بخشی از مقاله
شهر شیراز
«شهر رندان»
در روزهايي كه شيراز مثل يك خاتم فيروزه بواسحاقي درخشان و بيغبار، در انگشت شاه شيخ ابواسحاق بود حافظ دوران جواني خود را ميگذراند و با شاه جوان نيز هم سنّ و سال بود. خوشگذراني و شادماني شاه شيخ به همراه بيباكي و جواني او باعث شد كه مورد توجه مردم قرار بگيرد و همين عاملي براي از بين رفتن دلنگراني شاه نسبت به امير محمّد مظفر شد. شاه جوان كه در ميدان سعادتآباد بيرون دروازة استخر تصميم به بناي قصري تاريخي نمود شور و
شوقي عجيب در مردم به پا شد همان قصري و ميداني كه چند سال بعد شاهد حكم قتل ابواسحاث از سوي (محتسب) بود. شاعران زيادي براي اين كاخ باعظمت و شكوه شعر سرودند و آن را با بناهاي تاريخي خسرواني يكسان دانستند و آن را بهشت سعادت ناميدند. اين قصر را كه برابر ايوان فروريختة كسري ميدانستند چه كسي فكر ميكرد كه روزي بر سر سازندهاش خراب
گردد. قسمتي زياد از درآمد شهر صرف ساخت كاخ شد و افراد متملق و چاپلوس نيز دست از كار برنميداشتند امّا شاه از اين افراد دلنگران بود و از اينرو جانداران خود را از اصفهان انتخاب نمود و به شيرازيها اطمينان كامل نداشت. شيراز در واقع در دست ماجراجوياني بود مانند پهلوانان، كدخداهاي محلات، رندان شهر كه نبض ماجراجويي و هرج و مرج شهر شيراز در دست آنان بود.
شاه ابواسحاق در آغاز حكومت توسط (كلوها) توانست مدعيان خطرناك را كنار بزند زمانيكه كلوها برادر شاه شيخ (مسعود) را كشتند و ياغي باستي يكي از كلوها خواست حكومت را به دست بگيرد، شاه شيخ توسط عدّهاي از همين كلوها توانست پس از بيست روز جنگ ياغي *** را شكست دهد و علّت اعتماد نكردن به آنان همين بود كه در مواقع آرامش ميتوانستند تمام شهر را به هرج و مرج كشيده و مردم را به شورش و قيام تشويق بكنند.
آنها اهل لوطيبازي و شرارت و غارتگري، شبگردي و حتّي آدمكشي بودند و به نام ننگ اعتنا نميكردند در نزد آنها تعدّي شرابخواري، لااباليگري، زنابارگي رواج داشت و ملاحظه نام و مقام نميكردند از اينرو كسي براي حكومت خطرناك به نظر ميرسيدند حتّي زمانيكه محتسب شورش كرد آنها با او همدست شدند و از او پيشنهاد كردند.
در اين ايّام روح فتنهجويي، رندان شهر رابه هر قدرتي ميرساند و بزرگان شهر هم با كلوها بودند هم با رندان شهر.
بهار دلانگيز شيراز، باغها و ميوههاي طربانگيز و آب و هوايي مطبوع همگي شاعران را بر سر ذوق ميآورد، در شهر مساجد و خانقاههاي وقفي چهرة مذهبي شهر را تشكيل ميدادند و شهر به زاهدان و گوشهنشينان خود ميباليد و به قرآنهاي خطي به خط خلفا و ائمه اطهار در مساجد فخر ميفروخت، سادات و زاهدان در حكومت به قدرت ميرسيدند بدون اينكه هيچگونه اسم و رسمي داشته باشند. شهري كه داراي 17 محله و 12 دروازه بود در حالت كلي بسيار زيبا ولي داراي پنجرههاي كوتاه در كوچههاي تنگ كه بوي گند پليدي را به دماغ ميرساند كه شهر در حالت ظاهري زيبا و باطني زشت را داشت مردم شهر لاغراندام گندمگون مذهبشان شافعي، حنفي، شيعي بود.
زنان شهر كه لعبتهاي عشق آفرين بودند كفش به پا كرده نقاب به چهره داشتند تا زيبايي آنان مخفي بماند و روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و جمعه در مسجد جامع جمع ميشدند و آنان نظر مردان پر شور از عشق را به خود جلب ميكردند. با وجود تفرجگاههاي زيادي كه در شهر بود عشقهاي مخرف*** كه بيماري عصر بشمار ميامد پُر شده بود.
در چنين شهر و اوضاعي بود كه شاه شيخ ابواسحاق بر تخت حكومت نشسته بود و مانند يك نگين فيروزهاي در شهر رندان ميدرخشيد تا اينكه مخالفان حكومت وي بر سركار آمدند كه بسيار مدعيان خطرناكي بودند از جملة آنان اميرمحمّد مظفر كه امير مبارزالدّين(محتسب) خوانده ميشد.
«فيروزه ابواسحاقي»
در اين روزهايي كه از در و ديوار شهر شيراز موج طرب و عشرت رندان برميآمد، شهر شيراز از وجود شاعراني جوان به نام شمسالدّين جزئي از آنان بود اينكه او داراي فضل و دانش بود يا نه و آيا اينكه او از ثروت و مكنت بويي بُرده بود يا نه روايتهاي گوناگوني وجود دارد، افرادي وي را درسنخوانده و امّي خواندند برخي او را از جمله افرادي ميدانستند كه يك شبه علم بدانها الهام ميشد امّا آن چيزي كه مشخص است او اهل دانش و فضل و علم حكمت بود چرا كه با افراد باسواد زيادي در ارتباط بود و از اينرو به او هم لقب خواجه داده بودند كه به بزرگان شهر ميگفتند امّا اينكه او از چه خانوادهاي بود كاملاً مبهم است امّا حافظ يگانه بود يا بيگانه او فرزند نبوغ بود يا روزگار يا هر دو؟ تأثير نبوغ و روزگار حافظ از همان دوران جواني در فكر و انديشة او انداخته شده بود.
او كه زيبائيها و زشتيهاي شهر رندان را ميديد و ذوق شاعري هم در او شعلهور بوده است و هرچه از عمرش ميگذشت دنيا براي او بينقابتر بود و تقوي و فضيلت بيمعناتر، چرا كه هرچه كه در مكتب و مدرسه ميآموخت در دنياي خارج از مكتب مأيوسكننده و دردناك بود چرا كه برخلاف آنچه كه ميآموخت بود.
واعظان بر منبر آن همه از تقوا و پارسايي صحبت ميكردند ولي در خلوت كارهاي شيطاني انجام ميدادند، معلمان مكتب و
برخي از واعظين و خطيبان بويي از مسلمان بودن نبرده بودند و دچار آلودگي شده بودند.
حافظ وقتي از مكتب به سوي مدرسه ميرفت و در محضر استادن بزرگي تعليم ميپذيرفت، آشنايي با قرآن و آشنايي با **** هفتگانه در نزد استادان از جمله درسهايي بود كه حافظ آنها را پذيرفت و خوانده و ياد گرفت. در اين زمان بارگاه شاعراني را پذيرا بود كه شاه را تمجيد كنند و شهر رندان نيز غرق در گناه و هوسبازيها بود. حافظ به سبب شركت در بحث بزرگان شهر نظير خواندن كتابهاي سهروردي، سكاكي، زمخشري و ... نيز توانست به دربار شاه راه پيدا كند.
از عواملي كه حافظ را پايبند به شهر كرد لطف بياندازه شاه و وزيران و همچنين وجود زن و فرزندان حافظ بوده كه او را علاقمند به شيراز با تمام آلودگياش كرده بود.
امّا *** و هوسبازيهاي شاه جوان باعث شد كه اميرمبارزالدّين سر به شورش نهد و به قصر او نيز حمله كند كه با بياعتنايي او اميرمبارزالدين نيز به شهر راه پيدا كرد و موجب شد كه شاه شيخ شكست بخورد.
حافظ كه به دلنوازيهاي شاه شجاع دلگرم بود و اميدوار ديگر مأيوس شد بخاطر اينكه شاه شيخ تسليم گشت و در ميدان سعادتآباد كه سالهاي پيش در آن قصري بنا كرده بود سرش را بريدند و حافظ كه با او خيلي مأنوس بود اين فرجام دردناك را در غزلي منعكس كرد و خاتم فيروزه ابواسحاقي را دولتي خواند ناپايدار و مستعجل.
ميان مسجد و ميخانه
مطالعه قرآن و تأمل در آن از سوي حافظ وي را با درد واقعي انسان (درد تعقل) آشنائي *** تعقل دو نفس در احلال انسان كه قرآن مكرر آن را بيان كرده و مردم را بدان دعوت نموده است. همانطور كه گفته شد حافظ با بزرگان زيادي در ارتباط بود و توانست با فكر و انديشه جوان خويش راه را تشخيص بدهد آشنايي او با تعليم مشايخ ***** و الفاظ صوفيهاي چون پير، جمع و تفرقه، ذكر و ورد، محبت، عشق و حجاب و كشف فقر و قناعت و ... براي پاسخگويي به برخي سؤالات همچون آيا انسان پس از مرگ زنده ميشود يا مرگ پايان دنياي انساني است؟ تنها يك راه داشت آن هم كلام، كلام ميكوشيد تا پاسخ وي را به را به اين سؤالات بدهد. حافظ كه با كتاب مواقف*** عضو آشنا بود پاسخهاي خود را از طريق كلام و فلسفه دريافت مينمود.
ذوق شاعرانه حافظ بعلاوه با فهم و آشنايي با اعجاز قرآن رمزهاي بلاغت را براي او آشنا كرد و چيزهاي دريافت كرد كه ديگر حافظان آنرا نداشتند. از اين توجه كلام او پر شد از نازك كاريها مربوط به بلاغت همچنين حافظ به زبان عربي نيز مسلط بود و شواهدي بسيار بر اين گفته گواه است اما در روزگاري كه در **** دين و قدرت را سنگر كردند براي اغفال و تجاوز كدام وجدان انسان هست
كه به منسا اين *** بيچون و چرا تسلين ميشد. حافظ هم به مخالفت با اين ريا و فساد گرويد در تمام طبقات به شكل زنندهاي پرداخت و چگونه يك شخص ميتواند به گوشهنشيني و دعاهاي شبانة خويش ادامه دهد در حاليكه با توجه به ديوان حافظ شهر پر از ويراني فساد بوده انتقاد حافظ از زمانه گناهآلود و فاسد خويش به همراه شكايت از صوفي زاهد شيخ فاضي محتسب آنگونه است كه انسان خيال ميكند دنياي او دنياي استثنايي بوده است. كامجوييهاي زنانه و بر اثر آن كشتن شوهران به نام كردن آنان و شروط داشتن با وزيران و غيره به همراه راهزني قتل غارت كاروانها
فحش، دزدي همگي از جمله فساد و تباهي روزگار حافظ بوده است. در واقع آنچه كه بدين وقايع رنگ عصر ميداد تمايلات شاعر بوده است كه ****به هيچ چيز نه محدود شد نه راضي. اينكه مستعدان جامعه محدود محروم باشند و بيهنران جاي آنان را بگيرند حافظ را رنج ميداد همانطور كه گفته «ابلهان را همه شربت گلاب ترفند است» و قوت را ناچيزي نيست جز خون جگر ـ خون جگر همان تأسف و اندوه عميق وي است. در جاي ديگر حافظ ميگويد: « ملك به مردم نادن دهد زمام مراد» شاعر همه جا بيثباتي و ناپايداري را ميديد. اين همه تباهي فساد وجود ظلم رياكاري از روي واعظان شهر قاضيان و همچنين كلوها همه و همه حافظ را از مسجدنشيني دور كرد و انزوا طلب نمود چرا كه يك نفر نميتواند تمام دنيا را منطبق با خود بكند.
اين همه تزلزل در شهر حافظ را از (صومعه) به (ديرمغان) از ذكر روايات قرآن به سوي خرابات كشاند از اين جاست كه ديگر حافظ را نميتوان بخوبي شناخت او ميان مسجد و ميخانه ميباشد او بين انسانهايي كه نه به دنيا پايبند نه به آخرت پايبند هستند نه طرفدار جاه و مقام نه كاميابي و آسايش را دوست دارند گرفتار شده امّا هم حافظ هم يك رند ميتواند آسماني باشد و چشم بر همه اين فسادها و تباهيها بندد و از هيچ چيزي نترسد. براي رند در اين دنياي ويران كه خلق و قضاوت آنها در قاضيان ناديده بگيرند و پيامبر را به **** دهند ميتواند مسجد و صومعه را خراب
كند و كاري به كار كسي نداشته باشد. حافظ هنوز هم يك آدم عادي است از ديگران تقاضا دارد هر چه را كه آنان ميپسندند و *** اما تا كسي ميتواند بيشتر سكوت نمايد. وقتي به دوران قبل دوران شاه شيخ فكر ميكند كه دنيايي آرماني داشت بيشتر اين رند را آزادي ميدهد و در آن قصر شاهانه شاه شيخ كه بوي سوگ و درد ميدهد و در چنين گير و دار ترس و نفرت كه احتياط (نفسها را در سينه حبس ميكند) آيا بايد مثل همه رياكاران در آستين موقع پياله پنهان كرد؟ نه بايد خرقه را با اشك از لكهها شست بايد گريه كرد بر اين روزگار كه موسم ورع و روزگار پرهيز است!
رند و محتسب
سايه دولت امير مبارزالدين مانند يك كابوس وحشتناك بر شهر و مردم و رندان منطقه بود با غلبه امير بر شاه شيخ حكومتي برپا شد سراسر نظم و سختگيري چرا كه در زمان شاه شيخ همه آزادانه و بدون هيچگونه ترس و وحشتي كارهايشان را انجام ميدادند ولي در دوران امير مبارزالدين همه با دلنگراني و ترس و وحشت كار را از پيش ميبردند. در زمان شاه شيخ رندان فارغ از ننگ و نام بودند همه گونه لذات دنيوي براي آنها عرضه ميشد. حضور در خرابات و شاهد بيبندوباري زنان و خوشگذراني و مي نوشي از جمله كارهاي مردم در زمان شاه شجاع بود. باده خواري يك تفريح عادي بود كه پادشاه و محتسب هم از آن روي گردان نبودند. اما مي و خوشگذراني از روي رحمت **** به عفو الهي بود. زنان در خرابات فتنهانگيزي ميكردند و حتي همجنسبازي رسم رايجي بود. البتّه اين نكته حائز اهمّيّت است كه اين بيبندوباريها و فساد در همه جاي كشور شاهد
ميشود.
در اين اوضاع نابهسامان حافظ نيز از قاعده مستثني نبود يك نظر آنكه شايد خود حافظ دچار بعضي از اين تباهيها شده بود كه اگر نشده بود جزء قديسان و اوليا داده باشد در دوران شاه شجاع براي همه كه با ذوق و هنر اهميت ميدادند *****كه در كار حاكم بود بسيار مهم تلقي ميشد اما در دوران امير مبارزالدين اينگونه نبود.
همچنين زاهدان و پارسايان ارتباط با حاكمان وقت را خلاف توكل به خدا دانسته و سعي ميكردند از اين ارتباط دور شوند نه تنها اين گروه ارتباط را قبول نداشتند بلكه آزاد انديشان نيز اين ارتباط را آلوده ميپنداشتند و حافظ بخاطر همين (محبت حكام) را (ظلمت شب يلدا) ميخواند و حاصل ****اين چيزي جز غلبه اوباش بر كارها نبود. حال كه امير مبارزالدين بر سر صحنه آمد آن دسته رندان كه اهل مدرسه بودند بر ايشان سخت ميگذشت و حافظ نيز همين رندان بود. براي اينها دولت بواسحاق اين مزيت را داشت چرا كه آنها با آسايش و بدون ريا و تزوير هر چه را كه
ميانديشيدند بيان كنند و از كسي نترسند امّا در دولت امير مبارزالدين بايد با ترس و هراس كار ميكردند و از آنها دور ميشدند به كوچه رندان پناه ميبردند (هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش)
شيخ و فقيه در چنين اوضاعي مقرب سلطان بودند و خود را به ديو سالوس و ريا فروخته بودند و **** ذكر همه افسانهاي بيش نبودندن كه انسانهاي ساده را فريب ميدادند. شراب وسيلهاي براي فرار از خود فرار از قيودي كه انسان را به دنيا ميپيوندد ولي با روي كار آمدن امير و سختگيريهاي او رندان شهر از خرابان دور و به مسجد كشانده ميشوند و رندان شهر اين پادشاه جديد توبه كار و سختگير را كه دكان ريا را گشود (محتسب) خواندند چرا كه او با تظاهر به دينداري و سجاده به دوش گرفتن و نماز خواندن و قرآن تلاوت كردن و سختگيري در شرايع ديني سعي داشت مردم را تشويق وترغيب به دينداري كند كه موجب شد همگي سوي به تزوير و ريا بياورند اعتراض به اين رياكاريهاي كار رندان بازار نبود بلكه رندان پاكباز بود كه اين رياكاري را خلاف دين و اخلاق دانسته و حافظ نيز به همراه عبيد جزء مخالفان بوده و در شهر خويش به اين رياكاري اعتراض كرده است.
رندان بر اين عقده بودند كه وقتي ** نام شوند دربين عامه مردم ميتوانند بوسيله اين برنامه مصلحت انديشي را نيز كنا**** در دورهاي كه مردم از ترس محتسب نفسهايشان در سينه حبس بود و امواج دروغ فريب تظاهر را با چشم خويش ميديدند هيچ شخصي مانند رند نميتوانست برخاسته و در مقابل محتسب ايستادگي كند اما به شيوه رندانه خويش بر اين دستگاه محتسب
مخالفت نمايد. چنانچه مبارزه با سالوس و ريا شعار اصلي حافظ گشت و به هر بهانهاي با طنز و كنايه بانگ اعتراض و شكايت او بر ميخاست (پنهان خوريد باده كه تعزير ميكنند) (به بانگ چنگ مخور مي كه محتسب تيز است) اما سرانجام پسر محتسب شاه شجاع كه با عشر تجويي، بيبند و باري *** انديشي و شاعر پيشگي يك رند تمام و كمال بود و نميتوانست خشونت پدر را تحمل كند پس از همدستي با با *** خويش توانستند در رمضان 759 پدر يا محتسب را در قطعهاي نزديك اصفهان كور كرده و بر حكومت اروپاييان دهند و رن
دان همه شادي كردند در شيراز و حافظ ميگفت (اي دل بشارتي دهمت محتسب نماند)
سرود زهره
شعر حافظ در اين سالهاي سياه و تاريك همچنان بلندگوي رندان خرابات گشته بود يك ترانة ابدي در ستايش آزادگي و بيتعلقي، آنچه كه او را رند ناميد همين بيقيدي و بيتعلقي بوده است و هر آنچه كه *** را در و بند بكشد رند بايد از آزارها و آزادگر در مانند (حدود قيود/ ***/ عقايد مذاهب/ و فقط رند است كه ميتواند در اين دنياي آكنده از عصب و نفاق زندگي كند. همه بي***ترين آدمها نيز *** تسليم چيزي ميشوند حافظ نيز كه شعرش را موهبت الهي ميدانست از اين قائده استثنا نيست و در قيد و بند سنتها گرفتار شده آن هم قيد هنر است اما شعر او حك و اصلاح شده، بارها ** خورده، بارها مضمونش عوض شده بارها قافيهاش عوض شده و شايد از همين روست شعري پر از دقت و عمق تهذيب ميباشد.
شاعر جوان حافظ از استادان بي نامي همچون سعدي خواجوي كرماني، سلمان، خسرو نيز تقليد كرده است او در غزلهايش طبع روان سعدي با ذوق و ضعف تكلف خواجو و سلمان به همراه مستي ***خانة خسرو تركيب كرده و چيز تازهاي بوجود آورده است. او تقليد صرف نكرده است چنانكه همه جا رنگ خاصي به آنچه كه مشخص است و رنگ عرفاني واقعي، مخصوصاً كه قرآن نيز تأثير به سزائي در شعرش گذاشته است براي دفع رقيب ديو سيرت بخدا پناه برده و جهت راندن آن به شهاب ثاقب متوسل گشته است. اشعارش براحتي استفاده نمايد در مثل آنكه بين عاشقي و معشوق وقتي صحبت ميكند به آن حديث قدسي نظر دارد كه ميفرمايد من خلق كردم تا شناخته شدم او همچنان متأثير از مدرسه و زبان عربي نيز بوده است.
همين نكته بس كه اول ديوان حافظ با شعر عربي آغاز گشته است مثالهاي متفاوتي از تأثير شعر حافظ از شعر عرب وجود دارد كه ميتوان آنرا بعنوان جوابي به آن سادهدلان كه پنداشتند حافظ امّي و بيسواد و ناآشنا با كتبهاي عربي ميباشد، دانست، حافظ همچنين تأثير زيادي از شعراي قديمي ايراني پذيرفته و در اشعارش اين تأثير را ميتوان ديد. شيخ *** اشارتي به سعدي، ذكري از سر منزل *** همرمي مرغ سليمان به منطق اوطيرعطار و اشاره به حكايت (انتخاب از مولوي) همگي بر اين گفته شاهد و گواه هستند و ميتوان شعر خافظ را انگونه درك كرد و تفسير نمود كه بدون توجه به محيطي كه از در و ديوار آن شعر بلند است و اين اشعار گويندگان عصر معارضه داعيه داران را برميانگيزاند اشعار خود را سروده است.
سخن اهل دل
دو نكته جالب اشعار حافظ تنوع و تكرار دو امر متضاد، تكرار در سخنان ثابت مانند بيبقايي عمر ناپايداري دنيا و تنوع فكري و بياني كه جوش چلش زندگي همه جا برايش محسوس است و ميتوان آنرا حس نمود.
او صوفي نيست از وحدت حلول كشف شهود دم زند شاعري ستايشگر هم نيست زاهد نيست كه به فكر جهنم بهشت باشد رندي است زندگي را چنانچه هست تلقي ميكند و ميكوشد از تمام اسرار آن سر در بياورد.
دل*** او با عاشق همدرد است اشك شمع قصة سوز پنهان او را درك ميكند و نغمه چنگ پيام يك پير منحني را متوجه است همه اينها آكنده است از دنياي پر از جوش وخروش حافظ كه در شعرش لبريز است و اين تنوع را بوجود ميآورد. زيبايي و قبول كه مزيّت عمق شعر اوست همه نشأت از اين تنوع دارد.
حرفهاي تازه مضمونهاي بيسابقه انديشههاي رنگ اصالت و ابتكار دارند در تمام اشعار و كلام حافظ موج ميزند تازگي بيان او نتيجة صنعتگري مخفي است مناسبات لفظي البته به شعرش رنگ اديبانه داده است و آشنايي با بلاغت و لغت و علوم متضاد او را در اين كار قدرتمند مينمايد. مراعات نظير هم لطف ظرافت به كلامش ميدهند صنعت عمدة او ايهام است نوعي تردستي
شاعرانه كه زيركانه كلمهاي بكار برده كه معني دوم مورد نظرش است ولي خواننده معناي اوليه را درك ميكند و يا بالعكس. شوخي و ظرافت در برخي موارد از مختصات بيان اوست مت*** زيركانه كه مانند زهر تلخي است رنگ خاصي به لطيفههاي او ميدهد. شهرت شعري حافظ بخاطر فكر بلند او نيست بلكه شيوة مطبوع زبانش نيز هست و تأثير بسيار دارد علاوه بر همة اين موارد غزلهاي او با زبان رمز و اشاره دريافتها و تجربههاي عرفاني را بيان ميكند كه بدون توجه به اينها ارزيابي اشعار حافظ ناممكن است.
در طي اين زندگي آكنده از جنب وجوش كه عمدة آن نيز در انديشه و مطالعه گذشت حافظ و ارث فرهنگ گستردهاي شد كه از قرنها پيش از او در دنياي اسلام توسعه و تكامل يافته بود. بخوبي پيداست كه تمام اين انديشهها تفكر حافظ در قالب شعر او مجال تبلور يافته است و اين نكته جالب توجه است كه با هر كسي به زبان خود او سخن ميگويد و از همين روي است كه هر شخصي خود را مجاز مييابد كه دريافت خود را بعنوان مفهوم واقعي قلمداد كند. مانند ني نامة مولوي كه ميگويد (هر كسي از ظن خود شد يار من)
بهر حال از آنچه كه حافظ به زبان رمز ميگويد و بيپرده بيان ميكند جهانبيني او را كه از چهارچوبة عرفان دنياي اسلام نيز بيرون نيست تا حدي ميتوان ارزيابي كرد. در اين زبان رمزي حافظ دل را به جام و آينه، معرفت را به شراب و جهان را به خرابات و خدا را به محبوب و معشوق تعبير ميكند و پير *** عرفاني نيز همان عشق است. نه تنها حافظ با اين زبان رمز گونه سخن گفته بلكه دنياي مولوي اين فارض حلاج و اين عربي نيز تجربههاي عرفاني خود درا بيان كردند او به كلمات چشم و لب رخ زلف خط و خال وشراب و شاهد شمع جام و خرابات به مفهوم والا و وراي مفهوم ظاهري توجه كرده است و همين عامل شده براي شناخت عرفان حافظ در سطح ايران و جهان.
البته جادوي (ايهام) حافظ بدين رمز كلامي وي يك اثر قويتر و طبيعيتر داده است و بدين صورت كه در تمام قسمتهاي غزل از جامجم، شراب آينه و معشوق استفاده كرده ولي با معنايهاي گوناگون و متفاوت *** شخصي بخواهد تمام ديوان را با يك كليد واحد بگشايد كاري عبث و بيهوده كرده و بيشتر درها را به سوي خود بسته است. چنانكه يك جا محسب (فرمانرواي رياكار و سختگير است) جاي ديگر فقط (يك زاهد ظاهرپرست) و غيره ....
.
به رحال حافظ آنچه كه از جامجم ميجويد معرفت است به اين تفاوت كه گاهي از لحاظ محتوي جامجم و گاهي با شكل جامجم اين معرفت را طلب ميكند. اين معرفت و شناخت در عارف طي مراحلي بدست ميآيد و آنجاست كه حجابي ميان عاشق و معشوق نيست بدون شك حافظ در قلمرو اين مكاشفه عارفانه هم بعنوان عارف و هم يك شاعر حق اظهار نظر دارد حافظ تجربيات خويش را در قالب غرلها بيان نموده است و خاطر نشان ميكند كه در طريق وصول به سرمنزل اصلي كه مرغ سليمان دليل راه وي بوده است چيزي به ما نميگويد و از تعبير به پيرمغان پير
خرابات در وي *** مي فروش ميكند اما حسن بيان او در طرد شيخ خانقاه بقردي قاطع است كه ما را مطمئن ميكند هر گونه جستجوي براي يافتن اين پير بيهوده است. حافظ زماني كه در امر معرفت، به قلب بيشتر از عقل تكيه دارد. و آنرا با رمز جامجم ميخواند ميخواهد بگويد ديگر نيازي به زاهد م***نشين يا شيخ خانقاه يا پيرخرابات و ... نيست. در واقع حافظ مي خواهد بگويد غير از خداي خويش كه (خوش عطابخش و خطاپوش خدايي) كسي نيست كه در اين راه به اين رند شيرازي كمك نمايد و شايد پيرمغان و غيره وسيلهاي براي رسيدن به او (خدا) باشند تا يك بار ديگر حافظ بتواند از دوران شاه شجاع صحبت كند و آنرا عرضه نمايد.
رند تا جواي كه نامش شاه شجاع در شيراز بر جاي محتسب نشست در آغاز فرمانروايي شادخواري و بيبندوباري دوران شاه شيخ بواسخاقي را تجديد كرد. و شهررندان و حافظ از بند ان سختها و تنديها آزاد شدند و حافظ رندانه گفت (كه دورة شاه شجاع است پي دلير بنوش). شاه شجاع كه اصلاً كار پدرش محتسب را قبول نداشت پسر از كشاكش بيار پدر را به زندان افكند و شاهد مرگ او شد. براي حافظ كه از حكومت محتسب نارضايي داشت اين تغيير دوباره مايه اميد او گشت و مانند دوران شاه شيخ در بين وزيران و بزرگان جان و مكاني بدست آودر. پادشاه جوان رند بيبند و بار بود لاابالي عادي از نام و ننگ و خود را آزاد حس ميكردند علاقهاي به پدر نه برادران و نه فرزندان خويش داشت. علاقه او به شراب دورة تعريز عهد محتسب را شهر رندان كرده شاه جوان در شراب افراط ميكرد و ظاهراً در شراب بيمار شد و همين باعث محبوبيت او در شهررندان گشت. امّا از طرفي نيز كشمكشهاي بين او و برادران خويش روح او را كه مملو از سوءظن بود ويكسره دنبال قدرت بود تمام وجودش را دچار تزلزل كرد. اما حافظ دراين اوضاع بد آن طرف 40 سالگي قدم نهاده بود و توالي حوادث عبرت انگيز اندكاندك شور جواني او را فروكاسته بود شاهراً دنبال كار ديواني بود. در اين روزها دوباره مانند دوره شاه شيخ اشعاري از روي طرب و شادي ميسرود و از طرفي خانواده و شغل ديواني حافظ موجب دلبستگي گشت و علاقة او نسبت به شهررندان بيشتر از پيش شد و اشعار او نيز خارج از شيراز به همراه قافلهها و ك
شتيها به همه جا رسيد و با عبيد نيز كه مانند او به دستگاه راه يافت رابطه دوستي داشت.
زوال روزگار محتسب، بهرحال، آرامش خيال را كه حافظ از دست داده بود به وي بازگردانده شده بود و از قوام الدين وزير (صاحب عيار) كه نسبت به وي لطف كرده بود و او را در يك مدرسه بكار تدريس مشغول كرده بود حافظ او را يك حامي براي خودش تلقي ميكرد و يك مربي. درست است كه شاه شجاع خودش يك رند بود اما فرق است بين *** شاهزاده با ** فقير و آزاده و مغروز و در مسند قدرت بودن و رند بودن خطرناك است چرا كه هيچ چيز را نميبيند وبراي چيزي سرفرود نميآورد در درگيري بين شاه شجاع و شاه محمود پادشاه جوان شكست خورده و از شيراز رانده شد و حافظ در چنين وضعيتي با مرداني كه روزي با شاه شجاع هستند و روزي با محمود دوستي
ميكنند سعي داشت شيراز را ترك كند اما نميشد چرا كه بهترين امنترين محل براي ذوق و هنر شاعر شيراز بود و همچنين حافظ علاقة زيادي به شيراز داشت هر چند كه شيراز ثبات سياسي نداشت اما ثبات فرهنگي داشت. حافظ نسبت به حكومت محمود نيز دلخوشي نداشت و علاقهاي نشان نداد و بخاطر از *** بودن از شر محمود و سلطان اويس انها را مدح كند و اظهار ارادت نمايد اما در درگيري بين محمود و تركان ج** پيش آمد شاه شجاع با اصرار مردم دوباره به شيراز برگشت امّا اين بار **ميكرد زاهدان رياكار كرماني توانسته بودند به او بفهمانند كه اين همه در بهدري بدبختي بخاطر بيبندوباري ميباشد و بايد مانند پدر در اره زهد و پارسايي قدم بگذاري و او اينگونه شد و حافظ از اين وضعيت ** گشت ** حكمت كلام فلسفه رفت و بخاطر حافظه قوي ندرسه نرفته و با مصاحبت علما توانسته بود مباحث علمي زيادي را ياد بگيرد. شاه شجاع بخاطر جل
ب توجه عوام مجبور شد دركلاميهاي درس واعظان و زاهدان پا بگذارد و از آنها درس يادبگيرد. زهد و پارسايي شاه و رندي حافظ موجب شد كه شاه شجاع نسبت به حافظ بدگمان شود و بدان تهمتهايي زد تا او را تنبيه كرده باشد و همين شايد باعث شد كه حافظ به يزد برود.
رفتن حافظ به يزد بيشتر از دو سال طول نكشيد و محيط رياكارانة يزد براي شاعري همچون حافظ رند محيط خوبي نبود و روح سلامت طلبي حافظ باعث ميشد كهديگر سفر نكند و منصرف شود و از اين رو به شيراز برگشت. در اين زمانه شاه شجاع با برادرش محمود درگير بود. كرمان دستخوش تغيير و طغيان بود پسران شاه شجاع نيز برعليه او كار ميكردند و درد پاي مزمن او را آزار ميداد و اينگونه بودند بار ديگر مجلس رندانة عشر تجويي و حاتم بخشي را آغاز كرد و حافظ دوباره به اين
مجلس پاي نهاد و رابطة دوستي بين دو رند (شاه شجاع و حافظ) آغاز شد. محرك اصلي اين دوستي علاقه شاه شجاع به شعر و ادب بود. دوستي شاه شجاع در دل حافظ موج زد و غزلهايي كه اين دو مينوشتند براي هم شاهدي براي اين ادعاست.
آوازه و شهرت حافظ موجب شد كه شاه شجاع به او شك و حسد بورزد و حافظ از اين واقع خوشحال و مسرور بوده اما ديگر دوران شاه شجاع به پايان ميرسد و هينطور ماية شوم پيري به حافظ افتاده بود. شاه شجاع كه كفارة گناهان و شرابخواريها را ميداد و از درد پا رنج ميبرد و بلاياي ديگر نظير مرگ مادر و برادر كشتن پسرانش بخاطر توطئه برعليه خودش افراط در شرابخواري و شهوتراني او را از پاي درآورد و به بستر بيماري افتاد و از نوميدي به توبه كشانيد. حافظ يك مرثيه در مرگ و توبه وي نوشت و اين پايان غمانگيزي بود براي اشك ريختن حافظ رند پير براي يك رند جوان امّا رند پير در قلة افتخار بود و رند جوان آن را ترك ميكرد.
رند در بنبست
در آخرين سالهاي عمر حافظ او با شك و ترديد نسبت به مرگ معاد روزهاي پاياني را ميگذراند و اين ترديد و شك در غزلهاي وي مشخص ميباشند درست است كه پايان كار را عقل نميتواند درست درك كند و هيچ مسلماني نميتواند معاد را انكار كند اما حافظ شك ميكند در اينكه عقل داراي قدرت نيست نه اينكه نفي دنياي غيب كند.
عقل ضعيف شده چرا بايد دايم از (راز دهر) پرسجو كند و از چيزهايي كه انديشه كردن در آنها عيش و نوش اميد انسان را متزلزل ميكند. اين شك، شك ملهدانه نيست بلكه شك عارفانه است كه حكمت و عقل را از نيل به آنچه پشت پرده است عاجز مييابند وقتي حافظ ميگويد كه راز درون پرده را از زاهد عالي مقام نبايد پرسيد بلكه رندان مست جوابگو هستند منظورش اين است كه حافظ چيزي در پس پرده است شك ندارد بلكه زاهد و حكيم از آن ميگريند درست است يا نه آن هم كه از راه عقل و نقل بيان ميدادند. با اين همه آنچه كه در اين تزلزل ماية رنج به شمار ميآيد تعلق انسان به خود است و وقتي حافظ ميخواهد به بيپرسيتي نقش خود را بر آب *** براي آن است كه راه رهايي را بيابد و خراب كند نقش خودش و پرستش خويش را. لذتجويي حافظ از اين
تفكر است و اين پايه را يك گونه مذهب عرفاني ميداند و نه واقعي كه از تظاهر و ريا بركنار ميبيند با همين نشانه ميشناسد كه خود را تسليم عشق و تسليم عشرتجويي ميكند و فتنه چون افتاد براي آنكه از گزند خودبيني رها شود مثل يك عارف كامل (جام چي) ميرسد و (از غم كران) ميگيرد. اينكه حافظ مانند مولودي سعدي يا هر شخص ديگر بين ارادة خويش و اجبار الهي (قضا و سرنوشت) نوسان دارد بخاط بنبستي است ناشي از مسئوليت انساني و قدرت آن براي انجام
مسئوليت و سعي در اثبات آن ميباشد. به نوعي ميتوان حافظ را جبري بدانيم چرا كه ميگويد با لحني راندانه «گناه اگر چه نبود اختيار ما حافظ تو در طريق ادب كوش و گو گناه من است» كه نقل را به خود انتساب ميدهد ولي مفعول كه از اختيار او بيرون است بخاطر ادب چيزي بر زبان نميآورد. جالب اين است كه رند شيراز با وجود گناه كردن به سابقة لطف خداوند ازلي پناه ميبرد و با لحني *** از اميد كه ترس همراه آن است ميگويد نااميدم نكن از سابقة لطف ازل و اميد دارد كه از خرابات به سرمنزل اصلي هدايت برسد.
امّا با اين همه از نظر حافظ زندگي *** دنيوي آنقدر باارزش است كه ميتواند آدمي را به چيزي دعوت كند كه وراي انسان است بخاطر همين قرآن عرفان را دريچهاي تلقي ميكند كه وي را به آن دنياي وراي انساني مربوط ميكند (دنياي غيب) وقتي حافظ درست در خويشتن مينگرد در مييابد كه اين مشتي غبار تيره كه تن نام دارد چهرة جانش را فرو ميپوشاند و در حجاب قرار ميدهد. آيا حق اين نداردكه از خودي خود جدا گردد و فرياد بزند « **** شاد ميكرد ز آن چهره پرده برفكنم» اين يك درد فلسفي است و عارف متفكر را آزار ميدهد همانطوريكه خيام ميگويد كه چرا آمدم كجا بودم؟ جواب آنها اينگونه است كه بايد با ر
هايي از اين قفس «تن» آزادتر و در فضايي پاكتر پرواز كرد تا به وصال برسد.
در دير مغان
حافظ عرفان ديگري دارد بعنوان عرفان نظري كه نه بر تجربه صوفي سر سپرده است نه بر نظامات خانقاه مشايخ بلكه عرفان اهل علم كه شايد از تجربة شخصي بهره يافته است. جهانبيني حافظ نيز بر اين عرفان تكيه دارد مكتب انسانيت است اگر مربي خود را پيرمنان آن هم در دير مغان تعبير ميكند نيل به كمال انسانيت را در نشسته از خود رهايي ميجويد كه فقط پير مغان و جام مي ***در دير مغان به او هديه ميدهد.