بخشی از مقاله

بررسي اصطلاحات عرفاني مشترک در حديقة الحقيقة و مناقب العارفين
چکيده
عرفان احساس عميق خداوند در درون خويش و تسليم شدن و عشق ورزيدن به او با جان و دل است . سنايي و مولوي از بزرگ ترين عارفان و مجذوبان درياي عشق الهي هستند.
سنايي پدر شعر عرفاني فارسي است که براي نخستين بار مضامين عرفاني را با فرهنگ عاميانه و حکايات تمثيلي درآميخته و اکثر آموزه هاي صوفيانه را با بياني زيبا ارائه نموده است و مولانا پارسايي عاشق پيشه ، پاکباز وسراندازاست که سالها اسير بود و به برکت آن ، ترک اختيار کردو نواي بينوايي سر داد . اين مقاله به بررسي اصطلاحات عرفاني مشترک (عشق ، فنا، بقا، کشش و کوشش ، تجلي، معرفت ، وحدت وجود، خوف و رجا، مشاهده و محبّت ) در حديقه الحقيقۀ سنايي و مناقب العارفين افلاکي ميپردازد.
کليد واژه ها: حديقه الحقيقه ، مناقب العارفين ، عرفان .

١. مقدمه
خداوند بزرگ به آدميان عقل و ادراک ارزاني داشته و آن ها را به نيروي تفکّر و تدّبر توانا ساخته است ، به آن ها دلي عنايت فرموده که اگر از گناه و آلودگي پاک و تزکيه شود خاصيت آينگي مييابد و جلوه گاه ذات حق تعالي ميگردد، به کمال معرفة الله راه پيدا ميکند و درهاي علم و عرفان به روي او باز ميشود.
عارفان الهي در مقام کشف و شهود، حقايقي را مشاهده ميکنند که چون الفاظ از اداي آن معاني بلند، عاجز و ناتوان است آن را در قالب هاي گوناگوني از نظم و نثر اظهار ميدارند و به دليل نبودن محرم اسرار و ناتواني عقل مردم از درک آن مطالب معنوي، آن را به صورت عاشق و معشوق ، دلداده و محبوب در ميآورند. از اين جهت مسائل عرفاني، مسائلي هستند که ما کمتر ميتوانيم به کنه و حقيقت آن ها پيببريم . تنها آنها که خود اهل عرفان هستند و مراحل سير و سلوک الي الله را پيموده اند، ميتوانند به عمق انديشۀوالاي عارفان پيببرند.
حديقة الحديقة سنايي و مناقب العارفين افلاکي نمونه هايي قابل تامّل از اين دسته اند.
پرسش اساسي اين است که ؛ اصطلاحات عرفاني در حديقة الحقيقة و مناقب العارفين به چه شکلي بازتاب يافته است و چه شباهت هايي بين دو اثر وجود دارد؟
٢. هدف تحقيق
هدف اين پژوهش ارائۀمشابهت هاي عرفاني دو متن و شواهد آن ميباشد .
٣. پيشينۀتحقيق
دربارة حديقة الحديقة سنايي پژوهش هاي بسياري انجام شده است ، امّا از جمله مقالات برجسته اي که با موضوع اين مقاله مرتبط اند ميتوان اين ها را برشمرد :
«انديشه هاي عرفاني سنايي در باب دعا با تکيه بر حديقه الحقيقه »، خدابخش اسدالهي، پژوهش هاي زبان و ادبيات فارسي، مجلۀ دانشکدة ادبيات و علوم انساني دانشگاه اصفهان : بهار ١٣٩٠: ٤٧ (٩): ٧٥-٩٠.
«مقايسۀ پير در حديقۀ سنايي و مثنوي مولوي»، عليرضا روزبهاني، پيک نور- علوم انساني، بهار ١٣٨٨: ٧ (١): ٩٥-١٠٠.
«سنايي، شعر و عرفان »، داوود عظيم بگلو، شيرين تاجفر، مجلۀ اديان و عرفان ، زمستان .103-123 : (26) 7 :1389
امّ ا دربارة مناقب العارفين که يکي از منابع مهم زندگينانۀ مولوي و بزرگان همعصر اوست ، با توجّه به جستجو در اين زمينه ، جز دو مورد،مقالۀديگري ارائه نشده است :
«فريبکاري ايدئولوژيک با نظريه سازي کرامت ها در زندگينامه هاي مولوي»، محمد افشين وفايي، مجلۀمطالعات عرفاني، شمارة ٥، بهار و تابستان ١٣٨٦ص ١٤٤.
«بشوي اوراق : نقد محتوايي بر دو بخش از مناقب العارفين »، مجتبي دماوندي، پژوهشنامۀعلوم انساني، بهار ١٣٨٧: (٥٧ (ويژه نامۀزبان و ادبيات )) : ١٢٩-١٤٠.
از موضوعاتي که مخصوصا در قرن ششم در شعر فارسي به شدّت رخنه کرد تصوّف و عرفان است . توجّ ه به افکار عرفاني در شعر البته زودتر از قرن ششم صورت گرفته بود، ليکن اثر آشکار آن را از آغاز اين قرن در اشعار فارسي ميبينيم . «نخستين کسي که به ايجاد منظومه هاي بزرگ عرفاني توجّه کرد سنايي است . در واقع با سنايي مسير شعر فارسي تغيير ميکند» ( اسلامي ندوشن ، ١٣٨٤: ٢٥) داستان تغييرحال سنايي و شب تار و سخني که لاي خوار در گلخن حمّام گفت که :«اگر سنايي لطيف بودي به کاري مشغول بودي که او را به کار آمدي، گزافي چند بر کاغذي نوشته که به هيچ کار او نميآيد و نميداند که وي را براي چه کار آفريده اند» (جامي، ١٣٣٦: ٥٣٨) چنان در ادب فارسي مشهور است که هر اهل دلي با اوّلين قدم هايش به اين وادي آن را در لوح دلش حک ميکند. «سنايي چون آن بشنيد حال بر وي متغيّر گشت و به تنبيه آن لاي خوار از مستي غفلت هوشيار شد و پاي را در راه نهاد و به سلوک مشغول شد» (همان ). اين تحوّل روحي عميق در سنايي سبب شد شعر که تا پيش از او بيشتر براي مدح شاهان به کار ميرفت ، از زمان او به بعد براي بيان افکار عارفانه و صوفيانه نيز به کارگرفته شود و اين ژرف انديشيهاي او بناي محکم ادبيات عرفاني را پي ريزي کرد.
سنايي براي بيان انديشه هاي عارفانه اش زبان شعر را انتخاب کرد و در اين رابطه اثر گرانبهايي چون حديقه الحقيقة را خلق کرد که شامل حدود ده هزار بيت در بحر خفيف است و يک دايره المعارف بزرگ مربوط به عرفان و تصوّف ايراني با مواعظ و روايات و حکايات بسيار است .
و امّا مولانا؛ پارساي عاشق پيشه و پاکباز،مجذوب و سرانداز و سوختۀ بلخ است که سوزش جان را نه از طريق کلام بلکه به وسيله نغمه هاي ني به گوش جهانيان رسانيد و بلاجويان را به دنياي پرجاذبه و عطرانگيز عشق دعوت کرد.جلال الدّين محمّد مولوي،جان باختۀ دلبسته محتشمي است که بي پروا جام جهان نماي عشق را از محبوبي به نام شمس تبريزي گرفت و تا آخرين قطرة آن را مشتاقانه نوشيد و روحش به پرواز در آمد. يکي از مهم ترين منابعي که تاريخ زندگاني و انديشه و عرفان عاشقانۀمولانا را نشان ميدهد مناقب العارفين است که شمس الدّين احمد افلاکي از مريدان و تربيت يافتگان پسران و نوادگان مولانا آن را هشتاد و دو سال بعد از وفات جلال الدّين و به اشارت و دستور نوادة او تصنيف کرده است و جمع و تدوين اطلاعات آن در مدّت چهل و سه سال انجام يافته است . اين کتاب مجموعه اي است از کرامات و مقامات مربوط به مولانا و پدر و مشايخ و خلفاي او که هر چند بسياري از آن روايات شايد از لحاظ محقّق امروزي قابل قبول نباشد اينقدر هست که تصوير به نسبت روشني از محيط حيات مولانا و اولاد و احفاد او را در قونيه به دست ميدهد. لحن بيانش مبالغه آميز و آکنده از خوارق و کرامات است (زرين کوب ، ١٣٦٧: ٢٧٥).به گفتۀ استاد بديع الزمان فروزانفر: «اين کتاب از قديميترين منابع تاريخ زندگاني مولاناست و مؤّلف آن ،خود مثنوي خوان تربت شريف مولانا در قونيه بوده و به خدمت سلطان ولد پسر ارشد و جانشين مولانا و عده اي از اصحاب و ياران مولانا رسيده و اکثر روايات او منتهي ميشود به کساني که سعادت ادراک مجلس مولانارا يافته اند.» ( فروزانفر، ١٣٧٦: ص چ مقدمه ) به طور کّي ميتوان گفت هر محققي که بخواهد درباره مولانا و زندگي و انديشه و آثاراو تحقيق کند، اوّلين اثري که به ناچار بايد به آن مراجعه کند و مورد استفاده قرار دهد مناقب العارفين افلاکي است .
افکار و عقايد عارفان ،دريايي بس عظيم و پهناور است که در اين گفتار بيش از يک قطرة آن را نميتوان ارائه داد. بايد سال ها در عرفان غور کرد تا توفيق درک کلام و افکار اين دو عارف بزرگ را به دست آورد . آنچه از مقايسۀ مباني عرفان و تصوّف در دو کتاب ارزشمند حديقة الحقيقه سنايي و مناقب العارفين افلاکي به دست آمد، ميتوان به موارد زير اشاره کرد:
عشق
شرح عشق شايد مفصّل ترين بحث هر اثر عرفاني است . انسان فقط در يک جا ميتواند آرامش يابد و آن خلوتگاه خداوند است و جز عاشقان ، کسي را به اين خلوتگاه راه نميدهند.
عاشقي تمرين پالايش است و مکتب عشق مکتب تصفيه و تخليص است . قسمتي از اشعار سنايي مشتمل بر بيان تعريف ناپذيري عشق است . به عقيدة او عشق را تنها مي توان با عشق تفسير کرد. عشق ، حقيقتي روحاني است . بر اين اساس است که ميگويد عشق و ايمان چشيدني است :
عقل و فرمان کشيدني باشد عشق و ايمان چشيدني باشد
(حديقه ، ١٣٧٤: ٢٠٣) پاره اي ديگر از اشعار او به بيان عشق مجازي اختصاص دارد. سنايي معتقد است عشقي که موجب فناي عاشق نشود، عشق حقيقي نيست . بر اين اساس ميتوان گفت تا سالک به مرحلۀ فناي في الله نرسد و از صفات بشري تهي نشود، نام عاشق شايستۀ او نيست و در صورت فنا شدن در معشوق است که به زندگي و بقا مي رسد:
عاشقي بيخـودي و بي خويشيست عشق از اعراض منــزل پيشيست
بنه ار هيـــــــــچ عشق آن داري در ميان آن چــه بر ميـــان داري
چون بترسي همي ز مردن خـويش عاشقي باش تا نميـــــــري بيش
که اجل جــان زندگان را بــــــرد هــرکه از عشق زنده گشت نمـرد
(همان ، ص ٣٣٠) با توجه به ابياتي که در حديقه با عنوان «در عشق مجازي» آمده ،ميتوان دريافت ؛ آنان که براي خوردن اکل و شرب بهشتي به نماز و عبادت ميپردازند، عاشقان حقيقي نيستند و عشق آن ها عشق مجازي است :
در بهشت ار نه اکل و شربستي کي ترا زي نماز قربستي
( همان ، ص ٣٣٥ )
وصف حال عاشقان حق نيز در شعر سنايي جلوه اي خاص دارد. او يک جا در توصيف عاشقان حق بيان ميدارد که آنان با عقلي در آستين ، جاني بر دست و با مستي به سوي حق ميروند و از عشق حق از خود شده و جان و عقل را بر ميافشانند. عرفا معتقدند که سالک با نوشيدن ميِ وحدت و شراب معرفت از بند خود پرستي، که عبارت است از: «تصوّر فوقيّت و ترفّع نفس از درجه اي که مستحق آن باشد، تا در نفس از بقاي وجود و صفات آن اثري مانده باشد به طرف کبر گرايش بود» (کاشاني، ١٣٦٧: ٣٥٢) رها ميشود و به سوي محبوب ميشتابد و آنچنان در محبوب غرق ميشود که وجودش از او لبريز ميگردد:
عاشقان سوي حضــرتش سرمست
عقل در آستين و جان بر دسـت
تا چــــو سويش بـــراق دل رانند
در رکابش همــــــه بر افشانند
جان و دل در رهش نثـــــار کنند
خويشتن را ازان شمــــار کنند
(حديقه ،١٣٧٤ : ١٠٩ )
از اين سخنان بر ميآيد که راه عشق ، راهي است که بايد با مستي و به دور از عقل و جان طي شود يعني با سکر و مستي. صوفيان ميگويند؛ «سکر عبارت از ترک قيود ظاهري و باطني و توجّه به حقّ است » (سجّادي،١٣٨١: ٤٦٨)، «حالتي که عقل را از تصرّف و قواي انساني را از انقياد عمل باز ميدارد.» (کي منش ، ١٣٦٦: ٦٠٢ )
بخشي ديگر از اشعار سنايي مربوط به بيان عزّت عشق مي شود. به نظر او، عزّت عشق آنقدر است که هر کسي نمي تواند به آن دست يابد. راه عشق بدون شک بالاتر از نه فلک است . اين عنقاي مغرب آنقدر دور از دسترس است که کسي نمي تواند بر او غلبه کند :
عشـق را کس وجـــــود نشناســد هــر دلي را وطن نپرماســــد
گر نکو بنگري نه جـــــاي شکست عشـــق را ره وراي نه فلکست
کس نيايد به عشـــق بر پيـــــروز عشق عنقاي مغرب است امروز
(حديقه ،١٣٧٤: ٣٢٨و ٣٣٤)
در مناقب العارفين افلاکي آمده است : « روزي جمال الدّين حصيري، جدل مينمود.
حضرت بهاء ولد عصا را کشيده و گفت اي مردک صحفي! اگر از اين مصحف که مينازي و بدان قوّت هر سويي ميتازي،هيچ نماندو به کلّي منعدم شود و در ممالک دنيا مدرسه و مسندي نماند، چه خواهي کردن ؟ و از صحفۀ کدام صحف درس خواهي گفتن ؟ جهدي ميکن که از لطيفۀ صحيفۀ دل صفحه اي از برکني، تا ابد الآباد آن معني مونس جان تو باشد و آن علم عشق است که تو را بعد از مرگ دستگير شود. چنانکه فرموده اند: اي فقيه ! از بهر الله علم عشق آموز تو، زانکه بعد از مرگ حلّ و حرمت ايجاب کو » (افلاکي، ١٩٥٩: ٣٤).
بنابراين راه عشق را طي کردن و به حقّ رسيدن ، بهترين راه است . عشق است که ميماند و پايدار است و هيچگاه مندرس نميشود. امّا علمي که منحصر به دفتر و کتاب باشد روزي از بين ميرود. بايد از راه دل با نردبان عشق به حقّ رسيد.
فنا و بقا
بقا در نزد عارفان عبارت است از: «بدايت سير في الله ؛ چه سير في الله وقتي منتهي شود که باديۀ وجود را به قدم صدق يکبارگي قطع کند و سير في الله آنگاه محقّق شود که بنده را بعد از فناي مطلق وجودي ذاتي مطهّر از لوث حدثان ارزاني دارد تا بدان در عالم اّتصاف به اوصاف الهي و تخلّق به اخلاق رّباني ترقّي کند» (جامي، ١٣٣٦: ٥٠). در شرح منازل السّائرين آمده است که ؛« فنا صفت خلق و بقا صفت حقّ است . بقا نام ست براي آنچه پس از سقوط رسوم خلقيت باقي بماند زيرا بعد از زدوده شدن صفات خلقيت آنچه باقي است جز حقّ نيست و اين همان وجه باقي حقّ است که ميفرمايد:کُ لُّ مَن عليها فَانٍ و
َيبقَي وجهُ رِّبک » (همه جهانيان فانياند جز ذات حق ّ) .(کاشاني،١٣٥٤: ٢٥٣) بنابراين باقي در حقيقت ،ذات حقّ تعالي است .فنا و بقا، از جمله ديگر حالات عرفاني است که در شعر سنايي به چشم ميخورد. به نظر سنايي، لازمۀ سلوک و طي طريق فنا است و سالک نميتواند بدون گذر از اين مرتبه به مقصود خود که وصال با معشوق ازلي است ، دست پيدا کند. مشخّص ترين ثمره اي که فناي في الله براي سالک فراهم ميآورد رسيدن به مرتبۀ بقاي بالله است ،يعني همان مقام توحيد که در آن عشق و عاشق و معشوق يکي ميشوند.
سنايي براي بيان اين مقصود، حکايت سالکي را ميگويد که بخواهد بدون رسيدن به فنا طي طريق کند. به نظر او حتّي اگر هزار سال راه بپيمايد مانند همان گاوي است که براي آرد کردن گندم به خراس بسته شده و هرچه ميرود در جاي خود است . او زاد طريقت را فنا ميداند و معتقد است که راه حقّ را نميتوان بدون فنا طي کرد و حتّي اگر سالک مقام والايي هم داشته باشد، باز هم محتاج فناي في الله است :
راست گفت آن کسي که از سـر حال گفت دَع نفسَک اي پسر و تعــــال
از تو تا دوســـت نيست ره بســيار ره تـــــويي سر به زير پـــاي درآر
راه تا با خــــــودي هــزاران سال بروي روز و شب يمين و شمـــــال
پس به آخــــر چو چشم باز کنـي کار بر خويشتـــن دراز کنـــــــي
خويشتــن بيني از نهــاد و قيـاس گرد خود گشته همچـــو گاو خراس
بي خــود ار هيچ آيي انــــدر کـار يابي انـــدر دو دم بــــدين در بـاز
اي سکنـــدر در اين ره آفــــــات همچـــو خضر نبي در اين ظلمـات
زيـــــــر پاي آر گـــوهر کانـــت تا بـــدست آيـــد آب حيوانـــــت
(حديقه ،١٣٧٤: ١١٤و ١١٦)
بنا براين ميتوان دانست که در نظر سنايي فناي في الله از مهم ترين مواردي است که سالک در طي طريق بدان نيازمند است :
چو تو از بود خويش گشتي نيست کمر جهد بند و در ره ايسـت
(همان ، ص ٧٩)
بنابرآنچه در مناقب العارفين آمده است ؛ آدمي که حادث است براي رسيدن به هستي حقيقي بايد در وجه حقّ تعالي که قديم است مستهلک شود؛ زيرا هرکس در « الا » غرق شود از « لا » گذشته است . روزي مولانا در تفسير اين آيه ، بيان ميداشت : «اينکه حق تعالي، کل شئ هالک الا وجهه فرموده است ، نه آن است که مدح خود ميکند و بر بندگانش از قدم و بقا تفاخر ميآرد، بلکه دعوت رحمت ميکند که به کلّي در من مستهلک شويد چنانکه وجود قطره در دريا، تا در وجه کريم ما که الا وجهه باقي و ابدي شويد» ( افلاکي، ١٩٥٩: ٥٠٣)
بنابراين آدمي که صفت حديث دارد يعني حادث است و ناپايدار، و حدوث نوپيدا شدن ، پديد آمدن چيز تازه و ضد قدم (عميد، ١٣٦٢: ٧٨٣) است ،براي رسيدن به هستي حقيقي بايد در وجه حق تعالي که قديم است و صفت قدم دارد مستهلک شود،يعني «کسي که فاني در حضرت ذات احديت است و اسم و رسمي از او باقي نمانده است » (شاه نعمت الله ، ١٣١٠: ٢٧)زيرا هرکس در

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید