بخشی از مقاله
مفاهيم رندورندى در غزل حافظ
اين داستان ساختگى يا واقعى را اگر نه همه دستكم خيلىها شنيدهاند. به طور مقدمه عرض كنم كه حاجميرزا آقاسىعلاقه مفرطى به آبادانى داشت و آنطور كه خانم ناطق در كتابى راجع به او نشان مىدهد،بخش اعظم املاك خالصه دولتى ايران مرهون كوششهاى خستگىناپذير او بوده. املاكى كه پس از او به تيول چاپلوسها و بادمجاندور قابچينهاى دربارى داده شده و غالباً از ميان رفت. البته احداث آبادى و توسعه كشت و زرع هم در درجه اول لازمهاش تامين آب است و مهمترين راه تامين آب هم حفر قنات. و حاج ميرزا آقاسى هر جا كه شرايط ارضى را براى احداث قنات مساعد مىديد بىدرنگ چاهكن و چرخچى و خاكبيار و خاكببر مىفرستاد و ترتيب كار را مىداد.
حالا بگذاريد تا به نقل آن داستان برسيم بر اثبات نظرى كه در جلسه سيرا )CIRA( عرض كردم و گفتم : «اين نمونهها را مىآورم تا نشان بدهم چه حرامزادههائى بر سر راه قضاوتهاى ما نشستهاند كه مىتوانند به افسونى دوغ را دوشاب و سفيد را سياه جلوه بدهند»، دست به نقد يك نمونه خيلى زنده ديگر هم اضافه كنم. يعنى همين تجربه تاريخى حاج ميرزا آقاسى را.
اين شخص يكى از بدنامترين صدر اعظمهاى تاريخ است. برايش انواع و اقسام لطيفهها ساختهاند كه مثلا يكيش قضييه معروف گاوميش اوست. برايش انواع و اقسام هجويات به هم بافتهاند كه نمونهاش اين رباعى است:
نگذاشت به مُلك شاه حاجى دِرمى
شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى
نه خاطر دوست را از آن آب نَمى
نه بيضه خصم را از آن توپ غمى
خانم ناطق در تحقيقاتش به نكته عجيبى رسيده. او در كتابش نشان داده كه مساله به كلى چيز ديگرى بوده و قضيه از بيخ و بُن صورت ديگرى داشته و حقيقت اين است كه حاج ميرزا آقاسى را دشمنان نابكارش از طريق منفى جلوه دادن اقدامات كاملا مثبت و خيرخواهانه او بدنام و لجنمال كردهاند.
به همين رباعى كه خواندم توجه كنيد: آقاسى با دو نيت به آبادى و زراعت و فعاليتهاى كشاورزى اقدام مىكرده و در اين تلاش به هيچ رو نفع مادى خودش را منظور نداشته. نيّتش گسترش و ايجاد املاك خالصه دولتى بود كه سود دوگانهئى داشت: يكى تامين خوراك مردم، يكى افزايش درآمد دولت. و فراموش نكنيم كه در آن روزگار توليدات كشور تقريباً فقط منحصر بود به محصولات كشاورزى.
با توليد گندم توسط دولت و تامين نان مردم جلو اجحاف زميندارها و مالكان بزرگ گرفته مىشد كه مشتى دزد و دغل و گرگهاى چشمو دل گرسنه بىرحم و عاطفه بودند و تا مىديدند سال كم آبى و كم بارانى است گندمشان را ته انبارها قايم مىكردند قحطى مصنوعى راه مىانداختند تا كارد به استخوان مردم برسد و قيمت گندم به چندين ده برابر قيمت واقعيش سربزند.
خُب، پس با ايجاد و گسترش شبكهئ خالصههاى دولتى مىشد روزى جلو اين كنهها را گرفت. پىآمدهاى ديگر اين كار هم روشن است و به توضيح زيادى نياز ندارد، مثلا تثبيت نرخ كليدى غله و از آنجا تثبيت نرخ ديگر كالاها. سود دوم اين كار افزايش درآمد دولت و خزانه بود. دولت كه درآمد داشته باشد چشمش به دست مردم و دستش به كيسه ملت نمىماند كه هر روز كمرش را زير بار مالياتها و عوارض جورواجور خميده و خميدهتر كند. پس وقتى شرففروش قلم به مزدى برمىدارد مىبافد و مىپراكند كه: «نگذاشت به مُلك شاه حاجى درمى/ شد صرف قنات و توپ هر بيش و كمى»، رو راست لجنپراكنى مىكند.
براى رسيدن به نتيجه نامردانهئى كه مىخواهد بگيرد عمل مثبتى را به كلى منفى جلوه مىدهد. تاريخ جعل مىكند. در ذهن من و شما اين قضاوت نادرست را رسوخ مىدهد كه اين مرد پول خزانه دولت را برداشت خرج قنات و باغ و ده كرد جورى كه دو پول سياه ته خزانه باقى نماند. و بناچار اين نكته تلويحى را هم كه آشكارا در رباعى نيامده به ذهن خواننده يا شنونده رسوب مىدهد كه حاجى ِطمعكار ِچشم گشنه همه اين قناتها و دهات و آبادىها را براى شخص خودش مىساخته.
داستان توپريزى او هم كه بىبروبرگرد درش غلو كردهاند اين بود كه ايران مىبايست تداركات نظامى قوى و مستقل داشته باشد. حاجى قطعا بايد تجربه شوم چند سال پيش از آن را بسيار جدى گرفته باشد. در زمان فتحعلى شاه به چشم خود ديده بود كه توسل به كشورهاى ديگر كه بيايند ما را در جنگ با روسيه تقويت نظامى كنند چه فجايعى به بار آورد و چهطور منجر به از دست رفتن پانصد هزار كيلومتر مربع از خاك مملكت شد. تقويت بنيه دفاعى كشور با سلاحهائى كه ساخت خود كشور باشد چنين بد است؟ - توپخانه مهمترين رسته نظامى آن دوره بود كه به هيچ شكلى نمىشد دست كمش گرفت.
شما شرح بسيارى از جنگها را كه بخوانيد مىبينيد در آنها ارتشى به مراتب قوىتر و كارآزمودهتر از حريف، كارش به شكست انجاميده تنها به اين دليل كه تعداد توپهايش كمتر از تعداد توپهاى حريف بوده. حاجى با چشمهاى خودش ديده بود كه فقط با تفنگ سرپُر نمىشود حدود و ثغور مملكت را حفظ كرد. آذربايجانىها اسم تفنگهائى را كه قشون عباس ميرزا پدر محمد شاه - مىخواست با آنها جلو تجاوز قشون تزار را بگيرد گذاشته بودند «تفنگدايان دولدوروم». جملهئى است اسمى، و به تركى، و معنيش «تفنگ ِوايسا پُرش كنم» است.
تفنگهائى كه وقتى خاليش كردى بايد دَبه باروتت را از كمر واكنى، باروت پيمانه كنى از سُمبه را از بغل تفنگ بكشى نمد را به قدر كافى توى لوله روى باروت بكوبى، بعد چارپاره سُربى بريزى و باز نمد بتپانى و دوباره سمبهكوبى كنى و دستآخر چاشنى سر پستانكش بگذارى. و همه اينها هم كارى نبود كه با دستپاچگى و بهطور سَرسَرى و از روى بىدقتى بشود انجام داد: چون اگر باروت كم مىشد تير به نشانه نمىرسيد و اگر چارپاره زيادتر مىشد لوله تفنگ مىتركيد كار دستت مىداد. و خب، در اين فاصله سرباز طرف مقابل يا در رفته بود يا با تفنگ تَهپُرش چند تا گلوله كله قندى شيك نذرت كرده بود. مگر اينكه قَسَمش مىدادى جان مادرت وايسا پُرس كنم. دايان دولدوروم. پس در اين مورد هم ميرزا آقاسى بيچاره كار خبطى انجام نداده بود.
پس راستى راستى موضوع چيست؟ چرا مىبايست حاجى بيگناه سكه يك پول بشود؟ چه كسانى در لجنمال كردن او ذينفع بودهاند؟ - و خانم ناطق رد اين سوآلها را گرفته پرده از روى اين جعل تاريخ برداشته سندهايش را هم عينا پيوست تحقيقاتش كرده. يعنى عكس مجموعه اسناد را. و اسم كتابش را هم گذاشته «ايران در راه دستيابى به تمدن اروپا» كه در حقيقت برنامه سياسى حاج ميرزا آقاسى بوده است. پس دشمنان آقاسى كىها بودند؟ سوآل زائدى است.
طبعا وقتى مدنيّت پيشرفته حاصل بشود كار ِباورهاى نامربوط و بىاساس يا ارتجاعى يا مخالف ِپيشرفت خودبهخود ساخته است. با اين ترتيب منافع چه كسانى به خطر مىافتد؟ بگذاريد جملهئى را كه سفير وقت فرانسه اگر اشتباه نكنم كنت دوگبينو )Comte de Gobineau Joseph( در كتابش راجع به ايران دوره صدارت حاج ميرزا آقاسى آورده است نقل كنم، خيلى چيزها روشن مىشود. مىنويسد: «دمكراسى و آزادانديشى ِامروز اين مملكت را ما اروپائىها مگر به خواب ببينيم!» (مطلب را از حافظه نقل كردم، در هر حال مفهومش همين است) .
آزادى انديشه، آزادى مذهب ...
در يك دوره تاريكى ِمحض مردى مىآيد كه چراغ دستش است. جهل و تعصب و خشونت نسبت به ديگرانديشان را برنمىتابد و معتقد است با تبليغ خشونتآميز ِافكار ِمتعصبانه نمىتوان به قافله رسيد و معاصر دنياى پيشرفته شد. حتا وقتى آخوندى به اسم شَفتى در اصفهان دست به آزار و كشتار اقليتهاى مذهبى گذاشت قشون به سرش كشيد، كه جريانش درتاريخ اصفهان ضبط است.
خب، وقتى دست به چنين كارى زدى ناچار بايد پيه هزار بدبختى و بدنامى را به تنت بمالى و تُف و لعنتى را كه بر سر و رويت پرتاب مىشود به جان بخرى. يك چنين مردى را دشمنان و ضربهديدگان نحوه تفكر او چنان بدنام كردند كه نه فقط مردم فرصتگير نياوردند او را بشناسند و حرفش را بفهمند و هضم كنند، بلكه تا سالهاى دراز - يعنى تا پيش از آن كه يك محقق تاريخ راز ِقضيه را برملا كند - هر كه اسمش را مىشنيد مظهر حماقت و كودنى در نظرش مجسم مىشد. در مبارزه صاحبان انديشههاى مندرس با مبشران انديشههاى نو اين يك شگرد ِبارها تجربه شده است كه بهاش برخواهم گشت.
بارى صحبت سريكى از داستانهاى ساختگى يا واقعى بود كه از حاج ميرزا آقاسى نقل كردهاند. مىگويند يك بار مىرود از مادر چاه ِقنات تازهئى كه مىكندند بازديدى بكند. كنار چاه كه مىرسد گفتوگوى مقنى و وردستش را كه ته چاه پشتسرش صفحه گذاشته بودند مىشنود. مىگفتند يارو چه موجود احمقى است، با اين كه به او گفتيم اين چاه به آب نمىرسد مىگويد شما بكَنيد به آب رسيدنش با من. حاجى سرش را مىكند تو چاه مىگويد: «نمك بحرامها! گيريم اين چاه براى من آب نشود، براى شما نان كه مىشود.»
اين حكايت حكايت من هم هست: اينجا، تو همين دانشگاه، اواسط بهار امسال مطالبى عنوان كردم كه اگر براى خودم آب نشد در عوض نان خشك جماعتى را حسابى كَرهمال كرد، من عادتاً علاقه به پاسخگوئى ايرادها ندارم. اگر طرف حق داشته باشد حرفش را مىپذيرم و اگر ياوه مىگويد كه، از قديمنديمها گفتهاند جوابش خاموشى است. اما اينجا قضيه فرق مىكند. اينجا كوشش شد با جنجال و هياهو و عوامفريبى و عمده كردن پارهئى جزئيات و از گوشتش زدن و به آبش افزودن اصل مطلب ِمن يك عده سعى كردند با بىاعتبار كردن شخص من كه هيچوقت هيچ ادعائى در هيچ زمينهاى نداشتهام و هرگز هيچ تعارفى را به ريش نگرفتهام خودشان را مطرح كنند.
تئوريسينهاى قشون در به در ِخدايگان هم كه درست يك وجب مانده به دروازه تمدن بزرگ پسخانه را به پيشخانه دوخت افتادند ميان كه وسط اين هياهو جُل پوسيده بىاعتبارى تاريخىشان را از آب بيرون بكشند. به اين جهت است كه اين بار خودم را ناچار مىبينم براى نجات نظريات و حرفهاى صميمانهام جوابگوئى كنم نه براى رفع اهانتهائى كه به شخص من كردهاند. من برخلاف آن اشخاص به شعار «آوازخوان، نه آواز» اعتقادى ندارم. عقيده من اين است كه : «آواز، نه آوازخوان». يعنى ببين چه مىگويد نبين كه مىگويد. بنده بد، بنده با نان توبره بزرگ شدهام، تو به جاى پاسخگوئى به حرف من چرا پاى خودم را مىكشى وسط؟
يك آقاى بسيار محترم برداشت تو روزنامهاش نوشت كه خود ِخودش مرا ديده و با گوشهاى مبارك خودش از دهان من شنيده با وزير يا معاون فلان وزارتخانه بر سر بهاى سناريوئى كه قرار بوده در دفاع از انقلاب سفيد شاه بنويسم تا ازش سريال تلويزيونى تهيه كنند چانه مىزدهام. خيلى خب، حرفى ندارم. سال 1348 يا 49 هم (گمان كنم بعد از چاپ "ابراهيم در آتش") يكى ديگر از جيرهخوارهاى رژيم براى بىاعتبار كردن من برداشت تو مجلهئى نوشت كه من بچههايم را لباس كهنه مىپوشانم مىفرستم اينور و آنور به گدائى. اين هم قبول. به قول حافظ :
فقيه شهر كه دى مست بود فتوا داد
كه مىحرام ولى به زمال اوقاف است.