بخشی از مقاله
چکیده
دو حکایت شورانگیز دژ هوش ربای مولانا و شیخ صنعانِ عطار، در شرحِ کیفیتِ سلوک آمدهاست.سرگذشت شیخ صنعان و سه شاهزاده را باید پاسخی به این پرسش ازلی - ابدی انسان دانست که "از کجا آمده ام؟ آمدنم بهر چه بود؟/ به کجا می روم خر ننمایی وطنم".
شاهزادگانِ دژِ هوش ربا، همان شیخ صنعان عطارند که جذبه ی عشق، بر دلشان می تابد و سفرها می آغازند و شاهزادگان بزرگین و میانی چون شیخ صنعان، غافل گیرانه، در مقابل ترسازاده و دختر خاقان ، به دستخون می افتند و دین و دل می بازند تا در آخرین نَدَب به عَذرا برسند.دین ودل به یک دیدن باختیم و خرسندیمدر قمار عشق ای جان! کی بود پشیمانی؟ - حافظ - سالکان - شیخ صنعان و شاهزادگان - در این عاشقانه ایی که ممکن بود حجاب راه شود؛ باقی نماندند.
خرقه سوزی، سجده بربت، زنّاربستن و ... همه عشق ناتمامی بود که جمال یار از آن مستغنی ست. پس اسماعیل شان را ابراهیم گونه به قربانگاه بردند- شاهزاده اول و دوم-تا از مقام تبتّل به مقامات فنا، پله پله عروج خود را ادامه دهند و صورت و معنی یکی گردند.-
شاهزاده سوم-در این پژوهش، علاوه بر ذکر جایگاه این دو حکایت در دو کتاب عظیم منطق الطیر و مثنوی، به معرفی قهرمانان دو حکایت نیز پرداخته ایم و پرده های رمز و نمادین را کاویده ایم. و راز بوی نافه ی ختنی را که گام های مریدان را به سر منزل رسانده است; گشوده ایم.
مقدمه
مثنوی معنوی، شاهکار عظیم تصوف ایران، اثری سترگ و بی بدیل است این منظومه ی شگرف، اقیانوس بی پایان و عمیقِ افکارِ بلندِ عرفانی و سرشار از هیجان های روحانی است. »جوشش معانی و هیجان عشق، چنان جان مولانا را در شور و مستی می کشد که پنداری رشته ی سخن از دست توانای او در رفته است؛ اما او به طور خارق العاده ایی به موضوع اصلی بر می گردد و حکایات فرعی حول فکر و ایده ی مرکزی اش می چرخند. زیباترین داستان این اثر بی مانند، آخرین حکایت بلند آن، داستانِ دژ هوش ربا یا قلعه ذات الصور است که متضمّن» عمده اسرار و دقایق مسالک عرفانی و افکار عالی مولوی است و اگر خوانندگان مثنوی در دقایق این داستان و گفته های مولانا و اعتقادات و اجزای این حکایت ها- اصلی و فرعی- تأمل به سزا کنند به منزله ی این است که کتابی جامع درباره عقاید و افکار و روح طریقت مولوی خوانده باشند
حکایتِ دل باختگیِ سه تن از فرزندانِ پادشاه، به نقش دخترِشاه چین، در قلعه ی ذات الصور که شاهزاده بزرگین و میانین جان بر کف می نهند؛ بی آن که به وصال رسند؛ اما پسر کوچکین به دلالت مرشد، راه به مقصد می برد و
حال او حال وصول است که در حوصله ی عبارت نمی گنجد و مولانا به یک بیت بسنده می کند و ختم کلام می نماید تا باقی قصه بی واسطه ی زبان، گفته آید و بر دل آن کس که نور جان دارد؛ نشیند.
داستان شیخ صنعان نیز طولانی ترین داستان منطق الطیر است اما نه در پایان این مجلد که در ابتدای آن چون نگینی بر تارک این اثر عظیم می درخشد. پیکره ی اصلی این حکایت آسمانی، وصف های شاعرانه درباره زیبایی دختر ترسا، سوز و ساز شیخ، گفتگوی میان شیخ و مریدان، شیخ و دختر ترسا و مریدان با یکدیگر است. توصیف خمر نوشیدن، زنّار بستن، سجده کردن بر بت و خوکبانی شیخ، نَفَس ها را به شماره می اندازد.دستگیری مرید مخلص شیخ به مددِ انفاس ربانی نبی االله - ص - ، صبغه ی نورانی به این حکایت می بخشد و در پایان جامه دریدن دختر ترسا و سر مست شدنش از می ناب اسلام معرّف عشق ناب می گردد.این داستان صرف نظر از پیشینه ی آن، زاییده تخیّل شاعرانه و ذوق عارفانه ی عطار است که تار و پودش را به نگاره های عرفان و فلسفه بافته و به ترنج رمز و تمثیل، رنگین و سنگین ساخته است.
جایگاه حکایت دژ هوش ربا در مثنوی
مولوی در مقدمه دفتر ششم، این دفتر را مصباحی می داند که به حسّ حیوانی درک نشود و در شب دیجور، چادر سیاه اوهام را می بِدَرد. مهم ترین بحث آن، تفاوت میان عالم حس و عالم ماوراء الطبیعه - ملک و ملکوت - است.
حیوان سیرتان تنها از دایره محسوسات و حیطه ی ظواهر بیرون نتوانند شد و معارف معنوی مثنوی کمارا» هوَ حقّه« در نخواهند یافت؛ مگر سالکانی با قلبی سلیم و سینه ایی زدوده از غبارِ کین و خودبینی. از مفاهیم دیگر این دفتر، توجه به مفاهیم صورت و معنی، عدم توجه به ظواهر دنیا، معراج نفس، روح انسان کامل و ... است؛ که ما این معانی را در مقدمه ی قلعه ی ذات الصور می بینیم. با این که میان ابیات آغازین تا شروع حکایت چند هزار بیت فاصله است. اما ایده مرکزی به عنوان رشته ایی واحد در ذهن مولانا، ناخودآگاه دنبال شده است و جریان واحدی را سوق می دهد.
مولانا در سرلوحه داستان، دوباره این رشته افکار را به دست می گیرد - 3594 - و به عاریه بودن جسم اشاره می کند و روح که نفخه ی الهی است را جاودان می شمارد - 3596 - عارفان را ماهیانی می داند که از سرچشمه حیات ابدی سیراب می شوند، از این سرای فریب دوری می گزینند. سفر عارف از عالم حس به عالم معنا، در سر لوحهی حکایت به تفضیل بیان شده است که براعت استهلالی به جا، برای حکایت دژهوش رباست. شاهزادگانی که در نماد سالکان طریق طریقت اند؛ مست از باده ایی که شاه چین به آن ها می بخشد،ازعالم حس - دارالملک پدر - ، فارغانه، می رهند و به عالم ملکوت - نگارستا چین - سفر می کنند. فحوای این حکایت ترسیم هبوط روح به دنیای صُور و طیّ طریق سالکان برای طلب حقیقت و معرفت است.
مولانا برای استحکام بنای حکایت اصلی، گویا برای گذاشتن هر خشتی از مفاهیمش، لا به لای آن ها را با حکایت های فرعی که در حقیقت پیونده دهنده ی خشت های حکایت می باشند;محکم می نموده است. با ذکر حکایت فرعی »صدر جهان بخارا« که درون مایه ی آن ترک تدبیر و مردن از خواست اصلی خویش و تکیه بر عنایت الهی است . اساسی ترین ایده ی داستان دژ هوش ربا را دوباره مرور می کند. و با مدد جستن از بی صورت - حق تعالی - و ترک وسایط هم خوانی دارد، حکایت فرعی دیگر، حکایت »دانشمند و پادشاه« است که درون مایه آن »تا رهرو نباشی، کی راهبر شوی؟می« باشد. و این حکایت با دستگیری شیخ کامل، که چهره واقعیِ دخترِ شاه چین را در حکایت اصلی به آنان می نمایاند، کاملاً مطابقت دارد.
حکایت فرعی دیگر، حکایت "جوحی و زنش" می باشد که درون مایه ی آن آزادی روح از صندوق صورت است. آن گونه که قاضی برای بار دوم، توانست خود را از صندوق اسارت جوحی برهاند و اسیر وسوسه او و همسرش نگردد؛ زیرا کسی که دائماً محبوس عقل است در صندوق صُوَر، اسیر است. و از دیدن آزادی محروم
ذوق آزادی ندیده جان او // هست صندوق صُوَر میدان او
دائماً محبوس عقلش در صُور // از قفس اندر قفس دارد گذر
پیام این حکایتتداعی، به دامِ صورت گرفتار شدنِ شاهزادگان، در قلعه ی ذات الصور است. سالکان واقعی از صورت می گذرند و به معنی راه می یابند - شاهزاده کوچکتر - و نور جلال را در ورایِ عالمِ حسن، می بینند.
نیست صورت، چشم را نیکو بمال // تا ببینی شعشه ی نور جلال - مولوی، - 538 :3
حکایت فرعی دیگری که در لابه لای حکایت اصلی، بیان شده است »خطاب حق تعالی با عزرائیل است«آن. فرزندِ مادر از دست داده ایی که در طوفان، به تخته پاره ایی چنگ زده بود؛ نمرودِ طاغی بوده است که حق تعالی به لطفش پرورش داد اما از روی غرور در پی دشمنی با پیامبر خدا برخاست . محوری ترین ایده ی این حکایت، با تمثیل برادر میانیِ حکایت دژ هوش ربا هم خوانی دارد. چون آن طفل نوپا در تلاطم امواج نه بر حول و قوه ی خود اعتمادی دارد و نه امید دستگیری به پیر مرشدی بسته است. در برابر عظمتحق، سراپا عجز است. بادِ غرور در سر می آورد و سرکشی آغاز می کند. آتش غیرت حق که با خواص خود شدیدتر است او را به کام می کشد و هلاکش میگرداند.
واپسین حکایت واره ایی که آخرین ابیات مثنوی را به خود اختصاص داده است، توصیه مادری به فرزندش است که از شبح نهراسد وبه او حمله کند. فرزندِ با کیاست می پرسد اگر مادر شبح نیز به فرزند خود چنین توصیه ایی کرده باشد؛ چه؟. ایده ی اصلی این حکایت، توکل بر امر حق است . چه بسا که عقل زیرکسار در مواجه با دشواری ها، ره به جایی نبرد. آن گونه که برادر کهین، این امتیاز را داشت که علاوه بر چیستی برادر اول و تقرب و شهود برادر دوم، توکل و عنایت حق را نادیده نگرفت و جامع احوال و مقامات دو برادر پیشین گشت. - نیکلسون، - 2289 :6 :1374
جایگاه شیخ صنعان در منطق الطیر
داستان شیخ صنعان شامل 410 بیت است که از بیت 1191 آغاز می شود و تا بیت 1601 ادامه می یابد. جزء طولانی ترین حکایات عطار است که در آغاز مقامات الطیور چون نگینی زرین، با محوریت عشق، نهاده شده است. »داستان شورانگیز شیخ صنعان در شرح کیفیت سلوک است اما چنان است که گویی راه پر خوف و خطر وادی عشق را توصیف می کند.« - دستاری، - 31 :1378 عطار در شرح وادی های هفت گانه ی سلوک تا رسیدن به سیمرغ از شیوه ی داستان در داستان بهره جسته است. آن گونه که مولانا در مثنوی عظیم خود، به کار برده است. اما در ذکر این حکایت از ابتدا تا پایان، شکافی ایجاد نشده است و زمینه ی بازگویی داستان از زبان هدهد به پرسش و پاسخ های مرغان ،پیش از سفر است. هر مرغ با بر شمردن خصلت خود، از عجز و ناتوانی اش در وصال سیمرغ ناله می کند و هدهد با زبان تمثیل، حلّ معما می نماید. در پایان، همه مرغان، سر به سر، یک سؤال کلّی از هدهد می پرسند که:
نسبت ما چیست با او؟ بازگوی // زان که نتوان شد بعمیا راز جوی
گر میان ما و او نسبت بدی // هر یکی را سوی او رغبت بدی
او سلیمانست و ما موری گدا // در نگر کو از کجا ما از کجا
مرغان، خواهان کشف رابطه میان خود و سیمرغ اند. هدهد با زیرکی در می یابد که کشف این »نسبتبرای« شروعِ حرکت مرغان ضروری است. پس این ارتباط را روشن بینانه این گونه معرفی کند که:
تو بدان کان گه که سیمرغ از نقاب // آشکارا کرد رخ چون آفتاب
صد هزاران سایه بر خاک او فکند // پس نظر بر سایه ی پاک او فکند
سایه خود کرد بر عالم نثار // گشت چندین مرغ هر دم آشکار
صورت مرغان عالم سر به سر // سایهی اوست این بدان ای بی هنر
عطار برای استحکام حکایت، آن گونه که مولانا از حکایت واره هایی فرعی در لا به لای داستان قلعه ذات الصور بهره می جوید؛ قبل از شروع داستان، سه حکایت تمثیلی را بیان می کند که بیانگر رابطه ی حق و انسان میباشد