بخشی از مقاله
عرفان و نياز به معنويت در جامعه امروز
«فهرست مطالب»
مقدمه 3
امکان تکامل علوم انساني، همانند علوم و فنون تجربي 4
رابطه عرفان و دين با تقابل دين و سياست در غرب 7
بنيادي نبودن دعواي علم و دين در اسلام 9
تصويري از سابقه عرفان در غرب و مقايسه آن با اسلام 10
جهاد، عقلانيترين رياضت 11
اسلام، معنويت متکي بر اصول و مباني عقلاني 12
پرسش و پاسخ 13
ناکارآمدي عرفان در پاسخ به نيازهاي معنوي روز 13
اسلام، بهترين گزينه براي پاسخ به مسائل معنوي جامعه 14
چند وجه تمايز اسلام با مسيحيت 16
نگاهي گذرا بر برتري اسلام بر عرفان 19
انگيزههاي روآوردن به عرفان 21
1ـ سرگرمي رازجويانه 21
2ـ انگيزة سياسي 22
3ـ عوام فريبي 23
4ـ مصلحت نظام 23
گرايش مطلوب در بين گرايشهاي عرفاني 25
واقعي بودن تفکيک بين دين و عرفان 27
ملامتيگري، روح واحد در گرايشهاي مختلف عرفاني 28
انتساب نابجاي عارف نسبت به فقيه 31
عرفان زيرمجموعه دين است نه منبع و مفسر دين 32
عرفان، از ادعا تا عمل 34
ضعيف السند بودن روايات عرفاني 35
اصل بودن اسلام در اصطلاح «عرفان اسلامي» 37
مقدمه
آقاي ايزدپناه: مباحثي که تاکنون در محور «عرفان، برهان و قرآن» مورد بررسي قرار گرفت، مباحث پايه اي و نظري، براي سلسله مباحث عملي و عيني تر بوده است که از اين جلسه شروع مي¬شود. به عقيدة من رابطه اين بحث با «برهان، عرفان و قرآن» مشخص است. پرسش اساسي را به اين صورت مي¬شود مطرح کرد که با رابطه عرفان با معنويت در جهان امروز چيست؟ يعني عرفاني که در غرب مطرح است، و عرفاني که در دين اسلام مطرح بوده، آيا اين عرفان براي معنويت جهان امروز و نيازهاي روحي و رواني و به خصوص معنوي کافي است يا نه؟ تقريبا دو نگرش عمده مي توان به اين سئوال پاسخ گفت، يک نگرش اين است که ما با صرف فرهنگ اسلامي و فرهنگ قرآني و سنت اهل بيت مي توانيم معنويت جامعه امروز جهاني را تأمين کنيم. بنابراين عرفان به معناي متداول اگر نباشد هم مشکلي به وجود نمي¬آيد. شايد در مقطع تمدن اسلامي و همچنين تمدن غربي بتوان مطلع هايي را بعنوان شاهد مثال مطرح کرد، يعني در يک دوره اصلا عرفان مطرح نبوده و در عين حال معنويت حاکم بود و نيازهاي معنوي مردم تأمين مي شد. پاسخ ديگر يا گرايش ديگر اين اس که ما بدون عرفان هرگز نمي توانيم معنويت جامعه را و معنويت جوامع امروز را تضمين و تأمين کنيم. بحث امشب نظريه و تئوري دوم است که علي القاعده بدون عرفان به مفهوم متداول کلمه هم مي توان معنويت داشت و نيازهاي معنوي امروز را پاسخ گفت. تئوري ديگر و نظريه ديگر ـ که نظريه جناب آقاي مهندسي است که در فردا شب خواهد بود. ـ اين است که ما بدون عرفان، بدون فرهنگ و تمدن عرفاني به مفهوم متداول کلمه که در حوزه هاي علميه و در دانشگاهها و حتي در جهان امروز در غرب مطرح است، نمي توانيم نيازهاي معنوي نسل امروز و جامعه امروز را پاسخ دهيم. نظر دست اندرکاران اين جلسات، يعني اجلاس امشب و فردا شب، اين بود که ابتدا نظريه پردازان محترم، يعني جناب آقاي دکتر يثربي و حجت الاسلام والمسلمين استاد مهندسي، ديدگاههاي خودشان را مطرح کنند. تا بعد که سير بحث مشخص مي شود.
جناب استاد يثربي پايه گذار فلسفه عرفان به زبان فارسي در ايران مي باشند و شايد همين بزرگوار بودند که در حدود بيست سال پيش، با کتاب فلسفه عرفان باب اين بحث را در ايارن گشودند. و از جمله از آثار ديگر ايشان سلسله مباحثي در شرح موضوعي ديوان حافظ، آب طربناک و پس از آن شرحي است که بر رساله قيصري دارند که مجموع اين مباحث نشان مي دهد که استاد، بصورت عميق در عرفان کار کرده اند و يکي از افراد مجرب و تئوري پرداز بسيار بزرگوار در ايران پيرامون عرفان مي باشند. در خدمت استاد هستيم که مباحثشان را مطرح بفرمايند:
امکان تکامل علوم انساني، همانند علوم و فنون تجربي
آقاي يثربي: در ابتدا عرض کنم غرض از برپايي اين محافل اين است که ما فکر نکنيم که همين که هستيم بايد باشيم، بلکه انشاء الله بايد به اين سمت حرکت کنيم که چه بسا بتوانيم چيزي بشويم که هنوز هيچ کس به خيالش نمي رسد. چنانکه ما به عنوان بشر اين تحول غير قابل تصور را در علوم و فنون تجربه کرديم. مثلا در چهار قرن پيش شرايط امروز به ذهن هيچ کس نمي رسيد، يا در يک قرن پيش به ذهن هيچ کس نمي رسيد که حوزه علميه قم اينهمه امکانات را در اختيار بگيرد، و به مخيله شان هم خطور نمي کرد. پس بايد توجه داشت که ما در علوم انساني هم نبايد دچار غفلت شويم و نکنيم که هر چه بايد داشته باشيم را داريم و هيچ آيندة بهتر از گذشته مان در انتظار ما نيست. غرض از همه اين مناقشات و اين جلسات اين است که ما از وضع موجودمان به طرف آينده خيز برداريم. من مطمئنم به آينده بسيار روشني راه خواهيم يافت که الان ما هيچکدام نمي توانيم تصور کنيم. بارها به من مي گويند، چرا فقط مسائل را نقد مي کنيد و راه حل نشان نمي دهيد؟ من در جواب مي گويم اينگونه نيست که تا اين مسائل به ذهنم بيايد عنوان بکنم، بلکه به عقل خودم يک پيشنهادهايي هم مي دهم ولي آن پيشنهاد نهايي ممکن است يک قرن يا دو قرن بعد به وسيله يک طلبه¬اي، يا استادي از يک جايي ارائه شود و کلا بصورت بنيادي وضع علوم انساني ما را دگرگون کند. اما با اين تلاشها ما هم در آن فضيلت بعدي شريک خواهيم بود. در حال حاضر ما بايد وظيفة خودمان را انجام دهيم.
اجازه بدهيم در مقدمه بحث، اولا اين سوء تفاهم را دفع کنم که بعضي ها فکر مي¬کنند من بعضي جاها بنا به مصلحتي يک جور و در بعضي جاها بگونة ديگر صحبت مي¬کنم. يعني فکر مي کنند من آدمي هستم که در يک جلسه از عرفان دفاع مي¬کنم، و در جلسه¬اي ديگر بر عليه عرفان حرف مي¬زنم. يک سوء تفاهم ديگر اينکه بعضيها اينگونه برداشت ميکنند که من اصلا بگونهاي تعصبآميز با عرفان مخالفم و به هر صورت ميخواهم بهانهاي به دست بياورم تا به اين مکتب حمله کنم. در حاليکه اينگونه نيست و بنده هنوز هم تمام وجودم با اين مسئله درگير است، من روحاً عرفان را دوست دارم، بنده هنوز «ضرب زيدٌ» را هم نخوانده بود که در روحيهام اين مسائل بوده و حتي جزو مسائل خانوادگيام بوده است، از قضا تصادف است يا هر چيز هست، نميدانم؟ اولين دعايي هم که پدر بزرگ من براي من از يک شيخ خانقاه گرفته، دعاي علم يا چيز ديگر بوده است. در آن وقت من چهار، پنج سال بيشتر نداشتم، بالاخره با چنين محيطي آشنا بودم. الان هم خوشم ميآيد. من اقرار مي کنم که خانقاههاي متعددي رفتهام و با مشايخ متعددي گفتگو داشتهام. ما آن زماني که در قم بوديم اين اصلا چنين جوي حاکم بود، بلکه برعکس کاملا جو بر ضد اين مسئله بود. در آن زمان فقط ما پنج نفر بوديم که دائما درگير اين مسائل بوديم، دو نفر هم در راه همين سير و سفر عرفاني تصادف کردند و در سال 1355 از دنيا رفتند، ما در آن زمان مرتب در شهرهاي مختلف مثل مشهد، تبريز و... به دنبال اساتيد اين فن بوديم، ولذا من به عرفان علاقمند هستم و به جامعه هم توصيه مي کنم چون عرفان اسلامي، مخصوصاً در ايران اسلامي و در ساية اين توحيد و تعاليم اسلامي يک ظرافت خاصي پيدا کرده است که عرفان نو افلاطوني اين ظرافتها را ندارد. اما پس هنوز هم عرض مي کنم هرچه من انکار بکنم الان همين اگر پخش شود اقلا صدها نفر در اقصي نقاط کشور پيش خودشان شهادت مي دهند که فلاني راست گفته است، خيلي ها با همين نام و با همين نسبت و با همين تهمت ما را مي¬شناسند، البته من هم خوشم مي آيد و ابايي هم ندارم. هميشه هم تفنني هم مي¬کنم. من هم مثل خيلي¬ها عاشقم که يک چوبه از اين خاک به بالا بتوانيم برويم. ولي افسوس که نشده است اين بيت سرودة خودم هست که ؛
يک چوبه از اين خاک بالا نپريديم از شهنه بپرسيد سردار به چند است؟
از نام گذشتيم و به ننگي نرسيديم اي رند مگر ننگ به چند، عاربه چند است
با ديده گريان من اي شوخ نگفتي دريايي از اين رود نمکزار به چند است
به مناسبت ايام ولايت و ايام زيبا و باشکوه غدير اين بيت را هم که سه سال پيش در غديريه گفتم مي¬خوانم.
آب و آبادي عالم همه از فيض علي است
گرچه بنياد جهان جمله سراب است و خراب
اگر آب و آبادي باشد از ولايت مي آيد ولي اگر آن را رها کني ديگر در دنيا چيزي باقي نمي¬ماند
رابطه عرفان و دين با تقابل دين و سياست در غرب
اما بحثي که من دارم اين است که ما يک فضاي بسيار روشني داريم که در اين فضا اين کالا هم موجود است، اين كالا را از آنجا بجوييم اما عده اي مي خواهند بصورت مستقل اين کالا را به ما عرضه کنند و گاهي هم در مقابل آنچه که داريم قرار دهند، همانطور که کم کم اين سئوال دارد جا ميافتد که دين يا عرفان،کدام؟ اين اتفاق تصادفي نيست، در غرب اين اتفاق افتاده است. من اعتراف مي کنم که آدم غرب دوستي هستم و اگر کتابهاي من را بخوانيد شايد نسبت به من بدبين شويد و مي گوييد اين آدم چقدر غرب زده است، من هنوز افسوس مي خورم که چرا جامعه ما تفکر جديد غرب را تجربه نکرده است؟ و لذا من نام کتابم را «ماجراي غم انگيز روشنفکري در ايران» گذاشتم. غربيها با ديني روبرو شدند که نسبت به مسائل جامعه پاسخ عقلاني نداشت، روشنفکران اين دين را رها کردند، البته کار بدي هم نکردند. من معتقدم که به وظيفه¬شان عمل کردند، چون وقتي که آدم بفهمد يک چيزي باطل است، ملزم نيست که از آن دفاع کند، دليلي ندارد که از آن دفاع کند. از همان روز که فهميدي دين يا مذهبي باطل است، بايد آن را رها کني و غربيها هم همين کار را کردند. دين مسيحيت از نظر ما هم باطل است. چون ديني است که از نظر اسلام منسوخ و تحريف شده است. ولي ما نسبت به غربيها بسيار احساسي برخورد مي-کنيم، من بارها از اشخاص بسيار حساس شنيدم که مطلقا غربيها را چه مسيحي باشند و چه مسلمان، طرد ميکنند، در حاليکه ما بايد همديگر را تحمل کنيم، معناي تسامح همين است. اما معرفت بشري به هيچ قيمتي قابل فروش نيست. چنانکه آنها هم نميفروشند. آنجا هم هر وقت تشخيص دهند، دو دو تا، چهارتا ميشود، نميآيند به ما بگويند شما بگوييد دو دو تا هشت تا. براي همين هم هست که هر سال براي حفظ اصول ليبراليزم و دموکراسي با هم پيمان ميبندند، چون اين اصول را صحيح ديدند نسبت به آن وفا دارند کما اينکه در مقابل اصول غير صحيح وفادار نيستند. آن وقتي که دين را نقد کردند، دلايل دين تاب مقاومت نداشت. آنجا ديني که در دست مسيحيت غرب است فلسفه عقلاني يونان کلا از متن تفکر رانده شد و تفکر نوافلاطونيست حاکم شد. نوافلاطونيست آمد و جاي مسيحيت توخالي را گرفت. يکي از معجزات قرآن اين است که بر تحريف مسيحيت تأکيد ميکند، ولذا اگر يك آدم باستان شناس، تاريخ شناس و کتاب شناسي بتواند تأييد کند که اين کتابها را بشر نوشته است و متن آسماني نيستند. همه دانشمندان قبول دارند که تنها ديني که متن آسماني دارد دين ماست و اين هم يکي از افتخارات ما است. آن کتابها را بشر نوشته است و شبيه گزارش است، عين اينکه ما قرآن را نداشتيم و بجايش تاريخ طبري يا سيره ابن هشام و امثالهم را داشتيم. منتهي ابن هشام از يک واقعيت گزارش مي دهد و انجيل آنها از مکاشفه خودش گزارش مي کند، البته اين مطلب که آيا مکاشفه چقدر درست باشد يا نادرست آن هم مشکل ديگري است. بنابراين در غرب با ديني روبرو شدند که نوافلاطونيت را قانون خودش کرده بود. دانشمنداني مثل برتراند راسل بي دين و ريتون متدين هر دو اقرار دارند که اگر چهار اصطلاح نوافلاطونيت را عوض کنيم، مسيحيت ميشود و اگر چهار تا کلمه مسيحيت را عوض کنيم نوافلاطونيت ميشود. يعني يک مکتب غير عقلاني آمد در يک دين غير عقلاني ادغام شد و يک جامعه قرنها با اين ها زندگي کردند، تا اينکه يک باره سر بلند کردند و ديدند اصول و فروعشان عقلاني و مطابق با فطرت آدم نيست. حالا شروع کردند و دارند آمرزش نامه مي فروشند، و با هزار جور دزد و کلک مي خواهند بر گردة مردم سوار شوند. املاک مردم در قبضه اينها است. سکولاريسم يک جهاد بر عليه خرافه بود، مي گفت آقا باغ و باغچهام را و قدرتم را به من برگردانيد. چرا بايد در تصاحب شما باشد؟ اگر املاکم را به من بر نميگرداني حداقل انديشه ام را برگردان! کليسا مي گفت: حق انديشيدن نداري، ايمان بياور تا قدرت انديشيدن داشته باشي. بالاخره من هم آدم هستم، من که حيوان نيستم. مرا خدا آدم آفريده، تو چرا مرا برده مي کني. سکولاريسم مثل يک انقلاب در مقابل يک سلطه بود که از تفکر گرفته تا ثروت و حاکميت يکي يکي از مردم گرفته و در قبضه کرده بود. اول به خودش اجازه فکر کردن داد، ميگفت: «من مي انديشم، پس هستم» اما نميخواست که تو بگويي که هستي! حتي در علوم هم ميگفت که مسئله رياضي و علومتان را بايد از کليسا بپرسيد. شما خيال مي کنيد دعواي گاليله، دعواي گردش زمين بود. آنها ميگفتند چرا اين جواب را تو ميدهد. اگر گاليله مهلت ميداد آنها خودشان بعداً ميفهميدند زمين ميچرخد و خودشان ميگفتند زمين ميگردد. اما آنها از اين ناراحت بودند که چرا يک دانشمند دارد اين حرف را ميزند، در آن زمان مرکز دعواي علم و دين بسيار جدي بود. ما مشکلات آنجا را نداريم.
بنيادي نبودن دعواي علم و دين در اسلام
دعواي علم و دين ما مصنوعي است، چيزي است که ما درست کرديم، دين هيچ جا با علم دعوا نکرده است، دين ما با هزار زبان از ما التماس ميکند که تعقل کنيم و علم هم غير از تعقل چيزي نيست، مگر رياضيات و فيزيک غير از تعقل هستند. دين ما تنها دين عقلاني جهان است. آنجا دين عقلاني نبود. ولذا شکست خورد، ولي با فکر مردم نميشود بازي کرد، دانشمندان آنر وز نگفتند هيچ کس حق ندارد کليسا برود، گفتند هر کس دلش خواست مي تواند شب تا صبح مناجات کند. آن مناجات و احساسات را حفظ کردند، ولي آن حاکميت ديني را نقد کردند و کنار زدند. بنابراين گفتند دين حق ندارد به ما علم و حکومت داري ياد بدهد. ما خودمان داريم دين براي تسکين خاطر کساني است که ناراحتي داشته باشند.
تصويري از سابقه عرفان در غرب و مقايسه آن با اسلام
آنجا براي مسائل عرفاني دو راه پيش گرفتند. يکي راه «دين طبيعي» بود که سعي کردند دين عقلاني را ارائه دهند و موفق نشدند که افراطش در اگوست کنت بود. لذا راه دوم را پيش گرفتند و گفتند: «دين همين احساس است. ولذا از دين نمي توان معرفت و سياست و علم را انتظار داشت. دين چيزي جز احساس نيست. اين مسئله ناخودآگاه در جامعه ما هم نفوذ کرده است. و عده اي خيال مي کنند ديندار بودن يعني بي احساس بودن! اگر دنبال احساسات برويم، بايد ديگر با دين خداحافظي کنيم. اين از آنجمله از مسائلي است که غرب با نقد و سکولار کردن دين، به ما القا کرد. و در حقيقت دين ناحق را از جامعه کنار زده ، بعضي ها خيال مي کنند اگر ما هم به سراغ عرفان و احساس برويم، جامعه ما سکولار مي¬شود. در حالي که آخر عرفان زيدبن حارثه است. من به همان پيغمبر(ص) قسم مي خورم که اگر هزار بار هم ابن عربي معراج رفته باشد هنوز به گرد پاي زيد بن حارثه نميرسد. ولي زيد بن حارثه را عمومي نکرد. اگر عموميت خواست دنبال اين جور چيزها را ميگرفت. داستان عثمان بن مظعون را همه ميدانيد. و سخن پيغمبر(ص) که فرمود: «رهبانيت در دين من نيست» را همه شنيديد.
جهاد، عقلانيترين رياضت
ميگفت رياضت همان جهاد است. بهترين رياضت براي بچههاي ما جبههها بود که مطابق با رياضت اسلامي هم بود. چون بارها به زبان آن بزرگوار جاري شده بود که رهبانيت دين من جهاد است. آيا بعد از جبههها جهاد تمام شده است؟ خير، جبهه ساده ترين شکل جهاد بود. جهاد با بيعدالتي هميشگي است. «کل يوم عاشورا و کل ارض کربلاء» يک دستورالعمل جدي است. پشت سرش «ملئت ظلما و جوراً، يملأ الله في الارض قسطا و عدلا» مسئله اي جدي است. اينجا ما بي طرف نيستيم و دائما درگير هستيم. من حرفم اين است که آيا مي شود که ما مثل اروپاي سکولار شده، دين مان را، با آن همه برنامه جهاني و ازلي و ابدي رها کنيم و به بشريت عرضه نکنيم، و از طرف ديگر دم از عرفان بزنيم؟ کدام عرفان؟! مثلا کي سي سال يا چهل سال عمر خود را در تأليف، تحقيق هدر بدهد. الان هم باز سهروردي، من غلب قلندر هم بهترين آموزش سلوک به روش سهروردي يا اين کتاب «از راه تا راز» را که مشغول نوشتن هستم و الان جلد سوم آن بيرون مي آيد، جلد چهارم آن را هم خودم عاشقانه نيت کردم، در حال و هواي جبههها بنويسم، معطل کردم يک فرصتي پيدا کنم، ببينيم به من يک فيلمي، اينهايي که خودم نه شهيد شدم، نه به جبهه توانستم بروم، مي گويم اقلا با اين فيلم ها خودم در آن حال و هوا قرار بگيرم که او بهترين حال و هواي عرفاني و رياضت بوده است. رياضت مبارزه است. اگر دلت رياضت مي خواهد بيا عمرت را صرف مبارزه کن. و اين مبارزه از مبارزه با خودت شروع مي¬شود، اول با چه کسي! اول با خودت. اول بيت المال را بفهم که مال چه کسي است. بفهم که دزدي هزار بار شرف دارد به بيت المال. ميگويند عقيل بيشتر از سهم خود از بيت المال خواست و علي(ع) فرمود بيا برويم دزدي، عقيل تعجب کرد، علي(ع) فمرود: اگر ما از يک مغازه دزدي کنيم، ميتوانيم از صاحبش حلاليت بطلبيم، اما بيت المال، مال همه مردم است. اين رياضت است که اگر توانستي در مالت حرام نخوري و از ماشين دولتي استفاده نکني. من فرماندة عالي مقامي را سراغ دارم که جانباز است و يک پايش را از دست داده است، اما از ماشين دولتي هم استفاده نمي¬کند! اينکه هم پا نداشته باشي و هم از ماشين دولتي استفاده نکني، بهترين رياضت است. نه اينکه روي ماشين نوشته باشد استفاده اختصاصي ممنوع، اما اقوام از آن به صورت شخصي استفاده کنند. هدف من اين است که ما عرفان را در برابر دين قرار ندهيم، آنچه از عرفان مي خواهيد در دين هم وجود دارد. هر وقت ديديد که دين چيزي کم داشت، آن وقت مي توانيد هر جا که خواستيد برويد. مثلا به هند و حتي مي توانيد به اسرائيل هم برويد. اما دين چيزي کم ندارد، و از طرفي هم از ما رياضت خنثي نمي¬خواهد. دين مي¬گويد لازم نيست ورد بگويي. بيا محاسبه کن و ببين امروز چه خوردي، از حلال بود يا از حرام. ما شتر را با پالان ميخوريم و ادعاي عرفان هم مي کنيم. و خصوص الحکم هم تدريس مي کنيم. مشکل اصلي بار يک شتر است. من مي خواهم بگويم از مسير خارج نشويم، نظريه ميآيد در آشفتگي براي برون شد، راه حل نشان ميدهد. من جامعه را در شرايطي مي بينم که با چيزي ميخواهد خودش را گرفتار کند که به او مربوط نيست، و در شأن او هم نيست.
اسلام، معنويت متکي بر اصول و مباني عقلاني
به نظر من اساس کار ما بايد تکيه بر عقلانيت و معنويت متکي بر اصول و مباني عقلاني يعني اسلام باشد. بايد اين را محور قرار دهيم. از من پرسيدند چرا گرايش به معنويت زياد شده است؟ در جواب بايد گفت بشر هميشه دنبال معنويت بوده است. در تاريخ هيچوقت نبوده که بشر به دنبال معنويت نبوده باشد، اما شايد سئوال کنيد که امروز با وجود تهاجم فرهنگي چرا مردم به طرف معنويت رو ميآورند؟ نقل مي کنند که از سنايي پرسيدند طرفدار علي هستي يا عمر؟ گفت: اندوه شام و غصه چاشت در دلم حب و بغضي باقي نگذاشت. از بس غذا نخوردم، نميدانم چه کسي را دوست دارم و با چه کسي دشمن هستم. مردم جامعه اگر در رفاه باشند فرصت انديشيدن دارند. زمان شاه ايراد ميگرفتند که چرا چپيها همه سرمايهدار هستند، دليلش معلوم بود، آنها فرصت مطالعه داشتند. اما پسر يک کارگر که مدرسه نميرفت تا کمونيست يا چپ بشود، الان جامعه اين موقعيت را دارد تا به دنبال تربيت صحيح برود. ما اين فرصت را از دست ندهيم. مطمئن باشيد هجمهها معنويت را تقويت ميکند. هجمه باعث ميشود که اين طرف رنگ و لعاب بهتري پيدا کند، جلوگيري از عزاداري، عزيزتر از عزاداري آزاد است. پس هجمهها هم خودش يکي از عوامل هستند. البته عوامل ديگري هم وجود دارد که ديگر معطلتان نميکنم.
پرسش و پاسخ
ناکارآمدي عرفان در پاسخ به نيازهاي معنوي روز
اما پرسش دوم؛ با وجود اينهمه نياز به معنويت، آيا عرفان اسلامي ميتواند پاسخگوي اين نياز باشد؟ جواب منفي است. من در جاي ديگر هم نوشتم که با اين عرفان به هيچ عنوان نميشود جامعه را اداره کرد. ما همينکه مقداري از خواب و خوراک و پرحرفيهايمان بزنيم، همين رياضت است.
همينکه به دين اسلام درست عمل کنيم. به همة خواستههايمان ميرسيم. مگر در عرفان چه هست که در اسلام نيست؟ مگر علي(ع) بدون اين حرفها به چيزي نرسيده است که ما مي خواهيم به آن برسيم و علاوه بر اين، در اينگونه راهها که کار هر کس نيست هزار جور شعبده و انحراف وجود دارد؛ که يک نمونهاش اين است که بعد از فنا زندقک در کمين هر کسي است، مگر آنهايي که خدا پشتيبان آنها باشد. خود به فنا رسيدن کار هر کسي نيست، وجود زندقک هم جدي است. عرفان توانايي آن را ندارد.
اسلام، بهترين گزينه براي پاسخ به مسائل معنوي جامعه
سئوال بعدي که مطرح ميشود اين است که اگر عرفان نميتواند پاسخگوي جامعه ما و به تبع آن بشريت باشد، چه چيزي بايد جايگزين آن باشد؟ مي گوييم دين اسلام هم پاسخگوي دنيا و هم پاسخگوي معنويت بشريت است، اين يکي از معروفترين دعاهاي قرآني ماست که «ربنا آتنا في الدنيا حسنه و في الاخره الحسنه» اسلام هم زندگي عادلانه دنيايي يعني عدالت اجتماعي و هم آخرت بشريت را در نظر دارد. احساس چيز بدي نيست، اما در جهان امروز قابل رقابت نيست. نميدانم آن فيلم تشريفات را ديديد يا نه؟ الان کليسا جمع کثيري را از روي آتش ميگذراند و يا در هندستان يک نفر شش ماه است که غذا نخورده است، از اينگونه مسائل در دنياي امروز زياد است، ما نميتوانيم با احساسات به ميدان رقابت بياييم و بگوييم اين از آن بهتر است. وعدهاي چنان در احساس خودشان غرق هستند که اصلا گوشي براي شنيدن حرف تو ندارند. تو اول بايد با همين فرق احساس نبودن خودت مبارزه کني. ما تا به حوزه عقلانيت وارد نشويم نميفهميم که اسلام چه ميگويد. و نميتواني حرف فلان دين هندي يا مسيحيت را بفهمي. اسلام ميخواهد که دين و دنيايتان با معنويتي همراه با عقلانيت و هماهنگ با فطرت، همراه باشد. اسلام هيچ لذتي را از انسان نميگيرد. بارها با من، از شادي در اسلام سوال ميکنند. در جواب مي گويم يکي از ايرادهاي غربيها به ما در اين است که ما با شادي مخالف هستيم، عشقمان غم است. زندگي در ساية اسلام هميشه زندگي آزاد، آباد، مرفه و شاد است. مثلا شما به يک جوان شغل بدهيد تا ازدواج کند و خانه داشته باشد و ماشين داشته باشد و قسط هم نداشته باشد، اين انسان هميشه شاد است. اين انسان غصه نميخورد که چرا زن من نميتواند برهنه در خيابان راه برود. اينجور آدم خيلي کم پيدا ميکنيد. البته نميگويم پيدا نميشود. چنين انساني غصه ميخورد که چرا به من اجازه عرق خوردن نميدهند. البته هميشه عده محدودي پيدا ميشوند که اينگونه باشند. ولي اکثراً شاد هستند. اسلام هم همين را ميخواهد. آيا منشأ پيدايش اين فکر اين است که از دين به وادي عرفان پا بگذاريم. البته غربيها اين اعتقاد را دارند. تا ما خبردار شويم آنها از دين وارد عرفان شدند، يعني دين حاکم را رها کردند و به احساسات فردي رو آوردند که هر کس هر جور که دلش ميخواهد عمل کند. من حدود شش ماه در فرصت مطالعاتيم هر هفته به کليسا ميرفتم. گاهي اتفاق ميافتاد که در يک روز در دو برنامه مذهبيشان شرکت ميکردم. هر کس هر جور که دلش خواست عمل ميکرد، اين فکر در آنجا هم اجرا شد و درست هم بود. چون يک دين باطلي را از صحنه زندگي پاک کردند و آمدند احساسات مردم را آزاد گذاشتند. مثل استالين نگفتند هر کس نام عيسي را ببرد اعدامش ميکنيم. گفتند برويد عشق کنيد. آيا ما مي توانيم در جامعهمان چنين بکنيم. مسلماً خير. اسلام آمده است تا در مرحله اول مديريت ما را درست کند. يعني در زندگي، اول حسنه دنيا را بدهد. از ما رياضت و رهبانيت نميخواهد. نميگويد برويد انزوا اختيار کنيد، مي گويد اول بياييد ببينيد با بيت المال چگونه بايد عمل کرد؟ ميگويد اي مسئول، اي وزير، اي وکيل اول ببين حرام ميخوري يا نه؟ نميشود که بيش از نياز خود از بيت المال برداشت کني و بعد هم بيايي ادعاي عرفان کني. آن عرفان در جامعه اسلامي ما راه ندارد. «لا رهبانيه في الاسلام» اسلام را دوباره تعريف ميکنم: دين عقلاني! و اضافه ميکنم تنها دين عقلاني موجود جهان. امروزه امکانات و تکنولوژي غربي اين فرصت را به شما داده است تا با فشار دادن يک دکمه تمام اديان را مطالعه کنيد و به شما اين امکان را داده است که اين همه کتاب داشته باشيد. گذشتگان ما اين امکانات را نداشتند. خدا مرحوم طباطبايي را رحمت کند که هرگز متن درست ترجمه متافيزيک ارسطو را نديد. و همان ترجمه¬هاي قديمي در اختيارش بود. اما الان دانشجويان ما دو يا سه ترجمة آن را در اختيار دارند و با مبلغ ناچيزي ميتوانند هرچه ارسطو نوشته را با متن آن بخوانند.
چند وجه تمايز اسلام با مسيحيت
الان در بين اديان، اسلام تنها دين جامع و عقلاني دنيا است. و اين رسالت بر دوش ما سنگيني ميکند. چون اسلام متکي بر اصالت و اعتبار انسان است. يعني خدا با ما مثل طرف حساب معامله ميکند. اما در مسيحيت مثل يک مقتدر، خواستند حضرت عيسي(ع) را اول خدا بدانند بعد خودشان خدا بشوند. اما اسلام از اول جلوي اين انحراف را گرفت و جالب است، يکي از بهترين تعبيرهاي جامعه شناختي و تاريخ شناختي امروز ما در قرآن است. مي گويد اين ارباب گرفتن اين مسئلان ديني از آيينهاي شرک مانده است. اين وحي الهي نيست. اسلام ميگويد خدا را به هيچ نامي حق نداريد به زمين بياوريد. زمين مال بنده است. ميفرمايد اگر بخواهيد عزيزترين بندگان مرا نام ببريد که از همه بيشتر او را دوست دارم، محمد بن عبدالله(ص) است، ولي حق نداريد دربارة او حرف اضافه بزنيد. «اشهد ان محمداً عبده و رسوله». مي خواهم بگويم در دين ما همه چيز وجود دارد، در همان فرصت مطالعاتي به يکي از ايرانيها ميگفتم به خدا اگر روزي من به ديده الحادي هم به اين دو دين نگاه کنم، ميان اسلام تا مسيحيت چند سال نوري فاصله است. ما کجاي کار هستيم، چرا خودمان را نميشناسيم. آن شخصي که نوشته است، «احساس، عرفان، دين، فقه پدر آدم را درميآورد» در کجاي فقه اسلام ظلم است. در کجاي آن خدا شدن انسان است. هيچ کس هم نميتواند خدا شود. محمد(ص) نميتوانست، علي(ع) هم نميتواند. و هيچ کس ديگر. ولي ما بياييم پشتوانه دين باشيم. ببينيم اگر خداي ناکرده ديديم در جايي دين درست اجرا نميشود تذکر بدهيم. کجا به ما گفتند نگوييد، اينجا هيچ کس خودش را خدا نميداند. چون «لا اله الا الله» در خون هر مسلمان است، ولي مسيحي ميآيد همه را خدا ميکند. حتي حکم کليسا و شوراهاي عالي کليسا براي خودشان هم قابل نقض نيست. چون نستجير بالله از خدا هم قويتر هستند. چون آدم گاهي به حکم خدا هم عام و خاص ميزنيم. تنها ديني که متن وحي دارد اسلام است، ميفرمايد: «ولو تقبل علينا بعض الاقاويل لاخذنا منه باليمين و ثم قطعنا منه الوتين» ببينيد حتي پيغمبرش هم نميتواند يک واو آن را جابجا کند. ما اين متن را در دست داريم. خوشبختانه متن سنت هم در اختيار ماست، هرچند عدهاي نميگذاشتند روايات مکتوب شود ولي باز مکتوب شد. آقا آنها هيچ چيز ندارند. هيچ ديني در دنيا متن ندارد! کجا مي رويم! تنها دين داراي متن، تنها دين اصالت انسان، اسلام است. گفتم که مسيحيت همه چيز انسان را گرفته بود. انسان اگر از آن دين بيرون نميآمد انسان نمي¬شد. ولي اين ميگويد تا انسان نشوي تو را نميپذيرم. ببينيد فرق چقدر است. اينها را کنار هم نگذاريد و مقايسه نکنيد. مرتب نگوييد روزگار عوض شده است. يک نفر در مجلس گفتگوي اديان گفت: «حضرت علي فرموده: من اگر مسيحي بودم برايم فرق نميکرد.» مثلا اگر خاخام يا کشيش آنها بودم برايم فرقي نداشت. گفتم حاج آقا اين مطلب صحيح نيست، ـ البته پيرمردي بود که مانده بود سکته کند ـ در جوابش گفتم: نان نرخش چند است؟ متوجه نشد. گفتم حاج آقا فارسي حرف ميزنم، شما هم عربي هم بلد هستيد؛ نان نرخش چند است؟ علي(ع) را اينجور کوچک نکنيد. چرا اينجور کرديد؟ او ميگويد من به همه چيز عالم احاطه دارم. آن وقت نميداند مسيحي با مسلمان فرق دارد! چرا فرق نداشته باشد؟ هيچ مسيحي هم نميگويد فرق ندارد. همان جان هيک هم که به ايران آمده بود ميگفت ما مسيحيت را دين برتر ميدانيم. چرا فرق ندارد. اعتبار انسان ميگويد اول بايد خودت باشي و عقل و انديشهات را داشته باشي، يعني بايد سکولار باشي. اين را به رسماً بگويم، چون راهش بسته بود. آن سکولار و اومانيسمي به قيمت الحاد به او رسيده است. او چارهاي نداشت، يعني يا بايد نباشد و مؤمن باشد، يا باشد و بيايمان. ولي همان اومانيسم را اسلام ميگويد اگر از همه برتر نباشي اصلا اسلامت را نميپذيرم. بايد بگويي من، پدرم، مادرم، مسخره است. «أو لوکان أبائهم لايفقهون شيئاً» اين ميگويد بايد من باشي، و اين همان معناي اومانيسم است. ما گاهي از بعضي از واژهها فرار ميکنيم. مثلا معناي جامعه؛ سکولار، در دين اسلام هيچ چيز شما در قبضة دين نيست، حتي فقهاء دربارةاموال مجهول المالک هم با ترس و لرز حکم ميدهند. يعني در مواردي که صاحب مال مشخص نباشد آقايان اجازه تصرف ميدهند. اما اگر صاحب مال معلوم باشد حتي خدا هم مالک مال و جان و عقل شما نيست. اما در دين مسيحيت آنها مالک همه چيز بودند. چرا ما هر دو را با يک چوب برانيم؟
نگاهي گذرا بر برتري اسلام بر عرفان
در ادامه بحث بنده فهرست وار برتري دين اسلام بر عرفان را خدمت شما عرض ميکنم! خود عرفا ميگويند کشفي که با کشف نبوي سازگار نباشد، کشف درستي نيست. چه ملاکي بالاتر از کشف خود حضرت، بعضيها به دنبال خواب ديدن اين و آن ميروند، خواب اگر هم درست باشد تازه يک هفتادم نبوت هم نميشود. ولذا ديگر لازم نيست به سراغ مکتب ديگري برويم. ميگويد دنبال مکتب ديگر مي روم و اگر کج رفتم از آن ملاک کمک ميگيرم. در جواب بايد گفت که اگر اين روش بهتر بود پيشوايان ما از همان اول اين را توصيه مي کردند، در حالي که نه تنها توصيه نشده بلکه نهي هم شده است. خود نبوت را ملاک قرار بده. اما در عرفان به سبک ديني کساني چون حذيفه و زيد بن حارثه بودند که آنها را از کارشان نهي نکردند، گفت همه چيز را ميبينم. پيامبر(ص) در جواب گفت: مبارکت باشد. مگر ياران حضرت ابا عبدالله(ع)، ياران حضرت علي(ع) مکاشفه نداشتند؟ ديدن آنها چيزي ديگر بود. اينها که مدعي مکاشفه هستند در مقابل آنها چيزي نديدند. ما اثر آن را نديديم. ولي آنها ديده بودند. هدف روشن نيست. اسلام ميگويد خودت باش، در دنيا و آخرت طرف حساب خداوند تو هستي و اعمال توست. «هل ادلکم علي تجاره» اما در عرفان ما راب ه فنا دعوت ميکنند. فنا نميدانم چيست؟ البته تجربههاي عرفاني نامأنوس و تعريف نشده هستند. فقط با گفتن فنا کار درست نميشود. عرفان با اصالت انسان سازگار نيست. در اول کار ترا به دست مرشد ميدهند، و ميگويند بايد پيش او مثل مرده زيردست غسال باشي. چه بسا مرشد يا مرشدي شارللاتان باشد. آن وقت اين يک خط قرمز است. بعضي روشنفکران ما در اسلام خط قرمز را مطرح کردند در حالي که خط قرمز مال مسيحيان هستند. در اسلام خط قرمز نداريم. هر طلبه¬اي از فتواي استادش عبور کند محبوب است. مستشکلين را هميشه در درسها دوست دارند. اين مسئله در فروع دين ما مطرح است تا چه برسد به اصول دين ما که استدلالي است و گفتن که هيچ کس حق تقليد از هيچ کس را ندارد. اگر تمام مراجع جمع شوند و در اصول دينشان مقلد يک مسلمان شوند مکفي نيست. مکلف است که خودش برسد. اما در آنجا از اول بايد چشم بسته پيش برويم. عمل بي قاعده است. من به شما خبر دهم که عرفان مثل دين نيست که عمل حساب و کتاب داشته باشد. چه بسا يک ميليون کار نيک بکني و يک ريال هم نيرزد، اما ممکن است کار خلاف بکني جزا ببيني. بارها تصريح کردم که: صالح و طالح متاع خويش نمودند تا چه قبول افتد و چه در نظر آيد. امام حسين و شمر هر دو کار خودشان را کردند. حالا بايد منتظر باشند تا ببينند رأي دادگاه چه ميشود؟ آيا شمر قبول است يا امام حسين(ع)؟ آيا ميشود اين حرف را قبول کرد؟ مگر قانون وجود ندارد. مگر حساب و کتاب در کار نيست و سرانجام کار از تصور تا وصول نامعلوم است؟ هيچ اهل سلوکي نميداند وصول يعني چه و هيچ اهل سلوکي هم نميداند که آيا به وصال ميرسد يا نميرسد. و مشکل هم هست. هستي گريزي دارد ولذا دائماً «بودن» را حقير ميکند و ميگويد: «وجودک ذنب لايقاس به ذنب» اما دين اسلام هستي را نعمت بزرگ خدا ميداند. چقدر به ما منت ميگذارد و مرتب تذکر ميدهد که «خلقکم» آيا معنايش اين است که شما را گرفتار کردم و بدبخت کردم؟ يا اينکه نه، شما را پديد آوردم، موجودات ماندگاري هم هستيد. يکي از شعراي معاصر ما ميگويد:
مرگ مي گفت فرار کن از دل عشقباز من آمدم و نميروم هستم و جاودانيام