بخشی از مقاله
زندگينامه ناصر خسرو
خسرو پسر حارث، از خاندانهاي معروف قريه قباديان بود. قباديان ناحيه اي از نواحي تابعه شهر بلخ در کنار يکي از شاخه هاي رود جيحون بنا شده بود. خسرو در ديوان والي صاحب شغلي بود و از بزرگان به شمار مي رفت او داراي دو پسر بود که پسر دوم او همان ناصر خسرو قبادياني که در سال 382 ديده به جهان گشود. توجه بيش از حد خسرو به دومين پسرشان ناصر حسادت برادر بزرگتر ابوالفتح را برانگيخت حکومت سامانيان برخراسان و مناطق تحت نفوذ والي خراسان ادامه داشت و خسرو که از عمال سامانيان بود به زندگي خوش و مرفه خودش ادامه مي داد.
با گذشت زمان ناصر بزرگ تر و پوياتر مي شد و پرسش هايي در ذهن او نقش مي بست مانند اينکه: چرا همه حرف من را گوش مي کنند؟ ولا غير ... ابوالفتح برادر بزرگ ناصر به مرور زمان دريافت که پدر و مادرشان نيز او را دوست دارند اما برادرشان برتري هايي نيز نسبت به او دارد.
حروف الفاء عربي – فارسي و اعداد ساده کلمات زيبايي فارسي، اشعار بزرگاني چون رودکي، فردوسي، دقيقي، اسامي مناطق مختلف جهان شناخته شده آنروز، اشکال ساده هندسي و ديگر دانستني هاي اوليه، کم کم جاي خود را در ذهن آماده ناصر باز مي کردند. ناصر در بلخ علاوه بر تکميل معلومات خود در حساب و هندسه، با علومي چون نجوم، طب، و تا حدودي فلسفه آشنا شد و در حالي که هنوز به 20 سالگي نرسيده بود آماده بازگشتن به قباديان (زادگاهش) شد
در اين هنگام ناصر به درس هاي متعددي مي پرداخت و خود را تا حدودي بي نياز از حضور مداوم در محضر اساتيد معيني مي دانست زيرا اصولا در اين فکر نبود که به عنوان يک دانشمند يا طبيب يا منجم و يا کاتب و غيره شناخته شود بلکه هدف بازگشتن به زادگاهش قباديان بود ورود حکيم مزبور که سالم ابوعقار نام داشت براي چند روزي در زندگي تکراري ناصر جوان، تنوعي ايجاد کرد. اين ديدار باعث ادامه تحصيل ناصر نزد امام موفق نيشابوري شد.
در مکتب خودسازي
امام موفق نيشابوري، ازنام آوران عرصه تدريس علوم بود و علاوه بر تدريس علوم مي کوشيد دانش آموختگان مکتبش را به سوي تقوا، خود سازي و عرفان رهنمون باشد. بي گمان، داشتن پدري سرشناس و ثروتمند و همچنين بي نيازي او به وي فرصت مي داد تا آنچه را تصور مي کند، به زبان آورد و از بيان نظرياتش، هر چند مخالف نظر بزرگان باشد، ترسي نداشته باشد.
ناصر در چنين شرايطي به تحصيل ادامه مي داد اما همچنان روحيه رفاه طلبي و ..... در او وجود داشت و اين مسئله باعث گشته بود تا وي را از تفکر در عمق مسائل و جدي گرفتن برخي مفاهيم عقلاني و فلسفي باز دارد.
استاد با خواندن شعري از رودکي به تشريح مطالب آن پرداخت اما ناصر مطالب را جالب نمي دانست و پس از پايان بحث شاگردان شروع به سوال نمودند ناصر در اين هنگام گفت استاد شما آيا لباس هاي زمستان وتابستان تان را مي سوزانيد . استاد گفت اين چه ربطي به درس داده شده دارد البته که نه ناصر گفت پس رودکي اين دنيا را با دنياي آخرت مقايسه مي کند چرا نبايد پوشيد چرا نبايد خورد بخاطر اينکه در آن دنيا نياز به پوشيدن و خوردن نيست در صورتيکه ماهيت اين دو کاملا با هم متفاوت است . شاگردان همه با تعجب به يکديگر نگاه مي کردند سوالاتي از اين قبيل باعث گشت که استاد ناصر را از ادامه حضور در اين کلاس ها محروم کند ناصر بادلي آزرده ولي با کوله باري از دانش به زادگاهش يعني قباديان بازگشت
در مجلس سلطان غزنوي
ناصر به زادگاهش بازگشت و در مجلس ضيافتي که به مناسبت او برگزار شده بود، از معلومات و ساير عقايدش سخن مي گفت
او مرتبا به اين نکته اشاره مي کرد که به علوم دني و علوم مذهبي علاقه اي ندارد. برهمين اساس صبحت ها بر اين محور دور مي زد يکي از حضار گفت خدا که خسيس نيست
همه گفتند البته که نه او دوباره ادامه داد پس خداوند قسمت کوچکي از بهشت را به من خواهد داد و من به آن راضي هستم زيرا که خداوند خسيس نيست و بعد از چند لحظه ناصر شروع به خواندن اشعارش مي کند
خدايا عرض و طول عالمت را تواني در دل موري کشيدن
نه وسعت در درون مور آري نه از عالم سر موئي بريدن
نهال فتنه ها در دل ها تو کاشتي در آغاز خلايق آفريدن
تو در روز ازل آغاز کردي عقوبت در ابد بايست ديدن
تو گر خلقت نمودي بهر طاعت چرا بايست شيطان آفريدن
سخن بسيار باشد جرائتم نيست نفس از ترس نتوان کشيدن
ندانم در قيامت کار چون است!؟ چو در پاي حساب خود رسيدن
کمتر از دو هفته ناصر به خدمت سلطان زمان خويش در آمد. و سعي مي کرد با گفتن اشعاري در مدح به شهرت بيشتري دست يابد تصور او اين بود چرا وقتي مي توان با گذاشتن کلمات کنار يکديگر به چنان ثروت و شهرتي دست پيدا کرد. چرا از اين آسايش دست کشيد.
ناصر خسرو، از زمره شعراي جوان به حساب مي آمد و زندگي نسبتا مرفه اي را پشت سر مي گذاشت در سال 425 ه ق، در حاليکه ناصر براي برخي امور در مرو ساکن بود خبر رسيد که پدرش بيمار است ناصر با وجود مشغله بسيار به قباديان رفت و حال پدر را وخيم ديد بعد از چند روز ورود ناصر به قباديان خسرو زندگي را به درود گفت.در مراسم تشيع جنازه پدر بود که اشعاري از کسائي سروده شده خوانده شد و اين ابيات تاثيري شگرف بر روحيه ناصر به جاي گذاشت و پيوسته به دنبال کسائي و اطلاعاتي درباره او بود
جنازه تو ندانم کدام حادثه بود که ديده ها همه مصقول کرد و رخ مجروح
از آب ديده چو طوفان نوح شد همه شهر جنازه تو بر آن آب همچو کشتي نوح
ذهن ناصر انباشته از سوالاتي بود که جوابي براي آنها نمي يافت به همين جهت تصميم گرفت به هندوستان برود پس از چندي ناصر راهي اين ديار گشت اما در طي اين مدت تغيير سلسله حکومتي صورت گرفت و سلاجقه قدرت را به دست گرفتند ناصر پس از باز گشتن از هندوستان به خدمت سلطان سلاجقه درآمد. با بازگشتن دوباره ناصر به مرو دوباره حس خفته و يا نيمه بيدار پيشين مجددا در وي زنده شد در اين ايام ناصر باز به ياد اشعار و افکار کسائي افتاد و مرتب اين شعر را به ياد مي آورد
جواني رفت و پنداري بخواهد کرد بدرودم بخواهم سوختن دانم که هم آنجا به پيمودم
به مدحت کردن مخلوق روح خويش فرسودم نکوهش را سزا دارم که جز مخلوق نستودم!!
اين نغمه ها مانند بتکي بود که بر روح و جان ناصر فرود مي آمد و مانع از آن مي شد که بتواند سلاجقه را مدح کند. ناصر هر چه بيشتر تلاش مي کرد که سلطان سلاجقه را مدح کند کمتر نتيجه مي گرفت
سوالاتي که در ذهن ناصر موج مي زد براي لحظه اي ناصر را آرام نمي گذاشت او مرتبا به خاطر اين حالات روحي در تب وتاب بود و جواني براي حس دروني خويش نداشت. ناصر همه چيز داشت زن، فرزند، شغل مناسب و ديواني و ثروت اما چه چيز سبب پريشان حالي او گشته بود
هيچ پاسخي براي اين حالات نمي يافت سرانجام براي فراموش کردن اندوه و پريشاني خودش به جام شراب پناه آورد و مرتب براي اينکه در عالم هوشياري نباشدپياله هاي شراب را خالي و پر مي کرد در يکي از همان روزها که ناصر در تلاطم بود پياله شراب را نوشيد و به خواب عميقي فرو رفت. در عالم خواب روياهاي بسيار از هند، مرو .... ديد و مردي نوراني که خطاب به او گفت اي فرزند خسرو تا کي از اين شراب مي نوشي. شرابي که عقل آدمي را زايل مي کند بدان که اگر بهوش باشي بسيار بهتر است
صاحب صدا براي چند بار اين جمله را که بدان که اگر بهوش باشي بهتر است تکرار کرد. ناصر سرش را به اطراف مي چرخاند تا صاحب صدا را ببيند اما کسي را نمي ديد مرتب جملات مرد تکرار مي شد و بالاخره ناصر پيرمردي که چهر ه اي نوراني داشت مي ديد که در برابرش ايستاده و به قبله اشاره مي کند
با ديدن اين خواب ناصر تصميم به سفر حج گرفت و استعفاي خود را از منصب ديواني براي سلطان سلاجقه فرستاد و به همراه برادر کوچکترش ابوسعيد عازم سفر حج گشت کاروان ناصر به نيشابور رسيد شهري که در آن ناصر به تحصيل علم نزد امام موفق نيشابوري مشغول گشته بود پس از ورود به شهر به نزد امام موفق نيشابوري رسيد و باهم به همراه قومس ترک کرد. مسير کاروان از شهر بسطام مي گذشت امام از ناصر سوال کرد که آيا شيخ با يزيد بسطامي که تربتش در بسطام است مي شناسي. پاسخ ناصر منفي بود امام گفت کم لطفي است که کسي در بياباني چنين وسيع باشد و آن جمله عميقش را فراياد نياورد، که گفته
است به صحرا شدم – عشق باريده بود و زمين تر شد، چنانچه پاي بر برف فرو شود به عشق فرو مي شد ناصر به تربت شيخ بايزيد بسطامي رسيده بود بارش باران ناصر را به ياد جمله به صحرا شدم عشق باريده بود و زمين تر شد، چنانچه پاي بر برف فرو شود به عشق فروشد افتاد در اين لحظات بود که حتي صداي رشد گياهان را مي شنيد بي اراده اين آيه قرآن را به ياد آورد که مگر آواي رشد نباتات صداي تسبيحان نيست. کاروان ناصري به سمت ري براه افتاد در اين ديار نيز به دنبال شناسائي علماي مشهور بود تا بالاخره به دانشمندي به نام ابوالفضل خليفه بن علي الفيلسوف برخورد و رابطه خوبي با او پيدا کرد.
بيت الله الحرام
بالاخره منازل مختلف بين راه طي و کوههاي شهر مکه از دور نمايان شدند. ناصر وجودش مالامال از شوق و زيارت و شهد وصال به خانه خدا بود. کوه و سنگ صحرا با او سخن مي گفت آنچه مي ديد بيشتر شوق بود و حال. ناصر زبان عربي را به راحتي و صفاحت صحبت مي کرد و مي توانست با سکنه محلي مکه ارتباطي فرهنگي داشته باشد، همه جا زيبا و آشنا به نظر مي رسيد. محلات مختلف شهر را شناسائي مي کرد. نامها را يادداشت مي نمود، ابعاد و مشخصات کامل هر مکاني را شخصا اندازه گيري و بازبيني مي کرد و همچنون غواصي که به دريائي از درهاي قيمتي دسترسي پيدا کرده باشد، از هر گوشه اي توشه اي براي يادداشتهاي خود بر مي داشت وروحش به رقص مي آمد.
دلش از شوق مي تپيد، احساس مي کرد که قلبش منبسط شده و در پهناي گيتي همچون ستاره ها و کواکب به گرد محوري ناشناخته مي گردد. احساس مي کرد که بايد به طور يقين در وراي اين ظاهر آرام و متين عبارات، باطني عميق ومفاهيمي سازنده و اشاراتي حيات بخش باشد، نمي توانست بپذيرد که کسي مانند او يا مسلمانان هند يا چين و ما چين و ديگر سرزمين هاي دور مجبور باشد حداقل يک بار در عمرشان به حج بيايد که چند روزي را در آنجا بماند و يک حيوان قرباني کند و برود! او قرباني کردن را اصلا درک نمي کرد، طواف گرد يک اتاق ساده ظاهرا بيهوده مي پنداشت. جمع کردن ريگ هاي بيابان حجاز و پرتاب کردن، سوي سه ديواره کوتاه را عملي شبيه به بازي کودکان مي پنداشت و وقتي عصبانيت و حتي قهر و فحاشي بعضي حجاج را در مورد سنگ انداختن بسوي جمره ها را مي ديد که چگونه به شيطان لعين فحش مي دهند، سخت بر مي آشفت و مي خواست فرياد بزند که اي حاجي ها .... اين ديواره ها چه گناهي کرده اند؟ مگر اين ها خود شيطان هستند که اينگونه با بغض و غضب به سوي آنها سنگ، ريگ و حتي آب دهان پرتاب مي کنيد؟
اولين ملاقات
رمضان سال 440 فرا رسيد، ناصر و همراهان، براي آنکه بتوانند از فيوضات ماه رمضان بهره ببرند تصميم گرفتند که تمامي آن ماه را در دارالخلافه مصر بمانند.
ناصر مشغول خريد بود که به طور اتفاقي متوجه حضور مردي متوسط القامه، ميانسال، موقر و مودب شد که از فروشنده مرکب مخصوص طلب مي کرد. ناصر حدس مي زد که مرد دبير خليفه مي باشد و سعي مي کرد با مرد ارتباط برقرار کند تا به اين وسيله به دستگاه خلافت راه پيدا کند. جنيد از ناصر پرسيد اهل کجا هستيد ناصر گفت: خراساني جنيد گفت مرکب براي چه مي خريد؟ ناصر گفت مردي ادب دوست و دبير پيشه ام . به سفر حج رفته و خاطراتم را مي نگارم. سوال و پاسخ و صبحبت با جنيد ادامه داشت. ناصر مرکبي خريد اما مرد به فروشنده گفت که مرکب را عوض کند واز نوع مرغوب به ناصر دهد. جنيد ناصر را پيش از ظهر به ديوان خلافت دعوت کرد. ناصر با خوشحالي تمام تعظيمي کرد و آنجا را ترک نمود. در حاليکه در دلش دريچه اي نوراني به سوي آينده و در دستش مرکبي خوشبو که نخستين هديه خلافت فاطمي بود، قرار داشت
ناصر نمي دانست چندي بعد بر اثر اين برخورد ساده آنچنان دگرگوني عظيمي در زندگي اش ايجاد مي شود که ظاهر زندگي اش سياه و باطن و درونش عاشقانه خواهد بود. ناصر به ديدار جنيد رفت صحبت آنها بحث درباره ظاهر و باطن پيش آمد. بحثي که در ابتدا براي ناصر چندان جالب نوبد و ذهن ناصر را به خود مشغول داشته بود جنيد معتقد بود که آنها اهل باطن هستند و به عمق مساله اسلام واجراي احکام آنان مي پردازند
ناصر بعد از افکار پريشان و پيچيده به خانه رفت و بدون گفتن سخني به خواب رفت خوابي که هم عبادت بود وهم رويا. ناصر خواب خودش والمويد را مي ديد. چند روزي از آن ديدار و خواب گذشت و ناصر براي بار دوم به ديدار جنيد رفت اشتياق ناصر به ديدار المويد انصافا وصف ناشدني بود حالتي که به راستي از مرد چهل ساله چون او بعيد به نظر مي رسيد.
ناصر هزاران حرف داشت وصدها سوال ولي چشمانش به صورت المويد خيره شده و منتظر حرفي از سوي او بود.شايد جنيد و المويد هم اين التهاب دروني و شوق ويژه را احساس کرده بودند زيرا آنها هم سکوت کردند و با اين سکوت، فرياد دروني ناصر بلندتر و چشمان جستجو گرش پژوهنده تر شد. چرا هيچکس حرفي نمي زد؟
نگاههاي مويد بر چشمان، بلکه بر قلب ناصر سنگيني مي کرد، و همانند نوجواني که براي نخستين بار جرقه هاي عشق مجازي را در چهره زيباي معشوقي ببيند و تاب نگاههاي دوباره را نداشته باشد او نيز سر بزير افکند و در ميان هزاران واژه، به دنبال زيباترين واژه مي گشت تا به اين طريق استادش را به عمق احساس خود واردات قلبي اش رهنمون گردد مويد ناصر را با آئين و لباس خاصي به مرکز دارالخلافه برد و در آنجا مويد به ناصر گفت: پس اکنون اي ناصر بن خسرو، آگاه باش که مي خواهيم رموز راستين دين حق و مرام و مکتب نجات بخش خويش را با تو در ميان گذاريم.
اما بايد متعهد شوي که آنچه مي شنوي براي کسي نگويي. ناصر گفت من هنوز نمي دانم که آنچه را خواهيد فرمود حتما مي پذيرم يا خير اما تعهد مي کنم که از اين پس هر چه به من مي فرمائيد امانت الهي بدانم و به احدي چيزي نگويم
مويد از اينکه ناصر، حتي در آن شرايط خاص هم جانب احتياط را از دست نداد و تعهد خود را مشروط به قبول منطقي و عقلاني مطالب کرد، بسيار خوشحال شد و گفت اکنون مقدمات مسائل را از فرزند ديني ام يوسف خواهي آموخت. من شما را براي افطار از امشب به مدت 3 شب دعوت مي کنم و روز چهارم در حجره جنيد منتظر من خواهيد بود.