بخشی از مقاله

روانشناسی نظریه های شخصیت

مقدمه:
چنانچه در مورد ونت و روان شناسی آزمایشی او صادق بود، تسلط انحصاری فروید بر روانکاوی نیز دیری نپایید. هنوز بیست سالی از بنیانگذاری این جنبش نگذشته بود که توسط روانکاوانی که در یک یا چند موضوع بنیادی با فروید مخالف بودند به گروههای رقیب تجزیه شد. آنان در زمان حیات فروید رویکردهای خود را پروراندند به این ترتیب که، هرچند جهت گیری روانکاوی فروید را کاملاً رد نکردند، اما کوشیدند آنچه را که به نظرشان نقص یا نارسایی جدی صورت بندی نظریه فروید محسوب می شد، اصلاح کنند.

در واقع نو روانکاوان درصدد بر اندازی یا تغییر نظام او نبودند بلکه می خواستند آن را اصلاح کنند و در این راستا به انتقادهایی از فروید پرداختند.ما ابتدا انتقادهای چهار نفر از برجسته ترین نوروانکاوان یعنی، کارل یونگ، آلفرد آدلر، کارن هورنای و اریک فرام را خواهیم گفت و سپس به انتقادهای نسل های بعدی یعنی روانکاوانی که نظریاتشان بر پایه نظریه فروید شکل گرفته بود، یعنی گوردون آلپورت، هنری موری و چند تن دیگر می پردازیم.لازم به ذکر است که تا کنون کتابی مستقل پیرامون موضوع این پژوهش ( نقد فروید از دیدگاه نو روانکاوان) تألیف نشده و موضوع بسیار تازه و نو می باشد و باید از لابه لای سخنان پیروان فروید به این نقد ها پی برد. لذا با توجه به مجال اندک و بضاعت ناچیز در تهیه این یادداشت ها، آن را به دیده اغماض بنگرید و کمبودها و نقایص آن را بر نگارندگان، ببخشایید.در این تحقیق، ما صرفا به دنبال نقد فروید از دیدگاه پیروان مکتب فروید (روانکاوان) بوده ایم و به سایر نقد ها بر فروید یا نقد نظریات خود نو فرویدیان (نو روانکاوان) نپرداخته ایم.


مکتب روان تحلیل گری (روانکاوی)
زیگموند فروید (1856-1939)

تحلیل روانی به عنوان یک مکتب در وهله نخست بر افکار فروید در مراحل بعدی بر نظریات پیروان او متمرکز است. فروید در ابتدا علاقه اش متوجه تمدن، فرهنگ انسانی، ارتباطات انسانی و حتی تاریخ نظامی گری بود. نظریه داروین علاقه او را برای شناخت علمی حیات، که شک و تردید هایی در او انگیخته بود تشدید کرد. لذا به طب نه به عنوان کار پزشکی، بلکه به عنوان تحقیقات علمی روی آورد. پس از اتمام دوره پزشکی به پژوهش در زمینه زیست شناسی پرداخت به طوری که متجاوز از چهارصد «مارماهی نر» را تشریح کرد. نتایج این تحقیق موجب انگیزشی شد تا به تحقیق در ارتباط با جنسیت ادامه دهد،

لذا دامنه مطالعات خود را به سمت فیزیولوژی سوق داد و به تحقیق در مورد نخاع شوکی ماهی ادامه داد. همزامان با یکی از دانشمندان دیگر به کشف خواص بی حسی کوکائین نایل آمد که این کشف به نام او ثبت نشد.دوستی فروید با بروئر تأثیر بسزایی بر او گذاشت. بروئر با هیپنوتیزم و خواب مصنوعی توانست علائم مرضی را کاهش دهد. مشهورترین مورد در درمان، دختری به نام «آنا او» بود که فروید و بروئر بیشترین درمانها را بر روی او انجام میدادند. پس از آن و بخصوص با همکاری با «شارکو» رفته رفته نقش مسائل و مشکلات جنسی در اختلالات بیماران فروید پر رنگ تر شد.

عوامل مهم دیگری که در شکل گیری مکتب روان تحلیلی فروید مؤثر بوده است جوّ روشنفکرانه قرون هیجدهم و نوزدهم و نظریه لذت گرایی (Hedonism) است. در اواخر قرن نوزدهم برخی از پژوهشگران به تحقیق درباره جنسیت پرداختند و کوشش آنها بر این بود که «تابو» هایی را که بازداری را در انسان آن عصر به وجود می آورد، از میان بردارند. نخستین نظام روانکاوانه «روانشناسی نهاد» بر مفاهیم اساسی سه گانه زیر استوار بوده است:
«ناخودآگاه پویا»: اشاره به ابعادی از ناخودآگاه که به واسطه اضطراب واپس زده شده است.


«لیبیدو»: منبع انرژی روانی.
«انتقال»: مفهوم ارتباط هیجانی بین بیمار و درمانگر.
«مقاومت»: هر عاملی که سدّ راه درمان شود.
فروید در روش درمانی خود از تکنیک تداعی آزاد استفاده می کرد و معتقد بود که رؤیاهای بیماران می توانند به عنوان منابع ارزشمند و معنی داری برای موضوعات هیجانی باشند. بنا بر این به تحلیل رویا را بخشی از روش درمانی خود قرار داد.او بر «ناخودآگاه» به عنوان بخشی از وجود انسان که تفکرات و احساسات در آن به طور مستقیم و غیر مستقیم بر رفتار انسان تأثیر می گذارد، تأکید فراوان داشت.فروید ساختار شخصیت انسان را متشکل از سه نظام عمده دانست؛ «نهاد»، «من» و «فرامن». که این سه، با یکدیگر اثرات متقابلی دارند. او معتقد بود که رفتار انسان تقریبا به طور پایا حاصل تعامل این نظامهای سه گانه است.نهاد، منبع انرژی روانی است و نیروی مورد نیاز عملکرد دو نظام دیگر را تأمین می کند. هدف نهاد اجتناب از درد و کسب لذت است

.من، رابط و واسطه بین نهاد و فرامن است و نیروی خود را از نهاد می گیرد. من، می کوشد تا بین خواسته های نهاد، فرامن و دنیای خارج تلفیقی به وجود آورد و اغلب در این راه فشار های زیادی را متحمل می شود.فرامن، بازنمای ارزشهای مرسوم و ایده آل های اجتماعی درونی شده است که توسط والدین به کودک عرضه گردیده است و به وسیله نظامی از پاداش و تنبیه که بر کودک تحمیل می شود ، تقویت می گردد.فروید معتقد بود که غرایز را می توان تحت دو عنوان کلی «غریزه زندگی» و «غریزه مرگ» مطرح ساخت. غریزه زندگی نظیر گرسنگی، تشنگی و جنسی به هدف بقای افراد یک نوع خدمت می کند و انرژی مورد استفاده آن «لیبیدو» نام دارد. بیشترین توجه فروید در مورد غریزه زندگی، غریزه جنسی است. غریزه مرگ یا تخریب بدین معناست که هر انسانی عاقبت می میرد و هدف تمام زندگی مرگ است و این فرایند در ناخودآگاه وی جاری است.در سال 1902 همکاران فروید که در میان آنها الفرد آدلر و گوستایونگن نیز جای داشتند، به علت تاکید فروید و نقش کلیدی جنسیت در مطالعات فروید از او جدا شدند. البته هم کسانی که اینجا ذکر شدند و هم دیگر طرفداران مکتب فروید، بعد ها ایرادات و انتقاداتی به او کردند که ما اکنون به برخی از آنان اشاره می کنیم.


کارل گوستاو یونگ (1875-1961)

یونگ، در دهکده ای در کشور سویس و در میان خانواده ای تحصیل کرده متولد شد. به گفته خود او دوران کودکی اش با تنهایی، جدایی و ناخرسندی گذشته بود، پدرش کشیشی بود که آشکارا ایمانش را از دست داده و اغلب بد خلق بود. مادرش از اختلال های هیجانی رنج می برد و رفتاری گوناگون و غیر قابل پیش بینی داشت، در یک لحظه از کدبانویی خوشحال به دیوی جادوگر صفت تغییر حالت میداد که زیر لب حرفهای بی ربط می زد.یونگ در ابتدا تمایل داشت که باستان شناس شود اما پزشکی را برگزید و در سال 1900 در این رشته فارغ التحصیل شد و سپس به روانپزشکی روی آورد. در سال 1905 به عنوان استاد روانپزشکی منصوب شد. در سال 1900 ، یونگ پس از مطالعه کتاب «تعبیر رویا»ی فروید که آن را به عنوان یک شاهکار تلقی کرده بود، به فروید علاقمند شد. در سال 1906 بین یونگ و فروید ارتباط برقرار شد و یک سال بعد یونگ برای ملاقات فروید عازم وین گردید. گرچه این ملاقات آغازی هیجان انگیز داشت، اما دیری نپایید.


برخلاف برخی دیگر از پیروان فروید، یونگ پیش از این ارتباط، روانپزشک صاحب نامی بود که علاوه بر تألیف، در نخستین دیدارش با فروید دارای عقاید مشخصی نیز بود. لذا اگرچه او به عنوان یکی از پیروان فروید به حساب می آمد، اما هرگز و حتی در ملاقات اولیه اش به طور دربست پذیرای نظریه های فروید نشد. چنانچه با وجود احتمال خدشه دار شدن ارتباط دوستانه اش با فروید در همان سالهای اولیه آشنایی در کتابی به نام «روانشناسی ناخود آگاه» به بیان انتقاداتی از این نظریه پرداخت و به همین دلیل پس از نگارش کتاب به مدت دو ماه از انتشار آن خودداری کرد.در سال 1911 به واسطه کوشش های فراوان فروید، یونگ به عنوان نخستین رئیس انجمن بین المللی روان تحلیل گری منصوب شد. زمان کوتاهی پس از انتخاب یونگ، دوستی بین او و فروید به سردی گرایید. او هم در کتابش و هم در مجموعه سخنرانی هایش در دانشگاه فوردهام، اهمیت نقش جنسیت را در گستره شخصیت، کاهش می داد و مفهوم متفاوتی از لیبیدو عرضه می کرد. این اختلاف دیدگاهها در سال 1912 به اوج خود رسید.


نقد یونگ بر فروید
1- اولین نقد یونگ بر فروید مربوط به ماهیت «لیبیدو» و تأکید بیش از اندازه فروید بر مسائل جنسی می شد. در حالیکه فروید اغلب لیبیدو را در قالب اصطلاحات جنسی می آورد، یونگ آن را یک « انرژی حیاتی تعمیم یافته» می داند که جنسیت تنها یک بخش آن را تشکیل می دهد. از دیدگاه یونگ، این انرژی حیاتی لیبیدویی، در رشد و بلوغ انسان تظاهر می نماید و همانند سایر انواع فعالیت ویژگی باز تولیدی دارد ( مکاتب روانشناسی و نقد آن، 1380، ص328).


این مسئله که یونگ نیروی حیاتی اساسی را منحصراً به میل جنسی مربوط نکرد به وی آزادی عمل داد تا بر خلاف فروید که رفتار را تنها بر حسب میل جنسی می توانست تعبیر کند، آن را به صورت های مختلف مورد تعبیر قرار دهد. به عنوان مثال، به نظر یونگ در سه تا پنج سال اول زندگی که یونگ آن را مرحله پیش جنسی می نامید انرژی لیبیدویی صرف رشد و تغذیه کودک می شود و هیچ نشانه ای از دلالت جنسی به مفهوم فرویدی آن در این سالهای اولیه زندگی وجود ندارد.نقد دیگر یونگ بر فروید در مورد «عقده ادیپی» فروید بود. یونگ عقده ادیپی فروید را قبول نداشت و دلبستگی کودک به مادر را به حسب نیاز وابستگی توجیه می کرد، در رابطه با ارضا ها و رقابت هایی که با نقش مادر به عنوان منبع مولد غذا پیوند دارد. یونگ عقیده داشت همچنانکه کودک رشد می کند و کارکرد جنسی اش تحول می یابد، کارکاردهای تغذیه ای دارای پوششی از احساس های جنسی می شود. به نظر یونگ انرژی لیبیدویی تنها پس از بلوغ جنس است که شکل دگرخواهی جنسی را به خود می گیرد. یونگ روی هم رفته وجود عوامل جنسی را انکار نکرد، بلکه نقش کشش جنسی را به یکی از چند کششی که لیبیدو را تشکیل می دهد کاهش داد.


2- دومین نقد اساسی یونگ بر فروید در جهت نیروهایی است که در شخصیت انسان تأثیر می گذارند. در حالیکه فروید افراد را قربانی رویدادهای کودکی می دانست، یونگ معتقد بود که شخصیت ما به وسیله هدفها، امیدها، و اشتیاقهای آینده و همچنین گذشته ما شکل می گیرد، رفتار ما کاملا به وسیله تجارب کودکی تعیین نمی شود بلکه در دوره بعدی زندگی هم تغییر می کند. یونگ می گفت: انسان نه تنها به سبب گذشته، بلکه به آرزوی آینده زنده است. در واقع یونگ در ساخت روان آدمی برای علیت و غایت اهمیت یکسانی قائل بود در حالیکه فروید تنها به جنبه علی انگیزه های بشر توجه می کرد (شاملو، 1382، ص45).
3- سومین نقد یونگ بر فروید در تأکید بر نا هوشیاری بود. یونگ حتی بیش از فروید بر نا هوشیاری تأکید داشت و معتقد بود فروید فقط به بخشی از نا هوشیاری توجه داشته است و مفهوم ناهشیاری را دقیقاً نشکافته است. او کوشش کرد تا ناهشیار را عمیق تر بکاود و بُعد تازه ای به آن افزود، یعنی تجارب ارثی نوع انسان و آنهایی که انسان از اجداد حیوانی به ارث برده است (ناهشیاری جمعی ).یونگ اصطلاح روان را برای اشاره به ذهن به کار می برد و معتقد بود روان از سه سطح تشکیل شده است؛ هشیاری، ناهشیاری شخصی و ناهشیاری جمعی. من در مرکز هشیاری است که معمولا با مفهومی که از خودمان داریم یکی است، هشیاری شامل ادراکات و خاطره هاست و راه ارتباط با واقعیت است که ما را قادر می سازد تا با محیط خود انطباق یابیم. او هشیاری را در مقایسه با ناهشیاری در درجه دوم اهمیت می دانست .

جنبه هشیار روان مانند بخش قابل رؤیت یک جزیره است. در زیر این بخش کوچک که بالاتر از سطح آب دیده می شود بخش بزرگ و ناشناخته ای وجود دارد. توجه یونگ به همین پایه سحر آمیز و پنهان معطوف بود.او برای ناهشیاری ، دو سطح قائل بود. ناهشیاری شخصی درست در زیر هشیاری قرار دارد که به خود تعلق دارد و شامل همه خاطره ها، تکانه ها، آرزوها، ادراکات ضعیف و تعدا بیشماری از دیگر تجارب مربوط به زندگی فردی است که سرکوب یا فراموش شده اند. با این وجود رویدادهای موجود در ناهشیاری شخصی را به آسانی می توان به خود آگاهی هشیار فراخواند پس سطح ناهشیاری شخصی خیلی عمیق نیست.در زیر ناهشیاری شخصی سومین و عمیق ترین سطح روان یعنی ناهشیاری جمعی جای دارد. که برای فرد، ناشناخته است و تمامی تجارب نسل های پیشین را از جمله اجداد حیوانی ما را شامل می شود. ناهشیار جمعی همه رفتارهای زمان حال را جهت می دهد و بنابراین قوی ترین نیروی شخصیت است برخلاف تجارب موجود در ناهشیاری شخصی، تجارب تکاملی ناهشیار را به یاد نمی آوریم و تصوری از آن ندارم. در حقیقت به هیچ وجه از آنها آگاه نیستیم.با در نظر گرفتن مثال جزیره، شماری از جزایر کوچک که از سطح آب بالا آمده اند نشانگر خود آگاهی های هشیار فردی عده ای از اشخاص اند. سرزمین هایی که تقریبا زیر آبند که بر اثر عمل جذر و مدّ نمایان می شوند بیانگر ناهشیاری شخصی هر یک از افرادند، کف اقیانوس که نهایتا همه جزایر بر آن استوارند ناهشیاری جمعی است (شولدز به نقل از سیف و همکاران: 1372، ص302).


4- در واقع یکی از انتقادات یونگ بر فروید این بود که فروید آنچنان که باید اهمیتی برای عوامل نژادی و تکاملی در ساخت شخصیت قائل نبود، در حالیکه یونگ شخصیت هر فرد را محصول تاریخ قرون و اعصار اجداد او می داند به نظر او شخصیت انسان امروزی بر اساس تجارب جمعی-تصاعدی نسل های گذشته و حتی انسانهای اولیه شکل گرفته است ( شاملو، 1382، ص46).


5- از جمله نقد های یونگ بر فروید در نظام شخصیتی او بود. فروید نظام شخصیتی را متشکل از نهاد، من و فرامن میدانست و هدف من را تعادل بین نهاد و فرامن و کسب لذت از راه کاهش تنش ارزیابی می کرد. اما یونگ نظام شخصیتی را مرکب از 4 عنصر می دانست که عبارتند از «نقاب »، «آنیما »و «آنیموس »، «سایه » و «خود ».


نقاب: عبارت است از صورتک با ماسکی که هر فرد در رابطه با توقعات و معیارهای اجتماعی، فرهنگی و... به چهره می زند. در واقع نقاب ما را به گونه ای که میخواهیم در جامعه ظاهر شویم نشان می دهد. این مفهوم تا حدی شبیه مفهوم فراخود (فرامن) در نظریه فروید است.
آنیما و آنیموس: یعنی هر یک از دو جنس هر دو گرایش نرینگی و مادینگی را از خود نشان می دهند. آنیما به معنای خصایص مادینگی در مردان و آنیموس بیانگر خصایص نرینگی در زنان است.


سایه: بخش پست و حیوانی شخصیت است. و شامل تمامی امیال و فعالیت های غیر اخلاقی و هوس آلود وضع شده است. سایه منبع برانگیختگی و هیجان عمیق است. تقریبا شبیه مفهوم نهاد در نظریه فروید است.اما نقد یونگ بر فروید در جنبه «خود» بود. یونگ خود را مهمترین بخش نظام شخصیتی می دانست. خود که از همه جنبه های ناهشیار تشکیل شده است برای تمامی ساختمان شخصیت وحدت و ثبات فراهم می آورد. یونگ برخلاف فروید هدف خود را خودشکوفایی یعنی توازن و رشد کامل یا کمال همه جنبه های شخصیت می دانست نه کسب لذت از راه کاهش تنش. او عقیده داشت که این حالت تا پیش از میانسالی به وقوع نمی پیوندد.


6- از دیگر انتقادات یونگ این بود که فروید جهت انرژی لیبیدوی را بیان نکرده است و توضیح کاملی از آن ارایه نداده است. بنابراین یونگ بحث از درون گرایی و برون گرایی را بر حسب جهت جریان انرژی لیبیدو تعریف کرد. او آنها را به عنوان دو نگرش و یا شیوه های واکنش به موقعیت های خاص تلقی می کرد و آنها را بخشی از نظام هشیاری می دانست. در برونگرا، لیبیدو به خارج از خود و به سوی رویدادهای خارجی اشخاص و موقعیت ها معطوف است. اما در درونگرا، جریان لیبیدو به سوی درون است. درونگرا بیشتر مآل اندیش و درون نگر و در برابر نفوذ های بیرونی مقاوم است ونسبتاً مردم گریز و کم رو است.
آلفرد آدلر

«نظریه آدلر و نقد های او بر فروید»
دیدگاه های نظری آدلر و فروید کاملا متفاوت بود و از این رو او نقدهای اساسی را بر فروید وارد می ساخت.
1- آدلر معتقد بود که فروید از نقش عوامل اجتماعی غافل بوده است و بیش از حد بر غرایز جنسی تأکید داشته است. آدلر عقیده داشت که رفتار انسان نه به وسیله نیروهای زیست شناختی بلکه به وسیله نیروهای اجتماعی تعیین می شود. او اظهار داشت که ما شخصیت را تنها با بررسی روابط اجتماعی شخصی و نگرش هایش نسبت به دیگران می توانیم بشناسیم. آدلر پیشنهاد کرد که این علاقه اجتماعی، که می توان آن را به عنوان استعداد مادرزادی برای همکاری با دیگران جهت رسیدن به هدفهای شخصی و اجتماعی تعریف کرد در کودکی رشد می کند. نخستین موقعیت اجتماعی یک کودک، ارتباطش با مادر است که از ابتدای روز تولد آغاز می شود. و به واسطه مهارت تربیتی کودک، علاقه کودک نسبت به شخص دیگر پیدا می شود. هر گاه مادر بداند که چگونه این علاقه را در جهت همکاری و تعاون تربیت کند در آن صورت، کلیه ظرفیت های مادر نوزادی و اکتسابی کودک در جهت احساس اجتماعی متمرکز خواهد شد (آدلر، 1930، به نقل از مکتب های روانشناسی و نقد آن، 1380، ص329).


2- نقد دیگر آدلر بر فروید این بود که فروید شخصیت را به بخش های جداگانه تقسیم می کرد و این در حالی است که از دید آدلر شخصیت، یگانه است و دارای وحد و یکپارچگی است.


3- آدلر شدیداً مخالف این بود که تمایلات جنسی، پایه انگیزش انسان باشد. او در مقابل عقیده داشت که یک احساس کلی حقارت نیروی تعیین کننده رفتار است. چنانکه آشکارا در زندگی خودش چنین بود، آدلر در ابتدا این احساس حقارت را به قسمتهای معیوب بدن ربط می داد. کودکی که دارای یک نقص عضو ارثی است، با تأکید بیش از اندازه بر کارکرد ناقص آن سعی می کند نقص را جبران کند. به عنوان مثال، دموستین با تلاش فراوان بر لکنت زبانش فائق آمد و سخنور بزرگی شد. همچنین کودکی که بدنی ضعیف دارد ممکن است با تمرین زیاد ضعف خود را جبران کند و به صورت ورزشکاری در آید.


4- آدلر معتقد بود که فروید نقش آینده را در رشد شخصیت و پویایی انسان نادیده گرفته است. در حالیکه فروید گذشته را به عنوان عامل مؤثر در رفتار مورد تأکید قرار می داد جهت گیری آدلر به سوی آینده بود. او معتقد بود کوشش برای اهداف آینده می تواند در رفتار کنونی انسان بسیار مؤثر باشد. تلاش برای هدفهای آینده یا پیش بینی رویدادهای آینده می تواند رفتار زمان حال ما را تغییر دهد و بر آن تأثیر گذارد. به عنوان مثال کسی که با تر از لعن جاوادنة پس از مرگ به سر می برد، مطابق همین انتظار رفتار می کند. البته آدلر هیچگاه نقش دوران کودکی را در شخصیت انسان نفی نکرد اما آینده را نیز در رفتار انسان بسیار مؤثر می دانست. او در توضیح احساس حقارت که منشأ اصلی انگیزش می داند می گوید: درماندگی و کوچکی اندام کودک یک احساس حقارت کلی را در همه انسانها به وجود می آورد بنابراین کودکی در رشد شخصیت بسیار مهم است.


5- ازجمله اشکالات آدلر بر فروید مربوط به هشیاری است. به نظر او فروید به هشیاری آنچنان که باید نپرداخته است و از اهمیت آن غافل بوده. فروید به تعیین کننده های ناهشیار رفتار توجه داشت در حالیکه آدلر هشیاری را مورد تأکید قرار می داد. او انسان را موجودی هوشیار می دانست که از انگیزه های خود آگاه است. او در توضیح نظریه خود پیرامون قدرت خلاق خود می گوید: ما استعداد آن را داریم که شخصیتمان را مطابق سبک زندگی خود تعیین کنیم. قدرت خلاق نشانگر اصل فعال هستی انسان است. به عبارت دیگر قدرت خلاق یعنی ما هشیارانه در ساختن شخصیت و سرنوشت مان دست اندر کاریم. در واقع اشخاص توانایی این را دارند که در تعیین سرنوشت خود مستقیما مشارکت کنند نه اینکه منفعلانه منتظر بمانند تا تجارب گذشته، سرنوشت شان را تعیین کند.از این گفته ها چنین استنباط می شود که اولاً آدلر معتقد است انسان هشیارانه شخصیت خود را می سازد و ثانیاً انسان اختیار دارد. بر خلاف فروید که بر جنبه ناهشیار تأکید می کرد و متمایل به نوعی جبر گرایی بود.همچنین در جای دیگری در ضمن توضیح احساس حقارت بیان می دارد که: احساس حقارت حتی در دوران کودکی هشیارانه است و کودک از آن آگاهی دارد و هشیارانه در صدد برطرف کردن آن است.


6- آدلر در نقدی دیگر هدف مهم انسان را برتری جویی می دانست نه کسب لذت جنسی. او معتقد بود افراد برای رسیدن به این هدف ها از رفتارهای گوناگون استفاده می کنند. ما تلاش برای برتری جویی را به صورت های مختلف جلوه گر می سازیم و هر یک از ما شیوه شخصی خود را برای پاسخ در خود پرورش می دهیم. که آدلر آن را «سبک زندگی» می نامید. سبک زندگی شامل رفتارهایی است که به وسیله آنها حقارت واقعی یا خیالی خود را جبران می کنیم. در مورد مثال کودکی که ضعف بدنی دارد سبک زندگی شامل فعالیت هایی مانند ورزش و تمرین است که به افزایش نیرومندی بدنی او منتهی می شود. این سبک زندگی در کودک شکل می گیرد، پس باید با دقت داشت که اولاً هدف برتری جویی و فائق آمدن بر احساس حقارت است نه کسب لذت جنسی. و ثانیاً فرد، سبک زندگی خود را هشیارانه می آفریند نه ناهشیارانه. «به علاوه از این دیدگاه، جنسیت به عنوان یک سائق غالب مطرح نمی شود بلکه به عنوان یکی از وسایل در جهت برتری تلقی می شود.» کوشش برای برتری، امری ذاتی و سبب همه پیشرفت های فردی و اجتماعی است (مکاتب روانشناسی و نقد آن، ص328).


7- آدلر به تفسیر هایی که فروید درباره پدیده ها می کرد انتقاد داشت و تفسیرهای جدیدی ارائه می داد. به طور مثال در حالیکه پیروان فروید تأکید «روزولت» بر شدت عمل و انجام کارهای بزرگ را احتمالا به عنوان دفاعی بر علیه اضطراب اختگی به حساب می آورند، آدلر آن را نشانه ای از مکانیزم های دفاعی علیه احساس حقارت مربوط به ضعف های دوران کودکی می داند. یا درحالی که فروید و همفکرانش ممکن است پرخاشگری بسیار شدید یک زن را نشانه غبطة وی به احلیل (آلت تناسلی مرد) بدانند، آدلر و پیروانش کار وی را بیانگر اعتراض به احلیل یا طرد نقش قالبی زمانه که همراه با ضعف و احساس حقارت است به حساب می آورند (پِروین، ترجمه پروین کدیور، 1381، ص171).

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید