بخشی از پاورپوینت
--- پاورپوینت شامل تصاویر میباشد ----
اسلاید 1 :
»از آيات و نشانه هاي هوش و کياست نصر الدين و عيالش
»داستان احمدک
»پر کاري
»خر ما از کرگي دم نداشت
»مترسک سر خرمن
»دست گل به آب داد
»الاغ هوا را پيش بيني مي کند
»خان و خربزه
»دزد و رفيق همراهش
»هروقت از آسمان افتادي در خانه خودت بيفت
»ان شاء الله گربه است
»
اسلاید 2 :
»شک نماز هشت رکعتي
»بهلول و ابو حنيفه
»خوف فردوسي از زنش
»از سگ آموختم
»سلطان ثروتمند
»سکوت اولاتر
»کلاه
»سلطان هند و نادر شاه
»گل چيده ها
اسلاید 3 :
مرحوم نصرالدين، سه گوسفند براي فروختن به بازار برده بود. رندي به او رسيد و پرسيد: اين گوسفند ها را چند مي فروشي؟ نصر الدين گفت: به ده درهم. رند گفت: خريدارم. و دست در جيبش فرو برد که پول را بيرون آورد پولي نيافت، شروع کرد اين جيب و آن جيب را جستجو کردن و سرانجام سري با تأسف تکان داده و گفت: از کم حواسي پولم را در خانه جا گذاشته ام با وجود اين باکي نيست، اين گوسفندان را که خريده ام دو تا را مي برم و يکي را نزد تو گرو گذاشته، تا بروم و پولم بياورم و اين يکي را نيز از گرو بدر بياورم !
نصر الدين فکر کرد، گوسفندهايش بيش از شش درهم نمي ارزد و مشتري به اين ابلهي را که ده درهم به قيمت گوسفندان مي دهد، نبايد از دست داد. شرط را پذيرفت و رند با دو گوسفند روانه شد. تا نزديک غروب نصر الدين منتظر رند ماند و چون از بدهکار خبري نشد، به طرف خانه بازگشت. زن نصر الدين چون او را عبوس يافت، سؤال کرد چه اتفاق
اسلاید 4 :
افتاده است؟ نصر الدين حال و حکايت خود را گفت و افزود که تصور مي کنم در اين معامله سرم کلاه رفته است.
زن گفت: غم نداشته باش که اگر تو مغبون شده اي، عوضش من تلافي کرده ام.
نصر الدين پرسيد چطور: زن گفت : مقداري پنبه که در خانه داشتيم، هنگامي که تو براي فروش گوسفندها رفته بودي، حلاجي از کوچه مي گذشت. او را صدا زدم و پنبه ها را به او فروختم.
نهايت چون وزن کردن پنبه ها رسيد، معلوم شد از دو من، دو مثقال کمتر است. من زرنگي کردم و گوشواره سه مثقالي طلاي خود را به طوري که حلاج متوجه نشود لاي پنبه ها گذاشتم. و در نتيجه وزن پنبه ها يک مثقال هم از دو من بيشتر شد!...
نصر الدين گفت: زن و شوهري همينش خوب است. تو از درون خانه و من از بيرون دست به دست هم مي دهيم و همين طور پيش مي رويم، اگر خدا بخواهد کاري از پيش ببريم !
اسلاید 5 :
پسرک از فرط خستگي، به خواب رفت. صداي شکستن هيزم ها همچنان به گوش مي رسيد، زيرا خانة پسرک در همسايگي هيزم شکني است که هميشه همزمان با او، از خواب بيدار شده و به محل کار پينه دوزي خود مي رود و اندک دستمزدي مي گيرد. نام اين پسرک احمد بود که او را اطرافيانش «احمدک» صدا مي کردند.
ماجرا از اين قرار بود: احمدک، ماجرايي را که در کلاس برايش پيش آمده بود براي خود مرور مي کرد که معلم از او درس پرسيده بود.
اسلاید 6 :
- عطاري در خانه نشسته بود، به پسرش گفت: قربان بابا ببين باران مي آيد؟
- پسر گفت: جان پدر، اين گربه هم اکنون از بيرون آمده است، دست به پشتش بمال اگر خيس است که باران مي بارد و اگر خيس نيست نمي بارد.
- عطار گفت: آن سنگ يک من را بده، مي خواهم چيزي را وزن کنم.
- پسر گفت: اين گربه را من ديروز کشيدم، درست يک من است. عطار گفت: آن نيم رزع را بياور.
- پسر گفت: من صبح اندازه گرفتم، اين گربه از دم تا به گوش نيم رزع است.
- عطار که از جواب هاي پسرش خسته شده بود، گفت: پس برخيز، همان گربه را بگير و بياور به دست من بده
- پسر گفت: جان بابا، آن همه کار ها را من کردم. اين يکي را ديگر خودتان بکنيد !؟
اسلاید 7 :
پير مرد فقيري از مردي مقدراي پول غرض گرفت تا به کار و زندگي خود ساماني دهد. مرد شرط کرد که اگر پير مرد نتوانست قرض خود را بپردازد، در مقابل هر سکه، يک مثقال از گوشت تن او را ببرد. پير مرد پول را گرفت و کالا خريد تا تجارت کند، در يکي از سفر ها دزدان اموال پير مرد را دستبرد زدند و پير مرد را با قرضش تنها گذاشتند. مرد وقتي فهميد چه بر سر پير مرد آمده او را به محضر قاضي برد تا در حضور او شرط را به جا آورد.
آنها در راه بودند که چشمشان به مردي افتاد که پاي خرش در گل مانده بود و نمي توانست حرکت کند، مرد آن دو را به کمک خواست. پير مرد دم خر را گرفت تا از گل بيرونش بياورد، اما دم خر کنده شد و همچنان در گل ماند، صاحب خر همراه آنان شد تا به قاضي شکايت ببرد و غرامت بگيرد.
اسلاید 8 :
پير مرد پريشان به قصد خود کشي بالاي منار مسجد رفت و خود را از بالاي مسجد رها کرد. از قضا گدايي با پسرش پايين منار نشسته بودند که پير مرد افتاد روي مرد گدا و او را کشت. پسر گدا نيز به مدعيان ديگر اضافه شد و هر سه، کشان کشان پير مرد را به محضر قاضي بردند. وقتي پير مرد به اتاق قاضي وارد شد ديد دزدان اموالش گرداگرد اتاق نشسته و اموال دزدي را با قاضي قسمت مي کنند. قاضي از نگاه پير مرد به ماجرا پي برد و آهسته به او گفت:
اگر قضيه را لو ندهي، من هم تو را تبرئه مي کنم. اين بود که رو به مرد اولي کرد و گفت: تو مي تواني در مقابل هر سکه گوشت تن اين مرد را ببري، اما هر چه قدر اضافه بريدي، اين مرد هم بايد از گوشت تن تو ببرد. مرد از ترس جان خود از شکايتش صرف نظر کرد.
بعد قاضي رو به پسر گدا کرد و گفت: مي روي روي منار و خودت را روي اين
اسلاید 9 :
مرد مي اندازي تا تقاص خون پدرت را بگيري. پسر نيز از جان خود از شکايتش گذشت.
صاحب خر، که اوضاع را چنين ديد، رو به قاضي کرد و گفت: «خر ما از کرگي دم نداشت.» اين را گفت و از در خارج شد .
اسلاید 10 :
آبريزگاه معروفي را که تا چندين سال پيش،
در فاصله جلو خان و مسجد شاه تهران وجود داشت،
خيلي از مردم تهران ديده اند به خاطر دارند.
وسط آن آبريزگاه استخر کوچکي بود که کنارش قريب صد آفتابه چيده شده بود و يک مأموري بود که روي سکوي سنگي مي نشت و با چوب دراز چنگک مانندي، آفتابه ها را از آب پر مي کرد و کنار هم مي گذاشت.
اين بود که اغلب آفتابه ها را بلافاصله پس از خالي شدن، پر مي کرد. بعضي از اشخاص که به معامله آشنا نبودند، همين که وارد محوطه مي شدند، دستشان مي رفت به طرف نزديک ترين آفتابه که آن را بردارند. ولي ناگهان نعره متولي باشي بلند مي شد و با آن چنگک بلندش مانند مالک دوزخ، مجال به حاجت مند نمي داد و اشاره مي کرد که آن آفتابه را زمين بگذارد و آفتابه ديگري را مثلاً از رديف سوم بلند کند و به دست او بدهد.