بخشی از مقاله

پدیدارشناسی : رویکردی شناختی در تعلیم و تربیت


چکیده

پدیدارشناسی مولود تفکری درباره بحران علوم، به عنوان روش تازه ای از شناخت تحصلی است که روش پرداختن به پدیدارهای انسانی را در ارتباط با سایر روش های تازه از قبیل روانکاوی فروید تـازگی بخشـید. پدیدارشناسـی بعنـوان نظریـه ای فلسـفی-اجتماعی بیشتر، ابعاد ماهوی و معانی نهفته در پدید ه ها را در نظر دارد و سال هاست که در حوزه هـای علمـی جهـان مطـرح و مورد بحث و تبادل نظر می باشد. در واقع پدیدارشناسی چشم انداز خود را به ریشه های واقعیت عینـی و فـارغ از قضـاوتهـای شخصی دوخته و این در حالی است که بیشترین بها را به عقل سلیم دانشمند می دهد. تـلاش پدیدارشناسـی در تثبیـت علـوم مربوط به انسان و معنا در مقابل طبیعت و جبر صرف، تلاشی است کـه کماکـان در علـوم اجتمـاعی و انسـانی تـداوم داشـته و گسترش هر چه بیشتر آن ضرورت دارد. در این تحقیق ضمن مروری بر سیر تحولی پدیدارشناسی، آراء و نظرات هگل، هوسرل، مرلوپونتی و هایدگر تبیین و مقایسه می شود و نقش یافتههای آنان در تعلیم و تربیت بررسی می گردد.

بیان مساله

در فلسفه قرن بیستم جنبشی شناخته نشده است که دامنه نفوذ و گستره تاثیرش همسنگ پدیدارشناسی باشـد. ایـن انقـلاب حیرت انگیز فلسفی در زمانه ای که همه جا از هبوط مغرب زمین و بن بست سیستم های فلسفی سخن می رفت، برای انسـان عصر جدید که خود را در جهان مدرن بی مأوا می دید، نویدبخش بنیادهای استوار و لایزال بود. پدیدارشناسـی فلسـفه مفهـوم پرداز و خردانگار را رها می کند تا دلیل راه ما در تجربه زنده آن چه در آگاهیمان است، باشـد. در پدیدارشناسـی حضـور زنـده ذوات در آگاهی و حضور وجود و موجودات آن گونه که هستند بجای شناخت عقلی و مفهومی می نشیند(جمادی, pp. ,1387 52؛.(39

از آن جا که پدیدارشناسی بدنبال دستیابی به تعینات بواسطه اشتراکات میان اذهان است، خود را از تنگناهای ذهن گرایی مـی رهاند و از طرفی اتکای صرف به واقعیت محسوس را مورد انتقاد قرار می دهد(ابراهیمی, .(p. 8 ,1368 در واقـع پدیدارشناسـی نوعی شکستن واقعیت گرایی و برگشت از "ساخت متعین" به سمت "تجربه زیسته" است (ابراهیمی, .(123p. ,1368 از نظـر پدیدارشناسی عقلانیت یعنی عمل برای عمل کننده پرمعنی و قابل فهم باشد لذا قدم اول جمع آوری معنا از گذشته تـا حـال و یافتن معانی از ریشه تا کنون است. از این منظر توضیح مفاهیم نیز بدین معناست کـه سلسـله ای از معـانی تجربـی مفـاهیم و ارتباط آن ها با تجربیات بشر در زندگی جهانی مورد توصیف قرار گیرد (ابراهیمی, .(167p. ,1368
از طرفی پدیدارشناسی چون مطالعه ظهور و نمود می باشد، بالذات هستی شناسی و مطالعه وجود اسـت (دارتیـگ, p. ,1373 .(129 از همین روست که معنی پدیدارشناسی از آغاز عبارت از تبیین و نصریح آگاهی استعلایی بـه عنـوان اگزیسـتانس بـوده است. پدیدارشناس در پدیدار روانی نه یک واقعیت یا یک عین و معلوم بل نحوه وجود داشتن یعنی شـیوه انتخـاب و فهمیـدن خود و در نتیجه انتخاب و فهم جهان را مشاهده می کند زیرا وجود داشتن یعنی به عهده گرفتن هستی خویش و مسؤول بودن است. بدون شک یک روانشناس در قلمرو واقعیات درباره هر پدیدار مدارک فراوانی انباشته می کند و حتـی نظریـه عالمانـه ای فراهم می کند ولی به درک و فهم حقیقی این واقعیات نمی رسد. آن چه در این جـا حـاکم اسـت قـرار دادن آن هـا در رابطـه بنیادین آگاهی و جهان است زیرا قبل از هستی واقعیات، آن ها در ساختار ماهوی شان واکنش هـای انسـان در برابـر جهاننـد. برای پی ریزی یک روانشناسی، باید از امر روانی و جایگاه انسان در جهان بسیار فراتر رویم تا به سرچشمه انسان، جهـان و امـر روانی، یعنی ذهن استعلایی قوام بخش برسیم. ضمن فراروی بسوی این سرچشمه است کـه یـک واقعیـت روانـی مـثلا عاطفـه ادراک می شود، این که چرا عاطفه نحوی وجود داشتن است برای انسانی که بصورت عاطفی به جهان توجه می کنـد(دارتیـگ, .(p. 111 ,1373

پدیدارشناسی بعنوان نظریه ای فلسفی- اجتماعی بیشتر، ابعاد ماهوی و معانی نهفته در پدید ه هـا را در نظـر دارد و چشـم انـداز خود را به ریشه های واقعیت عینی و فارغ از قضاوت های شخصی دوخته و این در حالی است که بیشترین بها را به عقـل سـلیم دانشمند می دهد. تلاش پدیدارشناسی در تثبیت علوم مربوط به انسان و معنا در مقابل طبیعت و جبر صرف، تلاشی اسـت کـه کماکان در علوم اجتماعی و انسانی تداوم داشته و گسترش هـر چـه بیشـتر آن ضـرورت دارد(ابراهیمـی, 18 ,1368،.(pp. 17 پدیدارشناسی مولود تفکری درباره بحران علوم بعنوان روش جدیدی از شناخت تحصلی است و پیروزی سریعی برای فلاسـفه و محققانی که اطراف هوسرل جمع شده بودند به همراه داشت (دارتیگ, .(p. 33 ,1373 از نظر هوسرل طبیعت فاقد معناسـت در حالی که جهان انسانی سرشار از معنا و روح است. به اعتقاد وی روانشناسی با جزء کردن و تجربی دیدن رفتار انسانی طریقه ای گمراه کننده را پیش برده و عقلانیت صرف هم فاقد آگاهی کسب شده از ماهیت پدیده و عینیت هـای متعـالی ایـن آگـاهی می باشد (ابراهیمی, .(p. 12 ,1368 حال این سوال مطرح است آیا این نگرش جدید بـه علـوم انسـانی منجـر بـه درک و فهـم واقعیات تربیتی می شود؟ و دیگر این که پیامدهای تربیتی این نگرش چیست؟ با توجه به تنوع نظرات موجود در این زمینـه،در این مقاله پدیدارشناسی از منظر تنی چند از صاحبنظران این عرصه از جمله هگـل، هوسـرل، هایـدگر و مرلوپـونتی بررسـی و مقایسه می شود و اثرات این نگرش در تعلیم و تربیت بحث می گردد.

پیشینه پژوهش

با رشد نظرات فیخته آلمانی در زمینه ارتباط و همبستگی تاریخی با آگاهی، درک جدیدی از تاریخ یعنی بازسازی تاریخ نـه آن گونه که بوده بل آن گونه که باید ساخته شود مطرح گردید و بر این اساس علوم انسانی با این درک جدید در زمره علومی قـرار گرفتند که مورد توجه فلسفه تاریخ می باشند. در این راستا هگل با منطق جدید خود سرفصـلی نـوین در عیـان سـازی تـاریخ محسوب می شود. فلسفه او پدیدارشناسی روان است که به معنای ظهور مراتب استکمالی روان و جلوه های آن مـی باشـد. امـا دیری نپایید که علوم انسانی بار دیگر تمامیت خود را از فلسفه تاریخ و روش های تـاریخی رهـا نمـود و بـا محـدود نمـودن آن مترصد تلفیق و دستیابی به روش های نوین گردید و این زمانی است که شاهد اوج گیری مذهب تحصلی یـا پوزیتیویسـم و در
مقابل آن مذهب تاویل یا نهان بینی و فهم هستیم. پوزیتیویسم با احیاء روش های علوم طبیعی در علوم انسـانی و شـی دیـدن پدیده های انسانی و خالی نمودن آن از بار معنا شروع شد(ابراهیمی, .(pp. 2- 4 ,1368

مهمترین دستاورد پوزیتیویسم نجات علوم اجتماعی از سرگردانی در وادی فلسفه بود ولی با رد فلسفه تجمع بسیاری از نظرات علوم اجتماعی و تلفیق و تلافی ایده ها و مفاهیم ممکن ناپذیر شد. پوزیتیویسم به معنی عمل نمی پـردازد و تنهـا بـه توصـیف عمل بسنده می کند. از آن جا که نظریه پردازان پردازان پوزیتیویسم توجهی به کشف ریشه های پدیدارشناسـانه نظریـه هـای های خود نمی کنند، دانش از ریشه های پیش تفکری آن بریده می شود. در این راستا پدیدارشناسی اولین وظیفه خـود را ایـن می دانست که فلسفه پدیدارشناسانه را که هدفش مبارزه طلبـی بـا پوزیتیویسـم در یـادآوری زمینـه مشـترک فلسـفه و علـوم اجتماعی در جنبه های ارادی معنابخشی آگاهی می باشد، احیا کند. انتقاد قـاطع و مسـتقیم پدیدارشناسـی بـه وجـه امپریـک پوزیتیویسم است زیرا پوزیتیویست ها تجربه را در احساس آمپریستی تعریف نموده اند طـوری کـه تجربـه متـرادف داده هـای حسی می شود. از طرفی چون برای تجربه، جهان را خرد شده در نظر مـی گیرنـد، از نظـر پدیدارشناسـان قـادر نخواهنـد بـود ارتباطات درونی و عام میان ادراک و رفتار را با جهان مشخص سازند(ابراهیمی, .(pp. 23- 25 ,1368

فیلسوفی که پدیدارشناسی را بعنوان تفکری متمایز و مستقل از مکاتب گذشته بنیان گذارد، ادموند هوسـرل اسـت کـه نهضـت پدیدارشناختی را در اوایل قرن بیستم به عنوان یک جنبش فکری با شعار "به سوی خـود اشـیاء" آغـاز نمـود(پیـراوی ونـک , .(p. 15 ,1389 هدف هوسرل بعنوان آغازگر جدید در فلسفه علم، تنها تجدید عمل علوم انسانی نبود، بل تاسیس معنـی بـرای آنها بود لذا از نظروی این تحقیقات جزِئی نباید باعث می شد از طرح اساسی فلسفه ای که باید گستردگی و وسعت متافیزیـک و دقت علم را داشته باشد غفلت شود ولی تعدادی از شاگردان وی در آن چه برای او بنیادی بوداز او پیروی کردند؛ با این حـال روش پرداختن به پدیدارهای انسانی را در ارتباط بـا سـایر روش هـای کـاملا تـازه نظیـر روانشناسـی فرویـد تـازگی بخشـیدند (دارتیگ, .(p. 34 ,1373

به زعم لاکمن پدیدارشناسی توصیفی جهان زندگی برپایه متد پدیدارشناسانه و تقلیل ریشه ای و رجـوع بـه مـدارک ریشـه ای عمل با بیان طرز رفتار طبیعی در زندگی روزانه، پایه روش شناسانه خود را در پدیدارشناسی بعنوان دانش انتقادی متعالی نهاده و می تواند متضمن تفکر شناخت شناسانه پایداری گردد که بنیاد ماهوی فلسفه علوم اجتماعی می باشد(ابراهیمـی, p. ,1368 .(72

تلازم بین من و مدرَک در آخر عمر فلسفی هوسرل به "جهان و من" یا "منی که در جهان است" تبـدیل مـی گـردد کـه ایـن همان موجود فی العالم یا "من در جهان" می باشد که زمینه را برای مباحث اگزیستانسیالیست ها فراهم می کند. ایـن مـن در عالم حضور دارد و موجودیتش را با "در عالم بودن" اثبات می کند(پیراوی ونک , .(p. 22 ,1389

از نظر فلاسفه اگزیستانس به ویژه هایدگر، سارتر و مرلوپونتی که از هوسرل الهام گرفته اند و با ارجاع پدیدارشناختی بـه نحـوه خاص وجود انسانی یا قیام ظهوری دست یافته اند، موضوع عبارتست از طرح سـوال از خویشـتن دربـاره چیـزی کـه بـه حـوزه استعلایی که پدیدار در آن ظاهر می گردد وحدت و معنی می دهد. مرلوپونتی با الهـام از هایـدگر مـی گویـد چیـزی کـه رد و ارجاع به آن بداهت می بخشد و از آن به اگزیستانس یا نحوه خاص وجود انسانی تعبیر می کنیم همین بودن در جهان یا بـودندر موقعیت است که بر حسب آن، ذهن هرگز ذهن محض نیست و جهان هم عین محـض نمـی باشـد (دارتیـگ, pp. ,1373 103،.(102

در ادامه مقاله به بررسی و مقایسه آراء و نظرات این فلاسفه پرداخته می شود.

پدیدارشناسی روان هگل

بارکلی هستی جهان را به حوزه احساس کاهش داد و کانت آن را به حوزه احساس و فهم؛ از نظر او حساسیت و فهـم مـارا بـه جهان تجربه مربوط می کند. به زعم کانت عقل ناب یا محض حوزه انتزاعی نظری است که به هـیچ وجـه بـا تجربـه در ارتبـاط نیست در حالی که از نظر هگل حوزه هایی از واقعیت با عقل محض سازگاری دارد. کانت تصویر دو نیمه ای از واقعیـت نمـایش داد که تنها بخش هایی از آن شناختنی است اما هگل کل واقعیت را شناختنی می دانست از نظر او جهان فراسوی تجربـه هـم باید عقلانی باشد. اگر حوزهای اخلاقی هست باید از عقلانیت بنیادی پیروی کند. به اعتقـاد هگـل حـوزه ای فراسـوی ظرفیـت شناسایی ما موجود نیست و کل واقعیت عقلانی است. عقلانی واقعی است و واقعی عقلانی است(راوچ , .(pp. 27- 29,1382

هگل تجربه انگاری و عقل انگاری را به نحوی شکوهمند ترکیب می کند یعنی رابطه بنیادی بین شیوه کارکرد اشیاء طبیعـت و قانون عقلانی حاکم بر آن ها را نشان می دهد. او نشان می دهد که جهان تجربه ما خود عقلانی است تـا بـدان جـا کـه قـوانین جهان قوانین عقل انسانی نیز می باشند. از نظر هگل جهان همراه با آگاهی انسان عمل می کند و به همـان انـدازه کـه جهـان بالیدن آگاهی خود را به نمایش می گذارد، نظم واقعیت با نظم اندیشه یکی و یکسان می شود(راوچ , .(p. 12 ,1382

از نظر هگل حقیقت یک داده عقلی یا حسی نیست بلکه نتیجه و حاصل فرایند پدیدارشناسی عقل در تاریخ می باشد. او معتقد است پدیدارشناسی همچون رمان آموزشی تکوین و تحول ذهن بشری را توصیف می کند و بـازگو کننـده نگـاه ذهـن بشـر بـه فرایند یادگیری خود است(جهانبگلو , .(p. 18 ,1382

از نظر هگل شناخت امری است مربوط به انسان و شعور وی که در حال گسترش دائمی می باشـد و دارای مراحلـی اسـت کـه ابتدا از طریق تبیین حسی، بعد ادراک حسی و سپس فهم حاصل می گردد؛ مراحلی که پس از طی آن، آگاهی و خودآگـاهی و خرد و عقل محض شکل می گیرد. لذا می توان گفت از نظر هگل شناخت هستی بر پایـه اندیشـه مجـرد قـرار دارد(ابراهیمـی, .(p.10 ,1368 بشر برای خود عقل فرهیخته ای است که آن چه را که در خود هست خودش برای خود سـاخته اسـت(هگـل , .(p. 42 ,1387

هایدگر در تفسیر بخش خودآگاهی ذهن هگل می گوید: خودآگاهی خانه حقیقت اسـت و اگـر چنـین باشـد، قطعیـت حسـی، ادراک و شعور قلمروهای ناشناخته و بیگانه ای برای حقیقت هستند. از آن جا که آگاهی قادر نیست قطعیت بدست آمده در هر یک از اشکال خود را با محتوای آن منطبق کند لذا متوجه این امر می گردد که تنها در خودآگاهی (آگاهی از آگاهی) است کـه قطعیت شناخت و حقیقت بدست آمده همدیگر را نفی نمی کنند(جهانبگلو , .(p. 85 ,1382
هگل با مطالعه جامعه ابتدایی آغاز می کند که در آن فرد با هنجارهای جامعه سازگار می گردد. بعد به تامل درباره تمـدن مـی پردازد که در آن هنجارها در قانون، تفسیری عقلانی می یابند سپس زندگی جدید را مد نظر قرار مـی دهـد کـه در آن فـرد از فرهنگ خود بیگانه شده، از آن دور افتاده و ارزش های آن را به باد انتقاد می گیرد. در این عرصه او به بینشی می رسـد کـه از فلسفه دین معمایی می سازد به این معنا که نزد او دین بیان تصویری حقایقی است که می تواند بطور شایسته تـری در فلسـفه بیان شود. هدف فلسفه آن است که روان (اندیشه) را در مقام علت کیهان بیند همچنان که دین می خواهد آن را مانند الوهیتی به شیوه تصویری نمایش دهد(راوچ , .(p. 59 ,1382

هگل به شقاق کانت بین جهان علم و اخلاق حمله می برد و جایی که کانت این دو را از هم جدا می کند هگل هر دو را ترکیب می کند. از نظر هگل حوزه واحدی وجود دارد که درون و برون، واقعیت و ارزش، دولت و اخلاق را آشتی می دهد. از نظر او فرد اخلاق و آزادی خود را نه با تعیین و تحدید حقوق خود در انزوای از جامعه بل با بودن در جامعه بدست می آورد. دیگـر آن کـه ارزش های فرهنگی هرگز به دلخواه یا دست کم بوسیله افراد گزیده نمی شود؛ من زبانی را که باید زبان مـادریم باشـد انتخـاب نمی کنم بل درون آن زاده می شوم. هیچ ارزش فرهنگی هم گزیده نمی شود بلکه بطور زنده از درون همچـون بخشـی از روان قوم پرورش می یابد. تاریخ، اجتماع، فرهنگ همه و همه هرمی می سازند که نمی توان از فرازش به حرکت در آمد. هگل بـرای یافتن سرچشمه های هستی و اجتماعی و فرهنگی ما به گذشته نگاه می کند. او معتقد است گذشـته را بایـد در سـاحت زمـان دید و هر عصری دارای روان ویژه و یگانه ای است و نظر ویژه ای درباره انسان و جهان دارد(راوچ , .(p. 138 ,1382

بنابراین از نظر هگل معنای فرد منحصرا درون جامعه تعیین می شود و تابع آن است ولـی جامعـه هـم تـابع دولـت اسـت کـه گردونه روان مردم یعنی بیان فرهنگی است. کانت مساله اراده را فراسوی تجربه و در حوزه عقل محض و از این رو نامتعین مـی دید ولی از نظر هگل مساله اراده تعیین شدنی است. او معتقد است اندیشه، هوش یا عقلی است متکامل که در فرارونـد بالیـدن خود از احساس و سپس اندیشه تصویری می گذرد و به اندیشه ادراکی (عقلی) می رسد. اندیشه در این تکامل خود را همچـون اراده پیش می نهد و همین اراده حقیقت هوش "عقل" خود را انتخاب می کند. هیچ اندیشه یـا آفرینشـی بـدون اراده موجـود نیست زیرا ما اندیشه و عمل خود را بطور مداوم ارزیابی می کنـیم و ارزش سـنجی کـار اراده اسـت(راوچ , pp. 150- ,1382 .(157

از نظر هگل افراد برآورده شدن مقاصد خود را با تلاش همزمان برای خشنود ساختن مقاصد دیگران بدست می آورند. هر چنـد ممکن است از عمل خود نا آگاه باشند ولی لازم است در برآوردن نیازهای دیگران از خـود آگـاهی یابنـد. از ایـن رو جامعـه در بالیدن خودآگاهی و عقل سهیم می شود. مقصد عقل چیره شدن بر " سادگی طبیعی"، آزادساختن انسان هـا از عـدم وسـاطت صاف و سادهشان و بالا بردن آن ها به مرحله سوبژکتیویته و سپس به مرحله کلیت است(راوچ , .(p. 164 ,1382

