بخشی از مقاله

خلاصه

با نگاهی تاریخی به علم اقتصاد روشن است که اقتصاددانان سعی در استفاده از علم ریاضیات در بیان و توصیف نظریات خود داشته اند. در این بین با دو رویکرد روش شناختی مواجه هستیم: رویکرد واقع گرایی که هدف علم را ارائه ی تصویری حتی المقدور دقیق و درست از جهان و سازوکارهای مشاهده ناپذیر آن می داند که به کمک این موارد می توان پدیده های مشاهدتی را تبیین کردو، ابزارگرایی هدف علم را صرفاً عرضه ی نظریاتی می داند که به لحاظ تجربی دارای کفایت اند و به خوبی از عهده پیش بینی و طبقه بندی پدیده های مشاهداتی برمی آیند. در این مقاله با نگاه تحلیل تاریخی سعی در تبیین این دو دیگاه متفاوت در اقتصاد داریم.

1.    مقدمه

با نگاهی به آثار اقتصاددانان پیشرو بیان می کند که این دسته از دانشمندان بهطور روز افزونی از ریاضیات، جبر و منطق ریاضی در برهانهای خود استفاده میکنند. به نظر می رسد بهکارگیری ریاضیات و تکنیکهای اقتصادسنجی موجب بهبود بهره وری این رشته دانشگاهی شده است. از اینرو این رشد و ارتقای بهرهوری در محتوای علم بدون تردید یک بهبود به حساب میآید. با این حال منتقدان بر این باور هستند که هزینه ریاضیاتگرایی در علم اقتصاد، نگاه ریاضی به مقولاتی است که اساسا نمی توانند به زبان ریاضی بیان شوند. زیرا که رشد علمی در این زمینه ها دیگر موجبی را برای این دغدغهها باقی نگذاشته است. [1]

به عبارت دیگر در اینجا با دو رویکرد روش شناختی مواجه هستیم: روش واقع گرایی علمی که هدف علم را ارائه تصویری حتی المقدور دقیق و درست از جهان و سازوکارهای مشاهده ناپذیر آن می داند که به کمک این موارد می توان پدیده های مشاهداتی را تبیین کرد، و ابزارگرایی که هدف علم را صرفاً عرضه ی نظریاتی میداند که به لحاظ تجربی دارای کفایتاند و به خوبی از عهده پیشبینی و طبقهبندی پدیدههای مشاهداتی برمیآیند.

واقعگرایی یا رئالیسم، یک مکتب فلسفی است که مدعی است بین علم و معلوم قابلیت تطابق وجود دارد؛ یعنی علم میتواند جهان را چنان که واقعاً هست توصیف کند. هدف علم نزد واقع گرایان توصیف صادق و درست چگونگی واقعیت جهان است. چنانچه گزارهای که به آن علم داریم، در عالم خارج از ذهن نیز برقرار باشد، علم ما از معلوم درست و صادق است. در غیر این صورت علم ما نادرست و کاذب است.

واقع گرایان معتقدند جهان مستقل از فهم انسان وجود دارد و فهم انسان میتواند کاشف پارهای از امور در عالم خارج باشد. گزارههای درست امری از جهان واقع را چنانکه هست، توصیف میکنند. واقع گرایان اعتقاد دارند که نظریهها جهان را آن گونه که واقعاً هست توصیف میکنند و یا چنین اهدافی دارند. در حالی که ابزارگرایان معتقدند که علم واقعیت را وصف نمیکند. نظریهها به منزله ابزاری شناخته میشوند که برای ربط دادن یک مجموعه از وضعیت های مشاهده پذیر به مجموعهای دیگر طراحی شدهاند.[2]

2.    پیشینه علم اقتصاد و کمک ریاضیات در بسط و توسعه این علم

در سال 1758 دکتر کنه بنیانگذار مکتبی که طرفداران آن برای اولین بار خود را اقتصاددانان1 می خواندند، کتاب تابلوی اقتصادی خود را منتشر کرد که به عنوان اولین اثر تحلیلی،گردش ثروت در جامعه را به صورتی سیستماتیک توضیح داده و در عصر خود، سومین اختراع بزرگ بشر پس از پیدایش خط و پول محسوب گردید. و بالاخره در سال 1776 یعنی همان سالی که اروپاییان شاهد تولد ملت جدیدی در ینگه دنیا بودند، کتاب ثروت ملل آدام اسمیت به چاپ رسیده و مردی نه چندان خوش ظاهری که مدرس الهیات و اخلاق و حقوق در مدارس اسکاتلند و انگلستان بود، نظریات اقتصادی آزادیخواهانه خود را مدون ساخت و دانش جدیدی را به جهانیان معرفی کرد که در واقع ترکیب سازمان یافتهای از نظریه الهی حقوق طبیعی و نظریه تاریخی رشد اقتصادی و مجموعه تئوریهای مربوط به طبیعت آدمی بود.[ 3 ]

