بخشی از مقاله
مدرنيته و تراژدي
استدلال من اين است كه مفهوم مدرن خود انساني (human self) يا سوژه فاعل شناسا (subject) نميتواند به سادگي و به شكل پست مدرنيستي رد شود، چرا كه از جمله شرايط طرح پرسشهاي از حيث انساني مهم پيرامون معناداري (يابي معنايي) زندگي، حاجت به نگريستن به زندگي فردي به مثابه روايتي منسجم و داراي آغاز و پايان (مرگ) است. چنين پرسشهايي مسائل محوري انسانيشناسي فلسفي هستند. به هر حال نه تنها شيوههاي مدرن معنابخشي به زندگي مثل حكايت خطي در متون ادبي، بلكه شيوههاي ماقبل مدرن مثل تراژدي نيز، بايد به طور جدي در طرح اين مسائل اخذ شوند. سنت پراگماتيستي جايز دانسته كه با اين تكثر چارچوبها، جهان و زندگيمان را بر حسب هر كدام از آنها كه توانستيم.
تفسير كرده و به مثابه بخشي از آن چارچوب بسازيم. نتيجه اين كه پراگماتيسم بالقوه توانايي دارد كه هم تعدد چنين چارچوبهاي تفسيري (يعني چارچوبهاي ماقبل مدرن، مدرن و پست مدرن) و هم الزام به ارزيابي و سنجش هنجارين اين چارچوبها را لحاظ كند. ما به هيچ وجه جايز نميدانيم كه هيچ يك از منابع ماقبل مدرن معناي انسان (مانند طالع بيني) جدي گرفته شود. اجتناب از نسبيگرايي، ادعايي مهم براي پراگماتيست است.
1. معمولا اين ايده كه «فراروايتهاي بزرگ» ديگر مردهاند، به مثابه كليد پديده فرهنگياي كه با نام پست مدرنيسم شناخته شده است، محسوب ميگردد.
به نظر ميرسد معنايي كه عصر روشنگري از عقل، عقلانيت، دانش، حقيقت [يا صدق عينيت (truth)] و خود [نفس (self)] ارائه ميدهد، آنقدر كهنه و قديمي شده كه ديگر به طور جدي به كار نميرود. ديگر هيچ ديدگاه انحصاري و از منظر خدايي [مطلق] جهت روايتهاي برجسته و مهم پيرامون اين مفاهيم وجود ندارد. سلطه فرهنگي علم و (مخصوصا) فلسفه سيستماتيك به پايان رسيده است.
مع هذا، هم چنان كه برخي متفكران پست مدرن خود تاكيد مي كنند. ما هنوز ناچار به تسليم در برابر روايتهاي كلان در زندگي فرديمان هستيم. ما واقعا نميتوانيم از مفهوم مدرنيستي نفس (خود) صرف نظر كنيم و فردي كه ميگويد مي توانيم، كيستي خود را فراموش كرده است.
از منظر درون زندگي خود فرد، هيچ مرگ پست مدرني براي سوژه (فاعل آگاهي) ممكن نيست رخ دهد. به عكس، مرگ من، از زندگيام، فراتر ميرود. مرگ من حادثهاي قابل تجربه در زندگيام نيست (همان طور كه وينگشتاين در تراكتاتوس در بند 4311/6 بدان اشاره ميكند) حتي اكثر (يا شايد همه) ما اين احساس را داريم كه مرگ انسان به سختي در درون زندگياش قابل تصور است.
به عبارت ديگر، مرگ ميبايد به شكل نسبتا متناقض گونهاي، نقطه فرضي پاياني يا آخرين حادثه زندگيام تلقي شود. اگر مرگ (يعني فنا و نابودي نفسم) در انتظارم نباشد، نميتوانم دريابم كه حياتي خاص و از حيث زماني و مكاني محدود را پيش رو دارم. حتي اگر نتوانم معناي مرگ را كاملا درك كنم، اين حقيقت كه مرگ در انتظار من است، مرا قادر ميسازد در مورد زندگيام به عنوان يك كليت منسجم همراه با آغاز و پايان بينديشم. تنها با توجه به چنين نحوه زندگي، مساله معنا و اهميت [زندگي] مطرح ميشود.
بنابراين به نظر ميرسد هيچ گفتمان پست مدرنيستي پيرامون نابودي سوژه (فاعل شناسا) كه به بياعتمادي نسبت به روايت هاي كلان مربوط است، نميتواند ما را وادار كند اين حقيقت عاليمرتبه را در مورد زندگيمان رها سازيم. شايد حتي بتوان مانند كانت گفت: غير قابل اجتنابي مرگ، شرط استعلايي ضروري زندگي با معنا (يا بيمعنا) است. زندگي انسان، آن گونه كه ميدانيم، تنها به شرطي قابل فهم است كه در آن مرگ به شكل اجتناب ناپذيري پاياني براي آن (زندگي انسان) مفروض دارد، بدون مرگ، زندگي ما چيزي كاملا متفاوت است، چيزي كه ما اصلا نميتوانيم مفهوم روشني از آن داشته باشيم. (دست كم از نظرگاه شرايط انساني موجود.)
بنابراين مرگ، نقش تعيين كنندهاي در فهمي كه انسانهاي مدرن از زندگيشان به مثابه يك روايت واحد، دارند، ايفا ميكند. در اينجا بهتر است مفهوم ذاتا مدرن روايتگري را با جزيياتش شرح دهيم. به كارگيري اين مفهوم (مفهوم روايتگري) در معنابخشي به زندگيمان عنصر محوري نگرش مدرن؛ يا به عبارت ديگر عنصر محوري دريافت نوعا مدرن از هويت فردي است. شخص مدرن، معمولا بدون توجه به اين امر، حياتش را مانند داستاني ميبيند و اين رهيافت روايت گونه به زندگي به شيوههاي گوناگوني در تاريخ تفكر مدرن، مفهوم بندي شده است (تيلور 1989.)
نگريستن به زندگي انسان به مثابه پيشروي خطي، از نقطه شروع تا چند مرحله (مطابق با ماجراهاي يك رمان) و تا واپسين صفحه و مرحله آن؛ يعني مرگ، متعلق به شخص مدرن است. شخص پست مدرن ميتواند بفهمد كه زندگي ذهني (يا انتزاعي)اي كه او در پيش گرفته، در واقع زندگي يك سوژه منفرد واحد نيست و بنابراين آشكارا چنين سوژهاي به هيچ متعارفي يك شخص نميباشد.
من نميگويم ما نبايد به اين معنا به پست مدرنيسم راه يابيم. انديشمندان ضد انسانگراي فرانسوي (همانند همتايان امريكاييشان) چيزهاي بصيرتي زياد براي گفتن در مورد شيوههايي دارند كه سوژه مدرن با آن شيوهها بر حسب ساختارهاي اجتماعي و سياسي (مثلا روابط قدرت) شكل گرفته است، ساختارهايي كه روايتهاي زندگي را در گام اول محتمل ميسازد (به جاي محوريت كاملا مستقلي كه ما به شيوه مدرنيستي مايل به انديشيدن به آن هستيم.) به علاوه تحولات جالب پساساختارگرايي اين كاوشها را در پي ميگيرد. برخي از آنها هنوز هم وجود دارند، هنوز از ديدگاه يك فرد، زندگي در محيط فرهنگي و طبيعياش، نميتواند كاملا از سوژه ناپيدا باشد، بيش از ناپيدايي كلياي كه اعمال شخصيتها در روايت ادبي دارند. روايتها در مورد اعمال شخصيتها در روايت ادبي دارند. روايتها در مورد اعمال هستند، (معمولا در مورد اعمال انساني، در برخي شرايط مشكلزا) براي ما انسانها به سهولت، روشي وجود ندارد تا از اين واقعيت انساني صرفنظر كنيم.
انجام اين كار ميطلبد كه ما موجوداتي كاملا متفاوت از آنچه اكنون هستيم بشويم به ميزاني كه زندگي براي ما فهم پذير باشد، ما قطعا به همان ميزان قادر خواهيم بود و خود را مانند شخصيتهاي يك داستان بينگاريم كه در ميان مسائلي كه در محيط پيشروي آنها قرار دارد، اعمال نقش ميكنند.
حتي خود نويسندگان پست مدرن (كه من اكنون نميتوانم به تشريح جزييات آثارشان بپردازم)، هم براي نوشتن نثر پست مدرن ميبايد خود را همچون سوژهاي كه ملتزم به فعل ارادي است در نظر گيرند. در واقع كمي مسخره است كه فلاسفه و جامعهشناسان علم پست مدرن (مثلا جوزف روز (1996) در آخرين اثرش) قويا به نياز به جدي گرفتن جنبه روايتي علم، تاكيد ميكنند و در نتيجه با پوزش از پست مدرنيسم، مفهومي به طور منسجم مدرنيستي را به كار ميگيرند. فيلسوفهاي مدرنيست علوم، لزوما نميخواهند كه با اين ايده مخالفت كنند كه علم مثل هر يك از ديگر فعاليتهاي انساني تا اندازهاي به واسطه روايتهاي گذشته شده در آن و در مورد آن، شكل ميگيرد. بر عكس، آنها با اعطاي جايگاه مهمي به روايت، در شكلدهي به جهانبيني علمي، به متفكران پست مدرن ميپيوندند.
2- حال بايد بگويم كه به رغم مدرنيته (يا پست مدرنيته) تمام و كمال [حاكم بر] عصرمان، نبايد فقط نمونههاي ادبي مدرن و پست مدرن از زندگي انساني را به حساب آوريم (يعني روايت خطي و روايت خودآگاهي منقطع را)، بلكه بايد آمادگي اين را داشته باشيم كه دست كم هر از چندي بر حسب نگرش ماقبل مدرن؛ مثلا نگرش تراژدي كلاسيك، زندگيمان را بنگريم.
ممكن است به اين گمان افتيم كه شايد خطاهاي جدي ما در زندگي، توسط هيچ يك از نيروهاي فوق طبيعي مورد انتقام قرار نگيرد، اما معهذا توسط ديگر انسانها يا طبيعت غير انساني، تلافي ميشود و يا حداقل ميتوانيم اين خطاها را اين گونه تفسير كنيم. مثلا ميتوانيم تصادف دلخراش اتومبيل يا سقوط هواپيما را همچون قياسي با مكافاتي كه قهرمان تراژيك بعد از ارتكاب خطاهاي تراژيك با آنها مواجه شد، تصور كنيم. بدون شك اكثر مردم چنين ايدهاي را ايدهاي غير عقلاني ميدانند. مردمي كه در چنين تصادفاتي ميميرند معمولا بيگناه هستند (تنها به ميليونها نفري كه در جنگها و قتلعامها ميميرند توجه كنيد.) آنها هرگز كاري نكردند كه مستوجب انتقام باشند. آنها هيچ خطاي تراژيكي (مصيبت باري) مرتكب نشدند. آنها فقط به نحو غير ضروري [=تصادفي] مردند.
ولي نكته اصلي، اين نيست. چهرههاي [شاخص] تراژيك مثل اديپ و هملت نيز به معنايي بيگناه بودند. شايد تراژيكترين (مصيبتبارترين) چيزي كه ممكن است براي انسان رخ دهد، اين باشد كه حتي از زندگي معصومانه هم ممكن است انتقام گرفته شود. به عبارتي متعارف، حتي اگر شخصيت [تراژيك] بيگناه يا حتي با فضليت باشد، باز ممكن است به شكل بنيادين چيزي «اشتباه» در زندگياش و يا هر واقعيتي كه او به نحوي در آن زندگي ميكند، وجود داشته باشد. ما كمابيش ممكن است در جوامع اقتصادي مدرن (و پست مدرن) به سهولت درباره زندگي خود به مثابه جرايمي عليه انسانيت بينديشيم، چرا كه زندگي خود را به شيوهاي سامان ميدهيم كه طبيعت غير انساني و افراد فقير جهان سومي، بياندازه از آن صدمه ميبينند.
ما حتي اگر در حد و اندازه موازين ليبرال دموكراسي غربي خود، به شكل مسوولانه زندگي كنيم، نميتوانيم با دادن اعانه به اين درد رو به افزايش مددي رسانيم. ما مستحق مكافات هستيم.
شايد تجربه مسيحي گناه يا محكوميت اخلاقي در مقابل خدا بهترين تشبيه به تجربهاي باشد كه سعي در تشريح آن را دارم (تجربهاي كه ما به عنوان مردمان ثروتمند غربي بايد مستعدش باشيم.) به استثناي اين كه جهانبيني تراژدي، دركي از رستگاري مسيحي ندارد.
چيزي كه ميخواهم بگويم اين است كه هنگامي كه ما سعي در فهم ماهيت بشريمان داريم، ديدگاههايي كه توسط فيزيك پايه، بيولوژي مولكولي و فيزيولوژي عصبي درباره جهان ارائه شد، تنها ديدگاههاي معتبر در تبيين جهان [و انسانيت] نيستند.
ما بايد چشممان را به سوي آنچه مثلا تراژدي (در بين بسياري چشماندازهاي احتمالا تنشزا) ميتواند در مورد زندگي به ما بگويد، بگشاييم. بر اساس روحيه كثرتگراي پراگماتيسم، ما بر اين كه تفسيرمان از جهان را نظم و سامان دهيم به گونهاي كه ناظر به جايگاه ما در آن باشد، ميبايد تنوع ديدگاهها و بازيهاي زباني مختلف را متحمل شويم. ديدگاهها و بازيهاي زبانياي كه موازين متفاوتي را براي مقبوليت به كار ميگيرند، اهداف متفاوتي را دنبال ميكنند و نيازهاي انساني متفاوتي را ارضا ميكنند. (نك: پيلستروم 1996)
البته علوم مدرن يكي از اين چشماندازهاي انسان به واقعيت است ولي تصوير ماقبل مدرني تراژيك از وضعيت متزلزل انسان در جهان نميبايد به اين خاطر كه «بداهتي علمي» براي صحتش موجود نيست، طرد شود. به عبارت ديگر تراژدي تصويري درست است كه بر اهداف عملي كاملا متفاوتي مبتني است. پراگماتيستها دائما اين تعدد روشهاي تجربه كردن و معنابخشي به انسان و واقعيت غير انساني را محترم شمردهاند.
آنها كاري به افسانه «چشمانداز خداگونه» (مطلق) نسبت به جهان ندارند. (البته در اينجا سنتهاي پراگماتيسم و پست مدرنيست شبيه هم هستند) ولي بر خلاف پستمدرنها، پراگماتيستها سعي ندارند مفهوم سوژه انساني را ويران كنند. در عوض، آنها به نياز ما به طرح مسائلي پيرامون معنا و اهميت زندگي فرديمان احترام قائلند. بنابراين، پراگماتيسم همچنين ممكن است بتواند به نيازهاي ما (نيازهاي قطعي انسان) ياري رساند [به اين طريق كه] بتوانيم حياتمان را همچون حياتي تراژيك درك كنيم (و يا ارتباط احتمال ميان ديدگاههاي ماقبل مدرن و مدرن را به مثابه روايتهاي تراژيك نشان دهيم.)
مثالهاي مناسب بسيار است. شايد منشاء شناخت ماقبل مدرن جدا مهم ديگر براي كساني كه ميخواهند از محدوديت انساني خود معنايي حاصل كنند، كتاب ايوب (Book of Job) باشد. (كه البته يك تراژدي نيست). خواندن داستاني در مورد ايوب ممكن است ما را از كوچكي و حقارت خود در مقام اجزاء جهان وسيع غير اخلاقي آگاه سازد. (1989، C.F Wilcox) صرف نظر از اين كه ما خداپرست يا كافر يا لاادريگر باشيم.