بخشی از مقاله
مقدمه
برنامههاي بهبود مداوم كه امروزه نقل محافل مديريتي است، به سرعت در تمام سازمانها گسترده ميشوند. مديران به اين اميد چنين برنامههايي را، كهبعضاً هزينههاي گزافي را نيز به سازمان تحميل ميكنند، در دستور كار قرارميدهند كه بتوانند در سازمان توان رقابت در بازار جهاني و مقاومت در برابر پيچيدگيهاي روزافزون را ايجاد كنند. برنامهها و تكنيكهاي بهبود مداوم بسيارمتنوعاند، چنانكه تنها تهيه فهرستي از عناوين آنها نيز كار سختي است. متأسفانه در اين وادي تعداد شكستها به مراتب بيش از پيروزيهاي بدست آمده است. نظريه
سازمانهاي يادگيرنده، كه ابتدا توسط تعدادي از مديران هوشمند وبا تجربه در محيط كسبوكار به صورت عملي مورد استفاده قرار گرفته و سپس در محيطهاي دانشگاهي توسط نظريهپردازان پرورش داده شده است، به دنبال يافتن جواب اين مسئله است.
بسياري از مديران از فهم اين حقيقت اساسي كه بهبود مداوم نياز به تعهدسازمان به يادگيري مداوم دارد، عاجزند. اساساً چگونه ميتوان انتظار داشت كه سازماني بتواند به پيشرفت نائل شود و افقهاي جديدي از فعاليت و كار رافراروي خود بگشايد، بدون اينكه بخواهد چيز جديدي ياد بگيرد. حل يك مسئله چالش برانگيز، معرفي محصولي جديد و بازمهندسي يك فرايند توليد جملگي نياز به مشاهده جهان به طريقي نو و تلاش عملي در جهت اجراي يافتههاي جديددارند. در فقدان عنصر حياتي يادگيري، سازمانها و افراد آنها تنها شيوههايكهنه را - حداكثر با بيانهاي جديد - تكرار ميكنند.
تعاريف:
يك مرور مختصر و اوليه در ميان نوشتههاي صاحبنظران، محقق را باتعاريف متعدد و متفاوتي از سازمان يادگيرنده مواجه ميسازد. در اين ميان، مقاله حاضر سعي دارد تا به عناصر و مفاهيم اساسي مشتركي كه در تعاريف ارائه شده بپردازد و تعريفي از سازمان يادگيرنده ارائه كند كه حداكثر وفاق انديشمندان اين عرصه پيرامون آن وجود داشته باشد. اما قبل از پرداختن بهتعريف سازمان يادگيرنده، لازم است تا مفهوم يادگيري سازماني، كه مفهومياساسي و پايهاي است، به دقت تعريف و تفاوت ظريف آن با سازمان يادگيرندهتشريح شود.
مفهوم يادگيري سازماني به لحاظ زماني قبل از سازمان يادگيرندهتوسعه داده شده است. كار جدي محققين پيرامون يادگيري سازمانيزمينهساز شكلگيري نظريه سازمان يادگيرنده بوده است. يادگيري سازمانيبه طور فزايندهاي در ميان سازمانهايي كه به افزايش مزيت رقابتي،نوآوري واثربخشي علاقمندند، مورد توجه ويژه قرار گرفته است. آرجريس(1) و شون(2)(1978: 2)، كه دو تن از پژوهشگران اوليه در اين زمينه هستند، يادگيريسازماني را به عنوان «كشف و اصلاح خطا» تعريف ميكنند. به نظر فايول(3) ولايلز (4) (1985:803)، يادگيري
سازماني فرايند بهبود اقدامات از طريق دانش وشناخت بهتر است. داجسون(5) يادگيري سازماني را به عنوان ”روشي كهسازمانها ايجاد، تكميل و سازماندهي ميكنند تا دانش و جريانهاي عادي كار دررابطه با فعاليتهايشان و در داخل فرهنگهايشان و همچنين كارايي سازمان را ازطريق بهبود بكارگيري مهارتهاي گسترده نيروي كارشان، انطباق داده وتوسعه بخشند“، تعريف ميكند (Dodgson,1993:377).
نكته اساسي كه در مرور تعاريف ارائه شده براي يادگيري سازماني بهچشم ميخورد، اينست كه در ديدگاههاي جديدتر يادگيري سازماني مستقيمادر زمينه(6)سازمان تعريف ميشود. دليل عمده اين امر شكلگيري نظريهسازمان يادگيرنده در سالهاي اخير ميباشد و دقيقاً از اين مرحله به بعد تعاريف مربوط به يادگيري سازماني و سازمان يادگيرنده كاملاً به
يكديگرمرتبط ميشوند و كار محقق در تعيين حوزه هر يك به صعوبت ميگرايد. درتعريفي كه توسط جورج هوبر(7) ارائه شده است، يادگيري به گونهاي تعريفشدهكه ميتواند در هر سطح از تجزيه و تحليل براي فرد، گروه و يا سازمان به كار رود. به نظر هوبر (1991)يك هويت(8) زماني ياد ميگيرد كه از طريق پردازشاطلاعات محدوده رفتار بالقوهاش تغيير كند. تسانگ(9) (1997) معتقد است كه دو اصطلاح يادگيري سازماني و سازمان يادگيرنده بعضي از اوقات به اشتباه بهجاي يكديگر به كار گرفته ميشوند. وي يادگيري سازماني را مفهومي ميداندكه براي توصيف انواع خاصي از فعاليتهايي كه در سازمان جريان دارد به كارگرفته ميشود، در حاليكه سازمان يادگيرنده به نوع خاصي از سازمان اشارهميكند.
صاحبنظران براي مفهوم سازمان يادگيرنده نيز تعاريف متعددي ارائهكردهاند. به نظر داجسون (1993) سازمان يادگيرنده سازماني است كه با ايجادساختارها و استراتژيها به ارتقاي يادگيري سازماني كمك ميكند. به زعمگاروين سازمان يادگيرنده ”سازماني است كه داراي توانايي ايجاد، كسب وانتقال دانش است و رفتار خودش را طوري تعديل ميكند كه منعكس كنندهدانش و ديدگاههاي جديد باشد“(Garvin,1993:80).
مايكل جي. ماركوارت(10) در كتاب ارزنده خود تحت عنوان «ساختن سازمانيادگيرنده» (11) ، تعريف نسبتاً جامعي ارائه كرده است:
«در تعريف سيستماتيك، يك سازمان يادگيرنده سازماني است كه باقدرت و به صورت جمعي ياد ميگيرد و دائماً خودش را به نحوي تغيير ميدهدكه بتواند با هدف موفقيت مجموعه سازماني به نحو بهتري اطلاعات راجمعآوري، مديريت و استفاده كند»(Marquardt,1995:19).
همانطور كه قبلاً از تسانگ نقل شد، يادگيري سازماني و سازمان يادگيرنده دو مفهوم متفاوتاند، به اين معني كه اولي به فعاليتهاي (فرايندهاي) خاصي در داخل سازمان اشاره ميكند، در حالي كه دومي نوع خاصي ازسازمان است. ماركوارت پس از تعريفي كه در بالا به آن اشاره شد، تفاوت دوعبارت «يادگيري سازماني» و «سازمان يادگيرنده» را به زيبايي توضيح ميدهد:
«ر بحث از سازمان يادگيرنده تمركز ما بر چيستي است و سيستمها، صول و ويژگيهاي سازمانهايي را كه به عنوان يك هويت جمعي ياد ميگيرند واقدام به توليد ميكنند، مورد بررسي قرار ميدهيم. از طرف ديگر يادگيريسازماني به چگونگي وقوع يادگيري سازماني به معني مهارتها و فرايندهايساخت و بهرهگيري از دانش، اشاره دارد. در اين معني، يادگيري سازماني تنهايك بعد يا عنصر از سازمان يادگيرنده است» (Marquardt,1995:19).
انواع يادگيري:
در يك تقسيمبندي كلاسيك در ميان نويسندگان صاحبنظر يك وفاق جمعي در تفكيك دو نوع يادگيري وجود دارد كه صرف نظر از نامگذاري هريك از اين دو نوع تقريباً مفهوم يكساني توسط آنها اراده شده است. فايول و لايلز (1985)انواع يادگيري را در قالب دو سطح(12) بيان ميكنند كه عبارتند از: يادگيريسطح پايي(13) و يادگيري سطح بالا(14) . يادگيري سطح پايين در داخل يك ساختار سازماني و يا مجموعهاي از قواعد اتفاق ميافتد. ”يادگيري سطح پايين منجر بهتوسعه روابط پايهاي ميان رفتار و نتايج ميشود، اما اين امر اغلب در دورهكوتاهي اتفاق ميافتد و تنها بخشي از آنچه سازمان انجام ميدهد را تحت تأثيرقرار ميدهد“(Fiol and Lyles,1985: 807).. به نظر اين دو نويسنده يادگيريسازماني نتيجه تكرار رويه معمول است و
شامل ايجاد روابط بين رفتارها ونتايج مربوط به آنها ميباشد. در نتيجه اين اتكال به رويه و روال عادي،يادگيري سطح پايين بيشتر در زمينه سازماني اتفاق ميافتد كه به خوبيدركشده و مديريت به توانايي خود در كنترل موقعيتها باور داشته باشد. هرچند اين نوع كنترل واضح بر روي عوامل محيطي بيشتر از ويژگيهاي مديرانسطح پايين و مياني است تا مديران سطح بالا، اما يادگيري سطح پايين را نبايد باسطوح پايين سازمان اشتباه گرفت. هر سطح از سازمان ممكن است به نوبهخود درگير اين نوع از يادگيري شود. آرجريس و شون (1978) اين نوع از يادگيري را يادگيري تك حلقهاي ناميدهاند. يادگيري تك حلقهاي فرايندي استكه جنبههاي اصلي و كليدي «تئوري مورد استفاده» (15) يا مجموعه قواعد سازمان را حفظ ميكند و خود را به مشخص كردن و تصحيح خطاها در درون اينسيستم مفروض از قواعد محدود ميكند.
از سوي ديگر، هدف يادگيري سطح بالا تنظيم قواعد و هنجارهاي كلي به جاي فعاليتها و رفتارهاي بخصوص است. ”روابطي كه در نتيجه يادگيريسطح بالا ايجاد ميشوند، اثرات بلندمدتي بر روي سازمان به عنوان يك كلدارند. اين نوع از يادگيري با استفاده از كاوش خلاقه(16) ، توسعه مهارت و بينشاتفاق ميافتد. بنابراين، يادگيري سطح بالا بيش از يادگيري سطح پايين فراينديشناختي است“ (Fiol and Lyles 1985:808). به نظر فايول و لايلز (1985)زمينه يادگيري سطح بالا معمولاً ابهامآميز و نامعين است كه اساساً در اينچنين زمينهاي رفتار كاملاً تكراري تقريباً بيمعني خواهد بود. با توجه به ايننكته، يادگيري سطح بالا عمدتاً در سطوح بالاي مديريت، كه هنجارهايتصميمگيري از حداقل درجه معيني برخوردارند، اتفاق ميافتد.
آرجريس وشون (1978) اين نوع يادگيري را يادگيري دو حلقهاي ميشناسند. يادگيري دوحلقهاي زماني اتفاق ميافتد كه سازمان خطاها را كشف و اصلاح ميكند وهنجارها، رويهها، سياستها، و هدفهاي موجود را زير سؤال ميبرد و به تعديل واصلاح آنها ميپردازد. آرجريس و شون (1996) نوع سومي از يادگيري تحت عنوان يادگيري ثانويه(17) يا سه حلقهاي(18) را معرفي ميكنند. يادگيري ثانويهزماني اتفاق ميافتد كه سازمانها ياد بگيرند كه چگونه يادگيري تك حلقهاي و دوحلقهاي را اجرا كنند. به عبارت ديگر، يادگيري سه حلقهاي توانايي يادگرفتن درباره يادگيري است.
فايول و لايلز ويژگيهاي تعاريف ارائه شده از دو نوع يادگيري سطح پايينو سطح بالا را در قالب جدول شماره يك مقايسه كردهاند(Fiol and Lyles,1985:810).
جدول1
مايكل جي ماركوارت (1995) دستهبندي ديگري شامل چهار نوع يادگيريسازماني ارائه ميكند كه تفاوتهاي اندكي با انواع يادگيري سازماني كه تا به اينمرحله معرفي شدند، دارند. در اين تقسيمبندي انواع يادگيري سازماني عبارتنداز:
الف- يادگيري انطباقي:(19) يادگيري انطباقي زماني اتفاق ميافتد كه يك فرد ياسازمان از تجربه و تفكر(20) ياد ميگيرد. ”فرايند يادگيري انطباقي خود شاملچهار مرحله است كه عبارتند از:
1- سازمان اقدام به فعاليتي ميكند كه در جهت دستيابي به هدف از پيشتعيين شده است؛
2- فعاليت سازمان منجر به نتيجهاي داخلي يا خارجي ميشود؛
3- تغيير به وجود آمده از جهت همسازي با هدف تجزيه و تحليل ميشود؛
4- يك فعاليت جديد يا نوع تعديل يافتهاي از آن براساس نتيجه اتخاذ ميشود.
يادگيري انطباقي را ميتوان به ترتيب زير نمايش داد:
انعكاس دادههاي بدست آمده نتيجه كنش (فعاليت)“(Marquardt,1995:38).
در تقسيم بندي ماركوارت يادگيري انطباقي ميتواند تك حلقهاي يا دوحلقهاي باشد. يادگيري تك حلقهاي بر كسب اطلاعات براي پايدار كردن و حفظ سيستمهاي موجود متمركز است و تأكيد آن بر تشخيص و تصحيح خطا ميباشد. يادگيري دو حلقهاي عميقتر است و شامل پرسش از خود سيستم و اينكه اساساً چرا خطاها يا موفقيتها به وقوع پيوستهاند، ميباشد. يادگيري دوحلقهاي توجه خود را به ساختارها و هنجارهاي زيربنايي معطوف ميكند. بهطور خلاصه ميتوان دو نوع يادگيري تك حلقهاي و دو حلقهاي را در مدل سادهزير با يكديگر مقايسه كرد.
”شاين اشاره ميكند كه اغلب سازمانها و افراد تمايلي به درگيري دريادگيري دو حلقهاي ندارند، زيرا اين نوع يادگيري شامل در معرض ديد قراردادن خطاها و اشتباهات و نيز پرسشگري در رابطه با مفروضات، هنجارها، و ساختارها و فرايندهاي موجود ميباشد(Marquardt, 1995: 38).
ب- يادگيري پيشبيني كننده(21) : يادگيري پيشبيني كننده زماني اتفاق ميافتد كهسازمان از آينده مورد انتظار ميآموزد. اين نوع يادگيري يك رويكرد ”دورنما(22) - تفكر - عمل“ به يادگيري است كه به دنبال اجتناب از نتايج و تجربيات منفي از طريق تعريف بهترين فرصتهاي آينده و كشف راههايي براي دستيابي به آن آينده ميباشد. يادگيري پيشبيني كننده را ميتوان به صورت زير نمايش داد:
شيوه عمل انعكاس دورنما يا چشمانداز آينده
ج- يادگيري ثانويه: اين نوع يادگيري همان نوع سوم از دستهبندي آرجريس وشون است كه يادگيري سه حلقهاي نيز ناميده ميشود. ماركوارت به پيروي از آرجريس و شون اين نوع يادگيري را «يادگيري در رابطه با يادگيري»(23) تعريفميكند. به نظر او وقتي سازمان در يادگيري ثانويه درگير ميشود، اعضايش از زمينههاي سازماني قبلي براي يادگيري آگاه ميشوند. افراد كشف ميكنند كهچه چيزي انجام دادهاند كه يادگيري را تسهيل كرده يا مانع شده است تا بتوانند استراتژيهاي جديدي براي يادگيري ابداع كنند.
د- يادگيري عملي:(24) يادگيري عملي توسط رجينالد روانز(25) ، يكي از معماران اوليه مفهوم سازمان يادگيرنده، مطرح شده است. يادگيري عملي شامل كار بر رويمسائل واقعي، تمركز بر يادگيري حاصل شده، و به كار بستن واقعي راهحلها ميباشد. ”براي روانز، يادگيري بدون عمل اتفاق نميافتد و عملي بدون يادگيري وجود ندارد. معادله يادگيري عبارتست از: يادگيري = آموزش برنامهريزيشده (به معني دانش مورد استفاده روزمره) + پرسش (بينش جديد نسبت بهآنچه كه تاكنون دانسته نشده است)، و يا به صورت خلاصه: L=P+Q“(Marquardt, 1995: 39).
در تقسيمبندي ماركوارت يادگيري انطباقي چه از نوع تك حلقهاي و چه دوحلقهاي بيشتر انفعالي است و براي غلبه بر مسئله به كار ميرود، در حالي كه دونوع يادگيري پيشبيني كننده و ثانويه بيشتر مولد(26) و خلاقه(27) هستند.
زمينههاي شكلگيري نظريه سازمان يادگيرنده:
به عقيده پيتر ام. سنج(28) (1990)، نظريهپرداز اصلي سازمان يادگيرنده، انسانها براي يادگيري طراحي شدهاند. هيچكس اعمال اساسي مورد نياز كودكان را به آنها نميآموزد، بلكه آنها خود به كمك حس عميق كنجكاوي و آزمايش كردن كه در درون خود دارند، راه رفتن، صحبت كردن و... را يادميگيرند. متأسفانه، سازمانها در جوامع امروزي غالبا به كنترل كردن به جاييادگيري تمايل دارند. اين سازمانها افراد را به خاطر كاركردن براي ديگرانمورد تشويق قرار ميدهند و نه به دليل بهرهگيري از كنجكاوي طبيعي و انگيزه فطري يادگيري در وجودشان. افراد از زمان كودكي در اولين برخورد خود باسازماني به نام مدرسه ميآموزند كه كار آنها، «يافتن پاسخ صحيح و اجتناب ازخطاست»، و اين بازي در دورههاي متمادي عمر انسانها و به هنگام كار براي سازمانهاي متفاوت به صورت يكسان در جريان است.
طول عمر بسياري از مؤسسات حتي به اندازه نصف عمر طبيعي يكانسان نميباشد. نتيجه يك بررسي كه در سال 1983 ميلادي توسط شركتشل(29) صورت گرفت، حاكي از اين بود كه يك سوم شركتهايي كه در سال 1970ميلادي جزو 500 شركت بزرگ دنيا بودهاند، محو شده و از بين رفتهاند. درهمين مطالعه تخمين زده شده است كه طول عمر متوسط عظيمترين بنگاههاياقتصادي كمتر از چهل سال بوده است. به نظر پيتر سنج (1377) مشكل اصليدست به گريبان سازمانهاي امروزي اينست كه آنها اغلب به صورت يك كلقادر به شناسايي تهديدها و اثرات آنها نبوده و از خلق گزينهها و راهحلها عاجزند، به بيان ديگر سازمانها در يادگيري دچار مشكل هستند. حتيموفقترين سازمانها در صورتي كه دچار فقر يادگيري باشند،
با وجود اينكه به حيات خود ادامه خواهند داد، هرگز تمامي قابليتهاي خود را به منصه ظهور نخواهند رساند. در تحقيقي كه توسط شركت شل انجام شده است، و قبلاً به آن اشارهشد، محققين دريافتند كه تعداد بسيار كمي از سازمانها بيش از 75 سال عمركرده بودند. نكته جالب توجه اينست كه، نكته كليدي در موفقيت اين سازمانها توانايي آنها در جستجو براي كسبوكار و فرصتهاي سازماني جديدي كهمنابع بالقوه جديدي براي رشد فراهم آورند، تشخيص داده شد.
به عقيده ريچارد ال. دفت(30) (1998) حوزه مديريت در حال طي كردن يكمرحلهگذار پارادايم سازماني از مدرن به پسامدرن(31) است. بسياري از شركتهادر حال انتقال از مديريت سنتي- سلسله مراتبي به مديريت مشاركتي هستند.اين جابجايي پارادايم سازماني در اشكال جديد سازماني، از قبيل سازمانهايشبكهاي، شركتهاي مجازي، و سازمانهاي افقي نيز منعكس شده است. دگرگوني و جابجايي در مديريت بر اثر دو روند شتابگيرنده به وقوع پيوستهاست. اولين روند نرخ فزاينده تغييري است كه ارمغان رقابت جهاني ميباشد.سازمانها بايد بتوانند سريعتر خود را تطبيق دهند و در عرصه وسيعتري فعاليت كنند. روند دوم تغيير اصولي در فناوريهاي سازماني است. سازمانهاي سنتي به گونهاي طراحي شده بودند كه از
تكنولوژيهاي ماشينمحور(32) استفاده كنند، اما سازمانهاي جديد دانش محورند(33) ، به اين معني كه آنهابراي بكارگيري ايدهها و اطلاعات طراحي شدهاند و هر كارمند در يك يا چند زمينه از فعاليتهاي ذهني متخصص است. هر كارمند به جاي تلاش برايكارايي، بايد به صورت مداوم ياد بگيرد و قادر باشد تا مسائل مربوط به حوزه فعاليت خود را تعريف و حل كند. در اين نظم جديد جهاني، مسئوليت مديريتخلق قابليت يادگيري سازماني(34) است .