روش تحقیق دکتر کنه و فیزیوکراتها، جستجوی قوانین کلی و طبیعی در پدیده های اقتصادی از طریق استدلال منطقی قیاسی بود، این اقتصاددانان لیبرال در عکس العمل به متفکرین غیر مادی قرون وسطی از یکسو و سوداگران متعصب - مرکانتیلیست - از سوی دیگر می کوشیدند ثابت کنند که مسایل اقتصادی نیز باید همانند علوم تجربی و فیزیک - که در قرون هفدهم و هیجدهم به رشد و شکوفایی بی سابقه ای دست یافته بود - براساس نظام کلی و فطری طبیعت و مستقل از تعالیم خشک کلیسای قرون وسطی و یا دستورات سیاسی دولتهای سوداگر، با آزادی و بیطرفی مطالعه شود تا بصورت یک علم محض و منطقی درآید.

[ 4 ] در این دوره زمانی بود که دانشمندانی همچون دکتر کنه، علم اقتصاد را همتراز با علم فیزیک میدانستند، برای مثال همان گونه که علم فیزیک اصول موضوعه خود را برای واحدهای انرژی انشا میکرد، در علم اقتصاد نیز واحدهایی که اصول موضوعه برای آنها پایهگذاری میشد، مطلوبیت بود. بعد از کلاسیکها و پیش از تحلیلهای همه جانبه والراس و مارشال، اقتصاددانان زیادی با بکارگیری تحلیلهای منطق قیاسی، به مطالعه رفتار فرد و سازمان اقتصادی بازار پرداخته، نظریات علمی ارزنده ای ارائه می دهند که پایه گذار سیستم اقتصاد نئوکلاسیک می شود.

اقتصاددانان نئوکلاسیک روش قیاسی گذشته را با تحلیل روان شناختی دقیقتری از مفهوم نفع شخصی - در مورد مفهوم مطلوبیت - ادامه داده و این شیوه را نه تنها با منطق کلامی، بلکه با قواعد محکم ریاضی تکمیل می کنند. در فرانسه ریاضی دانی به نام کورنو با معرفی توابع تقاضا, چگونگی استفاده از فرض ثبات سایر عوامل2 را در تحلیل تغییرات تابع تقاضا نشان داده و بکارگیری منحنی ها را در تحلیل مباحث نظری رواج میدهد و از چگونگی شرایط تعادل در بازارهای انحصاری بحث می کند.[5 ]

ریاضی دان و مهندس فرانسوی دیگری بنام دوپوئی از کاربرد ابزارهای اقتصاد خرد در تحلیل مفهوم مطلوبیت و نظریه کالاهای عمومی و اقتصاد رفاه صحبت کرده و مفهوم اضافه رفاه مصرف کننده را تحلیل می کند و به معرفی تابع مطلوبیت نهایی می پردازد . اما شروع کاربرد ریاضیات در اقتصاد را میتوان بعد از کلاسیک ها و با ظهور انقلاب مارجینالیستی مقارن دانست. در این دوره دغدغه های مربوط به تولید، رشد و توزیع حاصل از رشد در میان طبقات اجتماعی به کنار نهاده شده و مبادله در بازار و تحلیل تعادل جایگزین آن شد. یعنی توجه نظریههای اقتصادی به فرد به جای کل اقتصاد و طبقات اجتماعی متمرکز شد.

بهطور مشخص لئون والراس آغازگر طرح شرایطی برای یک هماهنگی موفق در بازار با بهکارگیری روش های ریاضی بود. وی به همراهی آگوستین کونت مقدمات کاربرد نظام یافته ریاضیات در اقتصاد را فراهم کردند. انگیزه افراد از مشارکت در بازار، حداکثرسازی مطلوبیت دانسته میشد. وی برای نشان دادن این مفاهیم از ریاضیات استفاده کرد. اگر چه پدر والراس نیز، همانند بسیاری از اقتصاددانان هم عصر خود، ریاضیات را بهعنوان مرکبی مناسب برای رسیدن به این هدف میپنداشت.

اما والراس - 1965 - گام را فراتر نهاد و اظهار کرد: تنها به یاری ریاضیات است که میتوانیم شرطهای مساله حداکثرسازی مطلوبیت را بفهمیم. واژه انقلاب مارجینالیستی بیانی از نتایج ریاضی شرطهای نهایی برای تعادل پایدار است که با بهکارگیری نظریه حسابان در ریاضیات بهدست میآید. با رواج روشهای تحلیل ریاضی، روش توصیفی یا ادبی کهقبلاً مرسوم بوده، کم کم یک روش غیر علمی تلقی میشود و با استقبال اقتصاددانان انگلیسی و امریکایی از روشهای ریاضی بتدریج روش های قیاسی-توصیفی در اقلیت قرار گرفته و کنار گذاشته می شود. این توسعه علمی بهصورت اجتنابناپذیری واکنشهایی را برانگیخت.

به طور مثال مکتب تاریخی آلمان استدلال کرد که نظریهها باید به کمک روش شناسی استقرایی از دادهها استخراج شوند، این در حالی بود که در دیدگاه والراس روش علمی قابل قبول در اقتصاد روش اصل موضوعی یا همان روش قیاس تلقی میشد. براین پایه، توجه مکتب تاریخی بهجای نظریه مبتنی بر ریاضیات، برگردآوری دادهها و استخراج نظریه از میان آمارها به روش استقرایی متمرکز بود. مکتب اتریشی اقتصاد توسط کارل منگر یک رهیافت قیاسی بدون بهکارگیری ریاضیات را به پیش کشید.

کانون توجه آنان بر پویایی فرآیندهای اقتصادی، به طور مشخص فعالیتهای کارآفرینان، بهجای تعادل بازار تمرکز یافت. مقاومت آنها در برابر بهکارگیری ریاضیات به این خاطر بود که در باور آنها ریاضیات ظرفیت توصیف رفتارهای خلاقانه و هدفمند انسان را نداشته و رفتار آدمی نمیتواند بهطور رضایت بخشی به صورت متعین - بهوسیله ریاضیات متعین در مقابل ریاضیات تصادفی - نشان داده شود. در بریتانیای کبیر، شخصیت پیشرو در توسعه علم اقتصاد آلفرد مارشال در اثر ماندگار خود اصول 1890 استدلالهای ریاضی را محدود به پاورقی ها کرد، بدون آنکه در متن کتاب اشارهای به آنها کرده باشد. این شیوه استدلال نمایانگر نظر وی در باب محدودیتهای کاربرد ریاضیات در اقتصاد است.

اگرچه مارشال بسیار بیشتر از نظریهپردازان مکتب اتریشی به کاربرد ریاضیات در اقتصاد تمایل نشان میداد، با این حال وی در برهانهای قیاسی خود به حداقلی از استدلال های ریاضی اکتفا میکرد و تحلیل های وی محدود به تعادلهای جزئی، در مقابل تعادل عمومی والراس بود. در قرن بیستم علاوه بر بکارگیری وسیع روشهای ریاضی در اقتصاد، شاهد گسترش قلمرو تحقیقات نئوکلاسیک از سطح خرد به سطح کلان نیز هستیم. مطالعه رفتار گروهی و عملکرد اقتصاد در سطح ملی موضوع شاخه جدیدی بنام اقتصاد کلان است که تا حد زیادی نتیجه نظریات و کارهای علمی کینز می باشد.

جان مینارد کینز نیز همانند مارشال دارای سابقه تحصیلی در ریاضیات بود و نیز مثل او برای بهکارگیری ریاضیات در اقتصاد محدودیتهایی را قائل بود. در حالی که در کاربست ریاضیات در تحلیل های ریاضی محتاط بود، استدلال میکرد که این شاخه از دانش بشر ظرفیت در بر گرفتن تمام ابعاد مظروف خود یعنی مسائل اقتصادی را ندارد. وی اقتصاد کلان را بنیان نهاد که در آن به جای تمرکز بر رفتار فرد به متغیرهای همفزون شده اقتصاد توجه میشد.

یکی از تحولات مهم در نظریه پردازی اقتصادی در نیمه دوم قرن بیستم، احساس ضرورت گسترش افق مطالعات اقتصادی به ویژه در مورد نهادها و رفتارهای سیاسی است که تا حدی به صورت یک نوع عکس العمل نظری به ابزارگرایی محض و افراط در بکارگیری فنون و روشهای ریاضی قابل توجیه بوده و نوعی تجدید حیات اقتصاد سیاسی را نوید می دهد . در این زمینه مطالعه اقتصاد و مالیه عمومی و توضیح چگونگی رفتار دولت و کارگزان بخش عمومی اهمیت محسوسی یافته و نظریه پردازان معاصر آمریکایی در پیگیری مساعی اقتصاددانان اروپایی کوشیده اند که بی توجهی نئوکلاسیک های متقدم انگلیسی را به رفتار سیاسی دولت در زمینه مالیاتها و مخارج عمومی تا حدی جبران کرده، افق مطالعات اقتصادی را در این جهت توسعه دهند.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید