بخشی از مقاله
مولانا و سماع
فصل اول:مولانا و سماع
دکتر ابوالقاسم تفضّلی
26 آذرماه است، شب عروج روحانی مولانا به درگاه با عظمت الهی است. مریدان و عاشقان مولانا در طول قرنها، چنین شبی را جشن میگیرند، به شادی و رقص و چرخ و پایکوبی و دستافشانی میپردازند. نقل و نبات و شیرینی، به یاران و همنوایان هدیه میدهند، و این شب را «شب عرس» یا «شب عروسی» مینامند. زیرا عقیده دارند که پیر و مرادشان نمرده، بلکه به معشوق ازلی پیوسته است.
ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر دوست به هوای سر کویش پر و بالی بزنم
مولانا میدانست که دلدار آغوش گشاده و چشم به راه ایستاده است تا و را دربر گیرد. پس میباید شادمانه از چنین شبی یاد کرد.
هر سال 19 تا 26 آذر ماه، ده هزار نفر از سراسر جهان، از جمله ایران برای حضور در مراسم سماعی که به مناسبت سالروز عروج مولانا، در شهر قونیه ترتیب داده میشود، به آن دیار سفر میکنند.
مولانا، فقیه بود. معلم و مدرس بود. مفتی امپراطوری عظیم سلجوقی بود. در کلاس درسش تفسیر قرآن، احکام فقه، فلسفه و حکمت و عرفان تدریس میکرد؛ بیش از ده هزار شاگرد و مرید داشت، اما همین مولانا در 38 سالگی، در منتهای عظمت و شهرت و معروفیت و کمال فکرت، تصادفاً یا به خواست خدا، با پیر سپید موی گمنام شصت و چند سالهای به نام شمس تبریزی دیدار کرد. درباره اولین ملاقات آنها روایتهای زیادی هست که به آنها نمیپردازیم.
آنچه مسلم است، این است که پس از دیدار و بعد از چند روز خلوت و گفتگو بین این دو ب
زرگ، مولانای مدرس، مولانای فقیه، مولانای معلم و مولانای مفتی، در کوچه و بازار، در کوی و برزن و مدرسه، همین که آهنگ موزونی به گوشش میرسید، به یکباره منقلب میشد، پای بر زمین میکوفت، «هی» میگفت و به رقص و چرخ میپرداخت. ماجرای چرخ مولانا در بازار زرگران، با صدای موزون چکش طلاکوبان را همه شنیدهایم و خواندهایم. همچنین، ماجرای چرخ زدنش به آهنگ «دل کو، دل کوی» جوانکی که پوست آهو میفروخت. مولانا بیاختیار شروع کرد به چرخ زدن و این غزل سرودن:
دل کو؟ دل کو؟ دل از کجا؟ عاشق و دل!
زر کو؟ زر کو؟ زر از کجا؟ مفلس و زر!
کس نمیداند «شمس تبریزی» به این فقیه بزرگ چه گفت که او را چنین دگرگون ساخت؟ آنچه که مسلم است، موطن اصلی سماع، ایران است. من وارد این بحث نمیشوم که مولانا ایرانی بود یا نه. به هر حال مولانا در بلخ به دنیا آمد. که الان در افغانستان است. در قونیه زندگی کرد در آنجا آرمید، که الان در ترکیه است. اما چقدر سعادتمندیم، چقدر خوشبختیم ما ایرانیها که مولانا تمام آثارش را به زبان ما سرود و به زبان ما نوشت.
در آذرماه 1355 که برای اولین بار در مراسم سماع حضور یافتم، سماع کنندگان با همان لباسها و با همان آداب قرون گذشته، سماع میکردند و هنوز، تعدادی از آنها فارسی میدانستند. مثنوی میخواندند و با اشعار شورانگیز و عشقآمیز دیوان کبیر چرخ میزدند. اما امروز، حتی یک نفر، تکرار میکنم، حتی یک نفر از سماع کنندگان، فارسی نمیداند!
بعد از مولانا معمولاً فرزندان و نوادگان ذکور او به عنوان پیر طریقت انتخاب شده و میشوند که آنها را «چلبی» مینامند، چلپی به ترکی قدیم یعنی «آقا» همچنان که در ایران هم، به روحانیان و بزرگان و اقطاب و مشایخ میگویند «آقا» یا «حضرت آقا» یا «سرکار آقا».
«جلالالدین چلبی» که نسل بیست و یکم مولانا جلاالدین محمد بود، فارسی و انگلیسی و فرانسه و عربی را به خوبی میدانست و حقیر توفیق دوستی نزدیک با آن بزرگوار را داشتم و بارها مصاحبت او را در «قونیه» و «استانبول» درک کرده بودم. او سرپرست افتخاری مراسم سماع بود که در قونیه و سایر شهرهای بزرگ اروپا و امریکا انجام میشد، و پیش از آغاز مراسم سماع، توضیحات کامل و مشروحی درباره مفاهیم و آداب و ارکان سماع میداد. پس از وفات او در 1375، پسرش «فاروق چلبی»، جانشین او شد، چند سال پیش در یکی از سفرهایم به استانبول، برای
صرف شام به منزل جلالالدین دعوت شدم و برای اولین بار با فاروق چلبی پیر فعلی طریقت مولویه دیدار کردم. از او پرسیدم که آیا شما فارسی میدانید و مثنوی را میتوانید بخوانید؟ این مرد مؤدب خوشروی پاک سرشت، سرش را پایین انداخت و با حالت شرمندگی جواب داد خیر.
من نتوانستم خویشتنداری کنم و شاید جسارت و بینزاکتی کردم، اما گفتم: عزیزم! شما نوه مولانا هستید، دریغ است که فارسی نمیدانید و حتی نمیتوانید یک خط از اثر جد بزرگوارتان را به زبان خود او بخوانید و درک کنید. هیچ نگفت، از سالن بیرون رفت. با خود گفتم که شاید نمیباید
چنین گستاخانه سئوال میکردم . بعد از چند دقیقه، فاروق چلبی با یک جلد کتاب و ضبط صوت به اطاق بازگشت، کنارم نشست، ضبط صوت را گذاشت روی میز، کتاب را که مثنوی شریف، به همراه ترجمه ترکی آن بود به من داد و مؤدبانه از من خواست تا هجده خط اول مثنوی شریف را که شخص مولانا سروده و آغاز مثنوی شریف است، به زبان اصلی جد بزرگوارش بخوانم و او ضبط کند و به عنوان یمن و برکت در خانواده نگه دارد. طبعاً خواهش او را پذیرفتم و خواندم و ضبط شد.
افسوس که نسل بیست و دوم مولانا و احتمالاً نسلهای بعدی او، دیگر فارسی نمیدانند و اشعار و آثار فارسی مولانا را نمیتوانند بخوانند و اصولاً در سراسر ترکیه، امروز تعداد افراد فارسیدان که بتوانند مثنوی و دیوان کبیر و سایر آثار مولانا را به زبان فارسی بخوانند و فهم کنند از چندین ده نفر تجاوز نمیکند. زیرا در سال 1305 که به دستور آتاتورک و با تصویب مجلس کبیر ترکیه، الفبای لاتین جایگزین الفبا و حروف عربی شد، رابطه ملت ترک با تمام کتابها و نوشتههای گذشته که با حروف عربی نوشته شده بود، خواه به زبان ترکی، یا عربی، یا فارسی، بکلی قطع شد.
و اما درباره «سماع» که موضوع اصلی سخنرانی من است ترجیح میدهم مفهوم و معنای «سماع» را از زبان خود مولانا بشنوید که میگوید:
سماع چیست؟ ز پنهانیان به دل پیغام
دل غریب بیابد زنامهشان آرام
حلاوتی عجبی در بدن پدید آید
که از نی و لب مطرب شکر رسید به کام
و در غزلی دیگر گوید که:
پنجره ای شد سماع سوی گلستان دل
چشم دل عاشقان بر سر این پنجره
”آه که این پنجره، هست حجابی عظیم
رو که حجابی خوش است هیچ مگو ای سره
و باز در غزلی دیگر از دیوان کبیر می گوید:
سماع از بهر جان بیقرار است
سبک بر جه، چه جای انتظار است؟
مشین اینجا، تو با اندیشه خویش
اگر مردی برو آنجا که یار است
مگو باشد که او ما را نخواهد
که مرد تشنه را با او چه کار است
که پروانه نیاندیشد ز آتش
که جان عشق را اندیشه عارست
شمس تبریزی هم، که مولانا را به چرخ و سماع واداشت، در تعریف سماع میگوید:
تجلی ورویت خدا، مردان را در سماع بیشتر باشد. سماع ایشان را از عالم هستی خود بیرون آورد و به عالمهای دیگر درون آرد و به لقای حق پیوندد. رقص مردان خدا، لطیف باشد و سبک، گوئی برگ است که بر روی آب رود، اندرون کوه و صدهزار کوه، و بیرون چون کاه…»
از شیخ شهاب الدین سهروردی پرسیدند که: رقص کردن به چه آید؟
شیخ گفت: جان قصد بالا کند همچو مرغی که میخواهد خود را از قفس به در اندازد،قفس تن مانع آید. مرغ جان قوت کند، و قفس را از جای برانگیزد. اگر مرغ را قوت، عظیم بود، پس قفس بشکند و خود بپرد. و اگر قوت ندارد، سرگردان شود و قفس با خود بگرداند.
بیش از هزار سال پیش، تعدادی از عرفای بزرگ ما، با شنیدن شعر یا نوای موزون و دل انگیزی منقلب میشدند و به وجد میآمدند و به چرخ زدن و پایکوبی و دست افشانی میپرداختند و گاه از شدت وجد و سماع، دستار (عمامه) از سر میافکندند و جامه بر تن میدریدند. اشک
میریختند و دیگر حاضران را به سماع برمیانگیختند و در آغوش میکشیدند یا به آنها سجده میکردند. معروفترین آنها شیخ ابوسعید ابوالخیر بوده که حدود هزار سال پیش در خراسان میزیسته است.
آداب سماع چنین بوده که کف دست راست را بسوی آسمان بالا برده و کف دست چپ را رو به جانب زمین پایین میآوردند و در این حال به چرخ زدن میپرداختند. بالا بردن و پایین آوردن دستها را که دست افشانی میگفتند،شیخ سعدی شیرازی بصورت زیر تعبیر و تفسیر کرده است:
ندانی که شوریده حالان مست
چرا برفشانند در رقص دست
گشاید دری بر دل از واردات
فشاند سر و دست بر کائنات
حلالش بود رقص بر یاد دوست
که هر آستینیش جانی در اوست
چرخزدن، نمود و نمادی است از گردش و چرخش میلیاردها کهکشان که در هر یک از آنها میلیاردها ستاره در گردش و چرخش هستند.
قطعاً خوانده و شنیدهاید که ستارهشناسان امروزی، با استفاده از تلسکوپهای عظیم فضائی مثل «هابل» میلیاردها کهکشان و ستاره را تا عمق پنج میلیون سال نوری کشف و عکسبرداری
کردهاند. با وجود این، هنوز عمق و نهایت فضا کشف نشده است و همه این کهکشان و ستارگان، گردان و چرخان بمقصد نامعلومی روانند. شاید که عارفان بزرگ ما از جمله مولانا جلالالدین محمد، با دیدهدل و از راه کشف و شهود، عظمت و کثرت و رمز خلقت این کهکشانهای گردان و روان را دیده و حقارت کرهخاکی زمین و ناچیزی ما مخلوقات زمینی را دریافته بودند و به هنگام وجد و سماع، چرخزنان و ذرهوار به جانب پروردگار روان بودهاند.
مولانا در غزلی از دیوان کبیر میگوید:
غلغلهای میشنوم، روز و شب از قبه دل
از روش قبه دل گنبددوار شدم
گفت مرا چرخ فلک، عاجزم از گردش تو
گفتم این نقطه مرا کرد که پرگار شدم
بدون شک تمام غزلهای آهنگین و شورانگیز مولانا در دیوان کبیر یا دیوان شمس تبریزی، در حال سماع و وجد سروده شده است، از جمله غزل زیر که امکان ندارد به جز در حال بیخودی و مستی عرفانی سروده شده باشد:
من که مست از می جانم، تتناهو، یا هو
فارغ از کون و مکانم تتناهو، یا هو
چشم مستش چو بدیدم، دلم از دست برفت
عاشق چشم فلانم تتناهو، یا هو
گاه در صومعه با اهل عبادت همدم
گاه در دیر مغانم تتناهو، یا هو
من به تقدیرم و تقدیر هم از ذات من است
قادر هر دو جهانم تتناهو، یا هو
تن به تن، ذره به ذره همه انوار منند
زآنکه خورشید نهانم، تتناهو، یا هو
فصل دوم:شمس و سماع مولانا
دکتر کاظم محمدی وایقانی
قبل از این که بحث را آغاز بکنیم یکی از نکاتی که خیلی در شناخت مولانا و روابط او با شمس مهم است این که آیا اساساً آن گونهای که نوشتهاند اسباب تغییر و تحول و گرایش پیدا کردن مولانا به تصوف و عرفان آیا به واقع به واسطه شمس صورت گرفته؟ و این مطلب مبنای این سخنرانی خواهد بود که این دگرگونی که مولانا را از خود بیخود کرد و آن کسی که تسبیح و سجاده داشت یکدفعه تبدیل شد به یک شیخ چرخزنِ ترانهگوی غزل سرا، آیا به واقع این تحول یکباره و در یک زمان واحد صورت گرفت، آنهم با دیدن یک فردی به نام شمس الدین ملکداد تبریزی؟ اگر اینگونه فکر بکنیم که متأسفانه اکثر منابع و مآخذی که بعد از مولانا نوشته شده و بیشتر کتابها و مقالاتی که در دورههای مختلف درباره مولانا و شمس و چگونگی تغییر و تحول زندگانی مولانا ثبت کردند، شاید مقداری سادهاندیشی باشد. و این را من از این جهت میگویم که برخی مسائل از زندگانی مولانا مفقود و گم است.
این مفقود بودن برخی به خاطر غلط نوشتن مسائل تاریخی است در حوزه زندگی مولانا، و برخی عدم توجه مورخان، در طول تاریخ به ارقام و اعداد و زمانها که شاید بسیاری تصور میکنند که ما میخواهیم مولوی را بشناسم، به ما چه که او در چه سالی متولد شده، برای ما چه تفاوتی میکند که او در 38 سالگی متحول شده یا در بچگی یا در کهنسالی؟ اما سخن در این است که آیا مگر حقیقت مولانا بیرون از این گردونه مکان و زمان است؟ بی این که زمانهای مولانا را بشناسیم مگر میتوانیم اشرافی بر زندگانی، اندیشه و سلوک عرفانی مولانا داشته باشیم؟
در کتاب مولانا پیر عشق و سماع، به اختصار ولی با دقت بسیار یادداشتهایی را در این باره آوردهایم و مبنای بحث از این جا آغاز میشود که آن سنینی که برای مولانا قید کردهاند و متأسفانه پس از مولانا تا به امروز تقریباً همه به مدار همان مکتوبات و نوشتههایی که دیگران داشتند زندگی مولانا را تحلیل کردهاند، من چنین باوری را ندارم، معتقدم که خطایی در نگارش تاریخها و زمانهای مولانا صورت گرفته است. در آن کتاب شواهدی را آوردهام و یکی دو مورد از آنها را این جا عرض میکنم تا معلوم شود که مولانا فراتر از آن چیزی است که در این کتابها نوشتهاند و شاید ای
ن کتابها نه تنها ما را به مولانا نزدیک نکرده بلکه از او دور هم ساخته باشد.
در نوشتههای خود مولانا در کتاب مولانا پیر عشق و سماع آنجا اشاره کردم که ما، طبق نوشتههای خود مولانا و دیوانِ کبیر، چه اشاراتی که در مثنوی دارد و چه آنچه که در فیهمافیه بیان کرده چارهای نداریم جز این که سنّ مولانا را بیست سال جلوتر ببریم که اگر این کار را نکنیم مسائل و مشکلاتِ ما خیلی پیچیده میشود. طبق تاریخها و نوشتههای رسمی که با آن آشنا هستید
بیان کردند که مولانا در تاریخ ششم ربیعالاوّل سنه ششصد و چهار در شهر بلخ واقع در افغانستان امروزی متولّد شده؛ حالا این را نوشتهاند، بسیاری هم روی این پافشاری کردند اما در زندگی مولانا دو سند قطعی داریم. یکی سال 642 است که برخورد مولاناست با شمس تبریزی و یکی هم تاریخ وفاتِ خود مولانا در پنجم ربیعالثّانی سال 672 هجری. این دو تاریخ قطعی است یعنی ما نمیتوانیم بگوییم مولانا پیش از این یا پس از این فوت کرده. برخورد مولانا و شمس از آنچه که مورّخان و
محققّان و مولویشناسان ثبت کردند که در این تاریخ مولانا دگرگون شد تاریخ قطعی 642 هجری است.
امّا این که مولانا در آن سال چند سالش بود؟ ابهاماتِ بسیاری وجود دارد. آیا مولانا 38 ساله بود؟ آیا در این برخوردی که در سال 642 برای مولانا به واسطه شمس پدید میآید، آیا به واقع مولانا چیزی را که داشت رها کرد و وارد یک مسیر زندگی جدید شد؟ سخن در این است که آیا مولانا پیش از این شمس را ندیده بود؟ ما میدانیم که مولانا پس از وفاتِ پدرش سلطانالعلماء چند سالی را برای تکمیل علوم به مرکز نشو و نمای علم به دمشق رفت در همان جا مولانا هم شیخ اکبر محییالدین ابن عربی را دید که برایش جاذبهای نداشت، شیخ سعدالدین حموی را دید چندان برایش جالب نیامد.
ابوالفخر کرمانی، کسی که بعدها شمس حسابی با او درگیر شد و او را به خاطر صورت گرایی و جمال پرستیاش گوشمالی داد، را هم آنجا دید اصلاً خوشش نیامد در همانجا چندین بار شمسالدّین تبریزی را هم دید چون مدتی شمس با ابن عربی میانه خوبی داشت که بعد به هم زد حالا چرا به هم زد؟ برمیگردد به شخصیتشناسی شمس، که تنها با او به هم نزد بلکه با
بسیاری از بزرگان، این آشنایی و این دعوا را داشته که حالا در کتاب زندگانی شمس که زیر چاپ دارم، مفصّل این نگاه انتقادی را به این حرکتها ثبت کردهام. صحبت در این است که چرا آن موقع از دیدن شمس تبریزی دگرگون نشد؟ آیا در مولانا استعداد دگرگونی نبود یا در شمس آن قدرت نبود که او را تسخیر بکند؟
حالا نمیخواهم بگویم کدامشان است شاید شما حرفی داشته باشید، حرفِ شما را بشنوم. غرض اینکه اینها یک مقداری نوشتههای شعاری است نه نوشتههای شعوری. فقط خواستم بگویم که مولانا شمس را فقط در سال 642 ندید این هم در کلماتِ خود مولانا هست، هم در کلمات شمس. شمس میگوید: برای این لحظه، یعنی آن لحظهای که با هم برخورد کردند در سال 642 پانزده سال لحظه شماری کردم.
در همین جا یک سئوالی پیش میآید. آیا مولانا احتیاجی به شمس داشت یا شمس محتاجِ مولانا بود؟ ودر پرتو این آیا رابطه مولانا و شمس از چه نوعی بوده؟ آیا رابطه مرید و مراد بود یا رابطه عاشق و معشوق؟! اگر بگوییم عاشق و معشوق بودند، یک سری مسائل طرح میشود. اگر
بگوئید، مریدی و مرادی بود، یک سری مسائل دیگر، مخصوصاً اینکه باید پرسید کدام مرید بود و کدام مراد؟ و اگر بگوئید رابطه یک نیازمند و یک غنی بود باز این پرسش است که کدام غنی است و کدام محتاج؟ اینها همه مسائلی است که در بسیاری از منابع هیچ جوابی برایش نیست. و بعد، از شمس یک خیال ساختند، یک اسطوره کاملاً خیالی که انگار که اصلاً وجود خارجی نداشته. بعضیها اصلاً باورشان این است که چنانکه فردوسی رستم را ساخت و پرورد، میگویند که شمسی وجود ندارد! و تنها ساخته و پرداخته ذهن و خیال مولاناست:
که.رستم یلی بود در سیستان
منش کرد می رستم داستان
بعضیها اینگونه فکر میکنند که شمس در خیال مولانا بوده، برخی میگویند که نه! به نوعی در حقیقت، حقیقتِ وجودی خود مولانا است که به شکل شمس متبلور شده. حتّی برخی خیلی بالاتر از اینها میروند. میگویند که شمس تجلّی یا ظهور نوین شخص نبی خاتم صلی الله علیه و آله و سلّم است که به این گونه برای مولانا متجلّی شده، اینها همه خیال پردازی است، چرا؟ چون ما میدانیم که شمس در حدود چه سالی متولّد شده پدرش کیست، نزد چه اساتیدی در کودکی درس خوانده، چالشهایی که با پدرش داشته است. چالشهایی که با هم نوعهای خودش در زمان خودش داشته و بعد پیش کدام یک از مشایخ رفته و تلمّذ کرده، مرید کدام یک از این شیوخ بوده، درگیریهایی که با شیوخش داشته، درگیریهایی که با اهلِ حکمت و فلسفه و کلام داشته، همه اینها موجود است.
این حسّ اسطورهگرایی و اسطورهپروری نوعی نگاه مریدانه است که تا به امروز هم وجود داشته و حقیقتها را کتمان کرده؛ موقعی که خود شمس از زندگانی خودش سخن میگوید، میگوید من بچّه بودم و بسیار ترسو بودم، بسیار نحیف و لاغر بودم، در برخورد با پدرم، میترسدیدم که چنان کشیدهای در گوش من بزند که من طاقت نیاورم، گاهی اوقات پدرم بر من ترّحم میکرد به خاطر نحیف بودنم، اینها همهاش یک شخصیت واقعی بیرونی است. کامها و ناکامیهایی که در زندگانی
شمس وجود دارد از نگاه یک روانشناس باید تحلیل بشود. اگر من بخواهم خیلی صریح و بیپرده بگویم، میگویم، شمس آنی نیست که در ذهن شماست. نه تنها در ذهنِ شما، در ذهنِ هیچ کدام از محققّانی که امروز هست، شمس آن نیست اگر عاشقانه بخواهیم به شمس نگاه بکنیم، شمس یک پدیده است.
اگر مغرضانه بخواهیم به شمس نگاه بکنیم، شمس موجود دیگری است. امّا اگر به استناد کلماتِ خود شمس، بخواهید او را تحلیل بکنید، یک چیز جدیدی متولّد میشود که من به این بیشتر اعتقاد دارم. امّا زیاد هم پافشاری نمیکنم، دلیلش این است که از شمس چیزی باقی نیست، آنچه که
ما به عنوان مقالات تلّقی میکنیم، نوشته مستقیم شمس نیست که شما بتوانید استناد صریح بکنید. نکاتی است که یکی از علاقهمندان او که در بسیاری از مواقع در حضور او نشسته، برخی از کلماتِ او را که خوشایند او بوده ثبت کرده، معلوم نیست قبل از این شمس چه چیزی را گفته؟ و معلوم نیست پس از این چه چیزی را گفته؟ و لذا میبینید که این گسیخته بودن، این پاره پاره بودن در کلماتِ شمس، در مقالات کاملاً محسوس است. هیچ جملهای تمام نیست، هیچ حکایتی به
انتها نمیرسد، هیچ داستانی نیست که روال طبیعی داستان را داشته باشد. کلمات همه تکه تکه است. هر چند که خود شمس هم، نحوه سخن گوییاش اینگونه بود.
همه اینها به مبهم نگاه داشتن مولانا و شمس کمک میکند. امّا مولانا، موقعیکه با شمس برخورد میکند، بسیاری میگویند که مولانا که عرفان نمیدانست، حتی در برخی از همین سمینارها دیدم افراد آمدند گفتند که مولانا یک فقیه خشک بود. شمس را که دید، یکدفعه منوّر شد! نورانی
شد! همه چیزش عوض شد، دگرگون شد. شمس مولانا را که یک فقیه زاهدِ خشک سجادهنشین بود، اهلِ عرفان و معرفت کرد. یکدفعه از درون وی سرچشمههای حکمت معنوی جوشیدن گرفت. جالب اینجاست که در بین این افراد که مولانا را یکدفعه دگرگون شده تلقّی میکنند، یک محقق
برجستهای مثل آقای فروزانفر هم هست. وی یکی از جنبههای معجزه بودن در زندگی مولانا را یا به قولِ خود او نابغه بودن مولانا را در این میبیند که تا قبل از شمس او یک کلمه شعر بلد نبود بگوید، یکدفعه با شمس که آشنا میشود شاعر چیرهدستی میشود. اینها خواب و خیال است. چرا خواب و خیال است؟ مرحوم فروزانفر مثل اینکه یا اِشراف نداشت یا یادش رفت و یا نوشته و متوجّه نشده که چه چیزی را نوشته!
شمس یکی از مخالفتهایی که با مولانا داشت این بود که مولانا شدیداً شیفته دیوانِ متنبّی بود. اگر نگوییم حافظِ دیوان متنبّی که یک مجموعه غزلیاتِ شعری بسیار بسیار غنی عربی بود میتوانیم بگوییم شیفته او بود. مولانا چندین بار به واسطه شمس مورد عتاب واقع شد که این چه چیزی
است که تو میخوانی، یک بار از او گرفت و آنرا پرت کرد. اگر مرید و مرادی و یا عاشق و معشوقی بود، مولانا باید با همان فرمانِ اوّل کنار میزد. نه تنها آنرا بلکه نوشتههای پدرش را، که خاطرات و شرحِ ما وقع سلوکی و زندگی عرفانی پدرش بود و شدیداً مولانا به آن دلبستگی داشت، شمس چند بار به او گفت اینها چه هست که تو میخوانی؟ ببینید، قاعده مریدی و مرادی نبود. عشق و عاشقی نبود نیاز مولانا به شمس نبود، یک چیزی است که باید آن را پیدا کرد.
من هم نمیگویم پیدا کردم میگویم باید پیدا کرد و بعد سخن در اینجاست که آیا مولانا در تمامی عمرش، تا زمانی که به شمس برسد حالا به زعمِ بسیاری در 38 سالگی آیا تا آن موقع اصلاً عرفان نمیفهمید؟ اصلاً با عرفا آشنا نبود؟ یکدفعه شمس که میآید او عارف میشود. این هم یک
خیالی بیش نیست، این در حالی است که پدر مولانا، سلطانالعلمای بلخ اصلاً به تصوف شهرت داشت. مولانا نعرههای مستانه پدرش را، در خلوتهای او در دلِ شب و در سحرگاهان، هر شب و هر روز میشنید. یعنی هم با نعره صوفیانه آشنا بود، هم با خلوت آشنا بود. هم با چلّه نشینی
آشنا بود هم با حلقه صوفیان آشنا بود و هم با همه مفاهیم عرفانی. مولانا تربیت سلوکی شده بود، ما همه اینها را کنار بگذاریم و یکدفعه به این بسنده بکنیم که مولانا با برخورد شمس یکدفعه عارف شد. زیاد معقول نیست!