بخشی از مقاله

مفهوم دیگری در اندیشه ژاک دریدا
چکیده
در هیچ دوره ای از تاریخ تفکر بشر نقش دیگری در حوزه های دانش به نان امروز اهمیت نداشته است. این مفهوم امروزه در حوزه سیاست (مهاجرت، جامعه شناسی (جوامع چند فرهنگی)، زبان نایه و فلسفه زبان
وینگ دتاین و هایدگر)، فلسفه (لویناس)، روانشناسی (لاکان) و نقد ادبی (دريدا) از اهمیت بسیاری برخوردار است. مقاله حاضر به چهار محور اصلی جهت بررسی این مفهوم در اندیشه ژاک دریدا می پردازد
ا. دريدا با استفاده از اصطلاحاتی از قبیل اروپا محوري (Eurocentrismn)، نرینه محوری (Phallocentrismn) کلام خرد محوری (Logocentrism) به این نکته اشاره دارد که فلسفه شرب از دیرباز با نگاهی متافیزیکی قادر به خروج از نگاه خودمحور نبوده است. تعامل با دیگری چه در زمینه جنسیت، ملیت یا نظام زبانی) نقدی در این فلفه نداشته است و جهان از دید خود و با نادیده انگاشتن دیگری تفسیر شده است.
۲. رویکرد باساختارگرا نظریات مدیدی را درباره كش تأویل و فهم مطرح کرده است. به عنوان مثال باختین در رویکرد مکالمه گرایی (Dialogism) به این نکته اشاره دارد که همیشه فهم ما از چیزی بر اساس رابطه آن با دیگری شکل می گیرد. در اینجا هم چنین این نکته قابل بحث است که هر مزاره تنها زمانی قابل معنادهی ست که به دیگری خطاب شده باشد. |
٣. دريدا بر این نکته تاکید دارد که هیچ نظامی (چه زبانی، چه هویت فردی به نام من و غیره) بدون قرار دادن دیگری و خود بی معنی سند همیشه دیگری درون خود حضور دارد و فردیت یا هویت فردی) بدون جاگذاری دیگری مفهومی انتزاعی و ناممکن است. در اینجا استراتژی تفاوت تعویق (difference) در قرار دادن دیگری درون نظامهای بسته از اهمیت بالایی برخوردار می شود
۴. اما در این میان رابطه زبان ادبی با دیگری از اهمیت بسیار زیادی برخوردار است چراکه در این محور است که در یدا به واقع مبانی کاملا نو و بدیع را مطرح کرده است. دریدا زبان ادبی را زبانی تعریف می کند که همیشه به دیگری خطاب شده و نکته اینجاست که این مخاطب دیگر هميشه غایب است. خوانت وانا (deconsInclive) در عمل قرار دادن دیگریت (alterity) درون زبان است. این آن چیزی است که دریدا از آن به گذر از متافیزیک حضور یاد می کند. زبان ادبی به تمامی از حصار متافیزیک حضور خارج نمی شود اما همیشه وعده رهایی را با تکن دیواری که دنیای درون و بیرون متن را از هم جدا میسازد به ما می دهند
این مقاله با تشریح چهار محور فوق حاضر به بررسی خاستگاه، جایگاه و اهمیت مفهوم دیگری در نقد پاساختارگرا و به ویژه خوانش رااز دریدا می پردازد. واژه های کلیدی: دریدا، خوانش واباز، دیگری، فردیت، رویکرد مکالمه گرایی خودی از نگاه دیگران

مقدمه
در هیچ دوره ای از تاریخ تفکر بشر نقش «دیگری» در حوزه های دانش به سان امروز اهمیت نداشته است. این مفهوم امروزه در حوزه مطالعات سیاسی و جامعه شناسی، نقد پسااستعماری. بحث مهاجرت و جوامع چند فرهنگی (میشل فوکو، گایاتری اسپیواک و هومی بابا)، زبانشناسی و فلسفه زبان (لودویگ ویتگنشتاین و مارتین هایدگر)، فلسفه امانوئل لویناس)، روانشناسی (ژاک لاکان و ژولیا کریستیوا) و نقد ادبی (ژاک دریدا و ادوارد بعد از اهمیت بسیاری برخوردار است.
امروزه به ویژه مفهوم های خودی و دیگری و تمایز آنها در گفتمان سیاسی کارکرد موثری یافته است. با این خط فرضی و خیالیست که ما انسانها را از هم جدا می کنیم نژادها را تقسیم می کنیم، جنسیت را مجزا می کنیم و فرهنگها را طبقه بندی می کنیم. پس از این مرزبندی ها ما به ارزش گذاری می پردازیم و خودی را بر دیگری برتر می شمریم: جنس مرد به عنوان خودی و زن به عنوان جای دیگر، فرهنگ غرب به عنوان خودی و فرهنگ شرق به عنوان دیگر در زمینه مسائل شرق شناسی)، نژاد سفید به عنوان خودی و نژاد رنگین پوست به عنوان دیگر اما موقعیت پسامدرن به طرز پارادوکسواری دوران نفی این مرزبندیها هم هست.
سالهاست که فرمهای اداری در اروپا و آمریکا با طبقه بندی چهارگانه سفید، سیاه، زرد و هیسپانیک (اسپانیایی تبار) دیگر جوابگو نیست. گفته اند که در سال ۲۰۵۰ افرادی که به شکلی اختلاط نژادی دارند در آمریکا اکثریت را تشکیل خواهند داد. دورگه ها هر روز بیشتر و بیشتر می شوند و فرمهای اداری بی استفاده تر از دیروز.
مقاله حاضر با تکیه بر نظریات اندیشمند فرانسوی ژاک دریدا و چند متفکر دیگر معاصر سعی بر این دارد که از حیث نظری مفاهیم خودی و دیگری را تعریف و رابطه بین این دو را مشخص کند. اما پیش از ورود به بحث اصلی بطور گذرا به مباحث اصلی درباره خودی و دیگری در سنت فلسفی اروپا می پردازم تا پی با بیان نظرات دریدا جایگاه او را در این سنت فلسفی مشخص کنم.
خودی و دیگری در سنت فلسفی غرب
به نظر می رسد که در تاریخ فلسفه غرب «خودی» و «دیگری» به سادگی و بی هیچ تردیدی در مقابل یکدیگر قرار گرفته اند. رابطه بین خودی و دیگری تا اواسط قرن نوزدهم براساس دو نوع منطق شکل گرفته است: منطق قطبی (binary) و منطق دیالکتیک (dialectic). منطق قطبی که بیش از هر چیز وامدار فلسفه متافیزیک افلاطون است بر اساسی رابطه محدود کننده یا استثناکنده (exclusive) تعریف می شود. در منطق فلسفي تقابلهای دوگانه افلاطونی بدین شکل استدلال می شود که هر چه «خودی» نیست به ناچار «دیگری» ست و بر عکس. در این منطق خودی و دیگری در ساختار فیزیک و متافیزیک رابطه «یا این یا آن») جای می گیرد.
در نگاه دیالکتیک هگلی خودی و دیگری در قالب تز و آنتی تز تعریف می شود. هگل ادعا می کند که «آگاهی انسانی بدون تشخیص دیگری از خود قادر به شناخت خود نیت» او از رابعه ارباب و برده مثال می آورد و می گوید یک ارباب برای شناخت اربابیت خود به برده نیازمند است. به بیان دیگر، دیگری (برده) برای شناخت خودی (ارباب) الزامی است (120 ,Cavallaro). با اینکه در این رابطه دیالکتیکی نیازی درونی بین دو موی تقابل وجود دارد اما در نهایت دیالکتیک هگلی تایید تقابل خودی و دیگری ست.
دوگانگی دکارتی (Cartesian Duality) هم رابطه ای کاملا تقابلی از رابطه بین خودی و دیگری براساس رابطه بین سوژه و ابژه را تعریف می کند. سوژه (خودی) در جایگاه نگاه کننده افهم کننده و ابژه (دیگری در جایگاه نگاه شونده افهم شونده از یکدیگر کاملا مجزا هستند. به اعتقاد من این دوگانگی در پیشرفت مدرنیته غرب در نگاه استفاده محور (Utilitarian) از جهان اهمیت بسیاری داشته است.
اما در حوزه فلسفه در جریان مهم در قرن نوزدهم شکل گرفت که این رابطه تقابلی دیرپا بین خودی و دیگری را به تمامی به چالش کشید. این دو جریان فلسفی وجودباوری یا مکتب اصالت وجود (Existentialismn) و پدیدار شناسی (Phenolenology) هستند. در این دو جریان فکری ما رابطه ای بین سوژه ای (Intersubjectivity بین خودی و دیگری می بینیم. بر این اساس، شناخت از جهان حاصل رابطه دو طرفهای بین خودی و دیگری ست دیگری ابژهای مجزا از سوژه فهم کننده آن نیست، بلکه پدیده ای شناور است که به هنگام کنش فهم براساس ماهیت فهم کننده شکل می گیرد. می بینیم در این دو جریان مهم فلسفی که در قرن نوزده و بیست بر عرصه های علوم انسانی تاثیر بسزایی گذاشته اند رابطهای شناور و دوطرفه بین خودی و دیگری شکل می گیرد.
اما این رویکرد ساختگرا و پساباختگراست که سرشت رابطه خودی و دیگری را به تمامی دگرگون می کند. بر اساس فلسفه ساختگرا می توانم چنین استنتاج کنم که رابطه بین خودی و دیگری رابطه ای بر اساس تفاوت است. یعنی هر چه با خودی متفاوت باشد دیگریست و تفاوتی ذاتی در بین نیست. همانطور که میدانیم این سوسور بود که بر این اباس گفت دلالت نتیجه تفاوت است. در قدمی دیگر، رویکرد پساساختگرا نظریات متعددی را درباره کنش تاویل و فهم مطرح کرده است. به عنوان مثال، باختین در رویکرد مکالمه گرایی (Dialogisrn) به این نکته اشاره دارد که همیشه فهم ما از چیزی بر اساس رابطه آن با «دیگری» شکل می گیرد. در اینجا هم چنین این نکته قابل بحث است که هر گزاره تنها زمانی قابل معنادهی ست که به «دیگری» خطاب شده باشد.
در مطالعات معاصر درباره تاویل و به ویژه جریانی که از آن به هرمنوتیک و فرآیند فهم و تاویل یاد می کنیم رابطه خودی و دیگری بسیار پیچیده است. مگر غیر از این است که وقتی گفتیم چیزی را فهمیدم در واقع داریم چیزی دیگر چیزی که به دیگری تعلق دارد) را از آن خود می کنیم. به عبارت دیگر فرایند فهم، فرآیند دیگری را خودی کردن است. به عنوان مثال، در عمل ترجمه ما متن دیگری را از آن خود می کنیم. سایمون کریچلی می گوید:
خود کش تفکر ... تقليل كثرت به وحدت، یا تقلیل دیگری به شباهت است وظیفه اصلی فلسفه، وظیفه اصلی تفکر، تقلیل دیگری است. در پی فهم دیگری. دیگری بودن او به فهم ما تقلیل پیدا می کند یا دیگری بودن او را تصرف می کنیم از آن خود می کنیم) (appropriate). تفکر فلسفی یعنی فهمیدن ... وسلطه بر دیگری، و به این طريق تقلیل دیگریت» (17 ,Wolfreys).
حال در ادامه این مقاله سعی می کنم شمایی از نظریات دریدا درباره مفهوم «دیگری» ارائه نمایم: سوال اصلی این است که خود و دیگری چه تعریفی دارند، چه رابطه ای با یکدیگر دارند و چگونه از یکدیگر متمایز می شوند. دريدا در امتداد نقد واساز (deconstructive) خود از این منطق افلاطونی می گوید که خودی و دیگری در تقابل یکدیگر نیستند. جهت تبیین این ادعا به چند محور اصلی در بحث دریدا می پردازم
۱) ردپا (trate)
رابطه خود و دیگری رابطهای محدود کننده، بلبی یا استثناکننده (exclusive) نیست. در یدا می گوید دو سوی تقابل دوگانه در یکدیگر جای گرفته اند یا به عبارت بهتر همیشه ردپایی از یک سوی تقابل در دیگری موجود است. دریدا با رد منطق «یا این یا آن»، منطق جدیدی مطرح می کند که در آن دو سوی یک تقابل در واقع به یکدیگر نیازمندند و ردپا با اثری از هر سو در دیگر سو موجود است.
باربارا جانسون، مترجم كتاب زایش معنى (Dissemination) اثر دریدا این را «چیزی کمتر از یک انقلاب در منطق معنی» نمی داند. وی می افزاید: «منطق مکمل، نظم تقابلهای قطبی متافیزیکی را از هم می گسلد، به جای گزاره «الف مخالف ب است» ما با گزاره «ب هم مکمل الف است و هم جایگزین آن» روبروئیم. دیگر الف و ب نه مخالف یکدیگرند و نه مساوی آنها تفاوتهای خود از دیگر چیزهایند» ( Johnson
, xiii ). باربارا جانسون می افزاید: دريدا «منطق یا این یا آن مخالف تناقض متافیزیک غرب» را وأسازی می کند ( ,Johnson xvii). منطق پارادوکسی در دیکانستراکشن از نوع دیالکتیک هگلی نیست که به یک ستز بیانجامد. در عوض، تقابلی است که «حل شده است و در عین حال باز مانده است» ( ,Schad 918). به زعم دریدا، دیکانستراکشن در برابر این تقابل مقاومت کرده و آن را بر هم می زند بدون اینکه اصطلاح سومی را برپا کند، بدون اینکه فضایی برای راه حلی به شکل دیالکتیک نظری باز نماید» (43 ,Derrida). جانسون در مقدمه خود بر کتاب زایش معنی دریدا اما به شوخی اصطلاح سومی بر می گزیند: «منطق غير قطبی» ( Johnson , xvii )

۲) مرز (borderlines)
در مورد تقابل خودی و دیگری می توان گفت که مرز بین خودی و دیگری آنچنان مشخص نیست. آیا یک مهاجر مقيم خودی است با دیگری؟ آیا تقلیدهای سبکی و درونمایه ای هدایت از ادبیات غرب او را نویسنده خودی می سازد با نویسنده دیگری؟ آیا زبان فارسی مورد هجوم زبانهای غیر فارسی زبان خودی است با دیگری؟ کدامیک از زبانهای بکار گرفته شده در ایران خودی ست و کدام بیگانه؟ آیا ترجمه فیتزجرالد از خیام ادبیات خودی ست با دیگری؟ می بینیم که مرزها آنقدر مشخص نیست. از دید نقد فرهنگی شاید بتوان چنین نتیجه گرفت که تفاوت بین خودی و دیگری تفاوتی از جنس نوع (kind) نیست و تفاوتی طیفی ست (degree)، یعنی در یک طیف نقطه ای را تعیین می کنیم و می گوییم از اینجا به بعد دیگری ست. طبیعی ست که با دگرگونی های فرهنگی نقطه تمایز هم مرتب جابه جا می شود.

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید