بخشی از مقاله

خلاصه    

اندیشیدن با پرسشگری آغاز میشود و داشتن روحیه پرسشگری سنگ بنایی برای عمارت تفکر انتقادی است این   
پژوهش به بررسی و چگونگی شکلگیری نظریه - تفکر - انتقادی فرانکفورت و شیوه آموزش تفکر انتقادی در آموزشوپرورشپرداختهاست.

پایه های نظریه فرانکفورت بر این اصول استوار است که افکار انسان محصول جامعه است، روشنفکران بیطرفاند و باید حقیقت را از محتواهای ارزشی جدا کنند؛ موضعی انتقادی در برابر جامعه و اندیشه خود داشته باشند و رابطه میان اندیشه و جامعه موجود و معرفت اجتماعی نوظهور را تبیین کنند.

فهم صحیح با ادراک رابطه متقابل میان ساختار اقتصادی جامعه و رشد روانی فرد و پدیدههای فرهنگی حاکم صورت میگیرد لذا آموزش تلقینی یکی از خطرناکترین موانع محیطی تفکر انتقادی است که روند ستم پذیری را رواج داده و با سرکوب، بهرهکشی و هجوم فرهنگی آن را تقویت میکند.

تغییر نگرش و ارزش برای معلم انتقادی ضروری است و آموزشوپرورش انتقادی دانشآموز محوراست؛ دانش توسط دانشآموز خلق میشود نه معلم. در کلاس درس معلم و شاگرد هردو یاد دهنده و یادگیرنده هستند. از منظر انتقادی که حامی آموزشوپرورش چندوجهی است آن نوع یادگیری خردورزی است که گوناگونی فرهنگی فراگیران را تائید و ترغیب کند لذا مدرسه نباید ساختار طبقاتی جامعه را بازتولید کند..    

.1    مقدمه

اندیشیدن با پرسشگری آغاز میشود و داشتن روحیه پرسشگری سنگ بنایی برای عمارت تفکر انتقادی است. برای رسیدن به این روحیه چه باید کرد؟ آیا فضای آموزشی ما روحیه تفکر و پرسشگری انتقادی را در دانشآموزان پرورش میدهد؟

قدمت گرایش انتقادی بهاندازه اندیشه بشری بخصوص در میان اندیشمندان بزرگی نظیر سقراط و افلاطون و متفکران پس از آنهاست؛ اما سخن ما این واقعیت را نفی نمیکند که تبلور این گرایش بهعنوان نظریهای که دارای تکیهگاهها، پایهها، روش و اهداف خاصی است به نیمه نخست قرن بیستم برمیگردد و درواقع نتیجه بحرانهای خشونت باری است که جوامع غربی با آنها روبرو شدند

در پی ناکامی جنبشهای مارکسیستی در اروپا و عدم تمایل کارگران به انقلاب و پیروزی انقلاب بلشویکی در روسیه 1917 بسیاری از نئومارکسیست های آلمانی در روسیه تصمیم گرفتند تا به بازخوانی اندیشههای مارکسیستی بپردازند. این روشنفکران آلمانی در یک موسسه مطالعات مارکسیستی در جهان سرمایهداری غرب که وابسته به دانشگاه فرانکفورت بود به فعالیت پرداختند و به دلیل نگرش حاکم بر آن به پیروان نظریه انتقادی موسوم شدند. در شکلگیری مکتب فرانکفورت میتوان از "فلیکس وایل" نام برد. او به دنبال ایده تشکیل یک موسسه برای مطالعات مارکسیستی و رفع اختلاف میان جریانهای آن، موسسه پژوهشهای اجتماعی را در سال 1923 ایجاد کرد. ازجمله کسانی که سهم بسزایی در ایجاد این موسسه داشتند پس از گرونبرک رئیس موسسه، میتوان به هورکهایمر اشاره کرد

مکتب فرانکفورت پدیدهای است پیچیده و سبک تفکر اجتماعی - نظریه انتقادی - در آن به طرق گوناگون شرح و تفسیر میشودرسماً در تاریخ فوریه 1923 طی فرمانی از سوی وزارت آموزشوپرورش تأسیس شد و به دانشگاه فرانسه وابسته شد

در عمل 4 دوره را میتوان در تاریخ موسسه و مکتب فرانکفورت مشخص کرد:

-دوره اول: بین سالهای 1923 تا 1933 متفکرانی مانند هورکهایمر، مارکوزه، آدرنو و بنیامین به این مکتب پیوستند. در این دوران هورکهایمر ریاست موسسه را به عهده داشت. پوزیتیویسم از دیدگاه مکتب فرانکفورت، پیش برنده عقلانیت ابزاری بود و این موضوع بهشدت موردانتقاد هورکهایمر و آدرنو و دیگر اعضا قرار میگرفت. همچنین فلسفه، خاصه فلسفه اجتماعی در میان اعضا مطرح شد و باوجود افرادی چون مارکوزه که تازه به مکتب فرانکفورت ملحق شده بود تقویت گردید.

-دوره دوم: از سال 1933 تا :1950 این دوره شامل دوره تبعید در آمریکای شمالی که طی آن دیدگاههای متمایز نظریه انتقادی نو هگلی قاطعانه بهعنوان اصول راهنمای فعالیتهای موسسه تثبیت شد. در دوران تبعید تحت مدیریت هورکهایمر دیدگاههای نظری موسسه به شیوهای منظمتر تکمیل شد و بهتدریج مکتب فکری متمایزی شکل گرفت.

آثار مکتب فرانکفورت علاوه بر فلسفه، جامعهشناسی، روانشناسی، روانکاوی، تاریخ، اقتصاد، حقوق، ادبیات و موسیقی را در برمیگرفت. ازنظر آنان فلسفه همیشه از افلاطون تا امروزعمدتاً اجتماعی و سیاسی بوده است. آنان تاریخ را مبدأ تفکر اجتماعی دانسته، معتقد بودند داشتن نظریه تاریخی لازمه فهم کامل پدیدههای اجتماعی است.

-دوره سوم: از سالهای 1950 تا 1970 این دوره تأثیرات عظیم فکری و سیاسی مکتب فرانکفورت بود. در دهه 1960در پی رشد سریع جنبشهای رادیکال، جنبشهای دانشجویی به اوج خود رسید و این مارکوزه بود که بهعنوان نماینده اصلی شکل جدیدی از اندیشههای انتقادی مارکسیستی ظاهر گردید

کتاب انسان تک ساحتی نوشته مارکوزه در دهه 1960 و 1970 شهرت بسیار کسب کرده و نویسنده به جامعههای غربی کنونی که از راههای گوناگون آزادی انسان را محدود و هرگونه اعتراض را سرکوب میکنند، میتازد و تجهیزات فنی تولید و توزیع در کشورهای سنتی را بهنقد میکشد.

-دوره چهارم: شامل دهههای 1970 به بعد: در این مرحله یورگن هابرماس چهره برتر مکتب فرانکفورت شد. هابرماس در نقد از پوزیتیویسم، علم تجربی را تنها یکی از سه وجه شناخت انسانی، دانسته و اعتقاد دارد وجه دوم معرفت، تفهم و رابطه میان انسانهاست که با میانجیگری زبان صورت میگیرد و وجه سوم معرفتی هابرماس علایق آزادیخواهانه یا انتقادی است که به این وسیله انسان شرایط موجود را ارزیابی میکند و به نفی عناصر نامطلوب میپردازد و بهسوی وضعیت بهتر رهسپار میشود. همین وجه نقادانه عنصر کلیدی مکتب فرانکفورت است

.2 رابطه مکتب فرانکفورت - انتقادی - و جامعهشناسی

گرچه چند گروه اساسی در چهره کردن نظریه انتقادی نقشی مهم داشتند، اما نظریه انتقادی که مکتب فرانکفورت آن را متحول کرد به چهار دلیل در ترسیم نقشه کلی نقد اجتماعی تأثیری عمده بر جای نهاده است. مکتب فرانکفورت در مقوله فلسفی به نظریه مارکسیستی تکیه میکند اما مقولههای اقتصادی مارکسیسم را نادیده میگیرد . این دیدگاه تا آنجا توسعه یافت که نظام نقدی ارائهشده توسط این مکتب، به یک چارچوب بنیادی تبدیل شد که اکثر نقدهای گروههای چپ مدرن در جامعه سرمایهداری پیشرفته بر اساس آن ارائه میشد

نخبگان فکری مکتب فرانکفورت که دارای ماهیت بورژوازی بودند از نظام سرمایهداری انتقاد میکردند وبعضاً تضادهای این نظام را آشکار میساختند. هدف آنهاصرفاً اصلاح اخلاق جامعه بزرگ بود و این همان موقعیت فکری است که به درون گروههای نقد اجتماعی نفوذ و گسترش یافت. این مکتب به لحاظ سابقه تاریخی نخستین گروه نقد اجتماعی است، چراکه هدفش تکامل بخشیدن به اندیشه انتقادی مارکسیسم در چهره انسانی آن بود.

اعضاء مکتب فرانکفورت، از متخصصان رشتههای مختلف بودند و این ساختار دو نتیجه را در پی داشت. نخست اینکه آنها بهنوعی بحث اجتماعی روی آوردند که ناظر بر تعامل و تعالی نظامهای مستعد و معرفتی با یکدیگر بود و دوم اینکه چارچوب نظری آنها در نقد اجتماعی متضمن ساحتهای دیگری نظیر ساحتهای اقتصادی، فرهنگی و روانی نیز میشد - اورنشتاین،1997؛ به نقل از خلیلی، - 1376؛ بنابراین میتوان پایههای اساسی مکتب فرانکفورت را به شرح زیر خلاصه نمود:

الف. افکار انسان محصول جامعهای است که در آن زندگی میکند.

ب. روشنفکران مجاز به اتخاذ موضع بیطرفی نیستند . روشنفکر وظیفه دارد حقیقت را از محتواهای ارزشیاش جدا کند و موضعی انتقادی در برابر جامعه داشته باشد.

ج. روشنفکران در برابر اندیشه خویش از یکسو لازم است موضعی انتقادی داشته باشند و از سوی دیگر رابطه میان اندیشه و جامعه موجود و معرفت اجتماعی نوظهور را تبیین کنند.

د. تحقق فهم صحیح از راه ادراک رابطه متقابل میان ساختار اقتصادی جامعه و رشد روانی فرد و پدیدههای فرهنگی حاکم امکانپذیر است.

در ایالاتمتحده نیروهای تحول که براثر وقایع دهه 1960به ظهور پیوستند همواره بر تحلیلهایی که درباره جامعه و آموزشوپرورش بهعملآمده اثر گذاردهاند. جنبشهای حقوق مدنی، زیستمحیطی، زنسالاری، مقابله فرهنگی، همجنسگرایی مردان و زنان و جنگ زدایی، نقادیهایی را درباره فرهنگ، اجتماع و آموزشوپرورش آمریکا موجب شدند. در خلال نهضت مقابله فرهنگی اواخر دهه 1960 مضامین پایداری همچون نژادپرستی، طبقه گرایی و جنسیت گرایی بخش عمدهای از انتقاد نظریه انتقادی را تشکیل میدهند

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید