بخشی از مقاله

چکیده

سعادت، آن اندازه قدر و قیمت دارد کهخاصّه به دلیل کامه بسیاری از انسانها در آگاهی از رهیافتهای برخوردار نمودن زندگی خود از آن، هماره مورد واکاوی اندیشمندانه اهالی فلسفه، اخلاق و حکمت قرار گرفته باشد. چنانکه در میان فلاسفه غرب، آرتور شوپنهاور، و در میان عرفای ایرانی، جلالالدّین مولوی، هرکدام بنا بر شخصیّت ذهنی خود در مواجهه با زندگی و چشمداشتهایش از آن، دریچههایی بر این مقوله گشودهاند. با درنگی بر احوال و آثار مولانا و شوپنهاور و بررسی آنها به روش تحلیل محتوا دریافته میشود که یکی از نخستین تفاوتهای فکر فلسفی شوپنهاور و فکر عرفانی مولوی در تعریف سعادت، برخاسته از حضور خدا و موضوعات بازبسته به باورمندی به وجود او، از جمله زندگی آنسری، در متن فکر عرفانی مولوی و غیاب اینها در متن فکر فلسفی شوپنهاور استامّا. وقتی پای بازخوانی مسائلی چون آنچه هستیمها، آنچه داریمها و آنچه مینماییمهای انسان و نقش هرکدام در فراهم آورن سعادت در میان میآید، خطوط فکری این دوشخصیّت مهیب شباهت بیشتری به یکدیگر پیدا میکند. این نقاط شباهت، نظیر تأثیر ادراک ذهنی در مواجهه با پدیدهها و اتّکا بر آنچه هستیمها به عنوان غنیترین عناصر دخیل در سعادتمندی، اکنون نیز در دنیای مدرن و توسّط خواهندگانِ به تنگ آمده از نابختیاریها و ناکامیهای زندگی، شایایتوجّه و به کارگیری است.

کلیدواژهها: شوپنهاور، مولوی، سعادت، در باب حکمت زندگی.

مقدّمه

زیستن سعادتمندانه، کامه بسیاری از آدمیان است. کامهای که اگر عمرش را به دیریازی عمر خود آدمی تخمین بزنیم، اشتباه نکردهایم. چه آنها که سعادتمندی در زندگی را خواستهای برآوردهشدنی میدانسته و در پی آن بودهاند و چه آنها که به دلایل مختلف، نیل به سعادت در زندگی را به چشم تردید و تمسخر مینگریستهاند، هرکدام به ناگزیر میبایست در آغاز تعریفی از سعادت داشته بودهباشند. ضمن آنکه برخی از فلاسفه، حکما و اندیشمندان نیز از دیرباز تا کنون، کوشیدهاند تعریفی از سعادت به دست داده و آدمیان را به زندگی سعادتمندانه رهنمون شونددر. غرب، فضل تقدّم در این باب، با تفطّنهای فلسفی حکمای ثلاث، است.

چنانکه در نظر ارسطو، سعادت یا ادومونیا - - Eudaimonia به مثابه نهاییترین غایت در زندگی انسان، آن غایتی است که برترین غایات است و هماره برای خودش خواسته میشود. به تعبیر دیگر، سعادت چیزی است که به تنهایی زندگی را مطبوع و بینیاز از همه چیز میسازد - «ارسطو، :1385 . - 28 به باور وی، نیل به سعادت، غایت نهایی انسان هاست و هرگونه پرسش از اخلاق، اساساً پرسش از چگونگی نیل به سعادت استامّا. آنگونه که ارسطو در در بیان آرای اخلاقی عمومی بیان میدارد، نیل به سعادت، دست کم در جهان یونانی، عملاً غایت هرفرد انسانی در هر آن چیزی است که انجام میدهد و یا ترک میکند. هرچند عموم مردم بر سر این شعار که سعادت، غایت همه اعمال آدمی است همداستانند. همین تعریف از سعادت است که به تأثیر از ارسطو، توسّط برخی از اندیشمندان اسلامی مثل فارابی و ابن مسکویه نیز ارائه شده است.

با این توضیحات، روشن است که قرار گرفتنمان در برابر تنوّع و تعدد تعاریف از سعادت و رهیافتهای زیستن سعادتمندانه، دور از انتظار نیستامّا. ارسطو برآنست که با توجّه به معیار و سنجه صوری سعادت واقعی، میتوان گره اختلاف نظر بر سرنقش مؤلّفههای مختلف در سعادت آدمی را گشود. وی دو معیار اصلی برای شناخت والاترین نیک را ارائه میکند:تمامیّت و خودبسندگی و سپس در کتاب فنّ خطابه، معیار ایمنی یا مصونیّت را نیز به دو معیار پیشین اضافه مینماید - محبوبی آرانی، . - 71 :1391با وجود همه اینها، نمیتوان انکار کرد که بازمسائلی وجود دارد که هرگونه قطعیّتی در داوری درباره زیستن سعادتمندانه افراد را با چالش مواجه میکند.

به چشم آمدنیترین این مسائل، آنست که با وجود ابتنای حدّاکثری زیست سعادتمندانه بر احساس رضایتی درونی شده، بسیار محتمل است که کسی را در زندگی سعادتمند بدانیم، حال آنکه وی خود را نه تنها سعادتمند، بلکه بسیار هم شوربخت بداند و برعکس. ضمن آنکه داوری مانیز از تأثیر نگرشهای شخصیمان در حدود این موضوع بر کنار نیست. چنانکهمثلاً پاسخ ما به این پرسش که »آیا مولوی، سعادتمند زیسته است؟«، از یک طرف میتواند سخیپا باشد که حتّی اگر هم مثبت بودهباشد با تلقّی خود مولوی همخوان نبوده باشد و از طرف دیگر، به فرض همخوان بودن این پاسخ و آن تلقّی، تضمینی وجود ندارد که تعریف ما از سعادت که مبنای این استنتاج قرار گرفته، همان تعریفی از سعادت بوده باشد که مولوی پیش چشم داشته. همین مسائل، بهعینه درباره آرتور شوپنهاور، فیلسوف آلمانی سده نوزدهم، نیز صادق است.

با این تفاوت که شوپنهاور، فیلسوفی بدبین بوده است و مولانا، با هر تعریفی که از سعادت داشته باشیم، عارفی شاد و شیدا.نهایتاً آنکه در پاسخ به این پرسش مقدّر که با وجود فاصله زیاد میان فکر عرفانی مولوی و فکر فلسفی شوپنهاور، دیدن و بررسیدن مواجهه آنها با زیستن سعادتمندانه به چه مناسبت بوده است؟، به یادکرد این نکته بسنده میشود که این دو عارف و فیلسوف صاحب نام، هرکدام راهکارهایی برای زیست سعادتمندانه ارائه دادهاند که بازخوانی آنها هم جذّاب است و هم روشنگر. شوپنهاور، آرای این چنینی خود را در »سخنان گزین درباب حکمت زندگی«، که آخرین و معروفترین فصل از کتاب »ملحقات و متممات« است گردآورده و در آن با طرحی سنجیده و از پیشاندیشیده به بیان نظرات خود پرداختهاست. این فصل از کتاب مذکور که خود تفسیری بر »جهان، همچون اراده و تصوّر1818 - «م - شوپنهاور است، بهطور جداگانه نیز با عنوان »در باب حکمت زندگی« به پارسی برگردانده شده است و سالهاست که در شمار کتابهاینسبتاً پرخوانندهاست.

امّا نظرات مولوی در این باره، در آثار منظوم و منثور وی پراکنده است. به دلیل گستردگی بحث، در این جستار به بازخوانی »فیه مافیه« بسنده شده است. این کتاب که تحتالشعّاع قدر و قرب مثنوی و غزلیات شمس قرار گرفته و ارزشهایش به نسبت کمتر دیده و بررسیده شده است، صورت ویراسته و تثبیت شده بیانات شفاهی مولاناست و بنابراین واژهها و ساختار جملهای آن را حدّ وسط میان زبان گفتار و زبان نوشتار باید به شمار آورد. زیرا اگرچند عبارت کتاب، بیواسطه و مستقیم ریخته خامه خود مولانا نیست، نباید چنین گمان برد که هرچه مولانا تقریر کرده و به همان نحو که از دهان وی بیرون آمده، بی کم و کاست در اوراق این کتاب ضبط شده است. بلکه قرائنی وجود دارد بر اینکه یادداشتهای فراهم آمده از ملفوظات مولانا بعد از آنکه روی کاغذ آمده، وارسی و جمع و جور شده و تنقیح گردیده استحتّی. میتوان به قطع گفت که برخی از بخشهای کتاب را خود مولانا یا حسامالدّین چلبی دیده و بازنویسی نمودهاند - مولوی،

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید