بخشی از مقاله
جان فشان اي آفتاب معنوي
مر جهان كهنه را بنماي نوي
مولانا جلال الدين در دفتر چهارم مثنوي، داستان كوتاهي ميسرايد كه بخشي از آن چنين است:
موركي بر كاغذي ديد او قلم
گفت با موري دگر اين راز هم
كه عجايب نقشها آن كلك كرد
همچو ريحان و چو سوسن زار و ورد
گفت آن مور: اصبع است آن پيشهور
وين قلم در فعل فرع است و اثر
گفت آن مور سوم: كز بازو است
كاصبع لاغر ز زورش نقش بست
همچنين ميرفت بالا تا يكي
مهتر موران فطن بود اندكي
گفت كز صورت مبينيد اين هنر
كه به خواب و مرگ گردد بيخبر
صورت آمد چون لباس و چون عصا
جز به عقل و جان نجبند نقشها
بيخبر بود او كه آن عقل و فواد
بي ز تقليب خدا باشد جهاد
يك زمان از وي عنايت بر كند
عقل زيرك ابلهيها ميكند
در اين داستان، مولانا ضمن اين كه با روشني تمام، عالم واقع را تبيين ميكند و نسبيت فهم ما را از جهان بان مينمايد و از همه مهم تر اين كه رسيدن به معارف بزرگ و كشفيات و فاش شدن اسرار و رموز جهان آفرينش تنها به پيشرفت علم و دانش و تلاش انسانها و كسب معرفت آدميان نيست، بلكه ارادهاي برتر كه به سمت مديريت عالي جهان آفرينش سوق ميدهد در كار است و اگر از عقل و عقلانيت و خرد سخن ميگويد، به صراحت و روشني، به مبدا آفرينش توجه ميدهد و اصولاً مولوي اگر از خردورزي و عقل سخن ميگويد، آن عقلانيتي است كه بيشتر تعريف فرزانگان و اولياي خداوند را تداعي ميكند كه "العقل ما عبد به الرحمن" عقل آن چيزي است كه به واسطه آن خداوند مهربان بندگي شود؛ يعني كاربرد عقل عبارت است از پر كردن چالهها و گودالهاي مسير و صاف كردن راه براي رسيدن به آن مقصود عالي آفرينش.
اين هدفمندي ميتواند بسيار خردمندانه و عالي باشد، زيرا موجب ميشود كه محقق و سالك هدفمند حركت كند و براي جهان هستي و فنومنهاي جهان هستي غايت و مقصدي قائل باشد و اين بيانگر فلسفهاي بس متعالي است؛ زيرا كه ذهنيت آدميو تفكر او را از هرز رفتن و بيهودگي ميرهاند و پرهيز ميدهد و اين عقلانيت است كه ضمن پذيرفتن قانونمندي جهان هستي و رسيدن انسان به مراتبي از علم و آگاهي و پراكندگي عظيم دانش بشري و پيشرفتهاي بزرگ فني و صنعتي و كسب تجربههاي بسيار ارجمند بشري در طول تاريخ زندگياش، سمتگيري به سمت معني و مديريت عالي جهان آفرينش، عقلانيت ويژهاي را رقم ميزند كه فقط متكي به علم و تجربه انسان نيست و آن اراده عظيم را نيز در نظر دارد.
هنگاميكه از عقلانيت در انديشه مولانا سخن ميگوييم به اين معني است كه: آنچه خرد انسان در طول قرون و اعصار به دست آورده و تجربه كرده است، و به نيكي و زشتي آن پي برده و اينك از برآيند آن چيزها نمونههايي را براي رستگاري و رهايي و نيك بختي اين جهان پيشنهاد ميكند.
و ديگر اين كه مولانا خردورزي آدمي را هيچ گاه بدون توجه به مديريت عالي جهان آفرينش مطرح نميكند، زيرا اين نوع نگرش است كه تفاوت بسياري از انديشمندان با مولانا را نمايش ميدهد و مشخص ميكند چه كساني ميتوانند به فلسفه "به من چه ولش كن" و "هرچه پيش آمد خوش آمد" باور آورند، و يا چه كساني در تمام جريانات هستي احساس ميكنند كه وجود "مستقل" آنان در جايي و وجود "ربط" آنان در جايي ديگر به كار ميآيد. بنيان تفكر مولانا به ويژه در خردگرايي و عقلانيت ريشه در معنا دارد. در تمام مثنوي معنوي توجه به "عقل كل" و اتصال "عقل جزئي" به عقل كلي براي اين كه به پويايي و بالندگي برسد بايسته است كه به عقل كلي خود را متصل كند تا به شگفتيهاي جهان عقل پي ببرد:
تا چه عالم هاست در سوداي عقل
تا چه با پهناست اين درياي عقل
اين جهان يك فكرت است از عقل كل
عقل كل شاه است و صورتها رسل
عقل پنهان است و ظاهر عالمي
صورت ما موج يا از وي نمي
چنانچه مشخص شد، مولوي زيربناي جهان را عقل كل ميانگارد و ضمن اين كه به وجود عقل جزئي اعتراف ميكند، اما باور دارد كه عقل جزئي بازيگر است و پيوسته با انسان بازي ميكند و آدمي را ميفريبد و راه او را دور ميكند و توانايي او را به هرز ميبرد و نيروي او را براي درك حقيقت ناچيز ميكند.
هش چه باشد عقل كل اي هوشمند
عقل جزئي هش بود اما نژند
چون كه قشر عقل صد برهان دهد
عقل كل كي گام بي ايقان نهد
در نگرش مولوي، انسان اگر موقعيت خود را درك كند و جايگاه خود در هستي را بشناسد. در واقع متصل به عقل كل و اصلاً خود عين عقل كل ميگردد.
عقل كل سرگشته و حيران تست
كل موجودات در فرمان تست
عذرخواه عقل كل و جان تويي
جان جان و تابش مرجان تويي
عقل كل و نفس كل مرد خداست
عرش و كرسي را مدان كز وي جداست
اينجا عظمت و بزرگي انسان و پيوستگي او به كل هستي و هستي كل و پيدا كردن نيروي بزرگ و قدرت عظيم در جهان نشان داده ميشود. مولانا را عقيده بر اين است كه توجه به عقل كلي و كشاندن عقل جزئي براي اتصال به عقل كلي، حركت اساسي انسان كمال جوست. وي بر اين باور است كه عقل جزئي سطحينگر و قشري است و عقل كلي، عاقبت بين و ژرفنگر است و رهايي و رستگاري را در نظر دارد.
عقل كل را گفت ما زاغ البصر
عقل جزئي ميكند هر سو نظر
پيش شهر عقل كلي اين حواس
چون خران چشم بسته در خراس
عقل جزئي گاه چيره گه نگون
عقل كلي ايمن از ريب المنون
جهد كن تا پير عقل و دين شوي
تا چو عقل كل تو باطن بين شوي
اين قدر تاكيد و توجه به عقلانيت و خردورزي ايجاد فضاي روشن براي انديشيدن و تفكر است (زيرا روساي عوام تمام تلاش و كوشش خود را به كار ميبرند تا مردمان را به سوي جهل و ناداني سوق دهند و آنان را در حماقت و سفاهت نگه دارند، زيرا حيات آنان بسته به ناداني عوام است و اين در طول تاريخ پيوسته و همواره در جهت بقاي جباران كارساز بوده است. خردگرايان و فرزانگان به عنوان روشنفكر در جوامع بشري ميكوشيدهاند تا تاريكيها را بتارانند، روشنايي بيافرينند و سپاه ظلمت و جهل و لشكريان حماقت را به عقب برانند. مستبدان و ديكتاتورها مبلغان جهل و نادانياند، جهل نيز با آزدگي و آزادي در تضاد است. مريدان گول خودباخته پيوسته مورد توجه پيران گمراه بودهاند زيرا مطلوب و محبوب خودخواهان متكبران و جهل پروران همين متعبدان و جان نثاران ابله بودهاند تا اهداف آنان را عملي كنند زيرا استبداد بر خر جهل سوار است و بهره ميكشد.)
مولوي انسان بزرگي است كه آدميان را به خردورزي و تعقل فرا ميخواند تا از اسارت جهل و تقليد كوركورانه برهاند.
هم به طبع آور به مردي خويش را
پيشوا كن عقل دورانديش را
شاعران بزرگي همچون فردوسي بزرگ در شاهنامه بسيار از خردمندي سخن سروده و ابتداي شاهنامه شايد حدود سي بيت در ستايش خرد است و انديشه و دانش و ديگر اديبان سرزمين اهورايي پارس، اما گمان ميرود كه مولوي گوي سبقت را در اين خصوص از همگنان ربوده باشد، زيرا كه نه تنها به خردورزي، بلكه اصولاً به عقلانيت انسان و كاربرد اجتماعي آن فرا ميخواند و آدميان را از تكيه بر عقل جزئي پرهيز ميدهد. كاربرد عقل كه حركت اصلي انسان به سوي هماهنگي با آهنگ كل هستي است بيشتر مورد نظر مولوي است:
عقل جزئي آفتش وهم است و ظن
زان كه در ظلمات شد او را وطن
مقصود مولانا، عقلانيتي است كه سر در معني دارد و نهايتاً از عشق سر برون خواهد كرد زيرا عقل جزئي اين مكانيزم پيچيده را درك نميكند:
عقل جزئي عشق را منكر بود
گرچه بنمايد كه صاحب سر بود
عقل جزء از رمز اين آگاه نيست
واقف اين سر بجز الله نيست
عقل را خود با چنين سودا چكار
كر مادرزاد را سرنا چكار
پيوستن به عقل كل، آدميرا به عشق ميكشاند و عشق مكانيزمي پيچيده است كه موجب شگفتيهاي بزرگ و آثار سترگ ميگردد. مثنوي خود يكي از بزرگترين آثار به جا مانده از پرتو عشق است كه تحسين بسياري از انديشمندان و عارفان بزرگ را برانگيخته است؛ توجه به عقل و تكرار اندرزهاي خردمندانه براي بيداري خرد آدميان و كشاندن گروههاي اجتماعي به عقلانيتي كه بتوانند جامعهاي بر اساس آزادي و آگاهي و آبادي بسازند. تلاش بيوقفه مولانا در اين است كه آدمي خردش را اسير نفس وسوسهگر و بسيار امر كننده به زشتي نسپرد تا دچار حسرت و پشيماني نگردد. دچار وهم و ظن و گمان شدن، آفتي است كه گاه جبران ناپذير است. اين عقل آدمي را به سوي توحيد ميكشاند و به عبادت و پيدا كردن رواني متواضع كه در مقابل حقيقت از خود انعطاف نشان ميدهد و دچار سفسطه و مغلطه نميگردد.
كساني كه به آيات خداوند كافر ميشوند و از آن روي برميتابند، بيترديد وارد جنت خداوند نميشوند تا اين كه جمل از سوراخ سوزن درآيد، و اين چنين خداوند بندگان را بيدار و هوشيار ميكند. انسان وقتي ماسك به صورت ميزند و با نقاب چهره اصلي خود را ميپوشاند، پس از مدتي اين نقاب نفاق و اين ماسك فريب دهنده به صورتش ميچسبد و هنگام درآوردن آن اي بسا كه پوست صورتش را با خود بكند. اين است كه مولانا در دفتر اول به توحيد و گردن نهادن به قوانين و سنتهاي غير قابل تغيير الهي دعوت ميكند و اشاره ميكند كه:
رشته را باشد به سوزن ارتباط
نيست در خور با جمل سم الخياط
كي شود باريك، هستي جمل