بخشی از مقاله

چکیده:

امروزه توسعه فناوری و استفاده فزاینده از طبیعت منجر به گسترش آلودگی در آن و از دست رفتن منابع طبیعی و حتی ایجاد ضایعاتی در فضا - مانند سوراخ شدن لایه اوزون - شده است که توجه انسان را به بحران زیست محیطی جلب میکند. این وضعیت عدم نوجه به قداست طبیعت و انسان محوری به طبیعت و تسلط بر آن را آشکار می کند. در این مطالعه ابتدا به قداست طبیعت و سیر تحول ارتباط انسان و طبیعت و تاثیر تفکر انسان محوری بر طبیعت و رواج دیدگاه های مختلف نسبت به طبیعت پرداخته می شود سپس تحلیل و مقایسه جایگاه طبیعت در سه دوره قبل از مدرن،مدرن و پس از آن بررسی می شود.

مقدمه:

اقدامات پر سر و صدا و جنجالی علیه طبیعت -نظیر نشت نفت های عمده یا آتش سوزی جنگل های استوایی و تبعات تجاوز انسان به طبیعت و تکنولوژی مخرب وی در قالب گرم شدن هوای کره زمین و یا نازک شدن لایه اوزون توجه انسان جدید را به بحران زیست محیطی جلب می کند. - نصر سیدحسین ص. - 7 امروزه محیط زیست طبیعی مورد تهدید است زیرا انسان با کمک فناوری تا سطح کره زمین به تخریب محیط زیست اقدام می کند. سلطه انسان بر طبیعت است که مسائل و مشکلاتی چون افزایش بیش از حد جمعیت،فقدان جای نفس کشیدن،بسته شدن و تراکم حیات شهری، استفاده بی حد و حصر از همه گونه منابع طبیعی،تخریب زیبایی طبیعی، آسیب رساندن به محیط زندگی به وسیله ماشین و محصولات آن، رشد غیر طبیعی بیماریهای روانی و مشکلات دیگر که بعضی از آنها علاج ناپذیر به نظر می رسند موجب شده است. - نصر سید حسین ص - 9انسجام و هماهنگی بین انسان و طبیعت از بین رفته است و این عدم توازن به خاطر تخریب انسجام و هماهنگی بین انسان و خداوند است. - نصر سید حسین ص - 12

قداست طبیعت

قداست طبیعت در همه دین ها و سنت های بزرگ گذشته وجود داشته و دیدگاه مشترکی در مورد طبیعت و ارزش مابعدالطبیعی آن وجود دارد که به صور مختلف ارائه شده ،اما جهت واحدی دارد.ادیان ابتدایی و بومی آیین شمنی و سنت های سرخپوستان ادیان آفریقایی اعتقادات مصریان در عصر فراعنه و سنت های دینی و اعتقادی شرق دور نظیر آیین دائو و آیین کنفسیوس ادیان هند و ایرانی و اروپایی مانند آیین بودا و هندوئیسم و دین زرتشتی در ذات خود اساسا طبیعت گرا هستندو بر اساس احترام و تقدس نسبت به کلیت و اجزای طبیعت و ارزش های طبیعی بنا شده اند.ادیان ابراهیمی یعنی یهودیت،مسیحیت و اسلام هم که افق معنوی مشترکی دارند و به توحید معتقد هستند، درباره تعالی و نظم جهان تعالی و کل هستی اتفاق نظر دارند. طبیعت مظهر صنع و آیه خداوند است و به همین دلیل از قبل قداست دارداین انسان است که دیگر قابلیت یادآوری و اعتراف به این قدسیت را از دست داده و آن را در درون خود گم کرده است. اگر انسان بتواند دوباره آن کیفیت متعال و قدسی را به جهان هستی و طبیعت بازگرداند گام مهمی در رفع مشکلات جهان و دنیایی که موجب آسیب های فراوان به انسان و طبیعت شده، برداشته است.امروزه که بشر به خودش اجازه می دهد به صورتی بی سابقه و عجیب به منابع طبیعی هجوم آورد و به جای استفاده صحیح و تعامل با طبیعت و درک ظرائف این رابطه مهم و حیات بخش آن را ضایع و گاهی منهدم کند . اسراف و مسرف نتیجه یک نوع بینش و فلسفه مادی است.تا زمانی که یک نوع بصیرت تازه بر اساس قداست طبیعت و درک نیازهای واقعی بشر و مصلحت او پدید نیاید همه این ها در حد آرایش و تزیین امور است.

سیر تحول ارتباط انسان و طبیعت

در تقسیم بندی کلی رابطه انسان با طبیعت به سه حالت میتوان اشاره داشت در حالت نخست مذهبی و کیهان شناسی است به گونه ای که محیط حاکم بر انسان است و انسان کمتر از طبیعت اهمیت دارد. در حالت دوم رابطه همزیستی وجود دارد; انسان و طبیعت در وضعیت متعادل قرار دارند و انسان خود را نسبت به خداوند مسئول طبیعت و زمین می شمارد و در حالت سوم ابتدا انسان کامل کننده و تعریف کننده طبیعت است سپس خلق کننده و سرانجام تخریب کننده طبیعت است.در دو حالت نخست انسان همراه با طبیعت در تعامل است در حالیکه در حالت سوم طبیعت به آن چیزی اطلاق می شود که بر روی آن کار می شود و مورد بهره برداری قرار می گیرد. - نورمحمدی 1389 ص . - 51 بررسی تاریخی نشان می دهد رابطه انسان و طبیعت بر اساس میزان و چگونگی فهم انسان از طبیعت و تلاش وی برای شناخت طبیعت و نوع نگاه انسان به اموری چون هستی متفاوت بوده است.زمانی انسان در طبیعت و جزئی از آن بود و سعی در شناخت قوانین طبیعی برای ادامه حیات داشت; سپس انسان در مسیر تکامل خود، طبیعت درون خود را می شناسد و زندگی وی وجهی الهی آسمانی می یابد و از خدایان نیروهای طبیعی در زندگی خود یاری می طلبد و دست آخر خود را از قید و بند خدا ،کیهان و طبیعت رها می سازدو خود را عامل و فاعل می شمارد. - فلاحت 1389،ص - 41 اما آغاز کاربرد این نوع زمینه فکری را می توان به طور عمده از تحولات قرن هجدهم در فلسفه و علم جدید پی گیری کرد.ویلیام برت در این مورد می گویدعصر فلسفه جدید از دکارت آغاز شد.دکارت یکی از بنیان گذاران علم نو بود و طرح او برای تاسیس آن، مستلزم ایجاد شکاف عجیبی بین آگاهی انسان و جهان خارج بود.ذهن برای وصول به هدف های کمی یعنی به منظور اندازه گیری و محاسبه مآلا برای دستکاری طبیعت و تصرف در آن- طرح های اجمالی و کلی از طبیعت تهیه می کند و در همان حالی که آگاهی] انسان [ مشغول این کار است،فاعل یا شناسنده انسانی در مقابل طبیعت قرار می گیرد.در نتیجه ثنویت و دوگانگی چشم گیری بین ذهن و جهان خارج بوجود می آید. تقریبا هر فلسفه ای تا دو قرن و نیم بعد با این چارچوب دکارتی سازگار شد.

به گفته سید حسین نصر تفکر دنیای متجدد از دیدگاهی تقریبا جهان شمول درباره طبیعت فاصله گرفت و به دیدگاهی انجامید که انسان را موجودی بیگانه با طبیعت می داند و خود طبیعت را دیگر نه آغازگر حیات بلکه توده ای بی جان،ماشینی، می انگارد که باید تحت سیطره و تصرف یک انسان زمینی محض قرار بگیرد.همین تفکر متجدد،به شیوه ای که در هیچ تمدن دیگری نمونه ندارد،قوانین طبیعت را از اخلاق و اخلاق بشر را از عملکردهای عالم جدا ساخته است. - نصر1389 ص - 11 با این مقدمات آشکار گردید که آنچه بر سر طبیعت آمده است روندی است که بواسطه تغییر نگرش انسانی در عصر حاضر موجب تقدس زدایی از طبیعت شده است.

تاثیر تفکر انسان محوری بر روند تخریب طبیعت

بحران زیست محیطی تبلور خارجی بیماری و رنجی درونی است که انسان مدرن را به ستوه آورده است،انسانی که برای بدست آوردن زمین از آسمان روی گرداند، به جای آسمان به زمین اصالت داد و اکنون زمین را هم دقیقا به دلیل نداشتن آسمان از دست می دهد - نصر. - 1377-78انسان مدرن انسانی است که قانون گذاری می کند ارزش تعیین می کند به هیچ قدرتی خارج از خود اتکا ندارد، و به عبارتی دیگر مرکز هستی است.پایه های اصلی چنین دیدگاهی ،در طول تاریخ در افکار بسیاری از صاحبنظران مانند فیثاغورث مشاهده میگردد که انسان را میزان هر چیز میداند.با این حال انسان محوری با تاکید بر ابعاد مادی اش در دوره نوزایی - رنسانس - نضج گرفت، در دورانی که علم تجربی - science - و نه علم به معنای حکمت - - wisdom صرفا متحول نمی شود بلکه مقام و منزلتی پیدا میکند که به عنوان معیار و عامل ارزیابی همه چیز حتی این فرهنگ نیز ایفای نقش می نماید.

دو عامل مهمی که باعث ترویج و تاکید بر انسان محوری به مفهوم معاصر بوده اند عبارتند از: - 1رواج دیدگاه انسان محوری نسبت به طبیعت در طول تاریخ ،برای انسان سنتی چه غربی و یا شرقی و با هر دین و آیینی طبیعت جنبه ای از تقدس داشت. آب ،درخت ، کوه و بسیاری از مظاهر طبیعت دارای ارزش والایی بوده حتی دخالت در آنها از دیدگاه شرقیان گناه شمرده می شده است.همچنان که تمدن و مظاهر مربوط به آن در قرون سیزده و چهارده میلادی شروع به تحول می کند.توجه به طبیعت به عنوان عاملی در جهت رستگاری انسان کنار گذاشته میشود و مقدس بودن طبیعت و احترام گذاردن به آن که عامل مهمی در حفاظت آن بود به تدریج اهمیت خود را از دست می دهد. از آن به بعد تفکرات فلسفی افرادی مانند دکارت مورد توجه قرار میگیرد که دنیا را با دو نظم سلسله مراتبی و مختلف یعنی ذهن و ماده تعریف می کند. دکارت نیز مانند افلاطون معتقد بود که هرچه از نظر علمی قابل اعتبار نباشد و طبیعت تنها از جنبه کمیات ملموس مانند اندازه و وزن تشکیل شده و ارزش های ذاتی و غیر قابل اندازه گیری مانند زیبایی اهمیت چندانی ندارد.با انقلاب دکارتی نه تنها فلسفه از مذهب جدا می شود بلکه مبتنی بر خرد می گردد.با چنین پیش در آمدی علم جدید که توسط اشخاصی چون گالیله، کپلر و نیوتن بسط داده شد علمی است که بر پایه تجربه، مشاهده و دیدگاه جزءگرایانه - atomism - که در آن دیگر طبیعت موجودی قابل احترام و مقدس نیست.طبیعت تبدیل به آزمایشگاهی برای اثبات نظریه های گوناگون علمی می شود.علم مورد نظر که کمی و متکی بر حس و تجربه است، از زمان فرانسیس بیکن مساوی قدرت و توانایی تلقی می شود وحتی برتراند راسل مبنای مدینه فاضله اش را با نام جامعه علمی بر چنین پایه ای استوار می نماید. این دیدگاه ها به همراه تحولات علمی قرون اخیر سبب می شود تا اعتماد عظیمی به پیروزی علم و اهمیت مطلق آن در همه زمینه ها ایجاد شود.بلند پروازیهای علمی باعث می شود تا انسان چنین ذهنیتی را پیدا کند که علم را جایگزین همه چیز کرده و آن را به عنوان داروی درد جامعه بشری تلقی نماید.

- 2جدایی انسان از طبیعت و تسلط بر آن

فیثاغورث و افلاطون از طریق دو تفکر سیستمی متفاوت نظریاتی در ارتباط با جدایی انسان از طبیعت مطرح نموده اند.اما هر دو با اعتقاد بر جدایی بدن - کالبد مادی - از نفس - روح غیر مادی - دنیای فیزیکی را دامی برای نفس میدانستند.رشد این تفکر و دوگانگی بین انسان و طبیعت و تسری آن به همه مقولات حیات در دوران نوزایی به وقوع پیوست و با عنوان انسان محوری و انسانگرایی - مدرن - رواج یافت. ارائه نظریه جدایی انسان و هر آنچه غیر انسانی است توسط حکمایی چون ارسطو، پاسکال و کانت به این نظر منتهی میشودکه تنها انسانها خردورز هستند و چون آنها دارای قدرت و برتری نسبت به سایر موجودات می باشند می توانند بر آنها تسلط یابند.

پیام مهم خردورزی اطلاق واژه ماشین به طبیعت بود که توسط کپلر و دکارت مطرح شد.آنها طبیعت را به مشابه ماشینی معرفی میکردند که بر طبق یک تعداد قوانین ثابت و غیر قابل تغییری از ابتدا وجود داشته - بدون هرگونه خلاقیت در خود - کار می کند.اعتقاد به بی حرکتی ماده، و فقدان شعور و ارزشهای ذاتی در موجوداتی غیر از انسان، این حق را به انسان می داد که خویش را از از صدماتی که به اکوسیستم های طبیعی می زند تبرئه سازد. فرانسیس بیکن با تاکید بر انکه علم قدرت است و توانایی علمی می تواند قدرتی تکنیکی را بر طبیعت اعمال نماید، همچون کانت، از تسلط بر طبیعت و یا قابلیت تغییر و انطباق طبیعت در جهت رفع نیازها و خواسته هایی که انسان تعیین کننده آن است سخن گوید.حاصل چنین تفکری ارج ننهادن به طبیعت بکر است زیرا آن را تنها به مثابه مواد خامی برای مصارف انسانی تلقی می نماید.این موضوع پایه برخی تئوریهای اجتماعی نیز گردید. ازجمله لوک بنیان گذار لیبرالیسم مدرن، که طبیعت را فاقد ارزش می داند و هیچ ارزشی برای زمین قائل نیست مگر آنکه توسط انسان مورد بهره برداری قرار گیرد و حتی بعد از توسعه، هنوز کارگر را به عنوان ارزش اصلی معرفی می کند.مارکس نیز که هستی را چیزی جز ماده بی شعور نمی داند به ابزار تولید بها می دهد و طبیعت را فاقد ارزش ذاتی می داند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید