بخشی از مقاله

چکيده
حضرت مولانا از برجسته ترين عارفان «مصلح » و از اجتماعي ترين شاعران روشن فکر و «منتقد» دنياست که در حکايات پند آموزو شيرين مثنوي در کنار طرح مباحث ناب عرفاني با شيوه هاي مختلف ، انتقاد واعتراض خود را از طبقات گوناگون جامعه زمان خويش ، براي اصلاح امور اجتماع نشان داده است . نگارنده در اين مقاله سعي کرده است که نوع نگاه و نحوة برخورد اصلاحگرانۀ او با مفاسد، رياکاري ها، ناهنجاري ها، جهل و حماقت و خودپسندي هاي طبقات ممتاز اجتماع ؛ يعني حاکمان بي لياقت ، قاضيان بي درايت وعاملان بي ديانت راکه عمدتا به شکل داستان هاي طنزآميز در مثنوي آمده است ، مورد بحث و بررسي قرار بدهد . ازجمله نتايج اين پژوهش مي توان به اين مهم اشاره کردکه مولوي بااشراف به عوامل مفاسداجتماعي وسياسي، ريشه اکثر آن هارادرجهل وحماقت وخودکامگي حکام وعمال بي کفايت آنان جستجومي کندو فقرو فاقه فرهنگي واقتصادي راازموجبات اساسي تداوم اين پليدي ها مي شمارد.
کليد واژه ها: مولوي، مثنوي ،اجتماع ، طنز ،انتقاد .
مقدمه
آنگاه که سخن از شخصيت مولانا و آثار او به ميان مي آيد، بي درنگ نخستين مفهومي که در ذهن بيش تر مخاطبان شکل مي گيرد، عشق است و عرفان ؛ زيرا «مولوي عشق را پايۀ ترقي و کيمياي سعادت مي شمرد و صداي عشق در تار و پود اشعار اين عارف بزرگ موج مي زند.» (حسيني کازروني، ١٣٨٥) اصولا در تصوف ، شعر بهترين وسيلۀ شور و شوق و عشق و جذبه است . «صوفيه شعر فارسي را رنگ خاصي داده اند ... مثنوي را وسيله اي براي تعليم عرفان و اخلاق قرار داده اند.» (زرين کوب ، ١٣٤٤)
حسين فاطمي معتقد است که : «سخن گفتن دربارة عشق مولوي از هر زاويه اي که باشد، کار آساني نيست .» (فاطمي، ١٣٦٤) و علي دشتي در خصوص مو لانا مي گويد: «عشق نقطۀ دايرة سير روحي جلال الدين است .» (دشتي، ١٣٦٣) شاعران صاحب سبک و سخنوران شهير به شهادت تاريخ ، تک بعدي نبوده اند و همواره به هر دو بعد فردي و اجتماعي زندگي توجه داشته اند. بزهکاري هاي فردي باعث آلودگي جامعه و ناهنجاري هاي اجتماعي نيز موجب سلب زندگي سالم از آن است و سخن سرايان سخن سنج با مشاهده ي هر يک از اين بي ارزشي ها در جهت اصلاح آن زبان به انتقاد و اعتراض مي گشايند.
بخش عظيمي از شاهکارهاي شعر جهان ، شعر «اعتراض » است ؛ مثلا شعر خيام اعتراض به کارگاه آفرينش ؛ شعر حافظ هم اعتراض به کارگاه خلقت و هم کار محتسب و شعر سنايي هم غالبا در قلمرو زهد و مثل ، شعر اعتراض است . (شفيعي کدکني، ١٣٧٦)
مولانا نيز «که در تمام جهان عصر خويش بي همتا بوده و با مرگ او تمدن اسلامي محتضر مي شود.» (شفيعي کدکني، ١٣٨٠) از اين قاعده مستنثا نيست . او در مثنوي خود که «نردباني است که انسان را به آسمان حقايق مي برد» (زرين کوب ، ١٣٥٨) به خوبي نشان داده است که به شدت نگران دنياي پيرامون خود است ؛ از همين رو با ناروايي هاي اجتماعي و بيداد حکام و فساد اخلاقي قضات ، رياکاري صوفيان و علماي دين و در يک کلام ، با ناهنجاري هاي جامعۀ خويش در ستيز سختي است . مولوي بدون اين که در طعن و لعن اشخاص و مقامات ، کوچک ترين کينۀ شخصي داشته باشد، با انتقاد از زشت کاري هاي يکايک عناصر اجتماعي عصر خود، بسياري از واقعيت هاي اجتماعي زمان خويش را نشان مي دهد. او «در طرح مباحث عرفاني و ... که غالبا نتايج اجتماعي و اخلاقي سودمند دارند، داراي قدرت کم نظيري بود.» (صفا، ١٣٥٥) شايد از تفاوت هاي حضرت مولانا با ديگر منتقدان بزرگ سياسي و اجتماعي در عالم شعر از جمله «سنايي غزنوي»، بيان طنز آلود و روايت داستاني موضوع باشد. بايد اذعان کرد که «سنايي نقشي مثبت در اصلاح امور جامعه به عهده مي گيرد و در کنار داشتن شخصيتي نقاد در اجتماع ، بعد ديگري از ساحت وجودي خويش را به عنوان مصلحي اجتماعي آشکار مي کند.» (نامدار، ١٣٨٤)
مولوي در کنار تعليمات ناب عرفاني، با استفاده از سلاح زهر آلود طنز به مقابله با پليدي هاي اجتماعي قيام کرده است . از آن جا که نقدهاي وي کاملا به دور از اغراض شخصي بوده اند و در همۀ آن ها هدفي والا، يعني اصلاح امور جامعه ، دنبال مي شود، توانمندي و موفقيت او در نوع ادب انتقادي نيز مثال زدني است . او مانند پزشکي حاذق ، علت بسياري از مسائل را در پيکرة اجتماع مي يابد و با تيغ تيز نقد آن را جراحي مي کند و با تجويز نسخه اي بدون هيچ پروا و تکلفي به درمان و التيام آن مي پردازد. «سخن مولانا در غزليات ، نه در تقرير معني به هيچ قيد و بندي محدود مي ماند نه در جست و جوي الفاظ ... از اين رو الفاظ بازاري، بي بند و بار ي هاي عاميانه و حتي تعبيرهاي رکيک و هزل آميز، هم در غزلياتش هست و هم در مثنوي اش و اين چيزي نمي تواند باشد جز بي تکلفي و آزاد منشي او.» (مدني، ١٣٨٥)
استفاده از زبان طنز براي تبيين يک موضوع نه تنها در مثنوي معنوي بلکه در ديگر آثار جدي او نيز کاملا مشهود است ؛ به عنوان مثال در «فيه ما فيه » بااستفاده ازآميختگي زبان جد با طنز، در جذابيت هنري آن نقش بسزايي دارد:
«گفت يکي خري گم کرده بود. سه روز، روزه داشت به نيت آن که خر خود را بيابد. بعد از سه روز خر را مرده يافت . رنجيده و از سر رنجش روي به آسمان کرد و گفت که اگر عوض اين سه روز که داشتم ، شش روز از رمضان نخورم پس من مرد نباشم .» (مولوي، ١٣٨٤)
ملاي روم بيش تر انتقادات اصلاحگرانۀ خود را در لباس طنز و به شيوة حکايت و تمثيل در مثنوي معنوي مطرح کرده است ؛ زيرا«ويدر آن اوضاع خفقان آور... ناچاربوده است نظرات وانتقادات خودرادرلباس داستان هاوقصه ها ... وگاهي از زبان حيوانات ، اظهارکند.»(سليم ،١٣٦١) بيش تر اين داستان ها قبل از مولانا در کتب ديگر از نظم و نثر، موجود بوده اند و او در ارکان اغلب آن ها، به شکلي که با مقاصد عرفاني، تربيتي، اخلاقي و ديني وي متناسب باشد، تصرف کرده و در کيفيت موضوع ، زمان ، مکان و قهرمانان آن حکايات تغييرات اساسي داده است . «اشعار سنايي، عطار و به خصوص احياء علوم الدين امام غزالي، پايه هاي اصلي فکر مولاناست .» (فروزانفر، ١٣٥١)
مولوي در برخي از داستان ها- که تعدادشان هم کم نيست - سيماي يک شاعر و متفکر رئاليست را دارد و اين زماني است که به زندگي و روزگار خود نظر دارد و باتيزبيني، احوال اجتماعي مردم زمان را تجزيه و تحليل مي کند و در ترازوي عقل قرار مي دهد. اودراين هنگام چهرة معلمي سخت گير و مصلحي روشن ضمير و باريک انديش را مي يابد که کارهاي نارواي افراد جامعه را به سختي نکوهش مي کند و هيچ لغزشي را مورد اغماض قرار نمي دهد. (وزين پور، ١٣٧١)
در داستان هاي انتقادي مثنوي، شخصيت هاي زيادي از طبقات مختلف اجتماعي با اخلاق و منش هاي گوناگون ايفاي نقش کرده اند تا مولانا بتواند تمام دردهاي اجتماعي، از خودبيني گرفته تا ستم کاري، فقر و تهي دستي، ناداني، غرور و ... را مورد بررسي و انتقاد قرار دهد. هدف ما در اين مقاله بررسي اجمالي حکايت هايي از مثنوي است که اولا رنگ و بوي کاملا سياسي و انتقادي دارند و متوجه مسئولان بي تشخيص جامعه اند و ثانيا به شيوة طنز گونه بيان شده اند.
پيشينه تحقيق
هرچندکه تاکنون تحقيقي مستقل درموردبررسي تصويرحاکمان وعمال نالايق در داستان هاي طنزآميز وسياسي- اجتماعي مثنوي معنوي به دست نگارنده نرسيده است ولي مي توان در اين خصوص به موارد زيرکه به نوعي باموضوع پژوهش ارتباط دارند، اشاره نمود:
ماري کاوسي حاجي آبادي (١٣٩١) درپايان نامه کارشناسي ارشدخود، تحت عنوان :«بررسي انتقادات اخلاقي واجتماعي درمثنوي معنوي مولانا»دردانشکدة ادبيات وعلوم انساني دانشگاه مازندران باراهمايي استاداکبرباقري خليلي به اين موضوع اشاره کرده است که مولوي باسرودن مثنوي به نشرآموزه هاي ناب ديني،ترويج طهارت ،اخلاق ورفتاراجتماعي و... پرداخته است ودرراه کسب موفقيت دراهداف خودش به انتقادات گستردة فردي واجتماعي روي آورده است . ازجمله نتايج اين پژوهش مي توان به انتخاب راه غيرمستقيم درنقدواستفاده ازشيوةهزل وطنزدرمثنوي ، نام برد.
محمودفتوحي (١٣٩٢) درپژوهشي به نام :« تعامل مولانا بانهادهاي سياسي قدرت درقونيه » به بحث مبسوطي درخصوص همراهي مولاناباحاکمان سلجوقي ودست نشاندگان مغول درآناتولي پرداخته است .اودراين تحقيق به اين نتيجه رسيده است که اين همراهي مولوي واحيانا تاييدآنان هرچندکه باآموزه هاي ترويج قسط وعدل ونفي ستم دردين اسلام ، درتناقض است امااين تناقض درعقيده ورفتار، تنهادرسايۀ خرده ايدئولوژي « الزام اطاعت اولي الامر» قابل توجيه مي باشد.
سـيدحسـن ملائکه ورويامحمدي(١٣٩٤) درپژوهشـي تحت عنوان :« انديشه هاي سياسي جلال الدين محمدبلخي» به اين نکته اشـاره کرده اندکه مولاناباتاکيدبرعشـق ، مارابه تواضـع ، صبر، آزادگي و ... دوري ازريا ، طمع ، فزون طلبي وحرص که عامل سـتمگري هسـتند، دعوت مي نمايد.اوضـمن ناروادانسـتن شـيوه هاي حکومتي ظالمانه ، اوضاع روزگارومناسبات حاکم برضـوابط وسـياسـت عصـرش رادرجاي جاي اشـعارش انعکاس داده وگوشـه هايي ازاعمال زوروخشونت حاکمان ووابستگان به جناح حاکم رابه تصويرکشيده است .
بحث و تحليل
در يک بررسي کلي مي توان دريافت که مولانا در داستان هاي طنز اجتماعي، خواه به شکل صريح و واضح و خواه به زبان کنايي و نمادين ، تيغ تيز انتقاد خود را به سمت سه قشر ممتاز جامعۀ آن عصر نشانه رفته است ، اين سه طبقۀ اجتماعي عبارت اند از :
الف ) حاکمان بي لياقت ؛ ب ) قاضيان بي درايت ؛ ج ) عاملان بي ديانت .
الف ) حاکمان بي لياقت
مولوي با سروران بي تشخيص و بي لياقت ، آشتي ناپذير است و چون بيش تر دردهاي اجتماعي را ناشي از بي کفايتي حکام مي داند، در سراسر مثنوي هيچ گاه با اين قشر سر سازگاري نشان نمي دهد. در داستان هاي او پادشاهان نالايق هرگز مدح و تحسين نمي شوند؛ زيرا او معتقد است که «مي بلرزد عرش از مدح شقي» و براي همين است که نه تنها سلاطين مزبوررا ستايش نمي کند، بلکه هدف تير نکوهش و انتقاد قرار مي دهد. او در حکايت «منازعت چهار کس جهت انگور» رفتار خشونت آميز حاکمان جنگ طلب را ناشي از خودخواهي ها، ميل به مالکيت ، مال اندوزي، ضعف منطق و عدم حاکميت خرد در ميان مدعيان متخاصم مي داند و بي دانشي و حماقت را اساس همۀ پيکارهاي جوامع بشري و در نتيجه ناتواني و بينوايي انسان ها مي شمرد:
«مشـت بـرهـم مي زدنــد از ابـلهي پــر بدنــد از جهـل و از دانش تهي »
(مولوي، ١٣٧٠، دفتر دوم )
داستان «مطرب با امير مست » در دفتر ششم مثنوي نيز خود حکايتي دل کش از بيان درد ناداني و شاهد صدقي بر بي کفايتي برخي از امرا و حکام به ويژه سلاطين غزنوي و سلجوقي است که در سايۀ شمشير به امارت رسيده و از انسانيت و درک هنر و معرفت بويي نبرده بودند.
«مطرب آغازيد پيـش تــرک مــست در حجـاب نغمــه ، اســرار السـت
مـن نـدانم کـه تــو مــاهي يـا وثن من نـدانم تـا چه مي خواهي ز من
مي نـدانم کـه چه خـدمت آرمــت تــن زنــم يـا در عبـارت آرمـــت
اين عجب که نيستي از مـن جـــدا مي نــدانم من کجـا ام تـو کجـا ...
همچنيـن لـب در ندانـم بـاز کــرد مـي نـدانم مي نـدانم سـاز کــرد»
(همان ، دفتر ششم )
مطرب دربار براي اعتلاي شخصيت امير نابخرد خود حتي از تشبيه او به ديگر مظاهر زيبايي و عدالت ، شرمنده و ناراحت است و مي خواهد او را يگانۀ دهر نشان دهد ولي حاکمي که مستي را دين داري نام نهاده و بي ادبي که خود را دانش پرور و ادب دوست مي خواند، با پرخاشي نشان مي دهد که شاعران را تنها براي آرايش مجالس عشرت و در نهايت ، ثبت نام و پيروزي هاي خود به صورتي مبالغه آميز مي نوازد و چون از شعور و معرفت دانش و هنر کاملا تهي است ، «نمي دانم » گفتن مطرب را جرمي سنگين تلقي مي کند و با خشم و دشنام مي گويد:
«آن بگــو اي گيــج کــه مي دانــي اش مي نـدانم مي نـدانم در مکش » (همان )
مولانا در سرانجام اين قصۀ طنز آميز، آرزويي جز مرگ براي چنين سروران بي درايتي ندارد و از زبان خنياگر ميگويد که تا زنده اي اين را درک نخواهي کرد؛ بنابراين بمير تا مرگ اين رموز را به تو بياموزد:
«در نـوا آرم بـه نــفي ايـن سـاز را چــون بميـري مـرگ گويد راز را » (همان )
از ديگر حکايات طنز و انتقادي – سياسي ملاي روم ، داستان «خرگيري» در دفتر پنجم مثنوي معنوي است . شخصي هراسان و رنگ پريده وارد خانۀ کسي مي شود و صاحب خانه علت ترس و آشفتگي وي را جويا مي شود :
«آن يکي در خانـه اي در مي گريخـت زرد رو و لـب کبـود و رنـگ ريخت
صاحـب خانــه بگفتش خيـر هسـت که همي لرزد تو را چون پير دست
واقعـه چـون اسـت ؟ چون بگريختي؟ رنـگ رخساره چنين چون ريختي؟
گفت : بهـر سخــرة شـــاه حـــرون خـر هـمي گيـرند امروز از بـرون »
(همان ، دفتر پنجم )
وقتي صاحب خانه از استدلال او شگفت زده مي شود، پاسخي مي شنود که بسيار دل گزا و درد آور است :
«گفت مي گيرند خر کو خر جان عم ؟ چون نه اي خر رو تو را زين چيست غم ؟
گفـت بــس جدند و گرم اندر گرفت گــر خـــرم گيرنــــد هم نبود شگفت
چـون کـه بي تمييزيانمان ســرورند صاحـب خــر را بـــه جــاي خـر برند»
(همان )
حکايتي بسيار زيبا، عميق و کوبنده است که اميران و پادشاهان بي درايت را که بر جان مردم مسلط شده اند، به شدت نکوهش و انتقاد مي کند. «انتقاد از حکام خودسر، که مال و ملک رعيت را از آن خود مي دانند و هر گاه اراده کنند مي توانند اموال آنان را تصرف کنند و در آشفته بازاري که پديد مي آورند، ستم ها روا دارند و به کارهاي ناستوده دست مي يازند. از آن رو که خود مردمي نادان ، تجاوزگر و بي تميزند، کارگزارانشان نيز افرادي هولناک و ظالم اند و بس بيدادگري ها مي کنند و چنان که به جاي ضبط ستور صاحبش ، را بگيرند، جاي شگفتي و اعتراض نخواهد بود.» (وزين پور، ١٣٧١)
داستان «شطرنج باختن شاه ترمذودلقک »دردفترپنجم نيز نمونه اي ازبي لياقتي پادشاهان خودکامه است :
«شاه بادلقک همي شطرنج باخت مات کردش زودخشم شه بتاخت »
(مولوي،١٣٧٠،دفترپنجم )
شاه دربازي شطرنج به دلقک مي بازدوچون دلقک باشادماني ، مات شدن شاه رااعلام مي کند، سلطان مغلوب بادشنام وناسزاگويي،تمام مهره هاي شطرنج رابرسراو مي کوبد.دلقک ازشاه امان مي طلبدوبارديگرشروع به بازي مي کنند؛ اين بارنيزدلقک سلطان را مات مي کندولي به جاي اظهارخوشحالي :
«برجهيدآن دلقک ودرکنج رفت شش نمدبرخود فگند ازبيم تفت »(همان )
وقتي شاه به اومي گويدکه چراخودرادرزيربالش ها ولحاف پنهان مي کني، دلقک مي گويد:
« کي توان حق گفت جززيرلحاف باتواي خشم آورآتش سجاف ؟» (همان )
متأسفانه از چنين قصصي مي توان دريافت که نه تنها در تاريخ سرزمين ما تجاوز به حقوق مردم امري طبيعي و عادي بوده است ، بلکه مردم نيز بدين تعدي ها خوگرفته بودند. ارادة افراد در جوامع بشري خواه ناخواه تابع اميال فرمانروايان و زور گويان بوده است . تسليم شدن بي چون و چرا به اين مقررات ، حاصلي جز زيان و تباهي و رواج فساد و بي منطقي و فقر اقتصادي و مهم تر از آن ، محروميت فرهنگي نداشته است . خود مولانا در دفتر دوم مثنوي و با زبان طنز در داستان «جوحي و آن کودک که در پيش جنازة پدر خويش نوحه مي کرد» به استواري و زيبايي هرچه تمام تر، موضوع فقر و فاقۀ اجتماعي و فرهنگي جوامع را به تصوير کشيده است :
«کودکي در پيـش تابـوت پدر زار مي ناليد و بـر مي کوفت سـر کاي پدر
آخر کجا ات مي برند تا تو را در زير خاکي بفشرنــد ...
ني چراغي در شب و نه روزنان ني در او بـوي طعام و نــه نشان
ني در معمـور ني در بـــام راه نـي يکي همسايه کو باشد پناه ...

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید