديني و مسلکي دارد و از آن به عنوان شاخص و شـاقول افعـال و گفتار اخلاقي استفاده ميکنيم . ديگري «اخلاق اجتماعي» که زاييدة عادات و آداب مورد قبول و نيازهـاي جـاري جامعـه اسـت ، و بـالاخر «اخـلاق فـردي» کـه تـابع اميـال و مصلحت هاي فردي است (کاظمي، ١٣٧٦: ٣١).
اخلاق جمع «خُلق » و خلق به معناي خويهاست . اصل آن را به معناي «تقـدير» گرفته اند که حکايت از هيأت بـاطني انسـان دارد و بـا چشـم بصـيرت درک مـيشـود،
«خلق » آن حالات و صفات پايدار نفساني را در برميگيـرد کـه خاسـتگاه رفتـار آدمـي است ، بنابراين علم اخلاق راههاي آراسته شدن به خويهـاي نيـک و دوري گزيـدن از خويهاي ناشايست را به ما نشان ميدهد. موضوع اصلي «علـم اخـلاق » نفـس انسـاني است ، که خويهاي نيک و بد را ميپذيرد و سـبب انجـام کارهـاي پسـنديده و ناپسـند ميگردد.
«تهذيب اخلاق »، «تهذيب نفس » و «تزکيـه نفـس » بيـان ديگـري اسـت از علـم اخلاق ، اما در تعاريفي که دانشمندان از علم اخلاق ارائه ميدهند، تمام توجه بـه رفتـار بايستۀ آدمي است . «ژکس » مينويسند: علم اخـلاق ، عبـارت اسـت از تحقيـق در رفتـار آدمي بدان گونه که بايد باشد (ژکس ، ١٣٧٨: ٩).
بسياري از فلاسفۀ غربي در تعريف علم اخلاق رفتارها و اعمال ظاهري آدمي را ملاک قرار داده اند و از نظر اين گروه موضوع علـم اخـلاق همـان رفتارهـاي اختيـاري انسان است و تعريف «ژکس » بيشتر به جنبۀ رفتاري و عملي تأکيد دارد. شهيد مطهري در شرح تعريف «علم اخلاق » مـينويسـد: «علـم اخـلاق عبـارت است از علم زيستن ، يا علم چگونه بايد زيست .»
در حقيقت چگونه زيستن دو شـعبه دارد: شـعبۀ چگونـه رفتـار کـردن و شـعبۀ چگونه بودن . چگونه رفتار کردن ، مربوط ميشود به اعمال انسان (که البته شـامل گفتـار هم ميشود) که چگونه بايد باشد و چگونه بودن مربوط ميشود به خويهـا و ملکـات انسان که چگونه و به چه کيفيت باشد (مطهري : ٢٢).
رفتار در ساختن چگونگي خلق و خـويهـا تـأثير دارد و خلـق و خـويهـا در چگونگي وجود انسان . دانشمندان در تأثير رفتار در پديد آوردن خوي آدمي، ميگوينـد: اگر يک تکه کاغذ، پارچه و يا لباس را تـا کنـيم ، گـرايش بـه بـاز شـدن دارنـد، يعنـي ميخواهند به اصل خود باز گردند. رفتار آدمي نيز چنين است که اگـر کـار جسـمي يـا رواني، يک بار به وسيلۀ بدن انجام شود، از آن پس ، دگرگوني مخصوصـي در سـاختمان بدن ، يا مغز انجام ميپذيرد که بعدها تجديد آن را آسان ميسـازد، ولـي ايـن دگرگـوني ساختمان بدن ، خود نميتواند ابتکار انجام عمل را به دست بگيرد و يا به تنهـايي عـادتي را به وجود آورد، چون نياز به انگيزة خارجي دارد (هدفيله : ٧٣).
فرقي که در ديدگاه حکماي اسلامي و دانشمندان غرب ديده ميشـود، برخاسـته از سمت و سو و گرايش هـايي اسـت کـه در تعريـف اخـلاق وجـود دارد. دانشـمندان اسلامي بيشترين توجه را به چگونه بودن دارند، ولي دانشمندان غرب از چگونـه رفتـار کردن سخن ميگويند (ملاصدرا: ١١٦).
انسان داراي دو جنبه است : يکي پنهان و باطن و ديگري آشـکار و ظـاهر، يکـي مُهلکات و مُنجيات هست . ناملايمات و دردهاي بدن ، بيماريهاي جسـماني و ملايمـات آن تندرستي و لذتهاي جسماني است . شرح و بيان اين بيماريها و معالجۀ آنها به عهدة علم پزشکي است و درد و رنجهاي روح ، رذايل اخلاقي اسـت کـه موجـب هلاکـت و بدبختي است ، و سلامت آن بازگشت به فضـايل اخلاقـي اسـت کـه باعـث سـعادت و رستگاري است و آدمي را به مصاحبت با خداشناسان و مقرّبان درگاه الهي ميرسـاند، و علمي که عهده دار بيان اين رذايل و نشان دادن راه درمان آنهاست «علم اخـلاق » ناميـده ميشود (مجتبوي، ١٣٦٧: ٣٥).
فضايل اخلاق سرمايۀ نجات و رستگاري انسان و رساننده او به سعادت جاويـد است ، و رذايل اخلاق مايۀ بدبختي و شقاوت هميشگي وي اسـت . پـس پـاک سـاختن نفس از رذايل و آراستن آن به فضايل از مهمترين واجبات است و بدون آن دست يافتن به زندگاني حقيقي محال است . پس بر هـر خردمنـدي واجـب اسـت کـه در اکتسـاب فضايل اخلاقي که حدِ وسط و اعتدال در خوبيها و صفات است و از جانب شريعت بـه ما رسيده است کوشا باشد و از رذايل که افراط و تفريط است اجتناب نمايد، زيـرا اگـر در اين راه کوتاهي کند هلاکت و شقاوت ابدي گريبانگير او خواهد شد.
آدمي تا از صفات و اخلاق رذيله پاک نشود به صفات و اخـلاق فاضـله آراسـته نخواهد شد و نفس آمادة درک فيوضات و بهره هاي قدسي نخواهد گشت ، چنانکه آينـه تا زنگار از چهره اش زدوده نشود استعداد پذيرش صورتها و نقش ها را نخواهد داشـت .
به همين گونه تا نفس انسان از صفات ناپسند و زشت مانند: تکبـر، حسـد، ريـا و حُـب مقام و شهرت و بدخواهي نسبت به نزديکان و همکاران پاک و صاف نگردد، مواظبـت بر عبادات و طاعات ظاهري سودي نخواهد بخشيد (مجتبوي، ١٣٦٧: ٣٧).
امام خميني(ره ) ميفرمايد: گرفتاري همۀ ما براي اين است که ما تزکيه نشده ايـم ، تربيت نشده ايم . عالم شدند، تربيت نشدند، دانشمند شده اند، تربيت نشده اند. تفکراتشان عميق است ، ليکن تربيت نشده اند و آن خطري که از عالمي کـه تربيـت اخلاقـي نشـده است بر سر وارد ميشود، آن خطر از خطر مغول بالاتر است (تبريزي، ١٣٦٨: ١٤٣).
خلاصه اگر نفس انسان تزکيه و پـاک نشـده باشـد، فجـايع اخلاقـي بزرگـي در صحنۀ اجتماع و سياست وارد ميکند که از خطرهاي بزرگ بـراي نـابود کـردن جامعـۀ انساني است . پس اخلاق ، دستگاهي از ارزش هاست که مراتب نيـک و بـد پديـده هـا را تعيين ميکند و هدفش ايجاد و شکل دهي بهترين روابـط ميـان انسانهاسـت و در صـدد است بر مبناي احکام جاودانۀ خويش هر پديده اي را چنان در جايگاه خـود بنشـاند کـه هستي را ساماني نهـايي دهـد و از فسـاد و تبـاهي برهانـد. بـه عبـارت ديگـر اخـلاق ميخواهد ساخت «قدرت در سياست » را مهار کند و انسان و جهان را به وضع مطلـوب اخلاقي برساند.
مفهوم سياست
از زمانهاي دور علم سياست را «ارباب علوم » ناميده اند. اين سخن امروزه گزاف به نظـر ميرسد، اما دور از حقيقت نيست . در جوامع امروزي سياست چنـان بـا زنـدگي مـردم آميخته است ، که همگان خواه ناخواه با آن س و کار مييابند؛ يا بر آن تأثير مـيگذارنـد يا از آن متأثر ميشوند. جنبه هاي گوناگون زندگي مادي و معنوي به نحوي بـا سياسـت مربوط ميشود و از اين راه سياست در جايگاهي قرار مـيگيـرد کـه همـۀ حـوزه هـاي زندگي اجتماعي، اقتصادي و فرهنگي را در بر ميگيرد.
سياست ، در دو معناي عام و خاص به کار ميرود: در معناي عام ، هرگونه راهبـرد و روش و مشي براي ادارة هر امري از امور، چه شخصـي و چـه اجتمـاعي «سياسـت » گفته ميشود. به معناي خاص ، هر امري که مربوط به دولت و مديريت و تعيين شکل و مقاصد و چگونگي فعاليت دولت باشد، از مقولۀ امور «سياسي» است . بنابراين هرگـاه از سياست به معناي خاص سخن ميگوييم ، همواره بـا دولـت يعنـي سـازمان قـدرت در جامعه که نگهبان نظم موجود يا پيش برندة آن اسـت ، سـ و کـار داريـم . امـور سياسـي شامل مسائل مربوط به ساخت دولت ، ترتيب امور در کشـور، رهبـري طبقـات ، مسـائل کشاکش بر سر قدرت سياسي ميان حزبها و گروههاي بـانفوذ و غيـره اسـت . مهمتـرين عنصري که در تحليل امور سياسي به کار ميرود «قدرت » است . بـه عبـارت ديگـر، امـر سياسي عبارت از کوشش براي نگهداري يا به دست آوردن قدرت يـا کاربسـت قـدرت دولت در جهت هدفها و خواسته هاي گوناگون است . اهميت عنصر قـدرت در سـاخت دولت تا بدان جاست که ماکس وبر جامعـه شـناس آلمـاني دولـت را دسـتگاهي تعريـف ميکند که «حق مشروع و انحصاري» کاربرد قدرت را در قلمـرو معـين دار (آشـوري، دانش سياسي که موضوع اصلي آن دولت است ، مرزهاي مشترک و گاه مبهمي با ديگر شاخه هاي علوم اجتماعي دارد. برخي از اين شاخه ها در واقع ، دانش هاي پشـتيبان علم سياست هستند و يا هم مرز آن به شمار ميروند، علم سياست با تمـامي رشـته هـاي اقتصاد، تاريخ ، روان شناسي، اخلاق ، فلسفه ، حقوق ، جامعه شناسي هم مرز است و رابطـۀ نزديکي دارد، مانند؛ موضوع روان شناسي سياسـي، بررسـي تـأثير شخصـيت افـراد بـر سياست است . به ويژه اهميت روان شناسي در تصميم گيريهاي سياسي مورد توجه بـوده است . و يا موضوع جامعه شناسي سياسي بررسي روابـط ميـان سـاختارهاي اجتمـاعي و حوزة زندگي سياسي است (بشيريه ، ١٣٨٢: ٤٥).
البته بايد توجه داشته باشيم که «سياست » با «علم سياست » تفاوت دارد. سياسـت در مفهوم کلي در زندگي اجتماعي وجود دارد، اما علم سياست را بايد مانند هـر علمـي آموخت ، و همان است که در دانشگاهها آموخته ميشود. تحليل سياسي به انسان کمـک ميکند تا جهاني را که در آن زندگي ميکند، بهتر بشناسد و از ميان شق هـاي گونـاگون پيش روي خويش بهترين راه را انتخاب کند و بالاخره موفق شود به تغييرات کوچک و بزرگ که هر کدام يکي از جنبه هاي جداييناپذير زندگي است ، تـأثير بيشـتري ببخشـد. محققان و متفکراني مانند هارولد لاس ول ، چالز مريـام ١، مـاکس وبـر، برترانـ راسـل ، 2 واتکينس ، هانس مورگنتها٣ که بر سرشت پوياي سياست تأکيد کـرده انـد، معتقدنـد کـه قدرت هم مفهوم اساسي سياست اسـت و هـم شـاخه هـاي «علـم سياسـت » را بـه هـم ميپيوندد. براي مثـال لاس ول در تعريـف علـم سياسـت گفتـه اسـت : «علـم سياسـت به صورت يک نظام تجربي عبارت از مطالعۀ چگـونگي شـکل گـرفتن قـدرت و سـهيم شدن در آن است » (عالم ، ١٣٨٤: ٢٨).
بنابراين مجموعه اقدامات و دورانديشيهـايي کـه موجـب بقـاي يـک ملـت در صحنۀ رقابت بين المللي ميشود، سياست است و برخـي سياسـت را بـه معنـاي ايجـاد عدالت اجتماعي و برقراري قانون به منظور مبارزه با عقب ماندگي ميدانند، و يا مـوريس دو ورژه سياست را به «ژانوس » تشبيه ميکنـد، ژانـوس خـدايي افسـانه اي و اسـاطيري است که دو چهره دارد، همان چيزي که در ايران باستان به اهورا و اهريمن تعبير ميشد (بخشايشي، ١٣٨٠: ١٥).
امام خميني(ره ) سياست را در معناي وسيع و در بسـتر دينـي معرفـي مـينمايـد.بدين معنا که همان وظيفه اي که دين و اخلاق بر عهده دارد، بر ذمۀ سياست هم هسـت . سياست ابزاري تلقي ميشـود کـه هـدايت و تـدبير جامعـه را بـراي رسـيدن بـه غايـت متعاليتر که هدف خلقت باشد، بر عهده دارد (بخشايشي، ١٣٨٠: ١٤ و ١٧).
سياست به عنوان علم قدرت و شيوة نفوذ در انديشۀ انسان براي تغيير در رفتار و هدايت و ترغيب او براي انتخاب اولويت هايش از ديرزمان مورد توجـه متفکـران بـوده است . اين مسأله که براي دستيابي و تأمين يک هـدف مشـروع ، اسـتفاده از شـيوه هـا و روشهاي غيرموجه و نامشروع تا چه اندازه پـذيرفتني اسـت ، همـواره منجـر بـه بحـث جدال انگيز اخلاقي شده است . «فن بيان » يکي از شيوه هاي مؤثر متقاعـد کـردن ديگـران است که هم جنبۀ هنري دارد و هم غيرهنري. در عرصۀ سياست ، دروغ و دروغ پـردازي يکي از شيوه هاي متداول براي توجيه ناکاميها، پيشبرد اهـدا (مشـروع و نامشـروع ) و هدايت افکار عمومي به سمت تعيين شده و دلخواه است و باز اين مشکل تنـاقض آميـز هميشگي مطرح است که بالاخره تکليف اخلاق در سياست چيست ؟
پرسش هايي اساسي در قلمرو اخلاق و سياست ميتوان مطرح کـرد. اگـر کسـي نسبت به اخلاق اجتماعي بياعتنا و رويگـردان باشـد حکمـش چيسـت ؟ آيـا هـر فـرد ميتواند معيار نيک و بد اخلاق را خودش شخصاً تعيين کند؟ آيا کشوري ميتوانـد بـه اعتبار پيروي از يک سلسله اصول اخلاقي از زاويۀ ديد خـود، ديگـر کشـورها را مـورد قضاوت قرار دهد؟ (کاظمي، ١٣٧٦: ٢٧).
اخلاق با طرز رفتار انسان س و کار دارد و آنچه را که مرد «بايد» انجام دهند يا «نبايد» انجام دهند، مشخص ميکند. اخلاق در اين باره که چرا مردم بايـد آنچـه را کـه درست است ، انجام دهند و آنچه را که نادرست و خطاست ، نبايـد انجـام دهنـد، بحـث ميکند. اخلاق قواعدي را که بايد بر رفتار انسـان در زنـدگي اجتمـاعي تـأثير بگـذارد، تنظيم و تدوين ميکند. ارتباط تنگاتنگ علم سياست و علوم وابسته به اخـلاق را رابطـۀ قانون با اخلاق به خوبي نشان ميدهد. هر دوي ايـن مفـاهيم در زنـدگي گروهـي اوليـه به صورت عرف يا آداب و رسوم اجتماعي متداول بود. با پيشرفت تمدن و با تضاد ميان منافع فردي و گروهي، عرف از يک سو سبب پيدايش اخلاق فـرد (يـا وجـدان )، و از سوي ديگر سبب پيدايش اخلاق عمومي (يا قانون ) شد.
متفکران سياسي اروپاي عهد باسـتان و سـده هـاي ميانـه اخـلاق را پـيش درآمـد جداييناپذير مطالعات سياسي مـيدانسـتند. افلاطـون سياسـت را جزئـي از اخلاقيـات ميدانست . از نظر ارسطو که علم سياست را ارباب علوم ميدانست ، هدف دولت عملي کردن «زندگي خوب » است . در سراسر سده هاي ميانه ، در اروپا، دين و الهيات بر مطالعۀ سياست مسلط بود. پس از اين دوره همۀ متفکران مکتـب ايـده آليسـتي نظريـۀ سياسـي جديد، مانند روسو، کانت ، و هگل دولت را نهـادي اخلاقـي مـيدانسـتند کـه از رشـد اخلاقي انسانها جداناپذير است .
فاکس ١ گفته است آنچه از نظـر اخلاقـي نادرسـت اسـت ، نمـيتوانـد از لحـاظ سياسي درست باشد. در هند نيز مهاتماگاندي بـر اخلاقيـات يکسـان وسـايل و هـدفها تأکيد ميکرد: «بذر هر چه باشد، درخت همان ميشود.» «اسلينگر»٢ نيز عقيده داشت که خير و خوبي انگيزه يا هدف ، عمل را اگر فينفسه اخلاقـي نباشـد، اخلاقـي نمـيکنـد.
هدفها هرچه باشند، نبايد قواعد اساسي اخلاق را نقض کند. اگـر کـه بايـد تمـدن بشـر حفظ شود، ميانه روي و رعايت ساده ترين قاعدة اخلاقي ضروري است .
برخي از متفکران و محققان ورود اخلاق را به حيطۀ سياست ارج نمـيگذارنـد.
اين گونه افکار به ماکياولي نسبت داده ميشود که عقيده داشت خميرمايۀ فعاليت سياسي کسب و حفظ قدرت است . او ميگفت که نفس زور و تزوير در مسائل سياسي حيـاتي است و معتقد بود که مسائل دولت نبايد ملاحظات اخلاقـي را در نظـر داشـ (عـالم ،
١٣٨٤: ٧٢ و ٧٣).
بنابراين آنچه مسلم اسـت اخـلاق و سياسـت دو روي يـک سـکه انـد و رابطـۀ تنگاتنگي با يکديگر دارند و اخلاق در يک جامعه بازتاب شعور اجتماعي است . بعضي از مفاهيم همه جايي و هميشـگي هسـتند، ماننـد درسـتکاري، نوعدوسـتي، راسـتگويي، همدلي و دليلش آن است که معمولاً اين صفات در همۀ زمانها و نزد همۀ جوامع ستوده ميشود و نبود آن در هر کجا نکوهيده است و نشانۀ انحطـاط و زوال اخلاقـي، اينهـا را «اخلاق هنجار و مجاز» ميگويند و بشر فطرتاً ميل به آنها دارد.
در واقع زندگي اجتماعي با وجود اين فضيلت هـا معنـا و مفهـوم پيـدا مـيکنـد.
تجربه ثابت کرده است اگر مردان شريف و با فضيلت در کارهاي دولتي گمارده شـوند، آنگاه ملت اطاعت ميکند و کساني که کجرو و بدسرشـت هسـتند، اصـلاح مـيشـوند.
برعکس انتصاب مردان پست و فرومايه در امور حکومتي و سياست ، مردم را ناراضي و سرکش ميکند (الهي، ١٣٧٢: ٢٧).
معمولاً در شرايط بحران اخلاقي، از کـارآيي و نفـوذ دولـت کاسـته مـيشـود و همين عامل زمينۀ برو «بحران مشروعيت » را فراهم ميآورد. نظام حکومتي نيز به علت احساس خطر براي موجوديت خود، دست به اقدامات شديد ميزند، و گاهي ميکوشـد براي بازگرداندن اعتماد مردم به ارزش هاي مورد قبول خود جنبۀ الزامي و قانوني بدهـد که اجراي آن مستلزم کاربرد زور و خشونت است . تاريخ نشان داده است که توسـل بـه زور براي ترميم اعتماد از دست رفته و احيـاي ارزش هـاي اخلاقـي، يـک اقـدام خـود ارزش است ، که واکنش منفي مردم را به دنبال دارد (ريمون ، ١٣٦٤: ٥٦٥).
نظريۀ انتقادي؛ مکتب فرانکفورت
نظريۀ انتقادي را مکتب فرانکفورت هم ناميده اند، هرچند ايـن دو مفهـوم يکـي نيسـت ، ولي در بعضي موارد يکسان در نظر گرفته است . در واقـع نظريـۀ انتقـادي را مـيتـوان بخشي از مکتب فرانکفورت دانست ، زيرا در اين مکتب نظريه هاي ديگـري نيـز مطـرح شده اند.
اين اصطلاح به چند دليل به کار برده شده است :
ـ نظريۀ انتقادي به تعبير هورکهايمر، در مقابل نظريۀ سنتي قرار دارد. از اين رو مسـائل و موضوعات آن مغاير با مسائل و موضوعات مطروحه در نظريه هاي سنتي جامعه است .
ـ متفاوت از نظريۀ مارکسيسم و پوزيتيويسـم بـوده و منتقـد ديـدگاههاي مارکسيسـتي، اثباتي و تفهمي است .
به کارگيري مکتب فرانکفورت با توجه به پيدايش و رشد ديدگاه انتقادي در شهر
فرانکفورت آلمان معنا مييابـد. ايـن نامگـذاري بـه سـبب تأسـيس مؤسسـۀ مطالعـات جتماعي در شهر فرانکفورت اس (آزاد ارمکـي ١٣٧٦: ١٣٣)، ولـي بايـد خاطرنشـان کرد که عنوان مکتب فرانکفورت تا مـوقعي کـه اعضـاي مؤسسـه بـه آلمـان مراجعـت نکردند، مورد استفاده قرار نگرفته بود (باتامور، ١٣٧٠: ١٤).
مکتب فرانکفورت ١در رابطه با نظريـۀ انتقـادي، نـام مکتبـي آلمـاني اسـت کـه هورکهايمر در دهۀ ١٩٣٠ در قالب يک مؤسسـۀ تحقيقـاتيــ اجتمـاعي در فرانکفـورت تأسيس کرد. عمدة فعاليت اين مکتب در زمينه هاي مربـوط بـه فلسـفۀ علـوم اجتمـاعي، جامعه شناسي و نظريۀ اجتماعي نئومارکسيستي است . اين مؤسسـه وابسـته بـه دانشـگاه فرانکفورت بود، ولي خود مؤسسه صرفاً نتيجه و حاصـل مطـرح شـدن چنـدين برنامـۀ پژوهشي راديکال بود که فليکس ويل ٢ فرزند يک تـاجر ثروتمنـد غلـه ، در اوايـل سـال ١٩٣٠ اجراي آنها را بر عهده گرفت (باتامور، ١٣٧٠: ١٣).
بنيانگذاران واقعي نظريۀ انتقادي
بنيانگذاران واقعي نظريۀ انتقادي، لوکاچ و گرامشي هستند. اين دو متفکر در عين اينکـه مارکسيست باقي ماندند، ولي با تکيه بر آراي هگل ماکس وبر به بازنگري مارکسيسم پرداختند. گرامشي مارکسيسم را به لحاظ ماده گرايي و خـالي از اخـلاق و ارزش بـودن مورد نقد قرار ميداد. مسألۀ مورد علاقۀ او برتريجويي است که به نوعي اقتدار بـادوام و منسجم اشاره دارد. اين مسأله متوجه نحوة تسلط بر توليد نيست ، بلکه عنصر فرهنـگ نيز مطرح شده است (آزاد ارمکي، ١٣٧٦: ١٣٧).
لوکاچ در کتـا تاريخ و آگاهي طبقاتي بـه بيـان يکـي از اساسـيتـرين مفـاهيم انديشۀ خود تحت عنوا «شيءوارگي» ميپردازد. او اين مفهوم را در راستاي مفهـوم از خودبيگانگي مارکس مطرح ميکند. در حالي که مارکس مدعي بود که کارگر در جريان توليد دچار از خود بيگانگي ميشود و از خودبيگانگي را در حـد طبقـۀ کـارگر مطـرح کرده بود؛ لوکاچ مفهوم از خودبيگانگي مارکس را عموميت بيشتري داده و مدعي شـده است که در نظام سرمايه داري افزون بر طبقۀ کارگر، ديگر طبقات ، بخش هـا و سـازمانها