بخشی از مقاله

چکیده

معمولاً ساختار سازمانی باعث میشود که قدرت در دست عده نسبتاً معدودی متمرکز شود و فرد در آخرین حلقه زنجیر فرماندهی قرار گیرد تا طبق هوس رئیس یا خودِ نظام، اَعمالی را انجام دهد که از او خواسته میشود. این امر منجر به بیعلاقگی بقیه افراد سازمان و کاهش قابلیت آنان میشود. سازمانها خود نیز از این وضع، زیان فراوانی میبینند. یکی از دلایل وقوع این رویداد این است که جز موارد معدودی که ساختار سازمان بر اساس تشکیل گروههای منسجم بنا نهاده میشود، معمولاً در سازمانها تفویض اختیار و عدم تمرکز تا پایینترین سطح و رده سازمانی ادامه پیدا نمیکند. بنابراین همه افراد سازمان علاقه و شوق لازم برای پذیرش مسئولیتها پیدا نمیکنند.

مقدمه

سازمانها با ماهیت خاص خود، آثار گوناگونی بر فرد میگذارند و چنین اثراتی لزوماً مخرب یا غیرقابل کنترل نیستند. یکی از مهمترین خطراتی که فرد را در سازمانها تهدید میکند آن است که فقط تعداد انگشت شماری از مدیران قادر به تشخیص اثرات اجتماعی - مثبت یا منفی - خط مشیهای تصمیمات خود بر کارکنان تحت نظارتشان هستند. در حال حاضر احتمال اینکه بین خط مشیهای سازمانی و فرایندهای رشد طبیعی افراد در سازمان، برخورد و تضادی وجود داشته باشد، بسیار زیاد است. از طرف دیگر چون این نوع برخورد یکطرفه می- باشد، غالباً نتیجه آن ناکامی فرد در سازمان است.

در سازمانها امکان انتخاب برای فرد محدود است، فرد کمتر میتواند راه و جهتی را که خود میشناسد یا مناسب میداند در پیش گیرد، یا قوانین و مقررات را به تناسب اوضاع و احوال و شرایط خاص خود به کار گیرد. از بیشتر کارکنان یک سازمان انتظار میرود فقط آنچه را که به آنها گفته شده است انجام دهند و »فکر کردن یا اندیشیدن« را به رؤسای خود که ظرفیت آنها نیز برای انجامدادن چنین اَعمالی مورد تردید مرئوسان است، واگذار کنند.

به هرحال غالباً در جوامع صنعتی، میلیونها نفر از افراد بالغ، هفتهای چهل ساعت از وقت خود را در سازمان صرف میکنند و در این مدت ناگزیرند نیروی ذهنی خویش را به کار نگیرند و از سازمان یا نظامی نگهداری کنند که تقریباً آنطور که به نظر میرسد کارایی ندارد. به عبارت دیگر، میلیونها ساعت نیروی انسانی از بین میرود و این مسئله خود باعث ایجاد مسائل بسیار دیگر میشود. حال این سؤال پیش می آید که آیا سازمانهای صنعتی آمادگی لازم را دارند تا بتوانند کارگری را که از نظر عقلی و عاطفی رشد نکرده است را در خود جای دهند؟ آیا سازمانها واقعاً باعث ناکامی افراد بالغ نمیشوند و آنها را مأیوس و ناامید نمیسازند؟

بزرگسال بالغ و بزرگسال نابالغ

آرجریس - 1975 - در تحقیقات خود به افرادی توجه دارد که وقتی به کارگزینی سازمان مراجعه می-نند،ک معمولاً از نظر جسمی بالغ هستند؛ ولی از نظر بلوغ هیجانی1 میتوانند در روی منحنیای که یک طرف آن کاملاً رشد یافته و طرف دیگر آن کاملاً رشد نیافته و کودکانه است، قرار گیرند. آرجریس در بحث از وجوه تمایز بین فرد بزرگسال بالغ و فرد بزرگسالی که رفتارش کودکانه میباشد، معتقد است قبل از اینکه شخص به عنوان یک فرد بزرگسال شناخته شود، معمولاً از هفت جهت تغییر میکند که
عبارتند از:

ابتدا فرد از حالت نافعال2 یا پذیرای دوران کودکی خارج میشود و به صورت فرد بزرگسال فعال3 در میآید. معمولاً کودک اسیر محیط خود است، حیاتِ او را مجموعهای از حوادث تشکیل میدهند و این حوادث نیز بدون خواست کودک، برایش رخ میدهند. ولی فرد بزرگسال یاد گرفته است که چگونه محیط خود را تا حدودی کنترل کند و حوادث را برحسب علاقه و خواست خود، تغییر دهد.

کودک تدریجاً وابستگی و اتکا کلی خود را نسبت به دیگران کاهش میدهد و ظرفیت او برای تغییر جهت دادن به سمت خودش افزایش مییابد. این فرایند به طور متفاوتی رخ میدهد و درنتیجه بعضی از افراد مستقل می شوند و برخی دیگر در جوار مردم یا نهادهایی مثل - خانواده، سازمان و ... - که از آنها حمایت میکنند، آشیانه میگزینند. آرجریس وابستگی منطقی به نسبت به دیگران را یکی از نشانهای رفتاری یک فرد بزرگسال کاملاً بالغ میداند. وی میداند که اتکا یا وابستگی منطقی فرد نسبت به دیگران یا نسبت به نهادهایی که از وی حمایت میکنند، باعث سلامت و حفظ فرد می-شود.

ظرفیت رفتاری کودک بسیار محدود است؛ ولی وقتی کودک رشد میکند و بزرگتر میشود، قابلیت تغییر او بیشتر میشود و میتواند نسبت به یک موقعیت خاص، پاسخهای متنوعی بدهد. رفتار فرد بزرگسال کمتر از رفتار کودک ، قابل پیش بینی است. علاوه بر آن، قابلیت انطباق فرد بزرگسال با اوضاع و احوال محیط خود، بیش از قابلیت انطباق کودک است. فرد بزرگسال نه تنها قادر است یک وظیفه خاص را با روشهای مختلف انجام دهد، بلکه اگر چنین نکند و آن کار یا وظیفه خاص را فقط با یک روش خاص انجام دهد، کسل و خسته میشود.

معمولاً کودک نمیتواند علاقه خود را نسبت به یک شیء یا پدیده خاص برای مدتی طولانی حفظ کند. در سنین بعدی نیز به تدریج مجموعهای از علایق را کسب میکند و برای مدتی طولانی می تواند رضایت خاطر او را کسب کند. به عبارتی این تغییر در دو حد، یعنی عدم علاقه مستمر به اشیا در دوران کودکی تا ظرفیت بسیار برای تعقیب علایق خود در بزرگسالی در نوسان است.

دید و آگاهی کودک نسبت به عامل زمان بسیار کوتاه و محدود است. برای او حیات مجموعهای از لحظات زودگذر است و منحصراً به زمان حال توجه دارد. فرد بزرگسال نیز به آنچه ممکن است در آینده اتفاق افتد یا احتمال وقوع آن وجود ندارد توجه دارد و سعی میکند چنان بر آن اثر بگذارد که این حوادث به نحوی که او مایل است، تغییر یابد. کودک معمولاً از مرحله »زیردست همه بودن« میگذرد و به مرحله با دیگران مساوی بودن یا حتی از دیگران برتر بودن میرسد. یک فرد بالغ در مواقع ضروری میتواند به عنوان یک نفر رئیس یا مرئوس عمل کند؛ ولی او درباره خود به عنوان اینکه ذاتاً مرئوس خلق شده است، فکر نمیکند. 

در متن اصلی مقاله به هم ریختگی وجود ندارد. برای مطالعه بیشتر مقاله آن را خریداری کنید