پدیدارشناسی از منظر هوسرل

تجزیه و تحلیل هوسرل از آگاهی نا حدود زیادی متاثر از بحث های برنتانو درباره معنابخشی ارادی در قرن نوزده است. هوسرل همانند کانت پدیده ها را بصورت بود و نمود یا نومن و فنومن ملاحظه می کرد ولی فنومن را حاکی از وجود ماهیـت و بـرخلاف ادعای کانت قابل دستیابی می دانست(ابراهیمی, .(p. 13 ,1368
هوسرل همانند دکارت معتفد است "می اندیشم" اولین یقینی است که از آن باید بسوی تحصیل سایر یقـین هـا حرکـت کـرد ولی اشتباه دکارت این بود که منِ "می اندیشم پس هستم" را جوهری روحانی و امری مستقل فرض کرد و لذا مساله ارتیاط بـا اشیاء دیگر که امور خارجی تلقی شده بود بصورت مشکل باقی ماند. در حالی که در سایه حیـث التفاتیـت، نتیجـه رد و ارجـاع پدیدارشناختی کاملا با نتیجه شک دکارتی متفاوت می گردد. آن چه از رد و ارجاع پدیدارشناختی بـاقی مـی مانـد تنهـا "مـی

اندیشم" نیست بل تلازم میان "می اندیشم" و متعلق فکر است(دارتیگ, .(p. 26 ,1373

به اعتقاد هوسرل در علوم انسانی مساله انگیزش و فهم معانی در یک جریان تاریخی مطرح است چراکه رفتار انسان هدفمنـد و غایتگر است ولی ریشه این انگیزه و هدف در هسته آغازین آن نهفته است که در زمانی بسیار قبل از بارز شدن عمل مطرح مـی گردد. لذا هوسرل هم با انتقاد از مکاتب اصالت طبیعت، اصالت روانشناسی، اصالت امر تاریخی و عقلانیت صرف در صـدد یـافتن جنبه های معنابخش پدیده ها برای آگاهیست(ابراهیمی, .(p. 13 ,1368

از نظر هوسرل واقعیت، خارجیت، وجود شی ادراک شده و حتی خصیصه متعلق شناسایی بودن به ساختار ذهـن واجـد التفـات وابسته است؛ ساختاری که باعث می شود شی را آن طور ببیند که میبینداز. ایـن رو مـدرّک و جهـان کـه بـه ایـن سـاختارها وابسته اند هوسرل را وادار می کند که آن ها را متقوم (ساخته شده) بخواند. لذا پدیدارشناسـی از نظـر او عبارتسـت از مطالعـه کیفیت تقوم جهان در ذهن؛ یا عبارتست از پدیدارشناسی مقوم(سازنده) که باید به مدد شهود در ضمن آگاهی به ادراک ریشـه
و اصل معنی هر چیزی که هست دست یافت. پدیدارشناسی فلسفه شهود خلاق است که دید عقلی متعلق خود را و نه رونوشت

و صورت ذهنی آن را خلق می کند. این امر بدیهی و صورت کامل حیث التفاتیت است که سازنده و مقوم است(دارتیگ, ,1373 .(p. 28

می توان گفت پدیدارشناسی از نظر هوسرل یک "من شناسی" یا "خودشناسی" است و قلمرو خاص آن خود و اندیشه های آن می باشد که هوسرل پس از لایب نیتز آن را موناد نامیده است. همچنین افکار کلیدی هوسرل را می توان در "رجـوع بـه خـود اشیاء"، "حیث التفاتی"2، "تاویل پدیدارشناختی"3، "شهود ذوات"4 خلاصه نمود(پیراوی ونک , .(pp. 16- 22 ,1389

برکلی معتقد بود که نمی توان به مدد تفکر اجزاء یک کل را از هم جدا کرد یا آن ها را بـا خیـال در یـک کـل تـازه و تصـادفی ترکیب کرد مگر این که این اجزا در واقعیت خارج تفکیک پذیر باشند. هوسرل از این، امر ذاتی را از یک پدیدار یعنی چیزی که اختصاصا به ذات آن تعلق دارد، بدست آورد. از نظر هوسرل ذوات که علوم ماهوی درباره آن هاسـت نمـی تواننـد از امـور واقـع استنتاج شوند زیرا ذوات متعلق شهودند و برای نیل به ذوات باید به رد و ارجاع و نـه مقایسـه و

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید