بخشی از مقاله
رئاليسم
رئاليسم از ريشهي لاتين «Real» به معناي واقعيت گرفته شده است. رئاليسم در معناي لغوي، معادل واقعگرايي يا واقعيتگرايي است. به لحاظ مابعدالطبيعي و در فلسفهي يونان باستان، واقعيت عبارت است از امر بيروني خارج از ما. در حكمت عرفان اسلامي، «واقعيت»، امري ذومراتب است و در نظام هستي، «واقعيت مثالي» قرار دارد و باطنٍ واقعيت ملكوتي يا مثالي نيز، واقعيت
جبروتي است كه البته در زبان حكما و عرفا، از اين مراحل بيشتر با تعبير «حقيقت» نام ميبرند و معمولاً واژهي «real» يا «واقعيت» در خصوص مرتبهي محسوس عالم و واقعيت حسي به كار برده ميشود.
مرحوم علامه طباطبايي، در مقابل سوفسطائيان و آن دسته از فيلسوفان موسوم به «ايدهآليست» كه به نحوي منكر وجود عالم عيني بيرون از ماده بودند، اساس انديشهي فلسفي خود را «رئاليسم» ناميدند. در يك احصاء مختصر، ميتوان از 3 منظر، به مفهوم «رئاليسم» (واقعگرايي) و مفهوم مقابل آن «ايدآليسم» نگريست:
الف) هستيشناختي
از نظر اين دادگاه، «واقعيت»، عبارت از آن مرتبه از واقعيت است كه ظهور عيني و محسوس دارد
و ظاهرِ وجود است و «حقيقت» همانا مرتبهي باطني و عينياي است كه اصيلتر و واقعيتر از مرتبهي آن را تشكيل ميدهد كه در نظام هستيشناسي حِكْمي - عرفاني آن را «واقعيت ملكوتي» يا «عالم مثال» مينامند.
ب) معرفتشناختي
در اين منظر - كه برگرفته از تعريف افلاطوني - ارسطويي از حقيقت است، «واقعيت» عبارت است از عالم عيني مستقل از وجود ما و «حقيقت» عبارت است از انطباق تصوير ذهنيِ فاعلِ شناسا با واقعيت خارجي. اگر تصوير ذهني شناسنده، مبتني بر «واقعيت» باشد، قضيهاي صادق و معادل «حقيقت» است و اگر تصوير يا قضيه ذهنِ شناسنده انطباق با واقعيت خارجي نداشته باشد، قضيهاي «كاذب» است.
ج) اخلاقي و ارزشي
از منظر اخلاقي و ارزشي، «واقعيت» يا رئاليته عبارت از آن امري است كه وجود دارد و غالباً زشت و غيراخلاقي و ناپسند است و «حقيقت» همانا وضعيتِ آرماني و موعودي است كه بايد جانشين واقعيت موجود گردد. از اين منظر، رئاليسم به معناي پذيرش زشتي و بيعدالتي واقعيت موجود، بدون تلاش جدي يا بنيادين براي تغيير آن است. از اين منظر، فرد «رئاليست» يا «واقعگرا» كسي است كه دعوت به پذيرش وضع موجود عالم و نحوي تسليم انفعالانه در برابر آن دارد و تلاش
انقلابيون آرمانگرا را نحوي «ايدآليسم» و «پندارباقي» ميداند.
در بررسي اصطلاح «رئاليسم» و «رئاليته» بايد به اين مهم توجه كرد كه «واقعيت» در فلسفهي مدرن غربي، محدود به عالم محسوس و قابل كشف، از طريق تجربهي حسي و روشهاي «ساينتيفيك» (به اصطلاح علمي) است و در نسبت با بشر مدرن خودبينانه - به عنون سوبژه يا سوژهي تصرفگرِ شناساي دكارتي- معادلي صِرف «اُبژه» مطرح ميشود. در اين تلقي، رئاليسم از منظر خودبنيادانگاري نفساني (سوبژكتيويسم) بشر مدرن تعريف شده و «واقعيت» به صرف واقعيت حسي - تجربي قابل تصرف توسط ارادهي معطوف به قدرت بشر بورژوا، تقليل مرتبه و معنا داده است. رويكردِ رئاليستي در هنر قرون هيجده و نوزده غربي نيز، تا حدود زيادي ملهم از چنين تعريفي از رئاليته است .
مفهوم شناسي رئاليسم
ئاليسم به عنوان مکتبي هنري ، ادبي ، فلسفي و اجتماعي از واقعيت هاي عرصه زندگي برگرفته شده است و مي خواهد معناي مناسب انسان و زندگي باشد؛ اما اين مکتب تنها به عرصه مادي مربوط نمي شود.
جهان موجود تنها دنياي بيرون از ذهن نيست ، بلکه شامل تاثيرات ذهني ما از واقعيت هم هست. تخيل يک رويداد واقعي در ذهن انسان است. بنابراين ، خودش جزو بديهيات عرصه رئاليسم محسوب مي شود، البته به شرطي که از لحاظ معني به واقعيت مربوط و با آن سنخيت داشته باشد؛ يعني تبديل به توهم نشود.
تخيل و توهم هر دو، رويدادشان واقعي است ، ولي بعد معنا و کارکردشان متفاوت مي شود. توهم يکباره از واقعيت مي برد و به ذهنيتي بي معنا و بي ارتباط با واقعيت ، تغيير ماهيت مي دهد.
تخيل ، هيچ وقت ارتباطش را با واقعيت قطع نمي کند.
از اين رو، لازم است با دقت بيشتري به مضمون و مفهوم رئاليسم بنگريم و آن را با نگاهي نو، از عنصر تخيل که جزو معنا و داده هاي خودش است ، محروم نکنيم. حتي بايد با نگاه ديگري آن را مورد ارزيابي قرار دهيم.
از عصر حجر تا امروز
از دوراني که بشر، اولين نقشها و تصويرهاي ذهني خود را از طبيعت ، روي ديوار غارها ترسيم کرد و بعد که کتابت آموخت ، رئاليسم با او و زندگي عجين بوده است و اين روند، تا قرنها همان طور که او پديده هاي واقعي را کنار خويش داشته در ذهن ، کلام و قلم او ادامه يافته است.
امروزه ، اگر به آثار ادبي گذشته بنگريم مي بينيم که بسياري از آنها از رئاليسم برکنار نبوده اند، مضمون هايي واقعي داشته اند و بعضي از آنها ساختار و شکل رئاليستي هم دارند.
تجربه گرايي را در «رابينسون کروزوئه » اثر دانيل دوفو در نظر بگيريد. به رمان «اسپارتاکوس» اثر هوارد فاست و دهها اثر ديگر دقيق شويد. آن وقت پي مي بريد که تاريخ رئاليسم چيز ديگري به ما مي گويد.
حتي رمان «دن کيشوت» اثر سروانتس از لحاظ تحليلي دقيقا يک شواليه ذهني و مترسک شده ، اما واقعي را به نمايش مي گذارد که مريض گونه مي نمايد و دورانش با به سر آمدن دوران تاريخي فئوداليزم به سر آمده است.
نگراني ها و ترديدهاي هملت ، پريشان حال و خوش بيني ليرشاه ، بدبيني اتللو و قرباني شدن 2 عاشق به دليل اختلافات طبقاتي دو خانواده در رومئو و ژوليت را اگر نموده هايي از زندگي واقعي بشر و رويکردي رئاليستي ندانيم ، بايد بگويم خود ما دچار توهم شده ايم.
رئاليسم تنها يک سبک ادبي صرف نيست ، بلکه برگرفته از يک مکتب فلسفي است که تاريخ و تحولات اجتماعي و سياسي را شامل مي شود و بدون آنها قادر به ادامه حيات نيست.
تا وقتي تاريخ و انسان و زندگي باشد، رئاليسم هم وجود خواهد داشت ، با اين تفاوت که متناسب با دوره هاي مختلف تاريخي ، در بطن خودش مي زايد و تغييرات شگرف و گوناگوني را پذيرا خواهد شد.
مثل مکاتب هنري و ادبي ديگر نيست که صرفا براساس يک نظريه و تحليل هنري و زيبايي شناسانه به وجود آمده باشد و بعد از مدتي با نظريه و سبک ديگري جايگزين شود. رئاليسم با تاريخ و انسان و زندگي پيش مي رود و ماندگار است ، اما همواره شکل عوض مي کند؛ همان طور که سيري صعودي را از ناتوراليسم تا رئاليسم جادويي طي کرده است ، مقوله «زيبايي
در رئاليسم» را فقط با اتکا به همين نسبيت موضوعي مي توان تعريف کرد و به آن پرداخت.
شناخت زيبايي
پيش از پرداختن به زيبايي شناسي ، بهتر است تعريفي از زيبايي داشته باشيم. زيبايي به طور کلي پديده اي نسبي است که به دو حطيه مادي و غيرمادي مربوط مي شود.
ارتباط تنگاتنگي هم با روان ، ميزان ارتباط با واقعيت ، شناخت و تجربه اندوزي ما دارد. انسان بعد از مشاهده يک پديده زيبا به «خاطرات مرجع» خود رجوع مي کند؛ يعني با ديدن يک شي يا موجود، همه دانسته ها و گرفته هاي قبلي او درباره زيبايي ، ناگهان به کمک عامل تداعي احضار و با آن پديده مقايسه مي شود.
اگر آنچه او در ذهن يا بيرون از ذهن مي بيند، از لحاظ زيبايي ، غايتي بالاتر و فراتر از آنچه باشد که تا آن لحظه در تصور داشته ، مي توان گفت در آن لحظه با زيباترين موجود يا موضوع ذهني روبه رو شده است که همان هم براي پديده بعدي جزو زمينه هاي ذهني و تجربه هاي اندوخته شده او محسوب خواهد شد.
گاهي پديده هاي زيبا با اتفاقي روان شناختي همراه هستند که آنها را براي هميشه ماندگار مي سازد و خود به خود به آخرين «غايت زيبايي» تبديل مي شوند، يعني حتي اگر بيننده ، زيباتر از آن را هم ببيند، به دليل شرط روحي و رواني نمي تواند غايتي برتر را بر آن تفوق دهد و همان پديده به عنوان الگويي دايمي در ذهن او مي ماند، مگر آن که اتفاقي مهمتر و گيراتر روي دهد، يعني آن پديده جديد از انگيزش عاطفي ، بار معنايي و وجوه روان شناختي قوي تري برخوردار باشد.
بنابراين ، همه شناخت ما از مقوله «زيبايي شناسي در رئاليسم» ارتباط تنگاتنگي با شناخت ما از واقعيت هاي بيرون از ذهن و ميزان تجربه اندوزي ما، در عرصه عملي زندگي دارد.
از اين رو، مي توان همه آثار زيبا و خلاق عرصه هنر و ادبيات را در ارتباط با واقعيت دانست ، زيرا ما هرگز چيزي را که وجود نداشته باشد و هيچ رابطه واقعي هم بين اجزا يا درونمايه آن نباشد، نمي توانيم بفهميم تا آن را حس کنيم و زيبا بدانيم.
تقليد از طبيعت
«زيبايي شناسي رئاليستي» به دوره هاي آغازين زندگي بشر برمي گردد. انسان هاي اوليه اولين نشانه هاي زيبايي را از طبيعت مي گرفتند و تقليد مي کردند؛ حتي گاهي خدايا نشان را در هيات پديده هاي واقعي و طبيعي تصور مي کردند.
اولين تصورات بشر از زيبايي ، تصوراتي مادي و محيطي بوده اند که از حيطه زندگي خود بشر فراتر نمي رفته اند. همين ها در نقوش غارها و آثاري که از زندگي آنان بر جاي مانده ، بخوبي قابل درک است ، اما اين حضور بطئي و بطني رئاليسم ، متناسب با تداوم زندگي بشر و هرچه آميخته تر شدن او با آن و گستردگي شناخت او، دامنه دارتر و قابل درک تر شده و اين هم در تاريخ و هم در ادبيات و حتي در نحوه نگرش او به مسائل ماورائالطبيعه خود را نشان داده است.
او همواره به جاي پديده هاي طبيعي و خدايان تابويي اش به دنبال خدايي نيرومندتر و از لحاظ تب
يين فلسفي ، واقعي تر بوده است ؛ لذا هرچه از دوره هاي پيشين دور مي شويم ، شناخت ما از رئاليسم ، بيشتر مي شود، چون دنيا در ذهن انسان واقعي تر و قابل دسترس تر جلوه کرده است.
در زيبايي شناسي رئاليستي ، انسان مهمترين عامل دنياي واقعي به شمار مي رود، زيرا موجودي تاثيرپذير و تاثيرگذار است.
پس از او، محيط زندگي است ، چون 2 عامل انسان و محيط، کارکرد زيبايي شناختي خاصي در هرچه بهتر شدن هم دارند. رئاليسم به عنوان سبکي که انسان را جدا از محيط نمي تواند تص
ور کند، همواره به زيبايي هايي که به حضور او در جهان برتري مي بخشد، نگاه مي کرده و سکوي نگرش خود را به همه پديده هاي زيباي هستي ، بر پايه شناخت ، معنادهي و پويايي هدفمند انسان قرار داده است.
اين زيبايي ها در اثر تغييرات پديده هاي واقعي همواره متحول مي شوند. رئاليسم به زيبايي ، نگرشي سطحي و صوري ندارد، بلکه عميقا به آن مي پردازد، رويکردش به جهان معنا، مناسبات اجتماعي و ويژگي هاي عاطفي و رواني انسان هاست و در اين ارتباط همه عوامل زيباسازي دنيا و روان خود انسان را در همين دنيا به ادعا درمي آورد.
از اين رو، مقوله هاي عدالت اجتماعي ، آزادي ، برابري و تقسيم ثروت و شادي بين همه ، از اساسي ترين معيارهاي زيبايي شناختي آن به حساب مي آيد.
رئاليسم از جهان بيرون معنا مي گيرد و بدون ايجاد روابط انساني عادلانه - که در معنا هم زيباست و از حيوان نمايي انسان و جنگل شدگي جامعه جلوگيري مي کند - نمي تواند به حيات خود ادامه دهد.
ادبیات استفهامی در بستر رئالیسم
زبان، در كنار آن ، بي پيرايگي و صداقت محض و ايجاد نوعي فضاي صميمي، از ويژگيهاي بارز داستانهاي كتاب خانجاني است. داشتن لحن و ديالوگهاي روح دار، سوژههاي در خور و خاص و پرداخت مفاهيمي كه به نوعي بازگو كنندهي تمام دغدغهها و مسايلي است كه مخاطب با آن دست و پنجه نرم ميكند، مويد اين گفتهي چخوف است:«ادبيات را از آن رو ادبيات ميگويند كه زندگي را آن گونه كه واقعاً هست تصوير كند. نشان دادن حقيقت – حقيقت بدون قيد و شرط و صادقانه.» يا آن جا كه ميگويد: «تنها انعكاس حقايق زندگي بشري ميتواند نام هنر به خود بگيرد.»
انسانهاي اين مجموعه غالباً تنها، خسته نااميد، حيرتزده، تحقير شده، يا به تغبير فرانك اوكانر: «له شده» هستند؛ كه :«داستان كوتاه جز صداي انسان له شده نيست.»
اين مجموعه به لحاظ ساختاري چند لايهاي و استفاده از تكنيكهاي مناسب، مهمتر از همه منظر گاهها و ديدگاههاي متعدد در روايت؛ و نيز به لحاظ بار معنايي آن، كه نگاهي انتقادی به مسايل و دغدغههاي اجتماعي روز و جدال با جهل و خرافه دارد؛ همچنين به دليل همخواني و تناسب بين ظرف و ساختار مدرن و پيكرهي مفاهيم و بار معنايي تازهي آن، بي ترديد عميق و تاثيرگذار خواهد بود و ميتواند در برههاي طولاني مورد اقبال اجتماعي، بالاخص مخاطب خاص داستان قرار گيرد.
بيشتر داستانهاي اين مجموعه داراي فرمي نمادين هستند كه بر بستري رئاليسمي بنا شدهاند، داستانهاي «فراموشي»، «شجرهي ابتياع نان»، «هجدهمين روز تابستان» داستانهايي واقع گرا و نمادين هستند. شخصيتها، اعمال، ريزهكاريها،واقعي و طبيعياند و نمادها جز طبيعي واقعيت ها هستند و با آن ها در آميختهاند، به طوري كه معناي ديگري غير از معناي ظاهري به آنها ميدهند. به گفتهي همينگوي: مثل كوه يخ هستند كه سطحي از آنها پيداست و سطح ديگر، دو سوم آن، پنهان است.
داستانهايي مثل «؟» نيز از نوع «داستانهاي وهمناك»اند كه باز بر بستري رئال استوار شدهاند. مثل داستانهاي «عزاداران بيل» ساعدي و «ملكوت» و «خواب و خون» بهرام صادقي؛ سياق رئاليسم جادويي ماركز و آثار بورخس.
وهمناكي حاصل از اين نوع داستانها را شايد بتوان به عنوان خطاي حسي يا توهم راوي توجيه كرد. در اين داستانها الگوهاي واقع گرايي با ويژگيهاي نمادين و روانشناختي و خيال و وهم و عناصر رويا گونه و سحرآميز، چنان ميآميزند كه تركيب جديدي به وجود ميآيد كه به هيچ يك از عناصر سازندهاش شبيه نيست و خصوصيتي مستقل و جداگانه دارد.
به طور كلي داستانهاي اين مجموعه، و به طور مشخص داستان «؟» ما را در مواجههاي ذهني و خيالي با وضعيتهاي ناشناخته يا كمتر شناخته شده قرار ميدهد، تا سرانجام، خود به نوعي تعادل دست پيدا كنيم، تعادلي كه با ديدن وضعيت هاي متفاوت در نظرگاههاي مختلف حاصل ميشود.
ميتوان گفت داستانهاي اين مجموعه، داستانهاي صداهاي متفاوت است. صداهايي كه به گفتهي ميلان كوندرا: «در عين تفاوت، استقلال نسبي خود را حفظ كردهاند.»
به بياني ديگر، اين داستان ها جز «ادبيات استفهامي» يا «پرسشي» هستند كه خواننده را به دنبال پاسخ براي پرسشهاي مطرح شده در متن هدايت ميكنند.
رئالیسم جادویی
رئالیسم جادویی (به انگلیسی: Magic Realism) یکی از شاخههای واقعگرایی (رئالیسم) در مکاتب ادبی است که در آن ساختارهای واقعیت دگرگون میشوند و دنیایی واقعی اما با روابط علت و معلولی خاص خود آفریده میشود.
جیمز فریزر و سلمان رشدی در انگلستان، لوی استروس در فرانسه، میگل آنخل استوریاس در گواتمالا، گابریل گارسیا مارکز در کلمبیا، کارلوس فوئنتس در مکزیک، غلامحسین ساعدی و رضا براهنی در ایران، یاشار کمال و لطیفه تکین در ترکیه، آرتور کازاک و الیزابت لانگاسر در آلمان؛ از مشهورترین نویسندگان و شاعران سبک رئالیسم جادویی هستند.